♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱 @kolbe_aaraamesh Channel on Telegram

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

@kolbe_aaraamesh


●•❁﷽❁•●
Velcom
قایق‌زندگیت‌رادست‌کسی‌بسپار‌که‌صاحب‌ساحل‌آرامش‌است🌊
مطالب‌فوقالعاده‌انگیزشی‌واسلامی
🖊متن‌هاودلنوشته‌های‌زیبا📝
نابترین‌پروفایلهاواستوری‌های‌اسلامی🕋
سیرت‌پیامبراکرم (ص)
نشرصدقه‌جاریه🤗
لف‌نکن‌بی‌صداکن🚫

♡کُلبــــہِ♡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 (Persian)

کانال تلگرام "♡کُلبــــہِ♡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱" یک فضای مجازی آرامش بخش و انگیزشی است که با هدف ارائه مطالب اسلامی و زیبا در زمینه های مختلف مانند اخلاق، تاریخ، و سیره پیامبران، سعی در ارتقای معنویت و ایمان جامعه دارد. با محتواهای متنوعی از داستان های زیبا، دلنوشته های احساسی، تصاویر سیرتی و پروفایل های اسلامی، کانال "♡کُلبــــہِ♡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱" تلاش می کند تا با انتشار مطالب مفید و الهام بخش، به ارتقای انسان ها کمک کند و زمینه آرامش و انسجام فکری را برای اعضای خود فراهم کند. اگر به دنبال یک فضای دلنشین و ساحلی آرامش بخش برای تقویت روحیه و افزایش ایمان خود هستید، حتما به کانال "♡کُلبــــہِ♡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱" بپیوندید و از محتواهای الهام بخش آن بهره مند شوید.

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Feb, 18:49


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Feb, 16:04


.
هر جا گفتیم اُمید
خدا نور شد تو دلهامون🤍

#شبتون‌باآرامش


🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Feb, 10:36


رفتم داخل خانه مادرم در صالون نشسته بود
رها:_ سلام به مادر قندم
زهرا:_ سلام‌دخترگلم چطور استی خرید تان تمام شد
رها:_ هاا تمام شد مادر جان
زهرا:_ بیار ببینم چی خریدی
رها:_ گفته‌پدرم بازار ره جمع کرده آوردم هههه
لباس ها را مادرم‌را نشان دادم
زهرا:_ مقبول است لباس افغانی اش هم خوب است خوب خوش سلیقه یی
رها:_ اهههم مهران خوش کده
زهرا:_ خووبه تبریک باشه
رها:_ تشکر
زهرا _ دخترم برو اتاقت کالایت را تبدیل کو پدرت بیایه نان میخوریم
رها:_ درست است مادرجان
رفتم در اتاقم حمام کردم موهایم را شانه کردم که مادرم صدا زد برای نان خوردن رفتم پایین پدرم هم آمده بود سلام دادم
رها:_ Hello Father
پدرم را پدر جان میگفتم از زمانی که انگلیسی ره شروع کردم فادیر میگم پدرم هم عادت کرده وقتی پدر میگم هیچ جواب نمیته اما وقتی فادیر میگم خیلی زود جواب میته😇
پدر رها:_ سلام دخترک یکدانه مه چطور استی
رها:_ شکر خوبم چی آوردی😉 بتی دیگه گشنه شدم
از زمانی که خورد بودم پدرم هرباری که از کار میامد برم خوراکی میاورد حتی تا امروز
همه غذای شب را با آرامش نوش جان کردن اما مه هیچ دلم نشد و رفتم بالا هرشب قبل خواب آلارم ساعت را روشن‌میکردم تا صبح زود بیدار شوم امشب از خسته گی زیاد حوصله هیچ چیز را نداشتم
مستقیم رفتم خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم به ساعت دیدم ۹ صبح بود واای خدا دیر شده اوووف رفتم دست و صورتم را شستم رویم‌را ضدآفتاب زدم مانتویم را پوشیدم و حرکت کردم طرف آموزشگاه اما نمیدانم مثل هر صبح نیستم و بی حال استم حتما بخاطر خسته گی زیاد است
مهران:_ بعد از اینکه رها را به خانه اش رساندم رفتیم خانه از دست که گشتیم هیچ پای در پایم نمانده بود رفتم در اتاقم و بدون اینکه غذای شب را بخورم خوابیدم
صبح زود مثل همیشه از خواب برخاستم و طبق عادت همیشه گی کارهایم را انجام دادم و رفتم به آموزشگاه که رها هنوز نیامده بود او هرروز زودتر از‌مه‌می رسید کارهایم را انجام دادم به ساعت دیدم ۹ و ۳۰ و رها نامده بود باخود گفتم چطور تا هنوز نیامده که دروازه باز شد و رها داخل آمد و گفت...
رها:_ به آموزشگاه رسیدم رفتم به دفتر که مهران آمده بود گفتم...
رها:_ سلام
مهران:_ علیکم از سلام
به نظرم هیچ نمییامدی بهتر بود
رها:_ معذرت میخایم کمی دیر شد
مهران:_ کمی
۲ و نیم ساعت از وقت شروع کارت گذشته باز میگی کمی ناوقت شد
اگه بار دیگه این رقم ناوقت آمدی باز هیچ نیا
رها:_ درست است معذرت خاستم دیگه لازم نیست ایقدر صدایت را بالا ببری
مهران:_ عجب آدمی هم بدهکاری هم طلب کار از دستی که برت روی دادم سر شانه ام بالا شدی
رها:_ از حرف هایی که مهران می گفت ناراحت میشدم از طرفی هم بالای خودم عصبی بودم و نمیتانستم چیزی بگویم تقصیر خودم بود تنبلی کردم باید آلارم ساعت ره روشن میکردم از طرفی هم حوصله هیچ چیز را نداشتم
رها:_ درست است دیگه تکرار نمیشه
مهران:_ می بینیم باز حالی برو کارت را شروع کو
از اینکه رها دیر آمده بود عصبی نبودم اما خاستم حاضر جوابی هایش را تلافی کنم رها امروز برعکس همه ی روزها آرام و خونسرد بود
رها:_ رفتم سرجایم و شروع کردم به کارم چند تا کار بود اونا ره تمام کردم به ساعت دیدم یک بجه بود نه شب نه صبح نان نخورده بودم از دستی که عجله داشتم برای چاشت هم نان نیاورده بودم اوووف حالی باید برم از بیرون یگان چیز بخرم
مهران:_ چاشت شد و ساعت هم یک...
رها:_ از جایم بلند شدم تا برم بیرون یگان چیز بگیرم که مهران گفت...
مهران:_ کجا بخیر
رها:_ میرم بیرون غذا خوردن
مهران:_ صبر کمپیوتر ره خاموش کنم‌میریم
رها:_ کی‌گفته مه همرای تو میرم
مهران:_ درست گپ بزن..
رها:_ نزنم چی
چی میتانی
مهران:_ ببین اصلاً حوصله‌ای رفتارهایت ره ندارم اگر خوب شدی که خوب اما اگر نشدی بعد این نامزدی بدون وقفه آمادگی مراسم عروسی ره بگیر
رها:_ اگر فکر میکنی ازت میترسم باز کاملاً در اشتباهی‌‌....


ادامه دارد.......

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Feb, 10:36


#رُمانِ‌:_ #دست_تقدیر
پارت:_ #بیست_هشتم
نویسنده:_ #طیبه_رضایی

رها:_ بعد از گشتن زیاد بلاخره ما سه تا یک‌جوره لباس بف خریدیم تا بعد از غذا بپوشیم که مهدی گفت..
مهدی:_بریم نان بخوریم مه‌گشنه شدیم
مهران:_ باشه بریم
رها:_ رفتیم در یک رستوران نزدیک در یک میز شیشتیم
مهران:_ خوب دخترا چی میل دارین
نرگس:_ کباب بخوریم دیگه
رها:_ واای نیی غذاهای گوشت دار خوشم نمییایه
نرگس:_ چرا جانم مگه چی شده
رها:_ هیچ زیاد با معده ام سازگاری نداره
مهران:_ وووی کورت شوم
رها:_درد
مرض داری در هرچی دخالت میکنی
مهران:_ هااا میخری
مهدی:_ بس است دیگه
مه به همه پیتزا شفارش‌میتم سیس است
مهران:_ در‌حال گپ زدن با رها بودم که مهدی گفت بس است دیگه و قرار شد پیتزا سفارش بته همه موافقت کردن
رها:_ غذا را خوردیم اینبار رفتیم طرف لباس افغانی داخل دوکان شدیم در حال دید زدن به لباس ها بودیم
مهران:_ دخترها این لباس تان را‌ مه خوش میکنم
رها:_ بروبابا تو کجا سلیقه خوب داشتن کجا
مهران:_ تو دیگه زیاد مره کم میزنی باز نشانت میتم
رها:_ برو خوش کو ببینم سلیقه ات را
نرگس:_ رها برادرم واقعاً خیلی خوش سلیقه است
رها:_ 🙄 فکر نکنم
بهار:_ باز ببین
مهدی:_برای دیگرا فکر نکنم اما به تو بخی خوبش خوش میکنه😉
رها:_این همرای مه‌لج داره فکر نکنم کدام چیز خوبیش برم خوش کنه حتما یک چیز بدرنگ اش‌ را خوش میکنه
مهدی:_ هااا هاا تو در دل خود خوش کو
فروشنده آمد و ....
فروشنده:_ بفرمایین چه چیزی میخاستن
نرگس:_ ما لباس افغانی میخاییم
فروشنده:_ درست برای چی وقت
مهران:_ برای پنج شنبه بخیر
فروشنده:_ درست است پس لطفا یکدقه منتظر باشید میارم امروز تازه چند دست لباس مدل جدید آوردیم
رها:_ فروشنده رفت و لباس هارا آورد...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Feb, 10:36


بلاخره لباس هارا خریدیم و بیرون شدیم ساعت از ۳ گذشته بود
رها:_ خووب فکر کنم تمام شد دیگه خانه بریم
مهران:_ نه هنوز خرید ما مانده
رها:_ خووب برو بخر کی راهت را گرفته
مهران:_ بریم
رها:_ کجا
مهدی:_ حالی دیگه نوبت ما است این چند ساعت ما از پشت شما آمدیم حالی شما از پشت ما بیایین حله
نرگس:_ هههه میخایین تلافی کنین
مهدی:_ هااا دیگه
بهار:_ اصلا ما میریم خانه شما بگردین بخرین دیگه
مهران:_ اورقم نمیشه دیگه ما در نوبت شما نگفتیم ما میریم خانه حالی شما چرا میگین
رها:_ خوب ما میریم به شب آمادگی بگیریم هرچی نباشه شب مهمان داریم
بهار:_ کی میایه؟
رها:_ شما دیگه
نرگس:_ کی گفته مها میایم
رها:_ مه
نرگس:_ نیی نمیشه مه شب میرم خانه خودما
بهار:_ نرگس باید بریم کمی کار داریم😉
مهران:_ کسی جایی نمیره از خانه آمدین و دوباره میرین خانه
رها:_ اما...
مهران:_ اماا نداره همین که گفتم
بها:_ واااا مهران
بهار:_ اما مهران اگر نریم پس چی وقت بریم‌
مهران:_ لزومی نداره برین
نرگس:_ مه به مادرم زنگ میزنم ازش اجازه میگیرم
مهران:_ نررررگس وقتی میگم نمیرین پس یعنی نمیرین
رها:_ فقط...
مهران:_ 😠
رها:_ درست هر طور راحتید
نرگس:_ درست است نمیریم
مهران:_رها میخواست نرگس و بهار بره خانه شان اما اجازه ندادم بگذار بفهمه ضد کردن یعنی چی
به دو فروشگاه دیگه هم رفتیم چیزهای لازم را گرفتیم و حرکت کردیم طرف خانه
رها:_ میخواستم نرگس و بهار بره خانه‌ای ما اما مهران نماند رفتیم به طرف موتر قبل از این که مهدی باز بره سیت پشت مه شیشتم نرگس و بهار هم آمد...
بلاخره بعد از چند دقه خانه رسیدیم شام شده بود با کمک مهران خرید هارا داخل آوردم و اونا هم رفتن از وقتی که او لباس افغانی‌ره به‌دل خود گرفتم مهران خوده عصبی گرفته تا حالی

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Feb, 10:36


مهران هم یک لباس را خوش کرد واقعا هم خیلی مقبول بود پایین اش با تکه های کوچک و رنگارنگ و آیینه کار شده بود بالایش هم بیشتر با یخن سنتی و آویزه ها آستین کوتاه گک داشت
مهران:_ فروشنده لباس ها را آورد مه هم یکتا مقبول را خوش کدم گفتم...
مهران:_ این لباس مقبول است اما یک بدی داره
رها:_ چی بدی داره هیچ رقم نیست سیس است دیگه
بهار:_ آستین کوتاه داره پسر کاکایم یک کم قید گیر است😁
رها:_ ههههه به ای نمیگن قید گیری ای ذهنش عقب مانده است
مهران:_ خوو خی ای رقم است
رها:_ هاااا
نرگس:_ پس چی‌بگیریم
رها:_ هیچ دیگه همین را می گیریم
مهران:_ مه نمیمانم
رها:_ تو چی کاره
مهدی:_ واا مهران اینا میپوشن باان هرچی دلشان میشه بگیرن
مهران:_ نیی نمیشه حالا که رها خانم دلش میشه‌مم مخالفت میکنم
رها:_ اصلا به تو‌چی مگه تو میپوشی باز دلت هرکاری میکنی بکن مه کاری ندارم هرچی دلم میشه را می‌گیرم در قصه ات هم نیستم
مهران:_ راستی خی بگیر مگم نرگس نمیگیره
رها:_ ههههه نه بابا حالی به جای نرگس تو تصمیم میگیری
نرگس:_ لالا توره امروز چی شده از اوپیش که این رقم نبودی
فروشنده:_ خوب چطور میکنین اگه میخایین مدلهای دیگه هم هست
رها:_ نخیر بیادر جان ما همی را میگیریم
مهران:_ نیی نمیشه
رها:_ مهران بس است دیگه اگه این بار چیزی بگویی از همینجا مستقیم میرم خانه هیچ نمیگیرم
مهدی:_ اوهاااا عجب اخطاری
بهار:_ هههه
مهران:_ درست است بگیرین هرچی دلت میشه بگیرین
رها:_ بیازو میگیرم
مهدی:_ وووی مهران ایقه زود ترسیدی و تسلیم شدی
مهران:_ رها واقعا سر هر چیزی یک چیز میگفت که مه را بیش‌از حد عصبی می‌کرد مم گفتم هر چی دلتان میشه بگیرین
رها:_ عجب آدمی فقط که خودش میپوشه اصلا حالی زمانه تغییر کرده و مهران قید گیری های بیجا میکنه...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Feb, 10:36


#رُمانِ: #دست_تقدیر
#پارت:_ #بیست_هفتم
#نویسنده:_ #طیبه_رضایی

مهران:_ بعد از صبحانه خوردن از خانه بیرون شدیم مه نرگس،بهار و مهدی هرسه‌شان رفتن سیت پشت گفتم...
مهران:_ چرا کل تان رفتین سیت پشت سر بیایین پیش مه خوو راننده تان نیستم
مهدی:_ نییی لالا باان اونجه ینگه ما بشینه
مهران:_ ینگه ینگه تان دیگه کیست
بهار و نرگس:_ هههههههههههه
نرگس:_ منظورش رها است دیگه این ینگه میگیش
مهران:_ اوووه مهدی تو کَی میخایی این گپ هایت را تمام کنی
میدانی که رهاره دوست ندارم و از مجبوریت..
مهدی:_ بلی بلی کاملاً مطمئن استم دوستش نداری😅
مهران:_ ندارم خوو
مهدی:_ شما دوتا هربار همدیگه را میبینن بحث میکنین هیچ قراری ندارین و ها دیگه این که خیلی به هم میایین واقعاً خوشحال استم که بزودی نامزد میشین
مهران:_ مهدددددددددی
مهدی:_ جاااانم قندددم بگو لالاگکم
مهران:_ توره خدا بس کو
مهدی:_ باشه دیگه نمیگم البته مطمئین نیستم نرگس:_ هههههه اگه رها بشنوه باز همینجه خفه ات میکنه میدانی که به‌زور همرای این نامزد میشه
مهران:_ بلاخره حرکت کردم
بعد از چند دقیقه رسیدیم نرگس را گفتم زنگ بزن به رها بگو ما نزدیک استیم...
رها:_ صیحانه‌ام تمام شد که نرگس زنگ زد گفت بیا بیرون...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Feb, 19:09


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Feb, 16:28


«نصيبك‌من‌الضّوءسيمنحك‌اللهُ‌إيّاه
ولوكنت‌وسط‌بُقعةمظلمة...»

+خداسهمت‌رو،ازروشنایی‌،بهت‌میده
حتی‌اگه‌وسط‌نقطه‌ای‌ازتاریکی‌باشی🥹🤍.

#شبتون‌خوش❤️


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Feb, 10:34


گرچه میخاستم روز جمعه بیشتر بخوابم چون هرروز زود میخیزم و میرم سرکار اما نمیشد🙄 رفتم اتاق غذا خوری
رها:_ صبح بخیر به مادر قندم صبح بخیر
صبح بخیر پدرجاان
زهرا:_ صبح شماهم بخیر کدبانو
مادر رها:_ صبح بخیر دخترم
فقط هروقت وقت غذا و صبحانه شد بیا نان بخور و برو نمیدانم دستت را کَی در کار بزنم
رها:_ هههههه مادر خوو خودت میبینی نمیشه دیگه صبح میرم آموزشگاه شب هم تا مه بیایم که شما همه ی کار ره انجام میتین دیگه مه چی کنم که شما ازم‌راضی شوین روز جمعه هم‌که از خسته‌گی یک هفته یی میخوابم
😕
زهرا:_ هیچی دختر قندم هیچ کار نکو همی که باشی برایم کافی است مه جز تو هیچ فرزندی نداری
رها:_ آخ مه صدقه مادرم شوم
ضاا:_ دخترم اینجه مادرت نازت را می کشه خانه شوهرت که رفتی کسی این رقم همرایت رفتار نمیکنه زهرا تو هم زیاد این دختر را نازدانه نکو
رها:_ از حرف هایشان ناراحت شدم اصلاً این چه کاری بود که بامه کردن یکبار همرایم خوب استن و نازم میتن یکبار که عصبانی شدن حرف های دلشان ره میگه گفتم..
شماها چقدر در رفتن مه خوش استین هرروز شوهر شوهر میکنین
زهرا:_ نییی دخترم ما نگفتیم در رفتنت خوش استیم فقط خوب هر دختری یک روزی بلاخره خانه بخت خود میره وقت رفتن تو هم شده دیگه...
حالا به هر صورت بیا چایت را بخور که حالی اونا میاین باز سرت ناوقت میشه
رها:_ چیزی نگفتم و صبحانه‌ام ره خوردم که نرگس زنگ زد...

ادامه دارد....

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Feb, 10:34


#رُمانِ _ #دست_تقدیر
#پارت:_ #بیست_ششم
#نویسنده:_ #طیبه_رضایی


رها:_ حرف‌های مادرم بدرقم دلم ره شکستاند نه پدرم و نه مادرم هیچ‌کدامشان دوستم نداشته او از حرف‌های پدرم و این هم از قسم دادن مادرم مجبوراً قبول کردم اما فقط حالا این نامزدی تمام شوه یا خودم ره راهی قبرستان میکنم یا کاری میکنم که مهران برای همیشه از زندگی‌ام‌بره رفتم بالا در اتاقم شیشته تا توانستم گریه کردم این روزها دردهایم ره فقط با گریه‌کردن میتانستم آرام کنم دو روز از آن روز گذشت در ای دو روز هم یک شب‌اش خانواده مهران آمده بودند تا در مورد خرید کردن و بعضی چیزهای دیگه گپ بزنن و فردا هم قرار بود بریم خرید...
کاش خوشبختی هم‌مثل مرگ‌نصیب هرکس بود...
بیکار‌در اتاقم نشسته بودم امروز هم جمعه بود که مهران زنگ زد اول دلم نبود جواب بتم‌اما مجبوراً جواب داد حالا دیگه آقای محترم‌ گفته خودش صاحبم شده🙄
مهران:_ رها هم به این ازدواج راضی شد هرچی نباشه باید قبول میکرد بیازو اول و آخر این ازدواج صورت میگرفت ناحق مخالفت و لجبازی کرد و فردا هم قرار است بریم خرید به رها زنگ‌زدم که بعد چند بوق جواب داد...
مهران:_ بلی
رها:_ بفرما
مهران:_ علیکم از سلام
رها:_ .....
مهران:_ به هرحال باز این اخلاقت ره گم‌ میکنم
رها:_🤨 ههههه راستی باز میبینیم
مهران:_ آماده باش چند دقه بعد میایم باید بریم‌خرید
رها:_ خوبه دیگه کی میایه
مهران:_ نرگس‌و بهار شان است غم نداشته باش همرایم‌تنها نیستی
رها:_ خدارا شکر🤲
خداحافظ
مهران:_چرا ایقه در قطع کردن موبایل عجله داری...
رها:_ چیزی نگفتم‌و موبایل را قطع کردم‌از جایم‌بلند شده دست و صورتم‌را شستم و لباس هایم‌ره تبدیل کردم یک پتلون کوبای با یک مانتوی سیاه راه‌دار که تا زانویم بود ره پوشیدم‌یک شال آبی سر کردم و صورتم‌ره ضد آفتاب زدم یک ریمل و لبسرین کم رنگ‌هم زدم‌و موبایلم و دستکولم که بک رنگ سیاه بود ره گرفته از اتاق برآمدم....

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Feb, 10:34


#رُمانِ:_ #دست_تقدیر
نویسنده #طیبه_رضایی
#پارت:_ #بیست_پنجم

رها:_ بدون اینکه حرفهای ای دوتا را بشنوم رفتم داخل دفتر که مهران هم چند دقیقه بعدش آمد و گفت...
مهران:_ با الیاس گپ میزدم که رها رفت مه هم از پشتش رفتم و گفتم...
رها مه خوشم نمییایه همرای بچا گرم و صمیمی رفتار کنی
رها:_ اما مه خوشم میایه اونا مثل برادر نداشته‌ام استن
مهران:_ تو اینگونه فکر میکنی اما همه مثل تو نیستن
رها:_ بس کن دیگه از ای غیرت‌بازی‌های تو اصلاً خوشم نمییایه در ضمن اولاً مه همرایت نامزد نمیشم دوماً حق نداری اخطارم بتی و سرم گپ‌هایت ره بقبولانی سوماً حتی اگر ای پیوند صورت بگیره هیچ‌چیز طوری که تو میخوایی پیش نمیره از همه‌چیز پشیمانت مه دختری نیستم که بتانی سرش امر کنی تحت فرمانت هم نیستم...
مهران:_ همه‌چیز بعداً معلوم میشه باز میبینیم کی کی‌ره پشیمان میکنه....
رها:_ کاش‌تو به او دختری که دوستش داشتی وفا دار میبودی
مهران:_ مه هیچ دختری‌ره دوست ندارم
رها:_ دروغ نگو دیگه
مهران:_یک لحظه تو چون فکر میکنی مه کسی ره دوستم دارم نمیخایی همرایم نامزد شوی
رها:_ چه ربطی داره مه کلاً نمیخایمت
در ضمن مه به ای گپ‌های تو وقت ندارم بلید برم در صنف‌ام
مهران:_ برو برای خرید هم آماده باش فردا پس‌فردا پشتت میام
رها:_ ههه بیا مه باز میبینم خرید کردنت میشه یا نی
شتر در خواب بیند پنبه دانه
خرید کردن ره که بگذار سر جایش باتو حتی یک قدم هم پیش نمیرم...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Feb, 10:34


مهران:_ رها واقعاً لجباز بود گاهی فکر میکنم او هم دوستم داره و فقط مغرور است به‌هرحال کارهای امروزم ره تمام کردم و به خانه رفتم مادرم‌شان میخواست دوباره بره خانه رها تا در‌مورد عروسی گپ بزنن...
رها:_ بعد از اینکه کار امروزم‌ره تمام کردم خانه رفتم‌امروز باید همرای مادرم گپ بزنم اگه‌بتانم مادرم ره به نشدن ای پیوند راضی کنم‌یعنی پدرم ره راضی کردم مثل همیشه مادرم خانه نبود منتظرش‌ماندم تا او زمان کمی به خانه رسیده‌گی کردم ساعت ۵ و نیم بود که مادرم آمد برش چای بردم و کنارش نشستم و گفتم...
مادر!!
زهرا:_ بلی
رها:_ چی میشه همرای پدرم‌گپ‌بزن‌لطفاً مه نمیخایم ازدواج کنم مهران ره دوستم ندارم
زهرا:_ چرا نکند کسی دیگه‌یی ره دوست دارب
رها:_ استغفرالله ای دیگه چی گپ است هیچ‌کس ره دوست ندارم اما نمیخایمم که با مهران ازدواج کنم
رها:_ اگر حالا در عروسی علی نامزد میشدین خوو خوب بود اما وقتی نمیخایی پس پدرت ره میگم یکی دوماه به تعویق بندازه
رها:_ مادرم نمیگم که به تعویق بندازه منظورم‌این بود که اصلاً با مهران ازدواج نکنم
زهرا:_ نمیشه رهااا چراااا گپم در گوشت نمیره برای بار چندم است که میگم شما به نام هم‌استین‌ به نام هم
رها:_ اصلاً شما چرا ماره به نام هم کردین چه ربطی به شما داشت نمیخایمش
زهرا:_ ببین یک گپ ره میگم خوب بشنو
رها:_ بگویین
زهرا:_ با مهران‌ازدواج کو او هم‌بدون‌جنجال و بیشتر ازی آبروی ماره نبر
رها:_ اما مادر‌...
زهرا:_ اگه‌ذره‌یی هم‌سرت حق دارم و اگر کمی هم به حق‌ات خوبی کردم‌اگر ذره‌یی هم‌برم‌احترام‌داری این کار ره بکن
رها:_ ماادر شما...
زهرا:_ توره قسم میتم
توره به سرمه قسم اگر ذره‌یی برم‌احترام قائل استی و دوستم داری بدون‌جنجال ازدواج کن....

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Feb, 03:08


🙂♥️🌿


ایمان‌داشته‌باش!!
به‌رسیدنِ‌بهارهای‌بعداززمستان،
به‌طلوع‌ِ‌خورشیدهای‌بعدازتاریکی،
وبه‌آرامش‌های‌بعــدازطوفان!!

وقتی‌توصبوری‌میکنی...
خداهم‌داستانت‌رو،قشنگترمینویسه!

#صبح‌تون‌بخیر🥰🌸


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Feb, 19:31


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Feb, 16:37


#داستان_زیبای_آموزنده

کسانی که موبایل‌های گران‌قیمت می‌خرید، لطفاً این پیام را بخوانید! 😢😢😢😢😢

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک پسر بچه‌ی ۹ ساله در گوشه‌ی مسجد همراه با خواهر کوچکش نشسته بود.
دست‌های کوچکش را بالا برده و با خدای بزرگ مشغول راز و نیاز بود.
لباس‌هایش کهنه و وصله‌دار بودند، اما بسیار تمیز.
گونه‌های کوچک و معصومش از اشک تر شده بودند.

بسیاری از مردم به او توجه کرده بودند، اما او بی‌خبر از اطراف، غرق در صحبت با خدا بود.
وقتی از جای خود برخاست، مردی غریبه دست کوچک او را گرفت و پرسید:
"پسرم، از خدا چه می‌خواستی؟"
او پاسخ داد:

"پدرم فوت کرده، برایش بهشت خواستم.
مادرم همیشه گریه می‌کند، برایش صبر خواستم.
خواهرم از مادرم لباس می‌خواهد، برایش پول خواستم."

مرد غریبه دوباره پرسید:
"آیا به مکتب می‌روی؟"
پسرک گفت: "بله، اما برای درس خواندن نه."
مرد با تعجب پرسید: "پس چرا؟"

پسرک با صدای معصومانه گفت:
"مادرم برایم نخود جوش داده درست می‌کند، من آنها را به بچه‌های مدرسه‌ای می‌فروشم.
بسیاری از کودکان از من نخود می‌خرند، و این تنها کار ما برای تأمین زندگی است."

کلمه به کلمه‌ی حرف‌های پسر بچه در قلب آن مرد غریبه فرو می‌رفت.

او دوباره پرسید:
"آیا هیچ فامیلی نداری؟"
پسرک لبخندی تلخ زد و گفت:
"مادرم می‌گوید فقیر که باشی، دیگر هیچ فامیلی نداری، و مادرم هیچ‌وقت دروغ نمی‌گوید."
اما بعد از کمی مکث، افزود:
"ولی وقتی غذا می‌خوریم و من می‌گویم: مادر تو هم بخور، او می‌گوید که خورده‌ام،
آن لحظه احساس می‌کنم که شاید دروغ می‌گوید."

مرد غریبه با صدای لرزان گفت:
"اگر هزینه‌ی زندگی شما تأمین شود، آیا دوست داری درس بخوانی؟"

پسرک با قاطعیت پاسخ داد:
"نه! چون آنهایی که تحصیل کرده‌اند، از فقرا متنفرند.
هیچ فرد تحصیل‌کرده‌ای تا به حال از ما نپرسیده که چطور زندگی می‌کنیم،
همه فقط از کنار ما عبور می‌کنند."

مرد غریبه هم متعجب شده بود و هم نگران.

پسرک ادامه داد:
"من هر روز به این مسجد می‌آیم، همه‌ی نمازگزاران پدرم را می‌شناختند،
اما حالا هیچ‌کس ما را نمی‌شناسد."
و سپس با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت:
"کاکا، وقتی پدر از دنیا می‌رود، همه غریبه می‌شوند."

مرد غریبه هیچ پاسخی برای حرف‌های آن کودک نداشت.

چقدر کودکانی مانند این پسرک وجود دارند که با حسرت و اندوه زندگی می‌کنند؟
فقط یک لحظه تأمل کنید، و در اطراف خود جستجو کنید تا یتیمان و نیازمندان را بیابید و به آنها کمک کنید.

پیش از آنکه پول خود را صرف خرید موبایل قیمتی کنید،
یک‌بار به اطراف خود نگاه کنید.
شاید کسی بیشتر از شما به کیسه‌ای آرد نیاز داشته باشد.

به‌جای ارسال عکس و ویدیو، این پیام را حداقل در یک یا دو گروه به اشتراک بگذارید.

بیایید برای ایجاد تغییر در خود و جامعه تلاش کنیم.
جزاکم‌الله خیرا!


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Feb, 11:02


رضا؛_ مخالفت ره بس کن هیچ فایده یی نداره بیشتر ازی مجبورم نکو همرایت بد رفتار کنم
رها:_ اما پدر خواسته ی مه چی ای ذره یی برتان اهمیت نداره
رضا:_ سوال و جواب نکو این همه سال تو در ای خانه فقط بخاطر خواسته ی مادرت بودی هیچ وقت قبولت نداشتم و ندارم ای ره خوب در مغزت جای بتی
رها:_ با ای حرف پدرم‌ دلم‌شکست یعنی‌دوستم نداره و نداشته و این‌همه سال از روی اجبار برم‌ محبت میکرد بدون ایکه آب بگیرم‌دوباره برگشتم به اتاقم تا صبح خوابم‌نبرد حرف پدرم آنقدر رویم‌تاثیر گذاشته بود که تا زمانی که توانستم گریه کردم‌این‌همه‌مدت فکر میکردم‌اینا واقعا دوستم داره مه تنها دخترشان استم اما نه گاهی آنطور که خیال میکنی اتفاق نمی افتد تا جایی که دیگه کم آوردم بریدم چندین ساعت بیدار بودم تا اینکه خوابم برد
وقتی از خواب بیدار شدم هوا کاملا روشن شده بود حتی نماز صبح‌ام قضا شده بود دست و رویم‌را شستم و آماده شدم‌برای آموزشگاه رفتن اووف که نمیخواستم گل صبح چهره مهران را ببینم حرکت کردم و بعد چند دقه‌یی به آموزشگاه رسیدم وسایلم ره داخل دفتر ماندم و برآمدم که مهران داخل شد و گفت...
مهران:_ بعداز دیدن صمیمیت الیاس و رها تصمیم قاطعانه گرفتم خواستم تا با رها ازدواج کنم شاید سخت باشد اما میگذرد ای ره هم به فامیلم گفتم اونا هم از تصمیمم خوشحال شدن فقط ماند رها که او هم راضی میشه گزینه‌ی دیگه‌یی نداره رفتم آموزشگاه داخل دفتر شدم که رها میخواست بره بیرون گفتم...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Feb, 11:02


مهران:_ با حرفهایی که برش گفتم گریه کرد و بعد داخل شدن یکی به دفتر او بیرون رفت دلم میشد از پشتش برم اما نرفتم..
رها:_ در صحن حویلی بودم چشمهایم اشکی بود که الیاس آمد طرفم‌دیده گفت...
الیاس:_ رها چیشده چرا گریه داری
رها:_ چیزی نیست
الیاس:_ چطو چیزی نیست تو خو گریه میکنی...
مهران:_ از کلکین دیدم که رها روی حویلی ایستاد است و الیاس هم‌روبه رویش از دفتر بیرون شده رفتم که او دوتا باهم گپ میزدن رها میگفت چیز مهمی نیست گفتم...
اینجه چی گپ است
الیاس:_ چیزی نیی از رها یک سوال پرسیدم
رها بریم داخل صنف
مهران:_ رها برو داخل دفتر
الیاس:_ اما صنف ما چنددقه بعد شروع میشه
مهران:_ شروع شد میایه
الیاس:_ چرا باید دفتر بره مه میخوایم ازش چیزی بپرسم
مهران:_ خوب بپرس همین الان‌
الیاس:_ اصلاً به شما ربطی نداره به کدام‌عنوان اینطور برخورد میکنید و اجازه نمیتین همرایش‌گپ بزنم
مهران:_ به عنوان نامزد آینده‌اش
الیاس:_ نامزد
رها شما باهم نامزد میکنین؟؟؟؟
رها:_ نیی همچنین چیزی نیست
مهران:_ ای فعلا مخالفت میکنه اما حتماً این نامزدی صورت میگیره توره هم‌دعوت خاد کردم


ادامه دارد......

#بابت‌تاخیر‌در‌نشر‌معذرت❤️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Feb, 11:02


رُمانِ:_ #دست_تقدیر
نویسنده:_‌ #طیبه_رضایی
پارت:_ #بیست_چهارم


مهران:_ صبر باید گپ بزنیم
رها:_ گپی برای گفتن ندارم
مهران:_ اما مه دارم
رها:_ وقت ندارم
مهران:_ باشد پس خلاصه میکنم..
فردا یا پس‌فردا آماده باش باید خرید نامزدی ره شروع کنیم..
رها:_ مه نمی....
مهران:_ مه نپرسیدم میخایی یا نه همه با ای ازدواج موافق است تو هم بهتر است قبول کنی و بیشتر ازی خودت ره پیش چشم دیگرا بد نشان نتی...
رها:_ ای ازدواج نمیشه و نمیگذارم که شود حتی اگه به قیمت جانم هم شود
ای گپ ره گفتم که مهران پیش آمد تا جایی که پس رفتم و به دیوار برخورد کردم که گفت...
مهران:_ تا امروز هرچیزی که خواستم و بخاطرش تلاش کردم ره به دست آوردم تو هم جز همان خواسته ها و تلاش‌هایم استی و حتماً ای ازدواج سر میگیر ای ره برت قول میتم حتی اگه نخوایی بازهم همسرم میشی حالا هم هرجایی‌که میخوایی برو...
رها:_ با حرف‌هایش تمام‌بدنم‌سرد میشد ای همه مدت فکر میکردم‌ مهران کسی ره دوست داره اما نداشته حرف‌های پدرم و حرف‌های مهران هردو مثل خنجری بود که در قلبم داخل شده بود و به شدت ویرانم کرده بود بی اختیار قطره اشکی از چشمانم ریخت که دروازه اداره باز شد و کسی داخل آمد مه هم‌رفتم بیرون...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

14 Feb, 03:19


🌱❤️

زندگی، یه شروع دوباره‌ست که هر روز صبح دستتو می‌گیره و میگه: "پاشو، بیا از اول شروع کنیم." مهم نیست دیروز چی شد یا چی نشد، مهم اینه که امروز هنوز هست.🌱

روز‌جمعه‌تون‌بخیر❤️
🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Feb, 19:51


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Feb, 16:28


#داستان‌آموزنده📚
پیرمردی که‌ شغلش ‌زراعت و مالداری بود‌، نقل‌ میکرد:

گرگی در اتاقکی در خوابگاه گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار چوچه داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتیم‌.

این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌.
اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از خوابگه گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌.
ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند.
یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را دندان می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌منطقه ‌ما رفت‌.
روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ خوابگاه گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.»

این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌:
درندگی
وحشی‌بودن‌
و حیوانیت

اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید
هر ذاتی را میشه درست کرد، جز ذات خراب.
اگر آموزنده بود و خوشتان آمد‌ قلب بگذارید❤️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Feb, 13:38


🌿🫧🌸

من از آزمایشاتی که مرا به خدا نزدیکتر کرد سپاسگزارم....

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Feb, 06:04


.
زمان بندی خدا همیشه عالی است.
با قلبت به او اعتماد کن🤍

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Feb, 03:18


آرزو میکنم خدا ♥️
یه خوشحالی بهمون بده
که نگران پایانش نباشیم🌱

روز بخیر
🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 19:55


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 15:34


خدا حواسش به همه‌چیز هست، حتی وقتی حس می‌کنیم هیچ چیزی درست نمی‌شه…

#شب_بخیر🫠
🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 10:47


بیشترین گناه بنی آدم مربوط به کدام عضو بدن است⁉️⁉️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 10:14


مهران:_ از پیش کلکین‌رهایشان تیر شدم‌که الیاس و رها چنان شوخی و ریشخندی ره راه انداختن چقدر صمیمی با خود گفتم‌نکند رها الیاس ره و الیاس رها ره دوست داره نه نمیشه باید شود یاد گپ خانم کاکایم افتادم که می گفت اگر در قلب رها کسی دیگه‌یی جا بگیرد چی‌اگه کسی دیگه یی ره دوست داشته باشه چی اگه‌با کسی دیگه یی ازدواج‌کند چی آن زمان ما نمیتانیم رها ره به این خانواده بیاریم‌ آه رها تو با مه چه کردی که اینگونه دوستت دارم تو با چشمانت دلبری کردی تاجایی که به یاد چشمانت شعر زمزمه میکنم.‌...

۱۰‌تا دوستت دارم
۸ تا برای تو
یکی برای خنده ی تو
و دیگری برای صدای تو
اما واژه ها عاجزند
برای چشم‌های تو
محمود درویش


چشمم چو به چشم آن پری چشم افتاد
از چشم پری به چشم من چشم افتاد
رفتم که بدزدمی زچشمش چشمی
از چهار طرف به چشم‌ من چشم افتاد
ای چشم تو چشم چشم عالم‌را چشم
من چشم ندیده ام چو چشم تو به چشم
چشمم زمیان چشم چشم تو گزید
این چشم چه چشمیست،چه چشمیست چه چشم


غیر من هرکسی نام‌او گیرد ویران شود
در جهنم غرق گردد سوخنه ویران شود
غیر من هرکسی شعرش را به وصف او سرود
طوق‌لعنت گردنش باد همدم شیطان شود
#درویش


ادامه دارد......

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 10:14


رُمانِ_ #دست_تقدیر
نویسنده:_ #طیبه_رضایی
پارت:_ #بیست_دوم


رها:_ نه بابا یعنی تو حالی خوده هوشیار میگیری
الیاس:_ هوشیار نمیگیرم هوشیار استم
رها:_ گناه داره گناه میدانی گناه چیست
الیاس:_ گناه چی گناه چرا داشته باشد شوخی کردن گناه حساب نمیشه
رها:_ چی بگویمت دیگه تو خوو آدم نمیشی😂
الیاس:_ به تو هم پیام دادم‌اما جواب ندادی
رها:_ هههه بدکدی اوطو کارها نکنی که باز گزارش میتم بیازو دوتای دیگه هم گزارش کرده مه هم میکنم که بخی اکونتت بسته شوه
الیاس _ هههههه راستی تو جرات داری انجام اش بتی
رها:_ مره میترسانی
الیاس:_ تو ترسو استی
رها:_ هههه نه بابا کی گفته
الیاس:_ مه میگم
رها:_ نشانت میتم با کتاب زدم‌در سرش که گفت...
الیاس:_ آخ دیوانه مره میزنی
بگیر ای هم‌از طرف مه
رها:_ حواسم‌پرت بود که یکی زد به سر خودم
الیاس میزنمت باز نگی نگفتی
الیاس:_ اول خودت شروع کردی
رها:_ بلااااااا خوده هوشیارم میگه
ههههه ای از دیوانه گی ات است که میری به دخترا مسج میتی
الیاس:_ دیوانه خودت😝
رها:_ خودت😝

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 10:14


رُمانِ: #دست_تقدیر
نویسنده: #طیبه_رضایی
پارت: #بیست_یکم



مهران:_حرف های خانم کاکایم قابل هضم نبود از طرفی هم دلم به رها میدسوخت واقعا دانستن ای موضوع خیلی دردناک است مه یی که هیچ چیزی نیست و فقط شنیدم ناراحت استم اما رها کسی که از حقیقت زندگی اش بی خبر است وقتی بدانه نابود میشه او دختر دل نازکی است زود دلش میشکنه حالی وقتی از همه چیز خبر دارم برم خواسته های هیچ کس مهم نیست نمیتانم رها ره ناراحت بسازم درست است دوستش دارم وقتی فهمیدم به نامم است خیلی خوشحال شدم اما حالی هیچ دلخوشی در دلم وجود نداره از طرفی هم خانم کاکایم بود کسی که سال ها بعد فقط یک چیز ازم خواسته و حالا هم کسی که میتانه اوره به خواسته‌اش برسانه مه هستم روبه خانم کاکایم کرده گفتم..
شما نگران نباشید مه هرکاری از دستم برآید انجام میتم اما اگه موفق به ای کار نشدم ازم ناراحت نشوید
مریم:_ مه بالایت اعتماد دارم تو هیچ وقت گپم ره به زمین نمیندازی حالا هم میرم اتاقم اما لطفاً ناامیدم نکن
مهران:_ روبه طرف زن کاکایم کرده سری تکان دادم و او هم بعد چند دقه یی رفت و حالا مه ماندم یک عالم فکر و خیال...
رها:_ ناراحت بودم از طرفی باید با ای ازدواج مخالفت میکردم گرچه می‌دانستم با ای کار به خواست پدرم بی احترامی میکردم به قولی که داده شده بی وفایی میکردم اما مهران ره هم دوست ندارم یا شاید حسی که نسبت برش دارم فقط وابسته گی است اما او چی او کس دیگه یی ره دوست او نمیخایم نمیتانستنم اجازه بتم راجع به زندگی مه تصمیم هایی که گرفته شده ره عملی کنن از یک طرف امیدی در دلم نداشتم چون ای چیزی بود با چشم خود دیدم و میدانم مخالفت کردن فایده یی نداره بی وقفه فقط گریه میکردم منتظر بودم تا معجزه یی رخ بته و از طرفی هم مطمئن استم ای شدنی نیست مهران کسی است که به خاطره ی خواسته ی خودش هرکاری میکند او به خاطر دختری که دوستش داره هم با ای ازدواج مخالفت میکنه اینا چیزایی بود که مه ره به نشدن ای ازدواج امید میداد سرم روی بالشت مانده خوابم برد که با صدای موبایل بیدار شدم
مهران:_ مه تصمیمم ره گرفتم به رها زنگ زدم باید هر رقم میشد همرایش گپ میزدم دوبار زنگ زدم جواب نداد اما بار سوم تلاشم بی جواب نماند
رها:_ مهران سه بار زنگ زده بود که مه بیدار نشدم و بار سوم میخاستم جواب نتم اما منصرف شدم و جواب دادم
مهران:_ الوو رها
رها:_ سلام
مهران:_ سلام خوبی
رها:_ به نظرت پرسیدن داره
مهران:_ نخیر نداره
میشه باهم گپ بزنیم
رها:_ چرا
مهران:_ بخاطر نامزدی
رها:_ مه حرفی برای گفتن ندارم ای نامزدی ره نمیخایم
ای را با لحن تند و صدای بلند گفتم..
مهران:_ آدرس روان میکنم بیا کافه باهم گپ بزنیم
رها:_ نمییایم پشتم ره ایلا کو
مهران:_ نپرسیدم میایی یا نه باید بیایی منتظرت استم
رها:_ منتظر باش ببینم تا چی وقت منتظر میمانی...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 10:14


رها:_ از جایم بلند شدم به ساعت دیدم ۶ و ۳۰ بود رفتم حمام بعدش آمده موهایم ره شانه کردم و بسته اش کردم یک لباس دراز به رنگ گلابی تا بندپا و کت سفید پوشیدم با شال سیاه و پتلون چسب سیاه و وسایلم ره گرفته از خانه برآمدم
کاش!
همه چیز بر وصف مراد من‌پیش می رفت اما حیف که اینطور نیست من هرچه‌آرزو کردم نشد موانع زیادی پیش رویم قرار گرفت اما تاجایی که توان ادامه دادن دارم ادامه می دهم چرا که ریشه های امید هنوز در من زنده است
در خیال خود غرق بودم‌چقدر رویا پردازی کردم‌ نمی دانستم که ...
بعد از چند دقه به آموزشگاه رسیدم وارد دفتر شده وسایلم ره ماندم میخواستم بیرون‌شووم که مهران‌داخل شد گفت...
مهران _ آدرس رستورانت به رها روان کردم‌رفتم اما‌ نیامد موبایلم‌ره باز کردم‌دیدم‌که‌حتی پیامم‌ره هم‌ندیده عصبی بلند شده به طرف آموزشگاه رفتم دیدم که رها داخل دفتر است گفتم...
مهران:_ صبح بخیر
رها:_‌همچنان
مهران:_ منتظرت بودم‌نیامدی
رها:_ خخخ میبینم‌زیاد هم‌انتظار نکشیدی و بلند شده آمدی به هرحال میرم‌کار دارم
مهران:_ صبر کجا باید گپ بزنیم
رها:_ اگه راجع به نامزدی میخایی گپ بزنی پس باید بگویم که راضی نیستم قبول هم نمیکنم حتی لازم شوه خودم را میکشم اما با تو ازدواج نمیکنم حالا هم برو کنار
گپ هایم ره گفته برآمدم رفتم داخل صنف فقط الیاس آمده بود چون نیم ساعت تا شروع درس مانده بود الیاس گفت..
الیاس:_ هی بیا اینجه میخوایم‌یک‌چیزی‌ره نشانت بتم‌
رها:_ رفتم بالا سرش
الیاس:_ ببین هوشیاری ام ره
رها:_ طرف موبایلش دیدم که سه اکونت یکیش الیاس رحمانی بود یکیش شادخت تنها یکیش هم‌ Queen behnaz
اینا چیست
الیاس:_ اکونت
رها:_ میدانم چرا سه تا او هم دوتایش دخترانه
الیاس :_ توسط الیاس نام دخترا ره گپ‌میتم توسط اکونت دخترانه بچا ره
رها:_ هههههه واقعا که بیکاری
الیاس:_ از بیکاری نیست از هوشیاری است

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Feb, 03:07


🤍🌿🖇
#آیه_گرافی

لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ


بر آن‌چه از دستِ شما رفت، تاسف نخورید🪴🌱

#صبحتان‌عالی‌همراهان‌کلبه🕊


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Feb, 16:23


برای آرامش هم دعا کنیم
برای دروغ نگفتن
برای انسانیت دعا کنیم…

برای قضاوت نکردن
برای زرنگی نکردن
برای وفای به عهد

برای مهربان بودن
برای دلی را نشکستن

همدیگر را دعا کنیم…

#شبتون‌خوش❤️


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Feb, 10:13


سمیه:_ دخترم ببین ازدواج شاخ و دُم نداره چرا مخالفت دارین فقط یکی منحیث همسر وارد زندیگ‌ات میشه و با او ادامه میتی مهران دوستت داره باور کو او فقط چون ایرقم خبر شد عصبی شد و رفت
رها:_ ایکه مهران دوستم داره نداره مهم نیست مه دوستش ندارم و نمیخایم ازدواج کنم
احسان:_ ما رفع زحمت میکنیم اما‌ بعداً دوباره مزاحم میشیم‌تا او وقت اینا هم آرام میشوند
رها:_ پدرجان لطفاً نکنین
رضا:_ رها آرام باش...
رها:_ اونا رفتند مه هم شروع کردم به گریه کردن آخر ای چی سرنوشتی است که برم‌رقم خورده پدرم مره در سالُن خواست بی هیچ حرفی و رفتم بالای کوچ شیشتم که مادرم گفت...
زهرا:_رها ای ازدواج اول و آخر شدنی است چی بخوایی چی نخوایی همه چیز به مرور زمان‌تغییر میکنه مه و پدرت هم‌اول باهم نمیساختیم اما ببین حالا چقدر باهم خوبیم جان مادرش گریه نکن اشک نریز با ای کارت ما را ناراحت نساز
رها:_ خوشحالی مه چی ناراحتی مه چی اینا هیچ کدامش مهم نیست
رضا:_ ای موضوعی است که بسته شده و شما فقط عمل اش میکنین حالا هم برو اتاقت مجبورم نکو طوری همرایت گپ بزنم که بیشتر ازی ناراحت شوی به اندازه‌ای کافی پیش اونا خودت ره نشان دادی...
رها:_ ...
چیزی نگفته و رفتم‌اتاقم‌و دروازه ره هم قفل کردم آخر
چطور ممکن است مه و‌مهران زیر یک‌سقف اصلا امکان نداشت وقتی باخودم فکر میکنم مه و او حتی نمیتوانیم لحظه یی ره در آرامش کنار هم باشیم چه برسد به یک‌عمر زندگی همه‌ی حرف هایی ره که در پایین زدم‌ ره با گریه گفتم اما انگار ای ازدولج شدنی است و بسته شدنی نیی خدا خدا میکردم که کاش مهران با ای موضوع مخالفت کند یکسر گریه میکردم ترس داشتم ترس از مهران و ازدواج با او اما چرا رها چرا مگه تو نبودی که وقتی خبرشدی مهران کسی ره دوست داره ناراحت شدی از دلتنگی زیاد خفه میشدی اما حالا برخلاف ای تصمیم استی....

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Feb, 10:13


رُمانِ: #دست_تقدیر
نویسنده: #طیبه_رضایی
پارت:‌ #بیستم


مهران:_ پدر و مادرم هرقدر هم در هم نیکی کرده باشند بزهم نمیتانم با کسی ازدواج کنم که نمیخایمش اما چیزی ذهنم ره به هم ریخته بود چراااا احساسم نسبت به رها چیزی دیگه‌یی بود اما حالا وقتی از ای ازدواج خبر شدم این قسم‌عکس‌العمل نشان دادم اونجه ره ترک کرده خانه آمدم‌یک ساعتی نشده بود که پدرم‌شان هم‌آمدند پدرم صدایم زد رفتم پایین که گفت‌...
احسان:_ توره همی‌رقم ادب کرده بود که پیش همه در رویم ایستاد شده و هرچی خواستی بگویی بعدش بری تو میفهمی با اینکار چفدر مره شرماندی..
مهران:_ببینید پدرجان درست بززگ استین به تصمیم‌تان احترام دارم اما نمیتانین بدون خواسته ی ما ای کار ره کنین ای زندگی مه است مه قرار است یک‌عمر با او دختر زندگی کنم مه میخایم‌ دوستم‌داشته باشد نه اینکه به زور همرایم‌عروسی کند
احسان:_ آه که زمان های ما هم اینطور نبود ما روبه پدر خود نمی ایستادیم‌ای گپا ره بگوییم‌اونا هر چی میگفتن‌میگفتیم‌ چشم‌ حالا شما هم باید به تصمیم ما‌احترام‌بگذارید
مهران:_ جای تان بالای سرم‌است پدرجان اما نمیتانم اجازه بتم‌راجع به زندگی مه شما تصمیم بگیرید
ای گپ ره گفته و بلند شدم‌و رفتم به اتاقم‌ اما صدای بلند پدرم تا اتاقم‌همراهیم‌کرد که میگفت..‌
دیدی دیدی سمیه خانم نتیجه ایکه هربار خواستم‌چیزی بگویم‌گفتی بگذار به حال خود باشند بگذار هرکاری دلشان میشه بکنند سرشان سخت نگیر آزاد بگذار پسر هستن بلاخره یک‌روز خوب و بد خودره میفهمه حالا ای هم‌نتیجه اش حتی به گپم‌هم‌گوش نکرد اما مه‌تقصیری نداشتم
فقط خواستم‌از احساسی که نسبت به رها دارم‌کمی زمان بگذرد رفتم بالا در اتاقم که خانم کاکایم آمد...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Feb, 10:13


رُمانِ: #دست_تقدیر
نویسنده: #طیبه_رضایی
پارت: #نزدهم

رها:_ از چیزی که شنیدم شاخ در آوردم چرا آخر چرا ما ره به نام هم کردن چرا به جای مه تصمیم‌گرفتن مگه مه تک فرزندشان نبودم چرا میخاین به ای زودی آن هم بدون مشورت مره به کس بتن که‌نمیخایمش گریه‌ام گرفته بود اما سعی میکردم تا گریه نکنم مهران مخالفت کرد و رفت و مه‌ماندم که پدرش روبه مه کرد و گفت..
احسان:_ مه همرایش حرف میزنم حالی تازه خبر شده حق داره عصبی شوه اما مطمئن استم رها عکس‌العمل اش مثل او نیست..
رها:_ نمیتانستم سکوت کنم باید چیزی میگفتم گلویم بغض کرده به سختی گفتم...
مه هم موافق نیستم و نمیتانم و نمیخایم به ای زودی ازدواج کنم
رضا:_ ای تصمیم دست شما نیست که بخواین یا نخاین تصمیمی است که گرفته شده و شما خیلی وقت پیش به نام هم شدین و اول و آهر مجبور به ای ازدواج هستین
رها:_ نه پدرجان لطفاً ای کار ره نکنین مه نمیخایم به ای زودی ها ازدواج کنم نمیخایم نیمتوانم مه میخایم درس بخوانم پدرجان شما خودتان گفتین تا زمانی که درسهایت ره تمام نکدی ازدواج نکو
حالی چی شد چرا تصمیم تان تغییر کرد
رضا:_ دخترم او وقت فرق داشت حالی طالب ها است دوره ی امارت است دیگه وقت ازدواج ات هم رسیده در ضمن به درس هایت میرسی تو تشویش نکو خانواده ی مهران هم از اونایی نیستن که برت اجازه نتن درس بخوانی در ضمن فقط نامزد میشین بعدش هروقت خودت خواستی عروسی برگزار میکنیم شما از خوردترکی به نام‌هم‌استین اول و آخر باید ازدواج کنین خوب حالی هم‌وقت مناسبی است رها تو تنها فرزندم‌استی مه خوشحالی ات ره میخوایم مطمئن استم تو هم‌ خوشحالی ما ره میخواهی اههم درست دخترم
رها:_ اما پدرجان لطفا به خواسته های مه هم گوش بتین
زهرا:_ رها دخترم جانم یکدانه مادرش ببین تو اول و آخر باید عروسی کنی چه حالا چه بعداً پس ضد نکو لطفاً به تصمیم ما احترام بگذار ما خوشی تو ره میخایم اگه‌دو روز بعد خدای نخواسته مه و پدرت ره چیزی شوه چی تو تنها میشی
رها:_ مادر لطفاً نگویین با این کارتان مه ره خوشحال میکنین
نخیر برعکس مه ناراحت میشم ازی موضوع نمیخایم مه و مهران هیچ وقت بین هم جور نمییاییم و نمیسازیم...

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Feb, 10:13


مهران:_ در اتاقم بودم که خانم کاکایم آمد
بهشته:_ مهران بچه ام وقت داری کمی گپ بزنیم
مهران:_ البته خانم کاکا بفرما
خانم کاکایم دروازه ره بسته کرد و آمد پهلویم سر کوچ شیشت
بهشته:_ میخایم در مورد رها همرایت گپ بزنم
مهران:_ رها در مورد رها میخایین چی بگویین
مریم:_ میگم اما اول قول بتی ای راز میمانه و به هیچ کسی نمیگی
مهران:_ از گپ های زن کاکایم احساس میکردم چیزی است که باید ازش خبر میشدم
مهران:_ درست قول میتم به هیچ کس هیچ چیزی نمیگم
بهشته:_ رها، رها
مهران:_ از طرز گپ زدن خانم کاکایم هیچ چیزی نفهمیدم
خانم کاکا رها چی چه چیزی میخایین بگویین
نقس عمیقی کشید و گفت...
بهشته:_ مهران
رها ...........
مهران:_ چی میشه دوباره بگویی اصلا به نظرم اشتباهی شنیدم
بهشته:_ ای حقیقت است مهران..
مهران:_ واقعا متاسفم استم اگه رها ازی موضوع خبر شوه چی زندگی اش نابود میشه مثل قبل خوشحال بوده نمیتانه میکنه هیچ وقت شماها ره نمیبخشه حتی به ای ازدواج هم هیچ وقت راضی نخاد شد شماها زندگی متوجه هستین همرایش چی کردین
بهشته:_ مهران خواهش میکنم آرام باش مه نمیخاستم ای ره برت بگویم ولی چون رها ازی به بعد نامزدت میشه و عروسی میکنن منحیث شوهرش باید میدانستی در ضمن رها هم قرار نیست از موضوع بوی ببره
مهران:_ خانم کاکا شما از مه چی توقع دارین مه چطور باوجودی که همه چیز ره راجع به او می فهمم چطور میتانم به چشم هایش دیده دیده با وجودی که حقیقت ره میدانم همرایش عروسی کنم
شما متوجه هستین با ای حقیقت مه ره در چه شرایطی قرار دادین
بهشته:_ خواهش میکنم آرام باش رها نباید از چیزی بوی ببره ببین او حتی به نام تو هم نیست فقط بخاطری که رها حاضر شوه همرایت عروسی کند ای ره گفتیم پدر و مادرش هم می‌فهمن اونا هم به ای پیوند راضی استن خواهش میکنم بخاطر خانواده ات بخاطر رها اگر نمیکنی بخاطر مه همرایش ازدواج کو
مهران:_ مه ای کار ره کده نمیتانم خانم کاکا درست مه رها ره واقعا دوستش دادم عاشق اش هستم زیاد از احساسم مطمئن نیستم اما با وجود ای همه نمیتانم رها ره اسیر چیزی کنم که نمیخایه مه فقط میخایم رها مثل خودم نسبت به مه در قلب اش مهر و محبت داشته باشد مه نمیتانم با ای ازدواج و ای پیوند موافقت کنم مطمئن استم رها هم ای ره نمیخایه...


ادامه دارد......

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Feb, 08:34


💥اونایی که میگن اسلام فقط نماز و روزه و ذکر هست( حالا بشنوید اسلام چه توصیه ایی برای سلامتی و ورزش سفارش کرده )

🎙
#شیخ_محمدصالح_پردل

باماهمراه باشید☺️

نشـC᭄ـر،صـღـدقه جاریه است✺

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Jan, 18:55


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Jan, 16:48


📚#داستان_کوتاه

💢تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند

حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار  
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...

تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..

دوستانش به او‌ گفتند اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا  زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..

آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است

دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..

تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را
می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..

پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت ها ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...

این سخن به گوش خلیفه رسید  که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛

پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..

و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...

دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید

خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...

اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش  وارد عراق شد  .. و او نیز داماد خلیفه گشت

سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Jan, 11:38



همه چیز در یک زمان عالی به سراغ شما خواهد آمد.
صبور باش...🐬🌱

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Jan, 08:36


#دانستنی
درمان9 بیماری ❤️


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Jan, 06:22


#چشم_انداز
گذشت داشته باش تا جایی که
تو را احمق تصور نکنند !
مهربان باش،
تا جایی که از روی تو رد نشوند !
نصیحت کن،
تا حایی که حالشان از تو بد نشود !

از سیلویت ببخش تا جایی که
برای خودت مشتی گندم باقی بماند !
از خیانت او تا جایی بگذر
تا  باورش نشود که بیگناهست !
برای کسی که دوست داری بجنگ
تا جایی که نشکنی !
و سرانجام؛
خودت را باور داشته باش
تا جایی که جهانی تو را باور کند !

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Jan, 03:18


الهی
خلقِ تو شکرِ نعمت‌هایِ تو کنند،
من شکرِ بودنِ تو کنم ...
نعمت، بودنِ توست ...



شکرگزاری میتواند باعث افزایش ترشح هورمون های دوپامین و سروتونین شده و درست مثل داروهای ضد افسردگی عمل نماید.
قدردانی داشته هایتان باعث میشود احساس افسردگی در شما به طور چشمگیری کاهش یابد.
...
همه تُ را برای نعمت هایت شکر میکنند
اما قشنگترین نعمت من خودت هستی!!!
"شکر که خدای من شدی"

#صباح‌الخیر❤️

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 19:55


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 17:35


بیشترین‌دعـای‌رسولﷲﷺ:

رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ
حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ

پروردگارا‌،به‌مـادردنیاوآخرت‌خیـرعطاکن
ومـارا،ازعذاب‌آتش‌حفظ‌کن💛


🪵🔥🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 16:09


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یه روز میبینی که چرا خدا تو رو منتظر گذاشت🌿

شب بخیر

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 11:05


#رُمانِ:_دَستِ‌تقدیر
#نویسنده:_طیبه رضایی
#پارت:_اول

رها:_ مادر تو استی؟
زهرا مادر (رها):_ هاا دخترم مه استم
رها:_ سلام به مادر گل مه
زهرا:_ سلام به دختر یکدانه و نازدانه گک مادرش
رها:_چطور بود روزت خسته استی برو صالون برت چای بیارم
زهرا:_ نی جان مادر چای نمی نوشم فقط نان ره بیار که بخوریم
رها:_ درست ات پس تو برو کالایت را تبدیل کو
زهرا:_ سیس
رها:_ مادرم روزهای سه شنبه تایم بیکاری داره و نسبت به روز های دیگه زودتر خانه میایه

خوب مه رها استم دختری با قد بلند، مژگانِ بلند،چشمان قهوه یی رنگ، با بینی بلند،موهای خرمایی،و لبان مایل به گلابی که هرکی ببینه فکر میکنه لبسرین زدم.
ما یک خانواه ای کوچک متشکل از چهار نفر استیم مه پدرکلانم و مادرجان و پدرجانم خودم تک فرزند استم نه خواهری دارم و نه برادری و همچنان باید بگویم شباهت به هیچ یکی از اعضای خانواده ام هم ندارم نه طرف مادرم و نه طرف پدرم رفتم ای که طرف کی رفتم را فقط خدا میدانه🤷🏻‍♀️
خوب
در اول خانه ی ما یک سالُن است و آشپزخانه و ازکنار آشپزخانه به طبقه بالا راه داره در طبقه ی بالا چهار اتاق کوچک است که یکی مربوط مه میشه یکیش مربوط مادر و پدرم یکی از پدرکلانم و یک مهمانخانه ی بزرگ که برای مهمان ها آماده شده پشت خانه ی ما هم یک حویلی نسبتاً بزرگ است که در یک قسمتش یک باغچه کوچک با گل های رنگارنگ تزئین شده.
مادرکلانم چند سال قبل فوت شده و‌پدرکلانم هم باما زندگی میکنه کاکایم هم با دو دخترش در ایران زندگی میکند فقط عمه جانم با دوپسرش و یک  دخترش که تقریبا از لحاظ سنی ازم بزرگتر استن در اینجا زندگی میکنن
مادرم در یکی از مکاتب کابل منحیث معلم کار میکنه و نزدیک های عصر خانه  میاید و  پدرم هم کارخانه ی خیاطی خودش ره دارد مه هم صنف ۱۲ مکتب ره تمام کرده که جمهوریت سقوط کرد و حالا دوران امارت اسلامی است از طرف صبح دریکی از بهترین مکاتب خصوصی با مادرم کار میکنم و درکنارش هم بعد از چاشت کورس نقاشی و انگلیسی میرم و  از لحاظ مالی هم خیلی خوب هستیم.وقتی از مکتب آمدم و لباس هایم ره تبدیل کردم چپس پخته کردم وقت نان بود دسترخوان ره چیدم مادرم‌هم آمد پایین غذا ره با مادرجانم نوش جان کردیم و مه رفتم آموزشگاه مادرم هم به شب آمادگی میگرفت چون  پسر یکی از صمیمی ترین و قدیمی  ترین دوست های پدرم سه روز پیش از ترکیه آمده بود و اونا هم شب ما ره دعوت کردن و قرار بود شب اونجه بریم پتلون کوبای آبی با مانتوی سفید و نسبتاً بلند با خط های فولادی و شال سیاه و کرمچ سیاه پوشیدم و صورتم ره ضد آفتاب زده و لبسرین کم رنگ زدم‌ و بیرون شدم اول‌های خزان بود هوا هم‌ابری بود تا اینکه آسمان شروع به باریدن کرد باران آهسته آهسته می بارید  مه هم که هوای بارانی ره دوست داشم همینطور قدم‌زنان تا آموزشگاه رفتم وارد آموزشگاه شدم‌که یک چیزی بالای سرم گرفته شد به پشتم دیدم  که یک‌ بچه بود و بالایم چتری گرفته و گفت...
در خانه ی تان چتری پیدا نمیشد خانم کوچک
به طرفش دیدم گفتم..
ببخشید اما ربطی به شما ندارد حالا هم این را دور کنید
گفت:_ نمیشه اگر پس کنم تَر میشی
گفتم ربطی به شما نداره مه همینطور دوست دارم گفت:_ نخیر دختر خاله نمیشه مه نمیخایم تَر شوی
اعصابم خراب شده رویم ره کامل دور دادم گفتم ببین کسی تا امروز جرات نتوانسته به مه مزاحمت کند و تو هم حد ات را بدان اگر نه از مزاحمت کردنت پشیمانت میکنم باز نگویی نگفتم
گفت:_ عجب چه اعتماد به نفسی
پس‌باید بگوسم کسی‌هم تا امروز نتوانسته مره اخطار بته و تو هم اگر بار دیگه ای‌رقم اخطاردادی برت خوب نمیشه
ای گپ‌ره گفته و رفت عجب آدمی توبه با چی آدمایی روبه رو میشم بیخیال شده رفتم‌ پیش بهار 
بهار دختر کاکای همو بچه یی است که از ترکیه آمده
بهار:_ سلام به ماه کم نما چطور استی
رها:_ سلام شکر خوبم خودت خوبی
بهار:_ شکر خوبم بریم داخل صنف
برت چندتا خبر دارم😘
رها:_ خبر
اول بگو خوب است یا بد
بهار:_از برای خدا خوب است یا بدش دیگه چیست گپ های مثبت بگو
رها:_ سیس خوو بگو دیگه چیست کم مانده زهره ترک شووم
بهار:_ مهران میخایه اینجه کار کند حتی امروزم آمده مدیرش میخایه جایی دیگه بره اینجه ره به مهران سپرده
رها:_مهران کیست؟؟؟؟؟؟
بهار:_وااای رها نگو که مهران ره به یاد نداری
رها:_ خوو وقتی ندیدمش و نمیشناسم اش چی رقم به یادم بیایه😏
بهار:_ بچه کاکایم دیگه نگفتم  از خارج آمده
رها:_ خوو آقای خودپسند ره میگی
بهار:_ خودپسند😅
رها تو و قت سرش نام ماندی تا پیشتر میگفتی مه نمیشناسم اش
رها:_ هههه نی خو تو همی نام اش ره یکبار گفته بودی
بهار :_ آهاا
رها:_راستی تو خو گفته بودی  او برای تفریح میایه
بهار:_ نیی حالی تصمیم اش تغییر کرده برای همیشه آمده

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 11:05


خواهان نشر ادامه رومان هستید؟❤️
نیستید👍

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 11:05


#رمان:_ دست تقدیر
#نویسنده:_ طیبه رضایی
#پارت:_ دوم

رها:_ مگم درسش تمام شده
بهار:_ هااا
رها:_ خوبه پس موفق باشه
بهار:_امشب خوو میایی خانه ی ما
رها:_ نیی مه کجا بیایم مادر و پدرم میاین دیگه
بهار:_ اما خانم کاکایم گفت همه ی تان بیایین
رها:_ باور کو هیچ حوصله ندارم فردا هم که امتحان دارم
بهار:_ اوووف رها امتحان خو بعد از چاشت  است فردا صبح بخوان سخت هم که نیست تو خو لایق استی بیا دیگه آخرین باری که آمدی عید بود حالا حساب کن چند ماه میشه
رها:_ والا نمیدانم شاید ۵ ماه
بهار:_ به هرحال حالا ۵ ماه ۶ ماه ره بان در جایش امشب حتما میایی اصلا از اینجه همرای خودم میری خانه
رها:_ سیس میایم اما اول باید برم خانه لباس بگیرم بعد میایم
بهار:_ بخدا اگه نیایی باز فردا همرایت کار دارم به زور میبرمت خانه خودما
رها:_ ههههه  خیلی ترسیدم
بهار:_ بایدم بترسی مه خواهر کلانت استم
رها:_ هههه شکر که خواهر کلان ندارم اگه نی حالی مثل تو زور میگفت
بهار:_ اهمم مه هم ندارم نرگس هم نداره تو هم نداری وااااای هرسه ما تک دختر استیم چقدر خوووووووب
رها:_ کجایش خوب است
مه خوو از تنهایی خفه میشم تو خو نرگس ره داری
بهار:_ ووی رها خیره ناراحت نشو ما خو استیم ما خواهر یکی دیگه میشیم🫠
رها:_ شکر که دارمت بیا بغلم
واقعا بهار اخلاق متفاوتی داشت هرکس دوستش داشت
راستی نرگس نیامده
بهار:_ نیی او کار داشت
رها:_ هههه تو هم نمییامدی چرا آمدی
بهار:_ چرا نباید میامدم
رها:_ بخاطری که گوش هایم کمی آرامش داشته باشه
بهار:_بد کدی مه نباشم توره افسرده گی میگیره
رها:_ هههههه نه بابا
بهار:_ آره جوونم
رها:_ 😂😂
به هرحال مه برم
بهار:_ برو باز شب میبینم
رها:_ هاا میبینیم البته اگه آمدم
بهار:_ رهااااااااااااا اگه نیایی باز خودم میایم به زور میبرمت باز نگویی نگفتمت
رها:_ ههههه درست است میایم
بهار:_ دیواانه
رها:_ خودت

ادامه دارد.....

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 05:23


دلم میخواد علارغم همه چیز
به حرف مولانا گوش بدم:

شادی ز میان غم برانگیز،
در عالم بی‌وفا وفا کن...

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Jan, 05:05


دوستان عزیز:
اگر کسی را می‌شناسید که به سرطان دچار است و در تامین هزینه دارویی خود مشکل دارد لطف کنید ایشان را به همراه مدارک پزشکی و فاکتور خرید دارو به ما معرفی کنید:
ویا بخاطر ثواب #شیر_کنید تا همه افغانها آگاه شوند

دکتر مهدی سلیمان زاده
[email protected]

دکتر عبدالله احتشام
0773445654

دکتر شریفی
0799223138

دکتر امیر بهاری
0700230423

پروفسور بهروز علی پور
09136605168

دکتر مجید پورمند
09188439439

دکتر صادق رستمی
09178541244

دکتر رحمان رحمانی
09172211437

لطفا این پیام را در گروه ها و دیگر هم صفحه ها #شیر کنید شاید همین اکنون کسی به خاطر مضیقه مالی با مرگ دست و پنجه نرم می کند،‌ تشکر

و همچنان بیمارستان تریتا واقع در تهران، بزرگراه همت، نرسیده به آزادگان، دست راست، روبروی دریاچه چیتگر یکی از پروفسور های معروف دنیا جهت وضعیت بیماران سرطانی به صورت رایگان خدمات ارائه می دهد، در صورتی که بیمار سرطانی می شناسید ممنون می شوم اطلاع رسانی کنید
پروفسور فیروزان
تلفن بيمارستان ٤٧٢٤١٠٠٠

۵ ثانیه وقت میخواهد به صفحه خود #شیر کنید شاید مشکل یک بنده خدا حل شود
این یک ‌پست انسان دوستانه هست بخاطر لایک و کمنت نیست ، هر چه میتوانید شریک سازید


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Jan, 19:57


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Jan, 17:48


زندگی چقدر زیباست...🕊
اگر خالص برای الله و رضایِ الله باشد💜

«قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ لَا شَرِيكَ لَهُ ۖ وَبِذَٰلِكَ أُمِرْتُ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ»

#شبتون‌قشنگ 🍁

🌺🤍🌻

👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Jan, 11:48


روزهایی که تو را میشکند
روزهایی هستند که تو را می سازند...

The days that break
you are the days that make you.

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Jan, 08:38


°°••#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘💫
°°••
#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋

چه قوت قلبی میدهد این آیه قرآن‌کریم ❤️

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Jan, 03:12


وقتی صبح بیدار می شوید، به این فکر کنید که زنده بودن چه امتیاز ارزشمندی است:

نفس کشیدن،
فکر کردن،
لذت بردن،
عشق ورزیدن.

روزبخیر🤍
🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Jan, 16:23


👀                               👀
              👀                           👀     
👀                             
    👀
                  👀                  👀                       👀
        👀        👀                       👀

👀                       👀

👀                 👀

         👀     👀              👀            👀                    👀
    👀        👀                    👀

👀                     👀
         👀 

ایـــنا کســانــی هســـتن کـه
ری اکشـن نمیـزنن فقـط
الکی نگاه میکنن ری اکشن بزنن دیگه🥺🚶‍♂️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Jan, 14:43


#چشم_انداز

روزی فرا میرسه که شما در حال
خوردن آخرین وعده غذایتان هستید..
بـرای آخرین بار گُلهایتان رو بو میکشید،
عزیزی را بغل خواهید کرد و خبر ندارید
که آخرین بار هست...
به همین دلیل باید هرچیزی را
با ذوق و شوق انجام بدی...

قدرِ سالهای ماندهِ عُمرت را بدان
چون تکرار نمیشوند...❤️

#شب‌بارانی‌تان‌بخیر💧🌧🫠


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Jan, 12:09


تعدادی زیادی موافق نشر رومان هستید اما وقتی نشر میشه متاسفانه کسی حمایت نمیکنه😐💔

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

17 Jan, 03:12


لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْعَظِيمُ‌الْحَلِيمُ،
لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ رَبُّ الْعَرْشِ‌الْعَظِيمِ،
لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ‌رَبُّ‌السَّمَوَاتِ‌وَرَبُّ‌الْأَرْضِ،
وَرَبُّ الْعَرْشِ‌الْكَرِيمِ...🕋♥️
‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌
#جمعه‌مبارک🥰


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

16 Jan, 16:37



🌺👌"سه نکته زیبا و خواندنی"

روزی روستائیان تصمیم گرفتند
برای بارش باران دعا کنند ..
در روزیکه برای دعا جمع شدند،
تنها یک پسر بچه با خود
چتر به همراه داشت،
این یعنی "ایمان"

کودک یک ساله ای را تصور کنید،
زمانیکه شما او را به هوا
پرت میکنید او میخندد،
زیرا میداند او را خواهید گرفت!
این یعنی "اعتماد"

هر شب ما به رختخواب می رویم،
ما هیچ اطمینانی نداریم
که فردا صبح زنده
از خواب برخیزیم اما با این
حال هر شب ساعت را
برای فردا صبح کوک میکنیم،
این یعنی "امید"

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

16 Jan, 16:05


حدیث شریف 📚

رسول‌الله ﷺ می‌فرمایند: «پروردگار به ناامیدی بنده‌اش آن زمان که کاملا مأیوس می‌شود می‌خندد، چراکه پروردگار می‌داند که آسودگی و گشایش برایش نزدیک است».

أبو رزین راوی حدیث گفت: «پس گفتم: ای رسول‌الله آیا پروردگار ما می‌خندد؟ ایشان فرمودند: «بله.»
گفتم پس هرگز از پروردگاری که به نیکی می‌خندد، محروم و مأیوس نمی‌شویم.


🪵🔥🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

16 Jan, 12:09


و خدا در نهایت همدردی میگه :
" وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ "


و ما میدانیم سینه‌ات تنگ می‌شود
از آنچه می‌گویند!🥀


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

16 Jan, 05:34



* باشد که غم خجل شود از صبرِ قلب ما
* صبر تا کِی؟ دلم از طاقت بسیار بُرید
* لب اگر بسته، نخِ صبر به سوزن دارم
* این صبر که می‌کنم افشردن جان است
* صبر کن ای دل، شبی آخر به ما هم می‌رسد


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

16 Jan, 02:57


#نیایش_صبحگاهی

معبودمن ! امروز شادمان و خرسندم،
یقین دارم ،روز پراز موفقیتی خواهم داشت و سلام میکنم  بر سپیده صبح که مینوازد آهنگ زندگی را به زیبایی  ودعوت میکند خلقت هستی را به شروعی دوباره...

می دانم که خواسته هایم در پناه لطف الهی وبه شیوه عالی به انجام خواهد رسید...
بدون هیچ نگرانی و توکل به تو روزم را آغاز میکنم...

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

15 Jan, 16:39


#داستان_کوتاه
📚هرچه کنی به خود کنی


زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…

سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد

"این داستان زندگی ماست"

گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..

شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

15 Jan, 13:34




الهی که برقصاند خدا
                      به ساز تو جهانت را ...


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

15 Jan, 11:28


جملاتی ناب از موفق ترین افراد


#بیل_گیتس:

اگر فقیر به دنیا آمده‌اید،
این اشتباه شما نیست.
اما اگر فقیر بمیرید،
این اشتباه شما است!


#سوآمی_ویوکاناندن:

در یک روز اگر شما با هیچ مشکلی مواجه نمی‌شوید،
می توانید مطمئن باشید که در مسیر اشتباه حرکت می‌کنید.


#ویلیام_شکسپیر:

سه جمله برای کسب موفقیت:
۱- بیشتر از دیگران بدانید.
۲- بیشتر از دیگران کار کنید.
۳- کمتر از دیگران انتظار داشته باشید.


#آلن_استرایک:

در این دنیا خود را با هیچ کس مقایسه نکنید!
در این صورت به خودتان توهین کرده‌اید.


#تونی_بلر:

برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست.
برنده شدن به معنی
انجام کاری بهتر از دفعات قبل است.


#توماس_ادیسون:

من نمی‌گویم که ١٠٠٠ شکست خورده‌ام؛
من می‌گویم فهمیده‌ام ١٠٠٠ راه وجود دارد که می‌تواند باعث شکست شود.


#لئو_تولستوی:

هر کس به فکر تغییر جهان است.
اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست.


#آبراهام_لینکلن:

همه را باور کردن خطرناک است.
اما هیچکس را باور نکردن خیلی خطرناکتر است.


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

15 Jan, 09:01


دوستان نازنینم لطفا کرده به پست ها ری‌اکشن بزنین❤️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

07 Jan, 19:32


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

06 Jan, 16:39


اونایی که با خدا راه میرن، همیشه به مقصد میرسن...🤍

#شب بخیر
🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

06 Jan, 16:19


#داستان_کوتاه

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، فلانی ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» 

مرد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»

مرد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»

مرد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.
🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

06 Jan, 14:06


*زیباتࢪین گࢪیہ:*
*گࢪیہ هاے روي جا نمازت است*
*زیࢪا آنهایے ڪہ ؛כࢪ حضوࢪ ربِّشان*
*اشڪ مےࢪیزند....🌱🥺*
*بہ زوכے قلب هایشان از*
*شادی لبخند خواهد.زכ..🥹🫀🌿*


. *|• لا الــ🍃ــﻫ الــا اللـﻫ 🤍🌱 •|*


🪵🔥🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

06 Jan, 12:18


°°••#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘💫
°°••#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

06 Jan, 03:22


نااميد نشو
عزیزِ من
خدا هميشه
بعد از تاريکی
نور جديدی ميسازه

#صبح‌تان‌نیکو😇🤗

🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

05 Jan, 17:10


*چهار ذکر قرآنی آرام بخش:*

> 1 «حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولیٰ و نعم النصیر»
*برای وقتهایی که ترس و اضطراب دارید*.

> 2- «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین»
*وقت ناراحتی و مشکلات.*

> 3- «و ٱفوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد»
*برای وقتی که میخواهی خداوند مکر و حیله دشمنان را در حق تو خنثی نماید*.

> 4- «ماشاءالله لاحول و لاقوه الا بالله»
*برای وقتهایی که طالب زیبایی در دنیا هستید*

#شبتون‌قشنگ 💙

🪵🔥🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

05 Jan, 16:35


#داستان_شب📚

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”

مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟

بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”

آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”

مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”

آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.

خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”



🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

05 Jan, 12:54


#انگیزشی🍃🌿

دنیا هیچ وقت باهات لج نمی‌کنه، فقط گاهی منتظر می‌مونه تا راه درست رو پیدا کنی…
وقتی یاد بگیری چی باید ازش بخوای و چطور جلو بری، می‌بینی که چقدر می‌تونه همراه و مهربون باشه…
صلح با دنیا یعنی قبول کردن مسیر و تلاش برای بهتر کردنش. یه قدم درست کافیه تا همه‌چیز به سمتت بیاد!


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

05 Jan, 10:51


#دکتر_الهی_قمشه‌‌ای:

برای خنديدن وقت بگذاريد،
زيرا موسيقی قلب شماست ...!

برای گريه کردن وقت بگذاريد،
زيرا نشانه يک قلب بزرگ است ...!

برای خواندن وقت بگذاريد،
زيرا منبع کسب دانش است ...!

برای رؤيا پردازی وقت بگذاريد،
زيرا سرچشمه شادی است ...!

برای فکر کردن وقت بگذاريد،
زيرا کليد موفقيت است ...!

برای کودکانه بازی کردن وقت بگذاريد. زيرا ياد آور شادابی دوران کودکی است ...!

برای گوش کردن وقت بگذاريد،
زيرا نيروی هوش است ...!

برای زندگی کردن وقت بگذاريد،
زيرا زمان به سرعت میگذرد و هرگز باز نمیگردد ...!

مأموريت ما در زندگی بدون مشکل زيستن نيست، با انگيزه زيستن است.
شاد و سرشار از عشق باشید ...❤️

🆔☞. @delnaweshtahaiman

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

05 Jan, 08:39


°°••#Video💫
°°••
#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋


مطمئن باش کلید هر دری بسته ای صبر است.....!


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

05 Jan, 05:28



اللهُم خير الأمور، خير الأشخاص، خير الأيام

خدایا بهترینِ چیزها، بهترینِ آدم ها، بهترینِ روزها لطفا...

🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

05 Jan, 03:27


مدام با خودت تکرار کن:
آسون
ساخته
نشدی
که
به
راحتی
ویران
بشی 🫧

#صبح‌بخیر🦋🐬

🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Jan, 16:34


خدایا
ما را حرام نکن!
حرام موقعیت‌های اشتباه،
مسیر های اشتباه،
صبوری های اشتباه
و آدم ‌‌های اشتباه...!

#شب‌بخیر🫠


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Jan, 05:39


#چشم_انداز
❤️ 16 نکته بسیار جالب روانشناسی :

❤️1. عاشق شدن، تاثیری مشابه مصرف  کوکایین بر مغز و اعصاب دارد
💛2. باور خوش‌بینانه درمورد آینده می‌تواند آدمها را در برابر بیماری‌های جسمی و روانی حفظ کند
😄3. گرفتن دست کسی که عاشقش هستید میتواند درد فیزیکی ، همینطور استرس و ترس را کاهش دهد
💚4. آدمهایی که اعتماد به نفس پایینی دارند تمایل دارند دیگران را “قضاوت” و آنها را تحقیر کنند
💙5. خاطرات به مرور زمان تحریف میشوند ؛ هر انسان به‌طور متوسط حداقل یک خاطره‌ی ساختگی دارد
💜6. حدود ۸۰ درصد صحبت‌های گروهی آدمها گلایه است
💙7. افسردگی نتیجه‌ی بیش‌ از حد فکر کردن است ذهن مشکلاتی را خلق میکند که حتی وجود نداشته‌اند
💛8. بودن با آدمهای شاد، شما را شادتر میکند
❤️9. اگر خودتان را متقاعد کنید که خوب خوابیده‌اید، مغزتان فریب میخورد که شما واقعا خوب خوابیده اید
💚10. وقتی رویداد مربوط به گذشته را به یاد می‌آورید، درواقع دارید آخرین باری را به یاد می‌آورید که آن را به یاد آوردید
❤️11. هرچه نامطئن‌تر باشید بیش‌تر جبهه می‌گیرید و از عقایدتان دفاع میکنید
💛12. پژوهش‌گران در حال بحث روی آوردن اعتیاد به اینترنت در فهرست اختلال‌های روانی هستند
😄13. مغز با طرد شدن مثل درد فیزیکی رفتار میکند
💚14. امروزه سطح اضطراب یک نوجوان دبیرستانی به‌طور متوسط به اندازه‌ی یک بیمار روانی در دهه‌ی ۱۹۵۰ است
💙15. آغوشی طولانی‌تر از ۲۰ ثانیه مواد شیمیایی در بدنتان ترشح میکند که باعث میشود به شخصی که در آغوش گرفته‌اید اعتماد کنید
💚16. آدمها در هنگام خستگی فیزیکی راستگوتر هستند برای همین است که آدمها در مکالمات آخر شب دست به اعتراف میزنند


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Jan, 03:22


🤍🕊

مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه(نسا۷۹)
آنچه از نیکیها به تو میرسد،
از طرف خداست.



❜دیدی وقتی پر از ناامیدی میشی
بعد یهویی یه خوشحالی میاد تو دلت؟
اون خداست💫🫀


#صبح‌تان‌خدایی‌عزیزانم❤️

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

03 Jan, 04:18


🤲🫀

.
.
.
#جمعه‌مبارک❤️


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

02 Jan, 16:53


برسی به همون چیزی که تو‌ ذهنت مرورش میکنی 🤍

شب بخیر
🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

02 Jan, 13:34


.
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو، بی باک ترم از شیر
هر لحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پیِ رنج آید، زنجیر پیِ زنجیر!

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

02 Jan, 11:07


#رومان‌_دخترچشم_آبی

بسیار یک رومان جذاب است مطالعه کنید😍❤️


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

02 Jan, 08:39


🔸#چشم_انداز

🔴 10 دانستنی درمورد کشور افغانستان،

🔺1. افغانستان، کشوری با تاریخ غنی و باستانی است که در قلب آسیای میانه واقع شده و با مساحت 652,230 کیلومتر مربع، از نظر جغرافیایی در رده 41ام بزرگترین کشورهای جهان قرار دارد.


🔺2. افغانستان، سرشار از منابع معدنی ارزشمند است. این کشور به دلیل داشتن ذخایر عظیم معدنی مانند طلا، مس، لیتیوم و زغال‌سنگ، پتانسیل اقتصادی بسیار بالایی دارد.


🔺3. زبان‌های رسمی افغانستان، فارسی (دری) و پشتو هستند و این تنوع زبانی و فرهنگی باعث ایجاد جامعه‌ای غنی از لحاظ فرهنگی و هنری شده است.


🔺4. کوه‌های هندوکش، که از مهم‌ترین رشته‌کوه‌های آسیا هستند، به زیبایی‌های طبیعی افغانستان افزوده و نقش مهمی در تأثیرات اقلیمی و اکولوژیکی این کشور دارند.


🔺5. افغانستان به‌عنوان بزرگترین تولیدکننده خشخاش در جهان شناخته شده است، اما تلاش‌های زیادی برای کاهش تولید و ترویج کشاورزی پایدار در این کشور صورت گرفته است.


🔺6. افغانستان، به‌عنوان یکی از سرزمین‌های باستانی دنیا، میراث تاریخی عظیمی از دوران امپراتوری‌های مختلف مانند هخامنشیان و اشکانیان، تیموریان  و.... را در دل خود جای داده است.


🔺7. تنوع زیست‌محیطی افغانستان با وجود کوه‌های بلند، دشت‌های وسیع، جنگل‌ها و رودخانه‌ها، این کشور را به یکی از زیباترین و منحصر به‌فردترین مقاصد طبیعی تبدیل کرده است.


🔺8. بزکشی و کریکت از محبوب‌ترین ورزش‌ها افغانستان هستند. فوتبال هم محبوب و طرفداران خود را دارد، این بازیها در مناطق مختلف این محبوبیت زیادی دارد.


9. افغانستان، خانه‌ای برای بسیاری از اقوام مختلف است. با بیش از 14 قوم و گروه‌های زبانی متفاوت، این کشور نمادی از هم‌زیستی و تنوع فرهنگی است.


10. زعفران افغانستان، در سطح جهانی شناخته شده است و این کشور دومین تولیدکننده بزرگ زعفران در جهان است. زعفران افغانستان به دلیل کیفیت بالا در بازارهای جهانی مورد استقبال قرار می‌گیرد.

#به‌افتخار‌وطن‌عزیز‌مان‌یک‌قلب‌بگذارید🖤❤️💚🇦🇫


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

02 Jan, 05:38


.
نقشه های خدا بهترینه

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

02 Jan, 03:04


اللهُمَّ املَأْ قَلبِي حُبّاً لَكَ..!

خدایا قلبم را پُر از عشق خودت کن

#صباح‌الخیر❄️

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

01 Jan, 16:43


#داستان_کوتاه
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...

کفش‌هایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه !
گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد.
گفتند: امتحانش میکنیم کفش‌هایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود.
مرد که حرفای آن‌ها را شنیده بود خودش را بخواب زد.
آن دو، کفش‌هایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر...
بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت
که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود
و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده
که در عین بیداری کفش‌هایش را بدزدند...!

پس هیچوقت خودتان را به خواب نزنید :)))

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

01 Jan, 12:58


دنیای اطرافت وقتی زیباست که
دنیای درونت آروم باشه

The world around you is beautiful
when the world within you is perfect...


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

01 Jan, 11:03


°°••#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘💫
°°••
#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋

خدایا این سال جدید را با نام تو آغاز میکنم❤️

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

01 Jan, 07:03


#پروفایل‌سراسمی‌ناب2025😍

خوشتون اومد لایک کنید🫶🏼🥰

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

25 Nov, 08:31


#عکس‌نوشته‌ناب🌱🦋


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

25 Nov, 05:29


تازمانیکه‌باهوای‌نفس‌خودمخالفت‌نکنی
هرگزلذّت‌‌ایمان‌رانخواهی‌کشید
وتالذّت‌ایمان‌رانچشی
هرگزاحساس‌‌خوشبختی‌نخواهی‌کرد🌿💛!!

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 15:53


#داستان_کوتاه 🔴

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:" ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. "

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ‌ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) می‌‌کند. ﭘﺮﺳﯿﺪ:" ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ‌ی ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ."

ﮔﻔﺖ :"ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ. عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ. ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ. ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ‌ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ‌ی ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ."

  از کتاب 📕ﺗﺬﮐﺮة‌ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ
#عطار

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 13:26


زندگی خود را رنگ آمیزی کنید


زندگی در انتظار زیباتر شدن رنگهاست زندگیتان را با رنگهای خوشبینی، شادی، و حسن ظن به پروردگارتان رنگ آمیزی کنید و نگذارید هیچکس رنگهای زندگی را از شما بگیرد.


💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 10:44


🌸کوچیک آرزو نکن 🌸

    ❤️حتی کوچیک دعا نکن❤️

  💞رسول الله ﷺ فرمودند 💞


🌷اگر از خدا چیزی خواستید فردوس را بخواهید که فردوس وسط بهشت و بالاترین بخش بهشت است که بالایش عرش رحمٰن است و رود های بهشت از آنجا میجوشد🌷❤️


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 08:42


#حس‌خوب😍🙂


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 05:52


ای که مسجد میروی بهر سجود...
سربجنبد، دل نجنبد، این چه سود ؟!!

#مولانا

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 05:31


#چشم_انداز

من آموخته ام :
ساده ترین راه برای شاد بودن،
دست کشیدن از گلایه است...

من آموخته ام :
تشویق یک آموزگار خوب،
می تواند زندگی شاگردانش را
دگرگون کند...

من آموخته ام :
افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین
عمر طولانی تری دارند...

من آموخته ام :
نفرت مانند اسید،
ظرفی را که در آن قرار دارد ،
از بین می برد...

من آموخته ام :
بدن برای شفا دادن خود توانایی
عجیبی دارد،
فقط باید با کلمات مثبت با آن
صحبت کرد...

من آموخته ام :
اگر می خواهم خوشحال باشم،
باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم...

من آموخته ام :
اگر دو جمله «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها
برطرف می شوند...

من آموخته ام :
وقتی مثبت فکر می کنم ،
شادتر هستم و افکار مهرورزانه
در سر می پرورانم...

و سرانجام این که من آموخته ام :
«با خدا همه چیز ممکن است...»


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 03:52


#آیه‌گرافی 🌷

﴿إِنَّمَا ٱلتَّوۡبَةُ عَلَى ٱللَّهِ لِلَّذِينَ يَعۡمَلُونَ ٱلسُّوٓءَ بِجَهَٰلَةٖ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِن قَرِيبٖ فَأُوْلَٰٓئِكَ يَتُوبُ ٱللَّهُ عَلَيۡهِمۡۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمٗا﴾

«بی‌گمان خداوند توبۀ کسانی را می‌پذیرد که
از روی نادانی کار زشت انجام می‌دهند، سپس
زود توبه می‌کنند، پس خداوند توبۀ ایشان را
می‌پذیرد و خداوند دانا و با حکمت است».🌱



💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Nov, 02:41


.
صبح یعنی آغاز
یک سبد شعر...ترانه...آواز
صبح یعنی که بخندی با ناز
مثل خورشید؛
در این پهنه ی آبیِ بلند
بدرخشی با عشق
بشَوی مظهرِ دلدادگی و راز و نیاز
صبح یعنی...
نفَسِ ساده ی پروانه شدن...
در تکاپوی قشنگِ پرواز!🦋💙

صبحتون بخیر 🌱

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Nov, 15:42


وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ

اگر روزِ بدبختی به سراغتان آمد، وحشت نکنید
روز خوشبختیِ شما ناگزیر فرا می رسد.!!
بدان که زمان در هیچ شرایطی ثابت نمی ماند،
گاهی مال و تنگدستی است،
گاهی سختی و گاهی آسانی
این ها قوانین ثابت خداوند هست
و عاقل پایبند به اصل است.
و در هر شرایطی تقوای خود را حفظ کنید !!


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Nov, 13:13


برخی از تکنیکهای تربیت کودک

۱. هرگز فرزندتان را بین جمع خجالت زده نکنید چون باعث ایجاد حس دشمنی و کینه در او می شوید.

۲. خاطر فرزندتان را از اینکه به او علاقه مند هستید و خود را درگیر او کرده اید، راحت کنید. به او اطمینان بدهید که در مواقع لزوم به کمکش خواهید شتافت.

۳. به فرزندتان نشان دهید شما او را همان طور که هست دوست دارید و اگر رفتار نادرستی از او سرزد باز هم او را به عنوان فرزندتان می پذیرید و دوست دارید.


💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Nov, 11:38


دوستا به پست ها واکنش هم بدین بی زحمت😒

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Nov, 11:37


چه زیبا میگوید نلسون ماندلا.....

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟


"ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛
ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ
"ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ
ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ
ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ... !
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺰی ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮔﻠﺪﺍﻥ
ﮐﻮﭼﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ...!
ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ
ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ...

به کسی که دوستش داری ""دلبسته""
باش نه وابسته !

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Nov, 08:57


°°••#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘💫
°°••
#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋


عشق را باید از خدا آموخت ❤️

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Nov, 18:25


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Nov, 16:33


#داستانک📚

خدایاتوچقدرمهربانی🌱🌸

در‌زمان‌حضرت‌موسی‌علیه‌السلام‌مردی‌
بود،که‌بُتی‌رامی‌پرستیدوهروقت‌نزدِ‌بُتِ‌
خودمی‌رفت،آن‌راصـدامی‌زدومیگفت:

ای‌صَنـَـم[بت]مـراببخش
ای‌صَنـَـم[بت]به‌من‌برکت‌بده
ای‌صَنـَـم[بت]مـراشفابده...!!

وروزی‌زبانش‌اشتباه‌کردوزمانیکه‌میخواست
بگوید:ای‌صَنـَـم[بت]...
گفت:ای‌صَمـَد[پناهگاه‌ابدی،بی‌نیاز]

خداوندمتعال‌پاسخ‌داد:
من‌اینجاهستم‌،ای‌بندهٔ‌من

موسی‌علیه‌السلام‌گفت:خداوندا..
آیادرحالیکه‌این‌مرد،دیگری‌راعبادت‌میکند
به‌اوپاسخ‌میدهی؟!!
خداوندفرمود:ای‌موسی..
آیاصَمـّـددیگری،غیرازمن‌وجوددارد؟!!

رحمت‌ومهربانی‌خداوندمتعال‌نسبت‌به‌
بنده‌هاش‌آنقدرزیادست،حتی‌وقتی‌غرقِ‌
گناهی‌،دنبال‌یه‌بهونه‌ست‌که‌توصداش‌کنی

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Nov, 16:18


اینارو هیچکس راجع به ازدواج بهت نمیگه :

با خانوادش هم ازدواج میکنی
به امید بهتر شدن بعد از ازدواج ، ازدواج نکن
همسرت اولویت اولته
از همون اول ازدواج حد و مرزهاتو مشخص کن
دعواها و بحثهات با همسرت رو به خانوادت نگو
هیچوقت به خانوادش بی احترامی نکن
به خاطر هیچکس با همسرت بحث نکن
حق دخالت به خانوادها ندید
اگه به همسرت بی احترامی کردن ، سکوت نکن
ضعفها و مشکلات خانوادت رو به خانواده ی همسر نگو .

💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Nov, 11:13


°°••#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘💫
°°••#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Nov, 08:12


خداوند،درحدیث‌قدسی‌میفرماید💕:
ای‌بنـدهٔ‌من‌،من‌همـواره‌باتـوهســتم!
اگربه‌تـوظلم‌کردند...
پس‌من‌دوست‌تـوهستم
واگرآزارت‌دادند،پس‌من‌طبیبِ‌تـوهستم

به‌همین‌قشنگی♥️🥹🫶🏻!!



🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Nov, 05:31


#پروفایل‌ناب‌اسلامی❤️🕋


در اندک من
تویی فراوان یا رب

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Nov, 02:32


پروردگارا!
ما را محروم مگردان از آرزویی که دلمان را شاد می کند،
از  توبه ای که غم و اندوه مان را برطرف می کند،
از توفیقی که راهمان را روشن می کند،
از شادی که غم مان را دور می کند،
از برکتی که همراه زندگی مان است
و از عملی که موجب رضایت تو می شود.

خداوندا!
تمام کارمان را به تو واگذار کردیم،
پس به هر چه می خواهی آن را نیکو گردان،
و ما را از کسانی قرار ده که به آنها نگاه رحمت کردی و دعای آنها را شنیدی، پس اجابت نمودی و بهشت ​​برین را برایشان نوشتی.

#آمیین🤲

#صبحتان‌منور‌بانور‌الله❤️🥰


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Nov, 15:33


#دعا

خدایا
سرنوشت مرا خیر بنویس؛
تقدیری مبارک...
تا هر آنچه را که تو دیر می خواهی
زود نخواهم...‌

آمین 🤲


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Nov, 13:27


#معرفی_کتاب 📚

کتاب افسانه کاریزما
درخواستی شما


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Nov, 13:27


#معرفی_کتاب📚
کتاب قانون ۵ ثانیه
درخواستی شما

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Nov, 09:07


°°••#𝐒𝐓𝐎𝐑𝐘💫
°°••
#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋


همه محتاج رحم خدا هستم❤️


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Nov, 06:30


.
این قشنگ ترین متن از شمس تبریزی بود که خوندم:
ما باور کرده ایم که خداوند ما را از بالا می‌بیند،اما او در واقع از درون می‌نگرد...



🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Nov, 04:28


#پیام_صبح

بهترین دوست آنست که سنتی از سنت های پیامبر را عمل کرده و سپس آن را برای ما نیز آموزش دهد.


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Nov, 02:51


خدارو چه دیدی ؟
شاید جایی که فکر میکنی
همه چیز تموم شده
یه شروع باشه
یکی از قشنگترین شروع های زندگیت ❤️

🌸🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Nov, 16:32


خدا
زمان مناسب،
مکان مناسب،
شخص مناسب،
و پاسخ مناسب
به دعاهات رو می‌دونه.
بهش اعتماد کن 🤍


#شب‌بخیر🫠🌚

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Nov, 16:22


خدایا میخوام یه دقیقه وقتت رو بگیرم
نه برای اینکه چیزی ازت طلب کنم
بلکه خیلی ساده ازت به خاطر تمام چیزایی که بهم دادی ، تشکر کنم !

مرسی ازت❤️


💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

14 Nov, 09:38


معبودم...🪴
صدای‌افکاربعضی‌ازآدم‌هایت‌راخاموش‌کن
تاصدای‌توراهم‌بشنوند!!
آنقدرغرق‌درقضاوت‌‌هستند
که‌فَراموش‌کرده‌اندقاضی‌تویی...♥️🌸!!


💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

14 Nov, 08:42


°°••#Video 💫
°°••
#𝐈𝐒𝐋𝐀𝐌𝐈𝐂🕋


بگذارید فرزندان تان معتاد قرآن شوند…

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

14 Nov, 06:53


https://t.me/wwwwwwwwRasa1403

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

14 Nov, 06:52


#چشم_انداز

خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
عزت خانه در دوستی است.
ثروت خانه در شادی است.
زیبایی خانه در پاکیزگی است.
پاکی خانه در تقوا است.
نیاز خانه در معنویات است.
استحکام خانه در تربیت است.
گرمی خانه در محبت است.
صفای خانه درمحبت است.
پیشرفت خانه در قناعت است.
لذت خانه در سازگاری است.
سعادت خانه در امنیت است.
روشنایی خانه در آرامش است.
رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
صفت خانه در انصاف و گذشت است.
شرافت خانه در لقمه حلال است.
زینت خانه در ساده بودن است.
آسایش خانه در انجام وظیفه است.

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

14 Nov, 02:31


#آیہ_گـــــᏪــــࢪافے🍂🌸


يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ

خداست که كار را از آسمان تا
زمين سامان میدهد.🌱☁️🩵

#صباح‌الخیر🌿🌾


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Nov, 17:31


بہترین راه براے آرامش شب و
ساختن فردایی زیبا اینست ڪہ قبل از خواب
تصمیم بگیریم
فردا قلبے راشاد ڪنیم تا شاهد خنده زیباے
خداوند باشیٖم !


💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Nov, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت چهل و دوم

من دوست داشتم خانم حقوق‌دانِ شوم برای اینکه روزی بتوانم مانع این همه ناعدالتی‌های که در مقابل زنان کشورم صورت‌   می‌گرفت شوم.
همیشه احوال ناراحت کننده‌ای کشورم به گوش مان می‌رسید.
۹ سالِ را در کشور ایران اقامت داشتیم و اما با تغییر نظام پدرم تصمیم گرفت تا دوباره به افغانستان برگردیم.
از فرات خوشحالی در لباس هایم نمی‌گنجیدم.
احساس می‌کردم این بار ابرار را خواهم دید.
من اهداف خیلی بزرگِ داشتم، با برگشتنم توانستم به حیث یک خانم و یک زن سیاست مدار شروع کنم به کار کردن...
روز ها سپری می‌شد شب ها سپری می‌شد، گاهی باخود می‌گفتم نکند واقعا ابرار را از دست داده‌ام؟!
نکند واقعا ابرار در کنارم نیست و اتفاقی برای ابرار افتاده باشد.
نه عمه‌جان و نه هم ماماجان هیچ یک در عمارت نبودند.‌
هر روز از مقابل عمارت آنها عبور می‌کردم برای اینکه بدانم آنجا هستند یا خیر...
خسته بودم از این همه دلتنگی درست ده سال، ده سال کامل هم‌دیگر مان را ندیده بودیم.
در ظاهر جوان بیست پنج ساله‌ای بودم و اما در باطن دختری هفتاد ساله‌ای گاهی دلم می‌گرفت‌.
اما نمی‌خواستم این بغض را بشکنم.
امروز هم همانند هر روز دیگر راه عمارت نادر خان را در پیش گرفتم و تقه‌ای به در زدم.
برای مدت طولانی آنجا ایستادم اما نه...
باز هم خانه در سکوت محض بود.
ساکت از جا برخاستم‌ و راهِ همان دریاچه‌ای را که برای آخرین بار با همدیگر همان‌جا بودیم در پیش گرفتم.
در کنار دریاچه نشسته و با پاهایم آب را به بازی گرفتم.
_کجایی نامرد...کجایی؟
+میبینم که اینجایی...
بعد هم دستی از عقب بالای شانه‌ام قرار گرفت!
نگاهی بسوی عقب‌ام انداختم او اینجا چه کار می‌کرد؟
با تردید اسم‌اش را صدا زدم:
_حمید؟!
لبخندی زده و در کنارم می‌نشیند.
همان‌گونه کنجکاو بسویش نگاه می‌کردم که گفت:
_اینجا چه کار دارید خانم؟
_فکر کنم من باید این سوال را بپرسم آقا؟
شانه‌ای بالا انداخته گفت:
_نمیدانم!
از حالت صورت‌اش کاملاً مشخص بود این‌که من را فریب می‌دهد برای همین گفتم:
_باشد باور کردم..
نگاهِ به دستان‌اش انداخته دوباره بسوی من نگاه کرد.
_آینور....
_جانم برادر مهربانم...
تردید داشت از حرفِ که به زبان می آورد
_من یک هفته قبل همراه با پدرم اینجا آمدم برای خرید یک دست زمین جدید‌به طور ناگهانی با دختر مالک زمین مقابل شدم دعوایی لفظي میان مان صورت گرفت.
با دیدن پدرش پا به فرار گذاشت دخترِ عجیبِ بود. اما عجیب‌تر از آن این بود که...
بعد از آن روز این دختر همیشه در مقابل چشمانم است هر لحظه به یاد او می‌افتم چه کار کنم...
اصلاً نمی‌دانم چه اتفاقِ برایم رخ داده است.
با اتمام حرف حمید با صدایی بلندِ شروع کردم به خندیدن... خندیدن بعد از یک مدت خیلی طولانی به یاد اولین دیدار من و ابرار افتادم که شدت خنده هایم شدت گرفت.
حمید با چشمان گرد شده بسویم نگاه می‌کرد.
همان‌گونه که می‌خندیدیم دستان‌ام را بسوی آسمان گرفته گفتم:
_خدایا برادرم از دست رفت‌‌‌‌.
و بلند تر از قبل شروع کردم به خندیدن حمید هم نتوانست مانع خندیدن خود شود و شروع کرد به همراهی کردن من...
آنقدر خندیدیم که دیگر توانِ برایم باقی نماند‌‌‌‌. حمید همان‌گونه که با لبخند بسویم نگاه می‌کرد گفت:
_حالا نگفتید خانم دلیل این خندیدن شما و دلیل این حالت من چیست؟
_دلیل این حالات شما عشق است آقا عشق!!!!
گلویش را کمی صاف کرده و با تکبر گفت:
_خواهرم حالا وقت شوخی نیست... اگر می‌دانی بگوووو برایم من را چه به عشق...
شانه‌ای بالا انداخته گفتم:
_به من چه خود دانی بردار...
با اتمام حرف‌ام از جا برخاسته و...
چند قدمی برداشتم که حمید از دستم گرفته گفت:
_باشد...باشد قبول می‌کنم اما حالا من چه کار کنم یعنی...
لبخندِ به صورت نگران‌اش کاشته گفت:
_اگر واقعاً او را دوست داری و از عشقت نسبت به او مطمئني برایش اثبات کن و با او ازدواج کن!
_همه را قبول دارم فقط...
دستی بالای موهایش کشیده گفت:
_فقط اینکه چگونه پدر و مادر را راضی کنم، اگر آنها قبول نکنند چه؟
چشمکِ بسویش زده گفتم:
_راضی کردن پدر و مادر با من..‌
چشمانش از خوشحالی برقی زده گفت:
_واقعا...
سرم را تکان داده گفتم:
_واقعاً...
من را در آغوش‌اش گرفته گفت:
_خواهر مهربان خودم.. خواهر عزیزم... خواهر یکدانه‌ای من... چه خوب است که دارم‌ات...
با دست‌ام به عقب حول‌اش داده گفتم:
_باشد...باشد...فهمیدم...برای من این همه چرب زبانی نکن...
چشمانش را باز و بسته کرده گفت:
_چشم خانم امر...امر شماست....
هر دو خندیده سوار بر ماشین حمید شده و راه عمارت مان را در پیش گرفتیم.

#ادامه_دارد

ری اکشن و حمایت هایتان کمرنگ شده دوستان
لطف کنید واکنش هم نشان بدهید❤️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Nov, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت چهل و یکم

#راوی(روایت کننده داستان)
یک هفته‌ای سپری شد و در مدت این هفته رابطه‌ای دلاور خان همراه با آینور خیلی بهتر شده بود.
حتیَ از آن عزیزه خانم بدجنس هم خبری نبود تمام تلاش‌اش را برای این می‌کرد.
تا حال آینور بهتر شود...
خانم بزرگ هم‌چنان حال مساعدی نداشت‌‌ و هر روز بیشتر از روز بعد حال‌اش بد می‌شد ‌‌‌.
آینور هم همیشه در اتاق جدیدِ که دلاور خان در داخل عمارت مختص او قرار داده بود همان‌جا زندگی می‌کرد.
همیشه در حال راز و نیاز با پروردگارش بود.
برای صحت و سلامتی ابرار دعا می‌کرد او دعا می‌کرد تا حالش خوب باشد.
شب و روزش در حال تلاوت قرآن‌کریم بود.
و چه زیباست این عبادت...
اما هر چقدر سعی می‌کرد خوشحال باشد و لبخند بر لب داشته باشد نمی‌توانست موفق شود.
عشق ابرار او را از پا در آورده بود.
هر روز لاغرتر و ضعیف‌تر از آنِ می‌شد که حدس می‌زد.
دلاور خان که متوجه این آشفته حالی دخترش شده بود‌‌‌‌.
برای خود لعنت می‌فرستاد مگر می‌شود با لعنت فرستادن این حالت درست شد.
از سوی هم خانم بزرگ حال‌اش در حال بد و بدتر شدن بود.
اوضاع کشور همچنان مساعد نبود در همه جا شایعه سقوط حکومت بود این یعنی آغاز یک فاجعه‌ای خیلی بزرگ...
اینکه قلم تقدیر برای این دو جوان چه سرنوشتی را رقم زده بود هیچ یک نمی‌دانست. شاید سال‌ها فراق و دلتنگی...
شاید هم به هم رسیدن؟!
با صداهای بلند گلناز خانم که دلاور خان را صدا می‌زد همه از خواب برخاستند!
آینور که در حال تلاوت صفحه‌ای از قرآن عظیم شان بود قرآن‌کریم را بسته و بوسه‌ای بر آن کاشت.
بعد هم از جا برخاسته راه اتاق خانم بزرگ را در پیش گرفت..
دلاور خان دستان خانم بزرگ را گرفته می‌بوسید.
خانم بزرگ بی‌حال بسوی آینور اشاره کرده گفت:
_بیا اینجا دخترم بیا و در کنارم بنشین!
آینور به قدم های که اصلاً یاری اش نمی‌کرد در کنار خانم‌بزرگ نشست.
خانم بزرگ لبخندِ زده و دستان لرزان‌اش را بالای صورت دخترک گذاشته و آن را به نوازش گرفت!
_دخترم......خیلی......دیر.....فهمیدم....اما....الله....را....سپاسگزارم....از... داشتن....همچنین... نوه‌ای ....دخترم... امیدوارم.... من... را.....ببخشید.....
(همه‌ای این حرف‌ها را با نفس نفس می‌گفت)
دوباره لبخندِ زده گفت:
_اگر او دوست‌ات داشته باشد‌‌ دوباره باز می‌گردد دخترم... پس امید خود را هرگز از دست نده!
آینور دستان خانم بزرگ را بوسیده می‌گوید چشم...
لبخندی بر لبان خانم بزرگ آمده گفت‌:
_همه‌ای شما را به الله سپرده ام...
و چشمانش را بست.
×××××‌
مراسم خاک‌سپاری خانم بزرگ سپری شد هنوز چند روزِ نگذشته بود که خبر سقوط حکومت داکتر نجیب‌ در همه جا پخش شد.
دلاور خان هم‌چنین که چند روز قبل از سقوط حکومت روانه‌ای شهر کابل شده بود برای اینکه خبری از سوی ابرار و خانواده‌ای ابرار به دست‌اش رسیده بود اینکه برای آخرین بار در یکی از بیمارستان‌ های شهر کابل دیده شده بودند.
دلاور خان رفت اما دوباره برگشت دوره تلخ و تاریک افغانستان آغاز شده بود.
کشور در وحشتِ خیلی بزرگِ به سر می‌برد؛ همه تصمیم به ترک کشور داشتند و بسوی کشورهای همسایه پناه می‌بردند‌، از فقر و تنگدستی گرفته تا موضوعات دیگری...

آینور‌‌‌...
حال و اوضاعِ کشور روز به روز در حال بدتر شدن بود.‌ همه مردم تنها راه حل را مهاجرت می‌دانستند و همه بسوی کشور های همسایه در حال مهاجرت بودند‌‌‌.
پدرم تصمیم گرفت تا برای مدتِ در شهر کابل اقامت داشته باشیم اما از آن جایی که اوضاع کابل ناامن‌تر از هرات بود بعد از سپری کردن چند مدتِ دوباره بسوی هرات برگشتیم.
چند ماهِ را در هرات سر کردیم.
اما با تصمیم عزیزه خانم... ما هم تصمیم گرفتیم تا کشور را ترک نمایم‌ با ورود مجاهدین پدرم جِدی‌تر از قبل شد!
دوری از وطن خیلی دشوار بود و این‌که هیچ‌کاری از دست مان ساخته نبود دشوارتر....
برای این‌که کشور ایران با هرات بیشتر هم سرحد بود..‌ ما هم روانه‌ی کشور  ایران شدیم..
مدتی دو ماهِ را در مشهد سپری کردیم بعد هم روانه‌ای پایتخت کشور ایران یعنی تهران پر جمعیت شدیم.
هرچند که ابرار برای لحظه ای هم از یادم فراموش نمی‌شد..
از اینکه احوالِ از سوی او نداشتم و نه اینکه می‌دانستم کجاست بیشتر برایم عذاب آور بود. خاطرات‌ام، ذهن‌ام، فکرم همه و همه شده بود ابرار...
روزی با خود فکر کردم از اینکه فرصت زیر دست من است پس چرا ادامه ندهم برای درس خواندن؛ وقتی این موضوع را همراه با پدر در میان گذاشتم پدرم با گرمی از من استقبال کرد.
با کسب بهترین نمرات توانستم وارد دانشگاه شوم و همان رشته‌ای را که خیلی دوست داشتم را ادامه دهم.  برای همه جای تعجب بود اما من که همه و همه را نزد گلناز مادرم آموخته بودم اصلاً هم مشکلِ در خواندن و نوشتن نداشتم.

.

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Nov, 09:38


هرگز امید خود را از دست نده.
طوفان ها مردم را قوی تر می کند و هرگز برای همیشه دوام نمی آورد.ادامه بده.سخت ترین لحظات تو اغلب به بهترین لحظات زندگیت منجر می شود.موقعیت های سخت در نهایت افراد قوی می سازند.

💜🌻
👉🏻@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Nov, 06:57


صبورکه‌باشی!!
خداوندتمام‌زخـم‌هایت‌راشفامیدهد...
برای‌هیچ‌چیزی‌عجله‌نکن،همهٔ‌زیبایی‌هابا
صبوربودن‌به‌بنده‌های‌خوب‌خدانزدیک‌میشود..!

حضرت‌ابراهیم۲۵سال‌صبرکرد
حضرت‌یوسف۱۳سال
حضرت‌یعقوب۴٠سال
حضرت‌عیسی۳٠سال
وحضرت‌ایوب‌بیشترعمرش...

وَلِرَبِّكَ فَٱصۡبِرۡ     مدثر/۷


اگرخداوندازشمامیخواهدکه‌صبورباشید، مطمئن‌باشیدکه‌دردستان‌امنی‌هستید...


🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

13 Nov, 03:15


صبح شروع تازه است🌷
برای باهم بودن
مهرورزی رادوره کردن
از زندگی لذت بردن🌷
وگل خنده به یکدیگر
هدیه دادن
سلام دوستان
صبحتون بخیر🌷
  ‌‌‎

👉🏻@Kolbe_Aaraamesh🌷🍂

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Nov, 05:54


زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطره‌ها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن ..


👉🏻🌷@Kolbe_Aara0mesh💜

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Nov, 04:11


آرام بخش تـرین آیـه قـرآنکـریم❤️🥰

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

12 Nov, 02:52


«رُبما یُساق إليك قدرٌ منَ اللّٰه خیرٌ من کل أحلامك»

شايد معجزه ی از سوى خدا به سمت تو فرستاده شودكه از همه ی آرزوهايت بهتر باشد


#صباح‌الخیر 🤍🌻

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Nov, 12:47


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت سی و نهم

_بیا دخترم مقداری میل کن!
آینور غذا را با دست‌اش پس می‌زند این کارش باعث می‌شود ظرف از دستان گلناز خانم افتاده و بشکند. بعد هم صدایی بدِ را ایجاد کند.
_نمی‌خواهم!
گلناز خانم با ناراحتی می‌گوید:
_دخترم می‌خواهی تا چه موقعی این رفتارت را ادامه دهی... اینگونه از پا خواهی افتاد... باید این را برای خود بقبولانی که ابرار دیگر نیست...او...او..م..
آینور نمی‌خواست ادامه آن را بشنود دستان‌اش را در مقابل گوش‌هایش گرفته با داد می‌گوید:
_ابرار هست...ابرار هست، دست از سر من بردارید‌‌‌!
و قطرات اشک بود که صورت دخترک را پوشانیده بود.
گلناز خانم با ناراحتی می‌گوید‌:
_امروز دوباره آنجا رفتم اما هیچ یک آنجا نیست. طوری به نظر می‌رسد که قریه را کاملاً ترک نموده اند تنها امیدِ که داشتم هم ازبین رفت دخترم...
آینور خود را در آغوش گلناز خانم رها کرده می‌گوید:
_مادر خسته ام...خیلی خسته ام...
گلناز خانم آینور را به آغوش گرفته و شروع می‌کند به نوازش کردن موهای ابریشمی دخترک!
از اینکه دخترش را در این حالت می‌دید دل‌اش خون گریه می‌کرد.
اینکه نمی‌توانست هیچ کاری را انجام دهد.
بیشتر زجر اش می‌داد.

آینور...
همان‌گونه که سرم را به دیوار تکیه داده بودم در بزرگ زیر زمینی باز شده...
بعد هم شخصی وارد زیر زمینی شد آن‌قدر ناتوان بودم که اصلاً میلی برای باز کردن چشمانم را نداشتم.
_می‌بینم که دوباره این جایی عروس فراری...
آهسته چشمانم را باز کرده و چشم دوختم به عزیزه خانمِ که با پوزخند بسویم نگاه می‌کرد.
زهرخندِ زده و دوباره چشمانم را بستم بحث با این خانم اصلاً فایده‌ای نداشت.‌
_بلند شو دختر!
اما من همان‌گونه با چشمان بسته تکیه‌ام را به دیوار دادم.
صدایی قدم‌هایش را که در مقابل‌ام قرار گرفته بود می‌شنیدم و از اینکه در مقابل‌ام قرار گرفته بود.‌‌ می‌توانستم احساس نمایم.
از دست‌ام گرفته و به طور ناگهانی بلندم کرد.
کنجکاو به دست‌ام نگاه کرده گفت‌‌‌:
_دختر چرا اینقدر لاغر شده‌ای؟ قبلاً که اینگونه نبود‌ی...
پوزخندِ زده و ساکت بسویی مقابل‌ام چشم دوختم که او گفت:
_بی‌خیال...
بعد هم دست‌ام را گرفته و بسوی در زیر زمینی قدم گذاشت.
این بار پرسیدم:
_دلا‌ور خان دوباره چه نقشه‌ای برسر دارد؟
لبخندِ زده گفت:
_نقشه‌های دور از تصور.. حالا هم بیا تا بیشتر از این معطل نشود.
قرار بود بعد از یک ماه از آنجا خارج شوم اما من بی‌احساس‌تر از آنِ شده بودم که حتیَ حدس می‌زدم.
هر دو وارد عمارت شده بعد هم راه اتاق مهمان را در پیش گرفتیم.
قبل از اینکه وارد اتاق مهمان شویم عزیزه خانم شال سبز رنگِ را بر سرم انداخته گفت:
_حال بهتر شد!
بعد هم بیدون در زدن وارد اتاق مهمان شدیم.
آنجا دلاور خان ، بهادر خان و یک مرد دیگرِ که درست چهره‌اش مشخص نبود نشسته بودند‌.
هم‌چنین خانم بزرگ از حالت صورت‌اش مشخص بود که حال مناسبِ ندارد اما آنجا نشسته بود.‌
دلا‌ور خان با دیدن من از جا برخاسته با لبخندی که نمی‌دانستم از کجا سرچشمه گرفته بود‌ در مقابل من قرار گرفته گفت:
_بیا دخترم...
دست‌ام را گرفته من را در کنار بهادر خان نشاند تازه متوجه حمید و حامد شدم.
اولین باری بود که نگاهِ شان رنگ غم داشت مگر این‌جا قرار بود چه اتفاقی رخ دهد؟
سرنوشت دوباره چه بازی را برای من رقم زده بود.
نگاهی زیر چشمی بسوی بهادر خان انداخته که او هم با لبخند بسویم نگاه می‌کرد.
با صدایی باز و بسته شدن در نگاه های همه بسوی در سوق یافت.
مادرم همراه با سینی بزرگِ وارد اتاق شد.
دلاور خان با صدایی بلندی روبه آن مردِ که در مقابل مان بود کرده گفت:
_جناب عاقد شروع کنید!.........

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

11 Nov, 12:47


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت چهلم



_جناب عاقد شروع کنید!
جناب عاقد از چه جناب عاقدی ای حرف می‌زد؟
تازه متوجه صورت همان مرد شدم.
اینکه همان بود.
همانِ که چند ماه قبل عقد نامه‌ای من و ابرار را خواند.
حالا دوباره اینجا چه کار می‌کرد؟!
_آیا بنده وکیلم دخترم؟
نگاه های همه بسوی من سوق یافت.
پوزخندِ زدم از اینکه چقدر ناتوانم اما حالا وقت‌اش نبود.
با صدایی بلندِ گفتم:
_نه...نیستید....
دلاور خان گفت:
_نه جناب عاقد دخترم شوخی می‌کند.
عاقد دوباره پرسید منم با صدایی بلندتر از قبل گفتم:
_نه!
بعد هم سینی که در مقابل‌ام بود را با دستم کنار زده با داد گفتم:
_جناب عاقد مگر در کجا ذکر شده است وقتی که رسماً و شرعاً در عقد شخصی باشید با یکی دیگرِ عقد ‌کنید؛ مگر این گناه نیست؟
در کجایی قرآن‌کریم این چنین ذکر شده است.
عاقد که تازه متوجه صورت‌ام می‌شود، می‌گوید:
_بیبینم مگر شما همان دختری نیستید که چند ماه قبل همراه با پسر کوچک نادر خان عقد کردید؟ شما اینجا چه کار دارید.
نگاهی بسوی همه انداختم همه در شوک حرف عاقد بودند.
دوباره بسوی جناب عاقد نگاه کرده گفتم:
_بلی جناب عاقد من همان‌‌ام؛ همانِ که پدرش همه زندگی او را به بازی گرفت. همان دختری که پدر و مادر بزرگ‌اش در روزِ که متولد شد او را تیره بخت خطاب می‌کردند.
(قطرات اشک در صورت دخترک راه خود را پیدا کرده بود همان‌گونه که می‌گریست سخن می‌گفت)
همان دخترِ که حتی‌َ برای لحظه‌ای هم محبت پدرش نصیب‌اش نشد‌‌‌‌. من همان دخترم که سرپرستی من را خانواده‌ام نه گلنار خانم به عهده گرفت، همانِ دخترِ که مجبور شد با پیر مردِ به اسم بهادر ازدواج کند مگر‌ آن ازدواج صورت نگرفت.
همان دختری که در روز عقدش فرار کرد، همانِ که پدرش او را مجبور به این کار کرد. دخترِ که با فرارش دانست انسان‌ها هرگز همانند هم‌دیگر نیستند و همه از هم‌دیگر فرق دارد.
دختری که دانست عمه و مامایی دارد همانی که تازه طعم خوشبختی را می‌چشید‌‌‌. دلش را سپرد به جوان مردی...
جوان مردی که در کنارش احساس آرامش داشت.
مگر پدرش با او چه کار کرد.
فقط برای انتقام‌اش آن جوان مرد را تیر باران کرد و همسرش را باخود برد‌.
همسرِ ‌که درست یک ماه  کامل در زیر زمینی حبس بود.
همسری که نمی‌داند حالا آقا خان‌اش زنده است یا نه...
مگر‌ بهایی دختر بودن چه سنگین است.
خسته‌ام از این نامردی روزگار از این همه ناعدالتی خسته‌ام از این جامعه مرد سالاری...
خسته ام خیلی خسته.
دیگر پاهایم توان ایستادن نداشت نشستم و صورت‌ام را با دستانم پوشاندم.
با صدایی بلندی می‌گریست‌ام!
همه اتاق را سکوت محض فرا گرفته بود.
هیچ یک قصد شکستن این سکوت را نداشت.
با صدایی بلندی می‌گریستم این همان بغض چندین ساله‌ای بود که در گلویم خفه شده بود؛ اما امروز شکست من خسته بودم خیلی خسته...
همان‌گونه که اشک می‌ریختم دستانِ تن نحیف من را در آغوش‌اش فشرد آنقدر بی‌حال بودم که نمی‌توانستم بسوی آن شخص نگاه کنم.
_دخترم من را ببخش اشتباه کردم اشتباه خیلی بزرگِ...
نکند خواب بودم، پدرم من را در آغوش گرفته بود؟! نگاهی بسوی شخصی که من را در آغوش گرفته بودم انداختم نه من خواب نبودم این واقعی بود.
با گریه گفتم:
_رهایم کن!
اما پدرم من را سخت در آغوش‌اش فشرد.
در تمامِ عمرم این اولین باری بود که پدرم من را در آغوش‌اش گرفته بود.
حس نا آشنایی داشتم؛ قبول کردن اینکه پدرم من را در آغوش گرفته بود و من را دخترم‌ صدا میزد برایم دشوار بود.
دیری نگذشت که حمید و حامد هم در جمع مان پیوست...
هر دو بوسه‌ای بر جبین‌ام گذاشته گفتند:
_لطفاً ما ها را ببخش...
دیگر از آن احساس نا آشنایی چند لحظه قبل خبری نبود خوشحال بودم!
خیلی خوشحال بودم.
چند لحظه‌ای همان‌گونه سپری شد که با صدایی پدرم همه چشم دوختیم بسوی او...
_دخترم من را ببخش... من کاری اشتباهِ انجام دادم.. معذرت می‌خواهم از اینکه باعث شکستن قلب مهربان‌ات شدم و اینکه در مدت این همه سال‌ها ندانستم؛ اما حالا برایت وعده می‌دهم‌ که هرگز دست بالای سیاه و سفید نگذاری برایت وعده می‌دهم‌ دوباره نزد ابرار خواهی رفت.
بهادر خان که تا حالا در سکوت به سر می‌برد.
دست‌اش را بالای شانه‌ای پدرم گذاشته گفت:
_هر دو اشتباه بزرگِ را مرتکب شدیم دلاور!
لبخندی زده دوباره ادامه داد:
_هر دو حریص بودیم و برای بدست آوردن خواسته های مان هرکاری را که می‌خواستیم انجام می‌دادیم اما متوجه این نبودیم که قرار است دل عزیزان مان را بشکنیم من رفتم امید دارم با این کار های که انجام دادیم الله گناهان مان را عفو نماید.
جناب عاقد گفت:
_الهی‌آمین!
بعد هم از جا برخاسته گفت:
_بهتر است که ما ها از اینجا برویم دلاور خان و این خانواده را تنها بگذاریم.
بعد هم هر دو از اتاق خارج شدند.
پدرم من را دوباره سخت در آغوش گرفته گفت:
_من فدایی دختر مهربانم شوم...
بعد هم بوسه‌ای بر موهایم کاشت.

#ادامه_دارد

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

10 Nov, 05:37


#چشم_انداز

*ارسطو بعد از خواندن و نوشتن دهها کتاب فلسفه‌ و یک عمر تجربه نهایتا به مردم این توصیه ها را کرد:

*با دوستانتان بحث سیاسی نکنید؛
سیاست دوستی‌ها را خراب می‌کند ،در حالی‌که سیاست‌مداران، راهشان را ادامه می‌دهند اما شما دوستانتان را از دست خواهید داد.

*در ٤٠ ساله‌گی، افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل هم اند
حتی ممکن است افراد با تحصیلات کمتر، پول بیشتری را در بیاورند؛

*در ٥٠ ساله‌گی، زشت و زیبا مثل هم اند.
مهم نیست چقدر زیبا باشید ، در این سن، کم کم چروک‌ها و لک‌ه های تیره روی آشکار میشوند؛

*در ٦٠ ساله‌گی، مقام بالا و پایین مثل هم اند.
بعد از بازنشستگی، حتی یک پیاده هم از نگاه کردن به رئیس اش اجتناب می‌کند؛

*در ٧٠ ساله‌گی، خانه‌ بزرگ و کوچک مثل هم اند.*
درد مفاصل، سختی حرکت، فقط یک محیط کوچک برای نشستن لازم است؛

*در ٨٠ ساله‌گی، پول داشتن و نداشتن مثل هم اند.*
حتی موقعی که بخواهید پول خرج کنید، نمی‌دانید کجا خرج اش کنید؛

*در ٩٠ ساله‌گی، اگر زنده باشیم ،خواب و بیداری مثل هم اند.
بعد از بیداری نمیدانيد چی کار كنيد؛

*زندگی را آسان بگیرید.*
هیچ معمایی نیست که بخواهید حل اش کنید.

*در طولانی مدت همه‌ ما مثل هم ایم.*
پس تا می‌توانید عشق بورزید و یک دیگر را دوست داشته باشید،

*تمام فشارهای زنده‌گی را فراموش کنید،
و با گذشت، از لحظه- لحظه‌ی زنده‌گی لذت ببرید.

آیا موافق اید..؟


@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

10 Nov, 04:06


“ اَللَهُمَّ لا تُحوِجنى اِلى اَحَدٍ مِنْ خَلقِكَ “

خدايا! مرا متحاج احدي از خلقتت مگردان..🤲🏼♥️


#آمیین🤲❤️

🤍🌻
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 18:52


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 17:28


#مژده مژده مژده
به اطلاع تمام علاقمندان رشد فردی و روانشناسی رسانیده میشود

کلاس های کار ورزی اختلالات و رشد فردی
با کیفیت عالی برای اولین بار جریان دارد

#کلاس ها شامل تمام پکیچ زیر می باشد👇

تیپ شناسی ام بی تی ای ( شانزده تیپ)
ارتباط موثر     ( چهل تکنیک ارتباط موثر)
اصول مشاوره
اختلالات شخصیت ( بصورت تئوری و عملی)
روش های هفت مرحله ای مطالعه
سبک زندگی تحصیلی
هدف گذاری و مدیرت برنامه ریزی
تقویت حافظه
عادت سازی
فن بیان
عزت نفس
اعتماد به نفس
تکنیک های رهایی از خجالت
جهت معلومات بیشتر. 👈 @Hafez_1403



@AcHafez

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 16:36


#داستان_شب📚

🌹خداوند متعال به حضرت موسی (ع)
فرمود : اي موسي !


✍🏻من شش چيز را در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را در آنجا نخواهند يافت :

①راحتي و آسایش مطلق را در
'' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در
'' دنيا '' به دنبال آن مي‌گردند!

②عزت و شرف را در
'عبادت'' قراردادم،ولي مردم آن رادر
'' پست و مقام '' مي جويند!

③بي‌نيازي را در
''قناعت'' قرار دادم،ولي مردم آن رادر
''زيادي مال و ثروت'' جستجو مي‌كنند!

④رسیدن به بزرگی و مقام را در
''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را
در'' تكبّر و خود برتر بيني'' می جویند!

⑤کسب علم را در
''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي
مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن مي‌گردند!

⑥اجابت دعا را در
" لقمه حلال " قرار دادم، ولي مردم
آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو می کنند!
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 16:18


ریشه تاریخی قوم سیک در افغانستان

بخش اول معرفی قوم سیک
#اقوام_افغانستان

@AfghanistanHistory_1

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 13:37


‌سلام بر آنان که از ترس‌ها،
تاریکی‌ها و سیاهی‌هایم برایشان گفتم
و بازهم مرا شجاع، پرنور و پررنگ دیدند....🌿🕊

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 10:40


بیشترین گناه بنی آدم مربوط به کدام عضو بدن است⁉️⁉️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت سی و چهارم


تازه از حمام خارج شد.
موهایش را همان‌گونه باز دور شانه‌هایش رها کرده بود، عادت نداشت بعد از حمام کردن موهایش را ببندد.
همان‌گونه که شانه‌ای چوبی را به دست می‌گرفت در اتاق باز شد.
سپس هم ابرار در چهار چوب در نمایان شد همراه با دسته گلی که از دید آینور پنهان ماند.
ابرار با دیدن آینور و موهای بلندش برای لحظه‌ای همانجا ایستاد‌‌‌‌ و ضربان قلب‌اش به شدت در سینه‌اش می‌کوبید.
نه از زیبایی صورت‌اش و نه هم از زیبایی قلب کوچک‌اش...
دخترک هیچ کاستی در خود نداشت.
ابرار همیشه با خود همین‌گونه فکر می‌کرد.
سرش را به طرفین تکان داده و چشمانش را با دیدن آینور که حالا او را متعجب نگاه می‌کرد پرداخت.
نگاهِ به موهای آینور که حالا قطرات آب از آن چکه می‌کرد انداخت.
صورت‌اش نگاه عوض کرده و جایش را به اخم داد..
با عصبانیتِ که نمی‌دانست از کجا سرچشمه گرفته بود می‌گوید:
_بیبینم چرا آنجا ایستاده‌ای حالاست که سرما بخوری...
در اتاق را بسته بالای تخت خواب‌اش نشسته بسوی آینور اشاره کرده گفت:
_بیا اینجا بنشین!
آینور خاموش در کنار ابرار نشست.
حوله‌ای که در دست آینور بود را برداشته آهسته شروع کرد به خشک کردن موهای آینور و سپس شانه‌ای چوبی را برداشته و شروع کرد به شانه‌زدن موهای بلند و ابریشمی دخترک...
خیلی با دقت انجام می‌داد طوریکه آینور اصلاً دردِ را احساس نمی‌کرد.
گاه، گاه هم بو می‌کشید موهای خوش بوی دخترک را...
آینور هم خاموش نشسته بود دوست داشت ابرار همان‌گونه موهایش را شانه زند؛ هیچ یک دوست نداشت این سکوت را بشکند.
شانه‌زدن موهای آینور به اتمام رسید.
ابرار شروع کرد به بافتن موهای دلبرک مغرورش...
دلبرِ که روز شب برایش می‌گفت:
_آینور دوست‌ات دارم...
و اما دلبرک مغرور تا به حالا برایش این جمله را به زبان نه آورده بود.
حالا که برایش مغرور خطاب نمی‌کرد پس چه می‌گفت‌؟
و اینجاست که حضرت مولانا می‌گوید:
غیر از خدا ماییم و بس،
کم عشوه‌اً با من برقص
ای قد و بالایت هوس،
بر آتشم آبی فشان
گیسوی تو،
چشمان تو،
مژگان تو،
رنگ شبان
بنگر مرا کز عشق تو،
دیگر ندارم هیچ امان!
برای آخرین بار موهایی آینور را بو کشیده گفت:
_تمام شد...
آینور با شیطنت می‌گوید:
_خیلی ممنون آقا خان...
با این حرف آینور آه از نهاد ابرار بلند می‌شود صورت‌اش را ناراحت گرفته می‌گوید:
_آه آینور دوباره هم اسم جدید...
آینور رو برگردانده بسوی ابرار نگاه می‌کند که در این میان چشم‌اش به دسته‌گلی سرخ می‌افتد.
از شدت خوشحالی دستان‌اش را به هم کوبیده می‌گوید:
_آنجا را!
با لبخند وصف ناپذیری بسوی ابرار نگاه کرده می‌گوید:
_می‌گویم آنها برای من است؟
ابرار برای تلافی چند لحظه قبل می‌گوید:
_نه مال جمیله!
آینور کنجکاو می‌گوید:
_مال جمیله؟
ابرار با لبخند دندان‌نمایی می‌گوید:
_اهمممم مال جمیله...
_بیبینم جمیله کیست.؟
انگار نقشه ابرار در حال عملی شدن بود برای همین گفت:
_همان دخترِ خان قریه‌ای کناری مان...
آینور دست‌اش را بالای چانه‌اش (زنخ) گذاشته می‌گوید:
_می‌گویم ابرار؟
_امر بفرمایید بانو...
همان‌گونه که دست‌اش بالای چانه‌اس (زنخ ) بود ادامه می‌دهد:
_جمیله یعنی جمیله همان دختر خان خیلی زیبا است؟
ابرار با لبخندِ که سعی در مهار کردن‌اش داشت می‌گوید:
_خیلی زیباست، خیلی خیلی من که با دیدن‌اش کاملاً خود را فراموش کردم.
این بود آخرین تیر ابرار که به مقصد خطا خورد و با این حرف‌اش برای آینور احساس حسادت دست داد.
آینور با عصبانیت گفت:
_یعنی خیلی زیبا بود‌‌؟ خوب پس چرا اینجایی برو نزد همان جمیله‌خانم و این دسته‌گل را تقدیم‌اش کن! یعنی آنقدر زیبا بود بلند شو و برو نزد همان دختر...
ابرار با صدایی بلندِ خندیده و آینور با ابروهای گره خورده بسویش نگاه می‌کرد.
هنگامیکه کاملاً ساکت شد روبه آینور کرده می‌گوید:
_بیبینم خانم من حسودی می‌کند؟
آینور عصبی می‌گوید‌:
_من و حسودی نه این اصلاً امکان ندارد‌!
_خیلی خوب هم امکان دارد.‌‌ خانم من با جمیله‌ای که اصلاً وجود ندارد حسودی کرد‌.
آینور که دانست ابرار سر به سرش گذاشته است‌.
با صدایی بلندی اسم‌اش را صدا می‌زند:
_ابررررراررررر
بعد ادامه می‌دهد.
_مگر برایت بیشتر از هزار بار نگفته‌ام سر به سر من نگذار...
_باشد، باشد خانم بیا این گل‌های زیبا مال خودت مغرور خانم...
(دسته گل را بسوی آینور می‌گیرد و آینور با دیدن آن گل‌های خوش بو و خوش رنگ کاملاً ساکت شده بیدون هیچ تاخیری برمی‌دارد)
ابرار دوباره ادامه می‌دهد:
_امروز همراه با ماوی بعد از مدت خیلی طولانی به گردش رفتم دوباره هنگام برگشتن مان چشم‌ام به دختر کوچکِ افتاد که دسته‌گلی بر دست داشت من هم برداشتم.

#ادامه_دارد
#ری‌اکشن‌هم‌بزنین‌لطفا😐

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت سی و سوم

این بار با تمامِ قدرت‌اش بلند صدا زد:
_ابرار بلند شوووو....
ابرار هراسان چشمانش را باز کرده و با دیدن آینور که در حال خفه‌شدن بود دستان‌اش را رها کرده و از جا برخاست.
با نگرانی بسوی آینور نگاه کرده گفت:
_حالت خوب است...
آینور چشمانش را به نشانه‌ای رضایت باز و بسته می‌کند.
ابرار که از خوب بودن حال آینور کاملاً مطمئن می‌شود.
لبخندِ بسوی آینور زده می‌گوید:
_صبح بخیر...
آینور هم متقابلاً می‌گوید:
_صبح بخیر!
بعد با عصبانیتِ که نمی‌دانست از کجا سرچشمه گرفته است می‌گوید:
_شب خوب خوابیدید آقا ابرار...
ابرار با شیطنت گفت:
_بلی که خیلی خوب خوابیدم آن‌هم در کنار خانم عزیزم...
آینور که می‌داند بحث کردن با ابرار فایده‌ای ندارد از جا برخاسته گلویش را صاف کرده می‌گوید:
_می‌شود از اتاق خارج شوید می‌خواهم لباس‌هایم را عوض نمایم!
_اما....
آینور با صدایی نسبتاً بلندِ می‌گوید:
_همین حالااااااا....
ابرار با صدایی آینور با سرعت از جا برخاسته می‌گوید:
_باشد هر چه خانمم دستور دهد..
ابرار لبخند دندان نمایی زد.

سپس پا تند کرده از اتاق خارج می‌شود.
آینور همان‌جا ایستاده و با تعجب دست‌اش را بالای گونه‌اش می‌گذارد.
لبخندِ که بر لبان‌اش جا خوش کرده بود نمی‌توانست آن را انکار نماید.
احساس می‌کرد زندگی رنگ جدیدِ را برایش بخشیده است و از اینکه مهر ابرار هر روز بیشتر از قبل در دل‌اش جا می‌گرفت خوشحال بود.
اما این را نمی‌دانست این خوشحالی بیشتر از چند روز دیگر دوام ندارد و طوفان بزرگِ در راه خواهد بود............


♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 05:57


برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
•  در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
•  در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
•  در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.

زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود.
پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

04 Nov, 02:56


#نیایش_صبحگاهی

خدایا ! بارانی از ابرهای مهربانی و رأفتت بر قلبم ببار تا ذكرت به زندگی ام  معنا ببخشد ، ذكر تو غبار از آينه قلبم پاک میکند ..
صدايم كن و کنار سفره پر مهرت ، ‌طعم زلال خداییت را بچشان...
قلب مرا از شكوفه‌های ‌امید سرشار كن و در وجود من،ياد خودت را هميشه سبز نگاه دار!

@Kolbe_Aara0mesh

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

03 Nov, 16:02


حَافظَ عَلی مَن یُمنحُك الاَمَل.

از کسی که بهت "امید" میده
محافظت کن…🌱♥️

#شب‌تان‌خوش🫠❤️

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

03 Nov, 12:12


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت سی و دوم


برای همین پرسیدم:
_آینور خانم با من ازدواج می‌کنید‌؟
با این حرف‌ام قدیر گفت:
_آینور اصلاً از این داماد کوچک نترس من همیشه همانند کوه در کنارت هستم!
_قدیر من که کوچک نیستم من بیست و یک سال سن دارم اینکه یک سال ازت کوچک باشم دلیل نمی‌شود که کوچک باشم....
قدیر می‌خواست حرفِ به زبان بی‌آورد‌‌، اما با صدایی پدر هر دو ساکت شدیم و بسوی آینور که او را مخاطب قرار می‌داد نگاه کردیم.
_آینور دخترم هر طور راحتی همان کار را انجام بده این جا هیچ اجباری در کار نیست باشد دخترم!
با این حرف پدرم چشمان آینور از خوشحالی برق زد‌ با خود گفتم:
_نکند آینور مخالف این پیوند باشد؟ ترس بدِ تمام وجودم را فرا گرفت.
دوباره با تردید پرسیدم:
_آینور خانم با من ازدواج می‌کنید؟
آینور با من، من گفت:
_من...من....ازدواج می‌کنم..
با این حرف‌اش انگار دنیا را برایم بخشید، دوباره ادامه داد.
-اما من یک شرط دارم!
-هر چه باشد قبول دارم.
قدیر با لبخند گفت:
-پسر بگذار بگوید بعد قبول کن.
-نه نمی‌خواهم هر چه باشد قبول است.
-من می‌خواهم بخوانم و بنویسم‌یعنی می‌خواهم درس بخوانم.
بسوی پدرم نگاه کردم؛ لبخند در لبان همه جاخوش کرده بود.
پدرم سرش را به نشانه‌ای رضایت تکان داد.
من هم بیدون هیچ چون و چرا قبول کردم.
خواسته های آینور برایم مهم‌تر از این پیوند بود.
گفتم:
-باشد...
و این آینور بود که  چشمانش با این حرف‌ام برق می‌زد.

آینور....
-دخترم آیا بنده وکیلم؟
با اتمام حرف‌اش نگاهِ بسوی همه انداختم که با چشمان منتظر بسوی من نگاه می‌کردند.
نگاهم را از همه گرفته و بسوی ابرار نگاه کردم
آن شال سبزِ که در سرم داشتم باعث میشد تا نتوانم درست همه‌جا را بنگرم.
با صدایی دوباره‌ای عاقد که می‌گفت:
-آیا بنده وکیلم....
دلم را  به دریا زده گفتم:
-بــــــــــــــــ....بلی...
و این کلمه کافی بود تا همه شروع کنند به کف زدن...
زندگی چقدر عجیب است. درست چندین ماه قبل برای اینکه از دست آن ازدواج اجباری رهایی یابم همراه با ابرار فرار کردم...
اما حالا اینجا هستم و من خانم رسمی و شرعی ابرار شدم.
این یعنی آغاز یک زندگی جدید در کنار افراد جدید!
عمه‌جان شیرینی‌های که در دست داشت را بالای من و ابرار پاشید..
نادر خان هم مقدار پولِ را به دست عاقد داد.
نادر خان برای اینکه باز هم دعوایی دیگرِ رخ ندهد تصمیم گرفت تا در خانه با هم عقد نمایم؛ اما وعده داد  تا حتماً محفل برای مان برگذار نماید.
این برای من اهمیتِ نداشت. همین که در کنار ابرار خوشحال باشم برایم کافیست!
همه به نوبه‌ای خود از اتاق خارج شدند و حالا جز من و ابرار هیچ‌کسِ دیگرِ باقی نمانده بود.
ابرار از جا برخاسته در مقابل‌ام ایستاد.
شال سبز رنگ را از سرم کنار کشیده بوسه‌ای بر جبین‌ام کاشت!
با بوسه‌ای که بر جبین‌ام کاشت آهسته چشمانم را بستم.
ابرار به شیطنت گفت:
-شرم و حیایی خانمم را نگاه...
لبخندی زده و مشتِ  را حواله‌ای بازویش کردم.
-عصبی نشو زمرد بانو....
+ زمرد بانو؟
-مگر مهم است خانم؟
-نه نیست.
نگاهی به چهار اطراف انداخته گفتم:
-خوب  حالا من کجا بخوابم؟ خیلی خسته‌ام.
+ خوب اینجا با من...
-نه دیگر...
بعد هم پتوی را برداشته بالای دوشکِ که در کنار اتاق  بود دراز کشیدم که ابرار از دستم گرفته بلندم کرد.
+ کجا خانم نکند از من می‌ترسید؟
در جا ایستاده گفتم:
-نه برای چه من از شما بترسم؟!
بعد هم بیدون هیچ تاخیری بالای تخت نشستم.
+ باشد زمرد بانو ثابت کردید، اینجا آب نیست من برم یکم آب بنوشم دوباره بر می‌گردم!
سرم را تکان دادم همین که ابرار رفت بالای تخت دراز کشیده...
چشمانم را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتم.
حتیَ متوجه دوباره برگشتن ابرار هم نشدم اینکه دوباره چه موقعِ برگشت نمی‌دانم.

راوی...
وارد اتاق شده و با دیدن دخترک که عمیق به خواب فرو رفته بود.
بی‌صدا در را بست در مقابل تخت خواب ایستاده و پتو را بالای دخترک کشید‌.
بعد خودش بالای تخت دراز کشیده آهسته موهای آینور را به دست گرفته بو کشید.
این دختر با این سن کوچک‌اش عجب دل‌اش را به بازی گرفته بود.
دخترک را در آغوش خود گرفته آنقدر به صورت اش نگاه کرد که حتیَ ندانست خواب چه  موقعی مهمان چشمان‌اش شد.
××××
صبح با احساس سنگینی جسمی بالای دست‌اش آینور چشمانش را باز کرد.
با باز کردن چشمانش و دیدن ابرار که او را سخت در آغوش گرفته بود.
نفس در سینه‌اش حبس شد..
سنگینی جسم ابرار بالای دست‌اش بیشتر و بیشترتر می‌شد.
اسمش را صدا زد:
_ابرار..

#ادامه_دارد

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

03 Nov, 12:12


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت سی و یکم

لبخندی مهربانِ به صورت‌ام پاشیده گفت:
_برای موهایت گیره خریده‌ام....
ذوق زده خریطه‌ای کوچک را برداشته بعد از تشکر زیر لبی...
بیدون هیچ تاخیر بی‌صدا وارد عمارت شده بعد هم یک راست وارد اتاق شدم.
خریطه کوچک را در گوشه‌ای پنهان کردم.
می‌دانستم اگر عایشه آن را بنگرد سر به سرم خواهد گذاشت خریطه کوچک را پنهان کرده بعد هم‌ به عالم خواب پناه بردم.
××××
صبح با احساس نوازش دست بر روی صورت‌ام از خواب برخاستم.
این نوازش احساس خوبِ را برایم منتقل می‌کرد.
لبخندِ زده و به پهلو خوابیدم.
صدایی خنده‌ای عمه گلثوم بلند شد سپس گونه‌ام‌ را بوسیده گفت:
_بلند شو دختر زیبایم می‌دانم که بیداری...
چشمانم را آهسته باز کرده و چشم دوختم به صورت خندان عمه جان...
با همان صدایی خواب‌آلود گفتم:
_صبح بخیر عمه جان...
با این حرفم لبخند از لبان‌اش محو شد به گمانم که حرفی بدی زدم.
هراسان از جا برخاسته و گفتم:
_عمه جان من حرفِ بدِ گفتم... من...من..واقعاً...
دوباره حالت چهره عمه جان عوض شده گفت:
_بیبینم...برای من گفتی عمه؟
_بلی گفتم...مگر شما عمه‌ای من نیستید؟
با این حرف‌ام قطره اشکِ از صورت‌اش لغزید من را در آغوش گرفته گفت:
_عمه فدایت دختر زیبایی من چقدر دوست داشتم این کلمه را از دهان‌ات بشنوم..
از آغوش‌اش جدا شده دستان‌اش را گرفته بوسیدم.
_چقدر خوب است که دارم تان عمه جان احساس می‌کنم مادرم در کنارم است...
دستم را گرفته بلندم کرد و گفت:
_آه...آه دختر من را احساساتی نکن حالا هم بلند شو... آبی به دست و صورت‌ات بزن که صبحانه حاظر است!
بعد هم از اتاق خارج شد.
من هم بعد از مرتب کردن اتاق و شستن دست و صورت‌ام از اتاق خارج شدم.
شب بعد از اینکه با ابرار صحبت کردم.
با خود گفتم من هم می‌خواهم همانند او باشم.
خوشحال...
و بی‌خیال...
همانی که خودم می‌خواهم و دوست دارم.
همان دخترِ که روزی پدری داشت.
نامادریی داشت..
برادرانِ داشت که جز بدِ کاری برایش انجام نداده بودند!
اما حالا می‌خواهم نبودن آنها را قبول نمایم.
××××
نگاهی بسوی سفره انداختم سفره‌ای که همه دور هم جمع شده بودند و خوشحال بسوی هم‌دیگر نگاه کرده صبحانه را میل می‌نمودند.
متوجه نگاه‌های خیره‌ای بالای خود شدم برای همین سرم را بلند کردم.
ابرار بود که با دقت بسویم نگاه می‌کرد؛ ابروی بالا انداختم.
لبخندی دندان نمایی زده و چشمکی نثارم کرد.
از ترس نگاهِ به چهار اطراف انداختم از اینکه مبادا شخصِ بسوی ما دیده باشد.
نفس آسوده‌ای کشیده همه مصروف خوردن صبحانه بودن و اما...
عایشه با لبخند دندان نمایی بسوی من و ابرار نگاه می‌کرد.
آب گلویم را قورت داده و من هم سعی کردم لبخند بزنم.
اما با صدایی اَدی جان نگاهم را از عایشه گرفته و بسوی اَدی جان نگاه کردم، آدی جان رو به نادر خان کرده گفت:
_پسرم قصد برگزاری محفل عروسی این دو جوان را ندارید‌‌‌؟
بعد هم با چشمانش بسوی من و ابرار نگاه کرد.
من خجل زده نگاه‌ام را به دستان‌ام دوختم اما....
ابرار با این حرف اَدی جان شروع کرد به سرفه کردن، عايشه هراسان از اتاق خارج شده و دوباره با گیلاس آبِ برگشت!
گیلاس را به دست یوسف که در کنار ابرار نشسته بود داد.
یوسف با لبخند گفت:
_آهسته پسر آهسته...
قدیر با شيطنت رو به یوسف کرده گفت:
_نگران نباشید این ها همه از هیجان است مگر نه؟ هیجان داماد شدن همین‌طور است ابرار خان...
با این حرف قدیر همه به خنده افتادن!
ابرار بیدون در نظر گرفتن خنده‌های آن‌ها با لبخند روبه اَدی جان کرده گفت:
_اَدی شما را به خدا که راست می‌گویید‌.‌؟
آدی جان دستِ به صورت‌اش کشیده می‌گوید:
_ای وای ابرار... ای وای..‌ این همه هیجان را اولین باری است می‌بینم اگر می‌دانستم زودتر از این دست به کار می‌شدم پناه بر خدا...
ابرار با همان لبخندِ که در آن شیطنت موج می‌زد گفت:
_خوب اعلام می‌کردید سلطانم!
اَدی لبخندی زده می‌گوید:
_بلند شو پسرم بیا اینجا قبل از اینکه تصمیمم عوض نشده است.

ابرار...
با این حرف آدی جان با سرعت از جا برخاسته و در مقابل آدی جان می‌نشینم، دستانش را بوسیده می‌گویم:
_امر بفرمایید سلطانم!
آدی جان انگشتری را از دست‌اش کشیده بسوی من گرفته می‌گوید:
_این تنها یادگار پدر بزرگ‌ات نزد من است این را برداشته و به دست عروس مان کن...
ساکت از جا برخاسته و در مقابل آینور می‌نشینم.
بسوی دست‌اش اشاره می‌کنم.
آهسته دست‌اش را بلند کرده بسویم می‌گیرد. دستش را به دست گرفته اما با احساس کردن سردی دستش نگران بسویش نگاه می‌کنم.
با لبخندی کوچکِ که به صورت‌ام می‌پاشد کمی از نگرانی من کاسته می‌شود.
نگاهی بسوی آن انگشتر کرده بعد هم بسوی آینور نمی‌خواستم این پیوند خلاف میل او باشد.

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

03 Nov, 05:26


#پروفایل‌سراسمی‌قشنگ😍

لایک وقلب فراموش نشه🫶🏼❤️


@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

25 Oct, 13:42


بیشترین گناه بنی آدم مربوط به کدام عضو بدن است⁉️⁉️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

25 Oct, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت هجدهم

-چه کار کردی ابرار...در روز عروسی فرارش دادی که... آخ..آخ پسر چه کار کردی...
با این حرکات و رفتار مادرش ابرار به خنده افتاده می‌گوید:
-خوب فرارش دادم...
گلثوم خانم دستان‌اش را در مقابل صورت‌اش گذاشته صورت‌اش را می‌پوشاند.
-مادر ببین عروس‌ات خسته شده است بیا نزدش برویم...
+خاموش باش پسر...
بعد هم به راه افتاد گلثوم خانم هرچقدر نزدیک‌تر میشد چهره‌ای دخترک برایش آشنا بود.
دخترک را نزد خود فرا خواند...
-بیا اینجا دخترم!
نگاهی دقیقی بسوی دختر انداخت، حالا می‌دانست چرا صورت دخترک این همه آشنا بود با لکنت گفت:
-فــــــــــــــــــــــــــ..ر..یــــــــــــــــــــــ..بــــــــــــــــــــــــا...
با این حرف‌اش آینور ابروی بالا انداخته میگوید:
-اسم مادرم...مادرم..
دیگر از آن عصبانیت چند لحظه قبل گلثوم خانم خبری نبود با مهربانی و لبخند دستِ به صورت آینور کشیده گفت:
-چقدر شبیه فربیا یی دخترم.. بیبینم اســــ...اسمت چیست؟
آهسته گفت:
-آینور..
گلثوم خانم با خود تکرار کرده گفت:
-آینور....آینور اسم قشنگی داری دخترم درست همانند اسمت درخشنده رو و زیبا...
با این حرف گلثوم خانم ابرار نفس آسوده‌ای کشیده کاملاً خیال‌اش از بابت مادرش راحت شد. حالا پدر و برادران‌اش باقی مانده بود و بس...
این‌که میخواست چه جوابِ برای آنها ارایه کند خود بی.خبر بود.
-دخترم بیا به داخل عمارت برویم می‌دانم که خسته شده‌ای...
پسرک نفس آسوده‌تی سر داده و با صدایی مادر که او را مخاطب قرار می‌داد بسوی مادرش نگریست.
-ابرار پسرم مهمان مان را به داخل رهنمایی نمی‌کنید..
-البته مادرم..
بسوی آینور نگاه کرده گفت:
-بفرمایید...چشــــــــ...م...زمـــــــــــــــــــ...یعنی شرمنده یعنی بفرمایید داخل...
مادرش به این حالت‌اش به خنده افتاد زیرا که او پسرش را هرگز این‌گونه ندیده بود. گلثوم خانم ااول‌تر از آن دو رفت. ابرار و آینور هم به عقب از گلثوم خانم به راه افتادن، وارد عمارت بزرگِ شدند.
همین‌که آینور اولین گام‌اش را به داخل عمارت گذاشت آرامشِ خاصِ برای وی ترزیق شد.
انگار سالهاست اینجا را میشناسد حتیَ آرامش بخش از عمارتِ که در آنجا بزرگ شده بود.
گلثوم خانم در اتاقِ را باز کرد و بسوی آن دو اشاره کرده گفت:
-بیاید.. اینجا...
ابرار داخل رفت، آینور بسوی گلثوم خانم لبخندی زده گفت:
-ممنونم..
عجب مهر این دخترک که هنوز یک ساعتی نمی‌گذشت به دل‌اش نشسته بود. لبخندی زد...
میخواست بسوی آشپزخانه قدم بگذارد اما با وارد شدن ناگهانی شوهر و دو پسرش در همانجا ایستاد!
گلثوم خانم انتظار آمدن آنها را نداشت، با دیدن ناگهانی آنها نفس در سینه‌اش حبس شد.
شوهرش با...........

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

25 Oct, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت نزدهم


شوهرش با لبخند گفت:
-سلام عرض شد خاتون... چرا رنگ‌ات اینگونه همانند کچ سفید شده است، اتفاقی افتاده؟
گلثوم خانم با لبخندِ که اصلاً در لبان‌اش جاء خوش نمی‌کرد گفت:
-ســــــــــــــــ....ـــــــــلام نـــــــــــــــ..ادر خــــــــــــ...ان.. خـــــــــــــــــ....ــــــــــــوش آمـــــــــــــــــــ...دیــــــــــــــــ...د...
ــــ خوش که آمدم خاتون اما از صورت‌ات کاملاً مشخص است که اتفاقِ افتاده است...
ابرار هم که تازه از اتاق خارج می‌شد با دیدن ناگهانی پدرش هراسان در اتاق را می‌بندد.
قدیر برادر ابرار ابروی بالا انداخته می‌گوید:
_بیبینم آنجا خبری است؟
گلثوم خانم و ابرار هر دو باهم میگویند
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...
با این ( نه‌ای ) ناگهانی آن دو یوسف برادر بزرگ (ابرار ) قدمی به سمت جلو می‌گذار سپس ابرار را کنار می‌زند و در را باز می‌کند به گمان یوسف که ابرار باز هم نقشه‌ت بر سر دارد اما با باز شدن در و ورود او به اتاق همچنین با دیدن دختری با لباس سفید...
لبخند از لبان‌اش محو میشود.
همانجا ساکت می‌ایستد و می‌گوید:
-نـــــــــــــــــــــــه..
قدیر هرچقدر اسم یوسف را صدا می‌زند. یوسف همان‌گونه ایستاده و حتیَ زحمت حرف زدن برای خود را نمیدهد.
قدیر هم کنجکاو وارد اتاق می‌شود و با دیدن دخترِ در لباس سفید ساکت می‌ایستد لبخند از لبانش محو می‌شود.
حالا نادر خان کنجکاو وارد اتاق میشود.
با دیدن آینور ابرار را نزد خود فرا می‌خواند!
ابرار با لبخند دندان نمایی در مقابل نادر خان ایستاده می‌گوید:
-امر بفرمایید...
-چه کار کردی پسر؟
-فرارش دادم...
نادر خان نفس عمیقِ گرفت آینور فکر کرد شاید نادر خان همانند پدرش ابرار را با این کاری که انجام داده است مورد لت و کوب قرار می‌دهد اما برعکس نادر خان با صدایی که رگ‌های خنده در آن موج می‌زد گفت:
-ابرار پسرم.. این چه کاری بود انجام دادی... خوب مردانه برایم می‌گفتی تا ما هم به امر خیر می‌رفتیم... پسرم..آه..آه... از دستت..
ابرار خاموش ایستاده نادر خان نگاهِ بسوی آینور انداخته می‌گوید:
-بیا اینجا دخترم..
دخترک با ترسی که نمی‌دانست از کجا سرچشمه گرفته بود نگاهی بسوی نادر خان انداخته و با پاهای لرزان در مقابل نادر خان می‌ایستد؛ نادر خان با لبخند می‌گوید:
-بیبینم دخترم اسم‌ات چیست؟
-آینور...
-آینور...چه زیباست اسم‌ات...
تازه متوجه چشمان زمردی دخترک می‌شود به صورت‌اش نگاهی دقیقِ انداخته می‌گوید:
-فریبا...
با این حرفش بغض دخترک شکسته می‌گوید:
-شما اسم مادرم را چگونه میدانید...
نادر خان می‌گوید:
-مادرت...
سپس با صدایی دو رگه و بغض داری می‌گوید:
-بیبینم آینور دخـــــــــــ...تر فریبایی...
آینور سرش را به نشانه‌ای رضایت تکان داده و این باعث میشود تا بغض گلثوم خانم بشکند!
گلثوم خانم کیست نادر خان کیست آنها فریبا خانم را چگونه می‌شناسند، چه نسبتِ با فریبا خانم دارند.
چه رازِ در این داستان نهفته است. نکند همین راز باعث شده است دلاور خان مبدل شود به یک مرد عصبی و خشن...
گلناز خانم همیشه چه موضوعِ را از آینور پنهان می‌کرد از دانستن چه حقیقتِ...
چرا همیشه بهانه‌ای درست می‌کرد.
این همه یک معنی می‌دهد، داشتن گذشته‌ای که باعث نابودی چندین خانواده شد!
××××
بعد از آنکه گلثوم خانم گریست همه در سکوت به سر می‌بردند.
میدانستند اتفاقِ افتاده است اما این که چه اتفاقی هیچ یک نمی‌دانست.
بلاخره شب از راه رسید گلثوم خانم آینور را نزد خود فرا خوان از او خواهش کرد امشب هما‌ن‌جا نزد او بخوابد نادر خان هم که می‌دانست آشفته حالی همسرش را بیدون هیچ مخالفتِ قبول کرد.
-بیا دخترم این لباس را بر تن کن!
آینور با لبخند لباس را گرفته گفت:
-مال شماست...
+نه مال دخترم...
آینور با خود گفت: ( پس اگر دختری دارند من که تا به حال او را ندیده ام)
-اینجا زندگی نمیکند..همراه با مادر بزرگ‌اش زندگی می‌کند.
گلثوم خانم با دیدن صورت متعجب آینور لبخندی زده گفت:
-برو دخترم..لباس هایت را عوض کن..
-چشم..
+چشم‌ات بی‌بلا دختر مهربانم..
دخترک بادیدن این همه مهر ورزی گلثوم خانم قلب‌اش به درد آمد.
ای کاش پدر و مادر همچنین با او مهربان بودند.
هرچند انتظاری از سوی عزیزه خانم نداشت؛ اما ای کاش پدرش با او مهربان بود.
لباس‌اش را عوض کرده در کنار گلثوم خانم می‌نشیند.
گلثوم خانم موهایی بلند دخترک را به نوازش گرفته می‌گوید:
-پدرت اشتباهِ بزرگِ را انجام داد این بار سرنوشت دخترش را به بازی گرفت...

#ادامه_دارد

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Oct, 19:06


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

برای عضویت در کانال های کاملا اسلامی و اخلاقی با نظم و قوانین خاص خود لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در این لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

@Nikravesh2024

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Oct, 15:53


محل زندگی قوم پشه‌ای در کدام مناطق افغانستان است؟

بخش سوم و پایانی معرفی قوم پشه‌ای

#اقوام_افغانستان #تاریخ_افغانستان

@AfghanistanHistory_1

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Oct, 10:33


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت شانزدهم

_خان‌ام با من کاری داشتید‌؟
_بلی...آینور را با خود بیاورد!
_فقط همین؟!
_بلی مگر من حرف بیشتر برایت گفتم...
دلاور خان عقب گرد کرده عزیزه خانم هم با عصبانیت راه کلبه‌ای کوچک را در پیش گرفت.
دوباره میخواست عصبانیت‌اش را بالای آینور خالی کند در کلبه را باز کرد.
همین که میخواست شروع کند به داد و بیداد کردن...
اما با باز کردن در خاموش ایستاد!
لبخند کجی زد با خود گفت:
-نه این امکان ندارد اصلاً امکان ندارد.
چشمانش را بست و دوباره باز کرد و اما با دیدن آن اتاق خالی شروع کرد به داد و بیداد کردن...

نه این امکان ندارد اصلاً امکان ندارد.
چشمانش را بست و دوباره باز کرد و اما با دیدن آن اتاق خالی شروع کرد به داد و بیداد کردن...
دلاور خان با صدایی عزیزه خانم نزد او میرود.
عصبی میگوید:
-زن صدایت را ببر این داد و بیداد برای چیست خاموش باش حالاست که بهادر خان بیاید!
و اما عزیزه خانم همانگونه که به صورتش ضربه میزند میگوید:
-خان بدبخت شدیم...بدبخت شدیم خان.. آینور نیست، حالا چه خاکی بر سر بریزیم..
دلاور خان که باز هم فکر کرد این مکر جدید عزیزه است پوزخندی زده میگوید:
_ عزیزه همین یک روز را خاموش باش این آخرین روزش در اینجا است!
عزیزه خانم با این حرف دلاور خان ساکت میشود عصبی در آن کلبه‌ای کوچک را باز کرده می‌گوید:
-بنگرید..بنگرید خان.. این بار دروغی در کار نیست.
دلاور خان با دیدن اتاق خالی نمی‌دانست چه کار کند.
-نه..نه این امکان ندارد...
با صدایی بلند گلناز خانم را صدا میزند، گلناز خانم که تازه به جمع آنها پیوسته بود میگوید:
-امر بفرمایید خان..
+گلناز آینور کجاست..
گلناز خانم با لبخند میگوید
-خوب داخل اتاق است..
و راه اتاق را در پیش میگیرد با دیدن اتاق خالی بسوی دلاور خان نگاه کرده میگوید:
-شاید حمام باشد..
با اتمام حرفش در مقابل در کوچک حمام ایستاده و ضربه‌ای به در وارد میکند بعد هم اسم آینور را صدا می‌زند.
اما نه هیچ جوابی از آن سوء نمی شنود. با دستان لرزان در را باز می‌کند نه آنجا هم نبود ترس بدِ تمام وجودش را فرا می‌گیرد.
با صدایی دلاور خان که می‌گفت:
-آینور آنجاست؟
ترس‌اش بیشتر میشود به من،من افتاده میگوید:
-خان...آینور...خان...
+بگو بیبینم...آنجا است یا نه؟
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــ... نه نیست.
و این کلمه کافی بود تا عصبانیت دلاور خان فوران کند عصبی از گلویی عزیزه خانم گرفته فشار داده میگوید:
ـــــــــ مگر من آینور را برایت نه..سپردم... عزیزه دعا کن.. دعا کن تا آینور فرار نکرده باشد... آنگاه هیچ یک از شما ها اینجا نخواهید بود!
بسوی حامد پسرش نگاه کرده میگوید:
-اسلحه‌ای من را بردار...
حامد هم سرش را تکان داده و از آنجا دور می‌شود او هم بسوی در عمارت قدم ميگذارد. حامد و حمید با برداشتن اسلحه نزد دلاور خان می‌روند همین که از در عمارت خارج می‌شوند.
با دیدن بهادر خان که همراه با ساز و سرود نزدیک عمارت می‌شوند.
ترس آنها بیشتر می‌شود.
بهادر با دیدن دلاور خان که اسلحه به دست در آنجا ایستاده است از اسب‌اش پیاده شده میگوید:
-خیر باشد... دلاور...؟!
+خیر نیست..بهادر خان خیر نیست آینور...
-آینور چه..
+فرار کرد...
بهادر خان برعکس تصور همه به خنده افتاده میگوید:
- انتظار چنین کاری را از سوی آینور داشتم... میدانستم فرار میکند، همین مغروریت او باعث میشود من را بیشتر مجذوب خود نماید...
دست لرزان‌اش را بالای شانه‌ای دلاور خان گذاشته میگوید:
-نگران نباش او که جایی برای بودن ندارد؛ بیا تا به جستجویش بپردازیم!
و با اتمام حرف‌تش همه سوار بر اسب های خود شده شروع کردن به جستجو کردن آینور؛ آینوری که هیچ یک نمی‌دانست حالا کجا است و این یعنی آغاز یک سرنوشت جدید برای او...
×××
نگاهی بسوی مقابلش انداخته و با نفس، نفس که به دلیل دویدن زیاد بود میگوید:
-چــــــــــــــــــــــ...چقـــــــــــــــــــــدر راه‌ی دیگر باقی مانده است؟
با این حرف آینور پسر جوان نگاهی خجل زده.ای بسوی او انداخته میگوید:
-خسته شدید؟‌ فقط یکم دیگر...
با دقت به دستِ مردی نگاه میکند که دست‌تش را به دست گرفته بود با خود گفت:
-آیا این تصمیمی را که گرفته‌ام درست است.. مـــــــــــ...من چگونه پیشنهادی پسری را قبول کردم؟ پسری که اسم‌اش را درست نمی‌دانم...
بعد هم نگاهی به سر و وضع خود می‌اندازد دوباره میگوید:
ای کاش لباس‌ام را عوض میکردم.
اما وقتی او گفت:
-وقتی بیشتری نداریم، یالا عجله کن!
با همین سر و وضع از عمارت خارج شدند.
صدایی پسرک که میگفت:
-اینجاست...
از فکر خارج شده و نگاهی به اسبِ سفیدِ که در گوشه‌ای از  درختان پنهان بود می‌اندازد...


♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Oct, 10:33


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت هفدهم

پسرک دست دخترک را رها کرده و نزد اسب سفید خود که آن را ماوی خطاب میکرد میرود!
کمند (ریسمان) اسب‌اش را گرفته نزد دخترک میرود.
دست‌اش را بسوی دخترک دراز کرده می‌گوید:
-بیا و  سوار شو!
دخترک نگاه‌ِ بسوی پسرک انداخته می‌گوید:
-پس شما چه..
پسر با لبخندِ که سعی در مهار کردن‌اش داشت می‌گوید:
-من که یک اسب بیشتر ندارم اگر با خود دو اسب می آوردم همه بالایم شک می‌کردند که...!
بعد هم دست‌اش را بسوی دختر چشم زمردی که در مقابلش بود دراز  کرده می‌گوید:
-بده دست‌ات را..
و بسوی دست‌اش اشاره می‌کند.
دخترک چشم زمردی خجل زده دست‌اش را بالای دست پسر میگذارد و با کمک پسرک سوار بر اسب سفید میشود.
بعد هم خودش سوار اسب شده‌ با صدایی بلندی میگوید:
-حرکت کن اسب سفیدم...
با این حرف‌اش ماوی قدمی  به سمت جلو میگذارد و دخترک چشم زمردی با حرکت اسب سفید فریادی از ترس زد
با این حالت ناگهاني دخترک، لبخندی که در لبان پسر جا خوش می‌کند نمی‌تواند آن را پنهان کند با همان صدایی که موج خنده در آن نمایان بود می‌گوید:
-نترس! من در کنارت هستم.
دخترک که تازه متوجه می‌شود چه سوتی در مقابل پسرک داده با گونه‌های رنگ گرفته‌اش از پسرک جدا شده رو بر می‌دارد.
و دوباره بسوی مقابلش خیره می‌شود.
پسرک با همان لبخند دوباره خطاب به اسبش می‌گوید:
-یالا ماوی، یالا اسب سفیدم حرکت کن!
و این بار با به حرکت آمدن ماوی پسرک دستان ظریف دختر را در دست گرفته در کنار  گوش‌اش زمزمه وار می‌گوید:
-اصلاً نترس من در کنارت هستم!
با این حرف‌اش آینور آرام گرفته و  خاموش بسوی مقابل‌اش خیره می‌شود.
هر چقدر از آنجا فاصله می‌گرفتند دلشوره‌ای دخترک بیشتر و بیشترتر می‌شد!
با رسیدن به قریه ممنوعه نفس در سینه‌اش حبس شد با ترس و صدایی که از تهی چاه خارج می‌شد گفت:
_ قـــــــــ... قریـــــــ...ـــــــــــه... مـــــــــــــــ... مـــــــــــنو.. عـــــــ..ـــــه... (قریه ممنوعه)
و با همان نگرانی می‌گوید:
-اینجا چه کار می‌کنیم؟
پسرک با این حرف دخترک ابروی بالا انداخته می‌گوید:
-خوب اینجا عمارت مان است که..
دخترک با صدا آب گلویش را قورت داده می‌گوید:
-نه...نه اینجا قریه‌ای ممنوعه است!
پسرک دلیل این همه اضطراب و نگرانی دخترک را نمیدانست او از چه قریه‌ای ممنوعه‌ای صحبت میکرد؟!
میخواست بپرسد... (قریه ممنوعه یعنی چه؟ )
اما با ایستادن ماوی درست در مقابل در  عمارت خاموش نفس عمیقِ گرفته گفت:
-رسیدیم..
با اتمام حرف‌اش از بالای اسب سفیدش پیاده شده و دست‌اش را بسوی دخترک دراز  کرده می‌گوید:
-انگار قصد پیاده شدن را ندارید بانو...
این بار دخترک چشم زمردی با لبخند دست ابرار را گرفته و با کمک‌اش پیاده می‌شود.
آینور کنجکاو به در بزرگ عمارت خیره شده می‌گوید:
_ اینجا زندگی میکنید؟
-بـــــــــــــــــــــــــ...بلی...
و با اتمام حرف‌اش قدمی به سمت جلو گذاشت رو برگردانده و  نگاه‌ی بسوی آینور دختر مقابل‌اش انداخت دست‌اش را بسوی دست دخترک دراز کرده و بیدون پرسیدن از دخترک دست‌اش را به دست گرفته با همدیگر هم‌قدم شدند.
نفس عمیقی گرفته و در بزرگ عمارت را باز  کرد!
با داخل شدن به عمارت نفس‌اش را فرو فرستاده بسوی دخترک نگاه کرده همان‌گونه که در عمارت را می بست با چشمانش بسوی دخترک فهماند تا آنجا بی‌ایستد.
با قدم‌های بلند وارد عمارت شد می‌دانست پدر و برادران‌اش در این موقع روز خانه نیستند و از این موضوع خیال.اش کاملاً  راحت بود.
با صدایی بلندِ مادرش را فرا میخواند. مادرش هراسان از آشپزخانه خارج شده و  با آشفته‌گی نزد پسرش آمده، از او دلیل این همه سر و صداهایش را می‌پرسد.
-خیر باشد پسرم اینجا چه کار می‌کنی نکند اتفاق افتاده؟!
لبخند آرامش بخشِ زده که قدری از نگرانی مادرش کاسته می‌شود.
مادر میگوید:
-پسرم حرفی به زبان بی‌آور در این وقت روز اینجا چه کار داری؟
ابرار با لبخند دندان نماء میگوید:
-مادر فرارش دادم...
گلثوم خانم (مادر ابرار) با این حرف ابرار  به خنده افتاده میگوید:
-فرار.. چه کسی را... چه کار کردی پسرم؟
-خوب عروس‌ات را فرار دادم...
گلثوم خانم با این لحن جدی ابرار سکوت کرده و لبخند از لبان‌اش محو می‌شود.
آهسته لب می‌زند:
-حالا کجاست؟
-در مقابل در عمارت ایستاده است.
گلثوم خانم بیدون هیچ تاخیری از عمارت خارج میشود ابرار هم به عقب از مادرش از عمارت خارج می‌شود از این که مبادا مادرش عصبی شود.
-کجاست پسرم؟
با دست‌اش به آن سؤ که چشم زمردی ایستاده بود اشاره می‌کند.
گلثوم خانم با دیدن دختری  در لباس سفید که چهره‌اش مشخص نمی‌باشد دستان‌اش را به هم کوبیده می‌گوید:...

#ادامه_دارد
#ری‌اکشن فراموش نشه

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Oct, 05:37


.
از رفتن‌ها،سختی‌ها،نشدن‌ها،نرسیدن‌ها نترس👋🏽♥️

🌸
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

24 Oct, 03:37


رها کن دیروزو زندگی کن امروزو
هر روز یه زندگی دوباره ست یه شروعِ جدیده🌱

#روزبخیر🍂
🌸
@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Oct, 09:22


#شعــــــــــــــــــــر 🔗🤍

زیباترین شعر مولانا♥️

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو

قرعه امروز به نام من و فردا دگری
می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو

مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی
گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو....

هر مرد شتربان اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش میازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نییست

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Oct, 06:13


لوئیز. هی نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا در کتاب "شفای درون" می گوید:

تمام بیماری ها از افکار سرچشمه می گیرد، یعنی افکار ما هستند که بیماری ها را تولید می کنند،
مثلا:

سرطان؛ ناشی از نبخشیدن خود و دیگران است،
بیماری قند، به خاطر افسوس گذشته ها را خوردن است،
ام اس: به دلیل عصبانیت طولانی مدت و کینه ورزی است
سردرد؛ انتقاد از خود و ترس،
زکام؛ آشفتگی ذهنی،
درد؛ نیاز به محبت  آغوش گرم؛
فشار خون؛ مشکل عاطفی دراز مدتی است که حل نشده،
پس باید ذهنمان را بشوییم،
دیگران را ببخشیم؛
خودمان را ببخشیم؛
بیشتر محبت کنیم؛
کمتر گله و شکایت کنیم؛
بیشتر بخندیم و شاد باشیم...
بدانیم هر کسی در سطح آگاهیش عمل کرده و افکار ما بسیار قدرتمند و اثرگذار هستند
حتی خودمان، گذشته را رها کنیم و لباس شادی به تن کنیم،
و کارهایی را که از عهده انجام آن بر نمی آییم به خدا بسپاریم، تا از بیماری ها رهایی پیدا کنیم...

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Oct, 03:12


#آیه_گرافی🌸

💎إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا.


پس چون مشکلات از همه سمت آمدند و چشمهایت از وحشت فرو رفتند و‌ تمام وجودت لرزید، گفتم کمک‌هایم در راه است و‌ چشم دوختم که ببینم باورم میکنی اما به من شک داشتی...

سوره احزاب آیه ۱۰



@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

23 Oct, 02:46


#تلاوت دلنشین
عبدالرحمن مسعد

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

22 Oct, 16:11


#داستانک📚

چوپانی ماری را
ازمیان بوته های آتش گرفته نجات داد
و درخورجین گذاشته وبه راه افتاد.
چند قدمی که گذشت مار از
خورجین بیرون آمد و گفت:
به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت : آیاسزای خوبی این است؟
مار گفت : سزای خوبی بدی است...!!!
و قرار شد تا از کسی سوال کنند،
به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره ی کار را.
روباه گفت : من تا صورت واقعه
را نبینم نمی توانم حکم کنم.
برگشته و مار را درون بوته های آتش
انداختند ، مار به استمداد برآمد و روباه گفت :
بمان تا رسم خوبی از جهان بر افکنده نشود.
نه باید مثل چوپان خوب خوب بود.
نه مثل مار بد بود
باید مثل روباه بود و دانست
چه کسی ارزش خوبی کردن دارد!



@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

22 Oct, 13:09


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت پانزدهم

-بلی که دارم دختری زیبایی دارم که نور قلبم است.
با این حرف.اش احساس خلاء برایم دست میدهد، حس حسادت و شروع میکنم به گریستن...
با همان صدایی کودکانه‌ام می‌گویم:
-مادر شما من را دوست ندارید...شما آن دختر تان را دوست دارید... چرا برای او دستمال درست میکنید.. چرا برای من نه...
مادر با این حالت من به خنده افتاده میگوید:
-آینورم.. مگر من در این دنیا چند دختر دارم حسود خانم...
( همانگونه که صحبت میکرد دستش را نوازش وار بالای صورتم گذاشته ادامه میدهد)
-من در این دنیا تنها یک دختر زیبا و چشم زمردی دارم...اسمش هم که آینور خانم است.
با این حرفش چشمانم برقی از خوشحالی زده لبخندی میزنم؛
بعد هم میگویم:
-یعـــــــ..یعــــــنی این ها برای من است مادر...
- بلی دختر مهربانم اما حالا این ها همینجا باشد...هر موقعی که دختر زیبایم را با پیرهن سفید عروس دیدم آنگاه این ها را برایت خواهم داد..
-پس من بروم و آن لباسم را برتن کنم...
مادر قهقهه‌ای سر داده میگوید:
-حالا برای بر تن کردن آن لباس خیلی زود است.
با به یاد آوری آن اتفاقات سیل اشک‌هایم شروع کرد به باریدن مادر همچنان یکجا با من میگریست!
اما با آمدن خانم بزرگ و صدایی داد اش هر دو ساکت ایستادیم، خانم بزرگ رو به آن دو خانم کرده گفت:
-بیبینم شما برای چه اینجا هستید مگر برای تان نگفتم آینور را آماده بسازید حالاست که بهادر خان بیاید..
بعد هم بسوی مادر نگاه کرده گفت:
-گلناز این گریه ها را بگذار کنار با من بیا..!
مادرم و خانم بزرگ از آنجا خارج شدند من هم در مقابل آن خانم نشستم او هم شروع کرد به آماده ساختن من!
×××××
اشک امانم را بریده بود‌؛با صدایی عصبی آن خانم ( آرایشگر) که میگفت:
-گریه نکنید عروس خانم این پنج‌مین باری است که صورت تان را درست میکنم..
اشک‌هایم را با عقب دستم پاک کرده از جا برخاستم.
با کمک آن یکی خانم لباس سفیدم را بر تن کردم لباسی که بزرگ‌تر از تنم بود.
آن دو خانم با دیدن من شروع کردن به تعریف کردن آینه‌ای کوچکی را به دستم داده گفتند:
-بیا و صورتت را بنگر دخترم...
با آن آرایش ساده واقعا که زیبا شده بودم.
چشمان زمردی هم کشیده‌تر از قبل شده بود گونه‌ها و لبان رنگ شده...
رنگ لبانم بیشتر به چشم می‌آمد برای همین دستمالِ را برداشته بالای لبانم گذاشتم تا کمی از رنگ آن کاسته شود.
لباس سفید ساده‌ای را برتن کرده بودم.
آن دو خانم از آنجا رفتند من هم در حال فکر کردن در مورد آینده نامعلوم‌ام بودم. دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود.
چشمانم را بسته و با خود گفتم آینور کارت تمام است.
در همین میان تقه‌ای به در خورد به گمان من که عزیزه خانم است از جا برخاستم، در اتاق باز شد.
اما دور از تصورم او عزیزه خانم نبود با دیدن من برای لحظه‌ای همانجا ایستاد اما من زودتر به خود آمده...
آب دهانم را با صدا قورت داده گفت:
_بیبینم ایـــــــ...اینجا چه کار میکنید.... لطفا از اینجا بروید مگر نه فریاد میزنم.
دستانش را به شکل دفاعی گرفته گفت:
_باشد...باشد...نترس...من با شما کاری ندارم... فقط میخواهم با شما صحبت نمایم... همین...لطفا فریاد نزنید....
نفسم را بی‌صدا فوت کرده گفتم:
_هرچه میگویید لطفا عجله کنید...
با این حرفم نفس آسوده‌ای کشیده و در مقابلم ایستاده گفت:
_بیبینم واقعا با این ازدواج راضی هستید‌؟
_این چه ربطی برای شما دارد؟!
از صورت‌اش کاملاً مشخص بود انتظار چنین سوالِ را داشت با خونسردی کامل گفت:
_خیلی وقت نداریم..این مهم نیست... حال بگوید واقعا میخواهید با این ازدواج از تمام آرزوهای تان دست بکشید یا اینکه مانع این ازدواج شوید.
با دقت بسویش نگاه کردم با ناراحتی گفتم:
_من دیگر امیدی ندارم....من مجبورم... باید تن به این ازدواج اجباری بدهم...
_نه...نه اصلاً مجبور نیستید!
_مگر راهی هم برایم باقی مانده است؟
لبخندی بسویم زده گفت:
_شاید....
ابروی بالا انداخته باخود گفتم در مورد چه صحبت می‌کند.
ادامه داده گفت:
_میخواهید از شر این ازدواج رهایی یابید...
با تردید گفتم:
_بـــــــــــــــــ....بلی میخواهم...
لبخندی کجی زده و همینگونه نگاهم کرد!

راوی...
با صدایی دلاور خان که اسم‌اش را صدا میزد بسوی آینه‌ای اتاق‌تش نگاه کرده گفت:
_آه بیبین عزیزه چقدر زیبا شده ای حتیَ زیباتر از آینور...
بسوی در اتاقش رفته در را باز کرده و همینکه از اتاق خارج شد در را با کلید قفل کرد.
از زینه ها پایین شده...
چشمانش را به جستجوی دلاور خان پرداخت چشم‌اش به دلاور خان افتاد. دلاور خان با حامد پسرش در حال صحبت کردن بود.
با گام های بلند رفته و در مقابل دلاور خان ایستاد سپس گفت......

#ادامه_دارد
#ری‌اکشن‌متفاوت❤️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

22 Oct, 13:09


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت چهاردهم



#راوی(روایت کننده داستان)
نفس عمیقی گرفته موهای سیاه ماوی اسب‌اش را به نوازش گرفته میگوید:
_ماوی..اسپ سفیدم.... بهترین دوستم... امروز او را دوباره دیدم... برای دومین بار.. قلبم باز هم بی‌قرار در سینه‌ام می‌کوبید...
انگار فریاد میزد تا با او هم کلام شوم اما جرعت نکردم لاغرتر از آنی شده بود که چند ماه قبل دیده‌ام...
قرار است عروس شود؛ عروس آن خان پیر!
وقتی آن خان گفت:
_نامزدم است...
نفس در سینه ام حبس شد نمیدانستم چه کار کنم عصبی شدم.
کاغذی مچاله شده‌ای که در دستش بود را  بسوی در پرتاب کرد.
او که متوجه حضور مادرش نبود کاغذ با دست مادرش برخورد کرد.
با دیدن مادرش گفت:
_مادر شما اینجا؟!
مادرش لبخندی زد و آن کاغذ را از روی زمین برداشت.
کاغد مچاله شده را باز کرد.
با دیدن صورت نقاشی شده دختری که ترس کاملاً از صورتش مشخص بود بسوی پسرش نگاه کرده میگوید:
_ابرار پسرم این را خودت نقاشی کرده‌ای...
ابرار بیدون نگاه کردن بسوی مادرش می‌گوید:
_نه مادر من که نقاشی بلد نیستم..
_بسویم نگاه کرده بگو...پسرم بگو من نقاشی بلد نیستم...
ابرار نفس عمیقی گرفته بسوی مادرش نگاه کرده گفت:
_من....من....
نتوانست حرف‌اش را ادامه بدهد... مادرش او را خوب میدانست....
_باشد..باشد حق با شماست...من بلد نیستم اما او باعث شد او باعث شد تا من بلد شوم...
مادرش بسوی کاغذ نگاه کرده میگوید:
_همین دختر پسرم....
آهی از درد کشیده گفت:
_بلی مادرم....
_خوب پسرم اینکه نگرانی ندارد... می‌رویم به خواستگاری اش.. هرچه نباشد پسرم پسر نادر خان است.
و لبخندی سر داد.
با ناراحتی بسوی مادرش نگاهی انداخته میگوید:
_ای کاش مادرم...ای کاش اینگونه ساده بود...اما او نامزد بهادر خان است...
با این حرف‌اش مادرش شوک زده میگوید:
-نامزد بهادر خان...همان پیر مرد...
سرش را تکان داده گفت:
-بلی مادرم همان پیر مرد...و این یعنی قید عشقی که تازه جوانه زده است را باید بگیرم...
بعد هم دست مشت شده‌اش را به دیوار کوبید.
مادرش با ناراحتی بسوی پسرش نگاه کرد و اما پسرش نقشه‌های بر سر داشت.

آینور...
آن روز بهادر خان بحث را پیش  کش کرد و پدرم هم بیدون هیچ چون و چرا قبول کرد.
این یعنی تنها امیدی که داشتم از بین رفت و باید تن به این ازدواج اجباری میدادم.
موهایی خرمایی و بلندم را شانه زده چادرم را بر سر کرده و از کلبه کوچک من و مادرم خارج شدم.
در مقابل در عمارت ایستاده و منتظر آمدن عزیزه خانم...
از این همه انتظار خسته شدم گاهی بسوی در عمارت گاهی بسوی عمارت نگاه میکردم.
اما خبری از سوی عزیزه خانم نبود!
بلاخره این انتظار به اتمام رسید و عزیزه خانم تشریف فرما شدند.
هر دو سوار ماشین شده از عمارت خارج شدیم.
قرار بود برای خرید جهاز من به بازار برویم هر چند که عزیزه خانم مخالف این خرید بود اما این دستور خانم بزرگ بود.
منم مخالف این خرید بودم.
این ازدواجی که تمام آرزو ها و رویا هایم را از من گرفت.
وقتی هم به بازار رسیدیم عزیزه خانم چند دست لباسی برایم خریداری کرد و سپس هر لباس مورد پسندش بود برای خود خریداری میکرد.
و این شد خریده جهاز عزیزه خانم نه من...
××××
نگاهی به پاهایم انداختم پاهایی که حالا به رنگ سرخ حنا تضاد زیبایی را ایجاد کرده بود اما این رنگ سرخ حنا برای من رنگ حنا نه بلکه آن رنگ قلبی بود که خون میگریست.
امروز قرار بود به عقد مردی در بیایم که چهل هشت سال بزرگتر از من بود.
اینکه چه اتفاقی در راه است نمیدانم.
سرنوشتم را به قلم تقدیر سپردم.
از جا برخاسته در مقابل یکی از آن دو خانمی نشستم قرار بود با هنر دستانش صورتم را نقاشی نمایند...( آرایش نمایند )
تقه‌ای به در اتاق وارد شد بعد هم گلناز مادرم وارد اتاق شد بقچه‌ای سفیدی به دست داشت.
از جا برخاسته در مقابل مادر ایستادم با صدایی بغض داری گفتم:
-مادر..
با لبخند بقچه را به دستم داده گفت:
-بیا دخترم حالا وقتش است...
کنجکاو بقچه را به دست گرفته گفتم:
-اینها چه هستند...
-باز اش کن دختر مهربانم خود دانی...
همانجا روی زمین نشسته و بقچه را باز کردم و با دیدن آن دستمال های دست بافت مادرم را در آغوش گرفته گفتم:
-مادر..
-جانم..
چشمانم را بستم به یاد خاطره ای افتادم.. چقدر بخاطر این دستمال‌ها گریستم.
-مادر این ها برای چه است چرا با دست تان این ها را درست میکنید.
گلناز مادرم لبخندی به صورتم پاشیده میگوید:
-این ها دستمال است دخترم...
+دستمال...دستمال برای چه؟!
باز هم مادرم لبخندی زده میگوید:
-من این ها را برای دخترم درست میکنم.
+مگر شما دختری هم دارید مادر من که تا به حال او را ندیده ام....

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

22 Oct, 10:54


بیشترین گناه بنی آدم مربوط به کدام عضو بدن است⁉️⁉️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Oct, 15:20


فرهنگ، آداب و رسوم یا عنعنات قوم پشه‌ای!

بخش دوم معرفی قوم پشه‌ای

#قوم_پشه‌ای
@AfghanistanHistory_1

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Oct, 10:38


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت دوازدهم

بهادر خان دستش را بالای شانه‌ای آن پسر گذاشته گفت:
_نه پسرم...ممنونم..
پسر لبخندی زد و بسوی من نگاه کرده با ترديد ادامه داده گفت:
_انگار دختر تان است...بهادر خان...
من پوزخندی زدم و اما...
بهادر خان با عصبانیت گفت:
_نه پسرم...دخترم نیست....نامزدم است...
پسر لبخند ساخته.گی زده و روبه خان گفت:
_شرمنده خان صاحب نشناختم که...
بهادر خان شانه هایش را بلند گرفته و با تکبر گفت:
_مهم نیست پسرم.. ما هم برویم...
اسم من را صدا زده گفت:
_آینورم...بیا..
در دل زهر خندی زده و با خود گفتم من آینور هیچ کسی نیستم و نخواهم بود.
نگاهی بسوی آن پسر انداختم با پوزخند بسوی من نگاه میکرد.
ابروی بالا انداخته و بیدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم.
بهادر خان هم موتر را روشن کرده و به راه افتاد از عقب موتر نگاهی بسوی پسر انداختم.
دست مشت شده‌اش از همان فاصله‌ای دور مشخص بود.
_بیبینم خانم خسته نشده اید؟
بهادر خان بود که میگفت، با این حرفش نمیدانستم بگریم یا هم بخندم؟!
عجب انسان پر روئی است این مرد...
در پاسخ به سوال‌اش خاموش به مقابل‌ام خیره شدم.
باز هم پرسید:
_بیبینم خانم خسته نشده اید؟!
من باز هم سکوت اختیار کردم.
این بار با صدایی بلند و عصبی گفت:
_بیبینم خانم آینور خسته نشده اید...
با ترس گفتم:
_نه....!
عصبی موتر را گوشه‌ای پارک کرد و بسوی من نگاه کرد.
ابروی بالا انداخته گفت:
_نفهمیدم...
لبخندی زده و از مچم دستم گرفته گفت:
_با من درست حرف بزن دختر صبر من را امتحان نکن...
قطره اشکِ از صورتم لغزید این مرد ظالم تر از پدرم بود همانند همیشه سکوت اختیار کردم و گفتم:
_چشم...
بهادر خان گفت:
_بگو چشم خان‌ام.. بگو بیبینم....
به صورت‌اش نگاهی انداختم برایش بگویم خان‌ام من برای این پیر بدجنس بگویم خان‌ام.. نه..نه... نمیگوییم.
_نکند لال هستید خانمم...
پوزخندی زده گفتم (نه )..
آهسته گفت:
( نه اینگونه نمیشود) از ماشین پیاده شده و در مقابل در کناری من ایستاده و...
در را با شدت باز کرد بیدون هیچ تاخیری از موهایم گرفته از شدت درد فریادم به هوا رفت.
از موتر پیاده شده و به روی زمین پرتاب‌ام کرد.
دست‌اش را بسویم بلند کرد خیلی نزدیک بود تا با صورت‌ام برخورد کند اما با صدایی شلیک اسلحه که به گوش مان رسید.
دست بهادر خان در هوا معلق ماند من هم فریادی از ترس زده به چهار اطراف نگاهی انداختم.
بهادر خان نزدیک‌ام شده و از دستم گرفته بلندم کرد با ترسی که از صدایش مشخص بود گفت:
_سوار ماشین..شو...
من هم بیدون هیچ تاخیر سوار شدم او شروع کرد به برسی کردن...
بعد از سپری شدن دقایقِ که کاملاً مطمئن شد.
هیچ کسی آنجا نیست در موتر را باز کرد اما با صدایی شخصی...
در موتر را همانگونه رها کرده به عقب نگاهی انداخت من هم کنجکاو به آن سو نگریستم!
این که باز هم همان پسر بود.
بهادر خان گفت:
_ابرار پسرم خیر باشد اینجا چه کار میکنید..
پس اسم‌اش ابرار بود.
ابرار لبخند کجی زد و گفت:
_باید این سوال را از شما بپرسم خان صاحب خیر باشد..نکند باز هم اتفاقی برای ماشین تان رخ داده است..
بهادر خان با ترس و تته پته گفت:
_نه پسرم صدایی شلیک اسلحه به گوشم رسید‌‌‌...
ابرار با پوزخند گفت:
_جداً خان صاحب.. تنها برای شلیک اسلحه...
_بلی پسرم...
ابرار دستی به موهایش کشیده گفت:
_شرمنده خان صاحب.. میخواستم پرنده‌ای را شکار کنم اما تیر خطا رفت.
با این حرف‌اش بهادر خان قهقهه‌ای سر داده گفت:
_من که هیچ اسلحه‌ای را در دستت نمیبینم...پسر..
ابرار دست‌اش را به عقب برده و اسلحه‌ای کوچکی را کشیده و در مقابل بهادر خان گرفت.
بهادر خان نفس عمیقی گرفته گفت:
_باشد پسرم... اما حالا باید برویم... الله یارت.. بیشتر امتحان کن تا تیرت خطا نرود...هرچه نباشد‌....
پسر نادر خانی و این برایت شرم آور خواهد بود!
_چشم خان...
بهادر خان سرش را تکان داده و سپس سوار ماشین شد نگاهی بسوی آن پسر انداخت و گفت:
_من رفتم پسرم...
ابرار که در مقابل ماشین ایستاده بود دستش را بلند کرده تکان داد.
بهادر خان ماشین را روشن کرد برای آخرین بار نگاهم گره خورد به نگاهی ابرار...
این بار در صورتش نه لبخندی بود و نه هم پوزخندی برعکس ناراحتی و نگرانی بود.
با به حرکت در آوردن ماشین نگاهم را از او دزدیدم و به مقابلم که جز جاده‌ای خامه دیگر هیچی نبود خیره شدم.
بعد از گذشت بیست دقیقه‌ای ماشین در مقابل خانه یی ایستاد خانه که نه بیشتر شبیه یک کلبه کوچک و کاه گِلی بود.
بهادر خان از ماشین پیاده شده در مقابل من را باز کرده بسویم اشاره کرد تا من هم پیاده شوم.
ترس بدی تمام وجودم را فرا گرفته بود اما برخلاف میل باطنم پیاده شدم..

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Oct, 10:38


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت سیزدهم

بهادر خان که متوجه این حالتم شده بود
گفت:
_نگران نباش اینجا آمده ایم تا این زمینی را که تازه خریدم باهم یکجا بنگریم اگر دوست داشتی این زمین مال خودت...
یا تته پته گفتم:
_ما...ل..من
قهقهه‌ای سر داده گفت:
_البته که..آینورم...
بی تفاوت شانه‌ا بالا انداخته گفتم:
_هر طور شما صلاح میبینید بهادر خااااان...
خان را با غلظت گفتم...
دوباره ادامه داده گفتم:
_امروز روز پر ماجرای بود..من میخواهم برگردم خانه...
سوار ماشین شدم او هم دید که بحث با من فایده‌ای ندارد سوار ماشین شده و ماشین را به حرکت در آورد.
در میان راه بعضی خورد و خوراک هم خرید اما با تعریف و تمجیدهایش اشتهایم کاملا کور شد.
وقتی به خانه رسیدیم او هم از ماشین پیاده شد؛
بسویم نگاهی انداخته گفت:
_میخواهم با پدرت در مورد موضوع مهمی صحبت نمایم.
نقشه یی به ذهنم خطور کرد.
برای همین لبخندی زده گفتم:
_بفرمایید بهادر خان...
‌و خودم اولتر از او پیش قدم شدم...
بیدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه شدم با دیدن گلناز مادر که در حال آماده ساختن غذایی شب بود اسم‌اش را صدا زده و خودم را در آغوش‌اش رها کردم.
او هم شروع کرد به نوازش کردن موهایم...
اگر چه گلناز مادر ، مادر واقعی من نبود اما بیشتر از یک مادر واقعی برایم محبت ورزيده بود.
مادرم با صدایی که در آن نگرانی موج میزد گفت:
_اتفاقی رخ داده است دختر مهربانم..
_نه...نه مادر فقط دلتنگ تان شدم...
از آغوش‌اش جدا شده گفتم:
_بهادر خان هم آمده است مادر میخواهم چای آینور پز برایش بدهم.
مادرم که فهمید من در مورد چه موضوعی صحبت میکنم با لبخند پنهان ناشدنی گفت:
_دخترم مطمئني...؟
لبخند دندان‌ نمایی زده گفتم:
_صد در صد...
هردو به خنده افتادیم.
گیلاسی را برادشتم و مقدار زیادی نمک در آن ریختم سپس هم چای اضافه کرده همه را مخلوط کردم بسوی گلناز مادر نگاه کردم و گفتم:
من رفتم...
مادرم چند گیلاس دیگری را هم بالای سینی گذاشته گفت:
_این ها را هم بگذار این‌گونه بالایت شک نخواهد کردند!
_چشم امر...امر شماست گلناز خاتون....
از آشپزخانه خارج شده وارد اتاق مهمان شدم اولتر از همه چای را برای پدرم، خانم بزرگ و عزیزه خانم تعارف کردم.
سپس در مقابل بهادر خان ایستاده و به چشمانش خیره شدم...او هم گیلاس چاي نمکی اش را برداشته و با لبخند گفت:
_ممنون آینورم...
من هم با لبخند مصنوعی گفتم:
_خواهش میکنم...
سینی را گوشه‌ای از اتاق گذاشته و در کنار بهادر خان با فاصله نشستم.
بهادر خان همانگونه که گیلاس چاي به دست داشت.
نگاهی بسوی من انداخته سپس بسوی پدرم نگاه کرده گفت:
_خب دلاور خان چه فکر می‌کنید....همین هفته آینده اگر محفل را برگذار کنیم... خیلی بهتر خواهد شد...
بعد هم جرعه‌ای از آن چای نمکین‌اش را نوشید.
با این حرفش تنم به لرزه افتاد هفته‌ای بعد...
بهادر خان که تا به حال متوجه طعم آن چای نمکین نشده بود.
جرعه‌ای دیگری را هم نوشید این بار به سرفه افتاد.
رنگ پوستش کاملا قرمز (سرخ) شده بود.
پدرم و عزیزه خانم هراسان در مقابلش ایستادن!
عزیزه خانم گفت:
_چه اتفاقی رخ داد...بهادر خان...
اما آن پیر مرد بیدون توجه به حرف عزیزه خانم می‌گفت:
_آب...آب....
در دلم خندیده گفتم:
_این هم تحفه من برای شما آقایی پیر مرد... تا شما باشید و بالای من دست بلند نکنید...
تا آخیر آنجا ایستاده و با لذت بسوی بهادر خان نگاه میکردم... .......

#ادامه_دارد

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Oct, 06:03


برداشت تان از تصویر چیست؟


@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Oct, 05:54


#حدیث

❤️

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

21 Oct, 04:13


💎‏«وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ ۚ»
یه جا خدا میگه:
یادت نره برای چیزای که الان داری یه روزی دعا کردی و آرزوشو داشتی..

#صبح‌پاییزی‌تان‌بخیر🍂

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Oct, 16:24


#داستان_شب📚

🌹خداوند متعال به حضرت موسی (ع)
فرمود : اي موسي !

✍🏻من شش چيز را در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را  در آنجا نخواهند يافت :

①راحتي و آسایش مطلق را در
'' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در
'' دنيا '' به دنبال آن مي‌گردند!

②عزت و شرف را در
'عبادت'' قراردادم،ولي مردم آن رادر
'' پست و مقام '' مي جويند!

③بي‌نيازي را در
''قناعت'' قرار دادم،ولي مردم آن رادر
''زيادي مال و ثروت'' جستجو مي‌كنند!

④رسیدن به بزرگی و مقام را در
''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را
در'' تكبّر و خود برتر بيني'' می جویند!

⑤کسب علم را در
''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي
مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن مي‌گردند!

⑥اجابت دعا را در
" لقمه حلال " قرار دادم، ولي مردم
آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو می کنند!
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Oct, 14:03


.
بی تعلق به جهان باش که آزاد روی...🕊


🌸@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Oct, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت دهم


دستان لرزانم را مشت گرفته وارد اتاق شدم، آن خان پیر بادیدن من شروع کرد به تعریف و تمجید کردن، اما من آنقدر ناتوان بودم که حتیَ نمیتوانستم بگویم: _خاموش باش..من نمیخواهم ازدواج کنم از من دور شوووو...
اما این‌ها فایده‌ای نداشت زندگی کردن در خانواده‌ای مرد سالاری یعنی قبول کردن هر درد و رنج با اجبار...
پدرم‌ شیرینی را که در دست داشت را بسوی بهادر خان گرفته بعد هم گفت:
_مبارک باشد... بهادر خان... در کنار هم خوشبخت باشید...
با این حرفش قلبم به درد آمد.
یعنی اینقدر من بی‌ارزش بودم؟
یعنی پدرم من را اصلاً فرزند نمیخواند؟
به چهار اطراف نگاهی انداختم این بار به جز از آن مرد پیر..
چند پسر و همچنین دخترانِ بودند که چندین سال از من بزرگتر بودند.
یکی از آن دختران با لبخند در کنارم آمده و گفت:
_او پس آینور خانم شما هستید...
دستش را در مقابل دهانش گرفته گفت:
_وای واقعا شرمنده آینور خانم نه آینور مادر....
با این حرفش آب گلویم را بی صدا قورت داده خاموش ایستادم؛
دستم را گرفته و من را در کنار آن بهادر خان نشاند.
در کنارش نشستم اما با فاصله یی خیلی زیاد...
بهادر خان دهنش را کنار گوشم آورده گفت:
_پدرت کار درستی را انجام داد نباید در کار خیر تاخیر میکرد...!
لبخندی کجی زد.
که دندان های تیره و زرد اش به خوبی نمایان شد.
با دیدن این حالات احساس میکردم محتویات معده ام بالا می آید.
گیلاس آبی که در کنارم بود برادشتم.
جرعه‌ای از آن نوشیدم...
همان‌گونه که گیلاس آب را دوباره بر روی زمین قرار میدادم.
بهادر خان ادامه داده گفت:
_قرار بود امروز با هم عقد کنیم اما مادر بزرگت مخالفت کرد اصلاً نگران نباش دو ماه بعد... ان‌شاءالله دو ماه بعد عروس خانه‌ای خودم خواهی شد...
از او فاصله گرفتم.
با خود گفتم:
_ یعنی قرار است بهادر خان همان شهزاده‌ای سوار بر اسب سفید من باشد؟
اما او که شهزاده‌ای من نیست او یک مرد پیر و بدجنس است...
او خانِ بود که با استفاده از هزاران حیله و فریب پدرم را قانع ساخت!
نگاهی به چهار اطراف‌ام انداختم همه خوشحال بودند، چشمم به عزیزه خانم افتاد خوشحالی و پیروزی از صورت‌اش کاملاً فریاد می‌زد.
با دیدن بسوی من لبخندش بیشتر و بیشتر‌تر میشد.
به‌ یاد شعری افتادم با خود زمزمه کرده گفتم:
(در آن شهری که مردانش عصا از کور می‌دزدند
من از خوش‌باوری آنجا محبت جستجو کردم

زندگی من درست همانند همین شعر بود..
عصا از کور می دزدند
من همان نابینایی ام که پدر و برادرانم
بیدون در نظر گرفتن خواسته های قلبی من
حتیَ بیدون پرسیدن از من کاری را انجام دادند و این معلوم نیست چی اتفاقی در راه است‌.
محبت جستجو کردم
باز هم دنبال راه حلِ‌ام دنبال امیدم تا اتفاقی رخ دهد و این پیوند فسخ شود.
اما‌ این دیگر امکان پذیر نخواهد بود!
آنشب گذشت...
بهادر خان حلقه‌ای که یادگار مادرش بود را به دستم کرد.
من شدم نامزد او...
××××
روز های زندگی من بیدون هیچ هدفی در گذر بود.
بهادر خان یک هفته بعد از نامزدی همراه با پسرش روانه‌ای شهر کابل شدند.
انگار وظیفه اش در همانجا بود.
روزی برایم گفت:
_اگر ازدواج نمایم... آنگاه هردو باهم به شهر خواهیم رفت..
گاهی اوقات با خود فکر میکردم اگر به شهر بروم شاید آنجا بتوانم به درس هایم ادامه دهم.
یا هم بتوانم از دست بهادر خان فرار کنم.
او با من مهربان بود اما من این همه مهربانی و مهر ورزی او را دوست نداشتم.
در حال آماده ساختن غدا بودم امروز قرار بود.
بعد از یک ماه بهادر خان به خانه‌ یی ما بیاید و این دستور عزیزه خانم بود تا من غذا را بپزم.
همانگونه که در حال شستن سبزیجات بودم عزیزه خانم وارد آشپزخانه شده و با همان عصبانیت همیشه‌گی‌اش گفت:
_این ها را کنار بگذار...برو و آماده شو...
بهادر خان قصد دارد تا با هم به گردش برويد... عجله کن...
دستانم را شسته و از آنجا خارج شدم.
وارد اتاق کوچک مان شده یک دست از همان لباس های را که عزیزه خانم برایم خریده بود برداشتم.
لباس را بر تنم کردم..
همانند اتاق عزیزه خانم آینه‌ای نداشتم تا لباسی را که بر تن کرده بودم بنگرم...
پیراهنِ با رنگ آبی و گل های کوچک سفید با چشمانم هم که همخوانی خیلی خوبی داشت.
چادر سفیدی هم بر سرم کرده و از اتاق خارج شدم.
راه عمارت را در پیش گرفته و یک راست بیدون هیچ تاخیری وارد اتاق مهمان شدم.
بهادر خان با دیدن من از جا برخاست‌، با همان نگاهی حیرت زده و متعجب‌اش من را برانداز کرد.
اصلاً از این نگاه‌هایش احساسی خوبی نداشتم!
در مقابلش ایستادم دست‌اش را در مقابلم گرفت.


♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Oct, 10:32


#رمان_دلبرک_مغرور_خان
#نويسنده_بانو_کهکشان
#قسمت یازدهم

توقع داشت دست‌اش را گرفته ببوسم..
اما من از مقابل‌اش رد شده در کنار خانم بزرگ نشستم.
هم خانم بزرگ و هم پدرم با عصبانیت بسویم نگاه میکردند.
اما دیگر برایم اهمیتی نداشت‌.
همانگونه که بیدون پرسیدن از من این پیوند را قبول کردند حالا باید تمام  رفتار های من را تحمل کنند.
دیگر برایم اهمیتی ندارد.
بهادر خان از جا برخاسته من هم بلند شدم
بسوی پدرم نگاهی انداخته گفت:
_من رفتم...دلاور خان..
و همدیگر را در آغوش گرفتن..
من هم بیدون هیچ حرفی در آنجا ایستاده بودم.
از عمارت خارج شده در مقابل در عمارت ماشین مدل بالایش بود.
در قریه ما جز بهادر خان پدرم و چند تن دیگر هیچ یک ماشین نداشتند.
همیشه متوجه نگاه های حسرت بار مرد قریه بودم اما من که نمیتوانستم کاری انجام دهم.
سوار ماشین شده و هر دو به راه افتادیم..
در میان راه بهادر خان گاه و بی‌گاه سر حرف زدن را با من آغاز میکرد.
من هم‌ خیلی ساده همراه با بلی و نخیر جواب میدادم.
اینکه مقصد مان کجا بود نمیدانستم.
وقتی به خود آمدم از قریه ما نیز گذشته بودم.
ترس بدی تمام وجودم را فرار گرفت اینکه همان قریه ای ممنوعه بود.
اینجا چه کار میکرد؟!
با ترس بسویش نگاه کرده گفتم:
_اینجا کجاست؟
بسویم نگاهی انداخته گفت:
_نگران نباش... آینورم...
میخواستم بگویم من را آینورم صدا نزن اما با صدایی بلندی که به گوش مان رسید خاموش شدم؛ نگاهی بسویش انداخته گفتم:
_چی اتفاقی رخ داد؟
با عصبانیت گفت:
_ تایر(لاستیک)ماشین...
ماشین را گوشه‌‌ای پارک کرد و خودش هم پیاده شد عصبی لگدی به در زد و با همان صدایی بلندِ گفت:
_لعنتی..لعنتی... ای کاش با خود راننده می‌آوردم...
لبخندی زدم و با خود گفتم:
_چه خوب حالا خودت تعمیرش کن...
در ماشین را باز کرد و با لبخندی ساخته‌گی گفت:
_من تایر را عوض کرده بعد هم دوباره به راه می‌افتیم اصلا نگران نباش...!
با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود بسویش نگاه کردم.
×××××
نگاهی به ساعت کوچک دستی‌ام که تنها یادگار مادرم بود انداختم!
عقربه‌های ساعت یک را نشان می‌داد.
یک ساعتی می‌شود اینجا نشسته‌ام اما نه تا به حال لاستیک ماشین عوض نشده است.
طاقتم طاق شد.
از ماشین پیاده شده و در مقابل بهادر خان ایستادم.
با آن دستان لرزانش گاهی یک وسیله را می‌گرفت و گاهی وسیله ای دیگری را...
آنها هم به نوبه از دستش می افتادن با دیدن این حالت‌اش به خنده افتادم...
اوی که حتیَ نمی‌تواند یک وسیله را بردارد چگونه می‌تواند با من ازدواج کند.
سرم‌را از روی تاسف تکان داده گلویم را کمی صاف کرده گفتم:
_تمام نشد... خان...من خسته شدم...هوا هم که خیلی گرم شده است...
با این حرفم باز هم وسیله ای کوچک آهنی از دستش افتاد و صدایی بدِ را ایجاد کرد.
میخواستم باز هم حرفِ را نثارش کنم اما با صدایی شخصِ خاموش ایستادم!
_بیبینم کمکی از دست من ساخته است...
بهادر خان از جا برخاست و نگاهی بسوی عقب‌اش انداخت با دیدن آن شخص گفت:
_ابرار پسرم‌ اینجا...؟!
دوباره آن پسر گفت:
_بهادر خان شما اینجا چه کار میکنید مدتی زیادی می‌شود احوالی از سوی شما ندارم انگار قصد ازدواج دوباره دارید...؟
بهادر خان قهقهه‌ای سر داده گفت:
_خبر ازدواج من که در همه جا پخش شده است...پسرم...
صورت آن شخص درست قابل دید نبود.‌
من هم کنجکاو به مکالمه‌ای آن دو گوش میدادم.
پسر بحث را عوض کرده گفت:
_خوب نگفتید اینجا چه کار میکنید... خان صاحب...؟
بهادر خان کنار رفته و بسوی لاستیک ماشین اشاره کرد اما من با دیدن شخص مقابلم جاخوردم چهره اش که خیلی، خیلی آشنا بود اما کجا و چه وقت با او مقابل شدم پسر که در حال حرف زدن با بهادر خان بود‌‌‌ چشم‌اش برای لحظه‌ای به من افتاد‌ دوباره بسوی بهادر خان نگاه کرده اما دوباره با حیرت بسویم نگاه کرد.
ابروی بالا انداخت؛
برای لحظه‌ای همان‌گونه ایستاد!

با صدایی بهادر خان که اسمش را صدا میزد دست از دید زدن من برداشت.
_پسرم میتوانی این را درست نمایی من هرچقدر تلاش کردم بی‌فایده بود؟!
آن پسر گفت:
_چشم....خان صاحب...سعی‌ام را میکنم...شما نگران نباشید...
بعد هم آستین برزده نشست با دقت به صورتش نگاه کردم.
چهره‌اش که خیلی آشنا بود.
تازه به یاد آوردم اینکه همان پسر بود همانی که در بازار با او تصادف کردم و...
حالا او باعث این پیوند شد.
این پسر باعث شد تا عزیزه خانم آن حادثه را به نفع خود تمام کند.
دستان‌ام را مشت گرفته با نفرت بسوی بهادر خان و آن پسر نگریستم.
لعنت به این شانس...
با خود در حال کلنجار رفتن بودم که با صدایی آن پسر به خود آمده نگاهی بسویش انداختم.
_تمام شد... کاری ندارید....خان...

#ادامه_دارد
#لایک‌و‌قلب‌فراموش‌نشه

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Oct, 06:24


#عکس‌نوشته‌اسلامی🌸🌱


@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

20 Oct, 04:00


هروقت حس کردی همه تنهایت گذاشتن  وکسی نبود به همین جمله فکر کن

(ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ)
که پروردگارت تو را رها نکرده است

#صبح‌بخیر



@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Oct, 16:14


چقد این دعا قشنگه♥️

یا رب! لاتجعلنی ثقیلا علی قلب أحد، و ابعدنی عن کل من یتمنی بعدی و لو کان عزیزا علی قلبی ..
الهی!

مرا در قلب کسی سنگین قرار نده
و از هرکس که آرزوی دور بودنم را دارد دورم بگردان!
حتی اگر آن شخص در قلبم
بسیار عزیز باشد...

#آمین🤲❤️


@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Oct, 09:19


📕 اعتماد به نفس، دست‌یابی به آن و زندگی با آن

#معرفی_کتاب
#مطالعه‌نمایید📚

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Oct, 06:45


#پروفایل_رفیقانه🫂🫶🏼


الصَّاحب الصالح، قُرَّة للعين والقلب!

«همنشینِ خوب و "صالح"، نورِ چشم و قلبه.»

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

19 Oct, 02:05


هرگاه این آیه را میخوانی 

الیس اللَّهَ بِکافٍ عبده 🌱
ایاخدا برای بنده اش کافی نیست

همه ترس ودلهره ها از بین میرود

وهنگام خواندن این آیه

اُدعُونی إِستَجِب لَکُم 🌱
از من بخواهید تا اجابت کنم.


همه امیدها در قلب میدرخشند...❤️


#صبحتان‌منور‌بانور‌الله❤️


@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

♡کُلبــــہِ♡ 🏡|𝓐𝓪𝓻𝓪𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱🌱

18 Oct, 15:57


#داستان_شب📚
💕گریختن حضرت عیسی فراز کوه از احمقان


روزی مردی ، حضرت عیسی را دید که به جانب کوهی می گریزد. با تعجب به دنبال او دوید و گفت که در پی تو کسی نیست از چه این چنین شتابان گشته ای؟
عیسای مسیح آن قدر عجله داشت که پاسخ او را نداد. مرد که اکنون کنجکاو تر شده بود عقب عیسی رفت تا یک دو میدان آن طرف تر به عیسای مریم رسید و گفت از بهر رضای حق، لحظه ای بایست و بگو از چه می گریزی؟
حضرت عیسی
گفت: از احمق گريزانم برو
می رهانم خویش را بندم مشو

مرد پرسید: مگر تو نیستی که کر و کور را شفا دادی و نفس مسیحایی ات مرده را زنده کرد؟ 
روح الله گفت: چرا من هستم.
مرد پرسید: مگر تو نبودی که در مشتی گِل دمیدی و آن گِل ها را تبدیل به پرنده کردی؟ پس هرچه خواهی می کنی ای روح پاک!

حضرت مسیح گفت: به ذات پاک خداوند قسم و به صفات پاک او که جهان در عشقش جامه و گریبان دریده سوگند می خورم که اسم اعظم خداوند را که اگر بر کوه بخوانم بی تاب می گردد نه یک بار که هزار بار از روی مهر و محبت بر دل احمق خواندم،ولی سودی نداشت!
مرد پرسید: حکمت چیست؟ چرا دعایت آن جا اثر کرد ولی این جا درمانی نکرد؟ 
گفت: رنج احمقی،  قهر خداست ولی رنج کوری، ابتلا ست... ابتلا و بیماری رنجی است که باعث رحم دیگران می شود اما احمقی رنجی است که باعث زخم و قهر دیگران می گردد و مانند داغِ خداوند است که بر جان هرکس بخورد، همچون قفلی که مهر و موم شده باشد هیچ دستی نمی تواند برای آن چاره ای بیابد.

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خون ها که ریخت

اندک اندک‌، آب را دزدد هوا
وین چنین دزدد هم احمق از شما

گرمی ات را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیرِ کون سنگی نهد.

#مثنوی_معنوی

@Kolbe_Aara0mesh🌿🌻¦⇢

4,626

subscribers

1,716

photos

601

videos