⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑 @malakeee_6 Channel on Telegram

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

@malakeee_6


◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣

در حسرت یڪ باده مستانه بمردیم 

ویران شود آن شهر ڪه میخانه ندارد...
◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣

مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ (Farsi)

با ورود به کانال تلگرام 'مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ'، شما به دنیایی از اشعار و احساسات عمیق خواهید وارد شد. این کانال مکانی است که علاقه‌مندان به شعر و ادبیات می‌توانند در آن به اشعار زیبا و قصاید عاشقانه دست پیدا کنند. از شعرهای غمگین و تأثیرگذار تا اشعار شاد و انرژی‌بخش، در 'مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ' همه چیز پیدا خواهید کرد. اگر عاشق شعر و ادبیات هستید، حتما این کانال را دنبال کنید تا از بهترین‌های این دنیا لذت ببرید.

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 18:23


هیچ آدمی مسئول خوشحالی کسی نیست؛

@malakeee_6

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 18:21


[از اون گوشه دنیا به این گوشه رسیدم نگین دنیا قشنگه قشنگیشو ندیدم..]

@malakeee_6

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 18:18


#سکوت_تلخ
#قسمت105

موبایلم که به فنا رفت شماره ارین رو از حفظ گرفتم بعد از چند تا بوق صداش رو شنیدم
بفرمایید؟
مکث کردم و گفتم منم نيكا
با تعجب گفت:
نیکا؟ این شماره کجاست؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
تلفن عمومی...
حرفی نزد من هم ساکت شدم. نمیدونستم چجوری باید درخواستم رو مطرح کنم... دوباره خودش
:گفت
کاری داشتی؟
چی بهش بگم؟ بیا دنبالم بریم بیرون؟ زشت نیست؟ نمیگه این دختره چقدر اویزونه؟ گیج گفتم
هان؟ نه، نه خدافظ
خواستم قطع کنم که صداش رو شنیدم
صبر کن صبر کن تو که نگفتی واسه چی زنگ زدی
اروم گفتم
چیز مهمی نبود....بیخیال.
حتما چیز مهمی بوده که از تلفن عمومی زنگ زدی
من اشتباه کردم خیالت راحت شد؟
با شیطنت گفت:
نوچ کجایی؟
یه پارک
تنها؟
اهی کشیدم و گفتم
اره کاری نداری؟ ببخشید مزاحمت شدم
مراحمی ولی من مطمئنم تو یه کاری داشتی.
هیچ کاری نداشتم
زمزمه کرد:
میدونستی خیلی مغروری؟
شوکه شدم ولی سعی کردم پنهونش کنم
چی؟
خندید و گفت:
میدونم منظورم رو فهمیدی ادرس دقیق بده کجایی؟
ادرس دقیق اینجا رو بهش دادم و گفت یه ربع دیگه اینجاست لبخندی رو لبم نشست. رو نیمکت
نشستم و منتظر شدم.
سوار ماشین شدم بهش نگاه کردم شیطنت بیداد میکرد اروم گفتم
سلام
لبخند شروری زد و گفت
اعتراف کن دلت برام تنگ شد
سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم و گفتم
چرا باید دلم تنگ بشه؟

💔 ادامه دارد....


⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 18:17


#سکوت_تلخ
#قسمت104

نداری؟ میدونی میکشنت؟ مگه باند قاچاق دختر بچه بازیه؟ مگه الکیه؟
لبم از خشم لرزید و با صدای بلندی :گفتم
هر چقدر نفهمم میتونم بفهمم جای پلیس تو باند قاچاق دختر نیست
با لحنی خرکننده گفت
ببین نیکا هنوزم میگم خدا اون بالاست و حواسش به ما هست تا اینجا هم خوب اومدی خودت رو به من ثابت
کردی و فهموندی با دخترای اطرافت فرق داری ولی برگرد خونتون و.....
پریدم وسط حرفش و گفتم
یه زندگی اروم رو شروع کنم؟ فکر کردی زندگی ارومی باقی مونده؟ من قاطی یه پازلی شدم که همه تکه
هاش به هم چسبیده و نمیتونه کنده بشه منم جزء همون تکه هام تا کی میخوای قائمم کنی؟ ۱سال؟ ۲ سال؟ تا
کی میخوای مراقبم باشی؟ هان؟ من این موضوع رو قبول میکنم چون حالا حالاها برای مردن زود
من با این
باند کار دارم
دیگه نتونست اروم باشه فریاد کشید
اگه بفهمن تو دختری چی؟؟ میدونی همونجایی که شما داری میری انتقام بگیری میتونن نابودت
کنن؟
از کجا باید بفهمن؟
سمتم اومد انگشت اشارهاش رو سمتم گرفت و با هشدار :گفت
از همونجایی که من فهمیدم اونا هم میفهمن
با دستم انگشتش رو پس زدم و گفتم هیچکسی نمیفهمه... در ضمن اگه دختر بودن منم بفهمن پس مطمئن باش پلیس بودن تو مخفی
نمیمونه
با کلافگی فریاد کشید
تو لجبازترین دختری هستی که من دیدم
دیگه حوصله نداشتم بشینم و به غرغراش گوش کنم... از وقتی از پیش فرهادی برگشته بودیم کلا داشتیم با هم
بحث میکردیم تو ماشین به هم پریدیم ولی من ادامه ندادم یه جورایی حق داشت عصبانی باشه ولی حق
دخالت تو کارای من رو نداشت... دلم میخواست برم بیرون یه جایی که اروم بشم... زیر تختم لباسای دخترونه ام
رو برداشتم نمیخواستم تو خونه بپوشم که دوباره دهن اینو باز کنم الان فقط منتظر بهانه است! همه رو ریختم
تو پلاستیکاز اتاقم بیرون اومدم با دیدنم ابروهاش رو بالا داد و گفت
کجا تشریف میبری؟
بیرون
قبل از اینکه فرصت حرف دیگه ای داشته باشه از خونه پریدم بیرون و یه تاکسی گرفتم جلوی یه
پارک
وایسادم لباسام رو عوض و بدل کردم و روی یکی از نیمکتها نشستم... صدای خنده مستانه
دیگران رو
میشنیدم چند وقت بود اینجوری نخندیده بودم؟ فکر ارین تو ذهنم جولان داد... تنها کسی که بعد
از ماه ها
تونست کاری کنه بخندم حتما الان هم میتونه سرحالم کنه با این فکر سمت تلفن عمومی تو پارک
رفتم

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 18:17


#سکوت_تلخ
#قسمت103

بدم اسمت اتاق فرهادی رفتیم فرهادی به بردیا اشاره کرد بشینه خواستم بشینم که گفت
تو وایسا
منتظر نگاهش کردم با جدیت ادامه داد
دیشب تو اون اتاق چیکار داشتی؟
خودتون که دیدین من گوشیم رو جا گذاشته بودم .....
پرید وسط حرفم و گفت
نه من چیزی ندیدم ولی دوربینهای اتاق به وضوح دیدن که تو گوشیت رو از قصد جا گذاشتی بردیا با چشمای گرد نگاهم کرد مطمئن بودم رنگم پریده با شنیدن قهقهه بلند فرهادی روح از تنم خارج شد با
سرفه ای خنده اش رو قطع کرد و گفت
قیافشو... میخواستم ببینم با این همه جسارت به کجا میرسی که دیدم.... میخواستم بفهمم نقشه
ات چیه تو باید
بمیری عاقبت پا کردن تو کفش بزرگترا همینه
خون تو تنم منجمد شد مستقیم به تو چشمام زل زد
ابروهاش رو بالا برد و گفت:
اما ظاهرا سپهر خان به کار کردن با ما و باند قاچاق و ترفیع گرفتن علاقه داره به خاطر همین یه
فرصت بهت
میدم.....
منتظر و با نگرانی نگاهش کردم.... خودش ادامه داد
کار اصلی این باند قاچاق... ولی نه قاچاق معمولی... قاچاق دختر دخترای فراری و خیابونی خوراک
این کارا هستن... سالهاست زیر پوشش قاچاق مواد تونستیم مخفی بمونیم و ماهیت اصلیمون رو فاش
نکنیم... تو تا حدی
این موضوع رو فهمیدی ولی حالا که قاطیش شدی یا باید بمیری یا باید با ما کار کنی... قطعا گزینه
دوم
راحتترین و بهترین گزینه است...
بردیا مشکافانه و متفکر به فرهادی نگاه میکرد. بهش زل زدم و با نگاهم پرسیدم چیکار
کنم؟ "سرش رو
نامحسوس به معنی "منفی تکون داد... تو دلم برو بابایی نثارش کردم
با شک و تردید گفتم
-من... من واقعا شوکه شدم و نمیدونم چی بگم
فرهادی با خونسردی گفت
درک میکنم ۳ روز وقت دارین برگردین به خونه و فکر کنین. بعدش کار اصلیتون رو بهتون
میدم
بازوم رو محکم گرفت و تقریبا پرتم کرد داخل و غرید
گمشو تو
با اعتراض :گفتم
تو حق نداری اینجوری با من صحبت کنی!
فریاد کشید
ندارم؟ تو با اینکارات داری همه کارای منم خراب میکنی میتونی بفهمی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
من کاری به کارای تو ندارم میتونی بفهمی؟
کلافه دست تو موهاش کشید و گفت:

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 18:16


#سکوت_تلخ
#قسمت 102

با التماس :گفتم
من به هفت جد و آبادم خندیدم که بخوام فضولی کنم بابا باز کن اینو حرف میزنیم
کمی منتظر موندم جوابی نیومد... دوباره با صدای بلندی گفتم
هی؟ میشنوی؟ با توام
وقتی بازم صدایی نیومد مطمئن شدم رفته... زیر لب گفتم
لعنتی لعنتی لعنتی
آخرین لعنتی رو تقریبا فریاد کشیدم.... شروع کردم به کوبیدن به روی در ولی کم کم دستام خسته شد و گلوم
از فریادهایی که کشیدم درد گرفت... اینا ادمی نبودن که بخوان در رو باز کنن... سعی کردم به جای
داد و فریاد
مخم رو کار بندازم یه گوشه از اتاق که نور کمی از پنجره بیرون میزد انتخاب کردم نشستم و به ماه نگاه کردم
و سعی کردم افکارم رو مرتب کنم
حتما اون پوشه ها خیلی مهم هستن که من رو الان زندانی کردن ولی مگه چی بودن؟ به جز چند
تا اسم و
کشور و مرز؟ من چیزی نفهمیدم یعنی نتونستم بفهمم دارم دیوونه میشم یعنی چه بلایی سرم میاد؟"
دوباره سعی کردم جمله هایی که خوندم رو دست و پا شکسته یادم بیاد
رزا اسحاقی فروخته شده به کاظم ،هاجم ۱۹ ساله قد ۱۷۰ ، وزن ۵۹ عسل یاحقی فروخته
شده به علی
11
بیگ ۱۸ ساله، قد ١٦٠ ، وزن
منظورشون چی بود؟ یعنی چی؟ انقدر به این موضوعات فکر کردم که کم کم چشمام روی هم رفت
و خوابم برد...
**
با صدای حرف زدنهای چند نفر به ارومی پلکام رو باز کردم خواستم تکون بخورم که صدای قرچ قروچ کمرم
رو شنیدم اخ ارومی گفتم و دستم رو سمت کمرم بردم خشک شده بود البته عجیب نبود من یه
گوشه سرد و تاریک خودم رو جمع کرده بودم و خوابیده بودم خواستم از جام بلند بشم که در باز شد... با دیدن فرهادی و پشت
سرش بردیا دهنم از تعجب باز موند این اینجا چیکار میکرد؟ بردیا با اخم غلیظی نگاهم میکرد
فرهادی بدون
اینکه نیم نگاهی بهم بندازه، رو به بردیا :گفت
-سپهر- رو بیار دفترم با هردوتون کار دارم
و بدون توجه به بهت من از اتاق بیرون رفت بردیا سمتم اومد و اشاره کرد بلند بشم از جام پریدم
خاک روی
لباسم رو تکوندم و گفتم
اینجا چه خبره؟
با چشمایی به خون نشسته نگاهم کرد و گفت
من نمیدونم جنابعالی گند زدی
و زیر لب غر زد
همینم مونده بشم له له یه دختر
چشم غره ای بهش رفتم و دنبالش راه افتادم انقدر کنجکاو بودم که نمیخواستم وقتم رو با بحث
کردن هدر بدم...

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 18:14


#سکوت_تلخ
#قسمت101

میز، روی صندلی هر جایی که میشد رو گشتم! حتی توی کشوها ولی خبری از موبایلم نبود! یعنی کجا
گذاشته
بودنش؟ من مطمئن بودم که روی میز بود دسته کلیدی که از زیر گلدون پیدا کرده بودم برداشتم و سمت در
مرموز رفتم بازش کردم برخلاف انتظارم پر از پوشه و پرونده بود البته انتظار من یکم غیر واقعی
بود!چی
میخواستی باشه؟ سر بریده یا به جای کارگاه بازی برو گوشیت رو پیدا کن... با این فکر سمت میز رفتم ولی
سمت راست بدنم به قفسهها برخورد کرد و پوشه ای از توی قفسه بیرون افتاد خم شدم که . بردارمش ولی با
دیدن نوشته روش کنجکاو شدم کامل بخونمش
رزا" اسحاقی فروخته شده به کاظم هاجم
یه عکس از یه دختر هم بود اخمام تو هم رفت گوشیم رو به کل فراموش کردم... شروع کردم به
خوندن پرونده
جمله به جمله اش بیشتر وحشت زده ام میکرد صدای در بلند شد و همزمان پوشه از دستم افتاد
این بار مرگم
حتمی بود
فریاد بلندی که کشید باعث شد یه متر بپرم
تو اینجا چه غلطی میکنی؟

با من من گفتم
من... من... اومده بودم که.... که گوشیم رو بردارم
سمت میز رفتم و گفتم:
اهان اینجاست گوشیم رو برداشتم خواستم از در برم بیرون که یکی از نگهبانها بازوم رو گرفت گوشیم رو از
دستم کشید
و
کوبید به دیوار اب دهنم و قورت دادم و گفتم
بابا به خدا اومدم گوشیم رو بگیرم ولم کن بذار برم
بدون توجه به حرفم گفت
فرزین ببرش
بس بود هرچی ابروداری کردم با فریاد گفتم
میشنوی چی میگم؟ اومده بودم گوشیم رو بردارم هی با توام
تو چشمام زل زد انقدر نگاهش وحشتناک بود که سرم رو انداختم پایین... با صدای اروم ولی
خشن گفت:
چیزی گفتی؟
و رو به مرد دوم ادامه داد
چرا بربر منو نگاه میکنی؟ ببرش د یالا
فرزین سمتم اومد و دوتا بازوهام رو گرفت سعی کردم جفتک بندازم تا خودم رو آزاد کنم ولی
جوری کتفم رو
فشرد که نفسم بند اومد و دیگه نتونستم تقلایی بکنم... تقریبا از روی زمین بلندم کرد و پرتم کرد
تو یه اتاق
تاریک تا بخوام از جام بلند بشم و سمت در برم در رو محکم بست و قفل کرد کوبیدم به در و
:گفتم
حرف حساب حالیته؟ میگم اومدم گوشیم رو بردارم بازش کن لعنتی هی با توام
صداش از پشت در بلند شد
تا تو باشی دیگه فضولی نکنی

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 17:48


قدیمی‌ها میگن:
«اولین‌ چیزی‌ که یه‌ نابینا با باز کردن چشمش می‌شکنه عصای راه رفتنشه.»
وقتی نقش ناجیِ زندگی کسی رو داری،
اولین کسی هستید که زمانِ قوی شدنش تَرک می‌شید!
چون وقتی شما رو ببینه یاد تمومِ ضعف و بیچارگی‌هایِ قدیمیش میفته…

@malakeee_6

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 14:50


شماليا یه جمله دارن كه ميگه:
"مِن ته دِله دَردِسته بَميرِم"
معنيش ميشه:
«من واسه دردی كه روی دلت
چنگ انداخته بميرم.»
خيلی حس خوبيه كه يه نفر
تو تاریک ترین روزهای عمرش
یکی اینطوری کنارش باشه
واستون از اينا قشنگیا آرزو دارم....
.
@malakeee_6

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 14:09


بازم نشستی روبه روم ...

❤️🍃
شادمهر عقیلی 🎼🎤
@malakeee_6

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 14:02


برق شما هم رفت 😂😂

@malakeee_6

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 11:57


#آیدین_تهرانی 🎤🤍
🌱

رفتن هم حرف عجیبی ‌است
شبیه اشتباه آمدن
گفت بر می گردم
و رفت
و همه‌ پل ‌های پشت سرش را ویران کرد.
همه می ‌دانستند دیگر باز نمی ‌گردد
اما بازگشت
بی هیچ پلی در راه،
او مسیر مخفی یادها را می ‌دانســت.

#سید_علی_صالحی
@malakeee_6

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

21 Nov, 11:49


آغاز حکومت متولدین آذر ماه🍁
آذر ماهیای عزیز تولدتون مبارک🧡

@malakeee_6