این، عددِ دلتنگی زمین است. عدد شرمساری زمان!
عدد سالهایی که ثانیهثانیهش آمیخته است با قطرات اشکِ حسرت.
راستی ما را چه شده است؟!
بس نیست؟!
از آن شبی که حکیمه، دردانهی دهر را به آغوش کشید و شنید: قل جاء الحق و زهق الباطل؛
همان شب که سیدهی عالم، نرجس صلوات خدا بر او باد، سربلند اولاد آدم شد و مفتخر به مادری موعود؛
همان شب شیرین که امام یازدهم، دلیل خلقت عالم را به بر گرفت؛
یکهزار و یکصد و نود و یک سال گذشته است.
یکهزار و یکصد و نود و یک سال خستگی تن رنجور حق؛
یکهزار و یکصد و نود و یک سال زخمِ مانده بر قلب مظلومان داغدیده؛
یکهزار و یکصد و نود و یک سال انتظار عزیز خدا؛
یکهزار و یکصد و نود و یک سال، که تکتک لحظاتش، دیده به راهِ سیصد و سیزده نفر بوده است.
ما را چه شده است؟!
مهربانتر از تو هم مگر هست؟!
امشب از تو بگویم و فردا تمام؟!
تویی که همهی زندگیمان از برکت وجود تو برقرار است: ای رحمتالله واسعه
ای رحمت برای همگان!
اشکهای شوق یکهزار و یکصد و نود ویکمین شمع ولادتت، باید بر گونه من جاری باشد، اما نیست!
باز آمدیم و خوشی کردیم، تازه حالا که از هر سال هم کمتر، همین کم هم فردا، هیچ میشود..
میرویم و دیگر از دلتنگی حتی خبری نیست.
کاش آدمِ تو بودیم..
کاش دست رفاقتی که به سویمان گرفتی را گرفته بودیم.
کاش میجوشیدیم و میخروشیدیم و غصه میخوردیم از اینکه چشممان همه را میبیند و تو را نه!
تو ای دیدنیترین نادیدنی عالم…
کاش فردا هم مثل امشب، چشم به راهت بمانم..
کاش…