" به جز رینگ بوکس در این دنیا جایی را پیدا نمیکنید که دو نفر تا این حد نسبت به هم شناخت پیدا کنند. طوری که هر مبارز، طرف مقابل را حتی بهتر از خودش بشناسد. به شرط آنکه یک مبارزه سنگین و طولانی بین آنها در بگیرد. "
(جیمز جی جفریز)
با دیدن این عکس میشود به گذشتهها رفت. به روزهایی که #فلوید_پترسون و اینگمار جانسون، هرکدام در یکطرف اقیانوس اطلس همدیگر را برای همیشه گم کردند و سالهای آخر را در فراموشی گذراندند.
به روزی که #محمد_علی با بدن لرزان به فیلادلفیا آمد تا برای آخرینبار با #جو_فریزر وداع کند.
#روبرتو_دوران، مردی که با صدای بلند اعلام کرده بود که هرگز در پورتوریکو و با یک برگزارکننده پورتوریکویی مبارزه نمیکند، این بار خودش را سریعتر از هر زمان دیگری به پورتوریکو رساند. مشکل چه بود؟ چرا دوران با این عجله به آنجا رفت؟
" مسئله این است که در نبرد بین دو مبارز، پس از راندهای طولانی و فراز و نشیب بسیار، بدنها کم کم همدیگر را میشناسند و با زبان بدن با یکدیگر حرف میزنند. کوچکترین اشارههای هم را میگیرند. نگاهها با هم آشنا میشوند و بدون استفاده از زبان صحبت میکنند. "
حالا فرض کن حریفت هم مانند تو اهل آمریکای جنوبی باشد. یکی از همانها که خیلی خوب میشناسی. یکی مثل خودت. خود خودت.
روبرتو دوران این مرد را، استپان د خسوس پورتوریکویی را خیلی خوب میشناخت. از همان زمانی که برای اولین بار به مصافش رفت و اولین شکست دوران حرفهایاش را مقابل او تجربه کرد، این آشنایی عمیق شروع شد و تا زمانی که برای سومین بار با هم جنگیدند ادامه پیدا کرد. همان اولین بار وقتی مقابل این دیوار به در بسته خورد، فهمید که این آدم قرار است باعث شود که چیزهای بیشتری از درون خود بیرون بکشد. چیزهایی که فرق بین یک بوکسور معمولی و یک اسطوره در داشتن و نداشتن آنهاست. او به درون خود نقب زد و روبرتو دورانی را پیدا کرد که حتی خودش هم نمیشناخت. موجود درندهای که توانست انتقام شکست مبارزه اول را بگیرد. این دیوی که درونش بود را استبان د خسوس بیدار کرد. با کمک او کشفش کرد. شاید به شکل آگاهانه این را نمیدانست، اما استبان جزئی از وجود خودش بود.
با اینحال دوران هیچوقت فرصت نکرد تا بیرون از رینگ هم از این آشنایی برایش بگوید.
وقتی که آن روز در ماه آوریل سال ۱۹۸۹، خبر رسید که استپان در بستر بیماری است و چند روز بیشتر از عمرش باقی نمانده، روبرتو فهمید که درنگ بیش از این جایز نیست. به خانه حریف سابقش رفت. آن روزها ایدز یک بیماری جدید بود. مردم چیز زیادی دربارهاش نمیدانستند و حتی میترسیدند به این بیماران نزدیک شوند. اما این چیزها برای دوران مهم نبود، چون یک عمر دیر رسیده بود. پس بدون ذرهای تردید استپان را در آغوش گرفت و او را بوسید. از دخترش هم خواست تا استپان را بدون ترس در آغوش بگیرد.
" معرفتی که در میدان نبرد به دست می آید."
آنها که درون رینگ به خون هم تشنه بودند. پس چه شد؟
روبرتو دوران نمیدانست و نمیخواست به این چیزها فکر کند. فقط چند روز دیگر......و بعد دیگر استپان در این دنیا نیست.
دوران در آن لحظات نمیتوانست خوب نفس بکشد. از آن روز به بعد درون قلبش، یک برهوت خالی حس میکرد.
برهوت ناشی از تنهایی و از دست رفتن دوست.
" و این شروع یک آشنایی عمیق است. "
جاوید نوروزی
@boxing_history_gloss
@boxing_history_gloss
.
.
.