خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری @khatereh_ampoooli Channel on Telegram

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

@khatereh_ampoooli


.میتونین خاطرات خودتونو به آیدی زیر ارسال کنین تا در کانال و وبلاگ قرار بدیم. @valiant_2017
khateratemrooz.blogfa.com
سایر کانالها متعلق به ما نیست
دوستای خوبم خاطرات کانال ممکنه واقعی نباشن و داستان غیرواقعی باشه. درگیرخاطرات نشید. ضمناهرنوع توهین= ریمو

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری (Persian)

کانال خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری یک فضای جذاب برای به اشتراک گذاری داستان‌ها و تجربیات در زمینه پزشکی و پرستاری است. با عضویت در این کانال، شما می‌توانید خاطرات خود را در مورد پزشکی و پرستاری با دیگر اعضا به اشتراک بگذارید و از داستان‌ها و تجربیات دیگران استفاده کنید. اگر دوست دارید خاطرات خود را در این زمینه به اشتراک بگذارید، می‌توانید آن‌ها را به آیدی @khatereh_ampoooli ارسال کنید تا در کانال و وبلاگ مربوطه به اشتراک گذاشته شود. لطفا توجه داشته باشید که خاطرات ممکن است واقعیت داشته باشند یا نه، لذا درگیر خاطرات نشوید و از توهین‌ها خودداری کنید. کانال حاضر کاملا مستقل از سایر کانال‌هاست و هدف آن ایجاد یک جامعه متنوع از افراد علاقه‌مند به زمینه پزشکی و پرستاری است. پس از عضویت در این کانال، شما از داستان‌ها و تجربیات جذاب افراد دیگری که در این حوزه فعالیت دارند، بهره‌مند خواهید شد. منتظر حضور شما در این کانال جذاب هستیم!

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

13 Jan, 18:27


برنده BMW X3 شوید!
همین حالا از لینک زیر در صرافی ارز دیجیتال تبدیل ثبت‌نام کنید و ۳۵ میلیون بیبی‌دوج هدیه بگیرید. همچنین در نیترولیگ با دعوت دوستان خود، بدون قرعه‌کشی، BMW X3 و میلیون‌ها بیبی‌دوج برنده شوید.

https://tabdeal.org/auth/register-req?ref=2eqkka

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

12 Jan, 18:18


آنفولانزا در جمع خانواده 😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

12 Jan, 16:05


اینم سری سوم امپول های بیوتین بپانتن
سه سری دیگه مونده هنوز 🥺☹️
باید شش هفته بزنم
خیلی هم درد داره لعنتییی
انقدر داد و فریاد کردم ابروم رفت🤦‍♀️

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

12 Jan, 04:33


نزدیکای صبح بود ک من رفتم سرویس موقع برگشت خوابم میومد چشام نمیدید لیز خوردم با جیغ من امیر بیدار شد گفت چی شددد منم عر میزدم 😂😂امیر بنده خدا ام چشاش باز نمیشد بعد یکم پامو ماساژ داد بهتر شدم دید خوابم میاد ساعت ۶ بود گفت بخواب بهتر میشی خودمم همین کارو کردم و قصدشو داشتم اونم زنگ زد ب دانشگاه کلاساشو کنسل کرد بغل من خوابید ساعت ۱۲ بود جفتمون بیدار شدیم ی نگا بهم کرد گفت عشق من چطورع من تو گوشی بودم نگا بهش کردم گفتم سلام امیر پام زدم زیر گریه گفت چرا گریه میکنی عشق من بهتر شدی دیگه لوس خانوم گفتم نه درد میکنه گفت باش ی چیزی بخوریم میریم دکتر خوب میشه بچه بلند شد نیمرو زد خوردیم جمع کرد من اصلا نتونستم تکون بخورم گفت زنگ بزن ب دوستت سمانه ببین هست برای عکس گرفتن گفتم بیا خودت صحبت کن باهم صحبت کردن سمانه گفت بیا اتفاقا ساعت شیفت هم داره تموم میشه خلاصه منم با هزار تا بد بختی داد و ای ای کردن رفتیم پایین رسیدیم سمانه بیرون منتظرم بود دوست بچگی ام هست عاشقشم اینقد خوبه بغل کردیم همدیگه رو گفت تو باز یچیزیت شد بشر امیر هم گفت دوستت رو بهم انداختن سمانه گفت واااا امیر دلت میاد به زنت اینجوری بگی منم مظلوم شده بودم
بعد از اندکی صحبت کردن رفتیم کارارو انجام دادیم گفتن مشکل خاصی نداره به سلامت 😂
ولی من خصوصی رفتم پامو اتل بستم تا بهتر شد.
تمومممممم
این خاطره من نصفه مونده بود نمیدونم از کی مونده ولی امشب تمومش کردم دقیقا ۲۲ دی ماه ساعت ۳ نصف شب😂😂😂😂
دوستون دارم زیاد بوس بهتون 🪽🩷🌈

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

12 Jan, 04:33


سلام سلام چطورین خوبین؟
نادیا هستم 🍭🌝
نمیدونم چرا زود ب زود خاطره ساز میشم😂من از اول هفته کارام رو روال افتاده بود اموزشگاه بودم یکی از بچه ها مریض بود منم مریض شدم کلاسم تموم شد داشتیم با امیر میرفتیم پایین تو آسانسور گفتم …
من:امیررر!
امیر:جانم؟خسته ای یا گرسنه ای؟
من:نه گلوم درد میکنه بیحالم
امیر:از سر راه از داروخانه برات دارو میگیرم اوکی میشی
من:تزریقی نداریم باش😢
امیر:فکرامو میکنم بهت خبر میدم
من: مگه من بچه ها دانشگاه ام😐
(همیشه ب بچه های دانشگاه همین حرفو میزنه)
امیر:باشه زشت😂
من:همه عمه خانم هات هستن🤭👍
امیر:اون ک اره ب خوشگلی تو نمیرسن
من: بعد اومد جلوم سرمو بوسید گفت باش شیطون😂❤️
خلاصه رفتیم داخل ماشین جدیدا ی نفر ماشین میاره ب مشکل بر نخوریم اگه موقع برگشت باهم میخواستیم بریم بعد باهم رفتیم رفت داروخانه دوستش که بتونه بدون نسخه بگیره موفق شد
نداد من ببینم دیگه اهنگ جدید گذاشتم که میگه :…کی میگیره جاتو رو تنم کبودیه بوسه هاتو🥲💙
رفتیم خونه امیر چون خانواده من نبودن رفته بودن خونه عمه های بابام خانواده امیر هم خونه یکی از دوستای اقا جون رفتیم خونه امیر چند باری رفته بودم ولی در حد یکی دو ساعت ولی قرار بود اونجا بخوابیم رفتیم گفت چی میخوره میلم به غذا برنجی نبود گفتم پیتزا گوشت اونم گفت اوکی منم برگر منم قبول کردم ولی نصف نصف کردیم😂😂رفتم TVرو روشن کردم دیدم هیچی نداره وصل شدم ب باند موزیک گذاشتم امیر هم ک مثل همیشه رفت دوش بگیره منم موزیک گذاشتم یکم خوندم بعد حوله دادم به امیر رفتم اشپز خونه رو مرتب کردم امیر گفت چخبرههه خونه رو گذاشتی رو سرت گفتم ناراحتیییی برم گفت نه بمون 😂چکارت کنم گفتم ن بزار برم گفت ب خدا مریضی منم میز رو چیدم اونم رفت سرشو خشک کنه منم شوفاژ روشن کردم رفتم اتاق امیر هودی شو تنم کردم داشتم توش گم میشدم😂ولی استین هاشو تا زدم اوکی شد رفتم تو اتاق گفتم امیررر صدای سشوار زیاد بود نشنید گفتم امیرررررررر خاموش کرد گفت بلهه گفتم بهم میاد ؟😂زد زیر خنده گفت اره زشت چرا نیاد جدیدا. بهم میگه زشت 😂دیدم صدای زنگ میاد امیر رفت دیگه واقعا گرسنه بودیم خوردیم بعدش میخواستم برم تو گوشی امیر گفت ی لحظه وقت تو به من بده گفتم بله بفرمایید گفت برگرد آمپولام بزنم🥲قیافم😐 فک کردم میخوام حرف مهمی بزنه منم گفتم اوکی برگشتم فقط دیدم ویتامین سی هست و ی امپول شیری رنگ بود من برگشتم روی مبل بودم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

12 Jan, 04:33


به خودم فوش دادم ب امیر فوش دادم ب اموزشگاه فوش دادم ب معلم بودنم فوش دادم برگشتم دیدم امیر دارع بهم نگاه میکنه😂 زد زیر خنده گفت قلبم قراره خوب شی ن بدتر حالا چرا منو فوش میدی
گفتم نمیدونم چرا خر شدم زنت شدم گفت دیگه دیگه فایده نداره گفتم اره باید سوخت و ساخت خلاصه ب زور برگشتم
من:امیر اروم بزن
امیر:چشم
شلوارمو دادم پایین
امیر:یکم شل کن
انجام دادم یکم رو پوستم پد کشید دیدم دارع چند بار انجام میده اومدم سوال کنم چرا…دیدم فرو کرد ی اخ بلدی گفتم امیر بغل سوزن ک داخل پام بود ماساژ میداد خیلی دردم میومد اشکم داشت در میشد ب گریه افتادم گفت تموم
بعد رفت اون شیری رنگ رو بزنه سر اونم گریه افتادم تا تموم شد دهنم سرویس شد بعد دو طرف رو چسب زد بوسم کرد بهم گفت لوس منم لش رو مبل افتادم اونم رفت واسم پتو بیاره اومد بغلم دراز کشید حرف زدیم کمرمو ماساژ داد تا خوابم برد

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

12 Jan, 04:32


سلام دوستان
یه سوال داشتم میخواستم ببینم کسی اینجا هست که بعد عمل بینیش کورتون زده باشه
خیلی درد داره؟🥲
ینی جوری هست که غیر قابل تحمل باشه؟
بعد اینکه تاثیری هم داشته ؟ می ارزه که این کارو انجام بدم؟
ممنون میشم جواب بدید🫶🏻

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

11 Jan, 18:43


سلام
عزیزان امروز از صبح که از خواب بیدار شدم قسمت چپ گردنم گرفته و خیلی درد میکنه متوکارمابول خوردم خوب نشد قرص منیزیم خوردم خوب نشد...
نمیدونم چکار کنم کلافه ام نمی‌تونم درس بخونم..
ممنون میشم کمکم کنید

اینم بگم خاطرات گیتا خانم و مائده خانم رو خیلی دوست دارم و تمام قسمت هاشو میخونم...
الهی همیشه سلامت باشید😍❤️

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

11 Jan, 18:43


در اصل بحث خوشایندی نبودی برای من ولی خب نمیشد از خاطرات بامزشون هم گذشت...
کارن هم انگار بدش نیومده بود از این بحث که ساکت شد و توی بغل مهرناز گوش میداد و هرازگاهی یه لبخند ملیح میزد از بس بی‌حال بود بچه🤦🏻‍♀️

مامان پاشد باز تب کارن رو چک کرد و با یه حوله نمدار یکم دست و پاهاشو خنک کرد و یکم که گذشت تب کارن کامل اومد پایین ولی هنوز بی حال بود و هرچقدر هم ازش میپرسیدن علائم دیگه ای داره یا نه جواب نمیداد
ولی خب همینکه تبش قطع شده بود نگرانی هامون کمتر بود با اینکه خبر نداشتیم اینا آرامش قبل از طوفانه ...
یکم بعد کارن خوابش برد و سپهر همینکه دست گذاشت روی پیشونی کارن با صدای متعجب گفت چقدر تبش بالاااست
همه رفتیم بالای سر کارن و اینقد تبش یهو باز بالا رفته بود که صورتش قرمز شده بود و تو خواب هم نا آرومی میکرد
حامد نشست روی کاناپه و کارن رو بغل کرد و سعی داشت بیدارش کنه
عمه فریبا که دست و پاشو گم کرده بود و بقیه هم یا میخواستن کارن رو بیدار کنن یا دارو بیارن براش یا یه حوله نمدار ...
کارن بیدار شد ولی اصلا همکاری نمیکرد
هرچقدر بابا و بقیه سعی داشتن مسالمت آمیز این معاینه رو تموم کنن باز فایده ای نداشت
هرچقدر امیرحسین سعی داشت گوش هاش رو معاینه کنه یا تهه گلوشو ببینه سرشو تکون میداد و گریه میکرد و جیغ میزد
هم ترسیده بود و همکاری نمیکرد و هم بخاطر عفونت شدیدی که داشت گوشاش خیلی درد میکرد و میخواستن معاینه کنن دردش بیشتر می‌شد...
هرچقدر که قول و قرار گذاشتن باهاش و ترفند و کلک و داستان و... بازهم بی فایده بود و کارن اصلا گوش نمیداد فقط پشت سر هم جیغ میکشید
همه ناراحت بودن و یکم عصبی که با یه تشر آقاجون همه به خودشون اومدن...😐
کارن ساکت شد و فقط چشماش پر از اشک بود
آقاجون اتوسکوپ رو از دست سپهر گرفت و گوش های کارن رو معاینه کرد و بعدم گلوش و آخر سر هم تبش رو گرفت و نفس هاشو چک کرد
با اخم رو به عمه گفت چند وقته مریضه؟
عمه گفت از دیروز تا الان
آقاجون گفت گوشاش خیلی عفونت داره قطعا بیشتر از پنج روزه که مریضه
همینکه تا الان آسیبی بهش نرسیده خیلیه
تو خودت مثلا پرستاری نتونستی چک کنی عفونت گلو و گوشش رو؟
اگه بیشتر از این میشد میدونی چه اتفاقی میوفتاد براش؟
اینکه چرا شماها دست کم میگرین سرماخوردگی رو من نمیدونم
عفونت خطرناکه اونم این عفونت شدیدی که گوش های این بچه داره...
یکم دیگه صحبت های آقاجون ادامه پیدا می‌کرد قطعا بغض عمه میشکست و فکر کنم بابا اینو متوجه شد که دست آقاجون رو گرفت و اروم یه چیزی کنار گوشش گفت که
آقاجون نشست روی مبل چندتا نفس عمیق کشید و به فرهاد و حامد گفت برن دارو بگیرن از داروخانه
حامد کارن رو داد بغل ستاره و آماده شدن که برن
اولش میخواستم باهاشون برم چون جو خونه خیلی سنگین شده بود و یکم حال و هوام عوض بشه ولی بعد دیدم توی خونه ممکنه بیشتر بهم نیاز باشه و مخصوصا کارن نیاز داشت به دلداری، پس موندم پیششون...

تقریبا همه میدونستن دارویی که قراره حامد و فرهاد بگیرن و بیان چیه
ولی خب به روی خودشون نمیوردن
آقاجون گفت یه چیزی بدن به کارن بخوره قطعا صبح تا الان غذای درست حسابی نخورده
کارن همونطور که داشت یکم کیک و آبمیوه با کلی غر غر و بهونه از دست ستاره و شکوفه می‌خورد
رفتم پیش آقاجون نشستم و لیوان چایی که از قبل براش ریخته بودم رو دستش دادم
آقاجون چایی رو ازم گرفت یکم نگاهم کرد و موهایی که توی صورتم ریخته بود رو کنار زد و گفت میدونم چی میخوای بگی بابا ولی نمیشه
این دفعه واقعا نمیشه آمپول نزنه
گفتم خب آقاجون کارن بچست اذیت میشه
میترسه🥺
آقاجون گفت بهتر از این نیست که خدایی نکرده تا آخر عمرش آسیبی ببینه و اذیت بشه؟
نمیدونم قیافم چه شکلی بود که آقاجون گفت اینجوری نگران نگاه نکن باباجون ، کارن تو رو ببینه که بیشتر میترسه...
پارسا که انگار حرفامونو شنیده بود
نشست روی مبل رو به رو و گفت باز دریا بحث آمپول شد و اومده تخفیف بگیره؟😂
آقاجون با سر تایید کرد
پارسا گفت من تا عمر دارم یادمه هیچ کدوم از ماها اگه بابت آمپول چونه نمیزدیم ولی دریا همیشه چونه زده هم برای خودش هم بقیه...
آقاجون مهربون نگام کرد که پریسا هم از اون طرف گفت بس مهربونه دریااا
سامیار گفت نه خیر دریا دل شیر داره، ما هر کدوم جرات بحث و تخفیف گرفتن از آقاجون رو داریم؟ قطعا خیر ولی دریا فرق میکنه سوگولیه...😂
آقاجون یه نگاه بهم کرد و گفت دریا الان وقت خوبیه که آدمای دور و برت رو بشناسی بابا و همه خندیدیم...

بلخره فرهاد و حامد برگشتن
با کیسه ی پر از دارو که اون سرنگ های توی پلاستیک خیلی تو ذوق میزد
تقریبا ده دقیقه بیست نفری توی چشمای همدیگه نگاه میکردن ببینن کدومشون تزریق میکنن
که عمو احمد گفت فایده نداره اینطوری تا صبح طول میکشه که چیکار میخواین بکنین

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

11 Jan, 18:43


تک تک قول و قرار هایی که گذاشته بودن باهاش قبل از آمپول زدن مثل استخر و ps5 و سینما و شهربازی و وزشگاه و...
همشو انجام دادن براش ولی بازهم دلش صاف نمیشه باهاشون😂
به قول بابا این بچه کینه اییه ، به باباش رفته😂

هرچند شب یلدامون تا قبل از آمپول زدن کارن خیلی جو سنگین بود و ذهن ها درگیر...
ولی بعدش به خودمون اومدیم
قبل از شام با فال حافظ هایی که آقاجون می‌گرفت برامون و شوخی ها و خنده هامون گذشت...

شاهین پاشد اهنگ گذاشت به قول خودش شب یلدا خشک و خالی که نمشد...
با دیوونه بازی هامون چند ساعت دیگه هم گذشت
اینقدر بالا و پایین پریدیم که آخرش هر کدوم خسته یه گوشه نشستیم فقط...😂

اون آخرش که دیگه عزم رفتن کردن همه
آقاجون گفت بچه ها امشب اینجا میمونن!
مامان باباهامون رفتن خونه و ما باز بیست نفری به اضافه ی عمه فریبا و کارن موندیم خونه آقاجون
به صورت خیاری تشک پهن کردیم و قصد خواب داشتیم
ولی خب تا خوده صبح از هر دری حرف زدیم...
هر ازگاهی هم حال کارن رو چک میکردیم که باز تب نکنه...


پ‌ن۱: خیلی از مکالمات رو فاکتور گرفتم چون خاطره بسیار طولانی تر از اینی که هست میشد...

پ‌ن۲: حامد تا خوده فردا صبحش مشکوک بود ، یا سرش تو گوشیش بود و یا ساکت ترین فرد جمع بود بر خلاف همیشه
هرچقدر هم خواستن بچه ها از زیر زبونش حرف بکشن حامد نم پس نداد😂
آخر سر با تعبیر فالش وقتی فهمید حضرت حافظ گفتن این تصمیمی که گرفتی خوش یمن و انجامش بده
چشماش برق زد و به قول سامیار فکر کنم حامد رو توی این مرحله از دست دادیم...😂😁🌹


پ‌ن۳: اگه یه جاهایی گفتم عمو و یه جاهایی اسمشون رو نوشتم بزارین پای اینکه عادت نداشم😅فقط خواستم درست تر معرفی بشن...



پ‌ن۴:فردا صبحش خونه اقاجون با اینکه همگی بدن هامون از خستگی کوفته بود ولی باز از رو نرفتیم
والیبال بازی کردیم دسته جمعی که این وسط مچ دست مهرناز پیچ خورد😖
به قول بابا نمیدونم چرا ما یه کار دسته جمعی که بخوایم انجام بدیم قطعا یکیمون باید مجروح بشه😂
ولی خب بی انصافیه اگه نگم این کارهای دسته جمعیمون با این همه شلوغ بازی که داریم آخرش بهترین خاطره های زندگیمون رو رغم میزنیم...🌱
ببخشید اگه بد بود




مرسی که خوندید❤️


دریا🌊

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

11 Jan, 18:43


همین حین هم امیرحسین نشسته بود پیش کارن و به قول پروا داشت مخشو میزد...
یهو باز صدای گریه کارن بلند شد و مامانش رو صدا میزد و میگفت من نمیزنم درد داره
امیرحسین میگفت میدونم درد داره ولی خب بعضی وقتا مجبوریم باید یکم تحمل کنیم تا حالمون بهتر بشه
این حرف ها انگار روی کارن تاثیر نداشت
عمو حسام زد روی شونه ی امیرحسین و گفت تو بلند شو کار خودمه😂😎
عمو حسام اصولا کارش رو خوب بلده
آدم خیلی زود تحت تاثیر حرف هاش قرار میگیره و به قول پریسا نمیشه بهش نه گفت
کلیی ریز ریز در گوشی با کارن باهم صحبت کردن تا اینکه کارن انگشت کوچیک دستش رو آورد بالا و گفت دایی قول؟🥺
حسام جون چشماش برق زد و گفت قول...
مثل اینکه کارن قبول کرده بود
فرهاد آمپول رو آماده کرد میدونم که پنی سیلین بود
از اینجا به بعد فهمیدم دیگه جای موندن نیست پیششون
بقیه هم واسه ی اینکه کارن راحت باشه یا سر خودشون رو گرم کرده بودن با یه کاری
یا رفتن توی اتاق ها یا حیاط
عمو حسام و فرهاد و بابا و فریبا جون موندن پیش کارن
عمو حسام روی کاناپه دراز کشید کنار کارن و بغلش کرد و باز هم آروم آروم کنار گوشش حرف میزد
من رفتم توی اتاق مهرناز ولی صدا هارو می‌شنیدم
کم کم بدنم داشت سرد میشد و از استرس تپش قلب گرفته بودم
دست خودم نبود ولی خب اشک توی چشمام جمع شده بود
که صدای گریه ی کارن بلند شد
دست ستاره رو گرفته بودم و منم پا به پای کارن گریه میکردم و غصه میخوردم😅

کارن شدیدا گریه میکرد که دل سنگ هم آب میشد
و فقط میگفت دایی دایی درد داره
صدای بابا میومد که سعی داشت آرومش کنه
جانم دایی الان تموم میشه یکم دیگه تحمل کن عزیزم
تمومه تمومه شیرمرد
یه لحظه حس کردم نفسش رفت چون صدایی نیومد که صدای نگران عمه فریبا اومد که گفت احسان بچم نفسش رفت
و باز بعدش صدای گریه کارن بلند شد
هق هق میکرد و دیگه جون گریه هم نداشت
که با صدای فرهاد که گفت تمومه فهمیدیم تموم شد...
رفتم بیرون که دیدم باز صدای کارن بلند شد که نمیزنم دیگه
نهه همون یکی خیلی درد داشت
مامان تو کمکم کن بگو به دایی نزنم
دایی تروخدا
فرهاد میگفت دایی جون باید اینو بزنی
این یکی قول میدم بهت دردش خیلی کمتره
نزنی حالت خوب نمیشه ها
فهمیدم بد موقع از اتاق اومدم بیرون🤦🏻‍♀
کارن یه لحظه نگاهش افتاد به من ، انگار یه ناجی پیدا کرده
همونطور که گریه میکرد میگفت دریااا تو بگو بهشون
اینکه الان زدم خیلی درد داشت دیگه نزنم؟
عمو حسام هنوز دراز کشیده بود روی کاناپه سرشو یکم بلند کرد یه نگاه به من انداخت گفت کارن اشتباهی گرفتی دایی 😂
فریبا جون هم که کلا بغض داشت و هیچی نمی‌گفت
رفتم جلو تر اشاره کردم به سرنگی که هنوز توی دست فرهاد بود آروم بهش گفتم اینو اگه بگیری یکم اون طرف تر ممنون میشم😐
میخواین کارن نترسه اون وقت؟
کردی تو چشمش این سرنگو😐
بابا سرنگو گرفت گذاشت روی میز اون طرف و چشمک زد و گفت فقط کارن میترسه دیگه؟😉
گفتم فعلا میخوام کارنو دل داری بدم سرم شلوغه بعدا باهم صحبت میکنیم😂
بابا گونمو بوسید و گفت برو
رفتم کنارش نشستم ریز ریز گریه میکرد
تقریبا هم با همه قهر بود
عمه فریبا آروم بهم گفت قربونت برم راضیش کن اون یکی رو هم بزنه
من تو ذهنم به این فکر میکردم چیشد که عمه این مسئولیت خطیر رو به من سپرد😂
یکم گذشت آروم تر شد
فرهاد اومد جلو گفت کارن دایی آماده شو اون یکیم بزنم
عوضش فردا میریم استخرا
کارن گفت نههههههه دردم میاد
گفت خب همینجا توی بغل دریا میخوای بزنمش برات؟
چشام اندازه نلبکی گرد شد گفتم فرهاد😳چی میگی؟
کارن یه نگاه به من کرد یه نگاه به خنده های فرهاد و گفت نه دریاجون اذیت میشه
پیش دایی حسام باز میزنم
فرهاد یه چشمک زد و گفت باریکلا کارن پاشو دایی
کارن و بوسیدم دلم براش سوخت
به فرهاد گفتم این بچه از تو بیشتر میفهمه😑فرهاد خندید
کارن باز رفت پیش حسام جون و
فرهاد خواست براش بزنه که گفت نههه دایی فرهاد تو نزن قبلی رو خیلی بد زدی نمیخوام تو بزنی
صدای خنده ی هممون بلند شد
عمو احمد گرفت ازش و گفت برو کنار خودم براش میزنم و شروع کرد حرف زدن با کارن:
کارن این فرهاد از بچگیم همینطور بود
دستش سنگین بود
چهره ی فرهاد عالی بود😂
من سرمو برگردوندم که نبینم که باز گریه کارن بلند شد
مامااان دردم گرفت و هق هق میکرد
ولی این دفعه نسبت به قبلی نا آرومیش کمتر بود
عمو احمد گفت تموم شد دایی نگاه کن تمومه
عمو حسام لباسش رو درست کرد...
باز کارن اومد بغل من و تا آخر شب از پیش من تکون نخورد😂

هرکدوم از بچه ها هم که میومدن باهاش حرف بزنن گوش نمیداد
مامانجون اومد پیشش ولی بهش میگفت چرا منو نجات ندادین زیر دست داییا؟😂

دلم براش کباب بود
از نظر من هرکسی آمپول میزنه مظلوم ترین فرد جهانه
مخصوصا اگه سنش کم باشه🥺

کارن تا آخر شب دیگه تب نکرد
بی حال بود ولی خب نه اونقدری که مثل چند ساعت پیشش بود

فرداش هم باید یکی دیگه آمپول میزد که حامد براش زد و هنوز که هنوزه با حامد قهره😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

11 Jan, 18:43


یکم مشکوک نگاهش کردم گفت چیه؟
گفتم کی بود؟
گفت از بیمارستان بودن
گفتم به بیمارستان گفتی مراقب خودت باش؟😂
خندید ولی سعی داشت جدی باشه ، انگشتشو تهدید وار آورد جلوی صورتم تکون داد و گفت این حرف همینجا خاک میشه هاااا دریا ، تا بعدا برات تعریف کنم
تا اومدم حرف هاشو تحلیل کنم و ری اکشن نشون بدم
شیده همزمان اومد توی اتاق گفت کدوم حرف اینجا خاک میشه؟
چی رو بعدا براش تعریف میکنی؟
خب به منم بگو حامد
حامد عروسک روی تخت مهرناز رو برداشت پرت کنه طرف شیده که ازش گرفتم گفتم روی این حساسه یه چیز دیگه پرت کن😂
شیده دستشو گذاشت روس سرش و همونطور که از اتاق میرفت بیرون و گفت منکه خودم میفهمم دکتر حامد حالا تو هی پنهون کاری کن از بس ضایعی از عصر تا الان زیر نظرت گرفتم اصلا هوش و حواس درست حسابی نداری ، قول بهت میدم یه چیزی هست و من میفهمم بلخره اون موقع برات حکم صادر میکنم😉
حامد خندید گفت تو داداشت وکیله چرا خودت فاز گرفتی؟😂
بعد رو کرد سمت من پرسید ضایع بود مگه؟
گفتم نمیدونم والا از خودت بپرس 😐
نوک بینیم رو کشید گفت بعدا برات تعریف میکنم و از اتاق رفت بیرون
نگران بودم حامد از دست نرفته باشه😂

خلاصه رفتیم توی جمع بابا که رفته بود دنبال عمه و هرکسی مشغول یکاری بود
رفتم نشستم پیش سپهر و پارسا و مهرناز و پاسور بازی کردیم و بقیه هم یا بازی های دیگه انجام میدادن مثل شطرنج
یا صحبت میکردن مثل مامان و عمه فرح و زن عموها
فقط این وسط حامد برام مشکوک بود که ساکت بود و سرش توی گوشیش...

بین آقاجون و عمو حسام و عمو احمد و فرهاد و...
هم بحث داغ جراحی و بیمارستان و خون و خونریزی بود😑
عمو احمد از عمل کشکک زانوی مریضش که صبح انجام داده بود حرف میزد، عمو حسام از جراحی های بینی در طول این یک هفته و فرهاد با ذوق از تومور سرطانی بیمارش میگف که جراحی شده بود و حالش بهتر بود و چندین ساعت عملش طول کشیده بود...

دیدم این بحث خیلی برام جذاب نیست رفتم پیش عمه فرحناز و خواستم مثلا بحث رو عوض کنم برای خودم
گفتم فرح جونم چند وقته چشمام یکم درد میگیرن (عمه متخصص چشم هستن)همینکه عمه اومد جواب بده نمیدونم مامان از کجا مکالممون رو شنید که گفت همش برای اینه که اینقدرر توی گوشی نگاه میکنی فرح جان شما بهش یه چیزی بگو...
منم همونطور که کیک زنعمو بپز رو میخورم با لبخند خاصی بهشون خیره بودم...😂
دیدم انتهای این بحث داره به ضرر من تموم میشه پس دستور پخت کیک رو از ساناز جون گرفتم تا بحث چشم من و گوشی تموم بشه😂

تقریبا چهل دقیقه بعد بابا در حالی که کارن سرش روی شونش بود و فریبا جون با یه ساک پر از وسیله اومدن داخل
مهرداد همونطور که آجیل می‌خورد گفت ما نفهمیدیم این خواهرامونو که شوهر میدیم چرا گردنشون نمیگیرن
چرا این علیرضا نیست هیچ وقت؟
عمه فریبا داشت با همه سلام علیک میکرد و نتونست جواب بده ولی کارن از روی شونه ی بابا سرش و بلند کرد گفت دایی بابام شیفت بود خب
مهرداد رفت از بغل بابا گرفتش و به شوخی گفت دایی دلیل نمیشه که آخه
کافیه آدم بخواد یه کاری انجام بده 😂🤷🏻‍♂️
فریبا جون با دستش زد روی بازوی مهرداد و گفت کم حرف بزن خب شیفت بود، بچم راست میگه...

اون شب ،کارنی که قبلا به زور باید کنترلش میکردیم از در و دیوار بالا نره
یا پیش مامانش بود یا مامانجون و یا خواب بود ، کلی بهونه می‌گرفت و
واسه اینکه یه موقع کسی معاینش نکنه بغل هیچ کس دیگه ای نمیرفت
البته با اینکه بقیه رو کفری کرده بود ولی اگه منم جای کارن بودم همینکارو میکردم ، کاملا حق داشت بنظرم...

یه بار عمو حسام اومد دستشو بگیره ببینه تب داره یا نه که غوغا به پا کرد😐
یکم گذشت آقاجون دلش طاقت نیورد همونطور که کارن بغل مامانجون بود دست گذاشت روی پیشونی کارن که تبشو چک کنه
و کارن چون خیلی حساب میبره از آقاجون دیگه هیچی نمی‌گفت و با چشمای مظلوم نگاه می‌کرد آقاجون گفت این بچه که خیلی داغه فریبا
دارو چی بهش دادی
عمه داروهاشو آورد نشون داد
که آقاجون گفت تبش شدیده با اینا فایده نداره شیاف باید میزاشتی براش حداقل
کارن همینکه شنید انگار برق گرفتش شروع کرد گریه و نا آرومی که شاهین گفت خوبه آقاجون گفت شیاف اگه میگفت آمپول چی میشد...
کارن انگار منتظر بود کلمه ی آمپول رو از زبون یه نفر بشنوه دیگه فقط گریه میکرد و میگف بریم خونمون و یه لحظه هم اروم نمیشد
عمه بازوی شاهین رو آروم نشگون گرفت و گفت تو چی میشد اگه هیچی نمیگفتی و ساکت میشدی؟
نمیبینی بچه میترسه؟
شاهین خندید گفت من چمیدونستم اینجوری میشه مادر من و سعی کرد با کارن دست رفاقت بده ولی خب دیگه فایده ای نداشت 😂

این وسط بچه ها انگار داغ دلشون تازه شد و خاطرات بچگیشون و آمپولایی که به زور دریافت کرده بودن رو تعریف میکردن
و به قول سینا دوره زمونه عوض شده ما بعد از آمپول تازه یه دور کتک میخوردیم که چرا گریه کردیم ، اونوقت بچه های الان حق انتخاب دارن بین قرص وشربت و آمپول...😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

11 Jan, 18:43


سلام به همگی...
امیدوارم که حال دلتون خوبِ خوب باشه❤️
دریا هستم
و این سومین خاطره ای هست که مینویسم...


بابت لطف و محبتتون نسبت به خاطرات قبلی بسیار بسیار متشکرم
ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید
تک تک نظرات قشنگتون رو هم‌ با جون دل میخونم، 🥲🌱🫀ممنونم از همگی محبت دارید

چون خاطره قبلیم درواقع گروهی بود و کاراکتر های زیادی داشت و گفتید که بهتر بود اول یه معرفی میکردم و بعد توضیح میدادم ، پس تصمیم گرفتم این خاطره رو انتخاب کنم و بنویسم و سعی کنم کمی بهتر معرفی کنم ، چون تقریبا این کاراکتر ها با کاراکترهای خاطره قبلی یکیه ، البته این یکی خاطره با تعداد افراد بیشترِ....🤌🏻

راستی شهرتون امسال برفی بود؟ برف رو دیدید؟🥲❄️
خیلی قشنگ بود 😍فقط برای من که متاسفانه مریض شدم، هرچقدر خوشی کردم همش پرید😑
خاطرشو اگه عمری بود بعدا تعریف میکنم ... 🙃

راستی فصل امتحاناته چه خبر از امتحانات؟
منکه از وسط امتحانام با کلی جزوه دور و برم دارم باهاتون صحبت میکنم😂


خب خیلی حرف زدم بریم سراغ خاطره...
شب یلدای امسال
البته یک شب قبل از شب یلدا،
ما خونه ی آقاجون بودیم
روز قبلش از صبح من با مهرناز جونم که میشن عمه ی بنده،
که اون روز رو بیخیال مطب و دندون های مردم شده بود(مهرناز دندون پزشکه) رفتیم بیرون جفتمون کلی خرید داشتیم انجام دادیم و من میخواستم برای فردا شبش ژله درست کنم وسایلش رو خریدم و مهرناز هم تولد نامزدش، میلاد بود ، هدیه هم خریدیم برای میلاد و کلی حرف زدیم دوتایی و راه رفتیم و بیرون ناهار خوردیم و تقریبا عصر برگشتیم و
من و پروا از همون موقع مشغول درست کردن ژله ها شدیم تا خود فردا شب
بماند که این وسط دو بار هم برق رفت و کلی من عقب افتادم و حرص خوردم و اون آخراش تند تند لایه ی آخر ژله ها رو میریختم و مامان همزمان موهامو با سشوار خشک میکرد و بابا هم برای پروا لاک میزد و همزمان جواب تلفن آقاجون رو میداد و دیر رفتنمون رو توجیح میکرد...
آقاجون به شدت آدم آن تایمی هستن و وگرنه ما خیلی دیر نکرده بودیم...😂🤷🏻‍♀️
خلاصه رفتیم خونه ی آقاجون
عرفان در رو برامون باز کرد و اومد به استقبال و ژله ها رو که دید بلند بلند گفت بیاین عامل دیر کردنشون رو پیدا کردم😂
و مامانجون میگفت هوا سرده بیا بزار بیان داخل بعدا دلیل پیدا کن عرفاان😂
سینی رو دادم دست عرفان و عرفان رو به فرزاد گفت آقای وکیل شما که درسشو خوندی بگو
حکم کسایی که دیر میکنن و بقیه رو چشم انتظار میزارن چیه؟
(فرزاد وکیله تقریبا تنها نوه ی خانوادست که رشته ی تحصیلیش باهامون فرق داره و هیچ علاقه ای به رشته های تجربی نداشته و نداره و به حرف دلش گوش داد و رفت سمت علاقش و بابا هم بهش میگه آقای دادگر😂...)

فرزاد که خوراکی مورد علاقشو دیده بود و عنان از کف داد😂
صداشو صاف کرد گفت من که نمیتونم همینطوری تصمیم بگیرم باید حرف های دو طرف رو بشنوم شاید عذر موجهه داشته باشن برای این تاخیر بعدا حکم اصلی صادر بشه و یکی از ژله ها رو از توی سینی برداشت و رفت...
پروا همونطور که از گردن فرزاد آویزون شده بود میگف تو میتونی مدافع باشی ولی حکم اصلی رو قاضی جلسه میده و اشاره کرد به اقاجون😂(آقاجون قاضی نیست پروا همینطوری میگفت)
همه میخندیدن و عرفان میگفت بابا بخدا چشمم خشک شد از بس نگاه کردم به اون انار های دون شده
هرچی اومدم یکم ازش بخورم مامان نزاشت میگه بزار احسان اینا هم بیان بعدا😂
بابا پیشونی مامانجون رو بوسید گفت کار خوبی کرده تو رو ولت کنن که چیزی از اون میز نمیزاری بمونه برامون و اشاره کرد به میز خوراکی ها...😂

همین حین که داشتیم با همه سلام و علیک میکردیم و نبود عمه فریبا خیلی تو چشم بود،
وقتی که داشتم با عمو حسام روبوسی میکردم پروا زودتر از ما پرسید پس عمه فریبا نیومده؟
مامانجون همونطور که قربون صدقه ی پروا میرفت گفت کارن که میشه پسر عمه فریبا و چهارسالشه سرما خورده و بی حاله و عمو علیرضا شوهر عمه هم اون شب مجبور شدن شیفت بیمارستان بمونن بجای یکی از همکاراشون(عمه و همسرش هر دو پرستارن) و نتونستن بیان
که بابا همون موقع زنگ زد به عمه و گفت آماده بشه خودش میره دنبالش و صدای عمه رو نمیشنیدم ولی خب قطعا اگه دلیل هم میورد برای بابا قانع کننده نبود که اون شب پیشمون نباشه چون بابا با خنده میگفت من نمیدونم فقط نیم ساعت دیگه جلوی در خونتونم زود بیا پایین معطل نکنی🤷🏻‍♂️

من رفتم لباس عوض کنم و وسایلم رو بزارم توی اتاق مهرناز که دیدم حامد نشسته روی تخت و با تلفنش صحبت میکنه وقتی رفتم توی اتاق زود حرفاش و تموم کرد و خداحافظی کرد و بسیار کنجکاو شدم بابت این کارش🫢

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

10 Jan, 20:25


سلام من یلدام ۲۶ سالمه
فردا تولدمه و سرماخوردگی یا ویروس جدید اومده سراغم😩😩😔
دیروز صبح از خواب بیدار شدم دیدم فقط گلوم درد میکنه و سرم سنگینه
به همسرم پیام دادم و خبر دادم که میرم درمانگاه بغل خونه از داروخانه دارو بگیرم
(از بس همیشه سرماخوردم خودم میدونم دارو چی بگیرم)
با افرادی که تو داروخانه هستن رفیق شدم دیگه
رفتم تو و سلام کردم به همه🙂
اونا هم گفتن دوباره مریض شدی؟😒😒
گفتم با اجازه همگی بعلههههه
رفتم پیش دوست جون جونیم گفت علائمت چیه گفتم فعلا گلودرد دارم چیز دیگه ای نیس گفت قرص یا آمپول؟
گفتم فقط آمپول که زود خوب بشم
دوستم گفت دوتا پنادور و یه دگزا بزن پس اول ترسیدم ولی میخواستم زود خوب بشم قبول کردم
اومدم بیرون که همسرم زنگ زد که چه خبر و چکار کردی منم همه رو تعریف کردم گفت برو خونه خودم برات تزریق میکنم منم با ذوق کامل قبول کردم چون تزریقاتی نزدیک خونمون پرستارش آقا بود و پرستار خانمش رفته بود ویزیت در منزل انجام بده.
عصری که همسرم اومد گفت شب برات میزنم که راحت بخوابی تا صبح منم از خدا خواسته قبول کردم چون یه کم ترسیده بودم
شب هم رفتیم بیرون و یادش رفت اومدیم خونه خوابش برد صبح قبل اینکه بره سرکار ساعت ۵ ونیم منو بیدار کرد و گفت فکر نکن یادم رفته بود آمپولتو بزنم گفتم شاید حساسیتی چیزی باشه برات نزدم حالا پاشو آماده شو برات بزنم رنگم پرید گفتم آخه الان؟گفت بخواب اومدم منم سرجام برگشتم نگاهش میکردم که داره پنادور و دگزا رو آماده میکنه
اومد بالاسرم گفت عزیزم سعی میکنم درد نداشته باشه نگران نباش دفعه اول نیست که برات آمپول میزنم چیزی نگفتم و آماده شدم اول که خواست دگزا رو بزنه چندباری پنبه کشید و به حالت دارتی زد که یه تکون ریز خوردم چند ثانیه صبر کرد و شروع کرد جوری سوزوند که نتونستم نفس بکشم ولی زود تموم شد هرچقدر گفتم درد پنیسیلین بدتره ولش کن نمیخوام اصلا گفت ساکت عزیزم اومد اون طرفم نشست خودش لباسمو آماده کرد گفتم تو رو خدا آروم بزن وقتی وارد کرد از اون اولش درد گرفت که گریه منو در آورد گفتم آروم بزن خیلی درد داره گفت چشم و زود تموم شد و بلند شد پتو رو انداخت روی پام تا یه کم گرم بشه جای آمپولام دیدم دوباره اومد گفتم من دیگه آمپول نمیزنم خیلی دردم اومد که دیدم داره میخنده گفتم چیه گفت بابا اولا که آمپول نیاوردم و چندتا پسته آوردم بخور حالت بد نشه دوما خودت رفتی دارو گرفتی پس پای داروهات بمون و استفاده کن منم این شکلی😫😐نگاهش میکردم و بوسم کرد رفت سرکار
ممنون که خوندید
نظراتتونو میخونم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Jan, 16:56


تریپانوفوبیا

ترس از آمپول یا سوزن هراسی💉


شما از تزریق و درمان های پزشکی میترسید؟



🆔@psychology_S402

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Jan, 09:49


راستی یه سوال
چی میشه که بعد تزریق مواد برمیگرده بیرون؟
من یه طرفم اینطوری شده😂. هر جوری میزنن بازم بیرون میزنه🤕

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Jan, 09:49


سلام.
من یه معلمم. به اجبار زمانه اومدم تو یه شهر دور افتاده ساکن شدم.
دیروز سر کلاس دستمو آوردم بالا و همراهش گردنمم حرکت دادم. یهو درد بدی گرفت گفتم حتما باز عضله‌ش گرفته. کج دار و مریز سر کردم و زنگ تفریح به سرایدارمون گفتم دارو بیاره برام. اونم چندتا چیز اورد که دیدم بهترینش ناپروکسنه.
زنگهای بعدی رو هم به زحمت سر کردم. بچه‌هام هی اصرار که خانوم برید درمانگاه. فکر میکردن میتونن کلاسو بپیچونن.
همکارا میگفتن از حرص و جوش این چند روزیه که خوردیم.
ظهرش اداره جلسه داشتیم و دوباره حرص و جوش به یه مصیبتی سر کردم.
اومدم خونه دیگه افتادم. قرص سلکسیب و ملوکسیکام خوردم دیدم اثر نداره دیگه از درد تو هر حرکت جیغ میزدم. از بس لبمو گاز گرفتم جیغ نزنم له شده. با گریه و صداهای من بچم طفلی میترسید.
خلاصه عصرش رفتیم دکتر. اینجام متخصص که پیدا نمیشه فقط عمومی هست.
اونم آمپول متوکاربامول و کترولاک داد و چندتا قرص.
اصرار کردم اونجا نزنم و همسرم خودش بزنه. به سختی قبول کرد. هی میگفت آخه من اینا رو کجا بزنم و بد و بیراه میگفت به متوکاربامول که هنوز نتونستن یه کوچولوش رو درست کنن😅
رسیدیم خونه و بلافاصله آماده شدم برای تزریق.
یعنی دمر خوابیدنم با این درد به هزار بدبختی بود.
خلاصه اول متوکاربامول رو زد که اولی خیلی دردی نداشت و دومی خییییلی سوخت. کترولاک هم بدک نبود. تا حالا نزده بودم و ازش می ترسیدم. اما خوب بود.
جونم بگه براتون که درد خوب نشد که بدتر شد. سرمو به بهانه سرما میکردم زیر پتو و گریه میکردم.
دیگه همسرم رفت بیرون و یه ال آ گرفت. میگفت داروخانه ها بدون نسخه نمیدادن به بدبختی گرفتم.
اومد اونو زد که خییییلی سوخت و درد گرفت. واقعا طاقت درد نداشتم زدم زیر گریه.
من اصلا از تزریق نمیترسم و باهاش مشکلی ندارم اما نمیدونم چرا گریَم گرفت.
بعدش دوباره استراحت کردم و یکی دو ساعت بعد احساس کردم یه کوچولو دردم کم شده.
الان بشینم گردنم اذیت میکنه. میخوابم جای آمپولا درد داره. خلاصه داستانی دارم.
امروزم استعلاجی گرفتم و همینطور دارم استراحت میکنم و داروهای ضد التهاب مصرف میکنم تا خودش خوب بشه.
خیلی سخته دو ساعت بشینم تو ماشین تا برسم دکتر. اونجا کلی تو نوبت بشینم. بعدش ام آر آی و معطلی و .... اصلا فکرشم نمیتونم بکنم😭
نه خودم وقت دارم نه همسرم. دعا کنین با همین داروها خوب بشه.

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Jan, 07:34


اخرشم بغلم کردو کلی عذرخواهی کرد🥲
اما خب من هنوز قهرم باهاش
ببخشید اگ زیاد شد
پ ن:دوست دارم نظراتتونو بدونم
امپول واقعا دردناکه امیدوارم نصیب هیچ کسی نشه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

31 Dec, 15:28


سلام دوستان
من تقریبا دو هفته پیش سرمای بدی خوردم
خوب شدم اما آبریزش بینی دارم هنوز الان گوشام بسته شدن
سرم بمبه درد میکنه
بینیم که کاملا بستست
چه دارویی مناسبه؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

31 Dec, 10:51


سلام وقت بخیر
امکانش هست سوالم رو بزارید تو کانال!

در رابطه با بوتاکسِ کفِ دست برای تعریق
من از بچگی این مشکل رو دارم
مادربزرگم / پدربزرگم / دختردایی‌م و حتی مادرم هم این مشکل رو دارن و ارثیِ
چکاپ‌کامل دادم / آزمایش هورمونی هم دادم خدا رو شُکر مشکلی نبود
حالا میخوام بوتاکس بزنم
کسی تجربه‌شو داشته!!!!!
امکانش هست راهنمایی کنید.
اگر درمانِ دیگه‌ای ( دارو / کرم ) وجود داره ممنون میشم بگید.

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

31 Dec, 10:51


سلام خوبین ⁉️
سارینا یا همون رها هستم
چه خبرا چیکار میکنید ؟
بعد یک ماه و نیم انفالانزا و حال بدی اومدم خاطره شو بگم
خاطره: داستان از اونجایی شروع میشه که آتوسا (دختر خواهرم ) مریض میشه و چون همیشه پیش منه ، تو مریضی هم بهونه ی منو میکرد منم که همیشه و در همه حال در خدمت آتوسا خانمم
روز اول که حالش بد شد بردنش دکتر ولی خب دارو ها هیچ تاثیری نداشتن حتی بخاطر تبش که بالا بود 2 ساعتی استامینوفن بهش میدادم ولی یه درجه هم پایین نمیومد و روی ۳۹درجه ثابت مونده بود خلاصه شب اون روز حالش خیلی بد شد و دوباره بردیمش دکتر و این دفعه دکتر بهش آمپول داد که نزدیمش و تا صبح بهش استامینوفن بهش میدادم و حوله نم دار میزاشتم رو دست و پاهاش صبح نزدیک ساعت 8 بود که آتوسا حالش بهتر شد و خوابید و منم خوابیدم جفتش و تا عصر دوتامون خواب بودیم 😁😁
وقتی بیدار شدیم آتوسا حالش خوب بود ولی من دماغم کیپ شده بود و هرچی جلو تر می‌رفتیم بدتر میشدم و غروب تب و لرز کردم 🥵🥶 خلاصه هر چی خانواده میگفتن بیا بریم دکتر یا بزار داداشات معاینت کنن زیر بار نرفتم و گفتم خوبم فقط سردمه
اون شب تا صبح به هر بدبختی بود گذشت و صبح حال من بدتر شده بود گلوم درد میکرد و عفونت کرده بود ریه هام عفونت کرده بود و گوشم درد داشت و اصلأ جوری نبود که از خانواده مخفی کنم و همش زیر پتو بودم و لرز داشتم و یه حالت خواب و بیدار بودم اصلا نمی‌فهمیدم چی میگفتم چیکار میکردم فقط می‌دونم بهم میگفتن بریم دکتر یا پسرا معاینت کنن میگفتم حالم خوبه و دوباره بی هوش میشدم 😂
اون روز نه ناهار خوردم و نه شام(خواب بودم ) و ساعت ۱۰ اینطورا بود که ارسلان اومد بالا سرم
ارسلان : سارینا
من : هوم
ارسلان: بیدار شو چقدر میخوابی
من : بیدارم ( الکی گفتم خواب بودم 😁)
ارسلان: خب بیا بیرون ببینم چطوری
من : ارسلان سردمه نمیتونم بیام بیرون
ارسلان: اینجوری که نمیشه بیا معاینه کنم
من : نه خوبم
ارسلان: اره خیلی خوبی با همین فرمون برو جلو
منم دیگه هیچی نگفتم و ارسلان رفت
خلاصه بعد رفتن ارسلان سعی کردم بدنمو با دمای بیرون از پتو لف بدم که مثلاً بگم خوبم
بدنم که به دمای بیرون از پتو عادت کرد رفتم تو حال که پیش همه بشینم و بگم که خوب شدم که یه دفعه فشارم افتاد و سرم گیج رفت و چشام سیاهی رفت و نشستم رو زمین
مامان : وشش بچم چه وس اوی
ارسلان : هیچی نیست فشارش افتاده
بعدم اومد بلندم کرد و نشستم رو مبل
یکم بعد که حالم جا اومد مامان برام سوپ آورد و یه کوچولو خوردم و خواستم برم تو اتاقم که امیر دستمو گرفت
من : چته تو دستم کنده شد
امیر : کجا ؟
من : اتاقم
امیر : بشین همینجا ارسلان معاینت کنه
من : نمیخوام خوبم
امیر : اصلا خوب نیستی الکی نگو
امیر : ارسلان
ارسلان: ها
امیر : بیا سارینا رو معاینه کن
ارسلان: باشه الان میام
من : کثافت حداقل خودت معاینم کن
امیر : ببخشید حال ندارم
من :😤😡
خلاصه ارسلان اومد و شروع کرد معاینه کردن
و سوال پرسیدن
ارسلان : دماغت کیپه ؟
من : اره
ارسلان: سینت درد می‌کنه ؟
من : اره
ارسلان: سرفه میکنی سینت میسوزه ؟
من : اره
و ارسلان دست به کار شد و شروع کرد دارو نوشتن و خودشو امیر دو ساعت باهم بحث کردن که کی بره دارو ها رو بگیره که در آخر هیچ کدومشون نرفتن بابا رفت
منم رفتم تو اتاقم و ولو شدم رو تخت چند دقیقه بعد ارسلان برام یه لیوان آب پرتقال آورد و گفت بخور منم تا تهش خوردم و لیوانو دادم ارسلان و رفت منم رفتم زیر پتو که خوابم بورد و با صدای ارسلان از خواب پریدم
ارسلان: سارینا
من : ها
ارسلان: بلند شو یه سرمی بزنم برات یکم حالت جا بیاد
من : سردمه نمیتونم بیام بیرون بزار یکم دیگه (سردم نبود میخواستم بخوابم 😂)
ارسلان: باشه
خلاصه یه نیم ساعت خوابیدم که دوباره ارسلان اومد
ارسلان: الان خوبی دیگه سردت نیست ؟؟
من : نه خوبم بیا
اومد و سرم رو وصل کرد به آویز تختم و بعد نشست پیشم و یه پد باز کرد و کشید رو دستم چنبار زد رو دستم که رگ بیاد بالا بعد فرو کرد و فیکسش کرد بعد چنتا آمپول آماده کرد که رنگ من پرید
من : دارم از الان میگم من آمپول نمی‌زنم
امیر : بخدا حقته بزنن تو پات دو روزه داریم التماست میکنیم بیا معاینت کنیم هی میگه نه خوبم
من : به تو چه اصلا من دارم با ارسلان حرف میزنم
امیر : خوبه همین الان برت گردونم ببینم اونوقت چیکار می‌کنی
تاخواستم حرف بزنم ارسلان گفت بسه دیگه امیر تو هم اذیتش نکن حال نداره و بعد بلند شد و امپولا رو ریخت تو سرم و رفت
اون لحظه چشام چهارتا شده بود چون تو این موقعیت ها ارسلان خودش اذیتم میکرد
خلاصه دیگه هیچی بینمون رد و بدل نشد تا یه 40 مین بعد که سرمم تموم شد
من : امیرررر
امیر : چته
من : سرمم تموم بیا بکشش
امیر : خودت بکش حال ندارم بلند شم
من :😐😐
امیر : چته خوب خستم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

31 Dec, 10:51


من : خسته نباشی
بعدم زنگ زدم ارسلان و اومد کشیدش و خلاصه اون شب یکم حالم بهتر بود ولی خب چند ساعت اون اون حس رو داشتم و بعد از چند ساعت اون حال بدی دوباره برگشت فردا صبح زود بیدار شدم که قرص بخورم و دیگه خوابم نبرد تا ظهر که رفتم پایین واسه ناهار اول خوب بودم و هیچ حالت تهوعی نداشتم ولی همین که مامان غذارو آورد سر سفره و بوش به من خود حالم بد شد و دوییدم سمت دستشویی و کلی بالا آوردم 🤮
و وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم همه ریلکس نشستن رو سفره و دارن غذا میخورن
مامان : خوبی
من : اره خیلی خوبم تو دستشویی داشتم جون میدادم بعد شما ریلکس نشستن دارین غذا می‌خورید
ارسلان : باشه حالا آروم باش برو تو اتاقت یکم استراحت کن الان میام معاینت میکنم
من هیچ نگفتم و رفتم تو اتاقم و از اونجایی که چشام می‌سوخت یکم چشامو بستم تا ارسلان بیاد
بعد 20 مین ارسلان اومد
شروع کرد معاینه کرد و بعد چنتا چیز نوشت و رفت
و حدوداً یک ساعت بعد اومد
ارسلان: سارینا یه چی میگم مخالفت نکن
من : ارسلان نگو آمپول نوشتی
ارسلان : دقیقا همینه و باید بزنی
من : نمیزنم
ارسلان: سارینا تمام تلاشمو کردم بهت آمپول ندم ولی حالت بده برگرد این دوتا رو بزنم برات حالت خوب شه
اون لحظه یه بغض عجیبی گلو مو گرفته بود و اشک تو چشام جمع شده بود
ارسلان: سارینا نگو دوباره میخوای گریه کنی دیگه بزرگ شدی مثلاً 19 سالت شده دیگه
من : چه ربطی دارد
ارسلان : میخوای به امیر بگم بیاد کمرتو بگیره
من : نمیشه نزنم
ارسلان: نه
من : لطفاً
ارسلان: سارینا داری خستم میکنی بگم امیر بیا. برت گردونه یا خودت دمر میشی
من : ارسلان میترسم یکم درک کن
ارسلان: سارینا خودت خواستی ، امیررر
امیر : بله
ارسلان: بیا
امیر : کجایی
ارسلان: اتاق سارینا
خلاصه امیر اومد و کمک کرد دمر شدم و شلوارمو یکم کشید پایین و یه دستشو گذاشت رو کمرم و اون یکی دستشو گذاشت رو پاهام
ارسلان اومد و همین که پنبه کشید رو پاک من پریدم
ارسلان: سارینا من که کاری نکردم هنوز
من : 🥺😭
امیر کمرمو محکم تر گرفت که تکون نخورم و ارسلان وارد کرد
من : ارسلان ارسلان واییی پامم
ارسلان: یه کم دیگه تحمل کنی تموم
من : ایییی 😭😭😭
ارسلان: بیا تموم شد
و کشید بیرون و سمت مخالف رو پنبه کشید
من : ارسلان نه ترو خدا نزن نمیتونم خیلی درد داره
ارسلان: دردش یه لحظس بجاش حالت خوب میشه
و وارد کرد
من : ایییی دستت بشکنه الهی اییی پامم 😭
ارسلان: ببخشید الان تموم میشه
من : وایییی الان میمیرم
امیر : دیگه فیلم هندیش نکن
من : بخدا خیلی درد داره تمومش کن
ارسلان: باشه باشه تموم
و سوزنو در آورد و رفت که دستش رو بشوره و امیر هم شکوارمو مرتب کرد و رفت منم آنقدر گریه کردم که نمی‌دونم کی خوابم برد

پ.ن : این خاطر هنوز ادامه داره ولی چون طولانی میشد ننوشتم اگه دوست داشتین بگین که بقیش رو هم بنویسم



دوست دار شما رها 🕊️

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

31 Dec, 04:39


سلام
دوستان من چهارشنبه دوتا دندون جلومو کامپوزیت کردم
چه مسواک و خمیردندونی خوبه بگیرم ؟
و اینکه تا همیشه نباید چیزای رنگ دار بخورم ؟؟
سه بار در طول روز هم مسواک میزنم خوبه؟؟
و اینکه واسه ی فرد دیابتی ایمپلنت انجام میدن
اطلاعی ندارین؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

30 Dec, 20:48


سلام قشنگا🌷
مه‌گل هستم دیگه امروز به حدی رو به مرگ بودماااا😂
با دوستم رفته بودیم کلاس (یه دوره آموزشی که مربوط به رشته مونه)
برگشتنه با اتوبوس برگشتیم
گفتم حالا که نغمه داره با اتوبوس می‌ره مترو منم سر راه برم درمانگاه... فعلا که از برادر گرام خبری نیس به امید اون بمونم شب میرسه 😒باید بیاد فاتحه خوانی 😂
خلاصه رفتیم و رسیدیم طرفای درمانگاه با نغمه خدافظی کردم گفت میخوای همراهت بیام ؟ گفتم نه بابا تو برو من معلوم نیست چقدر کارم طول بکشه تموم بشم زنگ میزنم بیام دنبالم
خلاصه پیاده شدم و اون رفت
منم رفتم طرف درمانگاه ساعت یک ظهر بود تقریبا ، منشی عزیز فرمودن تا ساعت دو نوبت دهی نداریم 😒 گفتم بیخیال ! میشینم تا دو 😶به خاطر یکساعت اصلا حال ندارم برم جای دیگه
خلاصه نشستم تا سههههه😐خانم دختر با چهل دقیقه تاخیر تشریف آوردن
منم نوبتم ده بود تا سه و نیم ... نوبتم شد
رفتم داخل سریع شرح حال دادم و دیگه از درد و بی‌حالی که داشتم گفتم سرم بنویسه و ...
خلاصه نوشت رفتم دارو هارو تحویل گرفتم
بردم تزریقات ، یه خروار آمپول داده بود 😂 به پرستار گفتم بی‌زحمت میشه ببینید عضلانی هم داره یا نه ؟ اگر داره ببرم خونه اونجا میزنم
که گفت نه همش داخل سرمه
خب یه نفس راحتی کشیدم و دارو هارو تحویل دادم رفتم قبض گرفتم اومدم بهشون دادم رفتم دراز کشیدم
مامانم زنگ زد 😬
سلام کجایی تو ؟
+درمانگاه
عه؟ کارت تموم نشده هنوز ؟ تموم شدی بیا خونه دایی شون ما اونجاییم🥰
+اوکی چشم زنده بودم خدمت میرسیم 😂

خلاصه خانوم اومد و که رگ بگیره..
آقا رگ و گرفت من نمی‌دونم یهو چیشد این شیلنگش از سرم کنده شد افتاد رو زمین 😐 سرمش داشت می‌ریخت زمین وای بنده خدا دست منو وللللل کرد شیلنگ و از زمین برداش به من گفت دست تو تکون نده (آخه هنوز چسب نزده بود )
شیلنگ رو زد سر جاش چسب کاری کرد محکم شد اومد دید سوزن داخل رگ نیست 😐😐
وااااای اصلا حالم یه جوری شدااااا یه شوک بدی بهم وارد شد 😐
سریع درآورد پنبه گذاشت همکارش و صدا زد یه آقای تقریبا بیست و خورده سال اومد بهش گفت نمی‌دونم چرا این کنده شد همش تقصیر داروخونه است 😒
رنگ به روم نبودا😂😂😂😂😔
آقاعه اومد گفت خوبی ؟ گفتم نمی‌دونم، یه لحظه دست منو ول کرد رفت پی سرم و شیلنگش اصلا ترسیدم😂😔
گفت نه چیزی نیست سریع پنبه کشید و یه رگ دیگه گرفت محکم کاری کرد رفت .
آقا دو سه دقیقه گذشت یکی اومد رو تخت بغلی بخوابه تاپی چادرش گرفت به سرم من دوباره شیلنگ کنده شد 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐همه موادش داش می‌رفت واااای اصلا همینطوری مونده بودم سریع پرستار اومد جمعش کرد برداشت برد
گفت به خاطر داروخانه است نباید این ست و بده و پدر مونو درآوردن و ...
آقا رفت سرم و شیلنگ و کلا عوض کرد دوباره اومد
منه بدبخت مثلا رفته بودم مسکن بزنم دردم آروم بشه 😐 سه بار سوراخ شدم 🙄
یه چند دقیقه بعدش محمد زنگ زد (داداشم)
سلام کارت کی تموم میشه ؟ نزدیکم بیام دنبالت
+سلام یه ربع دیگه
صدات چرا اینجوریه ؟ خوبی ؟
+ آره چیزی نیست 😔😂 تو بیا بشین من کارم تموم بشه بریم
اوکی
یه ربع گذشت و تموم شد اومد چسب و پنبه زد و تموم تشکر کردم اومدم بیرون
دیدم خوابش برده 😔😂 تو اون سر و صدا چطور خوابش برده بود نمیدونممم
یه دست بهش زدم بیدار شد :
سلام خوبی ؟
+اوم
ماجرا رو براش تعریف کردم بهش گفتم محمد سر اولی این سرم که شیلنگش کنده شد افتاد رو زمین و برداشت دوباره زد جاش😐مگه کثیف نبود ؟ مگه نباید عوض میکرد 😐😐
+😂😂😂الان به جا ویتامین و مسکن میکروبا رفتن بدنت ، حالا اشکال ندارع تهش تا فردا یا زنده میمونی یا میمیری
😐😐😐زهرماررر دور از جونم دارم جدی میگماااا
+منم جدی گفتم😂😉

خلاصه هنوز زندم😔😂 ولی بمیرم دیگه سرم بزنم اینقدر امروز استرس به من وارد شداااا🥴
پ.ن این سرم که عکسشو گذاشتم دومیه که برام وصل کرد 😶🌫
خلاصه خیلی تجربه بدی بود😶🌫

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

30 Dec, 20:17


سلام به همگی
آتنا هستم( اسم مستعار) ۱۶ سالمه دو تا داداش دارم آراد ۲۰ سالشه( دانشجو پرستاری ) امیر ۲۷ سالشه( فعلا پزشک عمومی) مادرم دبیر پدرمم کارمند
من کلا کم مریض میشم ولی بد مریض میشم و بیشترم از اطرافیانم میگیرم دو هفته پیش تولد دخترخاله م بود و قرار بود تولدو تو خونه بگیر و فقط دخترونه باشه منم آماده شدم بابا خواب بود به امیر گفتم منو برسون تو مسیر حرف خاصی نزدیم ولی وقتی رسیدیم داشتم پیاده میشدم
امیر: آتنا مراقب خودت باش زیاد نزدیک فاطمه( دختر داییم) نشو مریض دیروز با دایی اومده بودن بیمارستان
من: باشه
ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم
رفتم تو کلی بزن و بکوب و برقص بعدش نشستیم جرات حقیقت کردیم افتاد به من و دختر داییم منم نمیدونم فازم چی بود جراتو انتخاب کردم گفت
سارا: زنگ بزن به امیر بگو میخوام برم تتو بزنم
من: 😐
فاطمه: راس میگه ولی زنگ نزن رفتی خونه ازش بپرس ویس بفرست
من : خاک تو سرتون😂
بعدش همینطور بازی ادامه داشت کلی مسخره بازی در آوردن زنگ زدم بابا بیاد دنبالم جواب نداد زنگ زدم امیر گفت آرادو میفرستم حوصله ندارم
چندمین بعد آراد اومد با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم پایین
من: سلام
آراد: علیک!خوش گذشت؟
من: ام خیلی
آراد: مام دوس داشتيم
من: اصلا خودتو ناراحت نکن ایشلا تولد خودم همه رو دعوت میکنم توهم بیا
آراد: ممنون که اینقد به فکرمی 😂
من: خواهش میکنم وظیفه خواهریمه
آراد: چقدر تو مهربانی 😂
رفتیم خونه سلام کردم و رفتم تو اتاقم حوله مو برداشتم رفتم حموم بعد یه ۴۵ دقیقه ای در اومدم
من: گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم 🧖‍♀
آمیر: گل ؟ کدوم گل ؟ الان که دیگه فسیل شدی اینقد اون تو موندی اصلا یادم رفته بود تورو هم داریم😂
من: من که مثل تو فقط کله مو خیس نمیکنم
تمیز شدن زمان زیادی میخواد
امیر : صحیح
رفتم تو اتاقم لباس پوشیدمو بسیار باااکلاس روتین پوستیمو انجام دادم😂
آخر شب رفتم پیش امیر و صدا رو ضبط کردم
امیر: هم؟ چیه؟ چی میخوای باز اینجوری نگاه میکنی؟
من: داداشی میگم یه چیزی ازت بخوام واسم انجام میدی🥹
امیر : بستگی دار چی بخوای حالا چی
می خوای‌؟
من: میشه با بابا حرف بزنی که اجازه بده من تتو بزنم؟
امیر : چی ؟ به بابا بگم تو چه غلطی بکنی؟ اشتباه اومدی که باید بری به بابا بگی بیاد با من حرف بزن من اجازه بدم
من: ایش چرا اینجوری میکنی خوب مگه چه مشکلی دار ؟ من دوس دارم یه کم پایه باش
امیر: مگه قرار هر چی که دوس داری رو انجام بدی ؟ درضمن این که دست خواهرمو بگیرم ببرم پیش تتو آرتیست و یا یه سیگار بدم دستشو اسمش پایه بودن نیست این بی‌غیرتیه منم اینقد بی غیرت نشدم بفهمم همچین کارایی کردی سرتو از تنت جدا میکنم الان که ۱۶ سالت اجازه ت دست خونواده ته وقتی به یه سن مشخصی رسیدی اونوقت خودت میتونی واسه یه چیزایی تصمیم بگیری. واقعا انتظار همچین حرفی رو ازت نداشتم آتنا
من: امیر! شوخی کردم بخدا 😂
امیر : حالا! پاشو برو میخوام بخوابم فردا شیفتم
من: شب بخیر
امیر: شبت بخیر
رفتم خوابیدم و ویس رو گذاشتم تو گروه
صبح سرم سنگین بود یه کمم گلوم درد میکرد دست و صورتمو شستم یه کم درس خوندم ولی تمرکز نداشتم سرم خیلی درد میکرد رفتم از مامان یه استامینوفن گرفتم بعدش خوابیدم تا ظهر بیدار شدم مامان اومد گفت
مامان: بهتری مامان جون
من: نه زیاد مامان سرم درد میکنه هنوز گلومم میسوزه
مامان: تبم که داری
امیر بیا خواهرتو معاینه کن مریض
امیر: چیزیش نیست مامان خودشو لوس میکن😐( پی بردید چه داداش با محبتی دارم )
مامان: چی چی یو خودشو لوس میکنه بچم داره تو تب میسوزه
امیر اومد تو اتاق دستشو گذاشت رو سرم
امیر:مگه بهت نگفتم به فاطمه نزدیک نشو
من : من به اون نزدیک نشدم اون به من نزدیک شد
امیر : میدونم راس میگی
  رفت واسم یه شربت آورد یه قاشق داد بهم و گلومو دید یه سری دارو نوشت
من: امیر
امیر: هم‌‌؟
من: میگم امپولم دادی
امیر: آره
من: میشه ندی
سرشو بالا آورد
امیر: میترسی؟
من: آره
امیر : اگر دارو هاتو مرتب مصرف کنی باز گرفتارمون نکنی باش
من: باش قول میدم
به بابا گفت اومد دارو هارو بیار یه چندتا قرص و شربت بود که همون بار اول خوردم یه هفته گذشت سرفه م اضافه شده بود و هی سرفه میکردم  پنج شنبه بود منم
شنبه امتحان داشتم هیچی نمی فهمیدم اعصابم خورد بود رفتم تو آشپزخونه امیر داد زد : دارو هاتو نمیخوری؟
من: نه
امیر: مگه بهت نگفتم بخورشون حالت بدتر نشه حوصله تو ندارم
منم بلندتر از خودش داد زدم به تو چه فکر کردی من حوصله تورو دارم بعدش رفتم تو اتاقم ( اعصابم خورد بود چرت و پرت میگفتم) آقا شب یه لحظه بدنم آتیش می‌گرفت دوباره خیلی طول نمیکشید یخ میزدم یه تب و لرز شدیدی داشتم مامانو صدا زدم واسم یه پتو دیگه بیاره بیچاره مامان منو دید پشمامش ریخت
مامان:یاخدا بچم الهی بمیرم چی شدی فداتشم
بابا اومد تو اتاق با دیدن قیافه م ترسید امیرو صدا زد بیاد معاینه م کنه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

30 Dec, 20:17


حالا فکر نکنید امیر خیلی نگران شد و گفت الهی بمیرم بی احساس تر ازاین حرفاست 🙂 برگشت گفت:
امیر: من کاری باهاش ندارم
بابا : بیا لج نکن خواهرت دار از حال میر
امیر: کسی که به فکر سلامتیش نیست و واسش اقدامی نمیکنه من چیکارش کنم بهش دارو دادم میگم مرتب مصرف کن میگه به توچه میگم مراعات کن خوراکی بیرونو نخور گوش نمیده حالا من چیکارش کنم ببرش پیش محمد( محمد عمومه پزشک داره تخصصشو میگیره فکر کنم ۳۰ سالشه )
من: نه بابا من نمیام پیش اون( محمد برخلاف امیر بسیار جدی و بداخلاق دست به امپولشم حرف داره تمام آمپولارو هم شده دستو پاتو میبنده بهت تزریق میکنه)
امیر: اتفاقا باید بری پیش محمد اون خوب بلد چیکارت کنه
منم زدم زیر گریه 😐
مامان: امیر بچمو اذیت نکن گناه داره بیا معاینه ش کن
اونم بلاخره کوتاه اومد معاینه م کرد گلومو که دید چنان دادی سرم زد از جام پریدم گفت الان حقته بزنم تو دهنت که یاد بگیری حرف بزرگترتو گوش کنی بغضم گرفته بود ولی چیزی نگفتم
آرادو فرستاد بره دارو هارو بگیره بعد که اومد یه امپول در آورد گفت برگرد ببینم راستش اصلا جرئت مخالفت نداشتم چون مطمئن بودم اگر میگفتم آمپول نمیزنم میگفت باشه اونوقت منو میبرد پیش محمد😭 به مامان و بابا گفت برن بیرون که راحت باشم( میدونه خجالت میکشم) ولی آراد موند 😐 برادر در هر لحظه حاضره میگه دیگه من کادر درمانم میخوام بر معلوماتم اضافه بشه آخه تو از ک.ون من میخوای چی یاد بگیری🙄 حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم 🩴آروم برگشتم امیر اومد شلوارمو داد پایین
من: داداش درد داره؟
امیر: بستگی به خودت داره ولی دیگ امپول معلوم دردت میگیره
به آراد گفت کمرمو بگیره اونم دستشو گذاشت رو کمرم امیر پدو کشید رو پوستمو نیدلو فرو کرد تا تزریق کرد زدم زیر گریه فوق العاده درد داشت امیر داشت آروم تزریق میکرد دیگه طاقتم تموم شد و جیغ میکشیدم و میگفتم داداش تروخدا بسته مردم هی میگفت وایسا الان تموم میشه ولی مگه تموم میشد دیگه سفت سفت کرده بودم تو عمرم همچین آمپولی نزده بودم فلج شدم
امیر: آتنا شل کن شل کن وگرنه در میارم بازم میزنم
یه کوچولو شل شدم بقیشو خالی کرد و در آوردو پدو گذاشت روش شلوارمم داد بالا
سرمو بوسید گفت میدونم درد داشت ببخشید عوضش زود خوب میشی به آراد گفت اگه بر معلوماتت اضافه شد بیا بیرون که بخواب چراغو خاموش کرد و رفتن بیرونم من خوابیدم
خیلی مواظب خودتون باشین این ویروس ول‌کن نیست من هنوزم یه مقدار سرفه دارم
واسه تک تک دانشجو ها و دانش آموزان و کنکوری های عزیز آرزوی موفقیت رو دارم اگه غلط املایی یا اشتباهی داشت ببخشید دیگه تند تند نوشتم
حتما نظراتتونم کامنت کنیم😁🤍
بدرود 🪴

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 19:03


پ.ن:این خاطره کوتاه پذیرا باشید هدف یکم از این حال در اومدن ...بقول بابا تو تب و بدن درد دارم ذوب میشم😅 همچنین گلو درد به کار جای لوزه عمل کردمم درد می‌کنه ...حس میکنم باز برگشتم به اون روزای عمل هیچی نمیتونستم قورت بدم

پ.ن:موقع بچگی ما امپول میخوردیم جایزه کجا بود 😐😂

+قربون شوما بدرود 🤝

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 19:03


سلام درود آروین ام
تازه داشتیم خدامونو شکر میکردیم ویروسی نشدیم
که خدا زد پس کلم الان ویروس جدید گرفتم
و آلان یه بدن درد دارم خدا میدونه
سه روز سرفه دارم خفه شدم انقد سرفه کردم 😑
بگذریم
این خاطره مال دخترعموم رامسینا هستش  «اولین نوه دختری ماست یا بهتر بگم آخری رامسینا دختر ماهان یعنی ۷.۸سالش هست بچه »
سرما خورده بود بچه
ماهان و زنعموم با رامسینا اومده بودن خونه مون
رامسینا هیچ حال نداشت چشاش قرمز تب داشت گونه هاش قرمز
ماهان به بابام گفته بود معاینه اش کنه
خلاصه بعد یکم گپ و گب
بابام وسایل شو رو میز گذاشت
ماهان رامسینا بغل کرده بود باهم اومدن نشستن رو کانابع
رو پای ماهان نشسته بود بغض ام کرده بود
تا بابا خواست لباسشو بده بالا معاینه اش کنه نذاشت
همش بهونه می‌گرفت سرشو تو سینه ماهان کرده بود. نمیخام دوست ندارم درد داره میکرد
بابا:کاریت ندارم
رام:نه دروغ میگی
بابا خندید گفت خب اول پس بابا برو معاینه کنم اگه درد نداشت بعدش تو
بابا الکی یه چند دفعه گوشی رو قفسه سینه ماهان و پشتش گذاشت
ماهان گفت دیدی درد نداشت
بابا گفت حالا بیا بغلم معاینه ات کنم باشع؟
قبول کرد رو پا بابا  نشست باباهم تو بغلش گرفتش
بابا:ببین لپ هات چه قرمز شده خوشگل خانوم
دورس شو بابا داد بالا گوشی رو قفسه سینه اش گذاشت
سرفه اش گرفت سرفه هاش بد ام میکرد
تب سنج گذاشت زیر بغلش «تب سنج بود یا دما سنج بود ؟😂 قاطی کردم»
بابا:بدنت درد هم داری عمو ؟
سرتکون داد بابا دسشو گذاشت رو شکمش گفت اینجا هم درد می‌کنه
مظلوم گفت نه بابا هم گفت خداروشکر پس
بابا گفت عه عه گوشتو معاینه نکردم
بابا گفت تا ۵ ثانیه برا هر دو گوشت بشمریم
بابا دست به گوشش زد داشت معاینه میکرد
رامسینا ای آخ میکرد بابا گفت ۱.۲.۳
گفت یادم رفت منم بشمرم
که بابا به نشونه تسلیم برد بالا گفت خب پس تسلیم از اول باهم بشمریم
دوباره یک و دو سه گفتن بابا همینجور براش حرف میزد هواسش پرت میکرد
بابا:هناس کیه؟
قرتی خانم کیه؟
در جواب من می‌گفت بعد تموم شدن معاینه بابا موهای رامسینا کنار زد پیشونی شو بوس کرد گفت میدونستی مثل ماه قشنگی خوشگل خانوم
بابا داشت می‌رفت آشپزخونه در کنارم رد میشد گفت برو سرمگرمش
گفتم جیز(امپول)؟😂 باباهم گفت اره
رفت بیرون با دارو 
رو کانابع نشسته بود ماهانم کنارش بود های بوس قربون صدقع اش می‌رفت
از بغل ماهان گرفتمش یکم بازی قلقلک دادم
بابا با یه آمپول کوچولو اومد تا بابا رو با امپول دید بغض بچه ترکید بلند بلند گریه میکرد عمو جون امپول نه
بابا بغلش کرد ..عه عه دختر های خوشگل گریه نمیکنن ببینم صورتتو اشک هاشو پاک گف گریه نکن دیگ باشه
ماهان گفت بخاب یدونه کوچولو بابا
بعد بریم برات هر چی خواستی بگیرم
جیغ میزد نه نه میکرد 
بابا هم گفت نگا چقدر کوچولوی اصلأ درد نداره
گریه میکرد درد داره
بابا رو به مامان گفت مگ این آمپول کوچولو ها درد دارن سحر؟
مامان :نه اون امپول بزرگ زشت درد دارن اینا که اصلا درد ندارن
مجددا بابا این بچه رو خر کرد 🥲😂
روکسانا اومد نگه ش داره بابا گفت مگ رامسینا مثل دخترای ترسو که بترسه
بابا یه طرف شلوار شو داد پایین پد رو پاره کرد زد تو توده رامسینا از اول جیغ بنفش کشید با گریه که های می‌گفت درد دارهههه
بابا:جان دلم عمو عه تو ک دختر قوی بودی ؟تموم شد
بابا براش یه شیاف گذاشت که یکم آب غوره گرف ولی بعدش خواست بلند شه بابا نذاشت بلند شده خم سرشو بوس کرد
بابا: ببخشید فرفری خانم  درد داشت امپول  اره؟
اروم گفت خیلی بابا گفت دورت بگردم ولی زود خوب میشی در عوضش
بابا رفت سرویس دست هاشو شست
مامانش اومد بغلش کرد سرش رو شونه مامانش بود صورتش اشکی بود
تو بغل مامانش بود بود گونه شو بوس کردم _گریه کردی زشت شدی
مامان اومد از بغل مامانش گرفتش
ماامان:نخیرشم
مامان:آفرین که به حرف عمو گوش کردی
یهو داد.زد مامان :عموش باید بهش جایزه بدی هم عا
بابا گفت معلومه که جایزه ش بهش میدم
مامان:حالا شربت بخوره زود خوب شه دیگ اره؟
در شربت هارو هم بازکرد  :ی امپول عمو برا اروین میزنه گریه زاری هایییی میکنه رامسینا انقد آروین ترسو عه
همه که مثل رامسینا قوی و شجاع نیستن ک
_من گریه زاری راه میندازم 😐💔
ماهان:ساکت شو دیگ بزا بچم‌ ذوق شو بکنه
مامان :حالا شربت های خوشمزه بخوره زودتر خوب ش دیگ اره
رامسینا:نه تلخه 🥺
مامان:پس بیا مسابقه‌ ماشین بزاریم اره
مامان شربت ریخت تو قاشق گفت این ماشین کیه باید بره تونل رامسینا بخورتش ؟
رام:ماشین بابا
مامان:ماشین باباشو بخوره بخوره بخوره بخورههه هوررااا بابا دیگ بی ماشین شد😂
رامسینا می‌خندید مامان در شربت بست یکی دیگه رو ریخت تو قاشق
خلاصه داستان خوردن ماشین و رفتن ماشین ها تو تونل ادامه داشت 😂🤦🏻‍♂
رامسینا ماشین همه مونو خورد😂

پ.ن:جایزه شم بابا براش یه خرس بزرگ خوشگل گرفت

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 19:03


سلام به همگی
امیدوارم حالتون خوب باشه
کسی اینجا یه آوین خسته رو یادش هست؟🫠
تو آخرین خاطرم گفتم ممکنه بخاطر یه سری مشغله یه مدت نباشم
ولی اونقدر اتفاقات مختلفی پیش اومد که اون مشغله ها دود شدن رفتن هوا🚶‍♀️
از الان بگم ممکنه این خاطره یکم طولانی باشه و با جزئیات بیشتری
پیشاپیش از چشماتون عذر میخوام❤️
قضیه از اونجایی شروع شد که جناب همسر یهویی ۱۸۰درجه تغییر کرد
نه زنگی نه پیامی
حتی پیگیر چکاپ کردن هیچکدوم از اعضای خانواده نبود و این میزان از بیخیالی واقعا واسم عذاب آور بود
با بی بی(صاحبخونش) که صحبت میکردم همش میگفت دلش درد داره میگه سردیم کرده یا چمیدونم غذای تند خوردم معدم اذیته ولی تهوع همیشگی و رنگ پریدگی و کلی علائم دیگه اونم ترسونده بود🥲
بماند چندبار به بدترین لحن ممکن جواب منو داد و میگفت مزاحمش نشم
تو تک تک اون لحظه ها حس میکردم نفس کشیدن بی دلیل چقدر سخته...
هرچیم تلاش میکردم که چه خبره کسی چیزی نمیگفت
مطمئن بودم خانوادش میدونن
هرچی خودمو مامانم که از نگرانی من داشت دیوونه میشد التماس کردیم هیچی نمیگفتن😒
از طرفی هرچی میخواستم برم روستا یا خونشون مخالفت میکردن خود پارسام گفته بود هیچکس حق نداره بیاد👊
دیگه بابامم داغ کرده بود میگفت لازم نکرده بری وقتی نمیخوانت💔
مادر پارسا به مامانم گفته بود داداشش میخواد بره بش سر بزنه
با داییش زیاد راحت نبودم یه شخصیت غد و عصا قورت داده داره واسه همین خیلی اصرار نکردم همراهش برم
وقتی فهمیدم بخاطر دیسک کمر نمیتونه رانندگی کنه و قراره سینا(برادرشوهرم) باهاش بره دیگه زدم کانال نفهمی و التماس که منم ببرن
قبلا گفتم شهرمون ۳ساعتی فاصله داره واسه همین فقط از پشت گوشی زجه میزدم🤦‍♀️
بابام که حالمو دید دیگه نتونست آروم بمونه و زنگ زد به پدرشوهرمو هرچی حرف تو دلش مونده بود گفت
باباجونم بنده خدا بی حرف فقط گوش میکرد
صدای اون سمت خطو نداشتم ولی وقتی بابام ساکت شد و با بغض یا خدایی گفت منتظر بهش نگاه میکردم که گوشیو قطع کرد و اشکشو پاک کرد
جونم داشت در میومد که گفت راضی شدن منم با خودشون ببرن🥲💔
نمیدونید با چه سرعتی رفتم وسیله هامو جمع کنم
بابا مامانمم با هم صحبت کردن و نتیجش شد گریه ۲ساعتی مامانم....
دیگه هیچی نپرسیدم چون میدونستم یه چیزی هستمامانم با گریه غذاهایی که پارسا دوست داره درست کرد و یه خورده خوراکی گذاشت با خودمون ببریم
میدونست مادرشوهرم دل و دماغ این کارارو نداره
دایی و سینا که اومدن بعد خوردن چاییشون قرار شد دایی با من حرف بزنه
مقدمه چینیاشو که فاکتور بگیرم تهش گفت پارسا مشکوک به سرطانِ!
اینو که گفت تک تک صحنه های مراسم دخترعمم اومد جلو چشم💔
یکی از اتفاقات تلخ این مدت از دست دادنش بر اثر سرطان بود
۱۳سال اختلاف سنی داشتیم ولی اونم مثل من بچه آخر بود واسه همین رابطه خیلی خوبی با بابام داشت و خونه ما زیاد میومد سر از دست دادنش حالم به شدت بد بود واسه همین نمیگفتن پارسا چشه...
از همون موقع یه سردرد مزخرف اومد سراغم و فقط تونستم بگم پارسا هیچیش نیست
دلم خون بود که بم نگفتن چیشده...
بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن رفتیم سوار ماشین شدیم
از دیگر اتفاقات این مدت افتادنم تو آشپزخونه خوابگاه و جر خوردن رباط زانوم بود
بهم گفتن جلو بشینم ولی بی توجه به حرفاشون عقب نشستمو سرمو به شیشه تکیه دادم اونام حالمو که دیدن حرفی نزدن
همیشه این مسیر واسم پر از قشنگی بود ولی اصلا نفهمیدم چطور گذشت
وقتی به خودم اومدم که حس کردم دارم بالا میارم
ماشینو که سینا نگه داشت هرچی تو دلم مونده بودو عذرمیخوام بالا افتادم
سر دردمم‌ بماند
دایی حمید یه قرص بم داد و سینا کمک کرد سوار ماشین شم
به تزریق وریدی‌م اصرار داشتن منتهی رگی در کار نبود😅
بیخیالم شدنو به ادامه مسیر پرداختیم
وقتی رسیدیم بی بی به استقبالمون اومد و کلی تو بغلش فشارم داد ولی حسی نداشتم
بنده خدا چقدر ترسید از دیدنم
پارسا رو که دیدم فقط نگاهش کردم
مشخص بود چقدر از دیدنم جا خورده چون قرار نبود بیام...
بغلم که کرد فقط گفتم خیلی نامردی که شریک غمت نشدم🥲💔
آروم ببخشیدی گفت و با داییش و سینام خوش و بش کرد
خواستم همراهشون بالا برم که دایی نزاشت و گفت با سینا برم بگردم🚶‍♀️
میدونستم نمیشه مخالفت کرد پس چشمی گفتمو پشت سر سینا راه افتادم
حالت تهوع و سرگیجه ول کنم نبود واسه همین به طرف درمونگاه رفتم
حالت عادیش باید مقاومت میکردم ولی نمیخواستم تو حال پارسا مریض بمونم
نوبتم که شد داخل رفتمو سلامی به مسعود دوست و همخونه پارسا کردم
مشخص بود چقدر جلو خودشه گرفته حرفی نزنه ولی گفتم میدونم چیشده و راحتش کردمبا افسوس سری تکون داد و بعد از معاینه مشغول نسخه نوشتن شد
همون موقع پارسا زنگ زد ببینه کجاییم بهش چیزی نگفتم
ازم خواست با سینا حرف بزنه که اونم لطف کرد گفت درمونگاهیم😒

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 19:03


چشم غره‌مو که دید گفت واسم توضیح میدهگوشیو داد دست مسعود و بعد از چند دقیقه حرف زدن دوباره مشغول نسخه نوشتن شد
۲تا برگه رو دست سینا داد و گفت داروهارو بگیره برگرده
از شدت سر درد دلم میخواست دراز بکشم و وقتی بهش گفتم باهام اومدو به مسئول تزریقات اونجا معرفیم کرد
همون آقایی بود که روز اولی حاضر نشدم واسم تزریق کنه و پارسا زد
منو شناخت و یادش اومد واسه همین گفت میدونم خجالت میکشی نگران نباش میریزم تو سرمت
ممنونی گفتمو با کمک مسعود روی تخت اونجا دراز کشیدم تا سینا بیاد
حالمو که دیدن قرار شد از داروهای اونجا استفاده کنن ولی بازم رگ پیدا نشد
کلافه شده بودم که گفتن یکی از آمپولاتو الان بزن حالت بهتر شه که گفتم نه و قرار شد برم خونه با پارسا کنار بیام
سینا که اومد بهش گفتمو بعد از خداحافظی رفتیم سمت خونه
پلاستیک داروهارو به دایی دادیمو با دیدن داروهای من سوالی نگامون کرد که سینا گفت منم ویزیت شدم
آهانی گفت و یکی از آمپولامو شکوند و گفت بخوابم
بهش گفتم پارسا بزنه که قبول کرد و بعد از آماده کردن ۲تا دادشون دست پارسا
تو اتاق بدون غر دراز کشیدم و با زدن اولی زدم زیر گریه و هرچی اشک جمع کرده بودم راه خودشونو پیدا کردن
پارسای بیچاره پشماش ریختو هول کرده داییشو صدا زد
فکر کردن به عصبی جایی زده واسه همین اونطوری زدم زیر گریه ولی دیدن نه رگ اسکلیتم گل کرده
بعد از تزریق آمپولا حالم بهتر شد
پارسام داروهایی که داییش گفت خریدیمو نوش جان کرد و کنارم دراز کشید
-رنگت پریده ها آوین خانوم مگه هنوز اذیتی؟
+مگه مهمه آقا پارسا؟
چیزی نگفت و فقط بغلم کرد دوباره اشکام ریختنو بالاخره هرچی حرف از این مدت داشتیم زدیمو آقا متوجه اشتباهشون شدن
سرمم شبش با کلی زحمت ۳تایی رگ پیدا کردنو زدم بالاخره
اتفاقای تلخ این مدت باعث شد بیشتر بدونم سلامتی چقدر مهمه🚶‍♀️
پارسام چندبار آزمایش داده و نمونه برداری انجام دادن
دکترا از روی آزمایشا گفتن احتمال سرطان خیلی ضعیفه
و مشخص شد آزمایشگاهی که قبلا پیشش رفته اشتباه کردن و دکتر باهوشمون به عقلش نرسیده بررسی بیشتری انجام بده و فقط خودشو مارو عذاب داده
داییش که جریان آزمایشو فهمید که فقط یه بار انجام داده تا تونست خودشو مدرکشو به فنا داد بماند چقدر دل من خنک شد
بعدها از زبون شیده(خواهرشوهر بزرگه) شنیدم که گفته من با آوین حرف نمیزنم فقط منتظر احضاریه دادگاه باشن😊الان منتظر جواب پاتولوژی هستیم تا خیالمون راحت شه میشه دعا کنید اینم بگذره؟🚶‍♀️💔
مدتی رو مرخصی گرفته و از روستا اومده
خانواده ها خیلی اصرار کردن بریم مسافرت ولی جفتمون ترجیح دادیم خونه باشیم و پارسا یکم آرامش بگیره...
جوابای آخرم که به خوشی بگذرن قراره بریم مشهد
دعاتون میکنم❤️🫂
مجدد ببخشید اگه بخاطر طولانی بودن اذیت شدین👀
مایل بودین بازم اینجا سر بزنم
مراقب خودتون باشین و خدانگهدار🤍

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 16:46


پرستار: دختر خانم برو تو
من:داداشی بیااا( علی چون با محمد قهر بودم)
علی اومد تو رفتیم تخت آخر که با گریه دراز کشیدم علی دستمو گرفت گفت نترس من پیشتم من آروم آروم گریه میکردم خانمه اومد پشت شلوارمو تا نصف از دوطرف داد پایین یهو فرو کرد عقل از سرم پرید انگار یه میله داغ تو پام بود با صدای بلند جیغ میزدم که یهو برگشتم تو همون حال خانمه نصف رو در آورد گفت چیکار میکنی دختر چرا بر میگردی علی دلش میسوزه همیشه اینجور مواقع خودش بیشتر از من اذیت میشه ک گفت خانم وایسین داداشم بیاد ک با گفت این داداشم گریم بیشتر شد محمد اومد گفت اینجام تو باید آبروی مارو ببری( با لحن داد ) منو بلند کرد گداشت رو پاش یه همون روش خانمه شلوار بیشتر داد پایین ادامشو زد که فقط گریه میکردم جیغ میزدم همین خیلی بد بود خیلی ک بعدش فهمیدم پنادور بوده نوبت دومی شد دردش قابل تحمل بود آخرش یه اخ گفتم تموم شد محمد شلوارمو درست کرد لنگان لنگان رفتم تو ماشین نشستم تا خونه فقط گریه کردم علی و محمد هم ک کلا داشتن میخندیدن بعد یک هفته ک بابام و مامانم اومدن من کاملا خوب سده بودم بابام ک اومد پریدم بغلش و تعریف کردم چی شد محمد و علی رو کلی دعوا کرد و همین تموم شد
امیدوارم خوشتون اومده باشه اگر باز خاطره خواستین بگین تعریف کنم ❤️🥲

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 16:46


سلام امیدوارم حالتون خوب باشه من اولین باره که دارم خاطره میزارم و پس بریم یه بیو بدیم: زهرام ۱۴ سالمه و مادرم خانه دار و پدرم روانشناس هستن دوتا داداش بزرگ تر از خودم دارم علی ‌که ۲۲ سالشه دانشجوی معماری و محمد ۳۳ سالشه بچه اوله و دکتر عمومیه خب بریم سراغ خاطره
من اصولا زیاد مریض میشم سرما میخورم فوبیا امپول و هرچیزی که به سوزن ربط داشته باشه دارم خاطره مال حدودا هشت نه روز پیش که اینجا بخاطره سردی هوا مدرسه تعطیل بود و ما مدرسمون آنلاین بود ک تصمیم گرفتیم خوانوادگی بریم جاده چالوس برف بازی محمد گفت لباس گرم بپوش ( از کاپشن متنفرم) محمو کاپشن داد دستم و گفت نپوشی نمیریم منم ناچارا پوشیدم رفتیم برف بازی کردیم و رسیدیم خونه ۱۱ شب بود دیگ گرفتم با گوشی ور رفتم سرم سنگین بود اهمیت ندادم خوابیدم فرداش ساعت ۱۲ ظهر با یه گلو درد پاشدم جمعه بود مدرسه هم نداشتیم اصولا مریض ک میشه به محمد چیزی نمیگم ( قطعا امپول میده) دیگهه ناهارمو خوردم بابام واسه یه سفر کاری رفته بود رشت ک مادرمم باهاش رفت تنها نباشه و منو محد و علی خونه بودیم استرسم شروع سده بود واسه سرماخوردگی چون اگ بابام و مامانم بودن نمیذاشتن امپول بزنم ولی خب نبودن من دست دوتا جلاد افتاده بودم هیمی‌نگفتم بهشون ک ساعت ۹ تو تخت بودم یهو علی اومد تو گفت چرا بی‌حالی دیگ زهرای قبلی نیستی چند روزه دیگ منم تصمیم گرفتم بهش بگم چون تب هم به علاعم هام اضافه شده بود با گریه پریدم تو بغل علی
علی: چی شد یهو؟ چت شده تو ؟
زهرا: داداشی سرما خوردم ترخداا به محد چیزی نگو ابکشم میکنه نگو
علی: اوه اوه تبم ک داریی اگ به محمد نگم چیکارت کنم من خب رو دستم بمونی بعدم خندید رفت بیرون منم خوابیدم ساعت حدود ۳ ۳ و نیم شب با حالت تهوع شدید بیدار شدم رفتم دستشویی بالا اوردم با اینکه شامم نخورده بودم ک با سر وصدا علی و محد ام بیدار شدن محمد پشتمو ماساژ داد بازم بالا اوردم و منو بغل کرد گذاشت رو تخت گفت داستان چیه؟ چیزی خوردی ک اینجوری شدی؟ گریه امون نمی‌داد حرف بزنم گریه کردم رفتم زیر پتو ک علی به محمد گفت داداش سرما خورده می‌ترسه ازت که یهو محمد عصبی شد گفت که مگ من جلادم ک ازم میترسی داداشتم و منو بلند کرد سرمو بوسید وسایلشو آورد معاینم کرد هرچی بیشتر میگذشت عصبی تر میشد شروع کرد به نوشتن
زهرا"داداشی؟
محمد: امپول دادم بهت بایدم بزنی نه نداریم
من گریهههه علی اومد منو گرفت تو بغلش محمد به علی گفت تا من میرم دارو هارو بخرم یچی بهش بده بخوره مجد ک رفت من فقط جیغ میزدم خیلی ازش ناراحت بودم ک اینجوری کرد کلی هم به علی حرف زدم ک چرا بهش گفتیی😭محد:بیا این ابمیوه رو بخور نیم ساعت بعد محمد با یه پلاستیک اومد ک پر امپوا بود جز امپول چیزی نمیدیدم اصلا ک به علی گفت چیزی خورده؟ اونم گفت اره داداش بعد علی منو برد تو اتاق ( محمد بهش اشاره داد) من: داداشی ترخدا بگو نزنه با بغض گفتم:علی : من نمیدونم خودت میدونی با داداشت من فقط میتونم دلداری بدم ک یهو محمد با دوتا امپول اومد گفت علی دمرش کن حالا من گریه جیغ امپول نمیخوام ولم کنید.در سریع فرار کردم با بدو رفتم تو اتاق محمد 😂 ولی خب زورشون بیشتر از من بود علی منو بغل کرد برد رو تخت محمد قیافش عصبی بود ک یهو علی بدون حرف منو گذاشت رو پاهاش پاهاش رو قفل پاهام کرد ک نتونم تکون بخورم محمد هم اومد شلوارمو تا آخر باسنم کشید پایین یه شال کن گفت و پنبه زد اولین زد زیاد درد نداشت آخرش یه اخ گفتم تموم شد سر دومی فک کنم پنی سیلین بود فرو ک کرد من فقط جیغ میزدم اخخخ داداشش ولم کننن اویییی خدا لعنتت کنهههه اخخخ مامانننیییی
محمد: جانم عشقم تموم شد فدات شم آروم باش ک در آورد سریع برم گردوند گفتم تموم شد؟ با گریه؟ نه بازم هست دوتا دیگ ک من نمیزنم واست زهرا:چرا ؟ علی:راس‌میگ چرا؟
محمد : اذیت میکنی جیغ میزنی حوصله ندارم دلم نمیاد بهت امپول بزنم ایمو گفت سریع لباس از‌کمد در آورد گفت بموش‌میریم درمانگاه حالت من گریم شدت گرفت چسبیدم به علی
علی: داداش خودت بزن براش گناه داره
محمد: الان میریم دوستم واسش بزنه خوب میزنه منم لباس پوشیدم سوار ماشین شدیم رسیدم درمانگاه ک من گفتم پیاده نمیشم
محمد:مگ دسته خودته؟
زهرا:چرا فک کردی کسی هستی ک بهم زور بگه؟ عددی نیستی( خیلی عصبی بودم با بغص میگفتم واقعا پام هم درد میکرد)
محمد :علی یادت باشه چی گفت من بعدا تلافیشو در میارم سرش که یهو اومد داخل منو گرفت بغلش باورم نمیشد اینجوری بودم ک داداشییی گوه خوردم قلط کردم بزارم پایننن
علی: دیگ خوردی فایده نداره آبجی کوچیکه بعدم خندید😂😒 خودمم داشت خندم می‌گرفت ولی حالمم بد بود رسیدیم رفتیم تو دیدیم دوستش نیست ی خانم پرستار میانسال بودن ک فیش گرفتیم دادیم بهش

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 14:46


ایده ندارید این ویروس جدیده زود خوب شه
ممنون میشم بگید 😩
و درمان سرفه هاش

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 13:58


سلام
ببخشید میشه داخل گروه بپرسی کسی قبلا آمپول تتراکوزاکتاید زده یا نه؟
درد داره یا نه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Dec, 08:32


دیگه دیروز بعد تحمل کلی بیحالی و اخرای سرماخوردگی
دیدم خود درمانی جواب نمیده
رفتم دکتر درمونگاه
واسم دوتا امپول نوشت
نوروبیون و ویتامین سی
هردو عضلانی 😭
یه سرم هم داد که نشد عکس بگیرم 🥺
تازه امروز یگکم حالم جا اومده
کاش هیچکس کارش به  امپول نکشه
خیلی بده خدایی

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

28 Dec, 18:30


با سر و صدا های حامد و عرفان از خواب پاشدم ، با غر غر گفتم حامد خان شما دیشب زودتر از همه خوابیدی خستگیت در رفته انگار ؟ حامد گفت پاشید بابا سپهر رو فرستادم کله پاچه بگیره بخوریم
نگاش کردم که گفت اونجوری نگام نکن گفتم برای تو آش بگیره (من کله پاچه دوست ندارم)
حامد ادامه داد که پاشید باز عصر میخوایم راه بیوفتیم برگردیم هزارتا کار داریم وقت خواب نیست
همه بیدار شدیم، حال فرهاد و شیده خیلی بهتر بود
شیده که بنظر خوبه خوب می‌رسید و شیطنتش رو شروع کرد ولی فرهاد نه
بهتر بود نسبت به دیشب ولی خوب خوب نبود
صبحانه رو با کلی سرو صدا و دیوانه بازی بچه ها خوردیم
حامد برای فرهاد لقمه می‌گرفت و میگفت دوز دوم دارهات مونده بخور جون بگیری که با چشم‌غره های فرهاد ساکت میشد 😂
بعد از صبحانه مهرناز کیک رو آورد
عرفان کلاه تولد رو گذاشت روی سر فرهاد
شمع های نصفه آب شده رو باز روشن کردیم
فرزاد آهنگ‌ گذاشت و شروع کرد تکون دادن دستاش و بشکن زدن
باقی مونده فشفشه هارو روشن کردیم و یکی در میون گرفتیم دستمون بادکنک ها دورمون بودن
فرهاد با چشم های بی‌حال و غمگین و با صدای گرفته شبیه آلن دلونِ سرماخورده آرزو کرد و شمع رو خواست فوت کنه که ستاره گفت یه آرزوی بلند هم بکن
گفت آرزو میکنم عاشق آدم درست بشین🙂
شمع فوت کرد
حامد گفت اوووو چه فلسفی
کم کم حال و هوامون عوض شد
خوراکی هارو آوردیم ، رقص چاقو رفتن بچه ها
تانگو رقصیدن😂 کنسرت گذاشتن و بلند بلند با اهنگ خوندیم
انگار منتظر این لحظه بودیم که یکم حال و هوامون عوض شه
این وسط هر ازگاهی به فرهاد نگاه میکردم میدونستم حال روحیش خوب نیست ولی به زور لبخند میزنه بخاطر ما
نگرانش بودم ولی مطمئن بودم اون خیلی قوی تر از تصورات منه...
تولد هم تموم شد هدیه هامونو بهش دادیم و فیلم دیدیم یکم خونه رو جمع و جور کردیم شکوفه یکم سوپ درست کرد برای فرهاد و شیده،
ناهار سفارش دادیم و خوردیم و وسایل رو جمع کردیم گذاشتیم توی ماشینا و تقریبا ساعت ۴ بعد ازظهر راهی شدیم...
قبل از رفتن یکم با فرهاد تنهایی حرف زدم و مطمئن شدم که از پسش بر میاد
حامد تهدیدش کرد که این دفعه مریض شد زودتر بهمون بگه 😂



پ‌ن ۱:نمیدونم انتخاب این خاطره کار درستی بود یا نه
خیلی طولانی شد با اینکه کلی فاکتور گرفتم ازش
من چون کلا دوست دارم با جزئیات تعریف کنم و با جزئیات هم بشونم نتونستم کوتاه تر از این بنویسم براتون با اینکه هزارتا دیالوگ رو کنسل کردم و نگفتم
اگه خسته شدید ببخشید ❤️

پ‌ن۲:تعداد افراد توی خاطره زیاد بود امیدوارم گیج نشده باشین و سعی کردم خیلی خیلی مختصر هرکسی رو معرفی کنم
اگه میخواستم کلی بگم خیلی طولانی میشد
فقط بدونید که همشون عموها و عمه و بچه های عمو و عمه هستن😂

پ‌ن۳:ما تقریبا اختلاف سنی هامون خیلی کمه باهمدیگه
من تقریبا کوچکترین فرد جمعم،
برای همین خیلی صمیمی هستیم با همدیگه
خیلی همدیگر رو دوس داریم و از بچگی باهم بزرگ شدیم این خودش یه دلیل برای این صمیمیت
و یه خانواده ی پر جمعیتیم
اصولا بخاطر این صمیمیت زیاد عمو و عمه صداشون نمی‌زنم (مخصوصا من راحتترم😂چون برام بیشتر شبیه دوستام میونن تا فامیلام)

پ‌ن۴: بابا و مامان و پروا و عموها و عمه و آقاجون و مامانجون تقریبا چهل بار با هر کدوممون تماس گرفتن که حالمون رو بپرسند و مطمئن بشن سالمیم😅
آخرین تماسی که با مامانجون داشتم
خبر دادم بهش که قراره فرها برگرده پیشمون و قول یه مژدگونی خوب رو ازش گرفتم❤️

پ‌ن۵:فرهاد خیلی خوب کنار اومد، حالش خیلی بهتره با اینکه من بازهم غم تو چشماشو میبینم ولی به روی خودش نیورد و نزاشت کسی بفهمه و تمومش کرد...


پ‌ن۶: نود درصد اسامی فیکن


پ‌ن۷: چند روزی میشه دارم خاطره رو مینویسم ولی بخاطر دانشگاه و درس طول کشید یکم و بینش وقفه میوفتاد


پ‌ن۸: این بود تولد پرماجرا🙂💔


مرسی که خوندید❤️



دریا🌊

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

28 Dec, 18:30


زودتر میخواستم بهت بگم ولی اونقدر حالم بد بود این چند وقت که خودمم فراموش کرده بودم
دستشو گرفتم گفتم تا آخرش پیشتم،
نمیخوای برگردی خونه پیش خودمون؟
گفت چرا تو فکرشم من اینجا دیگه امیدی ندارم، امیدم رفت پیش عشقش
حوله رو برداشتم از رو پیشونیش گفتم استراحت کن که شب تولدت عجیب گذشت...
همون لحظه صدای شیده اومد که گفت من خوبم نمیزنم بزارین بخوابم
فرهاد گفت خب اینم یه معظله دیگه و خندید به سرفه افتاد یکم آب ریختم توی لیوان دادم بهش
سینا همون موقع با چشمای پف کرده از خواب اومد توی سالن و گفت خیلی لوسید شما دخترا نیم ساعته دارن نازشو میکشن بیدار شه هوشیار شه حالا میگه من نمیزنم
حیف دست و پام بستس وگرنه بهش میگفتم😂 اومدیم یکم حال و هوامون عوض شه باز بریم توی بیمارستان ، حالا اینجا انگار خوده بیمارستانه این طرف یه مریض اون طرف یه مریض😐
فرهاد گفت بچه کم نق بزن یکم نفس بگیر دوباره شروع کن حداقل
سینا گفت عه بیداری عمو ؟ بهتری؟
فرهاد گفت آره شیده چطوره؟
سینا گفت هیچی خوب نیست امپولم نمیزنه
گفتم من برم‌ پیش شیده
فرهاد گفت بگو بیان تو سالن خودم ببینم چیکار میکنن اینا
رفتم توی اتاق دیدم ده نفری چپیدن توی اتاق با چشمای خسته و داغون به شیده نگاه میکنن تا کوتاه بیاد😂 کمک کردم شیده بیاد توی سالن و همون موقع گفت دریا تو بهشون بگو من اون کوفتی رو نمیزنم
گفتم دست من بود که حتی نمیزاشتم اسمشم بیارن فرهاد اشاره کرد و شیده نشست پیشش
فرهاد پاشد نشست دستشو گذاشت روی پیشونی شیده و با اون یکی دستش ، دست شیده رو گرفت بهش گفت دهنشو باز کنه و ته گلوشو چک کرد و گفت وقتی مریضی مجبوری پاشی بیای مسافرت؟
شیده گفت میشد تولد داییم رو نیام مگه؟
فرهاد گفت نگفتی تو راه حالت بدتر بشه؟
پارسا گفت آره خیلی بی‌حال بود
شیده با خشم نگاهش کرد که پارسا ساکت شد😂
فرهاد به سپهر گفت این همه مدت این بچه حالش بد بوده بی حال بوده اونوقت شما به روی خودتون نیوردین ؟
سپهر گفت بچه که نیست حتما نخواسته بگه بهمون راحت‌تر بوده اینطوری،نمیتونم به زور بگیرم معاینش کنم که.
وگرنه هممون این حالش رو دیدیم متوجهم شدیم منتظر بودیم خودش یچیزی بگه
فرهاد از اون نگاه به سپهر کرد که یعنی بعدا برات دارم و رو به شیده گفت گفتی واسه تولدم اومدی؟
شیده گفت اوهوم
گفت خب پاشو بزن اون آمپولو که ما تو این تولد نیاز داریم به شیده ی پر انرژی پاشو عزیزم
شیده گفت فرهاد اذیت نکن بخدا ستاره قرص داد بهم بهتر شدم
فرهاد گفت دیدم بهتر شدی کاملا مشخصه
تا نزنی حالت همینه بعدشم این آمپولو حامد از داروهای من برداشته تو بزن که دیگه من نخوام بزنمشون😂
با چشمش دنبال حامد می‌گشت که ببینه سرنگ‌رو آماده کرده یا نه
که پریسا گفت دنبال حامد نگرد رو تخت خوابه 😂
فرهاد خندید گفت بمیرم براش که اینقدر نگرانه 😂
سپهر سرنگ به دست اومد گفت شیده کجا راحتی که بزنم برات
شیده با بغض نگاهش میکرد که سپهر گفت خب میدم به امیرحسین بزنه که راحت‌تر باشی
ماهم میریم توی اتاق چشمک زد بهش و گفت یدونس درد نداره نگران نباش😉
شیده همونطور که داشت آماده میشد به شکوفه گفت بمونه پیشش
و بچه ها هم بجز فرهاد بقیه سرشون به یه کاری گرم بود و میرفتن توی اتاق ها
من باز اون سرنگ رو که دیدم لرز بدنم‌‌شروع شد
شیده گفت تو حالت بدتر از منه بابا برو نگاه نکن😂🤦🏻‍♀️ من برگشتم که نبینم و
فرهاد اروم اروم شونه های شیده رو ماساژ میداد
فقط صدای شیده رو شنیدم که با بغض گفت ایییییییییی چقدر میسوزونه و شکوفه قربون صدقش میرفت و فرهاد میگفت الان تمومه عزیزم.امیرحسین گفت شیده سفت نکن خودت اذیت میشی شیده گفت درش بیاد نمتونم امیر
امیرحسین جدی شد با صدای محکمتر و یکم با داد گفت بهت میگم شل کن میشکنه توی پات وصدای هق هق اروم شیده بلند شد و فرهاد به امیرحسین گفت تو هیچی نگو
توی تک تک این لحظات من حالم بهتر از شیده نبود 😑شکوفه گفت تموم شد امیرحسین رفت دستشو بشوره و شکوفه زد روی شونه های من گفت عشقم برگرد تمومه😂 وقتی برگشتم همشون میخندیدن بهم و شکوفه گفتم خودت بخوای بزنی چی میشه قیافت
فرهاد‌با خنده گفت حتی تصورشم سخته برام
امیرحسین وقتی برگشت با خنده به شیده گفت ببخشید خواهر
شیده با چشماش براش خط و نشون میکشید،فرهاد روی موهای شیده رو بوسید گفت من و تو مریضیم ،خوب باید استراحت کنیم نظرت چیه راحت بخوابیم ؟
شکوفه گفت از ساعت ۲ نصفه شب تا الان معطل شما دوتاییم تازه میخواین راحت بخوابین ؟خیلی رو دارین بابا😂فرهاد گفت پاشین بجای حرف زدن همتون بخوابین که خیلی خسته ایم با اینکه هوا روشن شده بود ولی هرکسی یه گوشه ای خوابش برد از خستگی...

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Dec, 11:35


سلام به همگی ❤️

بعد از دردهای شدیدی‌که داشتم متخصص داخلی گفتند باید برم گوارش؛ نامه ارجاع نوشتن برای پزشک خودم که قبلا مراجعه کرده بودم
و راهی تهران شدیم .....
خستگی راه و ترافیک بماند که چقدر بدنم رو بی جون کرده بود
رفتیم مطب دکتر گفتند درمانگاه ی بیمارستان هست و بعد آدرس پرسیدن رفتیم درمانگاه
نوبت نمیدادن میگفتن سایت بسته شده 😕
برگه ی ارجاع و نشون دادم گفت برو پیش دکتر تو یه برگه بنویسه مریض خودشونید تا براتون نوبت بدم🤦🏻‍♀
خلاصه نوبت و به هزار بدبختی گرفتم
تقریبا ۲ ساعت بعد نوبتم شد رفتم داخل
طبق عادت شون برگه بهم دادن شرح حال مو بنویسم و به سوالات پاسخ بدم
پرونده ی قبلی( آندوسکوپی و برگه ی شرح حال قبلیم) و نامه ی ارجاع متخصص داخلی و دادم بهشون کامل برسی کردند
بعدشم معاینه و نوشتن آزمایش و سنوگرافی و...
که فردا بعدازظهر باید نتیجه شو می‌بردم مطب شون
صبح ناشتا رفتم برای آزمایش
بعدشم به زور کلی آب خوردم که سنوگرافی و انجام بدم🥴
تا جواب سنوگرافی و آزمایش ها رو گرفتیم ورفتیم مطب دکتر ۴ شد
ویزیت گرفتم و بعدش منتظر شدم نوبتم بشه
حدود ساعت ۶ اسمم و خوندن رفتم داخل
دکتر جواب آزمایش و سنوگرافی و برسی کرد بعدشم گفت بیا نزدیکم چندتا ضربه به پشتم زد
و گفت خونریزی معده داری باید بستری بشی تا برسی کنیم
گفتم میشه دارو بدید که مصرف کنم نمیخوام بستری بشم و مخالفت شدید که به پدرم گفت احتمال زیاد جراحی باید بشه تو بستری قبلی هم درج شده
پدرم قبول کرد 😐
ولی من همچنان گفتم نه😌
خلاصه دارو دادن و گفت زیاد دارو نمدیم چون میدونم برمیگردی
چند روز دیگه تهران موندیم چون باید داروها مو تزریق میکردم
هر روز یکی شو میدادن و زیر جلدی تزریق میشد
درد خاصی نداشت ولی همون هم کلی اذیت میشدم
هر روز تو ترافیک تهران باید میرفتم بیمارستان 🤕 (عمیقا شکر میکنم که تو شلوغی زندگی نمی کنم)
بعد تزریق هم باید نیم ساعت منتظر می موندم
ولی انگار داروها بی اثر بود برام اصلا حالم بهتر نمیشد که هیچ بدترهم میشدم

وقتی برگشتیم از بیمارستان بشدت ضعف کرده بودم بابام رفت برام سوپ بگیره
به دکترf زنگ زدم ( پیام داده بود هر وقت تنها شدی بهم زنگ بزن) باهم کمی حرف زدیم و کلی دلیل که باید بستری بشی 🫠
دکترت بهتر میدونه
الکی نمیگه که بستری بشی
داروها اثر نداره
و.....
خلاصه قطع کردیم و بابام سوپ آورد برام
با اینکه ضعف کرده بودم و واقعا گشنه ام بود فقط ۴ قاشق خوردم🤌
(میخواستم معده مو درارم بندازم دور)
این روال ۴ یا۵ روز دقیق نمیدونم گذشت و بابام قصد برگشتن نداشت 😐
تازه مامانم و خواهرم با عموم داشتن میومدن
داشتم میمردم و خبر نداشتم؟!

با کلی حرف زدن و اما و نشون تصمیم بر این شد فرداش بریم بیمارستان برای بستری ( حتی یک درصد نظرم مهم نبود😂)
خلاصه اش کنم رفتم بیمارستان دکتر درمانگاه بود نامه بستری شدن مو نوشت
گفت بلدی یا زنگ بزنم بیان همراهی کنن
ممنونم دکتر دیگه یاد گرفتم
خوبه زرنگی😂برو بهت سر میزنم بعدا
رفتم طبقه چهارم بخش گوارش کارهای بستری و انجام دادن
یه اتاق با ۴ تا تخت🤦🏻‍♀
همگی هم مسن بودن دیگه واقعا فاتحه خودم و خوندم
پرستار آقای حدود ۳۰ ساله و خانم تقریبا ۳۵ ساله اومدن چندتا سوال کردن برگه ها رو تکمیل کردن
لباس دادن پوشیدم
و به مرحله ی انژیکوت رسیدیم
برخلاف همیشه زیاد سوراخ نشدم و بعد ۳ بار یه رگ خوب گرفتن😎 رکورد دست خودشونه😂
به نقطه ی بد ماجرا رسیدیم مراقب ممنوع بود و بین ۳ تا خانم مسن که یکی شون تشخیص داد سرطان دارم یکی شون تشخیص مرگ مو داد و آخری بهتر از همه می گفت گناه داره چیزی نگید
علاوه بر معده جنگ روانی هم شروع شد برام

زهرا ( روانشناس) بهم‌ زنگ باهم حرف زدیم
یکی از مراجعه کننده هایی که من شرح حال گرفته بودم به مشکل خورده بود در مورد اون حرف میزدیم
(زهرا:اسکیزوافکتیو ها بدنبال درمان عموما علایم سایکوتیکشون برطرف میشه ولی خلقی بیشتر باقی می مونه
نکته بعدی ، در مورد ترمور و ... ، در صورت کنترل علایم و بالا بودن دوز میشه شک کرد به عارضه جانبی دارو، مثلا لیتیوم ترمور میده و ...
ولی از مصرف مرتب داروهاش مطمئن نیستم که بهتره با روانپزشک شون هم در ارتباط باشیم
من:در کل علایمی که میگید ناشی از فعالیت سمپاتیک هست و من بیشتر از عارضه دارویی به بیماری های اضطرابی در کنار تشخیص اولیه مشکوکم
در کل خواسته باشم تشخیص بذارم
اسکیزوافکتیو + اختلال اضطرابی + اختلال کنترل تکانه هست
دوتا لیتیم ۳۰۰، لاموتریژین ۱۰۰ ،۲ بار در روز،،و کلوزاپین ۱۰۰ صبح ها مصرف میکنه شرح حال برای ocd بگیریم بعد به آقای....( روانپزشک ) اطلاع بدیم در مورد روند داروهاش تصمیم بگیرن
زهرا: باشه عزیزم من هماهنگی انجام میدم مراقب خودت باش )
پرستار اومد چندتا دارو زد تو آنژیوکتم
پرسید دانشجوی چه رشته ای هستی ؟
روانشناسی
اطلاعات دارویی ات خوبه ولی
یکم مطالعه دارم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Dec, 11:35


عالیه موفق باشی عزیزم
ممنونم ، ببخشید یه سوال من باید حتما اینجا بمونم یکم سخته تو این اتاق 😅
فعلا تخت خالی نداریم میسپرم بهشون تخت خالی شد اتاق تو تغییر بدن

ساعت اصلا نمی گذشت و من یا با گوشی خودم و سرگرم میکردم یا به تماس های خانواده جواب میدادم( بگو نمی تونید دوری مو تحمل کنید چرا من و آوردید بیمارستان😂)
ساعت حدود ۲ و نیم بود دکتر(تقریبا ۶۰ سالشونه) با اقای محسنی ( اسم شون تو خاطره‌ ی قبلیم که بستری شده بودم ،بود )اومدن
خیلی ریلکس گفت آندوسکوپی انجام میدیم اگه زخم ات خونریزی داشته باشه و بزرگتر شده باشه جراحی میکنیم 😐
آندوسکوپی بماند خودش یه فوبیای شدید بود برام جراحی هم بهش اضافه شد
بعد رفتن دکتر به دکترf خبر دادم دلگرمی داد که چیزی نمیشه😐
ولی از اینکه چیزی بشه حرف نمیزدم من
قشنگ مثل بچه همه داشتن گولم میزدن
کل شب خوابم نمی‌برد
(تا صبح بحث فوت شوهرشون ، شغل بچه هاشون و فیلم های جم حرف میزدن)
صبح آقای محسنی و پرستار اومدن قبل سلام گفتم تو روخدا من و ببرید یه اتاق دیگه🤕
با خنده گفت صبح شمام بخیر
برا من همون دیشب صبح بود
بریم برا آندوسکوپی بعدش اتاق تو عوض میکنم
همینقدر زود؟
آره دیگه باید زودتر اقدام کنیم
فشارخون، قندخون ،نبض و.. برسی شد و بعدشم رفتیم برای آندو
حتی به بابام هم خبر نداده بودم
اولین نفر بودم
وقتی رفتم داخل دکتر نشسته بود
سلام کردم
گفت سلام دخترم خوبی بهتری
قبل اینکه دراز بکشم اسپری زدن تو دهنم
و آماده شدم 😑
دکتر هم دستکش شو پوشید اومد نزدیک گفت یه نفس عمیق بکش
همزمان لوله رو وارد دهنم کرد
آب چشمم به راه شد😂
از تجربه های بد زندگیم همین آندوسکوپی با وجود اینکه چندبار انجام دادم بازم اذیتم میکنه!
حدود ۳۵ مین طول کشید
آقای محسنی گفت یکم دراز بکش بلند نشو
با دکتر رفتن پشت سیستم و شروع به نوشتن و تکمیل یه برگه کردن‌ (گزارش آندوسکوپی )
یه ۱۵ دقیقه بعدشم رفتم بخش
وسایل مو برده بودن یه اتاق دیگه
فقط یه تخت بود
یعنی احساس آرامش کردم اون لحظه
دراز کشیدم رو تخت پرستار اومد سرم وصل کرد
بعدشم تنها بودم تا حدود ساعت ۱۲ مامانم اومد
برام سوپ آورده بود یکم خوردم قرص هایی که برام گذاشته بودن و هم خوردم
بعدشم خوابیدم
فک میکردم خیلی خوابیدم وقتی بیدار شدم هنوز ۳ نشده بود
مامان
جانم
دکتر نیومده
نه گفتن عصر میاد
باشه
عصر که دکتر اومد گفت زخمت از اون چیزی که فکر میکردم بزرگتر شده
استرس تغذیه ی نامناسب و بی برنامه ممنوع بود
داروهاتم باید مرتب استفاده میکردی
ظاهرا حتی یک مورد هم رعایت نشده
مامانمم همه رو تایید می‌کرد😂😂
دکتر حرفش و ادامه داد تا به کلمه ی جراحی رسیدیم
حالا من گفتم میگه برو یه ماه دیگه بیا
گفت دو روز دیگه جراحی و انجام میدیم آمادگی قبل عمل و آقای محسنی بهت میگه😐

این دو روز فقط آزمایش ازم میگرفتن
هر ۶ ساعت یکبار دیگه رگ هام کلا نبود شده بودن
به روز عمل رسیدیم
شب قبلش به دکتر f پیام دادم هرچیزی باید و نبود بهش گفتم 😅
صبحش هم داداشم و زن داداشم اومده بودن از بیمارستان مرخصی گرفته بودن ( خودش پرستاره و خانمش فیزیوتراپ )
از همه خداحافظی کردم و اتاق انتظار نشسته بودم
اینقدر سردم بود که کل بدنم میلزید
یه آقای حدود ۴۰ ۴۵ ساله اومد داخل گفت باید یه رگ دیگه بگیریم با من بیاید
به یه اتاق اشاره کردن رو صندلی نشستم
وقت دست مو گرفت گفت استرس نداشته باش دکتر کارش عالیه
یکم دست تو حرکت بده یخ کردی
کنار دستم یکم ضربه وارد کرد گفت رگات خیلی نازکن همیشه اینجوری یا الان اینطوری شده ؟
اکثرا بد رگم به دست دیگه ام که انگار کتک خورده بودم اشاره کردم
اوهه پس واقعا بدرگی
روی استخوان دستم کنار انگشتم یه رگ گرفتن با آنژیوکت سبز فیکس کرد و بعدشم گفت همین جا بشین بیام فشارتو بگیرم
فشار مو گرفت گفت یکم پایینِ سرم بگیری بهتر میشی
یه سرم آورد وصل کرد برام
حدود نیم ساعت بعدش صدام کردن
à......... اتاق عمل شماره 6
رو تخت دراز کشیدم
رو قفسه ی سینه ام چندتا گیره وصل کردن 😂(برای مانیتور )
سرم هم یکی دیگه زدن دو سه تا آمپول و از طریق انژیکوت تزریق کردن و کم کم بیهوش شدم
وقتی بیدار شدم تو یه اتاق بودم که سه تا تخت بود کنار هم و یه آقا هم پشت میز نشسته بود
تلاش کردم تکون بخورم ولی نمی تونستم حرکت کنم
متوجه شدن به هوش اومدم اومد بالاسرم
حالت تهوع نداری؟ سرگیجه ؟ درد؟
آروم گفتم نه فقط سردمه
طبیعی بخاطر بی هوشی اینجوری شدی
یکم دیگه میبریمت بخش اونجا گرمه
علایمی داشتی صدام کن یوسفی هستم
تقریبا یه ساعت بعد بردنم تو اتاقم
مامانم اینقدر گریه کرده بود که چشماش قرمز شده بود
اینقدر خوابم میومد که چشم هامو بستم انگار دوباره بی هوش شدم
با ضربه هایی که به شونه ام میزدن بیدار شدم
چشام و باز کردم دکتر ؛ دکتر محسنی ؛ دو تا پرستار؛ بابام و داداشم بالا سرم بودن
دکتر گفت خواب بسه بلند شو دخترخوب

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Dec, 11:35


بهتری؟ درد نداری؟
نه زیاد فقط حالت تهوع دارم الان
میگم ضدتهوع برات بزنن
اجازه هست؟ ( به پتو اشاره کرد میخواست جای عمل و چک کنه)
به بابام و داداشم نگاه کردم
دکتر گفت یکم اتاق و خلوت کنید میام بیرون بهتون اطلاع میدم
پانسمان و که برداشت
یه خط راست از روی معده ام تا ۶ انگشت پایین تر از اون بخیه بود
اطراف شو یکم فشار داد
ب پرستار گفت هر ۶ ساعت داروهایی که نوشتم تزریق بشه
مواظب باشید عفونت نکنه
بعدش دکتر گفت خیلی باید رعایت کنی برات کامل مینویسم موقع مرخص شدن بهت میدم
کی مرخص میشم؟
فقط همین و شنیدی تو حرفام؟😂یکی دو روز دیگه مهمون مون هستی
آقای محسنی دوباره پانسمان کردن
و دو روز دیگه بستری بودم
همه ی داروهام رو از طریق سرم می‌گرفتم
و وقتی برگشتیم به خاطر تکون های داخل ماشین خونابه ازش اومده بود
دوست بابام که پرستاره هر روز میومد و با سرم شست و شو میداد و مجدد پانسمان میکرد برام
خداروشکر عفونت نکرد
ولی موقع بلند شدن و نشستن خیلی اذیت میشم و به جای عملم فشار میاد 💔


هنوز بخیه هامو نکشیدم
هر دور روز یه بار یه آمپول عضلانی دارم که باید تزریق کنم

نه دانشگاه میرم این مدت نه دفتر مشاوره برای همین داغونم 😢کلی عقب افتادم خداکنه به امتحانات ترم برسم و گند نزنم به معدلم

نمیدونم خاطره ی بعدیم کی باشه یکم تو نوشتن کند شدم دست و دلم به نوشتن نمیره واقعا

حال دل همه تون خوب باشه انشالله به دور از غم و درد باشید❤️

ممنون از نگاه زیباتون ❤️


À.........

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Dec, 07:08


‏پسرها ممکنه با ماشین برن ته دره، همه‌جاشون از پنج‌جا بشکنه بعد همونو استوری می‌ذارن که ماشینم شیش تا قل خورد ولی من هیچیم نشد. بپرسی درد داری هم میگن نه اصلاً خیلی حالم خوبه
بعد ولی سرما که میخورن تمام جهان رو زیر و رو می‌کنن که وای دارم می‌میرم، باید بستری بشم بیمارستان

چرا؟😂😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Dec, 19:36


سلام ممنون میشم بذارید تو کانال واقعا مشکلم جدی هست
من ادمین یه کانال بودم که الان میخوان جمع کنن
متاسفانه خیلی زیاد نیاز به شغل دور کاری دارم میشه اگر کسی میشناسه یا جایی هست که اگهی بزارن بهم اطلاع بدین
دو سالم رزومه کاری دارم در ایتا کار میکردم براشون
واقعا به حقوقش نیاز دارم و نمیتونم خارج از منزل کار کنم🙏
اگر جایی معرفی کنید لطف بزرگی درحقم میکنید

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Dec, 16:38


سلام به همه عزیزان جان❤️🌹🌹
آناهیتا 🌋🌋هستم .....یک عدد آناهیتا ی مصدوم🤕 البته توی خرداد ۱۴۰۲
بریم از مصدومیتم بگم:🤕🤕🤕
دوشنبه ،از دانشگاه که اومدم بیرون گفتم برم ببینم میتونم یه کاری رو انجام بدم یا نه
سوار تاکسی شدم ....توراه راننده یه جا نگه داشت که مسافر بزنه
از اون ور پسره ماست😅😅 خیره شده به من داره من رو نگاه می کنه😃😃
اومدم وسط که آقا بیاد کنار من بشینه تا راننده حر کت کنه ،بازم دیدم نه خیر
انگار با میخ کوبیدن اش اونجا حتی تکونم نمیخوره 😁😁😅😅😅
همون حین شوهر خواهرم زنگ زد که بهم چیزی بگه ،منم در همون حال اومدم بیرون از ماشین تا آقای ماست بره وسط 😁😁😁 بعد من بشینم کنارش
که آقای راننده ،حرکت کرد که مبادا ماشین از پشت بهش نخوره و بره کنار تر که پاهای من که نزدیک چرخ ماشین بوده واسه اینکه میخواستم سوار تاکسی شم مجدد دیگه....چرخ ماشین صاف از پاهای من بیچاره رد میشه😑😑🤕🤕🥺🥺😖
یهو دادم در میاد ، گفتم واسه چی با چرخ ات از پای من رد شدین🤨🤨🤨😡😡
مرتیکه خر طلب کار شده و برگشته میگه خانم تقصیر کار شمایید که اومدین نزدیک ماشین و فلان
یکی نیست بهش بگه آخه فلان فلان شده تو میخواستی مسافر بزنی و اون پسره معلوم نیست سرش به کجا خورده بوده که و عاشق شده که خیره به منه 😡😡
والا بخدا اسیر شدیم

فردا صبح اش یعنی دیروز با اصرار پدر و مادرم رفتم به مادرم کلینیک ، دکتره شاخ هاش سبز شده بود 🙄🤯🤯😳😳😳که چرا من پاهام رو میتونم‌تکون بدم با اینکه ماشین از رو پام رد شده
فرستاد من رو گرافی
بعد ارجاع داد متخصص ارتوپد
که متخصص گفتن کوفته است و ضرب دیده 😮‍💨🤕🤕 و خداروشکر نشکسته😇😇
بعدش رفتم دانشگاه ، و از دکتر دانشگاه گواهی گرفتم و رفتم‌خونه تا استراحت کنم و خلاصه بگم که کلاس های دانشگاه رو پیچوندم 💪💪
بخیر گذشت خلاصه
اینم از خردادی که شروعش با این تصادف شروع شد البته تو سال ۱۴۰۲ .....

ممنون که خوندین رفقا 🙏🙏🌹🌹❤️

امیدوارم خوشتون اومده باشه

خوشحال میشم کامنت هاتون رو بخونم
دوستدار شما
دختر زمین🌋🌋

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Dec, 16:12


خاطره تیچرمجید(ملقب به سینا)

اول ازهمه بگم بچه ها این خاطره یکم متفاوت باخاطراتی هست که ازمن خوندیدوخالی ازهرگونه طنز، فان، و جنبه ی خوشمزه است واینطوری بگم که بیشتریادآور خاطرات بدزندگیه منه!
اگر نمیپسندید اعصابتون خوردمیشه نخونید

این قسمت:covid19

رضا یکی دو روزی نیومد خونه تست داده بود کرونامثبت! باتلفن باهاش درارتباط بودیم مامان قسمش دادم گفت اگرنیای خونه حلالت نمیکنم.مگه بی صاحابی مگه خونه وزندگی نداری که مریضی و آواره شدی!؟ بیاخونه وخودتو توی اتاقت قرنطینه کن.خلاصه بااصرارمامان بابا،رضابرگشت خونه . باپوشش خاص وماسک زده بدون اینکه جایی رو لمس کنه رفت تواتاق درو بست.بلندگفت کسی حق نداره پاشوتواتاق من بذاره ،من حالم خوبه نگران نباشید.فقط باید استراحت کنم شما مراقب خودتون باشیدمن خوب میشم.
ماهم میخندیدیم میگفتیم بابا اینم جوگرفتتش!
ناهارو مامان آماده کرد گذاشت توسینی دراتاقشوبازکرد.گفت مگه نمیگم برید بیرون میفهمی!؟مجید مگه به تونیستم برو بیرون.
مامان گفت باشه مامان ناهارتوکامل بخور .
ازپشت در مامان گفت ریت چنددرصد درگیره؟
گفت گفتم که هیچی!حالم خوبه فقط ناقل ام.برونزدیک در نشین.گذشت گذشت صدای سرفه هاش بیشترمیشد دیگه داشتیم نگران میشدیم.انگارتازه باورمون شده بود قضیه جدیه.
مامان بدون توجه به حرفای رضا رفت تواتاق .ازدور وباترس ولرز وماسک زده داشتم نگاهشون میکردم
مامان تبشوگرفت گفت داری میسوزی توتب مامان. پاشوبپوش بریم دکتر فلانی ببینتت خودم میبرمت. لباس پوشید مدارک پزشکیو انداخت توماشین ورفتند.باباسرکاربود پشت سرهم زنگ میزد.یجوری که هول نکنه بهش گفتم و تابیاند خونه رو جمع وجورکردم!
با یه کپسول اکسیژن برگشتند ریه اش درگیربود اشباع اکسیژنش پایین بود.ازفرداش قرار بود رمدسیویر بزنه .ساعت ۷ صبح صدای در ورودی بدنمو میلرزوند!
میدونستم داره میره داروی کوفتی وبزنه.ترس ولرز واضطراب کل وجودموگرفته بود.
چندروزی گذشت دقیقا یادم نیست ولی اشباع اکسیژنش اومده بودبالا یه نفس راحت کشیدیم.
تقریبا نرمال شده بود دوباره میخواست برگرده سرکار‌.
خیلی نگذشته بود که مامان علائم سرماخوردگی نشون داد. میگفت خوبم!خودشو سرحال وسرپانشون میداد!میگفت خودم بلدم!خودم میدونم چیکارکنم.. بحرفای رضا گوش نمیداد دارومیخورد به رضانمیگفت. دوبار بارضابحثش شد هرچقدر گفت بیابریم سی تی بده گوش نکرد تااینکه نمیدونم دقیقا چه اتفاق پزشکی افتادولی داروهایی که سرخود خورده بود با داروهای مغز واعصابش تداخل نشون داد وتنهاچیزی که یادمه یه تیکه گوشت لَخت بود روزمین که هرچی تکونش دادیم جواب نمیداد!دست وپامو گم کرده بودم رضاگوشی جواب نمیداد! بابازنگ زد اورژانس ۱۱۵ اومدند خونه.نمیدونم چیشد وچی تزریق کردند بهوش اومد، باهمون آمبولانس بردنش بیمارستان.باباسوار آمبولانس شد.منم باماشین بابا پشت سرشون رفتم.اون لحظه هیچی نمیخواستم جزمامانم.به خداالتماس میکردم.تواورژانس چهره ی وارفته و متعجب رضاروکه بالاسرش دیدم تودلم خالی شد
فقط میگفت چی خورده!؟
مسعود رسید یه نگاه بهم کرد از پرستارا ماسک گرفت داد دستم گفت بزن اینو...
بعد یکساعتی که پزشکا بالاسرش بودند بردنش سی تی اسکن یاام آر آی نمیدونم یسری تست که باید انجام میداد.
نتیجش خوب نبود...ریش خیلی درگیرشده بود اشباع اکسیژن به حدمرگ پایین بود فشارش هیچ جوره بالانمیومد.
بستری شد دیگه حتی نمیتوست یه قدم برداره کلی دستگاه بهش وصل بود.
توراهرو پچ پچ رضارو بادکترش شنیدم اونجابودکه حس کردم یه دیگ آب جوش ریختند روسرم.
رضافهمید شنیدم گفت مجید ایناهمش احتماله نترس گفتم ولم کن اگه مامان یچیزیش بشه هیچ وقت نمیبخشمت تواون مریضی کوفتی روآوردی توخونه بخداگه چیزیش بشه برادریمون ومیذارم کنار.بدبختمون کردی .الان به خودت افتخارمیکنی حافظ جون مردمی!مامانتو بدبخت کردی حالیته؟ گفت بیشعور دهنتو ببند.مگه من میخواستم مامان مریض بشه ؟
ولی من فقط دادمیزم عقلم کارنمیکرد.
کشیدم توماشین رسوندم خونه گفت مگه من راضی بودم مامان بیوفته روتخت!؟
هان؟منومقصرمیدونی؟ خوب میشه داداشی.
گفتم به من نگوداداش بدبختمون کردی...تومارو به خاک سیاه نشوندی ودوباره شروع کردم به زدن خودم وهوارکشیدن!هیچ جوره ساکت نمیشدم خودمو لت وپار کردم اصلا نمیتونستم درک کنم که چی داره میگه...در اتاقموروم بست گفت انقدر گریه کن که جونت بالابیاد وقتی شعور نداری من چیکارت کنم.بچگی کردم!هردفعه که توچشمای رضانگاه میکنم یاد این روز میوفتم ازخجالت میمیرم!
دوروز گذشت حال مامان تغییری نکرده بود.حالا نوبت منه! سرفه هام شروع شد تب کردم.نمیخواستم باورکنم منم گرفتم هیچ جوره نمیتونستم قبول کنم.
زیربارنمیرفتم میگفتم خوبم.مسعود خودش علائم داشت اونم مثبت شده بود رمدسیویر براش شروع کرده بودند.باصداسرفه هام اومد تواتاق

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Dec, 16:12


دست گذاشت به پیشونیم و پالس انگشتی و زد به انگشتم.
گفت پاشو مجیدبپوش گرفتی دادا
باید سی تی اسکن بدی.گفتم من خوبم.گفت پاشو ژن برتر نیستیم پیشرفت میکنه سریع...
نترس...چیزی نمیشه...
خلاصه بامسعود راهی شدیم.سی تی اسکن ریه دادم...دکترِ مامان گفت بخاطر مامانت بخاطرداداشت ریسک نمیکنم دارو رو برات شروع نکنم!هنوز پیشرفت نکرده اما ژنت اگر به سمت مامانت کشیده باشه سریع پیشرفت میکنه وزمین گیرت میکنه از فردا رمدسیویر!مسعودرو معاینه کرد گفت دیگه بقیشولازم نیست بزنی اکسیژنت اومده بالا.
از حرفای دکتر،شوکه شدم میترسیدم!
اولین صبحی که مسعود برای رمد سیویر بیدارم کرد ویادمه!
لباس پوشیدم رفتم بیمارستان.یه صف طولانی همه مریض.واردیه اتاق شدیم .مسعودگفت آستینتو بزن بالا باید خون بگیره ازت!؟گفت براچی؟گفت یه تسته برای اینکه ببینند آنزیم های کبدت اوکیه یانه.ببین این داروها ممکنه روی آنزیم های کبد تاثبربذاره .هردفعه قبلش بایدآزمایش بدی اگر اوکی بود دارومیگیری.دست خودشو نشونم داد کبود کبود بود!
بابازنگ زد خودش رفت بیرون.یه پرستارخانم تپله بنظرمهربون هم بایسری لوله موله وسرنگ اومد سمت من.
حس بدی داشتم...از کرونا ازم میپرسید حوصله نداشتم جواب بدم...یه بندبست دوردستم وسعی کرد رگموپیداکنه! دفعه ی اول خیلی دردم اومد ولی هیچی نگفتم دفعه دونم نمیدونم چیکارکرد رگم عملا پاره شد گفت ببخشید ببخشید عزیزم!یکبار دیگه امتحان میکنم. مسعود اومد دم در بااشاره گفت تموم شد؟بااشاره گفتم تر زد.اومدتواتاق یه نگاه به پرستاره انداخت گفت ازین رگ درشت تر توزندگیت دیدی چیجوری اینوخراب کردی؟
گفت دوباره میگیرم آقا پیش میاد.گفت نمیخواددوباره بگیری.مسعودگفت دست بهش نزن ورفت بیرون‌.یه خانم دیگه اومد بنظرمسعودومیشناخت یه نگاه به پرستاره انداخت گفت رگ خوبی داشته و خودش مشغول دستکش پوشیدن شد و درعرض چندثانیه بدون اینکه دردی حس کنم تموم شد!
رفتیم بیرون منتظر شاید دوساعت باید مینشستیم تا نتیجه آنزیم کبدی بیاد..صدای داد زدن همون خانمه رو میشنیدم که داشت باتشر به همون پرستاره حرف میزد!
مسعود دستمو گرفت یه نگاه انداخت گفت ببین چیکارکرد. رگ به این خوبی!سری های بعداگه نبودم نذار این برات انجام بده.خیلی ناشیه.بعددوساعت نتیجه هااومد اوکی بود.پرستارا راهنماییم کردندبه یه اتاق مسعودگفت برو روی یکی از تختا بخواب
یه پرستاراومد سرم رو وصل کرد و یدونه آمپول زدتوش.صدای خوش و بش مسعود با همون خانمه رو میشنیدم..صداش دلگرمی بود..ولی حس میکردم تنهام .فکرم پیش مامان بود خیلی استرس داشتم که چیزیش نشه.تخت بغلیم داشت با اونطرفی حرف میزد.از کرونا وفوت کردن مادرش میگفت بنددلم پاره شد!
من تخت وسطی بودم دقیقا بینشون.یهو زدم زیر گریه نمیتونستم خودمو کنترل کنم...گفتندچیشد؟ خوبی ؟برای چی گریه میکنی؟ گفتم آره چیزی نیست.گفت میخوای پرستارو صداکنم گفتم نه!گفت مشکلت کروناست؟مریضی دیگه که نداری؟گفتم نه.گفت سنیم نداری که بابا جوونی رد میکنی میره نگران چی هستی پسر؟!هیچی نگفتم.
نیم ساعت چهل دقیقه بعدش همون پرستار تپله اومد آمپول بدست!
به اولی گفت پیرهنتو بده بالا پنبه کشید وآمپولو زد به شکمش!
اومدنزدیکم گفت صبح خیلی اذیت شدی؟من نمیخواستم اذیتت کنم.هیچی نگفتم.گفت بزن بالا اینو بزنم.گفتم نمیخوام شمابزنی گفت این چیزی نیست زود تموم میشه.گفتم نمیخوام ینفردیگه بگو بیاد..تخت کناریمم ترسیده بودانگار ولی نتونست چیزی بگه ازمنوزد برا اون. رفت بیرون دودقیقه بعدش همون خانمه ومسعوداومدند داخل.
مسعودگفت هپارینه همینم میزد اشکال نداشت که اذیت نمیشی.خودهمون خانمه اومد بالاسرم گفت پیرهنتوبزن بالا.الکل زد و آمپولو واردکرد فقط میسوزوند! تاقبلش فکرنمیکردم یه روزی به شکمم آمپول بزنم!
مسعود خودش اومد سرم وازدستم جداکرد و کمک کرد نشستم.
گفتم هردفعه که این دارو رو میزنم همه این مراحل باید طی بشه؟حتی آزمایش؟گفت آره.خیلی آب بخور این داروهاقویه.
چندروزی باحال روحی وجسمی بد طی شد.
مسعود گفت حال مامان بهترشده میخوای بریم مامانوببینی!؟آره‌.
راهی بیمارستان شدیم.نمیدونم طبقه ی چندم مامان بستری بود باپله رفتیم بالا.دیدمش زدم زیر گریه میتونست بشینه حرف میزد بعد چندوقت! گفت بمیرم مامانی ترسوندمتون؟ خوب شدم دیگه.رضابدون اهمیت دادن به من از مسعودپرسید داروهاشومیزنه ؟گفت آره.
گفتم خوبی مامان ؟گفت بخدا خوبم وسعی میکرد بخنده.دودقیقه نشست خسته شد به رضا علامت داد خوابید وماسک اکسیژن و زد به صورتش.یکم پیشش نشستم دلم آروم گرفت..فک کنم میخواست شیفت عوض بشه .پرستارا اومدند بالاسرش.یه پرستار دیگه اومد شرح حال مامانو به دونفردیگه داد.ماهم رفتیم بیرون.

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Dec, 16:12


من وبابا ورضا برگشتیم خونه ،توکل مسیر ساکت بودم رضا نگام نمیکرد منم ازون لجباز تر !نمیخواستم ریختشوببینم!هنوز برام مقصر تموم بدبختیابود!بچه بودم دیگه..
بابارفت توحموم داشتم فلاسک وچیزهایی که مامان نوشته بود روی کاغذتابراش ببریم و آماده میکردم که یهو حالم بهم ریخت! دوئیدم سمت دسشویی بالاآوردم .پشت سرم دردمیکرد.رضا اومددروباز کرد گفت خوبی؟بالاآوردی؟
سرم وتکون دادم (آره).بازومو گرفت گفت بشین ببینمت خوبی؟بهتری الان؟
_آره خوبم
عوارض داروعه نترس .پاشدم گفت کجامیری!؟بشین.
گفتم کی ایناروآماده کنه؟
گفت چیه مگه خودم آماده میکنم.
بی توجه رفتم تواتاق مامان تولباساش دنبال تیشرت مشکیه با شلوار راحتی میگشتم!(اینارو تو کاغذ نوشته بود براش ببریم)..بابااومدبیرون رضا گفت خسته نیستی میتونی رانندگی کنی؟گفت آره میتونم.گفت من یکم خونه میمونم.گفتم اگه بخاطر من میخوای بمونی من خوبم.گفت نه خسته ام کاری به توندارم.
بابارفت.رضا گفت یه چایی برامن بیار.چایی رو براش بردم گفت هردفعه بعد تزریق همین حالت بهت دست میده؟گفتم نه ازدیروز اینطوری شدم بعدش خوب میشم.
نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. احساس شرم داشتم ازرفتارام.
گفت الانم حالت تهوع داری؟ سرم وتکون دادم(آره)
دست گذاشت به شکمم گفت شکم دردم داری؟درسته؟
سرم وتکون دادم گفتم یکم.
گفت دراز بکش گفتم خوبم رضا.چشماشوانداخت توچشمام گفت بخواب.
ازسمت خودش شروع کرد شکمم وفشاردادن دوسه جارو لمس که میکرد دردش بیشترمیشد اما خودمو نگه داشتم که واکنش نشون ندم گفت اینجاجادردمیکنه؟اینجاچی؟اینجاها؟
جوابشو دادم: یکم...
دستشو آورد بالاتر فشارداد دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم دردمیگیره فشارنده، نکن
بلندشدم نشستم.
یه نگاه حق به جانب وازروی تاسف بهم کردو دستشو بلندکرد از روی میز وسایلشو برداشت.پالسو برداشت زدبه انگشتم گفت خوبه اومده بالا وهمزمان دکمه ی تب سنج وزد وگرفت سمت صورتم.
گفتم بالاست؟گفت نه خوبه...
بشین الان میام._باش
بافشارسنج برگشت یه نگاه به دستم انداخت گفت بعد خونگیری چنددقیقه دستتو فشاربده که اینجوری کبودنشه.فشارم پایین بود.گفت غذا میتونی بخوری؟ هیچی جواب ندادم.گفت میگم چیزی خوردی؟_گفتم آره خوردم.
گفت هیچی نخوردی تو یه قطره آب تودهنت نکردی،داروهات قویه اگه نخوری عوارضشو نمیتونه بدنت رد کنه!
برام غذاآورد گفت سعی کن بخوری برمیگردم.
گفتم اگه برای من داری میری داروبخری نخر!
من هیچی نمیخوام دست ازسرم بردارین.پدرمو درآوردند بمیرم راحت ترم ولم کنیددیگه.
یه لبخند ازروی ریلکسی بهم زدو سرشو تکون داد گفت پس توکی میخوای بزرگ بشی.غذاتو بخور.
از دل درد به خودم میپیچیدم ولی خودموجلوش ریلکس نشون میدادم تا رفت سریع به شکم خوابیدم تااز دردم کم بشه.
تابرگشت نشستم خودمو مشغول گوشی نشون دادم
گفت نخوردی هنوز؟خشک شده که
احمق موهات میریزه غذانخوری بااین داروهایی که میزنی دو روز دیگه کچل میکشی موهات شروع به ریزش میکنند.براخودت دارم میگم.
آروم گفتم گشنم نیست.
کیسه دارو رو انداخت روزمین توش پیدانبود اما صدای بهم خوردن شیشه های ی آمپول خبر از آمپول میداد.لباسشو عوض کرد کنار داروهانشست سه تاسرنگ آورد بیرون گفت بخواب من آمپولاتوبزنم معدت آروم میشه.گفتم من خوبم رضا الکی نکش توسرنگ نمیزنم.
گفت تو هرچقدرم کُلی بازی دربیاری ،خودتم اینجابکشی من اینوبهت میزنم نه منواذیت کن نه خودتو...یکم بزرگ شو حال خودتم بهترمیشه!
دوتاشو کشید توسرنگ.باخنده گفت خودت میای یابیام؟اومد ازجاش بلندشه گفتم باشه یکیشو بزن.حالم بخداخیلی بدنیست‌
یه نفس عمیق کشید به بالشتِ نزدیک خودش اشاره کرد گفت بخواب.
دراز کشیدم یکم درحد یه سانت شلوارموکشیدم پایین.باخنده گفت خب عامل بدبختی منم ؟آره؟
عامل بدبختی الان بالاسرته بادوتا آمپول.
هم خندم گرفته بود هم استرس آمپولو داشتم.خیسیه پد رو که رو بدنم حس کردم گفت یه نفس عمیق بکش و آمپول رو واردکرد خیلی سوخت یه آخ گفتم، گفت تموم شد. اونطرفمو کشید پایین وپدالکی زد
گفت این یکی درد نداره شل کن نفس عمیق ...آمپولو وارد کرد دردش قابل تحمل بود کشید بیرون شلوارمو درست کرد گفت تموم شد کُلییی! یکم همینجوربمون بعدپاشو.یکی دوساعت گذشت حس میکردم حالم بهتره غذا رو گرم کردم بخورم دوتالقمه خورد گفت میرم بیمارستان مراقب خودت باش.گفتم رضا سرشو تکون داد (بگو)
گفتم اون حرفام دلی نبود.

مرسی که خوندین تیچرمجید.

پ.ن :بعد از یک هفته ، پرونده ی کرونای لنتی بسته شد.مامان مرخص شد وبعدگذشت چندروز دیگه میتونست بدون کپسول اکسیژن تنفس راحت داشته باشه...
بماند که عوارض جانبی دارو ها تا ماهها باهامون بود...مخصوصامنکه بدنم ضعیف تر بود...


فعلا

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Dec, 16:08


چند سالت بود فهمیدی سوزن آمپول وقتی از باسن میکشن بیرون یه همچین چیزیه زیر میکروسکوپ!

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

05 Dec, 18:57


من رضام بچه تبریز.این خاطره برمی گرده به هفته پیش که کمر درد شدید داشتم.طوری که اصلا نمی تونستم خم شم.از قبل هم شنیده بودم که متوکربمول برا کمر درد خوبه.رفتم از داروخانه گرفتم و بردم خونه.همسرم گفت که این چیه گفتم واسه کمر دردم گرفتم که برام بزنی.اولش مخالفت کرد که من اینو نمی تونن بزنم ولی دید که حالم بده مجبور شد برام بزنه اولش زیاد درد نداشت ولی رفته رفته دردش بیشتر شد.ولی صبح که بیدار شدم خیلی بهتر شده بود.ممنون که وقت گذاشتید خوندید من بیننده خاموش بودن واین خاطره اولم بود اگه خوب نبود به بزرگی خودتون ببخشید

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

05 Dec, 11:32


سلام
حالتون خوبه؟
یه سوال داشتم
اگه ام اس داشته باشیم باید پیش چه دکتری بریم؟
آیا راه درمانی هم داره؟
لطفا این سوالو بذار مهمه برام که بدونم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

05 Dec, 11:31


بخشی از یک رمان
خب احساس کردم نیازه یکسری توضیحات بدم بهتون
اول این که ممنونم از استقبال و نظراتتون❤️
این رمان نوشته خودمه و متاسفانه هنوز جایی نشر نشده که بتونید کامل بخونیدش ژانر رمان بیشتر عاشقانه و معمایی داره و اینکه من اگه بخوام راجب شخصیتا و اتفاقا توضیح بدم نوشته ها خیلی طولانی میشه و کلا از مسیر این کانال خارج میشه
و اینکه نوشته براتون گنگه قاعدتا چون این رمان نزدیک به هزار صفحه است و خوب مشخصه تو چندتا پارت نمیشه چیزی از محتوای قصه رو بیان کرد
حالا اگه دوست داشته باشید من چندتا از پارتایی که میشه تو این کانال گذاشت رو براتون میذارم باز هم نظراتتون رو میخونم اگه استقبال شد مینویسم براتون🙏🏻
تو آینه به صورت بی رنگ و روی خودم نگاه کردم چهره زیاد خاص و فوق العاده ای نداشتم اما از همه میشنیدم که چشمای گیرایی دارم
نمیدونم چرا دست سرنوشت من و نشوند وسط این عمارت یخ زده که انگار همه ی ادمای توش از هم متنفرن
استرس باعث شده بود دستام سرد و بی حس بشه وسط اتاق راه میرفتم و دلشوره امونم و بریده بود
چیزایی که راجب آوش رستگار شنیده بودم با کابوس فرقی نداشت
ندیمه های خونه میگفتن ما تاحالا لبخندش رو ندیدیم
تو این چند ساعتی که اینجا بودم فقط صدای دستور دادن و داد و بی داد کردنش و شنیده بودم
تو افکار خودم دنبال راه فرار از این قصر یخی بودم که در اتاقم باز شد به شدت از جا پریدم و چرخیدم سمت در
خانوم خوش چهره ای با لبخند مهربون وارد اتاق شد و گفت سلام دخترم خوش اومدی من مریمم مادرخونده آوش رستگار
سعی کردم مثل همیشه با اعتماد بنفس و بدون استرس حرف بزنم
سلام مریم جون من طلام دختر جمشید کاظمی
مریم جون با مهربونی سر تکون داد و گفت تو اولین کسی هستی که من و مریم جون صدا میزنه بعدم سر خوش خندید
+ببخشید قصد نداشتم جسارت کنم
_مشکلی نداره دخترم فقط آوش و آوش جون صدا نزن که دوست نداره
سعی میکردم کلا با اون آدم همکلام نشم چه برسه بخام آوش جون صداش کنم
مریم دستی رو شونم گذاشت و گفت امشب تو عمارت دورهمیه دوست دارم توام حضور داشته باشی عزیزم اماده شو و ساعت هشت بیا توی باغ
بعدم بدون این که منتظر جواب من بشه از اتاق رفت بیرون ......
باغ به شدت زیبا و چشم نوازی بود هوای بهاری دلنشین ترش کرده بود
توی باغ پره میزای گرد بود و کلی آدم دور میزها نشسته بودند حتی تصور بودن بین اینهمه ادم هم عذابم میداد
نگاه خیره ینفر و رو خودم حس کردم از رو عکسایی که تو عمارت بود میشد تشخیص داد این پسر عبوس آوش رستگاره
سعی کردم بی تفاوت باشم سری براش تکون دادم
خلوت ترین قسمت باغ رو انتخاب کردم و روی یه صندلی نشستم و خیره شدم به هیاهوی ادما
داشتم از هوای دلچسب و کیک شکلاتی توی دستم لذت میبردم که یه دختر با صدای خیلی بلندی گفت تو سرگرمی جدید آوشی؟ بعدم همه نگاها چرخید سمت من.......
توی تاریکی نشسته بودم و سعی داشتم بافت موهام و باز کنم که در اتاق باز شد و آوش وارد اتاق شد
مشخص بود مسته و حالش زیاد خوب نیست تلو تلو میخورد و سعی داشت خودش و به تخت برسونه
از رو صندلی بلند شدم و گفتم سلام فکنم اتاق و اشتباه اومدید اقای رستگار
برگشت سمتم و گفت اوه نمیدونستم این اتاق و دادن به تو فکر میکردم خالیه
منتظر بودم از اتاق بره بیرون که نشست رو تخت و سرش و بین دستاش گرفت
+نمیدونم این سردرد کوفتی چرا ولم نمیکنه
انقد مظلوم این حرفارو میزد که باورم نمیشد همون آوشیه که راجبش حرف میزدن
داشت چشماش و به شدت فشار میداد که رفتم سمتش و دستاش و گرفتم
_ این جوری که دردت خوب نمیشه باید تو محیط ساکت و تاریک باشی و از الکل و تنش و اضطراب دور باشی
یک سری دارو روهم مصرف کنی
با چشمای گیج و نیمه باز نگاهم میکرد و معلوم بود متوجه حرفام نمیشه
از جام بلند شدم در اتاق و بستم ایر پادم و از تو کشو در اوردم و دادم بهش که بذاره تو گوشش یه وایت نویز پلی کردم بهش گفتم این ذهنت و اروم میکنه و دردت و کم میکنه
اهمیتی نمیداد و داشت از درد به خودش میپیچید بازوهاش و گرفتم و سعی داشتم ارومش کنم اما دستم و به شدت پس زد با حرص بهش گفتم آقای رستگار اگه تحمل کنی و بذاری کارم و بکنم دردت بهتر میشه
بی توجه به حرفام داد زد پاشو از اتاق برو بیرون
دست به سینه وایسادم و گفتم گیجی؟ اینجا اتاق منه اونی که باید بره بیرون تویی
بلند شد با عصبانیت اومد سمتم و چسبوندتم به دیوار
با فاصله خیلی کم از صورتم گفت تورو اون رشیدی نسناس فرستاده اینجا نه؟
از کدوم خراب شده ای اومدی که جرات میکنی اینجوری با من حرف بزنی؟
بدنم از عصبانیت و ترس میلرزید و لال شده بودم انگار

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

05 Dec, 11:31


در حالی که سعی داشتم جلوی گریم و بگیرم گفتم
من فقط سعی داشتم کمک کنم دردت خوب بشه
چند لحظه با عصبانیت تو چشمام خیره شد و بعد انگار سرش تیر کشید دوباره دستاش و گذاشت دو سمت سرش و نشست رو زانوهاش
با صدای آرومی گفت لطفا برو از اتاق بیرون
نشستم کنارش و گفتم بذار بهت کمک کنم من قصد ندارم آزارت بدم
+هرکی اومده تو زندگیم قصدش ازار بوده به هرکی اعتماد کردم فقط ضربه خوردم
دستم و گذاشتم رو قفسه سینش و گفتم آزار دادنت سودی برام نداره
حال هیچکدوممون خوب نبود
انگار کشش بینمون هر لحظه داشت بیشتر میشد هوای اتاق رو به تموم شدن بود آوش به سمتم خم شد و.......
بلخره تونسته بودم راضیش کنم بخابه
چند دقیقه اول انقد میپرید و تنش عصبی داشت که مجبور شدم خودمم کنارش دراز بکشم
باورم نمیشد با پسری که چند ساعته میشناسم و باید ازش متنفر باشم خابیدم رو تخت
تو خواب قیافش خیلی مظلوم شده بود انگار فقط یه پسر کوچولوی لجباز تنها بود
وقتی دکمه های پیرهنش و باز کردم که بتونه راحت تر نفس بکشه باورم نمیشد تنش چقدر جای سوختگی و زخم داره
نمیدونم چی بهش گذشته بود ولی حسی که به ادمای اطرافش داشت نشون دهنده ضربه های زیادی بود که بهش وارد شده
رفتم پایین پیش مریم جون و بهش گفتم دوتا امپول مسکن و ضد تهوه میخوام برای آوش
مریم جون با لبخند گفت آوش خونه نیست عزیزم نمیدونم کجا رفته
_آوش بالا تو اتاق من خوابه میگرنش شدید شده داروهارو مصرف کنه فردا اذیت نمیشه
مریم جون با قیافه متعجب گفت آوش خوابیده؟
_ اره دیگه یکم شقیقه هاش و مساژ دادم خوابش برد
+دخترم آوش الان چند ساله که فقط با قرص خواب میتونه بخوابه
ابروهام از تعجب بالا پرید ولی چیزی نگفتم
مریم جون که انگار باورش نمیشد رفت سمت اتاق من
منم دنبالش رفتم وارد اتاق شدیم آوش هنوز رو تخت خواب بود ولی انگار داشت کابوس میدید و بدنش عرق کرده بود و شدیدا تکون میخورد......
آوش رو تخت نشسته بود و منم کنارش بودم مریم جون رفته بود آمپولایی که گفتم و پیدا کنه
رو به آوش گفتم اگه مرتب یسری داروهارو مصرف کنی این شکلی حمله بهت دست نمیده
آوش پوزخندی زد و گفت یادم نمیاد مشورت خواسته باشم
با اخم گفتم مریم جون گفت برات دارو بنویسم که استفاده کنی ولی الان که فکرش و میکنم تو لیاقتت همینه که درد بکشی
بلند خندید و گفت خانوم کوچولو زبونت زیادی درازه میدونی؟
خم شد سمتم و درست لحظه ای که منتظر بودم لبام و ببوسه خندید و ازم فاصله گرفت
حس میکردم اب یخ ریختن رو بدنم قبل این که بتونم چیزی بگم مریم جون با داروها وارد اتاق شد
خودم و جمع و جور کردم و آمپولارو از دست مریم جون گرفتم امادشون کردم و رو به آوش گفتم برگرد
بدون این که چیزی بگه به پهلو خوابید
نشستم کنارش و پنبه کشیدم رو پاش پاش و سفت کرد و گفت اروم بزن لطفا
امپول اول و که تزریق کردم مدام پاش و تکون داد و مشت کوبید روی تخت
پنبه گذاشتم سوزن و در اوردم و گفتم یه امپول واقعا انقد کولی بازی داره اقای رستگار؟
بعدی و کنار همون پنبه کشیدم که گفت حالا عصبانیتت و سر پام خالی نکن حداقل اون سمت بزن
فرصت اعتراض بیشتری بهش ندادم و سوزن و وارد کردم که اخ نسبتا بلندی گفت و پاش و سفت کرد
با کلی صبر و حوصله امپولش و زدم که مدام آخ و وای میکرد و نق میزد
بلخره تموم شد شلوارش و درست کردم و گفتم تموم تموم
به کمر دراز کشید و گفت طلا نمیخواستم ناراحتت کنم من کلا رابطه خوبی با ادما ندارم
لبخندی زدم و گفتم مشکلی نیست من زیاد جدیت نمیگیرم
چند لحظه که گذشت دستش و دور کمرم حلقه کرد و گونم و بوسید
لعنت به بدنش که انقدر خوشبو بود...
بازم نظراتتون و میخونم و اگه خواستید مینویسم براتون امیدوارم دوست داشته باشید

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

04 Dec, 18:15


میگرنت شدید تر شده نه؟
با سر حرفم و تائید کرد
+چرا انقد با مصرف داروهات و دکتر رفتن مشکل داری؟
_مگه شما دکتر نیستی طلا خانوم؟ حالی که خودت خراب کردی و خودت خوب کن
اگه میخواستم این بحث و ادامه بدم فقط حال جفتمون و بد میکردم
دستم و کشیدم تو موهاش و گفتم برات دارو مینویسم
بدون این که چشم از چشمام برداره گفت داروی من طلاست خودتم خوب میدونی
لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم اوه چه داروی کم یاب و گرونی
صورتش حالت لبخند گرفت ولی چشماش هنوزم غم داشت
بعد رفتن من از این ادم چی باقی میمونه؟
شیش سال سوختن به پاش قلبم و سنگ کرده بود انگار
برگه ای که روش داروها رو یاد داشت کرده بودم رو برداشتم و خواستم بلند شدم برم سمت در که مچ دستم و گرف
_طلا التماست میکنم یه امشب و کنارم بمون بذار قلب و بدنم اروم بگیره ،بذار یه شب بتونم اروم بخوابم
دلم میخاست خودم و بندازم تو بغلش و عطر تنش و نفس بکشم اما قلبم با یاد اوری اتفاقا مچاله میشد
بی اختیار با لحن خیلی تندی گفتم
+نامزدت پشت در بود من و نشناخت همون و میگم بیاد روحت و آروم کنه
تلخی لحنم قلبش و نیش زد
اخماش تو هم رفت و دستم و ول کرد
_ لطفا لامپ اتاق و خاموش کن درم پشت سرت ببند
از این پسر مغرور بیشتر از اینم انتظار نمیرفت
از جام بلند شدم و گفتم داروهات و میدم ستاره برات بیاره همه رو استفاده کن لطفا
بذار حداقل سردردت اروم بشه
_ با لحن سرد همیشگیش گفت جز خودت امشب هرکی تو اتاق بیاد خونش گردن خودشه
کلافه سر تکون دادم و از اتاق خارج شدم
دامن لباسم و تو دستم جمع کردم و از پله ها پایین رفتم
هستی با دیدنم اخمی کرد اما فورا از جاش بلند شد و گفت سلام خانوم
لبخندی زدم و براش سر تکون دادم
مریم جون گفت حالش چطوره عزیزم؟
+چیزیش نیست نگران نباش عزیزدلم چندتا مسکن براش نوشتم بزنه خوب میشه،ستاره هست؟
مریم جون با بغض گفت طلا امپولاش و خودت ببر بالا بزن براش
میدونی جز تو هیچکس نمیتونه بهش بزنه
با اخم گفتم به ستاره بگید بیاد منم باهاش میرم تو اتاق آوش و راضی میکنم
مریم جون سر تکون داد و یکی از ندیمه هارو فرستاد اتاق ستاره
برگه داروهارو ام دادم که ستاره از بین داروهاش بیاره
رو به هستی که داشت از عصبانیت منفجر میشد گفتم دوست ندارم دیگه تو این عمارت ببینمت فردا صبح وسایلت و جمع کن و برو
بدون این که چیزی بگه چند لحظه با حیرت نگاهم کرد بعد سری تکون داد و با سرعت رفت سمت اتاقش
خوبه پس کاملا براش توضیح داده بودن که طلا کیه
مریم جون با خنده گفت خوشحالم که میبینم آوش هنوزم برات مهمه
همونجوری که از پله ها میرفتم بالا گفتم
نه فقط از این دختره خوشم نمیومد
بدون در زدن وارد اتاق آوش شدم
چشماش بسته بود لامپ رو روشن نکردم که اذیت نشه رفتم کنارش رو تخت نشستم چشماش هنوزم بسته بود اما نفس کشیدنش اروم تر شده بود
خندیدم و گفتم حتی تو خوابم عصبانی ای
با صدای اروم گفت حتی تو خوابم حضورت برام آرامشه
بدون اینکه بدنش و لمس کنم کنارش دراز کشیدم
عطر تنم و نفس کشید و گفت سرم داره منفجر میشه انگار
دلم طاقت درد کشیدنش و نداشت
به شکم چرخیدم و با دوتا انگشت شروع کردم ماساژ دادن شقیقه هاش
شروع کرد به ناز کردن کمرم و گفت کاش دنیا تو همین لحظه وایمیستاد
چند دقیقه تو همون حالت بودیم که صدای در اومد
آوش با عصبانیت کمرم و فشار داد و با صدای بلند گفت مگه نگفتم کسی مزاحم نشه؟
صدای لرزون ستاره اومد
آقا ببخشید ستارم
آوش بلند تر داد زد هر خری که هستی گمشو پایین
قبل اینکه بیشتر از این دختر بیچاره رو نابود کنه گفتم بیا تو ستاره جان بیا عزیزم
بعدم رو به آوش با اخم گفتم داروهات و آورده که سر دردت خوب بشه جای تشکر کردنته؟
لبم و بوسید و گفت تو که باشی سردردم خوب میشه نیازی به دارو نیست
با حرص پسش زدم و گفتم کم چرت و پرت بگو آقای رستگار
باز گفتم بیا تو ستاره
در با صدای ارومی باز شد و ستاره با دست و پای لرزون اومد تو اتاق
رو به آوش گفت آقا ببخشید تورو خدا خانوم دستور دادن وگرنه من غلط میکردم مزاحم شم
آوش خندید و گفت طلا خانوم هرچی بگن همونه کار خوبی کردی اومدی
پسره روانی اول ستاره رو سکته داد بعد میگه کار خوبی کردی اومدی
رو به ستاره گفتم سه تا از آمپولاش و اماده کن الان بزنه عزیزم قرصاشم بده به من
ستاره ترسیده چشمی گفت و قرصارو داد بهم
دوتا از قرصاش و از جلد در اوردم و دادم بهش بطری اب و از کنار تخت دادم بهش و گفتم بخور
قرصارو خورد و گفت باید حتما امپولم
مینوشتی خانوم دکتر؟
+دراز بکش انقد غر نزن
_حداقل خودت بزن ستاره برای چی؟
+ نمیشه آوش دراز بکش
حالا دیگه ستاره ام با امپولای اماده شده کنارمون ایستاده بود و غرور آوش نمیذاشت چونه بیشتری بزنه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

04 Dec, 18:15


با حرص دمر شد و سرش و گذاشت رو پام
تو عمل انجام شده بودم و دلمم نمیخاست جلوی ستاره چیزی بهش بگم
دستم و کشیدم رو موهاش و رو به ستاره اشاره کردم شروع کنه
ستاره با صدای لرزون گفت اجازه هست اقا؟
آوش با صدای بی روحش گفت آروم و بدون عجله بزن ستاره
خندم گرفته بود،کی باورش میشد آوش خان از امپول بترسه؟ البته به قول خودش نمیترسید فقط ترجیحش داروی خوراکی بود
ستاره چشمی گفت و دو سمت شلوارش و یکم داد پایین خودم خم شدم و یه سمت شلوارش و کامل دادم پایین که عضلش سفت نشه
ستاره اروم بسم اللهی گفت و پنبه کشید رو پای آوش میخاست با دستی که به شدت میلرزید امپول و وارد عضله کنه که نذاشتم و گفتم ستاره جان چندتا نفس عمیق بکش اینجوری که نمیتونی بزنی
ستاره سریع گفت بله خانوم چشم ببخشید نمیدونم چرا انقد دستم میلرزه
با پوزخند گفتم عادیه عزیزم اقا آوش عادت داره همه رو قبض روح کنه
آوش خندید و گفت نترس ستاره من قلبم صافه فقط ظاهرم مادر فولاد زره است
ستاره و من لبخند زدیم ستاره که حالا اروم تر شده بود اروم پنبه کشید رو پوست آوش و سوزن و وارد کرد
آوش چشماش و رو هم فشار داد و چیزی نگف
موهاش و ناز کردم و گفتم پات و شل بگیر لطفا
آروم گفت آخ طلا خیلی درد داره
میدونستم الکی میگه و آمپولش درد ناک نیست با این حال کمرش و ماساژ دادم و گفتم چیزی نیست الان تموم میشه
ستاره پنبه گذاشت و سوزن و در آورد گفت ببخشید اقا نمیخاستم اذیت بشید شرمنده
رو بهش گفتم اشکالی نداره ستاره تو خوب زدی اون یکی ام همین سمت بزن سومی و اون طرف
آوش خاست اعتراض کنه که انگشتم و رو لبش گذاشتم و اونم بلافاصله انگشتم و بوسید
ستاره که این حرکت آوش و دید با تعجب نگام کرد
این روی آوش و انگار من دیده بودم فقط
ستاره تزریق امپول سوم و شروع کرد آوش پای مخالفش و تکون میداد و دستم و تو دستش فشار میداد خیلی جلوی خودش و گرفت که صداش در نیاد و واقعا هم موفق بود
امپول دوم هم تموم شد
پنبه رو رو پاش گذاشتم و شروع کردم به ماساژ دادن پاش مچ دستم و گرفت و گفت نکن
فقط با اخم نگاش کردم و چیزی نگفتم
ستاره سوالی نگام کرد که با سر بهش فهموندم امپول اخر رو هم بزنه
پنبه رو کشید اون سمت پای آوش که آوش خیلی سریع گفت بسه ستاره ممنون میتونی بری
لحنش انقد خشک و دستوری بود که قبل از اینکه حرفی بزنم ستاره امپول و داد دستم و از اتاق رفت بیرون
آوش با لبخند به کمر خوابید و گفت لامپ و خاموش کن بیا کنارم بخاب
+مگه نگفتم امپولات و باید بزنی
_دوتارو زدم دیگه خوشگلم
+آوش با کی لج میکنی؟ داروهات و استفاده نکنی دردت خوب نمیشه
_درد کشیدن من برات مهمه؟
+معلومه که نه من الانم که اینجام فقط بخاطر مریم جونه،اگه انقد بچه و احمقی که بخاطر بهتر شدن حالت نمیخای دوتا دونه امپول بزنی من چی میتونم بگم؟
از رو تخت پاشدم و خواستم از اتاق برم بیرون که گفت باشه بیا،بیا هرکار میخوای بکن فقط بمون، فقط باش
انقد من و خورد نکن طلا یک ساله دارم التماس میکنم بس نیست؟
با گریه ای که اختیارش دست من نبود گفتم نه آوش قلبی که شکسته هیچوقت دیگه مثل قبل نمیشه چه یک سال چه صد سال......
❤️نمیدونم گذاشتن این متن تو این کانال درست بود یا نه ولی در هر صورت نظراتتون رو میخونم❤️

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Nov, 15:46


میشه لطفاً بگید فرق ccu و icu چیه ؟
کدوم بخش بیماراش بد حال ترن؟

و اینکه اگر پرستار بخواد برای کار بین این دو تا بخش یکی و انتخاب کنه نظر شما چیه ؟؟ کدوم بهتره
برای یکی از دوستام می‌خواستم بدونم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Nov, 08:59


خاطره سیناجان(تیچرمجید)

یکی بهم میگفت چرا به خودت میگی جان؟😂راست میگه. نمیدونم چرا روز اول که خاطره گذاشتم انقدر خودموتحویل گرفتم.دیگه کاریش نمیشه کرد شرمنده😂🙌

این قسمت:لوژ

همین اول بگم که اگر دوست نداری رد کنی،خاطره آمپولی نیست فقط میخوام یه معاینه ی خوشمزه رو برات تعریف کنم!

چندسالیه که خان عموم با عمووسطیم بینشون شکرآب بود واین مسئله خیلی برای مادربزرگم سنگین بود و حرص میخورد میگفت بچه های من نباید باهم قهرباشند.
دیگه دیدیم مادرجون خیلی داره اذیت میشه وکسی هم پیش قدم نمیشه ایناروآشتی بده، باباخودش دست به کارشد.
بابام زنگ به خان عمو که ببینه تهرانه یانه(این همون عمومه که شمال ویلاداره، یادته خاطره سامینارو؟ )
خلاصه با پادرمیونیه بابام قرارشد که عمو وسطیم بزرگواری کنه وهمراه ما وبقیه عموهام بیادخونه ی خان عمو ودورهم جمع بشیم.
من و رضا که خونه بودیم فقط مسعود شیفت بودکه اونم باباخیلی اصرارکرد که مرخصی بگیره
ودرنهایت هممون راهی شدیم.
رضا جلونشست و من ومامان و مسعودصندلیه عقب.خیلی شلوغ بودو ترافیک سنگینی شده بود.
مثلا یه مسیر ۴۰ دقیقه رو یک ساعت ونیم باید توترافیک میموندیم.نصف راهو رفته بودیم موبایل رضا زنگ خورد.میلاد پسرعموم بود گفت که حال گندم خوب نیست زحمت بکش اومدی معاینش کن رضاهم گفت چشم حتما میام میبینمش.
رضا گفت برگرد من کیفم وبایدبیارم.مسعود گفت باباول کن مگه سرماخوردگی نیست یه ابسلانگ میخوای دیگه باقاشق ببین گلوشو، این همه مسیرو برگردیم!؟!
رضا گفت میگه گوشش دردمیکنه باقاشق چنگال چطوری من اینو معاینه کنم!
مسعودگفت کاش من اصلا نمیومدم دیوونمون کردین امشب، نمیدونم مریض بودم مرخصی گرفتم!؟
رضا گفت،چرا حرف زور میزنی مسعود!؟ من چی بگم پشت تلفن!؟ بگم نصف مسیرواومدیم وسیله ندارم معاینش نمیکنم!؟
من چیکارکنم این وسط!
پیاده میشم اسنپ میگیرم شمابرید من کیفمو برمیدارم خودم میام.
یه نگاه به مسعودکردم با تاسف گفتم .....توسرت یذره صبورباش‌گفت توحرف نزن گوشیو ازت بگیرند دودقیقه نمیتونی بشینی توماشین.(راست میگه).
اومد پایین منم در ماشین وبازکردم گفتم منم میام باهم میریم وبرمیگردیم شاید یکی خجالت بکشه.
مسعود یه چیزی جوابم گفت معنی چاپلوس میداد ولی قابل بخش نیست😅
خلاصه اسنپ زدیم وبابدبختی بعدکلی معطلی برگشتیم خونه .رضا کیف و یسری دارو برداشت و باماشین خودش رفتیم.
دم فروشگاه وایستاد،گفتم چیزی میخوای!؟
گفت بذار چهارتاآبنبات بگیرم حالااین بچه میخواد اذیت کنه نذاره معاینش کنم.
گفتم باشه بگیر.رفتیم پایین ،رضاازین آبنبات چوبی هاهست دهه هفتاد مدبود یه بسته ۱۲ تایی ازونابرداشت .گفتم دکتر اگه بچه دهه شصتی باشه بااینا بشه گولش زد! چیزای جدید اومده بابا ایناچیه برداشتی!؟
گفت خوبه همینا. بقیش شکلاتیه مریضه نبایدبخوره. اینارو حساب کرد واومدیم بیرون. بعدکلی علاف شدن رسیدیم.
از دیر رفتن ویهو وارد مجلس شدن متنفرم!نمیدونم به کی بایدسلام بکنم؟ به کی دست بدم؟ اصلا هول میکنم ،فوبیاست برام!
خلاصه تو دوثانیه باهمه سلام احوال کردم و سروتهشو بهم آوردم وکنار حسین نشستم.همه توجهم به عموهام بود ببینم باهم خوبند یانه!نرسیده توخونه بحث ازدواج رضااومد وسط!
یعنی امکان نداره ما مهمونی فامیلی داشته باشیم وازدواج رضا نقل ونبات مجلس نباشه!
اونم فقط میگفت ایشالابه وقتش.
خان عمو گفت وقتش دیگه کِیه! داره دیرمیشه. با ایشالاماشالا کاری پیش نمیره ،روبه بابام گفت همسایه پایینیمون متولد ۶۱ هنوز زن نگرفته بدبخته روزگاره رضاهم ادامه بده جاپای اون گذاشته.
دیدم داره جوسنگین میشه الان اوقات تلخی پیش میاد، بابام وخان عموم دعواشون میشه تازه باید یه مهمونی آشتی کنون برای این دوتابیایم!
یه نگاه بهشون کردم دیدم چندتاازعموهام وخان عمو پیراهن سورمه ای پوشیدن فقط طرحاش فرق داره، گفتم گروه سرود مدرسه است همتون ست سورمه ای زدین؟😂بابام میخواست کلموبکنه ،کسی جرئت شوخی باخان عمونداشت که. ولی باخنده ی خان عموفضاعوض شد(من اینجوری بودم که برگام اینم میخنده).
ولی رضا صبوری کردهیچی نگفت اگه یکی اینجوری سنگین بارمن میکرد نمیتونستم جوابشو ندم آخه یه آدم درس خونده ،پزشک مملکتو با همسایه در وپیتت مقایسه میکنی!
چشم به رضا بود ببینم ناراحت شده دیدم نه عین خیالشم نیست فقط هرچی خان عمو حرف میرنه نگاش نمیکنه.زنعمو تعارف کرد میوه پوست کنیم رضا گفت اول گندمو ببینم میخورم ممنون.
رضابااشاره به گندم گفت بیااینجا .چندبار زد روپاش گفت بیااینجابشین بغل عمو.زهرا(مامانش) دست گندمو گرفت و اومدند پیش رضانشستند.رضا کشیدش توبغلش گفت ای خدا خییلی مریض شدی لبات قرمز شده باید امپول بزنی!
گفت نههه لوژه.
جواب رضاروانقدر خوشمره داد ، کل خونه قربون صدقش میرفتند.
لباسش و نصف صورتش با رژ قرمز یکی بود.

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

29 Nov, 08:59


رضاچندثانیه دستشوگذاشت روپیشونیه گندم و از زهراپرسیدعلائمش چیه؟ زهراداشت توضیح میداد رضاهم توکیفش دنبال لایتش بود.گندمو بیشتر برگردوند طرف خودش ،دهنتو بازکن باز باز ،ته گلوشو دید و آبسلانگ رو گذاشت رو کاغذش.اتوسکوپو برداشت بایه پد سرشو تمیزکرد و پرسید کدوم گوشت دردمیکنه گندم دستشوگذاشت روهردو گوشش،زهراگفت خیلی دستشومیبره سمت گوش راستش. یکم سر گندمو خم کرد و گوش هاشو معاینه کرد گفت درست گفتی سمت راستی عفونت داره.رضا گندمو گذاشت پایین داشت ازبیمه اش میپرسید که زهراگفت شباگهگاهی سرفه هم میکنه‌.
رضاگفت سرفه هم میکنه؟بیامن ببینمت یه باردیگه استتوسکوپ ودرآورد گندم خودش یقه پیرهنشو آورد پایین رضا بغلش کردگفت من اینومیخورمش امشب.سارا گفت دیدی چه بانازم آورد پایین.
زهرا گفت عشقه دکتره چندوقت پیش میگفت بریم پیش عمورضا واکسن بزنم مریض نشم.رضا گفت گندم راست میگه؟گندم سرشو تکون داد (اره)گفت خیلی شجاعی شما.آفرین.حالاچون خیلی شجاع بودی این آبنبات مال شماست. حالاصدای همه ی بچه هادراومد ازرضاآبنبات میخواستند.😁خداروشکر یه بسته ۱۲ تایی گرفت به بچه ۲۰سال به بالا هاهم رسید.
زهرا گفت آمپول داره؟رضاگفت نه وشروع کرد درمورد آنتی بیوتیک ها و مقدارمصرف داروهاش توضیح دادن...دودقیقه بعدش عمم اومد گفت عمه رضا من یدونه آمپول دارم اینوبرام بزن.رضاگفت آمپوله چی؟مامان هست.برگشتم اونورو نگاه کردم دیدم مامان داره اونطرف مجلس فشار میگیره ده نفردیگه هم آستین بالاتونوبتند!

پ.ن:
رضا روی کاغذ برای گندم نوشته بود رژ ۲۴ساعته لطفا.
گندم تاچندوقت رژ میزد برای رضاعکس میفرستاد.

مرسی که خوندین.
تیچرمجید

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

28 Nov, 16:43


سلام یه سوال من مبتلا به آسم شدم
راه درمانش چی
سرفه شدید هم دارم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Nov, 12:32


سلام من راحیل هستم ۱۵سالمه.
من خیلی وقته خواننده خاموش بودم
این خاطره مربوط میشه به دندون پزشکی
چند وقت پیش که نوبت ارتودنسی داشتم،رفتم پیش دکتر ارتودنتیستم
از شانس بد من گفت که دندون شیش سمت چپ پایین خرابه و احتمالا به عصب رسیده
برامون عکس نوشت و من و مامانم پیش به سوی رادیولوژی
رفتیم نشستیم مامانم پولش رو حساب کرد و بعد ۵مین صدام زدن
رفتم داخل یه پسر جوون حدود ۳۰سالش بود
عکس گرفتیم بردیمش پیش دکتر که با یه لحن بچگونه بهم گفت عمو رسیده به عصب و نیاز به عصب کشی داره.برامون نامه نوشت خدافظی کردیم اومدیم
رفتیم یه کلینیک که طبقه پایینش تزریقاتی و داروخونه و مطب دکتر بود
و طبقه بالاش دندون پزشکی
رفتیم منشی گفت که دکتر نیومده
نشستیم رو صندلی بعد از ۲۰مین دکتر اومد(راستش دکتر رو میشناختم چون یه بار برام دندون پر کرده بود)دکتر یه پسر جوون حدود ۲۵ یا ۲۶سالش هست قد بلنده راستش خیلی کراشه😍
خودش هم ارتودنسی داره😁
صدامون زد رفتیم تو سلام و احوال پرسی کردیم عکس و دید گفت که باید عصب کشی بشه
نوبت داد بهمون برا ۳روز بعدش یعنی پنجشنبه ساعت ۹صبح (چون همیشه مدرسه شیفت صبحه مجبور شدیم پنجشنبه بریم)
من تا حالا عصب کشی نکرده بودم و استرس داشتم.من خیلی دندون پزشکی رو دوست دارم و اصلا نمی‌ترسم
این ۳روز مثل برق و باد گذشت و اون روز ساعت ۸بیدار شدم یه شلوار واید بگ کرمی با یه شومیز آبی کمرنگ و شال کرمی
خلاصه رفتیم نشستیم دکتر ساعت ۱۰و نیم اومد
رفتم داخل بهم گفت دراز بکش رو یونیت.دراز کشیدم و چون قدم کوتاهه هیچوقت سرم به بالای صندلی نمیرسه😂
به دستیارش گفت که این آمپول کوتاهه.یع آمپول بلند بده. اینو که گفت ته دلم خالی شد

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Nov, 12:32


آمپولو آماده کرد دهنمو باز کردم.آمپولو زد دقیق توی گوشم حسش کردم محکم چشامو به هم فشار دادم که متوجه شد دردم گرفته گفت تحمل کن الان تموم میشه
چند بار سوزنو جابجا کرد که دیگه اشکم در اومد
بعد ۱۰مین بلاخره آمپولو دراوارد
بعد ۱۰مین پرسید که سر شده( منم چون ارتودنسی دارم نمیتونم س رو خوب تلفظ کنم الان که بی حسی زده بود بدتر شده بود)گفتم آره شر شده😂من و دکتر باهم زدیم زیر خنده😂باهاش صمیمی ام
شروع کرد به عصب کشی اولش دردم نگرفت ولی موقعی که خواست عصب هارو بکشه چنان دردم کرد که دستش رو گرفتم
دوباره به حسی زد😢
دیگه دردم نکرد تا رسید به قسمتی که گفت این مواد رو میندازم تو عصب دندونت که میکروب هاش کشته شه
سرم رو چرخوند سمت خودش و مواد رو انداخت که به دفعه پرید تو گلوم دکتر دستپاچه شده بود سرم رو بلند کرد یکم آب داد بهم و دوباره شروع کرد
ساعت ۱بلاخره تموم شد
بلند که شدم سرم گیج رفت و افتادم زمین. چشامو که باز کردم دیدم گذاشتم رو صندلی و یه اب میوه دست دکتر بود.آبمیوه رو خوردم و برا شنبه نوبت داد که پرش کنم
خدافظی کردیم اومدیم
پرش هم درد نداشت بجز آمپول بی حسی که دوباره زد😩

البته یه دندون دیگه هم نیاز به عصب کشی داره که میخوا برم درستش کنم😫😩

اینم از خاطره من
ببخشید اگه طولانی بود و چشاتون اذیت شد😘

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Nov, 11:18


های گایز
امیدوارم حال همگی خوب باشه
فکر کنم از طرز سلام کردنم فهمیده باشید که کیَم!
حدود 5 سالی میشد که فقط خاطرات رو میخوندم
ولی خب الان کمتر از یک ساله خودم شروع کردم به نوشتن...
ولی بنظرم کارم به شدت اشتباه بود!
غیر از آشنایی با یسری افراد؛هیچ سود دیگه ای برام نداشت
ترجیحمه از الان رو درسم تمرکز کنم و با فضای مجازی به خصوص این کانال خداحافظی کنم
یروزی برمیگردم ولی راستش تایمش رو نمیدونم...
البته برگشتم به معنای نوشتن نیست!میخوام مثل قبلا فقط بخونم...
خیلی ممنونم از دوستانی خاطراتم رو میخوندن و کامنت میذاشتن
حتی اگر اون کامنت نقد هم میبود ناراحت نمیشدم چون اخلاق و سلیقه ی افراد متفاوته...سعی میکردم احترام بذارم و بپذیرم
متشکرم از کسایی که تو این یک سال توی مسائل مختلف راهنماییم کردن؛چه تو مسائل کوچیک چه تو مسائل بزرگ!ممنونم ازشون
خلاصه تایمی که باهاتون در ارتباط بودم(یسری هاتون🤏🏻)جزو بهترین تایم های زندگیم بود...

برای تک تکتون آرزوی موفقیت و تندرستی میکنم🖇
اگر همسن و سال منید ازتون میخام واسه آیندتون سفت و سخت تلاش کنید!مطمئنم که میتونید از پس مشکلات کوچیک و بزرگ زندگیتون بر بیاید!🌱
اگرخوبی،بدی،چیزی دیدید حلالم کنید
شاید یسری جاها شوخی ای کردم؛حرفی زدم که به مزاجتون خوش نیومد یا ناراحت شدید؛ بابت اون زمان ها منو ببخشید🙂
دوستون دارم؛به امید دیدار مجدد
خدانگهدار!
«M/A»

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Nov, 11:17


سلام کسی برای جوش های ملتهب و چرکی کمر اسم پماد میتونه بگه ؟؟؟🙏

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Nov, 11:17


درحال حاضر…

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Nov, 18:05


آمپول یا دارو قطعی برای عقب انداختن پریودی

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Nov, 17:48


تراپیستم خیلی قشنگ فصلا تفسیر میکنه:🍂❄️

سرما خوردگی زمستون هم عالمی داره🤧🤕
زیر پتو به خودت میلرزی و دستمال به دست هوا سرد ، بخاری تا ته روشن و بازم احساس سردی داری⛄️🪵
کنارش بوی دمنوش اویشن و بوی نارنگی و لیمو قاطی هم شده و ترکیب قشنگی به راه انداخته🍊🍋
از اون ور تو اشپزخونه بوی سوپ یا اش و شلغم هم میاد و تو اتاق ول کردی و به هال پناه بردی🫠
یه فرشته هم با عشق و محبت دور و برت میگرده و نگرانته و همش پرستاریتو میکنه🪽

در کنارش هم شر شر بارون یا نم نم بارون و رعد و برق باشه دیگه چه شود...🌧

درسته سرما خوردگی حالت مضخرفی داره و رومخیه ولی اون حسا ، اون فضا ها ، اون مراقبتها و نگرانی ها خیلی قشنگند🥰
درسته اون موقع و اون لحظه اینا درک نمیکنیم ولی روزی میرسه که دلمون واس یه لحظه از اون تایما تنگ میشه🥺


ته تغاری پاییز🍁🍂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Nov, 08:14


سلام دوستان گل کسی راجب سرم آهن اطلاع داره؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Nov, 06:35


گفتم مامان به جان خودت که درد داش😐
خانوم م گفت : مامانت کلا بی حسه😂 متوجه درد نمیشه

مامان هم بلند شد و دیگه رفتیم داخل ماشین پیش به سوی خونه
رسیدیم خونه دارو ها رو برداشتم هم خوردم دیگه رفتم دراز کشیدم بدون شام خوابم برد
صبح بلند شدم 😐 صورتم شده بود عین پفیلااااا😐ورمممم کهیر لبام و انگار چند سی سی ژل زده بودن😐
مامان منو دید وحشت کرد 😐 بابا هم خونه نبود مهدی هم دانشگاه ...
ابجیم میخواست بیاد خونه مون که مامان گفت چون مریض شدیم نیاد که بچه ها هم مریض نشن
خلاصه لباس پوشیدیم و دوباره رفتیم همون دکتر دیروزی🥲😂
اینقدر شلوووووغ رو صورت مو گرفته بودم کسی جذابیت هامو نبینه😐خیلی افتضاح بودم ، یکساعت قشنگ نشستیم که مهدی زنگ زد کجایین؟ مامان گفت اومدیم دکتر
گفت خب من کلید ندارم که الان کلاسم تموم شده ، پس میام پیش شما
یه چهل دقیقه دیگه نشستیم دو نفر جلو مون بودن که مهدی اومد
یه نگاه به من کرد ....
_سلام 😐😐 چرا پف کردی تو باز؟ چی خوردی بهت نساخته ؟ هله هوله؟ (سابقه شو دارم آخه از ده سالگیم سالی یه بار به خاطر همین کهیر راهی بیمارستان و بستری میشم 🥲)
+هله هوله کجا بود 😐 دارو بهم نساخته
_تو روحت😐 برو دعا کن راهی بیمارستان نشی ، مامان و اسیر خودت می‌کنی 😒 مارم تو خونه مریض می‌کنی با این گلو دردت
+من الان چه غلطی کنم ؟؟ میخوای شب برم تو کوچه بخوابم جنابعالی مریض نشی ؟
مامان میون صحبتم گفت هیس! زشته
+مامان بگو دهن شو ببنده ها هر دقیقه داره این حرفو تکرار می‌کنه خو من چی کار کنم ؟
مامان : باشه خبببب عه ، مهدی برو اونور رو صندلی بشین

خلاصه نوبت مون شد رفتیم داخل
دکتر با یه لبخند 😂منو نگاه کرد : باز چیشده ؟
توضیح دادیم و دارو نوشت : نبینمت دیگه اینجا 🤕
من : دکتر اگه به من باشه باز فردا اینجام 😅😂
خلاصه اومدیم مهدی رفت دارو مو بگیره
یه سرم بود و چند تا آمپول
رفتم تزریقات دراز کشیدم
که یه ربع بعد مهدی دارو ها رو داد آقا ج

آستین لباسمو داد بالا : دختره خودم ! چطوری ؟ مشت کن😅
سریع و بی نقص زد و فقط با ورود سوزن چشمام و بستم
مامان رفت رو صندلی نشست
مهدی اومد پیشم
+ با من حرف نزنا😒حوصله تو ندارم
-ببخشید خب
+ هر چی خواستی گفتی دیگه هی هم غر میزنی ! مگه دست منه مریض میشم ؟؟؟
یعنی تو هم مریض میشی از خونه بیرونت کنیم 😒؟
-باشه آقا 😐من اشتباه کردم
+دیگه از این اشتباها نکن😒
- 🙄🫥

سرم تموم شد و بعدش پنج دقیقه نشستم رو تخت حالم جا بیاد
سوار ماشین شدیم رفتیم خونه مادر جون
شربت قرص ها مو خوردم خوابیدم همونجا
تا بیدار شدم ساعت هفت شب بود 😂
دیدم دایی اینا هم اونجا ن
دایی : مهسا دایی جون پاشو حداقل یه چیزی بخور بعد بخواب
بی‌توجه به حرفش دوباره چشمام و بستم
مامان : مهسا! پاشو یه چیزی بخور تا دایی آمپول تو بزنه (دایی دوره گذرونده بلده وگرنه نه پرستاره نه دکتر )
+ سلام دایی ، سلام زندایی
آمپول چی باز ؟
مامان : برای حساسیته دیگه ، ورم صورتت خوابیده ولی دکتر گفت بزن شب که باز برنگرده ، پاشو دخترم پاشو یه چیزی بخور

مامان جون برام هندونه آورد 😜 با نون بربری تازهههه یکم خوردم چای شیرین هم برام آورد 😇
دایی مشغول آماده سازی بود که گفتم میشه بریم داخل اتاق بزنم ؟ (داداشم و پسر دایی کوچولو م که هفت سالشه نشسته بودن تو پذیرایی زندایی هم نشسته بود مامان و خالمم همینطور 😂 فکر کن جلو جمع بخوای آمپول بزنی )
دایی : نه دیگه اذیت نکن همینجا رو تخت خوابیدی برات میزنم (تخت مادر جون داخل پذیراییه🥲جلو تلویزیون دقیقا جلو چش اون جمعیت😂)
+ دایی 🥲 بریم اتاق
_ بخواب مهسا 😐داستان در نیار کیه مگه اینجا ؟ زندایی و خاله تو مادر جونت بهت نامحرمن ؟ یا پسر دایی هفت سالت؟😂
+ هیچ کدوم ولی ..🥲
_ لابد داداشت نامحرمه😐 بخواب بابا بزرگت کرده 😐 بازی درنیار 😂
هیچی دیگه جلو جمع به اجبار دراز کشیدم اینقدر که تو جمع حس بدی داره که 😂 نفهمیدم کی زد کی تموم شد کلا حواسم جای دیگه بود
بعد از اینکه زد کاملا بهتر شدم
یه استراحت کوچکی کردم و رفتیم خونه مون
بابا هم رسیده بود دیگه شام و خوردیم و اینا
منم اومدم براتون این خاطره رو داغ داغ نوشتم ، یکم بهترم دیگه پاشم درس بخونم 😬 این سری درس نخونده و کار انجام نداده برم دانشگاه استاد سر به تن نمیزارع 😬 دو سه هفته اس به خاطر بیماری تک و توک کلاسا رو شرکت کردم دیگه اساتید خودشون منو میکشن 😂😂

امیدوارم همیشه سلامت و تندرست باشید
ممنون از اینکه خوندید 😍

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Nov, 06:35


سلام به روی ماه تون
مهسا هستم ۱۹ ساله دانشجو سال اول روانشناسی
یه عدد داداش دارم مهدی ۲۲ سالشه
و خواهرم مطهره ۲۸ سالشه و ازدواج کرده یه دختره شیش ساله 😍 و یه دونه پسر ۷ ماهه داره


یه هفته ای بود که مریض بودم ! سه تا سرم و شیش تا سفازولین هم داخلش زده بودم منتها هنوز خوب نشده بودم گلو درد بدی یهو میومد سراغم
بعد از ظهر رفتم کلاس
میون انتراکت دیدم نمیتونم سر کلاسم بمونم
رفتم پیش مدیر آموزشگاه گفتم میشه زنگ بزنید هماهنگ کنید من برم خونه ؟
یه نگاه بهم کرد گفت باشه پس شما بشین دخترم تا من زنگ بزنم !
هم‌چنان ایستاده بودم که گفت بشین شما رنگ به روت نیست
رفتم نشستم رفیقم اومد پیشم گفت چیشدی مهسا ؟
_نمیتونم اصلا نفس بکشم فاطمه ، حالم خوب نیست
مدیر آموزشگاه زنگ زد و قرار شد خودم تنها برم خونه
چون آموزشگاه نزدیکه به خونه مون
خلاصه با استاد هم صحبت کردم گفت مشکلی نیست
رفتم بیرون و ...
یه کوچه تا خونه مون راهه😐 ولی اینقدر حالم بد بود حس میکردم هر چی میرم نمی‌رسم
گفتم خدایا یه وقت اینجا تو کوچه حالم بد نشه😂
خلاصه رسیدم جلو در
دیدم بابا نون گرفته داره کلید میندازه ..
یه سلام کردیم و گفت زنده ای ؟ چیشدی
_اوم ..
رفتم بالا تا مامانم و دیدم زدم زیر گریه 😊😂

مامانم : وا 😐چیشدی تو ؟
_دارم خفه میشم ، اصلا نمیتونم نفس بکشم گلوم خیلییییی درد می‌کنه 😭 ابم نمیتونم بخورم مامان
(مامانم خودش خیلی خوب نبود)
با بابا صحبت کرد که هم من و هم مامانو ببر ه دکتر (برای سومین بارررر میخواستم برم دکتر😒 این همه دارو بازم گلو درد)
بابا هم گفت باشه داداشمم گفت منم پس همراه تون میام دیگه
خلاصه این سری رفتیم پیش دکتر خانوادگی مون
به حدی شلوغ بود 🤕 منم گلو دردم خیلی شدید بود .
بالاخره نوبت ما شد و رفتیم داخل اول مامان معاینه شد براش دارو نوشت بعدم مامان خانوم منو مورد لطف و عنایت قرار داد🤕که هیچی نمیخوره ،پدر مو درآورده و لجبازه و سه بار دکتر رفته سرم آمپول و بازم کار خودشو می‌کنه ..
(هر چند دکتر منو دوس داره😂 به حرفای مامان کاملا بی توجه بود )
مامان : دکتر قرص و شربت ننویسیا😐پدر منو درمیاره از بس بد میخوره
دکتر یه لبخندی زد و یه نگاه به من کرد
گفت پاشو برو دیگه 😂 نبینمت دیگه اینجا ها

رفتیم بیرون بابا رفت دارو هارو بگیره
مامان گفت برو پیش مهدی بشین من برم بالا این مانتو هارو ببینم تا بابا میاد گفتم باش
رفتم پیش مهدی نشستم بغلش
مهدی : ماسک که نداری😒نچسب به من مریض میشم از درس و کار و زندگی میفتم
من : خب حالا توهم 😕😏
رفتم یکم اونور تر نشستم ، نگاشم نکردم 😂 پسره ی پرو 😏

تو گوشی می‌چرخیدم که دیدم مامان و بابا باهم اومدن پایین
بابا گفت پاشو بیا با مامانت برو آمپول تو بزن

😐 وای اصلا دستاممم یخ کرد 😂😂😬
با مامان رفتیم داخل تزریقات (چون مطب دکتر شخصیه یه سالن پنج تخته داره کلا برای تزریقات که زنونه مردونه قاطیه دیگه ولی سرتاسر پرده داره😂)
رفتیم کلا یه دونه تخت خالی بود
تخت بغلی یه آقا بود که سرم داشت بابا و مهدی هم پشت سر ما اومدن داخل
بابا قشنگ پرده هارو درست کرد پوشش و کامل کرد 😂 از من خواست بخوابم
(پرستار اصلی آقا ج هست تقریبا ۵۰ سالشه که سرم و اینا کلا با خودشه یه خانوم م هست هم منشی هم کارای تزریقات خانوما رو انجام میده )
خانوم م اومد دارو هایی مه تو سبد بود داد به آقا ج گفت براش بزن (منظورش من بودم 😐)
رفتم گفتم خانوم م 😐😂 جان من خودت بزن روم نمیشه که با آقا ج😬
برگشت گفت باشه دارو هارو گرفت گفت بخواب . (خیلی خانوم شوخ و مهربونیه اینقدر پیش این دکتر مون میایم که خانواده مون رو بهتر از خودم می‌شناسه😂)
دراز کشیدم داداش م نشسته بود رو صندلی یکم اونورتر بابامم پشت پرده ایستاده بود
گفتم : خانم م میشه مامانم بیاد دست شو بگیرم ؟ توروخدا 😂
خانم م : مامانش بیا دست شو بگیر😄
مامان اومد و : بخواب عزیزم من بهت انرژی مثبت میدم 😅😂نگران نباش(آنتی بیوتیک بود دارو برای همین ترس داشتم )
خانوم م اومد بزنه که بابا گفت : محکم بزن براش😁
گفتم : بابااا توروخدا😂 خانوم م یواش بزن جان من
خلاصه زد و یه آی گفتم تمام
من : وای مامان سوختم🤕 مامان : همینه دیگه 😂
خانوم م : لوس نشو 😂 بی حسی ریخته بودم برات
خلاصه بلند شدم رفتم کنار مهدی نشستم
بیشور هی مسخره ام میکرد 😒😂
مامان رو همون تخت دراز کشید
خانوم م اومد که براش بزنه بابا گفت : خانوم م اینو یواش بزن دیگه 😂😂
خانوم م : عجب کلکی هستیا😂😂برا دخترش میگه محکم برا زنش میگه یواش
بابا: نه خب براش بد بزنی شام و ناهار نداریم دیگه 🤣🤣🤣
مامان زد زیر خنده به خانوم م گفت 🤣 عجبا میگه شام و ناهار نداریم😂😂
یه نگاه چپ به بابا کردم 😒
خانم م گفت : چیه ؟😂 همین زنش واسش میمونه دیگه شما همتون میرید😂
خلاصه برای مامان رو هم زد بعد که تموم شد مامان گفت : مهسا بخدا خیلی هم درد نداشتا

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


-هاوژین

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


سلام دوستان
حال و احوالتون؟امیدوارم همیشه همچی بر وفق مراد باشه💗
خب یه معرفی کوچولو از خودم بکنم
من هاوژین ام 18 سالمه و امسال کنکور دارم و رشته ام ریاضی فیزیک
یادتونه سال 98 اتوبوس زائرای کربلا رو بمب گذاری کردن و 15 نفر زخمی و کشته داد؟
خب دونفر ازونا مامان بابای من بودن که پر کشیدن🕊🖤
من الان پیش دایی و عموم زندگی می‌کنم و سرپرستی اصلی من رو عموم بر عهده داره که داییم پزشک/گرافیست هستش، عموم هم مهندسه
خلاصه اینارو گفتم که جای سوال براتون پیش نیاد

خب بریم سراغ خاطره که مال ماه پیشه:
من کلا دختر آرومی ام ولی یه دوسه روزی حال روحیم خوب نبود خیلی آروم تر شده بودم
یه روز از خواب پاشدم دیدم اصلاً مود خوبی ندارم یونیفورم مدرسه رو پوشیدم رفتم پایین عموم سر میز صبحانه بود«داییم برا یه سفر کاری شب قبلش رفته بود بوشهر»
به عموم صبح بخیر گفتم عمو برام قهوه ریخت تشکر کردم
عمو: چیشده پرنسس خونه؟ناراحت بنظر میای عزیزکم
+چیزی نشده عمو
عمو: مطمئن باشم؟
+بله
عمو: پس چرا موهاتو مثه همیشه مرتب و حالت دار نکردی؟چرا گیره روی کیفتو نزدی؟چرا تا خرخره مشکی پوشیدی؟
+چه ربطی داره عمو، همینطوری
عمو دیگه کوتاه اومد چیزی نگفت رفتم مدرسه و توی مدرسه هم ساکت و آروم بودم
......
چهار روز همینطوری گذشت
عمو دیگه کامل فهمیده بود یچیزی هست ولی خب چی؟من خودمم نمیدونستم چمه و چرا انقد گرفته و کلافه ام حتی روی درس هامم نمیتونستم خوب تمرکز کنم و واقعاً دیگه کلافه شده بودم
عمو دیگه گیر داده بود که مریضی و باید بریم دکتر اینطوری نمیشه و....
ولی خب من هربار میگفتم مگه من سرفه می‌زنم؟مگه جاییم درد می‌کنه؟ و خلاصه با این بهونه ها میپیچوندم عمو رو
یه روز مدرسه بودم یه پیتزا پیراشکی از بوفه گرفتم و مشغول خوردنش شدم
نصفه خوردم که حس کردم حالت تهوع دارم و رفتم توی حیاط
حالت تهوع شدید داشتم اما نمیتونستم بالا بیارم
مدیرمون که حالمو دید گفت زنگ بزنم بیان دنبالت که گفتم نه خوبم
رفتم سر کلاس و سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم
خیلی نگذشته بود که در کلاسو زدن به احترام کسی که اومده خواستم بلند بشم که سرم گیج خورد و بچها گرفتنم
یهو دیدم عمو و مدیر بودن اومدن تو«مدیر خودش زنگ زده بود به عموم که بیاد دنبالم»
بچها وسایلمو جمع کردن عمو کیفمو گرفت و رفتیم بیرون رفتیم داخل ماشین و من صندلی عقب دراز کشیدم و سریع خوابم گرفت
حس کردم کامل ماشین وایساده چشامو باز کردم دیدم دم کلینیک عمو بُرهان هستیم(دوست صمیمی پدرم بودن و پزشکن)
کامل بغض کردم و عمو درو باز کرد گفت بیا پایین
+عمو چرا اینجا
عمو: حالتو ببین یه هفته اس وضعیتت اینه بسه دیگه چیزی نگفتم، بیا پایین ببینم
با بغض پیاده شدم سوار آسانسور شدیم
مطب عمو برهان خالی بود و سکوت بود و فقط عمو برهان اونجا بود و حدس زدم که عمو بهش زنگ زده باشه و اومده باشه مطب
سلام احوال پرسی با عمو کردیم و داخل اتاق رفتیم
عمو و عمو برهان مشغول صحبت بودن و منم سرمو به صندلی تکیه دادم که یهو عمو برهان گفت هاوژین جان عزیزم؟
+بله
-نخواب، بزار معاینت بکنم بعد اگه خواستی بخواب
+عمو من چیزیم نیست نیازی هم به معاینه ندارم
عمو: هاوژین جان یه مشکلی هست که چندروزه بیحالی،اینم از حال امروزت توی مدرسه
-هاوژین فقط معاینه می‌کنم، مگه نمیگی چیزی نیست؟ پس اجازه بده معاینه کنم که خیال شعیب(عموم) هم راحت بشه
دیگه حوصله بحث کردن باهاشون نداشتم و گذاشتم معاینه ام کنه
همه جامو معاینه کرد عمو و وقتی دست به معده ام زد دردم گرفت
معاینش که تموم شد گفت عزیزم فشار عصبی داری تحمل می‌کنی؟چیزی ناراحت و عصبیت کرده این مدت؟
+نه چیزی نشده
-هاوژین جان این علائم تو و این معده درد نشونه اینه فشار عصبی داری تحمل میکنی
+ولی عمو چیزی نشده و هیچ دلیلی نداره، خودمم کلافه شدم ازین موضوع
-خیلی خب،شما بیرون باش من با شعیب یکم حرف دارم
من رفتم بیرون چند دقیقه ای روی صندلیا نشستم که حس کردم حالت تهوع دارم و هر لحظه ممکنه بالا بیارم و بدو کنان سمت دستشویی رفتم و گلاب به روتون....هرچیزی که از صبح خورده بودمو بالا اوردم
عمو برهان دم در بود و عمو شعیب هم کنارم بود
اومدم بیرون از دستشویی که عمو برهان گفت برو روی تخت بخواب یه آمپول بهت بزنم معده ات آروم بشه
+نمیخوام، عمو بریم دیگه
و رفتم سمت در مطب که برم بیرون دیدم قفله، همونجا روی زمین نشستم و زدم زیر گریه
قیافه عمو و عمو برهان کاملاً اینطوری بود:😦
عمو اومد بغلم کرد و گفت: چیشده عزیزه من؟چیشد خوشگله من؟
+دلم برا مامان بابا تنگ شده عمو خیلی دلتنگشونم
کلی توی بغل عمو گریه کردم
+عمو، تروخدا میشه لطفاً منو ببری سرخاک؟خواهش میکنم عمو

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


(عمو زیاد منو سرخاک نمیبره، میگه خوب نیست خیلی بری اونجا و روی روحیه ام تاثیر میزاره)
عمو:چشم
یکم موندیم عمو برهان یکم باهام حرف زد که آروم تر بشم و عمو هم همین‌طور
تقریبا ساعت 3 بود که گفتم عمو میشه بریم؟
که عمو برهان گفت بخواب آمپولتو بزنم بعد برو
+عمو من آمپول نمی‌خوام و خوبم معده امم ارومه
-معده ات الان آرومه، دودقیقه دیگه بهم میریزه باز عزیزم، اذیت نکن بخواب
+عمو بریم، من نمی‌خوام آمپول بزنم
عمو: برهان امپولشو اگه میشه بهم بده، امیر(داییم)امشب برمیگرده اگه اذیت شد میگم اون بزنه براش
عمو برهان هم کوتاه اومد و ما اومدیم بیرون از مطب
اومدیم خونه که من لباسامو عوض کنم و بریم بهشت زهرا
سریع لباسامو عوض کردم و رفتیم
عمو منو تا سر خاک آورد و بعدش خودش رفت توی ماشین که من راحت باشم
نمیدونم چقدر موندم اونجا و چقدر گریه کردم و چقدر دردل کردم با مامان بابام
به خودم اومدم دیدم گوشیم زنگ میخوره
دیدم عموعه جواب دادم که گفت نزاشتن ماشین بمونه اینجا و حمل با جرثقیل بوده مثه اینکه الانم امیر برگشته و فرودگاهه باید برم دنبالش
ازم خواست برگردم توی ماشین که بریم خونه که گفتم نه میمونم بهش زهرا شما داییو بیار و بعد بیا دنبالم
با کلی اصرار قبول کرد
من موندم بهشت زهرا که یهو بارون گرفت و خیس خیس شدم ولی کی بود واقعاً که توی اون حال اهمیت بده به بارون؟فقط حرف زدن با مامان بابا مهم بود برام
نمی‌دونم چقدر گذشت که دیدم دایی و عمو اومدن کنارم نشستن یه فاتحه سر سری خوندن و دایی گفت پاشو ببینم بچه، توی این بارون نشستی اینجا، حداقل یه چتر میگرفتی
از مامان بابا خداحافظی کردم و با گریه برگشتم توی ماشین
خیلی آروم شده بودم خیلی زیاد
رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش دایی و بغلش کردم
عمو: آخ آخ نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار دیگه
دایی: الان به خودت گفتی کهنه، راستم میگیا پیر شدی
سه تایی خندیدیم و خلاصههه تا شب همینطوری گذشت خداروشکر معده منم آروم بود و اذیتم نکرد
دایی و عمو گفتن که نمی‌خواد برم مدرسه و موندم خونه
ساعت 10 از خواب پاشدم دیدم صدا؟خروس
گلو؟طوفانی
سر؟درد
افتضاح بودم و جرأت نداشتم از اتاق هم بیرون برم چون دایی و عمو می‌فهمیدن آمپول می‌خوردم
خلاصه با همون حال صورتمو توی حموم شستم و نشستم پشت میز که درس بخونم
یکم که گذشت دایی اومد تو
دایی: عه چرا نیومدی پایین صبحونه بخوری
+حوصله نداشتم
دایی اومد جلو و دستشو گذاشت رو پیشونیم
دایی: به به، نگو حوصله نداشتم عزیزم بگو مریضم جرأت نداشتم بیام پایین
+نخیر مریض نیستم
دایی: دروغ هم میگی؟
+ببخشید
دایی: باشه، بیا بریم پایین یچیزی بخور ضعف نکنی
با دایی رفتیم پایین یه آبمیوه و کیک خوردم خواستم برگردم بالا که دایی از اتاق خودش داد زد هاوژین بیا اینجا
میخواستم بزنم زیر گریه جدی و بغض داشتم چون میدونستم دایی می‌خواد معاینم کنه که میگه بیا اتاقم
با بغض رفتم که دایی گفت بشین رو‌تخت
نشستم و وسایلشو آورد
+دایی باورکن من خوبم
دایی:ساکت
دایی موقع معاینه کردن خیلی جدیه چون واقعاً اگه اینطوری نباشه من روی مخش میرم که راضیش کنم معاینم نکنه و اون کلافه و عصبی میشه💗
دایی داشت گوشمو معاینه میکرد که صدای در اومد و عمو برگشت خونه
اومد تو اتاق گفت عه چیشدهه
دایی: از ایشون بپرسین چیشده
عمو: هاوژین چیکار کردی با خودت باز
منی که بغض شدید داشتم با مظلومیت تمام گفتم
+ هیچی بخدا عمو
دایی: بله شما هیچکاری نکردی ولی تا شب زیر بارون موندی پس طبیعیه که الان مریض بشی
+ببخشید دایی تروخدا، آمپول ننویس لطفاً
دایی: تو کار من نمیخواد شما دخالت کنی
واقعاً بغضم ترکید و آروم گریه ام گرفت که دایی رفت بیرون از اتاق و عمو اومد پیشم و بغلم کرد
(دوستان من انقد ضعیف نیستم که زیاد گریه کنم، فقط اون مدت اینطوری شده بودم و بهم میگفتن بالا چشمت ابروعه من گریه ام می‌گرفت)
بعد نیم‌ساعت دایی اومد با کلی دارو و آمپول
با دیدن اونا دوباره گریه ام گرفت
دایی اصلاً توجهی به من نکرد
رفت دستاشو شست و اومد
دایی: شعیب آماده اش کن
و بعد سه تا آمپول جدا کرد
عمو:امیر حالا آمپول لازمه واقعاً؟
دایی: گلوش عفونت شدید داره اگه جلوگیری نشه میزنه به گوشش
عمو: بخواب هاوژین، خودت که میبینی راضی بشو نیست
+ عمو تروخدااااا من میترسم دوست ندارم بزنم
دایی: چه خودت بخوابی چه به زور بخوابونمت میزنی آمپولو حالا اگه به زور بخوابونمت آمپول اضافه می‌خوری اگه خودت بخوابی همین سه تا میمونه
عمو: بخواب هاوژین اذیت نکن
+ عمو خواهش میکنممم
عمو: کاری از دست من ساخته اس؟
دایی: تا سه میشمرم نخوابی خودم میخوابونمت....1...

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


با گریه خوابیدم روی تخت
و لبه شلوارمو یه کوچولو دادم پایین
دایی اومد شلوارمو تا پایین باسنم کشید پایین که از خجالت آب شدم، عمو هم پایین تخت وایساد و پامو گرفت
دایی پنبه کشید و گفت
دایی: سفت کنی یا تکون بخوری یا هرگونه اذیت دیگه ای برابر با آمپول اضافه اس
و آمپولو فرو کرد که جیغ بلندی کشیدم و هق هقم اوج گرفت
دایی: هیشششش آروم چخبره
عمو: تموم شد نانازی تموم شد
دایی آمپولو درآورد و خواست بره آمپول بعدیو آماده کنه چند ثانیه همون طوری موندم ولی بعد دوهزاریم افتاد که برگردم
شلوارمو بالا کشیدم و برگشتم نشستم روی تخت که جای آمپول درد گرفت
عمو: چرا بلند شدی؟بازم هست بخواب بزنه تموم بشه دیگه
+نمی‌خوام دیگه نمی‌خوام بزنم دوست ندارم اصلاً
دایی: دست شماس مگه؟؟؟ بخواب ببینم
+ نمی‌خوام نمیزنم
دایی: شعیب وایسادی؟بخوابونش آمپول پنی سیلیلینه رسوب میکنه الان
عمو دستمو کشید و بی توجه به تقلای من و گریه کردنم منو روی پاش دمر کرد به طوری که باسنم روی پاهاش بود و یه پاش رو روی پاهام انداخته بود و‌با دستش کمرم رو گرفته بود
دایی اومد شلوارمو پایین کشید و سمت مخالف آمپول اولی رو پنبه کشید و آمپول رو فرو کرد
+ وایییییییی تروخدااا بسههه درد داره اخخخ
دایی: هیس دختر تموم شد تموم شد
میگفت تموم شد ولی تموم نشده بود و همچنان جیغ و آی و اوی من ادامه داشت
آمپول رو در آورد من گریه میکردم و عمو روی موهام دست میکشید و قربون صدقه ام میرفت
دوباره دستشو روی کمرم گذاشت و دایی هم سمت آمپول اولیو پنبه کشید و فرو کرد
حس کردم پام داره قطع میشه
فقط جیغ میکشیدم که تموم بشه و دایی آمپولو بیرون کشید
دایی: شعیب همینطوری بگیرش یه تقویتی اضافه باید بخوره
عمو: امیر ول کن حالا اینبارو ببخشش
دایی: نه بهش گفتم به زور بخوابونمش اضافه میخوره حالام بگیرش برم تقویتی بیارم
دایی رفت بیرون و من فقط همونطوری گریه میکردم و عمو هم همونطوری من رو گرفته بود که دایی بیاد
دایی با آمپول آماده اومد توی اتاق که باسنمو سفت کردم
دایی: دلت می‌خواد به جا یکی دوتا بشه؟
+دایی تروخدا ببخشید خواهش می‌کنم
دایی: شل کن وگرنه همینطوری میزنم
و بعد سر سوزنو گذاشت روی باسنم که سریع شل کردم
این رو هم زد و برای اینم فقط یه جیغ کوچولو کشیدم و تموم شد
عمو شلوارمو مرتب کرد و منو برگردوند و بغلم کرد و منم کلی توی بغلش خودمو خالی کردم
بعدش دایی اومد پیشم و نازمو کشید و قربون صدقه ام رفت

فرداش هم دوباره یدونه آمپول زدم و یدونه سرم برای افت فشارم
بعدش هم دایی منو برد شام بیرون و با یه دسته گل از دلم درآورد

خیلی ممنون که خوندین دوستان اگه جایی غلط املایی داشتم یا چیزی جامونده بود ببخشید💞
من خاطره زیاد دارم اگه دوست داشتین خوشحال میشم توی کامنتا بگید که تعریف کنم💗
شبتون بخیر زندگیتون به زیبایی قلب هاتون💗
ممنون میشم آرزوی موفقیت کنین برام داخل کنکور💕
بوس بهتون

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 15:42


نظرتون راجع به این که بعضی درمانگاه ها دوازده شب به بعد پرستار خانم ندارن چیه
دیشب آقا برای من آمپول زد خیلی خجالت کشیدم چاره ای هم نبود کمرم درد میکرد

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 14:41


بابام میخواست برام آمپول بزنه مامانم بهش گفت عینکتو بزن، گفت دیگه باسن به اون گندگی رو میشه نبینم؟ :))))))))))

》یه زخم خورده

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 05:18


سلام وقت بخیر
میشه سوال من تو گروه بزارید دکترا ی پیج در باری این موضوع من راهنمای کنن
۲۲سالم هستم
من دوشنبه هفته آینده
حالم بد شد نفس تنگی داشتم لرزش دست. طوری بود ک حس میکردم استخون دست پام میلرزید
ضربان قلبم بالا بود فک بالا و پایین ب شدت میلرزید حس میکردم دندونام میشکنه
رفتم بیمارستان آمپول آرامبخش دادن
گفتن برای ترس استرس هست
ولی من از دو شنبه لرزش دستم رو دارم گاهی ضعف شدید سر گیج دارم

آیا این علائم طبیعی هست ؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 05:18


سلام رفقا
کسی اینجا تکنیسین فوریت پزشکی هست.یه سوال خییییلیییی فوری دارم....🙌🏻🌸

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

23 Nov, 11:16


چهارشنبه‌بعد تقریبا یه هفته رفتم دفترمشغول نوشتن درمورد بیماری اسکیزوفرنی بودم (شدیدترین اختلال روانی اسکیزوفرنی ،روان پریشی، سایکوز بودن یا سایکوتیک بودن است
که مادام العمر است،یعنی اگر کسی مبتلا شود ممکن است که یک سیر نوسانی رو به بهتر شدن داشته باشه ولی کامل برطرف نمی‌شه.... اون سر طیف اسکیزوفرنی که افزایش دوپامین هستش متقابلش کاهش دوپامینِ که پارکینسون است)
با وجود سرم و آمپول ها باز هم معده دردم بهتر نشده بود و بعضی وقتا گلوم طعم‌خون میداد
وقتی مطلب رو کامل نوشتم یه دور خوندم و بردم اتاق خانم دکتر(زهرا) که یه نگاهی بهش بندازه، رفتم داخل خواهر دکترf نشسته بود
بلند شد باهام روبوسی کرد و بعدشم برگه ها رو دادم که نگاه کنه
چون باید میرفتم دانشگاه ساعت ۱ کلاس داشتم
از دفتر اومدم بیرون معده ام خیلی درد می کرد یه آب معدنی خریدم و دوتا فاموتیدین خوردم
یه دستی رو شونه ام حس کردم یکم ترسیدم
برگشتم جا خوردم از دیدنش
سلام کردم بعد احوال پرسی گفت کجا میری؟
دانشگاه
پس وایسا برسونمت
خودم میرم ممنون
میرسونمت
تو راه کمی حرف زدیم حالت تهوع داشتم
نزدیک دانشگاه بودیم که گفتم بزنه کار
کاملا لخته های خونی بود

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

23 Nov, 11:16


دکتر f نگران وایستاده بود
و ازم سوال می‌پرسید
داروهام و داخل کیفم در آورد چنتا شو خوردم

دو روز بعدش هم من علائمم برطرف نشد و با بابام اومدم تهران(پنجشنبه و جمعه شهر خودمون  مداوم دارو تزریق می کردم دیگه متخصص داخلی گفت مراجعه کنم به متخصص گوارشم و شب جمعه راه افتادیم به سمت تهران)
بعد ویزیت و برسی پرونده ام
آزمایش و سنوگرافی برام نوشت انجام دادم
گفت باید جراحی بشم
نزدیک امتحانات ترم و از طرفی نمی تونم یه ماه برم‌دفتر 🫠

باز همه چیز از برنامه ام خارج شده نمیدونم چیکار کنم 🙂‍↔️

کلاس هام کم تر شده ولی ۲ دی امتحاناتم شروع میشه نمیدونم تا اون موقع خوب میشم یا نه

دکترf و خانواده امم میگن  دکتر گفته جراحی پس باید جراحی کنی😐

تقریبا ۵ سال دارو مصرف میکنم و زخم معده دارم که بعضی وقتا خونریزی میکنه ( جهت توضیحات در مورد مشکلم)

یه سری ویتامین و قرص برام نوشته😑
فقط منم با قرص مشکل دارم ؟


برگشتم شهر خودمون اگه دوست داشتید مفصل براتون توضیح میدم

ممنون از نگاه زیباتون و کامنت های پر محبت تون❤️

À.......

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

23 Nov, 04:50


دردش رو حس کنی😄😄😄

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 17:50


آخرین عکسی که پدر و مادرا تو آرامش کامل بودن :)

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 10:21


چند وقتی بود تماما علائم کم خونی داشتم سر درد های عجیب غریب میگرفتم احساس لرزش تو سرم و حالت منگی فکر میکردم مرض لا علاجی گرفتم ولی با این وجود دکتر نمیرفتم وقتی سه شبانه روز پشت سر هم سردرد کشیدمو خوب نشدم بالاخره وقت گرفتم از متخصص داخلی و رفتم پیشش چند ماه پیشش آزمایش داده بودم و به شدت فقط آهن داشتم سرم های ونوفر رو تزریق کرده بودم ولی دریغ از یدونه قرص
ساعت چهار وقت داشتم چند دقیقه قبلش اسنپ زدم و رفتم مطب دکتر ساعت پنج تشریف آوردن 😐و قبل از من خانمیو که یک ساعت بود به صورت خیلی مزخرف با منشی میگفتنو های های می‌خندیدن فرستاد داخل اعصابم به شدت خورد بود از جایی که احترام مریضو نگه نمیدارن ،با خودم گفتم این اولین و آخرین باریه میام اینجا ،خانم بعد نیم ساعت اومد بیرون، منشی گفت خانم نوبت شماست چپ چپ نگاش کردم گرفت منظورم و گفت شرمنده اورژانسی بود
در زدم و رفتم داخل دکتر گفت چند وقت پیش اومده بودی گفتم یادم نیست (یادم بود پنج یا شش ماه پیش بود) گفت قرار بود یک ماه بعد بیای پشمام ریخت فکر کردم حافظش چقدر قویه بعد دیدم سیستمش بازه و اونجا ثبت شده انگار😂😂گفت آزمایش قبلیو داری؟؟؟ من حالا حالا ها به کسی ونوفر تجویز نمیکنم اونم چهار تا یکجا، داشتم گذاشتم جلوش گفت باید آزمایش بدی اینجوری نمیشه چیزی تجویز کرد گفتم اجازه میدید من علائممو بگم اصلا؟؟؟ گفت برو با جواب آزمایشت بیا بعد بگو،رسماً بیرونم کردا😐
مستقیم از مطب اومد بیرون رفتم آزمایشگاه هیچ وقت از سوزنو آمپول نمی‌ترسم ولی همش مضطرب میشم اینجور جاها یا شایدم به قول دوستم میترسمو غرورم نمیزاره به روم بیارم
اسممو صدا زدن رفتم داخل به وضوح رنگم پریده بود نشستم رو صندلی گفت خانم سرهنگی جان اوکیی؟؟ گفتم خوبم یه مقدار استرس گرفتم گفت مشخصه ،میخوای همکارمو صدا کنم خندم گرفته بود فکر میکرد می‌خوام کولاک کنم گفتم نه بابا نه در این حد
پنبه رو زد و دو تا سرنگ پنج سیسی پرو پیمون گرفت با خودم گفتم کم خونم نبودم الان شدم
یدونه شکلات داد بهم گفت بزار دهنت آب شه یکم بشین بعد بلند شو از اخلاقشون خوشم اومد مشتری مدار بودن😂
پس فرداش جواب اومد ساعت پنج بعد از ظهر آماده شدم تنهایی اسنپ زدم و رفتم دکتر به منشی گفتم جواب آزمایش آوردم خدارو شکر زود فرستاد داخل
خانم دکتر آزمایش و چک کرد و آزمایش قبلیو مجدد چک کرد تو سیستم داروهای قبلیمو نگاه کرد گفت ویتامین دی هارو نزدی؟ گفتم زدم ولی قرصشو نخوردم کلا با قرص مشکل دارم گفت به هر حال جذب نشده مجدد آمپول میدم با قرصش استفاده کن گفت کم خونیت بهتر از سری قبل ولی هنوز کافی نیست گفتم جون خانم دکتر نمیتونم قرص بخورم گفت دفه دیگه قرصاتو نخوردی نیا پیش من ،تو دلم گفتم نمیگفتیم نمیومدم😂
نسخه رو نوشت کد رو داد دستم گفتم دکتر جان بالاخره می‌زاری من علائممو بگم یا نه 😂
گفتش اگه منظورت سردردو بی حالیه مال کمبود ویتامین و کم خونیته داروهاتو استفاده کن ماه بعد بیا چکاپ ناچارن تشکر کردم و مستقیم رفتم داروخانه دو تا ویتامین دی بود که روشون روشته بود ده روز یکبار با یکی دو تا ب۱۲ و نوربیون‌ از اونجایی که تو خونه حوصله ندارم یکی ببینه آمپول دارم و یاد آوری کنه مخصوصا که یخچالیه و استرس بگیرم یدونه ب دوازده و یه ویتامین دی برداشتم گفتم بقیه امپولارو موقع تزریق میخرم ازتون (یاد داشت کردم تو گوشیم اسم امپولا و تعدادشونو یادم نره) گفت مشکلی نداره چند تا قرص و زینک هم برای کم خونی بود گرفتم ولی مطمعن بودم نمیخورمشون😐
مردد بودم برم تزریقات یا نه ولی دوست نداشتم امپولمو ببرم خونه دیگه دلو زدم به دریا رفتم کلینیک فیش گرفتم تزریقات طبقه اول بود پاهام داشت می‌لرزید همش به خودم میگفتم چته دختر چیزی نیست آروووم رسیدم به اتاق به خدا قلبم داشت در میومد میدونستم امپولای چندان دردناکی نیستن نشستم رو صندلی تا پرستار بیاد چشمم افتاد به اسمش آقای فیروز،،،، گفتم یا خدا 😂 اسمش فیروزه ببین خودش چیه
سرم پایین بود اومد گفت خانم آمپول داری؟؟؟
یه آقای حدود پنجاه الا پنجاه و پنج میزد بلند شدم سلام دادم گفتم بله گفت شما دراز بکش تا من آماده کنم بدون رودربایستی گفتم یه مقدار مضطربم گفت نگران نباش
از اینا زدی تا حالا زده بودم ولی گفتم نه نزدم😂 حس کردم اینجوری بگم آروم تر میزنه😂
نشستم دکمه مو باز کردم ولی دراز نکشیدم تا بیاد ،صدای پاش اومد دمر شدم
گفت اول اونی که درد نداره رو میزنم پنبه کشید ناخودآگاه سفت شدم گفت نترس دختر جان نفس عمیق
تا نفس کشیدم زد یه سوزش کوچیک و تموم شد این سمتمو داد بالا و سمت دیگمو پایین آورد پنبه کشید و تا سوزنو زد دردم گرفت طولشم داد در حد نوربیون‌ درد داشت خدایی

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 10:21


تا سه شمردم گفتم لطفاً سریع تر گفت میسوزه؟؟؟ جواب ندادم( نه دارم اداشو درمیارم😐) و در آورد گفت دراز بکش یکم، عجله هم نکن، تو صدم ثانیه بلند شدم شلوارمو مرتب کردم تو رودرواسی تشکرم کردم ازش😂
و رفتم تا یک ربع قشنگ پام می‌سوخت اومدم خونه حالا هر روز که به تاریخ بعدیا نزدیک تر میشه استرس منم بیشتر میشه
مردد موندم بزنم یا از خیرش بگذرم هیچ کس نمیدونه آمپول دارم ولی آدمی نیستم که از زیرش در برم و احتمالا برم بزنم حداقل بخاطر اینکه نمیتونم سردردو تحمل کنم😶
شما جای من بودین میزدین؟😅

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 06:02


سلاممم به قول دکتر پارسا خوبییین؟ خوشیین؟ سلامتیینن؟ تو این روزای پاییزی خوش میگذره بهتون؟😁من سَروینم 17 سالمه و تک فرزندم
( ولی ی عمو دارم ک ی پسر و دختر داره ک من بهشون داداش و آجی میگم😅) خیلی دوس داشتم منم حداقل ی خواهر یا ی برادر داشته باشم ولی خب دیگه قسمت نبوده...
خب راستش منم مث خیلی از ماها بشدت از آمپول میترسم و فراری ام ولی چ کنم شانس ندارم همیشه خدا مریضم😂😕
اینم اولین خاطره منه و واسه آبان ما بود .. چون خیلی ازش نگذشته دیگه گفتم تعریف کنم.

حدودا ساعت 6:30 صبح بود با صدای الارم گوشیم بیدار شدم خیلی خوابم میومد چون شب قبلش تا 4 صبح بیدار بودم داشتم با دوستای مجازیم تو تلگرام ک گپ زدیم چت میکردم... چشامو بزور باز کردم گوشیم گم شده بود رو تخت اینا😂( من چون شبا تا جاییکه بتونم با گوشی کار میکنم دیگه ی جوری میشه حال ندارم وقتی میخوابم بزارم رو میز 😂 همونجوری گوشیمم کنار من میخوابه😔) خلاصه صداش خیلی رو مخم بود پیداش کردم قطعش کردم سرم داش گیج میرفت هنوز ویندوزم بالا نیومده بود😂احساس کردم گلوم یکم درد میکنه انگار زخمی شده
پاشدم رفتم سالن مامانو دیدم مث همیشه برام صبحونه آماده کرده بود با چایی ک خیلی صبحا مخصوصا وقتی میخوای بری مدرسه میچسبه😂
من+
مامان_
+سلاممم مامان🙂‍↔️
_سلام دخترم صبحت بخیر
+😄
_بیا صبحونتو بخور عزیزم
+چشم دستت درد نکنه الان میرم دست و صورتمو میشورم میام
خلاصه از صبحونه دولقمه خوردم از پشت میز پاشدم برم اتاقم مامان رو مبل نشسته بود داشت شبکه های تی وی رو عوض میکرد
_عه چرا نخوردی سروین؟؟
+اشتها ندارم مامان
بعدش رفتم اتاقم تند تند آماده شدم با مامان خداحافظی کردم رفتم بیرون منتطر موندم تا سرویسم بیاد بعد چند مین ک رسید سوار شدم دیگه راهی مدرسه شدیم راننده همیشه صبح زود آهنگای قری میزاره ک مثلا خواب از سرمون بپره😭😂 مدرسه ک رسیدیم زنگ اول و دوم حالم تعریفی نداشت ولی خوب بودم زنگ سوم ورزش داشتیم بدن و درد هم به گلو دردم اضافه شده بود معلم گفت پاشید بریم بیرون دوستم مانیا از دور با اشاره گف چی شده؟ با سر علامت دادم هیچی
بیرون هوا سرد بود یکم منم ک خیلی سردم بود به معلممون گفتم میشه من نیام بیرون کلاس بمونم قبول نکرد مجبورا پافرمو پوشیدم رفتم بیرون ی جا نشستم خیلی بیحال بودم دوستم بهم گفت چت شد یهو گفتم سرما خوردم بهش گفتم برو تغذیمو از تو کیفم بیار از صبح هیچی نخوردم
آورد کیک و آبمیوه ک بزور خوردم اون روز فوق داشتیم نگارش بود ک اون زنگم به سختی گذروندم بالاخره مدرسه تموم شد اومدم خونه خیلی بیحال بودم با همون لباس فرما مستقیم رفتم اتاقم رو تخت دراز کشیدم بوی غدا تو خونه پیچیده بود حالمو بد میکرد در اتاقمو بستم پنجره رو باز کردم
مامان در زد اومد تو
_سلام عزیزم چ عجب امروز نیومدی پیش من؟😅
+سلام سرما خوردم حالم خوب نیس دیگه اومدم اتاق😢
_سرماخوردی؟؟چرا مدرسه زنگ نزدی بیام اجازتو بگیرم
دیگه مامان ی قرص بهم داد خوردم بعدش لباسامو عوض کردمو خوابیدم حدودا ساعت 7 بود احساس کردم ی چیز سرد رو پیشونیمه بیدار شدم دیدم مامان پارچه خیس کرده گذاشته
_سروین مامان بیداری شدی خیلی تب داریا چکار کنیم؟ به بابا گفتم گف حالت بدتر شد بهش بگم بریم بیمارستان
+مامان چیزی نشده ک ی سرما خوردگی عادیه دیگه قرص خوردم خوب میشم
_باشه صب کن برات سوپ درست کردم
+مرسی ولی میل ندارم
_میارم یکم بخور دیگه
+باش
ی بشقاب سوپ مامانم آورد چند قاشق بزور خوردم مامان اصرار داشت بیشتر بخورم ک نمیتونستم واقعا
مامان گف نمیخواد فرداش مدرسه برم منم با خیال راحت یکم تو گوشی چرخیدم دوباره خوابیدم...
وقتی پاشدم ساعتو ک دیدم 4 صبح بود رسما داشتم میمردم خیلی گرمم بود ولی باز خوابیدم😂😂 دوباره بیدار شدنی ساعت شده بود 8 دیگه نمیخواستم بخوابم با وضعی ک داشتم تو اکسپلور داشتم میچرخیدم ک یکی در اتاقو باز کرد دیدم بابامه😅

بابا■

■سلاممم حال دور دونه چطوره؟
+سلام تعریفی نداره😂
اومد رو تخت نشست دستشو گذاشت رو پیشونیم
■داغه ها
+جدی؟ من ک چیزی احساس نمیکنم
😅
_سروین شماره دفتر مدرستو بده به مدیرت بگم تا غیبتتو موجه کنه

شماره رو از تو گوشیم برا مامان خوندم زنگید و اطلاع داد
بابامم ک پاشد رف . منم رخ بیرونو ندیده بودم پاشدم رفتم سالن احساس می‌کردم از دیروز حالم بدتر شده صبحونه رو میز آماده بود رفتم بزور ی لقمه گرفتم رو مبل نشستم به سختی خوردم
_بهتری؟
+آره آره
_خداروشکر ی قرص دیگه میدم بهت بخور تا خوب خوب شی
سرم درد میکرد قرص از مامان گرفتم خوردم پاشدم رفتم اتاق رو تخت دراز کشیدم به سقف خیره شدم تو فکر بودم نمیدونم کی خوابم برد دوباره..

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 06:02


وقتی بیدار شدم مامان کنار تخت نشسته بود حقیقتا ترسیدم😂😂
+هعی یا خدا
_چیه عزیزم نترس منم😐
+وای ترسیدم مامانن😕😂
اون شبم گذشت و من هر روز حالم بدتر و بدتر میشد جوری ک 4 روز گذشته بود من داشتم میمردم ولی تظاهر میکردم عالیم...
از روز دوم و .. طبق معمول دیگه باید میرفتم مدرسه چون میگفتم حالم خوبه
صبح روز چهارم آماده شدم بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه زدم بیرون سرویس اومد سوار شدم مدرسه پیاده شدم اون روز فوق نداشتیم از همون زنگ اول ریاضی داشتیم منم داشتم جون میدادم به درس گوش نمیکردم متوجه نمی‌شدم زنگ دوم عربی داشتیم اصن حالم خوب نبود قرار بود معلم بپرسه از شانس منم اسم منو صدا زد بهش گفتم مریض بودم نخوندم گفت نباید میومدی مدرسه گفتم چهار روزه سرماخوردم هر چهار روز نمیشد ک غایب بشم ....خلاصه زنگ خورد رفتم بیرون ی هوایی بخوره به کلم احساس گرسنگی کردم یکم از کیکمو ک گذاشته بودم تو جیبم در اوردم خوردم با آب میوه ک نباید اینکارو میکردم چند مین بعد احساس کردم دارم بالا میارم خداروشکر تو حیاط سطل زباله دلشتیم دوییدم سمتش و گلاب به روتون... همون یه خورده کیکه رو بالا آوردم همه داشتن نگا میکردن😂😂
دیگه طاقت نیاوردم به مدیر گفتم زنگ زد به بابام تا منو ببره خونه
وسایلامو جمع کردم تو حیاط منتظر بودم بابا رسید منم از رو میز پاشدم بابا بدو بدو اومد سمتم
■حالت بد شد باز بابا؟
+آره
■اشکال نداره الان میریم بیمارستان
+چی؟ چرا ؟؟ یعنی خوبم فقط حالت تهوع گرفتم همششش
■ن بیا سوار ماشین شو چند روزه حالت خوب نیس اینجوری ک نمیشه بیا به دکتر میگم آمپول نده خوبه
+ای بابا🥺
■بیا دخترم
بابا دستمو کشید رفتیم سمت ماشین سوار شدیم بغض کرده بودم درسته حالم خوب نبود ولی خب با اون وضعیتی ک داشتم میدونستم صد در صد آمپول میخورم چ جورم🥺
+بابا چرا مامان نیومد؟؟
■مامان گف خونه میمونه برات باز سوپ درست کنه تا رسیدیم بخوری
+همش سوپ اخه🥲
■دیگه سرما خوردی دیگه..
رسیدیم بیمارستان بابا رف نوبت بگیره زیاد شلوغ نبود منم رو صندلی نشستم بابامم بعد انجام کارا اومد کنارم نشست
■ بزار دکتر دارو بده خوب خوب بشی چند روزه تو عذابی
منم اینجوری(😢) بودم کلا ...
خلاصه نوبتمون شد با بابا رفتیم وارد اتاق دکتر شدیم
دکتر ی آقای میان سال بود و مو نداشت اصطلاحا کچل😂❤️ عینکی بود و ی اخم غلیظی داشت🥲 با ترس رفتم رو صندلی نشستم

دکتر●

●مشکل چیه؟
ی نگاه ی بابا انداختم ک یعنی تو بگو
■سرما خورده آقای دکتر
دکتر ی نگاهی به من کرد و گفت
●خب ؟ علائم؟؟
علائمامو بهش گفتم گف از کی سرماخوردی؟
با تته پته گفتم
+چهار روز
ی اخمی کرد قلبم اومد تو حلقم
گوشی پزشکی رو برداشت و کلی معاینه کرد و خلاصه ...
●خب خانم خانما حالت اصن خوب نیس گلوت کلی عفونت کرده وضعیت گوشتم ک خوب نیس چیکار کنم؟
هیچی نگفتم
●برات ی سرم و ۳ تا آمپول کوچولو و ی سری قرص و شربت تجویز میکنم حتما حتما باید استفاده کنی
+میشه لطفا آمپول ندید؟؟🥺
●خیر با این وضعیتی ک تو داری اصن فکرشم نکن ...
بغضم ترکید آخرش با گریه از اتاق زدم بیرون بابا موند تا دکتر طرز مصرف قرص اینارو براش توضیح بده منم نشستم رو صندلی اروم گریه میکردم بابا اومد بیرون گف بیا آقای دکتر باهات کار داره رفتم تو اتاق
●ببین دخترم میدونم از آمپول می‌ترسی ولی اینایی ک تجویز کردم برات واقعا لازمه تازه تخفیف دادم چهار روزه مریضی ، سرماخوردگی کلی پیشرفت کرده حالا تو خودتو بزار جای من چیکار میکردی؟؟
+حداقل سرمو نزنم🥺
●باشه سرمو نزن ولی باید همه امپولاتو بزنیا
+باشه🥲
خداحافظی کردم
هم خوشحال بودم ک به هر حال تونستم سرمو حذفش کنم هم اعصبانی بودم بخاطر آمپولا خیلی اعصابم خورد بود بابا رفت داهارو بگیره اومد تو راه رسیدن به اتاق تزریقات چقد به بابا التماس کردم ک نزنم ولی بابا قبول نکرد😢
تزریقاتم تختا چند تاشون خالی بود پرستار بهم گف برم رو تخت دراز بکشم تا بیاد...
با استرس و ترس رفتم رو یکی از تختا دراز کشیدم دوباره بغضم ترکید داشتم اروم گریه میکردم تصور اینکه قراره آمپول بخورم الان ، خیلی اذیت میکرد پرستار با دوتا آمپول اماده اومد متوجه شد گریه میکنم گفت عع گریه نداره ک دخترم دیگه بزرگ شدی زشته تو فقط شل باش سعی میکنم جوری تزریق کنم ک درد نداشته باشه ۲ تا آمپول کوچولوعه گفتم پس سومی چی گف سومی باید فردا بزنی
گفتم باشه🥲
ی بسم الله گف سوزنو وارد کرد اولش خیلی درد نداشت ولی آخرش یکم سوخت سفت کردم دیگه درآورد
دومی هم سمت مخالف رو آماده کرد تا سوزنو وارد کرد ی درد خیلی بدی پیچید تو پام سریع سفت شدم گف شل کن دخترم الان تموم میشه
+آیییی نمیتونم🥺🥺
ی ضربه زد یکم شل شدم تزریقو ادامه داد آخراش بود ی جوری درد گرفت دادم دراومد سفت شدم
گف شل کن
+نمیتونم درش بیارید لطفا😩

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 06:02


گف کم مونده عزیزم یکم شل کن درش میارم
ی خورده شل کردم چنان درد گرفت پامو تکون دادم پرستار صداشو برد بالا گف تکون نده تموم شددد
بالاخره تموم شد و خلاصه ماهم راهی خونه شدیم و همشو برا مامان تعریف کردم نازمو بکشه😂
.


.


‌.
پ.ن۱: مرسی از شما ک وقت گذاشتید خوندید خاطره منو🫀

پ.ن۲: آمپول سوم رو روز بعدش زدم سرش کلی ناز کشیدن ازم😂و با کادو و جایزه جبران کردن😞😂

پ.ن۳: ساعت 24:29 دقیقه شبه محض اطلاع گفتم بدونید😂

پ.ن۴: نظرتونو راجب خاطرم بگید چ منفی و چ مثبت اگه خوب نبود بگید دیگه خاطره نمیزارم😂


دوستون دارم...🥰
مواظب خودتون باشید

جمعه 2 آذر 1403

〔𝓼𝓪𝓻𝓿𝓲𝓷🌝

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

21 Nov, 16:38


سلام خدمت تمام دوستان عزیز
خوبید؟
نیکا هستم چهارمین خاطره  م هستش
خیلی ممنون بابت نظرات قشنگتون💛
آبان 1403🍁:
یه روز صبح با داد نيکان از خواب بلند شدم گفت پاشو پاشو دیرت شده منم چشمامو بزور باز کردم انقد خوابم می اومد داشتم کور میشدم به نیکان گفتم:+
+ ولم کن خوابم میاد😴
نیکان♤
♤ خاک تو سرت پاشو دیرت شده
+ ساعت چنده ؟
♤ ده دقیقه به هشت
اینو که گفت پریدم هوا
+ ای زهرمار چرا زوتر بیدارم نکردی؟ کیان کو؟
♤ دو ساعت دارم صدات میزنم کیان رفت گفت به ماکان بگو بروسنتت
+ ماکان شیفت بوده الان خواب
♤ بیدارش کن خو
+ باشه بمیری ایشالا
سریع دستو صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم مامان بیدار نشده بود گفتم الان خستس دیگه بیدارش نکردم سریع یه لقمه گرفتم دویدم تو اتاق ماکان الهی بمیرم از خستگی بیهوش شده بود 🥀
+ ماکان ماکان داداش تروخدا پاشو 
ماکان با چشمای خواب آلود و قرمز
ماکان●
● چه مرگت نیکا؟🥴🥱
+ تروخدا پاشو منو برسون مدرسه خواب موندم دیرم شده
● ای بمیری مدرسه تعطیل شده برو بکپ دیوونه م کردی
اینو که گفت دو هزاریم افتاد آتیش گرفتم پریدم بیرون نیکان داشت میخندید رفتم نزدیکش داد زدم
+ زهر مار حیوون زبون نفهم کرم داری بیشور
یکی هم محکم کوبیدم به سینش دیگه گریم گرفته بود داشتم جیغ میکشیدم که منو برداشت گذاشت زیر بغلش مثل یه گونی برنج برد تو اتاقم پرتم کرد رو تخت🥺
♤ زهرمار آروم کَرمون کردی شوخی کردم بی جنبه
+ شوخی بخور تو سرت خدا نصفت کمه🔪
دیگه سرمو فرو کردم تو بالشت و زدم زیر گریه انقد گریه کردم که با همون لباسا خوابم برد
نمیدونم چقد گذشته بود که بابا بیدارم کرد
بابا■
■ پاشو دخترم پاشو درساتو بخون
+ ولم کن بابا
■ پاشو فداتشم زیاد خوابیدی
دیگه بیدار شدم رفتم بیرون کیان رو کاناپه نشسته بود کیان◇
◇به نیکا خانوم چطوری؟ امروز خوش گذشت ؟ خوب خوابیدیا
+ ای خواب بخور تو اون سرم صبح اون دیوونه خوابو زهرمارم کرد
◇ وا چرا؟
ماجرارو واسش گفتم بعدش با مامان و بابا زدن زیر خنده😂
+چرا میخندین؟ کدوم گوری رفته من تا نصفش نکنم آروم نمیگیرم
◇ شیفت، اومد نصفش کن
یه چیزی خوردم رفتم تو اتاقم درسمو خوندم🤓 یکی دو ساعت بعد رفتم بیرون یکم تو خونه چرخیدم بازم پریدم تو اتاق و یه ساعت دیگه خوندم بعدش رفتم بیرون نیکان اومده بود رفته بود خوابیده بود رفتم تو اتاقش رفتم نزدیک تختشو جیغ کشیدم سریع مثل دیونه ها بلند شد و منو که دید داد زد
♤ گمشو برو بیرون تا نزدم تو دهنت سرم درد میکنه 😠
منم بهم بر خورد رفتم تو اتاق ماکان زدم زیر گریه
ماکان اومد پیشم
● نیکا‌‌!چیشده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
با هق هق گفتم
+ داداش، نیکان سرم داد زد صبحم از خواب بیدارم کرد منو ترسوند گفت دیرت شده
آرومم کرد بغلم کردو گفت
● اشکال نداره عزیزم اون مریضِ از آدم مریضم که انتظار بیشتر از اینو نباید داشت دیگه
+ داداشی ، نیکان سرش درد میکرد میری معاینه ش کنی؟( نیکانم مثل چی از امپول میترس)😂
داداشم یه نگاه مرموزانه بهم انداخت گفت
● میخوای تلافیشو سرش در بیاری؟😁
+ ام😀
● بسپار به خودم😉 بزار بیدار شه
یکی دو ساعت بعد که نیکان بیدار شد با ماکان رفتیم سراغش
● نیکان بیا معاینه ت کنم
♤ چرااا؟
● معلوم مریض شدی! سرت درد میکنه؟
♤ نه
● حالا بیا یه معاینه ت بکنم که مطمئن شم خوبی
اونم اومد معاینه ش کرد بعدش پاشد رفت تو آشپزخونه با دوتا امپول تقویتی آماده برگشت💉💉 نیکان چشاش چهار تا شدن😳 و یه نگاه بدی بهم کرد
● برگرد ببینم
♤ ولم کن باوه من که چیزیم نیست
داداش ماکانم کیانو صدا زد گفت
● اینو بخوابون
کیانم سریع با زور درازش کرد و ماکان نشست سر پاهاش و کیان کمرشو گرفت اون فلک زده م داشت زیر دستشون عربده می‌کشید ماهم میخندیدیم ماکان گفت
● نیکای منو اذیت میکنی آره؟
♤ غلط کردم
●معلوم که غلط کردی امپولاتو که زدی میبریش خرید و از دلش در میاری دستشم میبوسی
♤ باشه باشه غلط کردم
قلبم اکلیلی شده بود😍 ماکان شلوارشو از دو طرف کشید پایین و پنبه کشید مثل دارت فرو کرد که جیغ نیکان در اومد بعدش درش آورد و امپولو پرت کرد تو سطل طرف دیگرو پنبه کشیدو گفت
● نیکا بیا بهت یاد بدم
که دیگه نیکان اعتراض کرد منم دلم واسش سوخت
+ نه داداش من میترسم خودت بزن
دیگه امپول بعدی هم بهش زد و قشنگ ادبش کرد
بعدش با نیکان رفتم بیرون کل حقوقشو به فنا دادم برا تشکر از ماکانم با پول نیکان یه پیرهن واسش خریدم😅
خیلی ممنون که وقت گذاشتین و خاطره مو خوندین منتظر نظراتتون هستم 🤍
یاحق🦋🌈

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

21 Nov, 08:46


خلاصه مامان به بابا گفت نرگس قرص خورده همین جمله کافی بود تا بابا عصبانیت و نگرانی و ترسش فوران کنه، قطعاً اون لحظه اگر مامان جلوی بابا رو نگرفته بود قبل اثر قرص‌ها بابا خودش من رو می‌کشت!!
راهی بیمارستان... شدیم تو راه بابا همش همین رو تکرار می‌کرد خدا لعنتت کنه بچه‌ها! خدا ازت نگذره بچه! خدا بگم چیکارت کنه بچه! و مدام از همین حرف‌ها می‌زد ولی من تو اون لحظه تو عالم خودم بودم بی تفاوت‌ترین آدم دنیا بودم انگار...!
سرگیجه داشتم و دیدم نسبت به حالت معمولی کمتر شده بود..
رسیدیم اورژانس بیمارستان... که مامان سریع پیاده شد من هم به خاطر سرگیجه به زوراز ماشین پیاده شدم ولی توان قدم برداشتن رو نداشتم مامان هم از نگرانی زیاد اصلاً حواسش نبود که من هر لحظه ممکنه پخش زمین بشم تا اینکه بابا مامان رو صدا زد:/
مامان هم قربونش برم انگار در لحظه اسیر گرفته بود خلاصه که بیمارستان ما رو پذیرش نکردن و گفتن به بیمارستان ... برید و تو راه هم مامان می‌گفت خدا ازت نگذره! خدا لعنتت کنه! دوباره سوار ماشین شدیم و راهی بیمارستان... شدیم و تو راه بابا همش برمی‌گشت و به تن بی جون من نگاه می‌کرد بی‌جون نبودم فقط انگار تو فضا بودم یه حال گنگ داشتم یه بی‌تفاوتی خاص نسبت به همه و محیط اطرافم...!
وقتی با مامان وارد اورژانس شدیم به یه تخت اشاره کردند و گفتند که اونجا بخوابم فقط یادمه خودم رو پرت کردم روی تخت و دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم چون عجیب سرگیجه گرفتم بعد چند دقیقه یه آقای جوون به نظر پرستار بود اومد بالا سرم دکمه استین مانتوام رو باز کرد و تا آنژیوکت رو نزدیک پوستم کرد یکی اومد و گفت وصل نکن! و به من گفت پاشو روی صندلی بشین به مامان هم گفت این دارو رو تا آخر بخوره

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

21 Nov, 08:46


از محتویات دارو سر در نیاوردم و البته تلاشی هم برای فهمیدن نکردم تو یه لیوان یکبار مصرف چیز سیاه نسبتا غلیظ بود که مشخص بود آب حل شده و بی مزه بود و مزه خاصی نداشت! بعدش دکتر به بابا گفت برام آبمیوه بخره ولی بابا انگار نمیشنید چیزی و فقط وسط بیمارستان نگاهش روی من ثابت بود بدون اینکه پلک بزنه پریسا هم دست بابا رو گرفته بود و بغض تو گلوش از اشک حلقه زده تو چشم هاش مشخص بود...
دکتر رفت سمت بابا و زد به شونش و حالش رو مرسید و بابا با گفتن تک کلمه خوبم اومد بالاسری وایستاد مامان هم که رفته بود آبمیوه خریده بود با لیوان کاغذی یکبار مصرف اومد دکتر گفت هر نیم ساعت بهش بده بخوره مامان گفت نیاز نیست بمونه؟ سرمی آمپولی؟ دکتر گفت اگر بخوایید براش سرم میزنیم ولی تعداد قرص هایی که خورده به دوز مسمویت نرسیده اگر برید خونه هم مشکلی پیش نمیاد مامان گفت سرم وصل کنید
من هر لحظه بی حال تر و بی جون تر میشدم دکتر به من گفت پاشو برو روی تخت بخواب ولی من تکونی نخوردم یعنی دلم میخواست از جام بلند بشم ها ولی بدنم شل بود انگار مامان با لحن دستوری گفت بلند شو دیگه! ولی من تنها واکنشم نگاه بود دکتر اومد جلو انگشت اشاره اش رو به سمت چپ و راست تکون میداد این آخرین تصویر بود که یادم مونده! وقتی چشم هام رو باز کردم تو دست چپم سرم وصل بود و دست راستم تو دست مامانم بود که سرش رو گذاشته بود رو دستم بابا هم روی صندلی کنار تخت نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود و پریسا هم کنار بابا بود بخوام خلاصه کنم اون شب ساعت ۳ از بیمارستان اومدیم بیرون با اینکه نصفه شب بود ولی خیابون ها شلوغ بود وسط اتوبان تو ترافیک بودیم که بابا یهو فرمون ماشی رو ول کرد و شروع کرد به گریه کردن...مامان که خودش حالش خوب نبود با دیدن بابا تو اون حال اشک هاش صورتش رو خیس کردن و به بابا التماس میکرد خودش و ماشین رو کنترل کنه...

اون شب ؛ شب خیلی خیلی خیلییی بدی بود بدترین روز های زندگیم ثبت شده برام
هیچ وقت خودم رو نمیبخشم هیچ وقت!!
من موفق شدم اشک بابام رو در بیارم بابایی که برای فوت عزیزاش فقط به بغض اکتفا میکرد و هیچ وقت چکیدن یک قطره اشکش رو کسی ندیده بود موفق شدم به مامانم حس بی کس و تنها بودن رو ببخشم(خودش بعدا بهم گفت) موفق شدم به خواهرم حس ترس و تنهایی و.. تو وجودش قرار بدم!
زندگی کردن با وجود تصویر ها و صداهای اون شب برام خیلی سخته ... داره خفم میکنه:(

پ.ن۱: دلم میخواد هر چه زود تر این کنکور لعنتی تموم بشه ، بعید میدونم تا روز کنکور سالم باشم! مشکل معده خواب سردرد های یهویی قلبم ضعف بدنی و... چیزی ازم نمونده دیگه
همه چیز رو ازم گرفت طوری که یادم رفته چطوری قبلا زندگی میکردم!

پ.ن۲: مامان و بابام بهترین رفیق های من هستن همیشه بودن همه جوره ولی من فقط خودم رو میدیدم یک طرفه پیش میرفتم! مشکل از ضعیف بودن و نازک نارنجی بودن من بود که انقدر زود جا زدم تو مسیر هدفم!! لطفا حتی اگر کامنت منفی هم میخوایید بدید پدر و مادرم رو قضاوت نکنید :)
ای کاش بابا ببخشید و غلط کردم حل میشد ولی...

پ.ن۳: اگه یه پاک کن میدادن بهم و میگفتن یه شب از زندگیت رو پاک کن ؛ اون شب قطعا ۲۰ مهر ۱۴۰۳ می‌بود... ولی حیف...!

پ.ن۴: خاطره آخرش ناقص موند ولی یاد آوری اون شب برام عذاب آوره ولی اگر بخوام خلاصه بگم با هزار بدبختی رسیدیم خونه و همه با من قهر بودن جز مامان و بعدش هم که کلی اتفاق غیر مرتبط با کانال افتاد ...

پ.ن۵: از روی دفتر خاطراتم نوشتم به خاطر همین یه ذره با جزئیات شد

پ.ن۶:پشیمونم بابت اون شب ولی اگر تموم بشه این زندگی مزخرف خوشحال میشم:)

اگر اون طور که می‌خواستید نشد و یا مثل همیشه نبود معذرت میخوام:) از خستگی زیاد و شلوغی ذهن به دنیایی مجازی پناه آوردم!

لطفا پی وی نیایید چون با احترام بدون جواب دادن به پیام تون بلاک میکنم! سعی میکنم به کامنت ها پاسخ بدم 👍🏻

آخرین خاطره ای هست که باهاتون به اشتراک گذاشتم🌸

من بالای آسمان این شهر خدایی را دیدم که هر ناممکنی را ممکن میسازد...!

نرگس🌱

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

15 Nov, 17:49


سلام شبتون بخیر وشادی
من سرما خوردم ابریزش و گرفتگی شدید دارم
جوری که دیشب نتونستم بخوابم اصلا
بخور اب گرم
قرص انتی هیستامین و سیتریزن هیچ کدوم فایده نداره حتی قطره بینی
لطفا اگر داروی دیگه مبشناسین بگین
دکتر که رفتم فقط همینا رو داد باکلدستاپ و بروفن
فردا هم باید سر کار برم سخنرانی دارم با این صدا هیچ کاری از دستم بر نمیاد خیلی مهمه برام
یه عالمه هم مهمون داره میاد برام

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

15 Nov, 11:54


بعد بابا اومد سمت من نوازشم کرد یکم دراز کشیدم که حالم خوب بشه بعد رفتیم . خلاصه این به یاد ماندنی ترین خاطره منه چون هم خیلی درد کشیدم هم خجالت.
ممنون که خوندید🙏

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

15 Nov, 11:54


سلام دوستای گلم من اسمم یلداس این خاطره از سه سال پیشه که ۱۴ سالم بود. اولین باری بود که تو عمرم آمپول زدم اونم تو شرایطی که هیچوقت یادم نمیره. چون پدر و مادرم از بچگی خیلی به دکتر اعتقادی نداشتن و بیشتر با درمان های خونگی ما رو درمان کردن . تا اون سال که ما تابستون با عمو منصور اینا رفتیم مشهد مسافرت . عمو منصور همکار پدرم و همسایه ماست . یه پسر همسن خودم به اسم میلاد داره . رابطه خانوادگی ما خیلی نزدیکه و من و میلاد اکثرا با هم درس میخونیم. خلاصه تصمیم گرفتیم با ماشین راه بیفتیم بریم مشهد. حدود سه روز تو راه بودیم که هرجا گیر میاوردیم چادر میزدیم و میخابیدیم. گوشی موبایل‌ پدرم پر گیم بود که من و میلاد تو ماشین باهاش بازی میکردیم که حوصلمون سر نره. تا اینکه رسیدیم مشهد. تا رسیدیم اونجا از بدشانسی من مریض شدم اولش خیلی شدید نبود یکمی خارش گلو داشم یه ذره هم کوفتگی بدن واسه همین به کسی نگفتم . شب رفتیم حرم زیارت بعدم برگشتیم خونه و خابیدیم. صبح که پا شدم گلوم شدید خشک شده بود و درد میکرد و از شدت تب و بدن درد داشتم میمردم. مادرم فهمید اومد بالا سرم گفت ای وای چی به روز خودت آوردی . گفت اگه زودتر میگفتی یه جوشونده بهت میدادم خوب میشد الام هیچ راهی نیست باید بری دکتر . با گریه گفتم نه تو رو خدا مثل استراحت میکنم خوب میشم مادرم گفت خونه خودمون که نیستیم مسافرتیم امکان داره بدتر‌ بشی دستمون هم به جایی بند نیست حتما باید بری. بعد هم بابامو صدا کرد که منو ببره دکتر خودشم موند تو هتل غذا درست کنه.
همون موقع عمو منصور اینا میخواستن برن حرم . بابامو که دید گفت کجا میخواهید برید بابام گفت یلدا حالش خیلی بده باید ببرمش دکتر . عمو منصور هم گفت داخل حرم درمانگاه داره با ما بیایید یه زیارتی هم میکنیم. بابام هم قبول کرد. من از استرس داشتم میمردم آخه میدونستم امکان داره آمپول بخورم چون تجربشو نداشتم قلبم داشت تند تند میزد. خلاصه رفتیم درمانگاه حرم عمو منصور و میلاد هم با ما بودن ولی مامانا خونه بودن
تا رسیدیم بوی الکل فضای درمانگاه رو گرفته بود که باعث ترس بیشتر من میشد. من و بابا رفتیم داخل اتاق دکتر ،بعد از معاینه شروع کرد به نسخه نوشتن ،من داشتم با ترس نگاه میکردم بعد نسخه رو جدا کرد داد به پدر و رفتیم بیرون . من از بابام پرسیدم چی نوشته بابا؟ گفت نمیدونم دخترم همین جا پیش عمو اینا بشین برم بگیرم بیام . فهمیدم یه خبرایی هست که بابا گفت بشین وگرنه همه میرفتیم. صدای قلبمو داشتم میشنیدم. بعد چند دقیقه بابا اومد با کیسه دارو یه نگا به من کرد و گفت یلدا جان فقط دوتا دونه آمپول هست من سریع با حالت گریه گفتم نه بابا تو رو خدا ، بابا گفت آخه دخترم مگه بچه ای بزرگ شدی ناسلامتی حالت خیلی بده هیچ راهی نداره من قبضشم گرفتم پاشو یک دقیقه بریم تو اون یکی اتاق بزن بیا . من با چشمای پر اشک بلند شدم برم. یهو میلاد به بابام گفت عمو اگه میشه گوشیتو بده تا میایید بازی کنم حوصلم سر رفته. رفتیم داخل تزریقات تخت ها همه با پرده های کاملا پوشیده از هم جدا شده بود. خانم پرستار گفت برید تخت اول تا من بیام. با بابا رفتیم پشت پرده . گفتم بابا من خیلی میترسم تا حالا نزدم آخه دوتا چه خبره دردم میاد بابام یکم نوازشم کرد و گفت اصلا درد نداره حالیت هم نمیشه. حالا دراز بکش دخترم که الان پرستار میاد . من گوشه تخت نشستم و دراز نکشیدم. همون لحظه صدای میلاد اومد که عموجان موبایلتون داره زنگ میخوره . بابا گفت کیه میلاد گفت نوشته مهندس رضایی بابام گفت سریع گوشیو بیار. میلاد گوشیو آورد پشت پرده داد به پدرم و گفت عمو اگه ممکنه زود بهم بدید وسط بازی بودم الان میبازم و وایساد تا مکالمه بابا تموم بشه و گوشیو بگیره. بابا روشو برگردوند و شروع کرد صحبت کردن میلاد یهو چشمش افتاد به من که لب تخت نشسته بودم چند قدم اومد جلو و گفت نترسیا یلدا اصلا درد نداره. همون موقع پرستار اومد داخل اول به من گفت بخواب دخترم بعد یه نگاهی به میلاد کرد گفت اگه میشه شما بیرون باشید. میلاد چند قدم رفت عقب کنار پرده منتظر پدرم شد . من خوابیدم. با استرس و تپش قلب. یه ساپورت تنگ پام بود با یه لباس بلند. پرستار اومد لباسمو داد بالا. بابام هنوز داشت حرف میزد و هواسش نبود. میلاد هم زل زده بود به من. من از خجالت رومو برگردوندم اونور. پرستار اومد اول سمت مخالف خودشو یکم داد پایین و اولیشو زد خیلی درد نداشت. بعد سمت خودشو جوری داد پایین که نصف باسنم پیدا شد و آمپول دوم عمیق تر و دردآورتر بود . بلند گفتم آییی و یواش گریه کردم. پرستار هم با مهربونی گفت نترس دخترم تموم شد . یه پنبه گذاشت روش و گفت اینو بگیر با دستت فشار بده. منم سرمو برگردوندم با چشای پر اشک دستمو گرفتم رو پنبه که دیدم میلاد هنوز منتظر بابامه و خیره شده به من . من سریع شلوارمو دادم بالا . بابا همون لحظه قطع کرد و میلاد گوشیو برداشت و رفت .

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

14 Nov, 19:00


سلااام امیدوارم حال دلتون خوب باشه و روزگار بر وفق مراد باشه😍
نرگس🌱 هستم ؛ نیاز هست معرفی کنم آیا؟ اگر بله سرچ بزنید لطفا😅

خب بریم سراغ خاطره عکسی که خدمتتون ارسال کردم:

اتاق خواب من و خواهرم زمستون و تابستون حالیش نیست کلا سرده دیگه وقتی که وارد پاییز و زمستون میشیم باید کاپشن بپوشی وگرنه منجمد میشی به خاطر همین دو نفری تو پذیرایی میخوابیم!
سه شنبه شب درجه شوفاژ رو زیاد کرده بودم و اتاق گرم بود و پریسا گفت میشه امشب دو نفری باشیم ؟
وقتی این شکلی میگه یعنی دلش گرفته و بقل میخواد تا آروم بشه🙃❤️
اون شب وقتی مطمئن شدیم مامان و بابا خوابیدن پریسا اومد بقلم و از ته دل فقط گریه میکرد نگو مامان هنوز نرفته خواهر ما دل تنگ شده (من فدای دل گنجشکت❤️)
خلاصه صبح بیدار شدم برم مدرسه دیدم به به گلو درد چشمک میزنه هیچی دیگه منم بهش چشمک زدم و نادیده اش گرفتم و بعد دوساعت واقعا حالم خوب بود با خودم گفتم پس به خاطر این بوده که تازه از خواب بیدار شدم مدرسه رو مثل همیشه بی حال و بی توجه به معلم ها گذروندم(من عاشق درس و کتابم ولی از مدرسه متنفرم!) اومدم خونه یه پارت از برنامه ام رو اجرا کردم و رفتم کلاس تو کلاس واقعا بی حال شدم چشم هام رو به زور باز نگه داشتم کلاس رو به بدبختی پشت سر گذاشتم و از موقع اومدم خونه شد ساعت حدودا ۹ شب :/  کم کم بدن درد و ضعف و بی حالی هم اضافه شد معده درد هم این وسط برای ما فاز برداشته بود حتی آب میخوردم هم قاطی می‌کرد ولی خب من باز هم اهمیت ندادم به این علائم و گفتم طبیعیه (من بدنم خیلی ضعیف شده طوری که دارم راه میرم امکان داره بیهوش بشم چون یه مدت تمام وقتم رو صرف درس کرده بودم و صبحانه و ناهار و شام رو فراموش میکردم هر کی هم وارد اتاق میشد باهاش دعوا میگرفتم و بعدش هم یه غلط اضافی کردم که بدنم مخصوصا معده ام الان به یه سری دارو ها مثل استامینوفن واکنش نشون میده قبلا گفتم معده ام عصبی هست)
خلاصه شب رو خوابیدیم و صبح شد دیگه اصلا نمیتونستم حرف بزنم میخواستم تلاش هم کنم اشکم در میومد یه ذره آب جوش و شیر گرم و ابنا خوردم صدام باز شد ولی گلوم درد میکرد مامان گفت قرص چی بیارم ؟ گفتم قرص خواب آوره بریم دکتر اول ببینه مشکل چیه شاید اصلا نیاز نباشه به خاطر ضعف بدنم باشه گفت باشه
دیگه رفتیم درمانگاه نزدیک خونه مون

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

14 Nov, 19:00


دکتر یه آقای حدودا ۴۰ الی ۵۰ ساله نسبتا لاغر عینکی سبیل داشت ولی ریش نداشت خوبه یا دقیق تر بگم؟😅
در زدیم رفتیم داخل سلام دادیم من نشستم رو صندلی مامانم گفتم آقای دکتر دخترم..! دکتر پرید وسط حرف مامانم و گفت فقط علائم بگید :|  مامانم گفت خب از خودش بپرسید😂
دیگه من علائم رو گفتم و ایشون هم معاینه کردن بزارید دقیق بگم تا دوباره هجوم نیارن تو پی وی بگن فیک!🫠
من گفتم ضعف بی حالی بدن درد گلو درد گوش درد دکتر هم آبسلانگ رو کرد تو حلقم و گلوم رو نگاه کرد گوش هام رو معاینه کرد بعد پرسید از کی اینطوری شدی؟ گفتم از دیروز صبح! گفت خوبه که زود اومده پیشرفت نکرده گلوت خیلی کم عفونت داره و به گوش هات نزده بعدش فشارم رو گرفت که ۹ رو ۵ بود یه نوچ گفت و خواست رو سیستم دارو ثبت کنه که گفتم استامینوفن نمیتونم بخورم گفتن چرا؟ گفتم معده ام درد میگیره واکنش میده گفت اوکی
کد رو داد و گفت دارو هات رو مصرف کن انشالله بهتر میشی تشکر کردیم و کد رو گرفتیم و اومدیم بیرون و رفتیم دارو خونه که کل حجم پلاستیک رو سرم گرفته بود دیگه من اون آمپول رو ندیدم🤦🏻‍♀️ پلاستیک رو از مامان گرفتم و راه خونه رو در پیش گرفتیم تو راه مامانم گفت به خاله زنگ بزنم؟ گفتم برا چی؟ گفت تازه دوره دیده بزنه برات هم دستش راه بیوفته هم ذوقش کنه گفتم اشکال نداره(ای کاش لال میشدم😑💔)
رفتیم خونه و بعد ۵ دقیقه هم خاله اومد آمپول رو دادم خاله آماده اش کرد(پیروکسیکام بود) و زد خدایی خوب زد ولی خون فوران کرد طوری که مجبور شدم لباس زیرم رو عوض کنم🥲😑
برای سرم آماده شدم که خاله و مامان دو تایی اومدن بالا سرم خاله شروع کرد به توضیح دادن : من+   خاله _
_ دکتری که به ما یاد داد آمپول و سرم رو گفت که همیشه از مریض بپرسیم خودش میدونه کدوم رگ خوبه که همون رو بزنیم
بعد منتظر شد جواب بدم
+گفتم آرنج دست راستم رگش خیلی خوبه اگه بتونی بزنی(همونی که عکسش رو تو کامنت ها فرستادم :/ )
نگاه کرد
_آره خیلی خوبه
دیگه مامانم یه روسری آبی آورد بست بالای دست من و دستم رو با دو تا دستش محکم گرفت
+احیانا من نباید دستم رو نشت کنم؟
_خب مشت کن دیگه
÷تو عقلت نمی‌کشه میخوای سرم بزنی باید دستت رو مشت کنی؟ مدرکت رو بزار لب کوزه آبش رو بخور!
نگاش کردم چیزی نگفتم :(

+مامان دزد که نگرفتی دست رو ناقص کردی یه ذره آروم تر
÷دهنت و ببند بزار تمرکز کنیم
خالم همچنان داشت رگ بدبختم رو که من میدیم اومده رو و در حال انفجاره رو کتک میزد🤦🏻‍♀️
دیگه زمانش شد که بزنه و زد و رفت توی رگ خوشحال و شاد خندان چسبش رو زدن یهو مامانم گفت داره میره زیر پوست خاله هم هول کرد سوزن رو یهو از دستم کشید بیرون بدون اینکه چسب ها رو از دستم جدا کنه دلم میخواست جیغ بکشم فقط ولی گفتم الان استرس میگیره بد تر میشه هیچی دیگه رگ پاره شد یه نفس عمیق کشیدم گفتم چیزی نشد یه ذره الکل بزنید به دستمال بزارید روی ردش تا خون بند بیاد...
این شد اولیش! چهار بار دیگه امتحان کردن که تو رگ نرفت دیگه تو ناحیه آرنج رگ برای من نموند تو ساعد هم کلا رگ نداشتم خاله گفت من دیگه نمیزنم دلم نمیاد
توی دستم آرنج سمت چپ مامان یه ذره باهاش بازی کرد یه کم بالاتر از جایی که قبلا زده بودن رگ پیدا کرد گفت دستت رو تکون نده ، سوزن رو آورد نزدیک؛ آیفون خونه زنگ خورد همسایه مون بود کلید نداشت! دوباره اومد رگ رو پیدا کرد تا الکل رو کشید رو پوستم آیفون زنگ خورد پریسا بود از کلاس زبان اومده بود خلاصه این دفعه قسمت شد که بزنه لحظه آخر دستش لرزید رگ پاره شد🤕
دیگه صدا در اومد گفتم بدید خودم بزنم غلط کردم اصلا نمیخوام شما بزنید😬😠
مامان هم از خدا خواسته گفت بگیر😃
پشت دست چپم یه رگ خیلی خوب دارم دستم رو روی پام تنظیم کردم الکل زدم به مامان گفتم پوستم رو یه ذره به سمت پایین بکشه کاری که خواستم رو کرد سوزن رو وارد کردم خداروشکر تو رگ بود یه نفس کشیدم مشتم رو و کش رو باز کردم به مامانم گفتم چسب بزن همین که اومد دستش رو برداشت که چسب رو برداره دستش گیر کرد به ست سرم و اسکالپ از جاش رو اومد خون فواره میزد😶 دلم میخواست بشینم گریه کنم فقط تا اراده کردم بغض کنم دیدم مامانم شروع کرد به گریه کردن خاله هم سرش گرفت به دیوار تکیه داد (خون میبینه ضعف میکنه)
دستم رو بستم رفتم یه ذره قربون صدقه مامانم رفتم و بقلش کردم گفتم مهم نیست و اینا بعدش رفتم براشون آب قند درست کردم خودم هم یه آب‌نبات خوردم فشارم نیوفته
یعنی قیافه هاشون دیدنی بود برای مُرده این شکلی زانوی غم بقل نمیگرفتن😂
دوباره یه کم بالاتر از جای قبل رگ گرفتم و با احتیاط چسب زدیم و سِرُم رو زدیم بر بدن😃💪🏻💔
دیگه بعدش یه ذره رفتم تو گوشی چرخیدم سرم که تموم شد مامان اومد برام درش آورد و بعدش هم ناهار خوردم و رفتم کلاس :)

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

14 Nov, 19:00


من قبلا دو بار دیگه هم سرم زدم ولی خب بیهوش بودم و هیچ تصوری از دردش نداشتم (اولین سرم رو همین امسال نوش جان کردم که خاطره اش رو به اشتراک گذاشتم --->همونی که سر کلاس حالم بد شد معده ام رو شست و شو دادن!)
دفعه دوم هم مربوط میشه به همون غلط اضافی که تو خاطره ی امروز یه اشاره کوچولو کردم و این هم سومی ولی در واقع برای من اولین بار بود🫠
درد داشت خیلییییی درد داشت خیلیی خیلییییی درد داشت😣😭
با تک تک سلول هام معنی کلمه آبکش شدم رو درک کردم🤕
ولی خب شخصیتم اینطوری هست که یه عضو از بدنم هم قطع بشه صدام در نمیاد🥲

پ.ن۱: از مهر به بعد رنگ زندگیم عوض شده نمیدونم چه رنگی ...! داغونم و خسته ام و ... از زندگیم بریدم از همه چیز و یه چیزی از درونم ناخودآگاه منو برد سمت اون کاری که نباید به زندگیم به خیال خودم پایان دادم(این همون غلط اضافه ام بود) ولی خدا گفت برای پروازی که مقصدش منم هنوز زوده و من رو برگردوند به این دنیا دنیایی که خوب و بد آدماش قابل تشخیص نیست هر کی پشت نقاب پنهون شده مدام پشتت حرفه دنیایی که پر از تلاش بی نتیجه هست دنیایی که صبح و شبش برام تکراری شده دنیایی که ابدی نیست نه درخت هاش نه خورشید و ماهش نه آدم هاش.. دنیایی که...🙃
لطفا قضاوتم نکنید:)

پ.ن۲: لطفا پی وی نیایید ❌️

پ.ن۳:به خودت به عنوان یه رنگ نگاه کن!
شاید رنگ مورد علاقه خیلی ها نباشی، اما یه روزی،
یه نفر برای کامل کردن نقاشیش، بهت احتیاج پیدا میکنه!

خاطره رو زود ارسال کردم چون امروز رو کلا استراحت کردم ولی یواشکی فیزیک و زیست خوندم😁😂

ممنون از وقتی که برای خوندن خاطره ام گذاشتین💌
امیدوارم این خاطره تلخ من 😅 باعث لبخند تون هر چند کم شده باشه🌸


نرگس🌱

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

14 Nov, 07:57


بعد ۱۱ سال برای سرماخوردگی ساده و پیشرفت *نکرده خودم داوطلبانه رفتم دکتر و انتظار داشتم با قرص خوب بشم ولی آقای دکتر این گونه از بنده استقبال کرد🥲💔



خاطره اش رو در اولین فرصت به اشتراک میزارم


نرگس، کنکوری ۴۰۴🌱

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

14 Nov, 04:37


یک متخصص ناسلامتی تو خونه اس! گفت: باور کن مریض وی ای پی اش شدم دم به دقیقه چکم می کنه! کار و زندگی نداره این بشر! خندیدم گفتم: ای قدر نشناس! بعد از یکم حرف زدن اومدم بیرون تو آشپزخونه بودم که دوش گرفت اومد بالا دستشو دور کمرم حلقه کرد پرسید: چطوری طبیب روان؟ دستشو از دور کمرم باز کردم گفتم: خوبم! گفت؛ ولی یکم سرما خوردی ها! با اخم گفتم: چیز خاصی نیست! گفت: اوه اوه چرا اخم کردی؟! گفتم: حق نورولوژیستی که قول داده ۲۴ ساعته مراقب بیمارش باشه همینه! گفت: اوه چی شده؟ چه قصوری کردم خانم؟ گردنم از مو باریکتره! دستمو آورد بالا بوس کرد لبخند زدم گفتم؛ تاکی کاردی داره! ابرو هاشو انداخت بالا گفت: نمی دونستم! گفتم: ریز و درشت داروهاش دست تویه! گفت: چشم بررسی می کنم! نگران نباش. برای ناهار دور هم جمع شدیم با اینکه غذا خوردن با دست مخالف براش سخت بود ولی کنارمون نشست و غذاشو خورد یکم ته گلوم می سوخت ولی محل ندادم میز رو جمع کردم، می خواست بره تو اتاقش که نذاشت گفت؛ بیا بشین کارت دارم! با بی میلی نشست گفت: باز شروع شد! بی توجه کیفشو آورد، استتوسکوپ رو دور گردنش انداخت گفت: از کی تپش داری؟ یک نگاه بهم کرد گفت: یکی دو هفته! بااخم گفت: زودتر نگفتی چرا؟ پیرهنتو بزن بالا ببینم! با یک دست سختش بود اومدم جلو کمکش کردم پیراهنشو زدم بالا، از زیر دستشو برد داخل و گوشی رو گذاشت تو‌ گوشش، ازش خواست چند تا نفس عمیق بکشه! گفت: عادیه! جدیدا مصرف سیگار نداشتی یا قهوه؟ گفت: نه! با حرص گفتم: یک جعبه شو خودم پیدا کردم! شوهرم گفت: پسر خوب قهوه نخور! سیگار نکش! استرس نداشته باش این هزار بار! ادامه داشت بهم بگو. تو سکوت فقط نگاهمون کرد، گوشی رو گذاشت تو کیفش گفت؛ آماده شو آمپولای این هفته تو بزنم! گفت: تمومی ندارن که! گفت: بی حسی های مدام کار دستت میده. یکبار تو راه پله زمین می خوری بار دیگه معلوم نیس کجا باشه؟ گفتم: داداشم عاقله! از همین هفته هم قول داده بره فیزیوتراپی! همون‌طور که رو مبل دراز می کشید گفت: آبجی! حرف تو دهن من نذار! کدوم فیزیوتراپی؟! گفتم: نمی خاییم بدتر از این بشی! بهتره زودتر شروعش کنی! گفت: ای بابا  گرفتاری شدیما! اومدم یک مقدار از شلوارشو آزاد کردم، شوهرم مشغول شکستن ویال شد یک سرنگ آماده کرد داد به من، رفت سراغ بعدی گفت: اینو بزن یک پد کمه بیارم! با ناراحتی گفتم: دکتر انداختی به من! می دونی دلشو ندارم! با خنده گفت: تا بشکافی اومدم! پد رو برداشتم دوباره یک مقدار شلوارشو دادم پایین تر گفتم: نفس عمیق بکش! پد رو پوستش کشیدم یک نفس نصفه کشید نیدلو داخل کردم موقع ورودش یک تکون جزئی خورد گفت: اوووووف....ایییی... سریع شروع به تزریق کردم و گفتم: هییس پاتو تکون نده! تموم تموم! 
درآوردم و پد رو گذاشتم جاش یکم ماساژ دادم. شوهرم برگشت گفت: آفرین موفقیت آمیز بود! فقط یکم زود کشیدی بیرون! گفتم: بفرما بعدیش رو شما بزن! من یاد بگیرم! با خنده گفت: چشم! نگاه کن قشنگ! داداشم با حرص گفت: مولاژتون شدم من؟ خندیدیم گفت: نبابا نترس من این درسو چهار بار افتادم استاد شدم الان! پد رو آروم سمت مخالف کشید و نیدل رو خیلی تند وارد عضله کرد محکم چشماش رو هم فشار داد و یک آی کشدار گفت، همینطور که دارو رو تزریق می کرد پرسید درد داری؟ زیر لب گفت: اوهوم! گفتم: داره تموم میشه تحمل کن! بعد چند ثانیه کشید بیرون پد گذاشت اومدم جلو و پد رو نگه داشتم یکم ماساژ دادم. شلوارشو مرتب کردم کمکش کردم برگشت خطاب بهش گفت: مرسی! من لبخند زدم در جوابش گفت: قابل نداشت! خاست بلند شه زیر لب گفت: آخ! گفتم: چی شد؟ درد داری؟ گفت: آره! خیلی! پاهام! دستشو گرفتم دونفری کمکش کردیم نشست همسرم گفت: دامنه حرکتی ات داره هرروز محدودتر میشه باید فیزیوتراپی رو شروع کنی! عضلاتت خیلی ضعف دارن!
چشاش رو هم گذاشت و شروع به ناله کرد گفتم: جونم! آروم داداشم آروم! یکم نفس عمیق بکش! شوهرم گفت: نابیکسیمولس میارم براش! سرمو تکون دادم خیلی زود برگشت اومد جلو تو دهانش اسپری کرد شروع به ماساژ پاهاش کردم چند دقیقه بعد بهتر بود کمکش کردم بلند شه من دستشو گرفتم و همسرم دست گذاشت پشت کمرش گفت: آروم! راحت بهم تکیه بده! قدم به قدم بردیمش اتاقش برگشتم و رو مبل نشستم اومد سمتم گفت: تو فکری؟! گفتم: درد اذیتش می کنه! گفت: طبیعیه این دردا، بیماری پیشرفت کرده! با ناراحتی گفتم؛ انگار همه درا بسته اس! سرشو به طرفم برگردوند گفت؛ من هستم درارو باز می کنم برات! با مهربونی نگاش کردم یک عطسه زدم گفت: اوه گلو درد که نداری؟ گفتم: یکم! با خنده گفت: باور کن داداشت طاقت پنی سیلین رو نداره! نمی خای که مریضش کنی؟! گفتم: داری الان پیشگیری می کنی؟ گفت: دهنتو وا کن غر نزن. یک آبسلانگ از کیفش آورد بیرون گلومو دید گفت: خیلی عفونت نداری! آنتی بیوتیک میدم، خوراکی! بخوری ها سر ساعت!

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

14 Nov, 04:37


دست نوشته هفدهم دکترS، رزیدنت سال اول روانپزشکی


ساعت از نیمه شب گذشته بود، یک عطسه کردم، مقداری سرما خورده بودم ماسک رو محکم رو صورتم کشیدم و شروع به خوندن نوت استاژرها کردم، از اینکه تو ذهن اتندم، رزیدنت خوبی بودم که این همه وظیفه رو بهم محول می کرد هم ناراحت بودم، هم خوشحال. شیفت ها تو اورژانس روانپزشکی هم به شیفت های خسته کننده بیمارستان اضافه شده بود، کمتر می دیدمشون، خصوصا برادرم که اغلب دیر می رسیدم و خواب بود می دونستم از اون روز که از پله ها لیز خورد و دست راستش مو برداشت، دیگه نتونسته سراغ سازش بره، بیشتر تایمش رو از اتاقش بیرون نمی اومد چند بار که خونه بودم، سعی کردم باهاش حرف بزنم هر بار طفره می رفت. حتی با همسرم که وقت خالی میون مطالعه کردناش پیدا می کرد کمتر وقت می گذروند. کارم که تموم شد دوست داشتم برای چند ساعت تو پاویون تخت بخوابم ولی صبح مورنینگ داشتم، این راندهای پشت سر هم بد جوری حالمو می گرفت. برای همین ترجیح دادم بیدار بمونم و مطالعه کنم، نزدیک صبح رزیدنت طب برام‌ کانسالت گذاشته بود، از اینکه دم‌ به دقیقه تو اورژانس در حال پاس خوردن بودم حسابی کلافه شده بودم، کیس خانم جوان با شکایت درد شکمی و رفتار کاملا هیستریک! تمام آزمایشات و حتی سونو شکمی کاملا سالم بود اصرار داشت بیشتر بررسی بشه و خود استاد ویزیتش کنه! مشغول پر کردن شرح حال شدم که رزیدنت طب اومد کنارم پرسید نیاز داره بخش شما بستری بشه؟ با خنده گفتم: براشون ساخلامایسین تجویز کردم! حتما با این آمپول خوب می شن! نیاز به بستری تو روان نداره! منظورمو رو گرفت ابرو انداخت بالا خطاب به خانم جوان که دست مادرش رو سفت چسبیده بود گفت: خانم دکتر یکی از بهترین ها داروها رو براتون تجویز کردن! لازم نیس بمونید برگه مرخصی تون رو پر می کنم. با چشمای تعجب زده ما رو نگاه می کرد داشتم می رفتم که با صدای آهسته گفت: خانم دکتر این آمپول که می گید، درد داره؟ متوجه ترسش شدم، گفتم: حتما براتون لازمه، استادم هم همیشه اینو تجویز می کنن!( از اینکه نزدیک پنج صبح با کیس خودبیمارانگار سروکله بزنم کلافه بودم) اومدم بیرون تو چشمای همکارم( رزیدنت طب)خستگی موج می زد و می دونستم با بدجنسی دوست داره این خستگی رو با رزیدنت های دیگه قسمت کنه! به شوخی گفتم: خسته نباشید دکتر! می خاین چند تا اینترن بفرستم بیمارهاتون رو فلای کنه؟سرشو‌ آورد بالا با غر گفت: باور کنید دو شبه با زور قهوه بیدارم! گفتم: خدا قوت ولی بعد از داخلی ها یکم هم به ما رحم کنید. خندید گفت: حله خانم دکتر! داشتم می رفتم سمت آسانسور که مادر همون خانم منو صدا زد گفت: خانم دکتر یک سوال مطمئنید دخترم با این آمپول خوب میشه؟ آخه بچم از آمپول هم می ترسه! والا کلافه شدم بس از این دکتر به اون دکتر رفتیم! کشوندمش کنار گفتم: چیزیش نیست! دارو هم وجود خارجی نداره! بیشتر بهش توجه کنید بیماریش همینه مشکل جسمی نداره! انگار مادرش از حرفام جا خورد سرجاش موند و رفتنم رو تماشا کرد. اومدم از اورژانس برم بیرون که سروصدا منو به خودم آورد از پرستاری پرسیدم چه خبره؟؛ گفتن یک پسر نوجون تصادف و فوت کرده به خانواده اش اطلاع داده بودن. چشمم به یک دختر جوون افتاد که خودشو می زد و پریشون بود مدام اسمی رو صدا می زد و می گفت: داداشم داداشم کجا رفتی؟! خواهرت بمیره! یک لحظه دلم گرفت به پرستار اشاره کردم کمکش کنه و بهش آرامبخش بزنن، توی آسانسور دلهره بدی وجودم رو گرفته بود منتظر بودم زودتر صبح بشه تا صداشو بشنوم! دقیقه ها برام دیر می گذشت، سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برد. بلند که شدم هوا روشن بود قبل مورنینگ باید می گرفتمش این دلهره لعنتی ول کن نبود؛ گوشیش رو جواب نمی داد! به ناچار خط خونه رو گرفتم شوهرم با صدای خسته جواب داد گفتم؛ خوابی؟ گفت: خانم دکتر آنکال رو اشتباه گرفتی! از من گذشته بخدا! خندیدم گفتم: می دونم ببخشید ببخشید! گفت؛ خوبی خودت؟ گفتم: اره! فقط یکم نگران داداشم شدم! گفت: اون هفت پادشاه رو خواب دیده! نگران نباش! گفتم؛ مراقبش باش لطفا! گفت: چشم هستم! یک نگاه به ساعتم انداختم باید برا راند آماده میشدم گفتم: فعلا و خداحافظی کردم. اون روز گذشت و پست شیفت بودم بعد از خوابیدن صبحانه آماده کردم در زدم و رفتم اتاقش می خواستم خودم براش صبحونه ببرم با لبخند و سینی غذا وارد شدم گفتم: بیداری؟ سرشو از زیر پتو آورد بیرون پرسید ساعت چنده؟ گفتم: بیدار شو خودت ببین! پتو رو زد کنار با دست سالمش بهم دست داد گفت: خوش اومدی عه زحمت کشیدی! گفتم: زحمتی نیست  کنارش نشستم و براش یک لقمه گرفتم همون طور که نگام می کرد گفت: دلم برات تنگ شده بود! گفتم: من بیشتر! لقمه رو که از دستم گرفت یک لحظه با مشت دوبار زد رو سینه اش پرسیدم چی شده؟ گفت: چیزی نیس! گاهی قلبم مخاد از سینه در بیاد! گفتم: از کی؟ گفت: یک مدت هست! گفتم: باید عوارض داروها باشه! روابطتت رو با دکترت بهتر کن!

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

14 Nov, 04:37


گفتم: چشم با بچه که صحبت نمی کنی! خندید گفت: شک دارم! رفت آشپزخونه و یک ورق سفکسیم گذاشت کف دستم. گرفتمش دیدم داره نوروبیون می کشه تو سرنگ، گفتم؛ این دیگه برا چی؟ گفت: برا خانمی که یک نورولوژیست رو متهم می کنه به غفلت! گفتم: من غلط کردم! گفت؛ دیره کشیدمش برگرد! با غر فراوان رو مبل دراز شدم گفتم: باور کن اونور برات بهتره، دسترسی به این تزریقی ها برات محدوده! همینطور که لباسم رو میداد پایین گفت: من با مافیای دارو ریختم رو هم! خصوصا با نوع تزریقیش! محدودیتی ندارم! لبخند زدم که پد کشید و فرو کرد سوزشش شروع شد گفتم: آخ... یواش تر... گفت: خیلی خب تحمل تحمل! نفس بکش! یک نفس کشیدم دردش اذیتم می کرد که سرنگ رو از پام درآورد، پد رو فشار داد جاش خودم گرفتم گفت: آروم بلند شو! گفتم: آمپول به زور می زنی توصیه هم می کنی؟ گفت: اره دیگه با نورولوژیست ها مشکلی نداری؟ گفتم: نه! فقط خوشحالم نورو نمی خونم! گفت: از خداتم باشه! و سرنگ ها رو جمع کرد. بعد از زدن اون نوروبیون شاداب تر شدم و با خوردن قرص سرماخوردگی رو تو نطفه خفه کردم! هر چند داداشم ویروس گرفت و مجبور به تزریق شد.

پ.ن ۱
امیدواریم فیزیوتراپی، حداقل کمکش کنه، حرکاتش رو راحت تر و بدون درد انجام بده! تاکی کاردی بخاطر مصرف نامنظم کافئین داخل نوشابه بود.
پ.ن ۲
خوشحال میشم به دوستان روانشناسی و مشاوره کمکی کرده باشم ولی هنوز علمم تو این زمینه محدوده!
پ.ن ۳
مرسی که همراهی می کنید! درضمن آدم هر چند هم شلوغ باشه برای کاری که با عشق می کنه وقت داره مثل نوشتن. قبل ها در دفتر خاطرم، بعد ها در صفحه تویترم و الان خیلی گاه و بی گاه یادداشت هایی از تجربه هام در مجازی می نویسم!
پ.ن ۴
دارویی به نام ساخلامایسین وجود نداره این اصطلاح زمانی به کار میره که بیمار مشکل جسمی نداره و طوری گفته میشه که بیمار و همراهش بشنوند این دارو کمیاب و گران قیمته! در ادامه میشه به بیمار آب مقطر تزریق کرد تا علاوه بر دردی که داره این بهش القا بشه که مشکلش حل شده و نیازی به بستری و کمک پزشکی نداره! اگر درکش براتون مشکله یکم در مورد اختلال خودبیمارانگاری یا اختلال اضطراب بیماری تحقیق کنید.🌱

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

13 Nov, 17:57


سلام وقت بخیر
دوستان می‌دونم سوالی که قراره بپرسم ممکنه یکم مسخره باشه ولی واقعا یکی دو ساعته داره اذیتم می‌کنه

من دو نیم از مدرسه اومدم
ساعت سه باید کلاس کنکور میرفتم
برای همین تا اومدم خونه ناهار مو به سرعتی خوردم
برنج هم بود ...
حالا از وقتی ناهار خوردم و رفتم کلاس گلو درد دارم!!
سمت چپ گلوم فقط درد داره
اومدم خونه جلوی آینه یه نگاه انداختم
دیدم قرمززززه یه تیکه کوچولو برنج هم بین لوزه هام گیر کرده بود که الان اوکی ش کردم
منتها الان گلوم قرمز شده بشدت درد میکنه
حس میکنم یه چیزی مونده و پایین نمیره
الان چه کنم ؟ برای این برم دکتر یا ولش کنم ؟🥲
مطمئنم از مریض شدن نیست
چون از ناهار تا الان این مشکل پیش اومده 😕 نتیجه اخلاقی : تند تند غذا نخورید ایش🤕😂

خودتونو مسخره کنیدااا😂😂بخدا گلوم درد می‌کنه وحشت‌ناک
می‌ترسم برم دکتر به عقلم شک کنه😬😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

13 Nov, 07:56


کاپشن رو پوشیدم و کاغذ ها رو از دکتر گرفتم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون....
داروها رو گرفتم و دادم دست پرستار
خانم پرستار بچرخ اول آمپول ات رو بزنم و بعد سرمت رو وصل کنم ،
رفتم رو تخت و کاپشن ام‌رو دراوردم و به دمر دراز شدم اومد بالا سرم و پنبه کشید رو پوستم و آمپول رو زد
اون قدری درد گرفت که نگو🥲🥲بعد چرخیدم که بیاد سرم ام رو وصل کنه
هرجای دستم رو نگاه می کرد می دید نمیتونه بزنه ،چون سوراخ شده بود
پرستار:کی تورو اینجوری کرده اخه؟چقدر ناشی بوده😶😑که نتونسته رگت رو بگیره
حین حرف زدن دنبال رگ رو دست هام می گشت
گفتم:۷ جای دستم سوراخ کرده و نتونست بگیره
پرستار:آخر چیکار کردی؟
من:هیچی هرچی آمپول داخل سرمی بود رو عضلانی بهم زدن...
پرستار :خب به دکتر می گفتی؟من:گفتم ولی خب فشارم پایین بود پزشک برام نوشت...
آخرم یه رگ پیدا کرد و سرم رو زد و یه آمپول ام داخلش خالی کرد
پرستار:از این به بعد با اسکالپ پروانه ای برای سرم ات بگیر ....بد آبکش شدی دختر .....😁😶😶بعد وقتی ام رفت بیرون به منشی درمانگاه و بلند گفت:۷ جای دستش رو سوراخ کردن آخرم نگرفتن براش🤭😑😑
سرمم که تموم شد اومد دراورد و رفت...
اینم از وضعیت دیروز امون
ببخشید که چشم های ناز تون خسته شد
امیدوارم که خوشتون اومده باشه🥰🥰
منتظر کامنت های زیبای شما هستم🥰🥰
ارادتمند
دختر زمین🌋🌋

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Nov, 09:57


چی میشه داداشا این موقع مهربون میشن ؟😒

جواب : تا پای سوراخ شدن وسطه...😂 🤞

دارم میگم بعد از ظهر بیا دنبالم می‌خوام برم دانشگاه ، تنها نمیتونم ! حالم یاری نمیکنه بخوام خودم برم ! حداقل تو همراهم باش

میگه نمیتونم بیام دنبالت ولی حالا تلاشم و میکنم 🙄

تا گفتم حالم خوب نیست سریع میخواد بیاد منو ببره دکتر 😐 الله اکبر😂

دو دقیقه پیش نمیتونست منو ببره دانشگاه
حالا الان یه ساعت زودتر میخواد بیاد منو ببره سوراخ سوراخ شم 😐🙏 قربون دستش واقعا

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Nov, 05:55


يكم كه اروم شده بودم پرستار اومد و كيسه داروهامو اورد داد به حميد و گفت اين داروهاشونو فردا بايد بزنن
دوتا امپول از تو داروها جدا كرد گفت اين دوتاروهم الان بايد بزنن سرمش تموم شد بگيد بيام امپولاشو بزنم

من از امپول خيلي بيشتر از سرم ميترسيدم
تا اينو گفت بغض كردم تا كه رفت بيرون با جديت گفتم من نميزنم
حميد:گفتم كه تو حق انتخاب نداري دست تو نيست كه بخواي بزني يا نزني
اينو كه گفت تصميم گرفتم امپولو بردارم بزنم زمين بشكنه تا نزنم
اما تا خيز برداشتم سمت امپولا اون زودتر از من دستشو گذاشت روشون و گفت فكر كردي بچم؟
گريه افتادم گفتم نميخوام بزنم چرا نميفهمي😭
حميد :برات لازمه بايد بزني سعي كن تو بفهمي
من اون شب فقط و فقط ميخواستم‌ اون امپولارو نزنم و حميد هم سعي نكرد ارومم كنه و مرغش يه پا داشت
تا سرمم تموم شه بهش ميكفتم كوتاه بيا
توروخدا من ديگه با همينا خوب ميشم
و اون قبول نكرد تا اينكه سرمم تموم شد و پرستار رو صدا كرد كه بياد سرمو در بياره

وقتي پرستار سرمو دراورد حميد امپولارو داد بهش
من ديدم حميد قبول نميكنه به پرستار گفتم نميزنم پرستار يه نگاهي به حميد كرد كه يعني چيكار كنم
حميد با جديت و عصبانيت گفت بيخود كرده اماده كنيدو گفت خانم تا امپولشو نزده از اين در بيرون نمياد
و رفت از اتاق بيرون
پرستار امپولو اماده كرد و گفت عزيزم دراز بكش بزنم اونقدرا كه فكر ميكني درد نداره با وجود حرفای پرستار نميدونم چرا امپول برام يه كابوس بود
گفتم نه نميزنم كفشامو پوشیدمو اومدم از در برم بيرون ديدم يا خدا حميد پشت در نشسته بوده جلومو گرفت
حميد:كجا؟؟؟ امپولتو زدي؟
ااومدم بگم اره پرستار با امپولا به دستش اومد گفت اقا من نتونستم راضيش كنم
حميد عصبي شد
مچ دستمو محكم گرفت
منو برد سمت تخت گفت بخواب
من گريه افتادم گفتم نميخوااام توروخدا كاريم نداشته باش
نميخوام بزنمممممم
حميد بزور گذاشتم رو تخت و من هرچي سعي ميكردم نگذارم شلوارمو باز كنه نميتونستم جلوشو بگيرم
دمرم گرد و از پشت شلوارمو يكم داد پايين
پرستار پنبه كشيد دستمو بردم كه نگذارم بزنه دستمو محكم كشيد و دوتا دستامو تو دست چپش گرفت و با دست راست گذاشت رو كمرم
و پرستار امپولو فرو كرد تو پام چون خودمو سفت گرفته بودم خيلي دردم گرفت وگرنه موادش درد نداشت دومي رو هم بلافاصله زد و من فقط گريه میکردم از سوزش وقتي تموم شد سريع كفشمو پوشيدم و خواستم از در برم بيرون كه دستم گرفت و داروهامو داد دستم از درمانگاه اومديم بيرونو سوار ماشين شديم منو رسوند كنار ماشينم و من بدون خداحافظي از ماشين پياده شدم و رفتم خونه
و بعد اون شب اسمشو زدم تو بلك ليست گوشيم و ديگه بهش محل نذاشتم نه بخاطر امپول و ترسم كه چرا با من اينطوري برخورد كرد و من همش فكر ميكردم کسی كه قبل ازدواج با من اينجوري برخورد كرد ميتونه بعد ازدواج دست بزن هم داشته باشه
و چرا اينقدر زود به اين شدت عصبي ميشه
خلاصه
قهر ما جوري شد كه ديگه از هم خبر نداشتيم تا ٦ سال
من ازدواج كرده بودم و يه بحه ٢ ساله داشتم يه روز نزديك محل كار يكي از دوستام ديدمش و همون روز تو اينستگرام منو پيدا كرد (پيجم باز بود)و بهم دايركت داد من با همون ذهنيت اينكه اين چقدر ادم عصبي و غيرنرمالي جوابشو ندادم
تا اينكه بهم گفت حقمه يه سري چيزارو بدونم
باهاش صحبت كردم و فهميدم كه اونروز من هم خيلي شايد بچه بازي دراوردم و خب اون نگران سلامتيم بوده

اين نكته رو هم بگم من كاملا سنتي ازدواج كرده بودم و علاقه و عشق ازدواج نكردم
و تو خيلي از موارد باهم تفاهم نداريم
اما به هرحال ديگه كار از كار گذشته بود
و ما مال هم نبوديم و اميدي هم به
وصال نيست

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Nov, 05:55


سلام دوستان
من سارينام و ٢٨ سالمه

قبلا يه بار خاطره گذاشتم اين خاطره اي كه ميخوام براتون بگم مال ٦سال پيشه خاطره اي كه باعث شد سرنوشت من تغيير كنه

٦سال پيش من يه دوستي داشتم بنام حميد كه باهم خيلي خوب بوديم و همو دوست داشتيم و براي شناخت بيشتر باهم در ارتباط بوديم
مدتي از دوستيمون ميگذشت كه باهم بيرون ميرفتيم و ميومديم كه من بعد از دوره ي پريوديم همچنان خونريزي داشتم و خونریزیم قطع نميشد
من همش ميگفتم فردا ديگه حتما خوب ميشم تا اينه ١/٥ ماه طول كشيد و خوب نشدم
حميد بهم ميگفت سارينا تو چته چرا بي اعصابي چرا بهونه الكي ميگيري همش
مشكلي اگه هست بگو
منم چون ميديدم شرايطم باعث بي اعصابيم شده و حميد ممكنه به خودش بگيره قضيه رو مطرح كردم
اون موقع حميد دانشجو سال هاي اخر دامپزشكي بود و وقتي قضيه رو شنيد خيلي دعوام كرد كه چرا مسئله به اين مهمي رو جدي نگرفتم و به دكتر مراجعه نكردم
ايام عيد بود و جايي متخصص پيدا نميكرديم …

مجبور شدم به پزشك عمومي درمانگاه مراجعه كنم كه دكتر برام امپول ويتامين k،سرم و چند تا امپول و قرص ديگه تجويز كرد و گفت اين داروها خونريزيتو قطع ميكنه اما حتما بعداز تعطيلات به متخصص غدد و متخصص زنان
مراجعه كن تا علت بررسی بشه
خلاصه…

از اونجايي كه حميد ادم پيگيري بود تو درمانگاه مدام تماس ميگرفت كه چي شد دكتر چي گفت و … كه من گفتم اره دكتر چندتا قرص داد گفت مصرف كنم اوکی ميشم
حميد از ترس من نسبت به امپول هيچ اطلاعي نداشت و فكر نميكرد كه يه سري دروغ سرهم كردم
رفتم داروخونه داروهامو بگيرم كه موقع تحويل دارو از دكتر داروساز درخواست كردم كه امپولا و سرمش رو نده كه دكتر جواب داد: خانم بهتر نيست يه برگ مولتي ويتامين ببري ؟ اخه عزيز من داروي اصلي شما امپولا و سرمه بقیش فقط تقویتیه و عملا کاری ازش نمیاد
من هم وقتی دیدم اینجوری گفت کلا داروهارو نگرفتم و از اونجا زدم بیرون
که دیدم حمید داره باهام تماس میگیره…
سارینا:سلام
حمید:سلام عزیزم کارت تموم شد ؟
سارینا:بله
حمید :همون اطراف پارک کن میام دنبالت
دلم میخواد ببینمت دلتنگتم

تا سوار ماشين شدم بعد از احوالپرسي و خوش و بِش
حميد: سلام عزيزدلم ،خوبي؟ نتیجه چی شد؟
سارينا: ممنون خوبم، هيچي يكم دارو داد گفت مصرف كني اوكي ميشي دیگه
حميد:داروهات كو…؟
من:😕😕😕. اااا یادم رفت بگیرم، حالا بعدا میرم میگیرم
حمید: اااا یعنی چی یادم رفت؟ من میرم میگیرم نسخه رو بده
من: نههه حالا عجله ای نیست که توراهه رفتن به خونه میگیرم
حمید: نه من اینجوری خیالم راحت تره بده نسخه رو… زود باش!
(یه چیزی هم که باید بگم حمید لحن صحبت کردنش کلا جوری بود که نباید روی حرفش حرف زد وگرنه عصبی میشد از این ادمایی بود که معتقد بود حرف اول و اخررو خودش باید بزنه…)
من: (با اکراه) باشه نمیتونستم بیشتر بگم نه چون اخلاقشو فهمیده بودم تو مدت اشناییمون

رفت داروهارو بگیره و من قلبم تندتند میزد و فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور وقتی اومد قانعش کنم که خودم بعدا میرم میزنم

اومد و من سعی کردم طبیعی جلوه کنم
حمید : بیا عزیزم پیاده شو
من: واسه چی؟؟؟
حمید: خب بیا که قرصا که دکتر داده رو باید بزنی
من:😳😳😳 یعنی چی؟
حمید : پیاده شو قرصات تبدیل به امپول شدن بایدم بزنیشون
فکر میکنم از اینکه بهش دروغ گفته بودم متوجه شده بود میترسم و حمید اصلا بهم حق نمیداد و فقط حرفش این بود که چرااا دروغ گفتم

خلاصه اون میگفت پیاده شو و من با مظلومیت تمام سعی داشتم یه جوری با زبون نرم و سیاستی که ندارم متقاعد بشه که الان نزنم که شکست خوردم

حمید : کنارتم نترس عزیزم فقط رو حرفم حرف نزن و پیاده شو
پیاده شدم و اروم اروم و با ناراحتی داشتم میرفتم داخل درمانگاه و حمید سریع رفت سمت صندوق قبض گرفت وایستگاه پرستاری دارو هارو داد وبه من گفت

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

08 Nov, 05:55


برو بخواب بیاد برات بزنه …
درامنده شدم دیدم راهی نیست ترس کل وجودمو گرفته بود و داشتم گوشه ناخنمو بی اختیار با دندونم میجویدم
اروم و با خجالت گفتم حمید من … من میترسم راهی نیست نزنم…؟😢
پرستار دید و گفت عزیزم برو تزریقات برادران که بیاند کنارت هیچکس خداروشکر اونجا نیست
حمید: نه عزیزم برو تزریقات برادران تا بیام
و داشت به سوالات پرستار جواب میداد که مشکلشون چی بوده و علایم چی بوده و …
رفتم تو اتاق تختارو دیدم دلم هووووری ریخت کافی بود کسی باهام حرف بزنه اشکم سرازیر بشه
حمید اومد و گفت اااا پس تو چرا هنوز دراز نکشیدی بدو ببینم
بدوووو پرستار داره میاد
همون لحظه پرستار با یه سبد که توش چندتا امپول اماده و سرم اماده بود اومد
گفت دراز بکش عزیزم
حمید کمکم کرد برم رو تخت و استینمو زد بالا و گفت نگران نباش یه لحظس
پرستار گارو رو بست و من قلبم تند تند میزد که داشت دنبال رگ میگشت دید دست چپم نداره شاکی شد و گفت اون دستتو بده اونم چک کرد و گفت وای چه رگای نازکی و روکش سوزن برانول رو برداشت و داشت فرو میکرد تو دستم جلوی چشممو گرفته بودم و نفس عمیق میکشیدم که اروم شم که یهو دراورد گفت نشد😭
و دوباره اون یکی دستمو چک کرد و سعی کرد رگ پیداکنه دوباره فرو کرد و بازهم نشد
اروم گریه میکردم و گفتم نمیخوام بزنم
حمید گفت نمیشه
خانوم پرستار رفت یه برانول دیگه بیاره که من شروع کردم به التماس
توروخدا حمید توروخدا نزنم دیگه دستم درد گرفت 😭
حمید حرفش یک کلام بود نمیششششه
پرستار اومد و برانول سرم رو عوض کرد و رو دستم امتحان کرد که بازهم نشد دیگه دستمو کشیدم و پشتم قایم کردم و صدای گریم بلند شد
گفتم توروخدا نمیخوام بزنم
ولم کنید
حمید ساق دستمو محکم گرفت و از پشتم کشید گفت انتخاب با تو نیست
هرچی تلاش کردم دستمو از دستش دربیارم بی فایده بود زورم بهش نمیرسید
گریه میکردم فقط
تا اینکه دیدم پرستار میخواد بالای انگشت شستم رگ بگیره
از مامانم شنیده بودم اینجا خیییلی دردناکه
گفتنم توروخداااا اینجا نگیر
توروخدااااا….
حمید دلش سوخت گفت خانم اونجا نزنید
با تلاش فراوان یه رگ روی دستم گرفت و برانول رو فیکس کرد چندتا امپول هم تو سرم ریخت و رفت
و حمید اشکامو پاک کرد و گفت ببین واسه یه سرم چیکار میکنی
چه ترسوای بودی من نمیدونستم

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 22:05


حالتون چطوره
خوبین؟سر کیف این ؟😂
بیو بدم آروین هستم عید ۲۲ سالم میشه «کادو خواستین بدید شماره کارت میدم بزنید😂» دانشجو پرستاری
دارای دو عدد داداش دهه ۷۰ ای دوقلو «بله عجیبه دهه ۷۰ عو دوقلو ولی دیگه اون موقع شده دیگه 😑😂»چون در اخرای دهه ۶۰ تشریف دارن به دهه ۷۰ معروف هستن به نام های آریا«همسر گرامی ایشون مبینا» و آرش«و همسر ایشون هم لیلا »
هر دو اینام زن گرفتن فقط آرش بابا شده الانم یه پسر «سه یا چهار سالش فکر کنم...چقدر عموی خوبیم ن؟😑😂» بنام بُرنا داره
آریا هم یه دفعه بابا شد ولی قسمت نبود اون بچه بدنیا بیاد دیگه«سق.ط»🥲
آرش مهندس عمران هست و کنارش نمایشگاه ماشین هم داره و آریا مثل خودم علاقه به تجربی داشت الانم چندین سال عمومی
و ماحتت گشادیش جمع نمیکنه بخونه برا متخصص
و در پرانتز هم عرض میکنم از زن آریا بشدت بدم میاد ازش
پدربنده پزشک قلب و عروق هستن «دوست داشتم حرفه پدر ادامه بدم ولی قسمت نشد پرستاری میخونم😅💔»و هیچ ام از پرستاری راضی نیستمو از رو مجبوری عه خلاصه بیشتر مشکلم درآمد پرستاری عه
و مادر بنده پزشک زنان و زایمان هستن

در کنار دانشجوی بودنم یه کار راه انداختم خدا یه بودجه بده راش بندازم دیگ😅🤦🏻‍♂😂


من تو این چند سال تو چنل هستم هیچ اسمی از آرش نیاوردم چرا چون دو .سه سالی ما باهم دعوا داداشی داشتیم و من اونو هیچ داداشم نمی‌دونستم هفت پشت غریبه بود برام
نه من کوتاه میومدم نه آرش
با وجود برنا و لیلا قهر و دعوا کدورت هارو گذاشتیم کنار الانم اوکیم😂

بیو کافیه یا ن؟خیلی شد دیگه بیو !!بسه دیگ ناموثا

این خاطره تقریباً مال قبل تابستون اینا میشه
من دو سالی داره میشه زندگیمو از خانواده جدا کردم از وقتی دانشجو شدم
خونه بابا رفته بودم
فقط مامان خونه بود قرار شد بریم باهم بیرون «خرید داشت »
ما رفتیم مامان من با مامان یکی از بچه های آشنا دید «فامیل نه»
اینا باهم داشتن حرف میزدن بیرون فروشگاه منم تو ماشین بودم دیدمشون
مامان اومد تو ماشین
مامان:مامان روژین بودا
_دیدم
مامان یهو گفت روژین کنکور چی کرد راستی؟
_روژین؟
+اره
_یک سال خوره فکر کنم بشه با پول باباش رفت روسیه هعی😅
گیر داد چرا اینجوری میگی !
مگ برا تو همچنین موقعیتی جور نکردم خودت نخواستی
مامان:اصلا اشتباه از من بود همون سال کنکور باید می‌فرستادمت اونجا
_من میرفتم اونجا چه غلطی میکردم
+زندگی 
_زندگی مگ آسون ... من اونجا هم زبون و دینم دارم؟
_مامان تو یه عمری اونجا رفتی اومدی
+فقط بهونه بیار
_بهونه کجا بود
+اره بهونه کجا بود
+فکر کردی نمیدونم برا دختر نسترن نمیری
_چه ربطی به رها داره .چرا اونو قاطی میکنید
+اره تو راست میگی
_بس کن دو سال پدر منو در آوردی من نمیخام
_من اینجا نمیتونم زندگی مو کنم
_اونجا چیجوری تحمل کنم یه عمری
+بهونه دلتنگی خونوادع تو آوردی گفتم فوقش ماهی یه بار یا تو میای تو نتونستی ما میایم
من که هر چند ماه یبار اونجام
+من دوست دارم اونجا باشی نه اینجا
_مگ زندگی کردن اونجا آسون عه؟😐تو هین دعوا من دست چپم کلا بی حس شده از کتف تا سر نوک انگشت هام
هر کاری کردم نمیتونم تکون بدم دستو
من فقط با دست رانندگی میکردم تا خود خونه داشتیم دعوا میکردیم نزدیک خونه بودیم
مامان گذاشتم خونه خودم برگشتم خونه خودم
تو ترافیک دستمو ماساژ دادم تا تونستم  دستمو تکون بدم کم کم یکم خوب شد
کم کم معدم درد میکرد
رسیدم خونه فقط پخش رو زمین شدم بخابم ولی خوابم نمی‌برد اعصابم خورد بود.
چند ساعتی گذشت معده دردم بیشتر شد بهتر
ن دیگ گفتم برم بیمارستان پیش آریا همم یکم راجب حرف بزنیم خالی شم
رفتم حامد شیفت بود نمی‌دونستم آریا شیفت یا ن
خلاصه بیمارستان خلوت بود
در زدم رفتم تو اتاق حامد سرش تو گوشی بود
+بفرمایید
_خسته نباشی
+سلامت باشین
سرشو آورد بالا
+عه تویی
+چیشدع
صندلی کنارش نشستم
+معده درد داری باز
_آی خیلی
+پاشو برو بخواب تخت
_بابا همون آمپول و سرم همیشگی بنویس دیگ
+پاشو یه معاینه س
_هوفف حامد نوکرتم ول کن
+بیمارستان تو عوض کن همیشه برا معده درد اینجای
+انقد اینجایی کدملی تو حفظم 😂🤦🏻‍♂
_نخندون منو معدم درد می‌کنه 😑😂
+والا دروغ مگ
+لااقل برو تزریقات بخاب که تا دارو هاتو از داروخونه بگیرم
_خودم میرم میگیرم
+نمیخاد برو تزریقات دراز بکش انقد مثل مار به خودت بپیچ
+اومدم اونور باشی
_باشع🥴
با یه بدبختی رفتم تزریقات
سوتو کور بود فقط یه خانم میانسال با روپوش سفید بود
بهش گفتم
رفتم رو تخت دراز کشیدم اونم با ای و آخ
یه بو الکل میومد دماغت میسوخت🤦🏻‍♂😂
بعد چند دیقه حامد اومد دارو‌ داد ب پرستار

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 22:05


حامد :خانم رضایی زحمت تزریقی هارو میکشید
+برا ایشون ؟
حامد:اره
پ گفت آماده شید اول عضلانی دارید
اگه ولم میکردن گریه میکردم اول عضلانی نزنم «وقتی معده درد داری میخابی رو شکم دو برابر میشه دردش 💔»
برگشتم اومد پنبه کشید
_چند تا عضلانی «همون دیقه نیدل زد»آیی😖
+نفس عمیق همون یدونه
تموم شد لباسم درست کردم برگشتم اومد سرم بزنه
دست چپمو نیدل سرم زد
میخاستم بگم نزنه چپ که زد
چند تا آمپولم خالی کرد ت سرم
+پرده رو بکشم
_اره بی زحمت
آرنج دست راستم رو چشام بود
ده دیقع ای گذشت یا بیشتر نمی‌دونم تو خواب بیداری بودم
حامد پرده کشید دستم از رو چشام ورداشتم
حامد:چطوری؟بهتری؟
_اره مرسی زحمت کشیدی
حامد:نه فدات وظیفه ست
حامد:معده دردت سر چی بود
_نمیدونم
حامد :نمیدونم نشد جواب یا سر عصبی شدن یا سر خالی بودن معده ت
و از اونجایی حوصل مون سر رفت نشستیم غیبت راجب آریا
سرم تموم شد خدافظی کردیم اومدم خونه



پ.ن: ماهایی تاوان اعصاب و روان مونو معده و قلب و... میدن یکم مراعات ماهارو بکنید گناه داریم

پ.ن:از سالی عمل کردم تازه امسال چند  دفعه ای موقع عصبی میشم دستم از کتف بی حس میش تا انگشتام ...هنوزم کسی اینارو نمیدونه حتی به بابا چیزی نگفتم
امروزم اعصابم خورد بود برا اولین بار قلب درد و لرز دست و پا داشتم
آخر معلوم نیست چیجوری بمیرم 😅💔🚶‍♂🚶‍♂


پ.ن:امروز روز خوبی نبود
سر صبح پام ضربه خورد
بعدش قلب درد 😂🚶‍♂🚶‍♂
من همینجوری پیش میرم ببینم چی میشه اخر

بدورد 🖐🏻

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 17:52


این ویروس جدیده که اومده بنظرتون بدون دکتر خوب میشه
۲ هفته گذشته دوباره شدت پیدا کرد
علائم حالت تهوع ، گلودرد ، آبریزش بینی شدید
و اگه برم دکتر چه دارویی میده ؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 17:51


روز پرستار وبه  تمام کادر درمان وپرستار های کانال شاد باش میگم ❤️مخصوصاً آقا بهنام آقا حسین وآقا کیارش که دیگه اینجا نیستن وبرامون خاطره نمیذارن😕
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید هرجا که هستید💐💐

درود ب همه ی دوستان کانال ممنونم پیشاپیش از راهنماییتون ببخشید وقتتون میگیرم من به گوگل اعتماد ندارم واسه همین خواستم اینجا میدونه کمکم کنه سوالمو جواب بده تو خونه عفونت باشه یعنی چی میشه تو خون عفونت بره چی باعثش میشه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 17:12


اینم سرم دوم💔

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 09:59


سلام، پنجشنبه همگی بخیر 🙋🏻‍♂

من نیمام ۲۳ کرج‌ و مفتخرم 😅 یه خاطره درمورد بیوتین و بپاتین (بابت ریزش مو)

۱۲ ظهر: رسیدم جلوی داروخونه و درمانگاهی که کنار همن پارک کردم، وارد داروخونه شدم؛
+ سلام، وقت بخیر، ممکنه یه بیوتین و بپاتین با یه ورق آموکسی سیلین و مترونیدازول لطف کنین؟
- یه بسته؟
+ نه از هر کدوم یه دونه 😑

دارو ها رو گرفتم، و مستقیم رفتم درمانگاه، یه خانمی نشسته بودن پشت میز پذیرش، که از در ورودی که وارد میشدی دیده نمی‌شد.

سلام کردم و جواب که دادن متوجه شدم تعطیل نیست. (کلا با فوبیای آمپول کنار اومدم، ولی هر بار که رفتم درمانگاه یه تپش قلب و استرس کمی میگیرم)

+ لطف میکنین زحمت این بیوتین و بپانتین رو بکشین؟
- اسمتون؟ نیما...
۲۴ هزار هزینه اش میشه،‌ کارت بکشین و آماده شین.

رفتم داخل اتاق، که یه تخت داشت و کاپشن امو درآوردم، سریع آماده نشدم تا بیاد خانومه و بعدش...

یه سه چهار دقیقه ای طول کشید، توی این سه چهار دقیقه واقعا این صدای شکستن شیشه دارو و باز شدن پلاستیک آمپولا حسابی روی مخ بود 😑

بالاخره اومد خانومه، و روی تخت خوابیدم، پد که می‌کشید، گفت که اولی یکم درد داره، ولی اوکی بود درد زیادی نداشت (حجم هر دوتاشون کمتر از ۲ سی سی عه و زود تموم میشه)

اولی رو زد و خارج کرد (کلا از آمپول زدن فقط استرس شو دارم، نه سفت کردن و شلوغ کاری و...)

دومی که زد، وقتی پیستون رو خواست فشار بده، اولش یه سوزش خاصی داشت ولی خب شانس آوردم زود تموم شد و کشید بیرون 😬

ازشون تشکر کردم و یه دو دقیقه ای توی همون حالت موندم، که دردش کامل اوکی بشه و تمام...

نتیجه گیری:
۱. کسایی بخاطر دردش، بیوتین و بپانتین نزدین، اعتماد کنین که دردش قابل تحمله و فقط یه سوزش اولیه داره، برید بزنید اگه لازمه و اگه دردش بیشتر از چیزی بود که من نوشتم زیر همین کامنت فحش آزاده 😂

۲. این حرفم با تمام کادر درمانه که توی قسمت تزریقات زحمت میکشن، خواهشاً سریع تزریق نکنین، ناحیه ای نزنین که بعدش خون زیادی از جای آمپول خارج بشه و بعدش ام، آخر سر یه چسب روی پنبه بزنین که مردم اذیت نشن، بلایی که امروز سر خودمم اومد 🫠

۳. یه سوال ام، از کادر درمان و پزشکا و پرستارایی که امروز روزشون بوده (روزتون مبارک 🐚🪻) این بیوتین و بپانتین بعد دوره ۶ هفته ایش واقعا ریزش مو رو قطع میکنه؟

۴. اولین خاطره ام بود و ممکنه قالب و لحن نوشتن ام، مطابق میل همه نباشه، خوشحال میشم اگه تجربه ای داشتین در این مورد زیر این خاطره بنویسین 🙏🏻

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 04:39


💙 روز پرستار بر کلیه پرستارهای گل و دانشجوهای پرستاری و کادر درمان گرامی باد.

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

07 Nov, 04:38


اگر فکر می کنید از آمپول میترسین، این بنده خدا رو ببینید :))🙃

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

06 Nov, 21:04


سلام ی ویروس جدید اومده
من دکتر نرفتم بهتر شده بودم تا صبح امروز
اما بازم الان علائم برگشتن
چیکار کنم چه دم کرده ای بخورم چه قرصی ؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

06 Nov, 18:31


اماده امپول زدن😂😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

06 Nov, 18:31


تا حالا تو عمرم بهم دوتا سرم نداده بودن که دادن
یکی الان زدم یکی ام فردا💔

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

06 Nov, 11:18


سلام دوستان چطورید ؟
خوب هستید؟
نیکا هستم سومین خاطره م هستش
خیلی ممنون از تمام دوستانی که نظراتشون رو گفته بودند من متاسفانه نمیتونم جواب کامنتارو بدم پس چند تاشونو همینجا میگم
دوست عزیزی که گفته بودن غلط املایی داشتم خیلی ممنون که اصلاحش کردین. خوب این یه چیز طبیعی هستش و ممکن وقتی یه نفر اون همه تایپ میکنه یه اشتباه هم داشته باشه. و گفته بودن داداشم دبیر ادبیات خوبی نیست باید بهتون بگم که اتفاقا داداشم دبیر مدارس خاص هستش و تدریسش عالی یه
و در مورد فامیلی هامون تو مدرسه که سوال پرسیده بودید چند باری بچه ها پرسیده بودند که آیا با کیان نسبتی داریم که من پیچوندم و گفتم خوب ما الان دوتا حسینی تو کلاس داریم. باهم نسبتی دارن؟ 😂
مرداد ۱۴۰۳🔥
شنبه بود و دوستم زنگ زد و بهم گفتش که فردا تولدش و برم کافه صورتی بهش گفتم که بهت خبر میدم اگر تونسم حتما میام قطع کردم و رفتم پایین مامان کتاب باشگاه پنج صبحی ها دستش بود و داشت میخوند رفتم واسش چایی ریختم و رو کاناپه روبه روش نشستم و تو اکسپلور می چرخیدم . اون شب در مورد تولد چیزی بهش نگفتم که کاش میگفتم
روز بعدش صبح ساعت ۱۰ رفتم باشگاه تا ساعت ۱۱:۴۵ که دیگه ماکان اومد دنبالم و باهم اومدیم خونه مستقیم رفتم دوش گرفتم و یه نیم ساعتی هم کتاب خوندم کیان صدام زد برم نهار رفتم پایین نهارو خوردیم و به مامان کمک کردم سفره رو جمع کردیم و ظرف هارو شستیم گفتم حالا دیگه وقتش بهش بگم :من+ مامان☆
+ مامااان
☆جونم
+ میگما امروز تولد لیاست میتونم برم ؟
☆ کجا هست؟
+ کافه
که دیگه ماکان از تو هال زوتر از مامان صداش در اومد ماکان●
● نخیر نمیشه
+ من از تو نپرسیدم
● وقتی بابا نیست اجازه ت دست من😏( بابا واسه یه کاری رفته بود عراق)
+ ه تا مامان هست چرا باید اجازه م دست تو باشه ؟
☆ نیکا مامان حرف منم حرف بابا و داداشت
+ وا ماماااان من که میدونم اگه این دخالت نمی کرد شما اجازه میدادی اصلا چرا باید نرم
● چون اون دختره لیا اصلا به تو نمی خوره واست بدآموزی داره
+ چی میگی بدآموزی چی داره😐😂
● خودت بهتر میدونی اصلا من چرا باید اجازه بدم با کسی که سیگاری یه و هزار کار دیگه میکنه دوست باشی؟ ببین بهت گفته باشما نیکا دیگه با این دختر نمی گردی ها .
دیگه اعصابمو خورد کرد و گفتم
+ ولم کن بابا تو چرا انقد گیری داداشای مردمو نگاه داداش مارو نگاه ( عاقا داداشای شمام اینجورین یا فقط این اینجوری یه اگر مشکل از اونه تا یه فکری به حالش بکنم👰‍♀💍 )
بعدش رفتم تو اتاقم و محکم درو کوبیدم 😤
و یه کم گریه کردم و به لیا پیام دادم یه بهونه هم جور کردم و گفتم نمیام🥲
بعدش خوابیدم بیدار شدم ساعت ۷ بود مامان اومد تو اتاق و گفت
☆ عه بیدار شدی مامان پاشو آماده شو میخوایم بریم خونه مامانی
+ نمیام
☆ یعنی چی نمیام پاشو مامان خاله هات و دایی هات همه اونجان پاشو زشت مامان فداتشه از حرفای داداشت ناراحت نشو اون که بدتو نمی خواد عزیزم راست میگه با هم سطحی های خودت دوستی کن
+ مامان نمیدونی چیکار میکنه؟ چقد اذیتم میکنه اون به آهنگ هایی هم که گوش میدم گیر میده 💔
☆ اشکال نداره عزیزم من باهاش حرف میزنم حالا پاشو آماده شو
دیگه بلند شدم دستو صورتمو شستم لباس پوشیدم و موهامو گوجه ای کردم رفتم پایین نیکان نشسته بود گفت ♤
♤ چی شده ؟چرا زانو غم بغل گرفتی ؟
+ برو از اون ضد حال بپرس
♤ کیان؟
+ نخیر اون دراز 🦒( ماکان)
♤ چرا چیکار کرده
+ نزاشت برم تولد دوستم
♤ هوووو حالا گفتم چی شد اشکال نداره دیگه ارزششو نداره واسه یه چیز به این کوچولویی خودتو ناراحت کنی که
+🫤🙄
دیگه همه اومدن چون بابا نبود با ماشین ماکان رفتیم کیان خونه نبود بعدا خودش اومد
رسیدیم خونه مامانی همه خاله و دایی ها اونجا بودن کلی خوش و بش کردیم بعدش رفتم پیش دختر داییم ( یه سال از من بزرگتر) زیاد سرحال نبود
+ پری! خوبی؟
& وای نه نیکا خیلی‌دلم درد میکنه
+ چرا عزیزم
& پریودم دلم درد میکه کمرمم داره نصف میشه
+ برو تو اتاق دایی یه کوچولو دراز بکش بهتر بشی
پاشد رفت منم رفتم واسش چایی نبات بردم رفتم پیشش یه کوچولو خورد بعدش دراز کشید داشتم باهاش حرف میزدم که ....‌ پرید🕊😴
برق هارو خاموش کردم اومدم بیرون داداشش( پارسا ۲۷ سالشه پرستار ) گفت نیکا پریسا کوش ؟
+ تو اتاق خوابش می‌ اومد خوابید
وا این بچه که کل بعداز ظهرو خوابید. چشه؟
+ داداش هیچی ولش کن خب خوابش میاد
مطمئنی خوبه؟
+ اره
اوکی
رفتیم پیش بچه ها باهام مافیا بازی کردیم تا وقت شام شد سفره رو پهن کردن منو فرستادند دنبال پریسا
رفتم تو اتاق خوابیده بود آروم بیدارش کردم گفتم پاشو پری جونم بیا شام
& وای نیکا اصلا نمیتونم
+ حالا بیا یه کم بخور
کمکش کردم پاشد موهاشو مرتب کرد رفتیم تو جمع همه با دیدن پریسا گفتن
به به کوآلای عزیز چه عجب از خواب نازت دست کشیدی 🐨
پریسا بغل پارسا نشست

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

06 Nov, 11:18


منم کنار یریسا و نیکان پارسا گفت خوبی ؟
&اهم
دیگه غذا رو کشیدیم مامانی فسنجون درست کرده بود که من عاشقشم غذا کشیدم و دادم به پریسا هم یه کوچولو کشید هنوز نصفشم نخورده بود که سریع پاشد رفت سمت سرویس منم پاشدم دنبالش رفتم هرچی خورده بود بالا آورد🤢 پارسا و خاله هم اومدن خیلی نگرانش بودن
پارسا:
نیکا تو که گفتی چیزیش نیست خوبه
+ خوب اونموقع که تو پرسیدی خوب بود
خاله گفت خوبی فداتشم چی شدی
پارسا بغلش کرد برد تو اتاق خاله هم فرستاد بره غذاشو بخوره گفت به ماکان بگو بیاد
ماکان اومد گفت
●خوبی پریسا
&خوبم
● علائمتو بهم میگی پری؟
& حالت تهوع دارم دلمم درد میکنه
● از کی ؟
& ظهر
● رنگتم پریده دختر !پریودی؟
پریسا بیچاره از خجالت سرخ شده بود سرشو پایین انداخت 🫣
● خیله خب خجالت که نداره عزیزم الان بهت دو تا امپول کوچولو میدم 💉💉پارسا واست تزریق میکنه زود اوکی میشی اصلا عین آبه رو آتیش
ماکان دایی رو صدا زد( دایی امیر اونم پرستار و با پارسا یه چند ماهی اختلاف سنی داره و مجرد) اومد تو اتاق روبه پریسا گفت
چی شدی عشق دایی؟
& هیچی دایی خوبم
امیر اسم دوتا آمپولو گفت و از دایی پرسید داری تو خونه؟ دایی هم گفت آره یه چشمک به پریسا زد 😉رفت آورد داد دست ماکان ماکانم داد به پارسا و بهش گفت واسش تزریق کن دردش آروم شه بعد با دایی رفتند بیرون مکان برگشت
● نیکا بیا
خواستم برم بیرون که پریسا گفت
& نیکا تروخدا نرو بمون
دیگه پیشش موندم گفت به پارسا
& داداش میشه بهم یه قرص بدی با همون خوب میشم
پارسا در جواب گفت
تو که قرص خورده بودی چرا بهتر نشدی؟ من که بهت امپول ندادم ماکان داده برگرد قول میدم آروم بزنم. کل کلم نکن دیگه کمکش کرد برگرد منم رفتم کنارش دستشو گرفتم پارسا یه کوچولو از گوشه شلوارشو داد پایین و پد کشید سریع امپولو وارد کرد پریسا سریع واکنش نشون داد و یه تکون ریزی خورد منم سریع کمرشو گرفتم
& اوفففف داداش مردم
پارسا: خدانکنه وایسا آ الان تموم میشه یه کوچولو مونده( دروغ میگفت هنوز نصفشم تزریق نکرده بود😂)
پارسا خیلی آروم تزریق میکرد پریسا هم زیرش ( چیز منظورم زیر دستش😔😹) داشت عربده می‌کشید تموم که شد کشید بیرون سر پریسا رو بوسید و گفت: بوخشه چاوو جوانکم( یعنی ببخشید چشم قشنگم یادم رفته بود بگم من کوردم) اونطرفو داد پایین و پد کشید و نیدلو وارد کرد صورت پریسا جمع شد معلوم بود درد داشت ولی زیاد طول نکشید و کشید بیرون پریسا گفت: ای گردن ورد بی ماکان( یعنی ای گردنت خورد شه ماکان) پارسا: پریسا خواهرش اینجاست ها مودب باش
+ اشکال نداره بزا راحت باشه منم باهاش موافقم😂
پارسا: دلت پره ازش ها
+ خیلی
پریسا چندمین بعد دردش آروم شد و به جمع پیوست اون فسنجون هم کوفتمون کرد
پ.ن: تا بابا اومد من با ماکان قهر بودم بعدش از دلم در آورد فکر نکنید رفته واسه م کلی چیز میز خرید نه بابا ازین کارا بلد نیست فقط عذرخواهی کرد🚶‍♀
اینم از خاطره ببخشید طولانی شد و چشای نازتون اذیت شدن
یا حق🦋🌈

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

05 Nov, 19:15


سلام وقت به خیر
یه سوالم داشتم
امپول بیوتین بپانتین زدین؟
درد داره؟دردش در چه حده؟
اینکه فاصلش با بکمپلکس فقط دپ روز باشه مشکلی میشه؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

05 Nov, 17:44


سلام سلام🖐🏼
سارینا یا همون رها هستم
اومدم خاطر اون عکسه رو براتون تعریف کنم
خاطره: روز جمعه بود و تا ظهر خواب بودم و با عربده های ارسلان و غرغرهای مامانم بیدار شدم و مستقیم رفتم واسه ناهار بعد ناهار به زور برادران رفتم درس خوندم تا ساعت ۵ بعد از ظهر و رفتم عصرونه خوردم و دوباره نشستم درس خوندم ساعت شیش و نیم بود که رفیقم زنگ زد و گفت ساعت ۷ میام دنبالت با ماشین که بریم کافه خلاصه بلند شدم و آماده شدم و رفتم پایین که رفیقم سر کوچه منتظرم بود و رفتیم کافه ساعت هشت و نیم بود که گوشیم زنگ خورد و مامانم بود
مامان : سلام خوبی
من : سلام مرسی تو خوبی
مامان : آره منم خوبم کجاییی
من : با آیدا کافم برا چی ؟
مامان : هیچی مهمون اومده بلند شو بیا
من : باشه الان میام فقط در اتاقمو قفل کن
مامان : باشه خدافظ
من : خدافظ
و دیگه بلند شدم رفتم خونه
ساعت ۱۱ بود که مهمونامون رفتن و منم رفتم تو اتاق
چند دقیقه بعد نوید اومد هی مسخره بازی در می‌آورد که من حوصله نداشتم با خط کش فلزی زدمش و همون لحظه هوس گردو کردم رفتم گردو آوردم اومدم نشستم رو تختم که یادم اومد گردو شکن رو نیاوردم حوصله هم نداشتم دوباره برم تا پایین واسه گردو شکن
ی لحظه چشمم خورد به چاقویی که از بعد از ظهر که میوه خورده بودم مونده بود تو اتاقم
برش داشتم و شروع کردم به شکستن گردو با چاقو دوتا رو شکستم و رسیدم به سومی همینکه چاقو رو گذاشتم رو گردی رد کرد و زد دستمو برید و خون مثل چی زد بیرون و دوییدم سمت حمام آنقدر خونریزی زید بود که کل حمام پر خون شده بود دیگه ارسلانو امیر اومدن و یخ گذاشتن رو دستم ولی خون بند نمیومد هر کاری کردیم خون بند نمیومد دیگه رفتیم بیمارستان که بخیه ش کنیم خلاصه رسیدم بیمارستان و امیر منو برد تو اتاق عمل و دراز کشیدم رو تخت و یه خانومی اومد و شروع کرد با سرم دستمو زد عفونی کرد و وقتی خواست بی حسی بزنه به ارسلان گفت که دستمو محکم بگیره که تکونش ندم و بی حسی رو زد که خیلی درد داشت و چند دقیقه صبر کرد که خوب بی‌حس شد و شروع کرد به بخیه زدن و چهارتا بخیه خورد و بعدش ضعف کردم و یه سرم و یه آمپول مسکن زدم و اومدم خونه


دوست دار شما رها 🕊️

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

05 Nov, 14:16


سلام وقت بخیر
میتونین بگین چه آمپولایی تجویز کردن؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

28 Oct, 18:16


جدیدا به پسرا هم سرایت کرده💉😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

28 Oct, 09:08


پایین گفت تکونم نخور سفتم نکن اول تب بر میزنم برات پد الکلی کشید سمت راستم و یهو فرو کرد یه تکون خوردم گفتم ایییی حسین دستشو گذاشت رو کمرم اونم سریع زد و دراورد گفت تموم اونطرفو پنبه زد گفتم توروخدا اروم بزن گفت عزیزم نوروبیون هس یه کم درد داره حسین گفت نترس قربونت برم امپولو فرو کرد گفتم اوووووی پمپ کردددد واااای میسوختتتت گفتم توروخداااا نزننن ایییییی اییییی حسین:قربونت برم الان تمومع شل باش زدم زیر گریه اییییییی درد داره دراورد جاشو مالید گفت بخاب اخریو بیارم رفت پنسیلینو اماده کنه حسینم جای امپولمو ماساژ میداد قربون صدقم میرفت پرستار اومد گفت خب اصلا تکون نخور شل هم باش سمت راست پد کشید و یه کم باسنمو فشار داد گفت شل شل یهو فرو کرد یه جیغ کوچیک زدم گفتم وااااای پمپ کرد وااای پنی۱۲۰۰بود برا منی که میترسیدم انگار ارپیچی بود فلججججج شدم زدم زیر گریه بلند گریه میکرددددددم ایییییییییی نمیخااااام اییییی من مردم تا درش اورد دیگه جوون نداشتم هی سرفه میکردمم پرستار رفت حسینم جاشو میمالید و قربون صدقم میرفت دیگع بلند شدم لباسمو مرتب کردم کفشمم حسین پوشید برام تشکر کردیم رفتیم تو ماشین اونجام حسین کلی لوسم کردددد ولی خدایی من بد مریضی هستم تا خوب بشم قیامت میشه اینم از خاطره من خدا کنم خوشتون بیاد اگه خوب ننوشتم دلیلش اینه که هنوز مریضی تو بدنمع و داغون شدم به زور نوشتم امپول زدنم هنوز ادامه داره اگع دوست داشتید بگید بنویسم♥️به امید دیدار

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

28 Oct, 09:08


سلام دوستان نمیدونم منو یادتونه یا نه چن ماه هست خاطره ننوشتم براتون هلما هستم همسر حسین اومدم براتون خاطره سرماخوردگیمونو بگم انشاالله که خوشتون بیاد …
قبلا گفتم که من آسم و آلرژی دارم و بدنم خیلیییییی زیاد حساسههه یعنی با اینکه کرونا تموم شده اکثرا جاها باید مراقب باشم و ماسک بزنم که یهو ویروس نگیرم یا سرما نخورم از شانس بد منم همیشههه باید سرماخوردگی از حسین به من منتقل بشه خب بریم سر خاطره …

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

28 Oct, 09:08


هفته پیش حسین با دوستاش برنامه ریخته بودن برن ویلا و دوروز بمونن منم بساطمو جمع کردم چون تنها بودم رفتم خونه مامانم و اونجا در استراحت کامل بودم نه از اشپزی خبری بود نه کار خونه قشنگگگگگ استراحت کردم و دوروز مثل برق و باد گذشت🫣😝ساعت حدود ۸شب بود حسین اومد دنبالمو رفتیم خونه و یه کم سرفه میکرد گفتم واییی حسین سرماخوردی حسین گفت صبح تاحالا سرفه میکنم یه کوچولو گلوم میسوزه منم دیگه فاتحمو خوندم قشنگ سریع برا دوتامون ابجوش و ابلیمو وعسل اماده کردم و خوردیم قرص جوشان ویتامین سی هم برا دوتامون تو اب حل کردم خوردیم تا وسایلای حسین که برده بود ریختم لباسشویی و مرتب کردم شده بود ساعت۱۲اومدم دیدم حسین خوابه منم بی عقلیم گل کردو کنارش خابیدم که ای کاش اینکارو نمیکردم😭😭😭صبح بیدار شدیم حسین خیلی بدتر شده بود گفت رفتم استخر بعد اومدم هوای ازاد مریض شدم سردرد داشت سرفه ابریزش بیجون بود یه کم تب خودمم یه کم احساس کسلی داشتم دوباره ابجوش درست کردم و خوردیم صبحونه اوردم که حسین اصلا نخورد گفتم حسین برو دکتر توروخدا تا بدتر نشدی حسینم امادع شد و خداحافظی کرد گفت میرم دکتر بعد میرم سرکار بعداز اینکه رفت خیلی کسل بودم همش خابم میومد رو مبل دراز کشیدم تلویزیون روشن کردم گفتم بعد بیدار میشم ناهار میپزم واای همونجا خابم برده بود وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۱۱و نیمه گلوم میسوخت و سرم درد میکرد یه کم دیگه وقت ناهار پختنم نبود اصلا حالشم نداشتم رفتم یه قرص سرماخوردگی خوردم و یه کم کار کردم که دیدم اصلا بدنم همش وا میره انگار دیگه اومدم دراز کشیدم باز خابم برد🥹🥹ساعت یک و نیم حسین از سرکار اومد دیدم صدام میزنه هلما گفتم جانم گفت خوبی گفتم بد نیستم بلند شدم و گفتم رفتی دکتر حسین گفت اره رفتم گفت ویروس سرماخوردگیه امپول و قرص و شربت داد بهم سه تا امپولشو زدم گفتم حسین از صبح بیحالم همش سرم درد میکنه با گلوم گفت فقط باید زود بری دکتر تا دارو بده بهت پیشرفته نشه گفتم نه حالا اگه بهتر نشدم فردا میرم گفت زودتر بری بهتری الرژی هم داری پدرمون در میاد تا تو خوب بشی باید هفت خوان رستم و رد کنیم گفتم حالا بیخیال دیگه راضیش کردمو نرفتیم دکتر یه ناهار حاضری دوتامون خوردیم به زور و خابیدیم بیدار شدیم غروب بود توای پاییزی هم که ماشاالله مشخص نیس صبحه ظهزه شبه کی هست منم حالم افتضاح سردرد شدیددد و گلوم میسوخت دوباره ابجوش و قرص جوشان خوردم یه قرصم یواشکی تو داروهای حسین برداشتم و خوردم حسینم بنده خدا خیلی حالش خوش نبود رفتیم تو سالن و فیلم گذاشتیم و تا ۱۱شب فیلم دیدیم گشنم بود ولی تهوع گرفته بودم به زور چنتا لقمه نون پنیر خوردم حسینم داروهاشو خورد و خابید ولی من تا صبحح نابود شدم از درد خابم نمیبردکلافهههه شدم انگار صدسال گذشت بهم سردرد گلو درد سرفه تهوع همش یعنی دلم میخاست حسینو خفه کنم حسین ساعت حدودای۸بود از خواب بیدار شد قیافمو دید فهمیدا گفت هلمااا چشات ماشاالله مشخصه ازدرد نخابیدی گفتم دارم میمیرممم گفت تو عقل نداریییی واقعااااا فقط منو عصبی میکنی صدام میزدی ببرمت دکتر هیچی نگفتم گفت پاشو اماذع شو ببرمت دیگه تسلیم شدم و اماده شدم و رفتیم پیش پزشک خانوادمون چن نفر جلومون بودن و گفت دکترم ساعت ۱۰میاد رو صندلی نشسیم سرمو گذاشتم رو شونه حسین از سردرد چشام میسوخت هی اشک میومد حسینم فک میکرد از درد گریه میکنم گفت ببین چقدر دردت زیادع گریه میکنی گفتم بابا شلوغش نکن چشام میسوززززه همش تقصیر تو هستا سرماخوردگی دادی بعداز دوساعت نوبتمون شد و رفتیم پیش دکتر اونم وضعیت بدن من کامل میدونه و کم نذاشت برام ماشااللع کلی قرص و شربت و امپول و تقویتی و همه چییییی ااومدیم بیرون و حسین گفت داروهاتو میگیرم الان میام نشستم بدون حرف رفت داروهامو گرفت و اومد امپولا ماشاالله چشمک میزد گفتم بابا چه خبره من میترسم گفت پاشو پاشو لوس نشو بزن بریم حالت خوب نیس بریم خونع بخاب بلند شدم رفتیم اتاق تزریقاتش دوتا تخت داره یه پیرمردم از شانس بد من تزریقاتشه گفتم حسین این نزنع گفت خب چیکار کنم خانم نیس میخای بریم درمانگاه گفتم اهوم دیگه رفتیم درمانگاه و تزریقاتش حسین قبض گرفت اومد گفت برو داخل گفتم بیا باهام گفت برو ببین میزاره رفتم با تررررس دیدم دارع برا یه خانمی امپول میزنع اونم از درد صداش میومد دیگه من بیشتر ترسیدم سلام کردم گفتم ببخشید میشه شوهرم باهام بیاد من میترسم گفت بزار امپول ایشون تموم بشه برع کسی نیس بگو بیاد رفتم بیرون و به حسین گفتم منتظر موندیم خانمع اومد بیرون حسین دستمو گرفت رفتیم داخل اینقدر میترسیدم پرستاره گفت اخرین بار کی پنسیلین زدی حسین گفت حدودا دوماهی میشه گفت بخاب پس اشک تو چشام بود که بریزه فقط رفتم سمت تخت حسینم اومد پیشم گفتم خیلی میترسممم گفت نترس عشقم یه لحظس تحمل کن تموم میشه دمر خابیدم رو تخت حسینم دستم گرفت و میخندیدازم پرستار اومد خودش شلوارمو دو طرف کشید

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 18:56


خوشم نیومد اصلا
این چیه میفرستین😒😒😒

بهونه دیگه ای پیدا کنین بهتر نیست؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 18:41


سریع پاشدم بدو بدو رفتم سمت سرویس
پشت سرم حامد اومد
حامد : چیشدی یاسمن ؟ خوبی ؟
-میشه بریم بالا من استراحت کنم؟ بیحالم
حامد : باشه بریم
از مامان و ... عذر خواهی کردیم و رفتیم بالا
حامد : یاسمن سرمت ؟
مهدی بیرون بود پیام دادم بهش گفتم بیاد برام وصل کنه (دوره گذرونده بلده )
حامد : باشه پس برو داخل رو تخت دراز بکش
رفتم دراز کشیدم تو گوشی بودم شاد و چک میکردم و سوال بچه‌ها رو با ویس جواب میدادم ...
صدای آیفون اومد ...
حامد : مهدی‌ه !
- حامد جان در و زدی یه شیر نسکافه واسه مهدی بیار 🥲
چشمم😄برادر زن شیر نسکافه نخوره نمیشه دیگه 😒😂
- بدجنس نباش 😂 داداشمه
حامد : شما هم با این اخوی ت😂

در و زد و مهدی اومد داخل
سلام ، خوبی آبجی ؟
مهدی : چی کارش کردی آبجی مو حامد ؟😒
حامد : خواهر زاده ت مقصره داداش نه من
بیا اینم سرم... 😒😂
مهدی : همه ی اینا تقصیر توعه
حامد : باش تقصیر من 😒شما مشغول شو برم سفارش مخصوص تو بیارم
مهدی : وظیفته زود باش 😉😂
یاسمن رو دست بزنم ؟
_فرقی نمیکنه
با دستکش دور دستمو بست ...
و الکل زد
مهدی : بگردم تورو نبینم تو این حال
چقدر گفتم شوهر نکن 😒😂
_تهش چی ؟ رفتنی می‌ره دیگه 🥲
مهدی : چی بگم من ! 🙂‍↕️
زد سوزن و ..
مهدی : ببخشید
اینم از این .. راحت باش دیگه 🥰
_دستت درد نکنه داداش
مهدی : قربون شما
حامد : خانومم چطوره ؟
مهدی : خانومت خوبه
سفارش من کو 😂
حامد : رو میز گذاشتم تشریف بیارین در خدمت باشیم😂

اینا داشتن باهم صحبت میکردن که من چشم گذاشتم و خوابم برد 🥲
تقریبا نماز صبح بیدار شدم دیگه 😬
دیدم حامد داره سجاده پهن می‌کنه برای نماز
_صبح بخیر
حامد : صبح شما هم بخیر خانوم بهتری ؟ خوب خوابیدی 😉؟
_اصلا متوجه نشدم دیگه
حامد : فدای سرت
امروز مرخصی گرفتم پیشت باشم خب ؟ صبحانه و ناهار با من . شما پاشو یه دوش بگیر لباس تو عوض کن یه امروز و استراحت کن حالت بهتر بشه .باشه یاسمن ؟
_به خاطر همین کاراس که عاشقتم دیگه 🥲
حامد : من بیشتر عزیزدلم 😉

خلاصه اینم از این
امروز حالم بد بود دیگه نشد مدرسه برم😕
این حالت تهوع رو اعصااااابمه😭هیچی نمیتونم بخورم 🥲 واقعا سخته و کلافه شدم
ان‌شاءالله که همه چی بخیر بگذره ...

دوستون دارم ❤️

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 18:41


سلام قشنگا
من یاسمن ام و ۲۴ سالمه
یه خواهر دارم یه برادر
ابجیم ۳۲ سالشه مدرس زبان متأهل و داداشم ۲۷ سالشه و کارمنده مجرد
خودمم ازدواج کردم دبیر زیستم 😉 همسرم ۲۸ سالشه و اونم کارمنده
الان دو ماهه که یه تو دلی هم داریم 😍
امسال میخواستم مدرسه نرم !
ولی خب به دلایلی مجبور شدم تا اسفند و برم🥲

بریم سراغ خاطره

تقریبا دوازده ظهر بود از مدرسه برگشتم
گفتم ناهار برم خونه مامان اینا حالمم خوب نبود (همسرم ۳ بعد از ظهر میاد خونه خیالم راحته)
دیگه رسیدم و همینجوری لباس درنیورده افتادم خسته کوفته
مامانم گفت : دختر داری خودتو از پا میندازیا یه دکتر می‌رفتی
_خوبم مامان چیزی نیست فقط یکم خستم من میرم بخوابم
مهدی : ناهار نمی‌خوری ؟ (اون بچه چی قرارع بشه 😂)
_ نه داداش نمیتونم حالت تهوع دارم
یکم بخوابم بهتر بشم میخورم
خلاصه رفتم اتاق داداشم
دراز کشیدم رو تختش خوابم برد
یه چند ساعتی گذشته بود با حالت تهوع شدید از خواب پریدم ...
بدو بدو سمت سرویس بهداشتی 😕
مامانم پشت سرم اومد
موهامو جمع کرد از جلو صورتم (کش نبسته بودم موهام باز بود ، بلنده😬)
یه چند ثانیه بعد دیدم همسرم اومد (تعجب کردم که چرا اومده اینجا ! مگه نباید الان خونه ی خودمون باشه !)
حامد : خوبی خانوم ؟ مامان شما برید لباساشو بیارید من کمکش میکنم صورت شو آب بزنه ببرمش دکتر
_ خوبم حامد...
نزاشت حرف بزنم و ...
حامد : شما حاضر میشی میریم دکتر اوکی؟
_ باشه🚶‍♀
مامان لباسامو آورد کمکم کرد پوشیدم داداشم یه لیوان آب برام آورد آروم آروم خوردم دیگه همسرم دفترچه و اینا رو برداشت و گفت می‌ره پایین ماشین و روشن کنه
با کمک مامان رفتم پایین سوار ماشین شدم
مامان : حامد جان مشکلی بود زنگ بزن بیام پیش یاسمن
حامد : چشم مامان شما نگران نباش
خدافظی کردیم و راه افتادیم
(شیشه رو داده بودم پایین و تند تند نفس می‌کشیدم ! حالت تهوع داشتم 🥴)
_ حامد تو کی اومدی خونه مامان اینا ؟ چرا نرفتی خونه ی خودمون
حامد : اتفاقا داشتم میرفتم مامان زنگ زد گفت خانومت از مدرسه اومده اینجا خیلی ناز خوابیده تشریف بیارید شام در خدمت باشیم 😍 منم که عاشق دستپخت مامانت 😃نتونستم نه بیارم
_ عجب🥲😂
یکم حرف زدیم و رسیدیم
حامد : میخوای تو همینجا رو صندلی بیرون بشینی من برم نوبت بگیرم بیام ؟ میترسم بوی الکل حالتو بد کنه !
_ آره همینجا میمونم تو ماشین ، تو برو
رفت
ده دقیقه بعد برگشت گفت : بهشون گفتم حالت خیلی خوب نیست قرار شد زودتر تو رو بفرسته داخل ، پیاده شو که من قفل ماشین و بزنم عزیزم ...
پیاده شدیم باهم رفتیم و خیلی شلوغ بود!
بیمار که اومد بیرون منو حامد رفتیم داخل

دیگه دکتر منو دید و صحبت کردیم و ..
فشارم پایین بود که سرم نوشتن
دو تا آمپول هم نوشتن
تاکید کرد همون شب بزنم فرداش هم ویزیت متخصص برم
تشکر کردیم اومدیم بیرون
بوی الکل داشت حال مو بد میکرد
به همسرم گفتم میرم داخل محوطه
تو دارو هارو بگیر بیا !

خلاصه همین کارو کردم، همسرم یه ربع بعد اومد گفت نمیتونی بزنی اینجا نه ؟
_ نه نمیتونم
حامد : خب اشکال ندارع میریم خونه
رفتیم خونه مامان اینا من وسیله هامو برداشتم مامان زحمت کشید یه قابلمه غذا هم داد و 😄 حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون ...
رسیدیم من رفتم بالا
که همسرم گفت مامانش چای گذاشته گفته بریم پایین دور هم باشیم
لباس هامو عوض کردم یه چیز مناسب پوشیدم
رفتیم پایین همسرم دارو های منم همراه خودش آورده بود 😬 داد به مامانش که زحمت شو بکشه (وقتی آدم و تو عمل انجام شده میزارن 😂)
ایشونم رفت تو اتاق و شروع کرد به آماده سازی و شکستن دارو ها 🤕
هادی (برادر شوهرم که ۱۸ سالشه کنکوریه ) : آبجی میخوای بری اتاق من دراز بکشی مشکلی نیستا ! اگر رو تخت راحت تری برو اتاق من 🙃
با کمک همسرم رفتم اتاق هادی : چادر مو انداختم روی تخت
آروم دراز کشیدم همسرم لباس مو درست کرد
بعدم آروم در گوشم گفت : یاسمن 😁 جلو مامان آبرو داری کنیا😃گریه نکنی خانوم؟
چیزی نیست من پیشتم (بخدا اینو میگه استرسم بیشتر میشه 😂)
سرمو گذاشتم رو دستام
مامانش اومد داخل
_ مامان معذرت می‌خوام تو این وضعیت... (دراز کشیده بودم بالاخره ازشون عذر خواهی کردم 😂چه عروس با ادبی ام)
مامان فهیمه : راحت باش قشنگم 🥰 (هم مادر شوهره جوونیه هم مهربونه 🥹)
خلاصه اومد با حوصله تزریق کرد و یکیش بینهایت درد گرفت 🚶‍♀جوری که پامو ناخودآگاه سفت کرده بودم !‌ همسرم یکم پامو ماساژ داد که من ریلکس تر باشم 😢 دیگه دردش نزاشت واقعا .
تموم شد و درآورد یکم روش و نگهداشت
لباس مو درست کرد و تمام 🙈
مامان فهیمه: خوبی یاسمن جان ؟
اومدم جواب بدم یهو حس کردم الانه که حالم بد بشه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 18:40


لیلاگفت ببین مامان حالت بده بزنی سریع خوب میشی.صداشو آروم کرد توگوش مامانش گفت نه مامان آخه من روم نمیشه.
رضا گفت من نمیزنما عمه میخوادبزنه
عمه اش بیا.مامانوصدا زد گفت این دوتا آمپولو یواش بزن به دختر زودخوب بشه.
منم خودمو زده بودم به اون دَرا که یعنی اصلا توباغ نیستم بابچه بازی میکردم.
بالاخره راضی شد بامامان ولیلا برندتواتاق آمپولشو بزنه.
رضا وسایلشو جم کرد. یدونه سیب پوست کند یه تیکشو گذاشت دهن من. دستشو پس زدم دهنمو پاک کردم گفت چته؟؟؟؟!!
گفتم خیلی چندشی بابا تودستاتونشستی اینو معاینه کردی.
گفت شستما نشستم؟
یه تیکه سیب گذاشت دهنش گفت بیاحالایدونه بخور😁 شستم بخدا بیا.
گفتم ولم کن من سیب دوست ندارم.
همینجورکه بچه دستم بود یه عطسه کرد گوش و نصف صورتم خیس شد.
رضا که ترکیده بود ازخنده میگفت پاشو بشور مریضه میگیری ازش آدم روهرچی حساس باشه سرش میاد.
راس میگه آدم ازهرچی بترسه وحساس باشه سرش میاد.
مرسی که خوندین.
(تیچرمجید)

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 18:40


خاطره سینا(تیچرمجید)

این قسمت: رو به موتم بودی بیا!

بالاخره نصف ترم تموم شد و امتحان میانترم بود منم خوشحال که امروز روزه استراحتمه ومجبورنیستم لسن پلن وپاور آماده کنم.دوتاازکلاسهام هم سطح اند بخاطرهمین بهشون گفتم دوتاکلاس باهم بیاند امتحان بدند برند خونه .خلاصه عیده معلم زبانا امتحانای میانترم وفایناله.
خلاصه لباس تروتمیز پوشیدیم وعطر واتکلن زده رفتیم سرکلاس.این دوتا کلاس که هم سطح اند نوجوان اند و Teen 2 Teen میخونند و الان یک ساله که پشت سرهم بامن کلاس دارند.حالاچرا یک ساله باهمیم؟ چون هم اونا منودوست دارند هم من دوستشون دارم . بااینکه خیلی سخت گیری میکنم هرترم یه دفترچه معنی لغت مینویسند ومجبورشون میکنم کلی کلمه حفظ کنند ولی بااین حال پایان هرترم با مسئول برنامه ریزی کلاسهاصحبت میکنند و میگن بااقای فلانی کلاس میخوایم. منم که چون درس خونن وباهم رفیقیم همیشه باافتخار اوکی دادم.
خب فهمیدین خیلی خفنم واینا یا بیشتر تعریف کنم ازخودم؟
نوشابه هستا، بازکنم بیشتر؟
اره خلاصه خداحفظم کنه عین من دیگه نمیاد رو زمین آقای فردوسی پور‌.😂

بچه هایکی یکی یا دوتادوتا میومدند توکلاس امتحان شفاهی میدادند ودرنهایت امتحان کتبی‌‌.
فاطمه، نوه داییم توهمین کلاسه وکلاس پنجمه
بااینکه کلاس پنجمیه ولی خیلی ریزه میزست یعنی ببینیدش میگید نهایت کلاس دوم دبستان باشه ؛خیلی کیوت ونمکیه وعاشق زبان انگلیسیه وهمیشه میگه من میخوام معلم انگلیسی بشم.
خلاصه قندکلاسمه ولی خب بچه ها هیچ کدوم نمیدونند فامیلیم.
خلاصه نوبت اون شد‌اومدتوکلاس دیدم رنگش پریده وداره میلرزه باانگلیسی گفتم اوکیی؟خوبی؟ کلاس سرده؟
با دماغ گرفته گفت نه سرماخوردم!گفتم سرماخوردی براچی اومدی کلاس؟
گفت تیچر میتونم فارسی بگم؟
یذره چپ چپ نگاش کردم گفتم هیچ جوره نمیتونی انگلیسی بگی؟گفت نه
گفتم باشه بگو.
گفتم چی میخواستی بگی که باانگلیسی نمیتونی!؟
گفت موت باانگلیسی چی میشه؟
گفتم موت دیگه چیه؟؟
گفت خودتون گفتید روبه موتم بودیم نباید برای امتحان غایب کنیم!
منکه یهوترکیدم ازخنده. گفتم فاطمه! فاطمه ! درسته من همچین حرفیو زدم ولی اینو برای بچه هایی که الکی وبدون علت غایب میکنند گفتم.
بایدبهم پیام میدادی میگفتی حالم خوب نیست امتحان تاخیری ازتون میگرفتم.
گفت خودتون گفتید دیگه.
گفتم میتونی الان جواب بدی؟
گفت آره خوندم یکم.
دوتاسوال پرسیدم دیدم آب دماغش اجازه نمیده حرف بزنه . دوسه تادستمال بهش دادم به منشی گفتم به خانوادش تماس بگیرند بیانددنباش هفته دیگه امتحان تاخیری بده.
دیگه تاساعت ۷ پشت سرهم امتحان میگرفتم خیلی خسته شدم .گوشیم زنگ خورد سیوداشتم دیدم دخترداییمه مادر فاطمه.
جواب دادم و گفتم براچی فاطمه روفرستاده بودین بااین حالش کلاس!؟
گفت هرچی بهش گفتم نرو گفت معلم گفته که اگه نریم نمره کم میکنه و رو به موتم بودین باید بیاید امتحان بدید.
حالاماهم سرخ وسفید میشدیم پشت گوشی که این چه حرفی بود زدی مرد!روبه موت دیگه چه کوفتیه من گفتم!
خندیدم گفتم نه نه یزید که نیستم دیگه من اگه بهم میگفتین قبول میکردم. بچه اصلا رنگ نداشت به صورت اومده امتحان بده.
خلاصه یکم راجب اوضاع فاطمه صحبت کردیم و پرسید دکتر شیفته؟
نگاه ساعت کردم گفتم تا نیم ساعت دیگه شیفتشوتحویل میده میادخونه.گفت پس هیچی میخواسم فاطمه وفرناز رو ببرم پیشش دیگه چه روزی بیمارستانه؟
گفتم دختر دایی این حرفاچیه همین امشب بیار بچه هارو خونمون رضا ببینتشون.اصلا برای شام بیایند.
خلاصه تعارف پشته تعارف وقرارشد که بعدشام بیاند‌.زنگ زدم به مامان خبردادم گفت قدمشون روچشم خوب کاری کردی مامان. میوه وشیرینی خامه ای سر راه بگیر بیار(جون مجید اگه فامیلای خودش نبودند میگفت تو .....خوردی مهمون دعوت کردی).
به رضاهم زنگ زدم گفتم مشتری داری بعدکار بیاخونه😂
خریداروکردم و رفتم خونه مسعود گفت یزید بچه مردم داشته میمرده گفتی باید بیادامتحان بده؟
گفتم اینوکی گفت؟
گفت لیلا (مادر فاطمه)زنگ زد گفت دارند میاندخونمون.
گفتم عجب آدمیه این دیگه !!سریع اطلاع رسانی کرد!
گفت آی من ازین معلما عقده ای بدم میاد.گفتم بروبابا...
خلاصه لباس عوض کردم ومیوه هاروکمک مامان چیدم که چنددقیقه بعد رضا و مهمونا باهم رسیدندتوخونه.
اومدند داخل طبق معمول بچه آخریه فلک زده زحمت پذیرایی وکشید ،میوه ببر، چایی بگیر وشیرینی یادت نره پیش دستی نبردی ازین حرفا.
شیرینی وگرفتم جلوشون فاطمه هم برداشت.
چنددقیقه بعدش خیلی نامحسوس رضا رفت روی صندلی کنار فاطمه نشست یه پرتقال رو ۴ قاچ کرد بابشقاب فاطمه که توش شیرینی بودجابه جاکرد گفت نظرت چیه یه معامله باهم داشته باشیم این مال من این مال تو.
فاطمه باخجالت بشقابو گرفت گفت باشه.
حالااصلا رضاقندنمیخوره میخواست فاطمه خامه نخوره ازش گرفت

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 18:40


گرم صحبت بودیم که لیلا گفت دکتر فرناز دوهفته پیش سرماخورد بردمش پیش دکتر‌..‌‌..متخصص کودکان که خودت معرفی کردی. ولی بااینکه دوهفتس گذشته و علائم سرماخوردگی نداره ولی چشمش قی میکنه و دائم بینیش گرفته
گفت میبینمش حالا.
رضا به فاطمه گفت خب میخواددخترم چیکاره بشه؟( انتظار داشت مثل اکثربچه ها الان بگه میخوام دکتربشم )
فاطمه هم گفت میخوام معلم زبان بشم مثل مستر(فامیلیم) .
منم که دیگه اصلا بال درآوردم اون لحظه
پاشدم گفتم :
Yesssss,that's it .Give me five.
(بزن قدش)✋️
خلاصه یکی زدیم قدشو پک وپوز رضا کش اومد.
دم گوش رضاگفتم میخوای گریه کنی؟ گریه کن بیتربیت.😂
خلاصه همه زدیم زیرخنده.
رضا دیگه رشته کلام ازدستش دررفته بود نمیدونست چطوری بحث معاینه روپیش بکشه.یکم فاطمه روتشویق کرد که افرین معلمی!چه شغل خوبی وازین حرفا...
دودقیقه بعدش گفت خب حالااجازه هست من خانم معلم رومعاینه کنم ؟
فاطمه خیلی مودب وآروم گفت بله ممنون.
رضا از رومبل اومد پایین رو زمین نشست گفت پس بیاپایین بشین عمو.
گفت کیف منو میاری مجید روتختمه.
کیف آوردم.
لیلا هم اومد ازرومبل نشست پایین.
بقیه هم گرم صحبت بودند.
فرناز وازلیلا گرفتم بغل کردم که بیقراری نکنه.
رضا اول تب سنج وگرفت جلوی صورتش وبعد لایتو برداشت یکم به دکمش ور رفت تاروشن شد به فاطمه گفت دهنتو بازکن عمو عاااا ته گلوشو باآبسلانگ معاینه کرد.
گوشی وبرداشت ، نفس عمیق ،یدونه دیگه ،یکی دیگه....یدونه از گوشی هارو ازگوشش درآورد فقط یکیش توگوشش بود گفت یکی دیگه دخترم خوبه.
گوشی و انداخت دورگردنش
.گفت عطسه؟ سرفه؟ لیلا گفت پشت سرهم عطسه میکنه. گلوشم عفونیه.
فاطمه گفت دماغم گرفته. رضا یه دست کشید به سرش گفت خوب میشه حالا.
لیلا شروع کرد به غر زدن که فصل مدرسه ها زود به زود مریض میشه و ویروس میگیره و....رضا گفت یدونه تقویتی براش مینویسم شربته اینو روزی یک قاشق بخوره هم برای رشدش خوبه هم انرژیشو بالامیبره کمترهم مریض میشه.
آمپول میزنه دخترم؟
فاطمه گفت میشه نزنم؟
رضاگفت بزنی بهتره.
خب اون یکیو بیارببینم فرناز ودادم دست رضا.یکم نازشو کشید رفت بغلش.
روبه لیلا گفت چندوقتشه؟
گفت یکسال ودوماه.به مامان گفت گوش پاکن داریم؟
گفت آره مامان گفت بیاربرام.
گفت هرموقع اینطوری میشه چشماش ترشح چرکی داره ،اول باید باآب چشمارو بشوری. دست میکشید به صورت بچه میگفت قشنگ اینجاهاروباشامپو بچه  کفی کفی کن بشور. دونه دونه مژه هاش تمیزبشه.
مامان گوش پاک کن آورد رضابچه رودادبه لیلا گفت بگیرش من چشمشو تمیزکنم.رفت نزدیک تر سرشو گرفت باگوش پاک سعی داشت  چرکارو جداکنه.
_آفرین دخترم یکباردیگه یکبار دیگه تموم شد .
بچه هم تکون میخورد بیقراری میکرد.
چرکاروجداکرد. یدونه آبسلانگ دادبه بچه که باهاش بازی کنه و گوشی روگذاشت روسینش.
بچه هم لوله ی گوشیوگرفته بودمیکشید.
اتوسکوپ(دستگاه معاینه گوش) روازکیفش درآورد سربچه روگرفت گوشهاشو معاینه کرد بچه هم داشت باگوشی پزشکی بازی میکرد. اتوسکوپ روگذاشت زمین بچه برش داشت محکم زد روزمین دوباره ازدستش گرفت‌.تب سنج رو گرفت جلو صورتش، دوباره بچه اتوسکوپ وبرداشت دستشو برد بالاکه بندازتش رضاازش گرفت گفت توروخدا اینودیگه ننداز.😂
رضاگفت بینیشم باید تمیزکنیم.
روبه به مسعود گفت داداش تاداروخونه میری شما داروبگیری بیای؟
گفت باشه میرم.
لیلا گفت زحمت میشه فردامیگیرم گفت نه همین الان لازمه.
علی (بابا ی فاطمه)گفت نه خودم میرم
باباگفت بشین علی آقا میگیرند بچه هامیارند.
خلاصه چند مین بعدش مسعود دوتاکیسه پلاستیک دارو آورد.
رضا یه نگاه به دارو ها انداخت قطره بینی ودرآورد گفت باید دماغشم تمیزکنیم دخترو.
پیشاپیش معذرت میخوام و همینجورکه بچه تودل مامانش بود بایه دستش یه سوراخو گرفت  و قطره رو ۴_۵بار پاف زد توبینیش.
بچه شروع کردبه گریه وبیقراری. رضا یکم نازشوکشید و
دوباره تواون یکی سوراخ بینیش زد که یهو یه تیکه بینی ازتودماغش زد بیرون ریخت رودست رضا.
رضا میگفت جان جان نگاه کن همینومیخواستم.
حالامن داشتم به این فکرمیکردم تاحالا ازدست رضاچی گرفتم خوردم🥴 بادستمال دستش وصورت بچه رو پاک کرد وداشت برای لیلا توضیح میداد که چطوری  استفاده کنه. وزن بچه رو پرسید ویکی یکی داشت میگفت مقدار مصرف داروهابایدچطوری باشه.

اون کیسه رو برداشت گفت برسیم به خانم معلم آینده.
کپسولا وشربتا رو یک یکی به لیلانشون داد وگفت نوشته روی هرکدوم چندساعتی مصرف کنه.
آمپولارو جدا کرد گفت این دوتاروامشب بزنه فردا هم این یکی.فاطمه یه نگاه به من کرد
باخجالت گفت میشه نزنم.مامان فردامیزنم.

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 18:39


بگید مشکلش چیه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 15:20


سلام سلام
مهندس آنا🌋🌋هستم
بریم سراغ خاطره ی یهویی زیر سرم رفتن من بشنویم😁🤕
امروز دیدم پدر 🧓 سرما خورده و حالش جالب نیست غروب بعد از رفتن به سر خاک مامان 🖤🖤بابا رو بردم دکتر
دکتر یه پزشک جوان بود که اسکراب و شلوار طوسی پررنگ پوشیده بود و جوان بود . 😍😍 همون دکتر قبلی🤭🤭 ماسک اش رو زد...
واسه بابا سرم نوشت و پدر رفت زیر سرم
دیدم هم سرم شدید درد داره و هم گوشم خوب نمیشه🤕🤕گفتم حالا که اینجا هستم با دکترش مشورت کنم
دکتر از اتاق رست بیرون اومد و رفت تو اتاقش
رفتم دم در اتاق اش و گفت:بفرمایید داخل ،بیا بشین...دم در همچنان ایستادم دکتر 😳😳نگاهم کرد😁😅😅
گفتم :دکتر من گوش درد و پیشونی درد شدید دارم متخصص رفتم و دارو داده ولی فرقی نمی کنه دردش کلافه ام چیکار کنم🤕؟
گفت: این دارو رو نوشته ؟؟
گفتم نه هیچی 🥺...گفت:بیا ببینمت
گفتم:ویزیت بگیرم گفت آره
رفتم نوبت گرفتم و رفتم داخل اتاق
دکتر:بفرمایید داخل ....
اومدم داخل و روی صندلی نشستم تازه جزوه ام دستم بود😅😅😅
دکتر:برگه رو به من میدی
گفتم چشم و برگه ی ویزیت رو بهش دادم
دکتر :علایمت چیه دختر؟؟
شروع کردم به یه ریز غر زدن و اسم داروها رو گفتم
دکتر شروع کرد به دونه دونه نوشتن علائم که یادش نره😁😁
گفت :بگذار ببینم گوشت چی میگه بهم😁..
دستگاه اتوسکوپ رو برداشت و اول شروع به دیدن گوش چپم کرد..دکتر:سرت رو بچرخون ببینم ، سر بالا کن...
سرم رو چرخوندم و بالا کردم تا اون دستگاه رو روشن کرد و گذاشت تو گوشم دردم در اومد 🥺🥺
دکتر نگاهش کرد
دکتر: صبر کن نچرخون سرت رو ...دست گذاشت بیرون گوشم
گفت:درد داره اینجا؟،گفتم آره هم اینجا هم این ورش درد داره
سری تکون داد گفت:بچرخونید سرت رو...
سرم رو چرخوندم
دکتر نگاهش کرد این یکی گوشم رو کارش رو تموم کرد و اتوسکوپ رو گذاشت رو میز
چرخید سمت رایانه و شروع کرد به نسخه نوشتن
گفت:التهاب گوش چپ ات خیلی زیاده
دکتر یه نگاه بهم کرد و گفت:سابقه ی قند و چربی و فشارخون داری؟؟
من:فشارخون دارم🤕...دکتر:با قرص تنظیمه؟؟
نمیدونستم چی بگم🤦‍♀️ گفتم: تقریبا 🤕 پس میشه فشارم رو چک کنید
دکتر :بله که میشه....کاپشن ات رو دربیار و آستینت رو بده بالا
کاپشن ام رو دراوردم و نشستم
دکتر چرخید طرفم دستم رو گذاشت رو میز و با گرفتن نبض سعی کرد فشارم رو چک کنه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 15:20


دکتر :فشار ۱۳ هست ...بد نیست... دکتر چرخید طرف رایانه مجدد و داشت ادامه میداد نسخه اش رو
دکتر:سابقه ی دیابت که نداری؟؟
من:نه دکتر
دکتر:سرم که میزنی؟؟من🥺🥺شدم و گفتم:دکتر میشه سرم نباشه ، بد رگم ،میشه نباشه؟؟
دکتر:باید یه سری داروها رو تزریقی بگیری ،بهتره که سرم باشه ....
من🥺🥺:باشه بنویسید🤕
دکتر:نگران نباش دختر پرستار هامون خوب هستن و خوب میتونن رگ بگیرن نگرانی نداره عزیز وتاکید کرد که آنتی بیوتیک اش سره ساعت و با شکم پر باشه و دیگر داروها آنتی بیوتیک اش قطع بشه
دکتر:باهمین داروها باید اوکی بشی🥰
دکتر :بیا اینم کد نسخه🥰
و کد نسخه رو داد و خداحافظی کرد
اومدم از اتاق بیرون و کد رو دادم دست بابا
مجدد رفتم سمت اتاق دکتر
من:دکتر ، حالا که سرم نوشتین من زیر سرم حالم بد میشه...دکتر:چت میشه🤨؟
من: تپش میگیرم
دکتر:بگو به پرستارت میزان سرعت سرم رو کمتر کنه
گفتم:باشه دکتر ممنونم 🥰❤️
دارو ها رو گرفتم و دادم دست پرستار
پرستار:برو رو تخت وسط دراز شو چون بد رگی باید دوتا دستت چک شه🤕
دراز شدم رو تخت وسط و مانتوم رو دراوردم
خانم پرستار سرم رو وصل کرد و اول رو مچ دست راست رو چک کرد دید رگ نیست🤕🤕🤕🤕 دردم گرفت
اومد سراغ دست چپ
یه رگ عمقی پیدا کرد و رگم رو گرفت و سرم رو زد
آخرم تو این هاگیر واگیر تیچر زبانم رو دیدم ...
یهو وسط این سرم ،برق کل درمانگاه رفت😅😅🤭🤦‍♀️🤦‍♀️من موندم تو تاریکی
پدر رو صدا کردم و گوشی رو گرفتم و نور انداختم تا برق بیاد😅😅🤕
برق اومد و بعد از یک ساعت بعدش پرستار اومد سرم رو از دستم کشید و رفت🤕🥰
اینم از یهویی زیر سرم رفتن ما 🤕
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🥰🥰
منتطر کامنت های قشنگتون هستم🥰😍😍
ارادتمند
دختر زمین 🌋🌋

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

27 Oct, 14:04


به وقت سوراخی😂💉

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

26 Oct, 21:14


سلام ممنون میشم بزارید گروه
من یکم گلوم میسوحت رفتم دندون پزشکی برا عصب کشی دندون فک بالاییم وقتی عصب رو برداشتن کانال های دندونمو با سرم شستشو می‌دادند که رف تو دماغم از دماغم اومد بیرون ابه بعد ک دراز کشیدم همش رفت گلوم خلاصه اون روز تموم شد من یه روز بعدش حدودا الان سرمو خم‌میکنم آب دماغم زرد شده مایع زرد میاد رقیق
گلومم خلط داره زرد رنگ
ممنون میشم بگید از چیه آب زرد از دماغم میاد خیلی نگرانم فعلا شرایط دکتر رفتن ندارم.
واقعا هم نمی‌دونم سرماخوردم یا چی😢

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

26 Oct, 19:29


سلام
اروین ام چطورین!
دیروز یه خاطره گفتیم داره از دماغ مون در میاد
من خاطره نگم به نفع خودمه! خاطره ساز میشم
و الانم خواهم شد😂🚶‍♂🚶‍♂
علایم این ویروس جدید رو بگین ,بینم ویروس یا سرما خوردگی
ولی هر جور فکر میکنم میبینم سرماخوردگی نیست🤦🏻‍♂💔😂

پ.ن: بیو تو خاطره بعدی میگم ...البته بیو چند تا خاطره قبلی گفته بودم


بدرود تا قرن ها بعد🖐🏻😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 17:42


منم تشکر کردم و رفت
وقتی رفت منم رفتم اتاق وسایلمو برداشتم که برم زهرا هر چی گفت بمون دیوونه چرا قهر کردی،بچها هر چی گفتن گوش نکردم گفتم میدونین من میترسم چرا بهش گفتین من اینجام،هرچقدر گفتن اهمیت ندادم و از خونه زدم بیرون
اسنپ گرفتم رفتم خونمون مامانم داروهارو دید فکر کرد خودم انقد شجاع شدم رفتم دکتر😂وقتی فهمید کار داییه زهراس دیگه مطمئن شد دخترش همچین شجاعم نیست🤣
بیحال شده بودم بعد آمپولا رفتم اتاقم گرفتم خوابیدم کلاس عصر ام نرفتم،جای آمپول اخریه هنوز درد میکرد نمیدونم چی بود زد
تا یه هفته هر کدوم از بچها زنگ میزدن و پیام میدادن من جواب نمیدادم،تو کلاسم محل نمیدادم بهشون تا بعده یه هفته بلاخره آشتی کردم
بعده اون آمپول خوردنم هروقت دایی زهرا رو میدیدم سرمو مینداختم پایین از خجالت اونم ریز ریز میخندید خودش میومد جلو احوال پرسی میکرد،یبارم تولد زهرا بود دور هم جمع بودیم وقتی دلیل اینکه باهاش انقد سرسنگین بودم رو پرسید گفتم راستش اون روز از اینکه باهاتون رو در رو نشم قایم شده بودم و سر آمپول زدنم اونقد اذیت کردم هنوز یکم معذبم،من تا این سن ۳ تا آمپول باهم نزده بودم
اونم یکم حرف زد و دیگه به مرور اون خجالته ریخت و باهاش راحت شدم.
بعده اون ماجرا یبارم واکسن خوردم از ایشون به اصرار زهرا😑
این بود خاطره،امیدوارم خوشتون بیاد
اگه بد نوشتم ببخشید
خدانگهدار

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 17:42


گفتم نه بخدا خوبم،دارو میخورم دارم بهتر میشم
گفت حالا ضرری نداره که من یه نگاهی بندازم
خلاصه معاینم کرد گفت خوب نیستیا
گفتش یه آمپول کوچولو بزن از این حال خلاص شی
گفتم وای نه تروخدا
گفت میدونم میترسی واسه همین اتاق قایم شده بودی نبینمت ولی درد نداره که دختر گنده
سرمو از خجالت انداختم پایین
بلند شد بره دارو بگیره به زهرا گفت به دوستت یچی بده بخوره تا من بیام
به سرم زده بود وقتی رفت منم پاشم برم خونمون انگار ذهنمو خوند دم در گفت فاطمه بیام یوقت نبینم رفته باشیاااااا،رفت
انقد به بچها غر زدم،اونام سعی میکردن آرومم کنن. دایی زهرا اومد به کیسه داروها دید نداشتم برد گذاشت آشپزخونه اومد گفت برو اتاق زهرا تا بیام امپولاتو بزنم بهتر شی
بغض کرده بودم گفتم مگه چند تاس
گفت دوتا کوچولو،دید خیلی ترسیدم اومد نزدیک تر گفت بلند شو آفرین برو اتاق زهرا تا بیام، ترس نداره که،قول میدم دردت نگیره من دستم سبکه، دوتام واسه زهرا زدم
رو کرد به زهرا گفت بد زدم،دردت گرفت؟ زهرا گفت نه دایی جون
رفت سمت آشپزخونه گفت برو تا بیام
رفتم اتاق زهرا چشمم افتاد به کلید میخاستم درو ببندم تا بیخیال شه،دیدم دیگه خیلی زشته اینطوری
نشستم رو تخت داییش اومد ولی هیچ اثری از آمپول تو دستاش نبود
گفت فاطمه بخاب،گفتم پس آمپول کو
گفت تو کاریت نباشه ببینیشون استرست بیشتر میشه بخاب نگاه نکن،تو جیب پیرهنش بود
دمر شدم ولی خیلی خجالت میکشیدم،اومد‌ بالاسرم شلوارمو درست کرد،قلبم هزارتا میزد
پنبه کشید سفت شدم
گفت شل بگیر سفت نکن،گفتم تروخدا آروم
گفت چشمممم،درد ندارن امپولات،سرمو کرده بودم تو بالش
شل کردم فرو کرد، یه تکون کوچولو خوردم،واقعا دردم نگرفت،درش آورد پنبه گذاشت
همون سمت باز پنبه کشید سریع سرمو بلند کردم گفتم میشه اونور بزنی
گفت نه دیگه بذار اینم بزنم اینور قبلی دردت نیومد که،گفتم نه
گفت نترس اینم مثل همونه
فرو کرد شروع کرد تزریق پام میسوخت،چشامو روهم فشار دادم سوزشش داشت بیشتر میشد پامو تکون دادم گفتم ایییییییی میسوزه
گفت تکون نخور الان تمومه،گفتم آخخخخ درد دارهههه
درش آورد گفت تموم شد پنبه رو داشت فشار میداد دیدم اون سمت شلوارم رفت پایین پنبه کشیده شد،خواستم برگردم دستشو گذاشت رو کمرم گفت اخریه اینم بزن تموم شه راحت شی
گفتم نههههه تروخدا بسه نمیزنم من ولم کنین مگه نگفتین دوتاس
گفت اینم مثل اونیکی هاس،واسه سلامتیته درد نداره که خوب تحمل کردی اینم بزنم راحت شی بغضم گرفته بود گفتم ولم کنین دردم میگیره نمیخام بزنم
هرطور شد آرومم کرد،خیلی خوب دلگرمی میداد و آدمو آروم میکرد
پنبه کشید و فرو کرد یه تکون بدی خوردم گفت اروووووم دختر خوب الان تمومش میکنم،از همون اول درد بدی داشت و منم شروع کردم که آخ آخ آیییی چقد درد داره دستشو گذاشت رو کمرم گفت از اینجا درد داره گفتم آره گفت تحمل کن الان تمومه گفتم آااااایی آخخخخخخ بسه تروخدا بسه نمیتونم سفت کردم خودمو گفت تموم شد شل کن دربیارم منم شل کردم باز دردم زیاد شد که دستمو بردم عقب نذارم بزنه،دستمو گرفت اخرشو تزریق کرد و سوزنو کشید بیرون پنبه گذاشت لباسمو کشید روش دستشو گذاشت رو پنبه ماساژ میداد گفتم درد داره فشار ندین
گفتش معذرت میخام این یکم درد داشت اذیت شدی،گفتم این یکم بود؟ فلج شدم
گفت اگه میگفتم درد داره که راضی نمی شدی بزنی😅
رفت بیرون گفت ۵ دقه بخاب بعد بلند شو
لباسمو درست کردم رفتم بیرون دیدم نشسته با بچها دارن چایی میخورن
خیلی ازش خجالت میکشیدم رفتم منم نشستم گفتش هنوز درد داری،گفتم نه زیاد
گفتش داروهایی که واست گرفتم رو مرتب سر ساعت بخور،فردام یدونه آمپول داری با شناختی که ازت پیدا کردم مطمئنم نمیزنی😁خندم گرفت😂گفتش ولی مثل همون آمپول اولیه اس که واست زدم اذیتت نمیکنه بزن تا زودتر خوب شی

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 17:42


سلام من فاطمه ام
امیدوارم حالتون خوب باشه
حقیقتش نمیدونم چطوری باید خاطره بنویسم دیگه من تعریف میکنم شما کم و کسری بود ببخشید.
داستان از جایی شروع شد که ما با بچها دوتا کلاس تو یه روز داشتیم قرار شد کلاس صبح رو بریم با دو سه نفر از بچها بعدش به پیشنهاد دوستم که کسی نبود خونشون،بریم خونشون که به نسبت نزدیک تره به دانشگاه بمونیم یه چیزی بخوریم و دور هم باشیم بعدشم کلاس عصر رو بریم.
من سرما خورده بودم از اونجایی که میترسم از آمپول مثل همیشه خودم شروع کرده بودم خوددرمانی،بیشتر از این دمنوش ها میخوردم و قرص سرماخوردگی
خیلی بد بود بدن درد و سردرد کلافم کرده بود،بینی ام کیپ شده بود صدام مثل مردا شده بود😅
بگذریم من ماسک زده بودم مثلا بچها از من نگیرن، رفتیم دانشگاه دوستم زهرا که قرار بود بریم خونشون اونم سرما خورده بود انقد ناله کرد که وای گلوم درد میکنه
وای بدنم کوفته اس و فلان که عصبیم کرده بود
هر چی میگفتم باو من ۴ روزه اینطوری ام صدام درنمیاد با این حالم دارم کلاسارو میام کم لوس شو
میگفت نه نمیتونم تحمل کنم
خلاصه کلاس تموم شد ۴ نفری رفتیم خونه زهرا اینا پخش شدیم هرکی یجا سرشو کرده بود تو گوشی مشغول بود😁 مامان باباش واسه فوت پدر یکی از همکارای باباش رفته بودن شهرستان
زهرا گفت فاطمه کاش زنگ بزنم داییم بیاد(پزشکه)یه نگاهی بهمون بندازه من خیلی بدنم درد میکنه
گفتم تو غلط کردیییییی من اینهمه تحمل کردم دارم دارو میخورم که دکتر نرم انوقت تو میخای دکتر رو بیاری سر وقتمون،عقل نداریییی
من تورو نمیدونم ولی با این حالم ۵.۶ تا آمپول رو شاخمه
گفت بابا حالمون خوب نیست بذار بگم بیاد
گفتم بخدا اگه زنگ بزنی من میرم
یکی از بچها گفت باو نترس نمیخورتت که،دیدن من گوش نمیدم گفتن زهرا زنگ بزنه بیاد معاینش کنه و بره تو برو تو اتاق بمون هر وقت رفت بیا بیرون
خلاصه زهرا زنگ زد کلی لوس کرد خودشو، داییش گفت تا یساعت دیگه میاد
منم رفتم کفشمو گذاشتم تو جا کفشی که لو نرم🤣تا زنگ درو زدن من پاشدم برم اتاق،زهرا گفت اتاق من نریااااا،برو اتاق مامان بابام
رفتم اتاق درو بستم نشستم رو تخت،برقم نزدم که لو نرم😂😂
صداشون میومد‌ که داییش اومد تو با بچها احوال پرسی میکرد و سر به سرشون میذاشت
صداها کامل واضح نبود یه یساعتی بود من تو اتاق بودم که صدای باز و بسته شدن در اومد
بعدش در اتاق باز شد دیدم المیراس،گفت ترسوی کی بودی تو😂
گفتم چیشد پس
گفت داییش رفت دارو بگیره بیاد مثل اینکه باید آمپول بزنه
گفتم ضایه بازی درنیارین یوقت بفهمه من اینجام خیلی زشت میشه ها،من پیش داییش آب میشم از خجالت که از ترس تو اتاق قایم شدم
گفت ن بابا چیکار بتو داریم
باز صدا در اومد گفتم المیرا بدو برو درم ببند
رفت بیرون برقارو روشن گذاشت،انقد حرصم گرفته بود پاشدم سریع برقو خاموش کردم😅
چند دقیقه بعد صدای زهرا و داییش میومد که نزدیک میشدن،قشنگ خودم حس کردم که رنگم پرید😂
صدا باز کمتر شد فکر کنم رفتن اتاق زهرا که همین بغل بود آمپول بزنه
باز ده دقه بعدش صدای داییش و تشکر زهرا میومد که انگار میخواست بره. صدای باز و بسته شدن در اومد و بعدش صدای المیرا: فاطمه بیا رفت
پاشدم رفتم بیرون دیدم بچها نشستن رو مبل، رفتم منم لم دادم گفتم هووووووف بخیر گذشت
دیدم داییش از آشپزخونه اومد بیرون😮هنگ کردم،صدا خنده زهرا و المیرا بلند شد
سریع بلند شدم گفتم سلام
گفت سلام فاطمه خانووووم احوال شما
یه نگاه به المیرا کردم یه نگاهم ب زهرا
بیشعورا منو بازی داده بودن
مریم گفت بخدا من بهشون گفتم نگن ولی گوش نکردن
زهرا گفت اخه ببین حالتو اگه میخواستی خوب شی تو همون ۴ روز خوب شده بودی🤐
هول کرده بودم یه لرز خفیفی داشتم و قلبم تو دهنم میزد
خیلی بد بوددددددد،داییش باهام دست داد حالمو پرسید نشست نزدیکم
فکر کنم فهمید ترسیدم با مهربونی
گفتش حالا چرا رفته بودی اتاق دختر خوب من که کاریت ندارم
سرمو از خجالت انداختم پایین
اومد‌ نزدیکتر گفت بذار  یه معاینه کوچولو بکنم ببینم حالت چطوره
سریع گفتم نههه نیازی نیست خوبم من
گفت آره از صدات معلومه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 17:40


یک سرباز 🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀🥹

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 15:47


دست نوشته شانزدهم دکتر s, رزیدنت سال اول روانپزشکی

بوک مارک رو گذاشتم وسط کتاب ساکوفیزیولوژی شقیقه هام نبض می زد دلم می خاست شیفت رو زودتر تحویل بدم خیلی خسته بودم چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم،صدای خنده ی اینترن آقای جدید با چند تا اکسترن دختر روی مخم بود می دونستم کسی تقصیری نداره ولی آرامش بخش، جایی که بیمارهای حاد اعصاب روان بستری هستن در الویته. پاشدم اون آقا رو صدا کردم گفتم: بیا دنبالم!  با بی خیالی دنبالم راه افتاد اومدیم بالا سر بیمار، یک دختر جوون بود با علائم دوقطبی که تو فاز افسردگی اقدام به خودکشی کرده بود، داشتم نوت هاشو بررسی می کردم، همون طور که به بیمار لبخند می زدم پرسیدم خوبی خانوم خوشگله؟ سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت، هنوز اوردر رو نخونده بودم که حواسم به دستاش پرت شد دور مچش جایی که رگ رو بریده بود پانسمان شده بود، ولی انگار رو پوست دستش احساس ناراحتی می کرد! پرسیدم: دستت می خاره؟ سرشو تکون داد، اومدم جلوتر آستینشو زدم بالاتر، تا آرنج اثر راش پوستی بود. به اینترن یک نگاه عصبانی انداختم گفتم: تو فهمیده بودی؟ گفت؛ نه خانم دکتر! تقریبا با داد گفتم: اوردر! پرونده رو داد دستم تا به سابقه مصرف لاموتریژین رسیدم صدامو بردم بالاتر؛ نشونش دادم: _ ندیدی بودی نه؟ با لکنت جواب داد: _خب...چرا!  گفتم: ـ چطور این همه حواس پرتی؟ چطور سابقه دارویی بیمار رو بررسی نکردی! جوابی نداد گفتم: امیدوارم بعد شیفت اضافه حواستو بیشتر جمع کنی!
تو سکوت نگاهم کرد اوردر جدید نوشتم، با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون؛ دنبالم راه افتاد؛ خانم دکتر؟ بی توجه داشتم می رفتم پاویون تا لباس عوض کنم سعی داشت توضیح بده تا دم آسانسور باهام اومد، شیفتم داشت تموم شد، تو فکر بودم باید به سنیور زنگ می زدم و چند تا کیس رو گزارش می کردم و فردا برای گروه درمانی می رفتم بیمارستان خ. دیدم اینترن ول کن نیست دکمه ی آسانسور رو زدم منتظر شدم کابین برسه؛ دوباره ادامه داد؛ _خانم دکتر خواهش می کنم منو درک کنید من تایم ندارم اصلا، همش شیفتم، قبلش هم داشتم برای امتحان پره... نذاشتم ادامه بده گفتم: اینترنی که جای انجام دادن وظیفه اش وقتش رو با اکسترن و استاجرها به شوخی می‌گذرونه نبایدم تایم داشته باشه؛ کابین رسید خواست برم تو، دستشو بلند کرد مانعم شد گفت: خانم دکتر من استریتم! من پسر دکتر...! این دفعه با عصبانیت بیشتری گفتم: _ بسههه! یک کلمه دگ بشنوم تجدید دوره میشی! برو کنار آقای...
هلش دادم کنار، تو آسانسور سرم کاملا گیج می رفت، دستمو از میله گرفتم تو جیبام دنبال مسکن گشتم، یکی پیدا کردم وبا آب دهنم قورت دادم، لباس عوض کردم و اومدم خونه.

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 15:47


تصمیم از این به بعد به عهده من و خواهرته! همین طور با ناراحتی نگامون می کرد دستاش رو ازشدت عصبانیت مشت کرده بود، بی توجه بهش اومدم بیرون شوهرم هم دنبالم اومد گفتم: - این کارش دیگه فاجعه بود!  نمی دونم باهاش چی کار کنم! گفت: - تو سعی اتو کردی من بعد اختیار با خودش نیست!  هماهنگ می کنم برا LP همین فردا! معلوم نیس از کی شروع کرده! اونشب گذشت و من شیفت بودم اواخر شیفت گوشیم زنگ خورد گوشی رو برداشتم انگار جای شلوغی بود _سلام عزیزم؟_سلام! خودم میام! می خواستم قطع کنم:_ نه گوش بده! من الان اورژانسم! _ چی شده؟ _چیز خاصی نیس، خون دماغه نتونستم تو خونه بند بیارم آوردمش اینجا! _باشه باشه میام الان پایین. سریع دکمه آسانسور رو زدم  اومدم پایین دیدمش خیلی رنگ پریده بود و رو تیشرت سفیدش قطرات خون ریخته شده بود، طبق معمول خون دماغ عصبی بود با نگرانی پرسیدم خوبی؟ سرشو تکون داد، دستشو جلو بینی اش گرفته بود و خسته به نظر می اومد یک پرستار بالای سرش بود و براش تامپون گذاشته بود. همسرم رو دیدم اومد کنارم لبخند زد پرسید ـ خوبی خانوم؟گفتم: - اره چی شد یهو؟ گفت: ـ نبودم خونه اومدم دیدم خونریزی داره، دکونژستان استفاده کردم براش جواب نداد، الان بند میاد چیز خاصی نیس! عصبی شده از بحث دیروز! ده دقیقه بعد پزشک طب اومد براش سرم و ویتامین k تجویز کرد و فشارش رو چک کرد که نرمال بود چون فهمید سابقه داشته و چیز مهمی نیست اجازه ترخیص داد، خونریزی حدود یک ربع بعدش کم کم بند اومد. پرستار برای تزریق سرم اومد، گفت:- من حالم خوبه سرم لازم نیست! نگاش کردم گفتم:- دوتامون از دستت عصبانی هستیم، بهتره خودت بزنی! گفت: - آخه حالم خوبه! فردا هم اجرا دارم! بریم خونه! شوهرم یک نگاه به پرستار کرد گفت:- فشارش خوبه، سرم لازم نیست! فقط آمپول رو بدین به من! پرستار سرنگ و ویال رو داد و رفت بیرون. مشغول آماده کردن آمپول شد با سر اشاره کرد برگرده، با ناراحتی یک نگاه بهم انداخت گفتم: - سرم رو نزدی حداقل امپولت رو بزن! چشاشو رو هم فشار داد مشغول باز کردن کمربندش شد برگشت یک مقدار کم شلوارشو دادم پایین شوهرم آروم پد کشید و آمپول رو وارد کرد یک تکون جزئی خورد گفت: آخ... دستشو سمتم دراز کرد گرفتم تو دستم گفتم: - چیزی نیست تحمل کن! همسرم خیلی سریع آمپول رو درآورد و پد رو نگه داشت. بعد کمکش کردم برگرده و رفتیم خونه این پایان ماجرا نبود و خب بعدش یک سری طولانی آزمایش ها برای اینکه مطمئن بشیم دارو نخوردن باعث آسیب بیشتر نشده شروع شد و درنهایت به ضرر خودش تموم شد.

پ.ن ۱
از کامنت های محبت آمیزتون ممنونم، واقعا تایم نوشتن ندارم و این خاطره رو طی چند نوبت تایپ کردم! عذرخواهم که نمی تونم تک تک پاسخ بدم! در جریانم بعضی هاتون چه قدر محبت دارید باعث قوت قلب هستین.‌ تشکر🌱
پ.ن ۲
درگیر شدن با اینترن دارای روابط زیاد، عواقب خوبی برام نداشت، ولی مهم وجدانم بود که راضی هست!
پ.ن ۳
شاید هیچ وقت درست بیو ندادم، برای احترام به اون دسته از مخاطب های جدیدم؛

- بنده دکتر s رزیدنت سال اول روان‌پزشکی هستم متولد اوایل دهه هفتاد، یک برادر کوچیک تر دارم که ارشد دارن و سه ساله تشخیص ام اس پیشرونده گرفتن، پدرو مادرم در قید حیات نیستن و همسرم که فعلا ایران هستن فلوشیپ و تخصص نورولوژی دارن!
پ.ن۴
به اجراش نرسیدم با اینکه قول داده بود، از دستم ناراحت شد، ظاهرا رزیدنتی خیلی چیزا رو از آدم می گیره از جمله کنار خانواده بودن رو! این روزا تایم خیلی محدودی دارم پیشاپیش عذر خواهم که محبتتون رو پاسخگو نیستم.

خیلی ممنون که همراهید🌱

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 15:47


طبق معمول شب هایی که شیفت نیستم و خونم سریع بیهوش شدم، نزدیک صبح بود با یک حالت تهوع شدید بلند شدم، تکون که خوردم اونم بلند شد با نگرانی نگاهم کرد پرسید: ـ خوبی خانوم؟ سرمو تکون دادم گفتم: نه! کمکم کرد بلند شدم از جام، تاری دیدم مشخص می کرد حمله بدی در راهه، تلو تلوخوران رفتم سرویس. شروع کردم عق زدن ولی چیزی بالا نیوردم. اومدم بیرون دیدم دم در واستاده  گفت: دوباره میگرن ات گرفته، بیا بشین ببینمت! گفتم: ـ برام مسکن بیار خوب میشم! خندید گفت: تو مورفین لازمی دختر! بیا دراز بکش برات یک سرم بزنم! گفتم: - باشه! ست سرم رو آورد بازومو گرفت چند تا ضربه زد یک لاین گرفت،  آنژیوکت رو وارد کرد و سرم وصل کرد به دستگیره پرده. گفت: دختر خوبی باش برات مسکن هم بزنم! مشغول باز کردن جلد سرنگ شد که گوشیم زنگ خورد؛ جلو دستم بود گفتم: از بیمارستانه! گفت: -مگه انکالی؟ گفتم: نه! گفت: خب جواب نداده عزیز من! گفتم: شاید لازم باشه! همون‌طور که سرنگ رو خالی میکرد تو سرم گوشی رو جواب دادم
خودشو معرفی کرد یک آقای محترم بود رزیدنت سال سه داخلی. صدامو صاف کردم؛ چه کمکی از دستم برمیاد دکتر؟ الان نزدیک صبحه امیدوارم کارتون واجب باشه! خندید گفت: واجبه! شما آقای... رو می شناسید؟ اینترتونه! گفتم: خب؟ گفت: سفارش شده بنده هست، پدرشون هم... نذاشتم ادامه بده لحنم عوض شد: _ دکتر چه کاری ازم برمیاد؟ ـ خانم لطفا اشتباهشو نادیده بگیرید! این شیفتا فیل رو از پا می نداره، اینترن خوبیه حواسشو من بعد جمع می کنه با تضمین من! گفتم: ـ جالبه کل بیمارستان رو خبر کرده! من شما رو نمی شناسم دکتر! ولی بهتره این اینترن مورد علاقه تون وظایفشو خوب یاد بگیره! حداقل تو بخش من! شوهرم با کنجکاوی نگام می کرد ادامه داد: ـ دارید سخت می گیرید بیمار که مشکلی نداره! گفتم: - ممنون میشم سفارش کسی رو نکنید درضمن بهشون بگید بیشتر از دوروز شیفت براشون درنظر گرفتم! گفت: - خانم دکتر! گوش بدید...گفتم: من حالم خوب نیست خداحافظتون! و سریع قطع کردم. دیدم با تعجب منو نگاه می کنه و یک لبخند پهن رو صورتشه گفتم: چی شده؟ خندید گفت: ـ جالب عصبانی میشی پس بگو‌ چرا میگرن ات عود کرده! با کدوم اینترن درگیر شدی؟ با خنده گفتم: مسخره می کنی؟! اختیار اینترن خودمو که دارم! گفت: ـ اوکی! بابا تسلیم! ولی یارو پارتی کلفتی داره ها! گفتم: - برام مهم نیس! قصور قصوره! بیمارای بخش من از خودکشی نمردن نمی ذارم با قصور پزشکی کسی از دست بره! ابرو هاشو انداخت بالا گفت: - حق داری! ولی لطفا مسائل کاری رو حداقل وقتی زیر سرمی مطرح نکن! لبخند زدم گفتم: چشم موهامو یکم بهم ریخت بعد پرسید: حالت بهتره؟ گفتم؛ ـ خوبم! سرم رو که اخراش بود از دستم درآورد گفت: یکم بخواب! گفتم: - مرسی! چشمک زد. تا ظهر خواب بودم وقتی بلند شدم رفتم یک دوش گرفتم آثار خستگی و میگرن دیشب کم کم ناپدید شده بود. صدای سازش بلند شد رفتم اتاقش در زدم گفت: - بیا تو آبجی! نشستم رو تختش گفتم: ضرب گرفتی! گفت: اره. بعد پاشد یک بروشور نشونم داد یک اجرا تئاتر بود گفت: موسیقی زنده اش با منه! لبخند زدم گفتم: - واو یعنی الان دعوتم؟ گفت: شک داری؟ گفتم: قبوله ولی فکر کنم شیفتم! گفت: - کاش بیای! لبخند زدم گفتم: سعی می کنم! پاشد تا سازشو جمع کنه نیم خیر نشده اخماش رفت رو هم لب پایینی اش رو گاز گرفت، اومدم جلو گفتم:- عزیزم؟ گفت: چیزی نیست پام گرفته! کمکش کردم رو تخت بشینه یکم پاشو ماساژ دادم، پرسیدم - خوبی؟ گفت: خوبم نگران نشو! داشتم می رفتم بیرون خیلی اتفاقی چشمم افتاد به یک قرص کوچولو که کنار متکی افتاده بود ورش داشتم گفتم: - این چیه! گفت: - نمی دونم بندازش دور! شک کردم متکی رو برداشتم، یهو جا خوردم چیزی که نباید رو دیدم کلی قرص که از خشاب دراومده بود و استفاده نشده بود و یک جعبه سیگار! با عصبانیت گفتم: - تو داری چی کار می کنی؟ سکوت کرد گفتم: - چرا هیچی نمیگی؟ مگه عقل نداری! از کی داروها تو نمی خوری؟ سیگار چی میگه؟ گفت: - آبجی منم آدمم خب خسته شدم! داد زدم: ـ بس کن... من و اون تمام تلاشمون تو این سه سال این بوده تو بهتر شی!  واقعا برات متاسفم! بحثمون بالا گرفته بود که اومد تو با کنجکاوی پرسید:- چه خبرتونه؟ صداتون کل ساختمون رو برداشته! گفتم: - از خودش بپرس، نمی خاد درمان شه همچی رو به شوخی گرفته! بیا خودت ببین! گفت: - ببین فقط بعضی روزا نمی خوردم! چشمش افتاد به متکی و قرصا، اخم کرد نگاش کرد گفت:- از کی نمی خوری؟ تو مگه شوخیت گرفته! چیزی نگفت، اومد پیشم گفت؛ - بیا بریم بیرون! گفتم: - بذار تکلیفم روشن شه با این آقا! گفت: این آقا تکلیفش مشخصه! بیماری که همکاری نمی کنه رو بستری می کنن! در ضمن دیگه موافقت یا رضایتت برای Lp اهمیت نداره!

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 15:46


دوستان میدونید کدومش نرمال نیست

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 15:45


رفتم پیشش دیدم هنوز رو تخت دراز دستش پشتش
_پاشو دیگ
ساینا ریسه داشت میرفت :🤣🤣میگ همونو بزن به پزشکت🤣
_😂😂چیکار داری ب دکتره
سپی:آیی بمیرم دیگه اینجا نمیام
_پاشو حالا انقد نَنال😂
پاشو کفش هاشو پوشید راه میرفت دست به باسن راه میرفت هر چی  بش میگفتیم فوش میداد
رسیدیم خونه رفت خوابید تا ساعت ۱۰ شب
داشتیم اذیتش میکردیم؟
_وسط بود دیگ؟😂راضی بودی
سپی:😒ببند
اون شب از جمله پس گردنی ،با پا لگد در پهلو و پشت  سر اینک به دکتر گفتم همه. رو آمپول بده😂 یا نصف خونه رو میدویدم امنیت نداشتمم
اون شب گذشت دو روز بعدش من خواب بودم بیدار شدم ساعت ۵ بود با صدای زنگ گوشیم
ساینا بود و من ناهار نخورده بودم هنوز مثل چی گشنم بود
_ناهار چی خوردین
ساینا:پیتزا درست کردم
_بی من ؟از گلو رفت پایین؟
_دیگع قهر بای
ساینا:لوس بازی در نیار بیا داداشم تا بیای درست کردم برات
_🥲نمیخام واسه داداشت درست کن
ساینا:قهر کردی واقعا بیا درست میکنم برات خو
سپی:معدهش درد میگیره بخور پیتزا
ساینا:نه پنیر شو کم میزنم
سپی:نه راستی پر پنیر درست کن بزا معده درد بگیره سوراخ شه دلم خنک شه
_خیلی لاشی😂
سپی:نه داداش سلامتی تو مهمتره«اَدامو در میاورد»
تا رفتم اونجا پیتزامم آماده بود ولی خوشبختانه با پنیر کمش
و معده درد نگرفتم تازه یادم افتاد امروز باید این دو تا آمپول میزد
_ساینا این امروز امپولاش زد
سپی: آمپول چی
_آمپول چی؟دوتا دیگ داری
ساینا:تو یخچال گذاشتم بیا ور دار
رفتم از تو یخچال ور دارم
_کو
ساینا:بالا
_ها اینه
آمپول یکی پینی بود با نورو «بخاطر سرما خورده بود که ضعف سرگیجه داشت نورو داده بودن بهش »
آمپول یکم ماساژ دادم گذاشتم رو میز
ساینا:خودت میزنی براش؟
_هوم
ساینا:بلدی مگ
_یس
ساینا:میگم پیشرفت کردی بعد بخند
رفتم تو پذیرایی نشستم سپهر دراز کشیده بود
یه ربع بعد رفتم آماده کردم آمپولا
بعدش رفتم تو پذیرایی پیشش چشاش بسته بود
_سپی
یه با پا آروم زدم پهلوش_هویی
+ها
_برگرد
+واسه چی
چشاشو وا کرد آمپول آماده رو دید هنگ بود هنگ😂
+برو بابا نمی‌زنم
_برگرد
+نمیخام
_نمییخاااممو😐بیخود
_برت گردونم؟
+بابا ولم کن جا آمپول پریروز هنوز درد می‌کنه
_خفه
خوشبختانه زورش شدم تونستم برشگردونم
+ولم کن هویی حیوان
_😑😂یه دیقع خفه شو
پد کشیدم رو پاش یاد وسط وسط افتادم
_ساینا
ساینا:جان
_خط کش بیار
ساینا: چرا
_میخام اندازه بگیرم وسط وسط باشه🤣
پینی اول زدم
+هیننن آیییی بی وجدان
_الان تموم میشه
+آییی
_مرگ
کشیدم بیرون پد فشار دادم+آخخخ😩
_سپی یه دیق ببند
طرف دیگشو پد کشیدم نیدل زدم تو پاش یکم مواد رفت تو پاش +اوووفففف😖
_ میسوزه؟
+خیلی آی
_بسوز 😂🥲
+درش بیار دیگهه
_وایسا یکمش مونده
اون یکمم خالی کردم
_تموم زنده ای؟
+اینا اون شب ام زدم ؟
_هوم .بد زدم مگ
+نه خدایی خیلی خوب زدی
_مخلصم 😂


پ.ن: قبل به آریا آمپول زدم راضی بود دکتر 😂💔



پ.ن:سالم منم یا سپهر؟ ..بقران ردی ای این😐

پ.ن:با وجود کامنت شوما انگیزه ای میشود بر خاطره ای بدی

پ.ن:حرفی سخنی نیست !

بدرود

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

25 Oct, 15:45


درود چطورین ؟
آروین ام
با پاییز حال می‌کنید مثل من یان؟😂
خداروشکر پاییز شده من هنوز سرما نخوردم «حالا فردا فین فینم راه میوفته😑💔😂»
آرین «پسرخالم »که امسال کلاس سوم رد داده
اون روز خونه مون بودن داد میزد مامان زخمی با کدوم ح هر چی میگفتیم با ح نیست بابا با خ باز داد میزد می‌گفت بابا چرا انقد خنگ این 🤣😂«تُفف باز یادم افتاد😂»

این دفعه قضیه سوراخ شدن برا من نیستم😂
کیست؟بله سپهر
فردی زیر آب ،لاش.ی و....«فهمیدین دلم ازش پره یا بیشتر بگم»
ما از دوره دبیرستان آخراش«دوازدهم» یه اکیپ مختلط شدیم منو رها و نازی سپهر و ساینا «ابجی سپهر .که ابجی خودمه😒😂»
دیگه پویانو اینا .هر وقتم صالح کوردستان میومد جمع اضافه میشد بی لاوه عارف از شمال میومد پیشمون
عارف که همیشه هست پیشمون
ولی صالح که دور هر چهار .پنج ماه با صالح دور هم جمع ایم
از وقتی دانشجو شدیم هر کدوم یه منطقه و یه جاهای افتادیم
قرار بر این گذاشتیم آخر هفته همه دور هم جمع شیم یا جنگل یا ویلا جمع میشدیم  غذا گردن دخترا میوفتاد ظرف شستن گردن پسرا😂
زمستون بود قرار بود همه جمع شیم خونه سپهر اینا
رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم داشتم موهامو خشک میکردم ساینا زنگ زد
_الو جان
+تکس میدم ببین
_حله
تکس داد +این میمیره ما میرم بیمارستان سوزن لازم این  بیا اونجا من حریفش نمیشم
_باشع کدوم بیمارستان
+همون نردیک خونه مونه
لباس پوشیدم نیم ساعت داشتم دنبال سویچ میگشتم جلو چشم بود ولی نمیدیدم 😑😂
من رفتم بیمارستان شلوغ بود چند تا تصادفی بود
دیدم سپهر نشسته بود
ساینا کنارش سر سپهر رو شونه ساینا «رابطه این دو تا خاهر برادر حسودیم میشه😅»
پشت هر دو اینا بودم در گوش گفتم_نسبت شما دو تا چیه
هر دو باهم پریدن😂
ساینا:هیننن بیشعور
سپهر_:تو اینجا چیکار می‌کنی
_به تو چه😂
_نوبت تون نشد هنوز
ساینا:الانا باید بشه دیگ
موقعیت خوبی برا شوخی نبود یه ۱۰ دیقع بعد نوبت سپهر شد
من نشسته بودم
ساینا و سپهر پاشدن برن
ساینا:نمیای تو ؟
_کی من؟بیام
ساینا:زیر لفظی میخای بیا دیگه
ما ۳ نفری رفتیم داخل
دکتر معاینه کرد داشت دارو میزد سیستم
_دکتر دارو تزریقی نوشتین؟
دکتر:اره چند تا امپول سُرُم
_همه شو بی زحمت امپول بنویسید
دکتر:زیاد میشه اونجوری اذیت میشه
_کار داریم جایی تایم نداریم داره دیرمونم میشه 🥲😂«الکی میگفتم »
سپهر یکی محکم زد تو پهلوم
یه اخمی کرده بود
دکتر هم گفت باشه همه رو آمپول میدم
_دستتونم درد نکنه
ساینا لب شو گاز می‌گرفت نخنده من لپ مو گاز می‌گرفتم
از اتاق اومدیم بیرون
سپهر:تک تک امپولاا فرو میکنم تو خودت
_داداش سلامتی تو از همه چی برا مهم‌ تره🤣😂😂
رفتم دارو هارو گرفتم همه آمپول ۵.۶ آمپول میشد 😂🤦🏻‍♂
نوبت تزریقات گرفتم کنارش بودم
سپهر:خیلی نامردین خدای
ساینا :😂😂😂بزرگ میشی یادت می‌ره
رفتیم تزریقات سپهر:این همه،من نمی‌زنم
هلش دادم داخل تزریقات کم مونده بود با مخ بره تو زمین 😑😂 ولی به خیر گذشت🤲😂
_میترسیی😂؟
تزریقات مختلط بود رفت رو یکی تختا خوابید
۴تا عضلانی بود
یه نمه شلوار شو داده بود پایین
شلوار شو از دو طرف دادم پایین
سپهر:هوی
_اون همه آمپول یه چص دادی پایین😂
ساینا هم بود
_جون چه سفید😞😂
ساینا:😂
_شبی چند سپی؟
_امشب فرصت خوبی بودا ولی با این آمپول هیچی نمیمونه
سپهر:😒تو ب.ن بودی رها رو میک...«سانسور ها خوبه🤦🏻‍♂😂»
_از کجا می‌دونی مگ دیدی ؟ندیدی ک
ساینا:راست میگه عا چه دلیل داره چهار .پنج سال با یه دختر باشه
_نه بوخودا من فق منتظرم دخترم بدنیا بیا 😂😞
ساینا: ماشاالله خیلی پیشرفت کردی
_چال اینا رو همین جا منو بگا ندین😂
پرستار اومد پ کشید رو پاش
سپهر سرشو برگردون :فقط داداش  وسط بزن
لامصب وسط چپ و راست چه فرقی داره🤣🤣
قیافه پسره دیدنی بود 😂
پسره با خنده گفت همه رو وسط بزنم ؟اره
آمپول اولی تکون خورد پسره ام گفت پاشو بگیر
  دستشو گاز میگرفت
اول ای دومی آروم بود فوقش یه آی و آخ می‌گفت
پسره ام گفت: خیلی سفت می‌کنی شل کن اینا درد دارن
سپهر:چندتاست مگ
پسره:چهار تا
سپهر:چخبرههه😫
پایین پد کشید نیدل زد داد میزدا داد😂
سپی:آییییی یه بی حسی می‌زدی توش وایییی
پسره:شل کن شکست تو پات
سپی: آیییی درش بیار 😩
درش آورد پنبه فشار داد
سپی:نکننن
سپی:اون آخری نمی‌زنم
پسره:نمیشه دستور پزشک
سپی:همون یکی بزن به پزشک ت«فاقد اعصاب و روان😂😂💔»
اخرشم اون یکی نزد شلوار شو درست کرد برگشت
رفتم حساب کردم گفتم اون دو تای دیگ کی بزنه؟«دو تا از امپولا مونده بود »
گفت دو روز دیگ. اینا بزنه

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 19:10


سلام خدمت همگی
عسلم...یک هفته ی بشدت سختی رو پیش رو دارم؛ واسه همین گفتم قبل از اینکه محو شم یه خاطره بگم...
خب: اوایل خرداد بود
تو خونمون آرامش کافی واسه درس خوندن نداشتم🫤😂وسایلمو جمع کردم رفتم خونه داییم
اونجا منو کیمیا باهم میخوندیم درسامونو📚
صبح همون روزی که کیمیا امتحان علوم داشت(پایه نهم بود)
زنداییم ساعت 7 و نیم بیدارمون کرد
میخاستیم صبحونه بخوریم ولی کیمیا کتابشو ول نمیکرد
زندایی: کیمیا بیا صبونه بخور جون بگیری حداقل بفهمی داری چی میخونی!
کیمیا: ماماننن ولم کن بزار مرور کنم
زندایی: مرور چی؟هرچی میخاستی بخونی،باید دیشب میخوندی! الان مرور کردن کار اشتباهیه!بدتر همچی از ذهنت میره...بیا لقمه گرفتم بخور!
خلاصه بزور دوتا لقمه چپوند دهنش و دوباره رف سر کتابش...
عسل: کیمیا نخون دیگ
کیمیا: استرس دارم...باید مرور کنم
عسل: تو که همرو بلدی،استرست برا چیه؟ بزار کنار یکم به ذهنت استراحت بده
به حرفم گوش کرد و کتابشو بست...
چند دقیقه سرشو تکیه داد به پشتی مبل و چشاشو بست😴
دوباره پاشد و خواست کتابشو بگیره که نذاشتم...
عسل: نکن دیگ😑
یه حالت اینجوری😢😞به خودش گرف...
عسل: همرو بلدی عشقم! من مطمئنم میری میترکونی!نگران نباش🌱
خیلی سعی کردم حواسشو پرت کنم تا استرسش کمتر شه؛ و موفق هم بودم🙂
حدود 1 ساعت و نیم بعدش یعنی ساعت 9:45 کیمیا حاضر و آماده جلوی در وایساده بود و داشت کفشاشو میپوشید
زندایی: قربونت برم مامان استرس نداشته باشیا خب؟ همه سوالا رو بادقت بخون؛با دقتم جواب بده
هر سوالی که شک داشتیو از معلمت بپرس! باشه مامان؟🤏🏻
کیمیا: چشم، حواسم هست😓
زندایی: استرس نداشته باش دیگ🖇برو مراقب باش عزیزم...🥰🫀
خلاصه کیمی رفت و منم رفتم سروقت درسام چون فرداش امتحان داشتم...
حدود 2 ساعت بعدش صدای آیفون بلند شد
پاشدم رفتم درو وا کردم؛ و کیمیایی رو دیدم که داشت زار میزد🚶‍♀️💔
عسل: چیههه؟ کیمییی؟ ببینمت😨
چیزی نمیگف...فقط گریه میکرد☹️
کمکش کردم کفشاشو دربیاره؛ بردم نشوندمش رو مبل
عسل: هیس!آروم باش ببینم چیشدهه؟🙁🫂
کیمیا: امتحانو خراب کردم💔
میخاستم ازش بپرسم (چرا؟) که یهو زنداییم اومد
اونجوری که کیمیا رو هول کرد بنده خدا
با سرعت اومد پیشش؛بغلش کرد و هی پشت هم سوال میکرد...
عسل:میگ امتحانو خراب کرده🙁
زندایی: چرا قربونت بشم؟ تو که خونده بودی...
کیمی میخاست جواب بده ولی بخاطر هق هق کردناش نمیتونست...
پاشدم رفتم یه لیوان آب براش آوردم،آروم به خوردش دادم...
عسل:خیله خب،آروم بگو چیشده
کیمیا: من..من کتابو.. حفظ بودم، اون طرح سوال عوضی..سوالا رو از فضا ورداشت آورد💔خیلی گیج کنن..کننده بود سوالاش...هیچ..هیچی نفهمیدم
زندایی: اشکال نداره مامان! فدای سرت🤍
کیمیا: یعنی چی اشکال ندارههه؟من نشستم کلی درس خوندم،که آخرش امتحانو گند بزنمم؟💔
زندایی: حرفت درسته ولی حالا کاریه که شده،اصلا انقدی ارزش نداره که اینجوری گریه میکنی...💞به هرحال تو تلاشتو کردی مامان
کیمیا: بدم میاد از هرچی درسه💔
زندایی: اینجوری نگو مامان!الان یذره استراحت کن که بعدش باید برای امتحان بعدیت بخونی🙂😂
یذره آروم شده بود ولی با حرف زندایی دوباره گریش شدت گرف🤦🏻‍♀️😂
کیمیا: آییی نمیخام😭💔
عسل: باید بخوای🫴🏻
یکم نگاش کردم؛ دیدم چشاش قرمز شده...
عسل: پاشو برو تو اتاقت یکم بخواب
زندایی: آره مامان!فقط قبلش بیا ناهار بخور بعد برو
کیمیا: نمیخورم...
زندایی: نمیخورم چیه؟ بیا ببینم!
کیمیا: نمیخام مامان ولم کن...
بعدشم پاشد رف تو اتاقش🚶‍♀️
خلاصه منو زندایی قشنگم(اوف🦦🫶🏻) ناهار خوردیم و...این وسطم کلی حرف زدیم🙂🌱
بعد ناهار رفتم سر درسام
حدود 4 ساعت گذشت که صدای داییمو شنیدم؛ رفتم بیرون و با 165 سانت قد و 50 کیلو وزن(البته اونموقع 47،48 کیلو بودم)پریدم بغلش🦥
عسل: سلامممم بر دایی باجذبه خودم🫡
دایی: سلامممم بر عسل خانومَم!
عسل: خسته نباشییی😁💋
دایی: سلامت باشی بچه😂 چطوری؟ خوبی؟
عسل: آره عالییی؛ ولی دخترت اصلااا خوب نیس
دایی: کیمیا؟ چرا؟
قضیه رو براش تعریف کردم...
دایی: الان خوابه؟
عسل: آره فکنم
سرشو تکون داد و رف سمت اتاقش
حدود 2 دقیقه بعد دوباره صدای گریه هاش بلند شد🤦🏻‍♀️😂
زندایی: باز شروع شد😂
عسل: مطمئنم الان کلی ناز میکنه واسه دایی😂
زندایی: دقیقا! داییتم که نازکش😉😂

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 19:10


چند دقیقه بعد اومدن تو پذیرایی...
دایی: ...خانوم(زنداییم) یه چایی واسمون نمیاری؟
زندایی: چشم! الان میارم🫠
ــــــــــــــــــــ
نشسته بودیم داشتیم چایی میخوردیم
دایی: کیمیا بابا! خیلیا امتحانو خراب کردن؟
کیمیا: باباجون! من که بچه خرخون و شاگرد ممتازم؛ گند زدم...دیگ تکلیف بقیه که روشنه🙁💔
دایی : ولش کن دیگ مهم نیس! چاییتو بخور
کیمیا: اتفاقا خیلیم مهمه!
دایی: بی عرضگی واسه آموزش پرورش بوده!تو چرا خودتو اذیت میکنی؟...
کیمیا: خب منم از بی عرضگیشون حرصم میگیره دیگ؛ یعنی چی آخه؟ چرا منی که دارم تو یه مدرسه معمولی درس میخونم، با اونی که توی مناطق محروم درس میخونه، با اونی که توی روستا یا شهر کوچیک درس میخونه، با اونی که توی نمونه دولتی و تیزهوشان داره درس میخونه؛ امتحانمون باید یکی باشه؟😑
زندایی: خیله خب مامان نفس بگیر😂
دایی: باباجون هممون میدونیم اینارو؛ چیکار میشه کرد؟
کیمیا: میشه فوش داد🦦
دایی: عه!😠
کیمیا: بابااا؛ من الان عصبیم، حرصیم...هیچی نگو بزار حرصمو خالی کنم😑
دایی: اوکی! خالی کن😂
کیمیا: هوفف؟ انقد بدم میاد از آموزش پرورش!
از دبیرا،از مدیرا،از معاونا،از ناظما؛خدا لعنت کنهههه همشونووو(توهین نشه ها؛عصبی بود یه یچی گف)
د آخه کدوم احمقی با سوالات بچه های تیزهوشان از بچه های مدارس معمولی امتحان میگیرههه؟ بخدا این چرت و پرتایی که به عنوان سوال امروز گذاشتن جلومون؛ اگه میذاشتن جلو خود بچه های تیزهوشان،cpu مغزشون درجا میسوخت...
د من خار منطقتو...بنازم؛آموزش پرورش!
حالا این به کنارررر
اون طراحِ چقد ک...الله اکبر😑اون طراح چقد عوضی بوده! این سوالا رو از کجاش آورد؟ چرا ما اینارو نخونده بودیمممم؟
خدایا!به خار مادر طراح سوال پاداش الهی عطا کن🤲🏻
منو زنداییم ریسه میرفتیم از بس حرص خوردنش بامزه بود😂
ولی داییم با یه نگاهی که کلی<هعی>توش موج مکزیکی میزد داشت نگاش میکرد🚶‍♀️😂
کیمیا: چرا میخندینننن؟
عسل: حرص خوردنت باحاله
کیمیا: آخ ایشالا تو امتحانتو برینی؛ اونموقع من بهت بخندم🙂‍↔️
عسل: شتر در خواب بیند پنبه دانه!
کیمیا: شتر عمته بیشعور
عسل: تایید میکنم👍🏻🐫
خلاصه چایی خوردیم و هرکی مشغول کاری شد
کیمیا از جاش بلند شد بره تو اتاقش که یهو سرش گیج رف و پرت شد رو مبل
عسل: چیشددد؟😐
کیمیا: چشام سیاهی میره🥴
عسل: بخاطر گرسنگی عه احتمالا؛فشارت افتاده... صبونه که درست و درمون نخوردی! ناهارم که پیچوندی؛ الانم که محض رضای خدا همراه چاییت یه قند نذاشتی دهنت؛ معلومه سیم پیچیات اتصالی میکنه دیگ...
دایی: چیشده بابا؟
عسل: فشار دخترتون افتاده دایی جان😂
دایی: عه...بیا اینجا ببینمت؟
کیمیا: چیزیم نیس بابا خوبم
دایی: بیا اینجا!
ــــــــــــــــــ
کیمیا رو نشوند رو پاهاش(🗿)و یذره علائمشو چک کرد
دایی: نظرت چیه یه سرم بزنی،از این حال زار نجات پیدا کنی؟😂
کیمیا: باباجون! شما هرکاریو که اراده کنی،انجام میدی... وقتی آخرش قراره بهم سرم بزنی،چرا ازم میپرسی؟🫠
دایی: میخام ببینم انقد شعور داری رو حرف بابات حرف نزنی،یا نه؟😘
کیمیا: شعور دارم؛ وقتی شما تصمیمت اینه...اوکی🥲
دایی: آفرین بابا😂🥰
خلاصه دایی رف و با ست کامل سرم برگشت(یه پا داروخونس اونجا)
کیمیا خیلی ریلکس نشسته بود و تماشا میکرد
حالا اگه من بودم؛ زمین و زمانو بهم دوخته بودم🚶‍♀️
خیلی عادی همین دفعه اول رگ گرف ازش و سرمشو وصل کرد
یهو سه تا آمپول از پشتش در آورد
کیمیا: باباااا😦ایناا کجا بودددد؟ من نمیزنماااا
دایی: وا😐چطور سرمو انقد آروم زدی؛ واسه اینا جیغ و داد میکنی؟
کیمیا: با سرم مشکلی ندارممم،ولی با این خنجرا چرا؛پدر کشتگی دارم...نمیزنممم
دایی: میخام بریزم تو سرمت😐
کیمیا: راس میگی؟😅
دایی: اگه یه دقیقه اجازه بدی و شیون نکنی؛ بله!
کیمیا: آخیش😎😁
به قول کیمی؛ اون سه تا خنجرو ریخت تو سرمش
بعدشم تنظیمش کرد و رف
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: خداروشکر کیمی بقیه امتحاناتشو عالی داد!
امتحان علومش روهم عالی داده بود،یعنی وقتی کارنامه اش اومد؛ علومش 20 شده بود
ولی چون اونروز خیلی استرس داشت و بخاطر عجیب بودن سوالا ناراحت بود،حس میکرد اشتباه جواب داده🫠
پ.ن: نهمیای امسال خیلی بیشتر از نهمیای پارسال گناه دارن🥲اونا فقط 3تا از امتحاناتشون کشوری بود ولی امسال اگه اشتباه نکنم همه درسا کشوری عه🙁
پ.ن: درسا خیلی سخته؛ یکی بیاد باهم ترک تحصیل کنیم🚶‍♀️تنهایی دلم نمیاد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه نظراتتون رو میخونم🌱بوس به کله هاتون😂💋
امیدوارم از این خاطره هم خوشتون بیاد🐾
کوچیکتون عسل🌚🧸

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 17:32


بلاخره مطب خالی شد و ما رفتیم گزارش هامون و تکمیل کردیم و ساعت ۱۰ راهی خونه شدیم
یه جوری سرفه میکردم که ریه هام درد می گرفت
وقتی رسیدم خونه فقط تونستم برم زیر پتو و بلرزم😂
صبحش باید میرفتیم دانشگاه و هرچیزی که یادگرفته بودیم و ارائه می‌دادیم
اینقدر سرفه کردم که داشتم خفه میشدم
رفتم بیرون یکم آب خوردم و بعد ۱۰ دقیقه رفتم ارائه مو تکمیل کردم و رفتم دفتر مستقیم
اینقدر کار داشتم که نمیدونستم کدوم و اول انجام بدم
فقط دور خودم میچرخیدم😵‍💫
خدا شاهده تا ۸ شب سرم بلند نشد و فقط در حال نوشتن بودم
قبل از اومدن بابام با دکتر f کمی حرف زدیم و در مورد شیفتاش گفت( دی ماه دیگه تموم میشه و درمانگاه مشغول به کار میشه ، تو فکر اینکه شهرماهم مطب بزنه😅)
خداحافظی کردم تو ماشین اینقدر سرفه کردم که حس میکردم گلوم زخم شده
بابام گفت قبل رفتن بریم تا درمانگاه
اینجوری که داری خفه میشی چجوری میخوای به کارات برسی؟
یکم بحث کردیم ( نمیام !دست خودت نیست!😁)
رفتیم چون تایم شام بود خلوت بود
ده مین بعد رفتم داخل
یه آقای حدود ۴۵ ساله بودن علایمم و گفتم
کمی در مورد این ویروس کوفتی با بابام حرف زدن
و نسخه مو وارد سیستم کردن
رفتیم داروخانه داروها رو گرفتم
برگشتیم تزریقات ( سرم نوشته بود)
داروها رو گذاشتم رو میز
داخل سیستم یه چیزایی وارد کرد
گفت پرستار خانم رفته شام بخوره مشکلی نیست من وصل کنم؟
گفتم‌مشکلی نیست بعدشم رفتم رو یکی از تخت ها دراز کشیدم( یه اتاق بزرگ که ۸ تا تخت بود و اتاق پرستاری هم داخل همون سالن بود )
پرستار اومد روی دستم امتحان کرد داخل رگ نبود در آورد
کنار مچم امتحان کرد در آورد
اخر سر روی دستم دیگه یه رگ گرفت با آنژیوکت آبی💙و رفت سرم و آورد چندتا آمپول زد داخلش و رفت
حدود ۴۵ مین بعد اومد انژیکوت در آورد چسب زد و برگشتیم خونه که بعد یه ساعتم وقتی چسب و باز کردم خون میومد🤌


دو هفته بیشتر مریضم ولی هنوز علایمم کاملا برطرف نشده 😷
هوای شهرمون اینقدر سرد شده که سیستم گرمایشی کاری از دستش برنمیاد خدا رحم کنه به زمستون 🥶


ممنون از نظرات و کامنت هاتون 🙏🏻برام خیلی ارزشمنده❤️



À........

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 17:32


سلام به همگی ❤️

با یه حال بد دارم این متن رو می‌نویسم نمی‌دونم چه ویروسی که روز به روز دارم بدتر میشم🤧

تقریباً یه هفته از دیدن دکترf گذشته بود حال من بهتر نمی‌شد که هیچ روز به روز علایمم شدیدتر می‌شد
سردرد و تب و لرز زندگی و برام تلخ کرده بود
نفس کشیدن برام سخت شده بود
صبحا کمی بهتر میشدم وقتی میرفتم دانشگاه و دفتر مشاوره علائم از اول شدت میگرفت


صبح ساعت ۷ بیدار شدم
خودم و آماده کردم و راهی دانشگاه شدم
۸ صبح کلاس احساس و ادراک داشتیم که کار عملی بهمون داد و هر گروه باید یکی از حس های پنجگانه رو برسی می کردن
گروه ما قسمت بینایی بود و چند ساعت رو باید مطب چشم پزشک یا بینایی سنجی میگذروندیم
از واحد آموزش برگه گرفتیم برای کار عملی تا ببریم مطب دکتر
و دکتر بهمون گفت باید منتظر باشیم تا بیمارارو ویزیت کنه آخر وقت میتونیم بریم و از توضیحاتش فیلم بگریم🤌🙂
بمانید مطبش چقدر سرد بود
دستام اینقدر سرد بود که نمی تونستم بنویسم
انگار خون به دستم نمی‌رسید اینقدر کبود شده بودم
دوستام از من بدتر یخ کرده بودن😂🥶

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 04:15


گریم آروم تر شده بود
من:معدم درد می‌کنه🥺
امیر دستشو گذاشت بالا معدم جیغم رفت هوا
من:امیر امیر نکن تو رو خداااا🥺
دستمو بردم پیش دست امیر نذاشتم معاینه کنه واقعا بد درد میکرد😢 یعنی ببین ویروسی بود که علاوه بر دستگاه تنفس دستگاه گوارش رو هم بد درگیر میکرد🙄
امیر:محمد دستاشو بگیر نمیزاره معاینه کنم
با چشای اشکین به محمد نگا کردم🤒
محمد:اونجوری نگام نکن زود تموم میشه
دستامو گرفت امیر همش فشار میداد به معدم
من دیگه حرف نمیزنم فقط گریه میکردم واقعا خیلی درد میکرد🙁
معاینه که تموم شد
امیر:چیزی خورده؟
محمد:نوچ
یه چیز بده بهش تا من برم دارو هاشو بگیرم
من با صدایی که بغضش هر لحظه میتونست بکشنه:امیر
نذاشت حرفکو بزنم:دو روز پیش اگه میزاشتی معاینت میکردم وضعیت این نبود پس هیچی نگو هیچی🫢
من که تو بغل محمد بودم محمد دید اشکم اومد سرمو کرد تو سینش فشار داد😇
امیر رفت
محمد:واستا من برم به چیز بیارم بخور
من:محمد تو رو خدا آمپول نه🥺
محمد:قربون چشات برم دیدی امیر چقدر عصبی بود اذیت نکن دیگه🤫
رفت و برام میوه آورد داد بهم یواش یواش خوردم
بعد بیست دقیقه اینا امیر اومد تو
من تو بغل محمد بودم
امیر:چیزی دادی بهش بخوره؟
محمد:ارع داداش
امیر دارو ها رو گذاشت رو میز مطالعم
من:آروم گفتم محمد🥺
محمد:هیییش داداش پیشته😘
چشام پر بغض شده بود داشتم به دارو ها نگا میکرد
امیر رفت دستاشو شست اومد
امیر خیلی عصبی بود از صداش مشخص بود
امیر:باید بگم؟😤
محمد که منظورشو فهمید سرمو برگردون که مثلا آماده کردن امپولا رو نبینم
من:داداش ببخشید به خدا دیگه لج نمیکنم🥺
امیر هیچی نگفت
محمد موهامو ناز میکرد
محمد:گندم امپولات کوچولوعه اصلا درد ندارع گریه نکن دیگه🫠🙄
صدا شکستن امپولا عذابم میاد فقط
بدنم باز شروع به لرزش کرد این دفعه از روی ترس بود
امیر:آمادش کن😶
من خودمو بیشتر چسبوندم به محمد
من:محمد نههه🤥
محمد به زور منو از خودش جدا کرد خوابوندم رو تخت
محمد:جانم جانم گریه نکن زود تموم میشه
امیر:داد زد گنددم😤
من دیگه حتا صدا گریه کردنمم نیومد
امیر عصبی نمیشه اگه بشه هیچ کس نمیتونه ارومش کنه😫
اومد نشست رو تخت شلوارمو از دو طرف یه کم داد پایین
من با گریه:دا داداش
امیر:فدات شم زود تموم میشه قول😊
پنبه رو باز کرد کشید رو پوستم بسم الله گفت و آروم فرو کرد
پاهامو سفت سفت کرده بودم
امیر داد زد:پاتو شل کن الان سوزن میکشنه گندم😟
من فقط گریه میکردم
محمد:گندم داداش فدات شم پاتو شل کن دورت بگردم🐒
امیر امپولو در آورد همونجا بغلش پنبه کشید فرو کرد جیغ کشیدم امییییییر😭
امیر:شل کن پاتو در بیارم به هر بدبختی بود اولی تموم شد😮‍💨
اون یکی سمت پنبه کشید فرو کرد
من:م محمد😭
محمد:تموم تموم شد دیگه عا
خیلی بد میسوخت خیلی در آورد
امیر:دورت بگردم دو تا دیگه مونده آروم🙃
من:نمیخام تو رو خدا ولم کنید😭😭
امیر نشست رو زانو هام فهمیدم این دوتا آخری خیلی درد دارن محمد هم کمرمو گرفت
من:داداش بسه تو رو خدا🥲
امیر:داداش فدات شم یه کم دیگه تحمل کن تمومه😉
پنبه کشید بغل آمپول اولی آروم فرو کرد حتا فکر این که یه سوزن تو پامه اشکمو در میاره
صدا گریم رفت بالا مثل آب جوش بود که دارن میریزن رو پام😶🌫
من:محمدددددد😭
محمد:جان محمد تموم شد گندمم تموم😢
امیر کشید بیرون
امیر:فدات شم تموم شد گریه نکن دیگه
این یکی ظرفمو یکم بیشتر داد پایین پنبه کشید فرو کرد🥺
امیر: زندگیم پاتو شل کن اذیت نشی🫠
یکم صبر کرد بعدش شروع کرد خالی کردن
من:تو رو خدا درش بیار😭
درد آمپول فرق می‌کرد نمی‌دونم چطوری بگم
محمد:تموم شد تموم😁
امیر امپولو در آورد جاشو ماساژ میداد
امیر: قربونت برم گریه نکن دیگه تموم شد
امیر خواست بغلم کنه
من با داد:دس دس به من نزنننننن😭
محمد منو کشید بغل خودش اشکامو پاک کرد🤗هیییش آروم باش به خدا دیگه کاریت نداریم
امیر رفت برام آب آورد چسبوند به لبم یکم ازش نوشیدم
امیر:گندم👀
هیچی نگفتم
امیر:نفس داداش کیه🤌
محمد گفت:من🥲😂
خندم گرفت از جوابش سه تایی باهم خندیدیم
بعد امیر بغلم کرد و معذرت خواهی کرد گفت که تقصیر خودت بود😏 اگه میزاشتی زود تر معاینات کنم آنقدر اذیت نمیشی
امیر:محمد پاشو بریم بیرون یکم بخوابه گندم
محمد پیشونیمو بوسید رفتن بیرون😃
صدا امیر می اومد
امیر:مامان تونستی زود بیا خونه گندم حالش زیاد خوب نیس😕
یکم بعد
امیر:ارع گلوش بدجور عفونت کرده ۱۲۰۰زدم براش😏
یکم بعد تر:چشم چشم مواضب شم خدافظ
دیگه چشام گرم شد و رفتم اون یکی دنیا
با صدا بابام بیدار شدم🙊
بابا:قشنگم پاشو بابا جون پاشو بریم شام بخوریم پاشو دورت بگردم🫀
چشامو باز کردم که بابامو دیدم بغض کردم آخه اون دوتا گوریل واقعا اذیتم کرده بودن
من:بابا🥺
بابا:جان بابا
من:بابا اون دوتا خیلی اذیتم کردن🥺
بابا:الان دوتایی میریم پایین حسابشونو میرسیم😁🙈
با بابام رفتیم پایین
بابا با صدا بلند:کی جرعت کرده دختر منو اذیت کنه هان😎😎

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 04:15


محمد:امیر امیر خان🙂‍↔️
بابا:امیر خان؟😏
امیر داشت با گوشیش ور میرفت
امیر:من غلت بکنم🤨
من:بابا خودش بود😌
بابا:حالا که شواهد همش بر علیه توعه امیر خان میگی چیکار کنیم🥸
امیر:من دربست نوکرد شما و دخترم هستم این دفعه رو بگذرید از من😟
بابا:باید ببینیم نظر حاکم چیه😎
بابا:گندم چی کاره ایم؟
من:عاااااااام نوچ نمیگذریم ازش
بابا رو به امیر:میگه نمیگذریم ازش😂
مامان از آشپزخانه اومد بیرون رفت پیش امیر
مامان:پسر منو تنها پیدا کردین دارین زور
میگین بهش😳😁
من:بخششی در کار نیس🥲😅
بابا:حالا این بار به بزرگی خودت ببخشش حاکم
من:اوکی ولی شرط داره
محمد:چی هست حالا
من:ست نودی میخام😶🌫😉
بابا:امیر خان قبوله؟
امیر:چاره این دارم انگار قبوله😂
باهم رفتیم سر میز داشتیم غذا می‌کشیدم حواسمون نبود محمد مونده تو پذیرایی اومد
محمد:نه تو رو خدا منو از سر کوب آوردین بگین تعارف نداریم که🦦😂
امیر:از سر جوب نه
من:پس از کجا🤨
امیر:ته جوب🤣
بعدش دیگه شام خوردیم و برنامه جوکر رو دیدم بعدش لالا
دو روز بعدش دو تا آمپول هم نوش جان کردم اونم از دست محمد😏




:)بچه ها خیلی مواضب باشین از این ویروس نگیرین واقعا یه هفته آدم رو زمین گیر می‌کنه بد جوری بدن آدم ضعیف میشه خیلی مواضب خودتون باشید🥰🫀


:)برنامه جوکر رو پیشنهاد میکنم حتما ببینین خیلی باحاله مخصوصا پارت خانوما😌😂

مواضبت کنین خدافظظظظظ
گندمی🌒🦋

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 04:15


سلاااااام
گندمم😌
حالتون چطوره خوبید چه خبرا چیکار میکنی
من که یه هفته فقط داشتم قرص و آمپول می‌خوردم حالا میگم براتون چرا😁
یه چی بگم الان که وارد پایه دهم شدم حس میکنم وسط این همه کتاب گم شدم اصلا سردرگمم نمی‌دونم باید کدوم رو بخونم کدوم رو نخونم🧐🤓 یه حس بدی داره کلا بلاتکلیفم از یه طرف هم امیر خیلی بهم گیر میده که باید منظم درس بخونم و...😥

چند روز قبل از اینکه خاطره ساز شم👇🤥

با صدا محمد از خواب بیدار شدم
محمد:گنددممممممم پاشو پاشو دیرت شد
یه خوردی هوشیاری پیدا کردم🤏
محمد:گندممممممم با تو ام پاشو دیرت شده🙀
من:زهر ماااااار🙂‍↔️
محمد:یا ابالفضل این چه قیافه ایه👀
من:به تو چه🦦
محمد:با بزرگ ترت درس حرف بزن
من:گم شو برو بیروووون☺️😇
محمد:نمیرم
من:مامااااااااااااااان😌
محمد:هییش رفتم بابا
رفتم حاضر شدم( رو آهنگ آن شرلی قفلی زده بودم تکرار روز های غریبانت)🤪
حاضر شدم رفتم دستشویی مسواک زدم هین مسواک زدن همش این آهنگ رو میخوندم
محمد:ببند گندمممممممم😕
من صدا آهنگ رو بلند تر کردم😎
محمد:گندم نزار پاشم بیام اونجا😑
من افتاده بودم تو دنده لج یه لول صدا رو بلند تر کردم🤗
محمد یهو بدون اینکه در بزنه در روشویی رو باز کرد
من با دهن پر:چته🫣
محمد:یکم آدم باش😶
من:میترسم آدم بشم تو تنها بمونی🫤😂
محمد دستشو مشت کرد و معلوم بود خیلی عصبیه به من چه میخاست منو عین آدم بیدار میکرد😏
یه دقیقه زل زد به چشام بعد رفت
من:گود بای🙄
بعدش رفتم پایین
من:سلام مامان صبح بخیرررر😊
مامان:سلام دختر قشنگم بشین مامان جان صبحونتو بخور که دیره
بابا خونه نبود امیر هم زود رفته بود
صبحونمو خوردم
من:مامان منو میزاری مدرسه🙃
مامان:گندم مامان ناهار نزاشتم بگو داداشت ببره منم دیرم شده
من:ماماااااان🙁
مامان:داداشت🤫
دیدم چاره ای نیس رفتم طبقه بالا در اتاق محمد رو زدم
تق تق
محمد:ها چیه🙄
درو باز کردم
من:داداش
حتی سرشو از زیر پتو بالا نیاورد دیدم اینجوری نمیشه باید میرفتم تو ورژن دیگم حالت بچه گونه گرفتم
من:داداس داداس میگم منو میبلی مدرسه؟🥲
محمد: نوچ🤓
من:اخه دوناه دالم هوا سلده👈👉
محمد:دستمو ببوس🫥
پاشد نشست رو تخت دستشو خم کرد به طرفم
من یواش یواش با حالت مظلوم رفتم جلو زودی گونشو بوس کردم😘 در رفت بیرون
محمد:داد زد خیلییی زرنگی
من:منم داد زدم به تو کشیییدم😌
رفتم پایین سوار ماشین شدیم
من:داداشی برگشتنی هم بی زحمت
محمد:پرو میشی🙊😶🌫
من:نمیشم به خدا
محمد:فقط این دفعه
منم بهش به چشمک زدم و بعدش آهنگ باز کردم صداشو بردم بالا باهم میخوندیم دیگه رسیدم مدرسه
پیاده شدم رفتم تو
رسیدم دیدم بغل دستیم پناه چشاش قرمز تو تب داره میسوزه بدجور سرفه میکرد😱 دیروز باهم حرف میزدیم گفت که مریض شدم ولی نه دیگه اینجوری
خیلی اصرار کردم بره خونه که زیر بار نرفت تا آخر مدرسه هم من همش دور و برش میپلکیدم پناه هی میگفت که نزدیکش نشم ولی من گوش نمی‌دادم🙂‍↔️😝
زنگ خورد محمد اومده بود دنبالم
سوار شدم و یکم باز به سر و کله هم پریدم تا برسیم خونه👀 از شبش علاعم من شروع شده بود فقط در حد خارش گلو جوری که دوسش داشتم دستمو بکنم تو حلقم بخارونمش💔

سه روز بعد ساعت حدود پنج بعد از ظهر
از کلاس شیمی رسیده بودم هیچی نخورده بودم گرفتم خوابیدم با سرفه وحشت ناک از خواب بیدار شدم🥺🤥 داشتم خفته میشدم رفتم به سمت سرویس آنقدر بد سرفه میکردم با هر سرفه میگفتم دیگه الان دل و رودم میاد تو دهنم😂 پنج شنبه بود مامان و بابا تو شرکت امیر و محمد هم تو چرت بعد از ناهار🦦
امیر باهام سر سنگین بود به خاطر اینکه این سه روز میخاست بیاد سمتم فقط جیغ میزدم😏
با صدا عوق زدنم امیر اومد پیشم کمرمو باساژ می‌داد
امیر:چیزی نیس😢
بعد هر عوق زدن حس میکردم یه جون از جونام داره کم میشه دیگه افتاده بودم بغل امیر
امیر:فدات شم چیزی نیس آروم باش داداش پیشته🫠❤️
گریم گرفت بدنم میلرزید طوری که دندونام به هم میخورد
امیر منو برد گذاشت رو تختم پتو رو کشید روم😶🌫
امیر:الان میام
رفت بیرون
امیر:با صدا نسبتا بلند گفت محمد کیف منو ندیدی👀
صدا باز شدن در اتاق محمد اومد
محمد:چیزی شده
امیر:گندم حالش بده😕
بل اینجا بود که فهمیدم دیگه آب از سرم گذشته
محمد اومد تو اتاقم
محمد:گندم چی شده🙂
من نمیتونستم حرف بزنم فقط دندونام به هم میخورد از شدت لرز بدنم
منو اونجوری دید بچه ترسید🥲😅 اومد بغلم کرد
محمد:چی شدی تو حالت که خوب بود
جوابی ندادم
محمد:اشکال ندارع گریه نکن الان امیر دارو میده بهت گریه نکن فدات شم☺️🥰
امیر اومد تو کیفش تو دستش بود
امیر نشست رو تختم😰
کیفشو باز کرد معاینم کرد هرچی میپرسید جواب نمی‌دادم
گلومو معاینه کرد و تبمو گرفت
امیر:کجات درد می‌کنه گندم بهم بگو
دید هیچی نمیگم داد زد
امیر:با تو ام🥺🥺
محمد:داداش آروم باش بچس ترسیده
محمد تو گوشم گفت :بزا عوضا بد تر نشه بگو دیگه😢

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Oct, 04:14


سلامم منو با🍃نشونه فک کنم باید شناخته باشین:)
خوبین؟خوشین؟خداکنه همیشه خوب باشین و روزگار بر وفق مرادتون باشه💆🏻‍♀

خیلی دلم برا چنل و ممبرای عزیز مثل مریم جون مهدیس عزیز و گیتاجون و مامانِ شوکا و بقیه افراد تنگ شده بود:)
میخواستم زودتر بیام ولی بخاطر ی سری مسائل پیش اومده نتونستم بیام:)
و اینکه درس و ول کردم و رفتم سراغ کار:)هنو خانواده اصرار بر این دارن ک درس بخون ولی فعلا زیر بار نرفتم🤭💔
اومدم با ی خاطره ک فک کنم تقریبا ی ماه ازش میگذره یا حدود ۳هفته اینا بگذریم بریم سراغ خاطره:

آقا من تصمیم گرفتم برم رانندگی و همین کار و هم کردم ب ما گفتن باید مراحل پزشکیشو انجام بدی منم با زنداییم چون ثبت‌نام کرده بودم رفتیم معاینه چشم و اینا ازمون پرسیدن گروه خونیتون چیه زنداییم درست گفت ولی من همینجوری گفتم (O+)خلاصه اینکه ما ۱۲ جلسه آموزش و رفتیم و بعد ۲هفته رفتیم آیین نامه بماند ک چقد طول کشید تا قبول شم اون کوفتی رو خلاصه قبول ک شدم تقریبا ی ۷/۸ماه بعد رفتم شهری ک میشه شهریور تابستون همین۴۰۳ ک چون بار اول بود بعد پارک دوبل و دور دوفرمون و پارک و اینا با قرار دادن پای سرهنگ روی کلاژ ماشین و خاموش کرد و من ی ضدحال مشتی خوردم ینی یجوری تو دلم نفرینش میکردم ک اگ می‌گرفت نفرینام الان ایشون ۷تا کفن پوسونده بودن😄اون ماجرا تموم شد و من هنوز هیچ اقدامی برا امتحان شهری نکردم
این روزا گذشت با مزرعه و مدرسه خواهرم و عروسی پسر عموم و فوت داییم و اینا تصمیم گرفتم با مامانم برم برا گروه خونی ی آزمایش بدم آقا من رفتم آزمایش بدم دست راستم و خانوم نگا کردن گفتن دستت رگ نداره ک خانومِ...گفتم بیاین دست چپ و نگا کنید خانوم اومدن چپ و نگا کردن بعد ۳تا رگ ناموفق ی رگ خوب گرفتن وارد کردنش ی جور درد داشت ک تا ی هفته نمیتونستم با دستم کاری کنم بر خلاف ۹۰ درصد مردم راست دستن منِ بدبخت چپ دستم هیچی دیگه بعد اینکه خون گرفت رفتم خونه از محیط اونجا ی جوری بودم رفتم حمام و برگشتم برگشتم رفتم جلو بخاری لم دادم خواب رفتم از خواب ک پاشدم دیدم دستم کبود شده و درد داره😕
هیچی فرداش قرار بود جواب آزمایش بیاد بابام رف گرفت آورد دیدم ک اشتباه کردم و +o مثبت ک نبود هیچ +A مثبت هستش حالا من موندم چطوری ب آموزشگاه اطلاع بدم تا منو نخوره🫢😂🤦🏼‍♀

هیچی دیگه تموم شد داستان من:)خدا یار و یاورتون باشه ایشالا هرچی دلتون میخواد خدا سر راهتون قرار بده:)دعامون کنید:)
یاعلی

🍃من دختری از دیار گیلان🍃

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Oct, 19:17


سلام چطورین؟
اوضاع و احوال خوبه؟
بهارم 😁 همونی که آمپول و پیچوند 😇
شناختید؟
میخواستم بیام یه حرفی بزنم اینجا تا شاید حالم خوب بشه و یه خاطره از چند سال پیش بگم. چون هنوز که خاطره ساز نشدم 😂😂
قبل هر چیزی ممنون از خاطره های خوبتون.
علی آقا خاطره هاتون عالیه
آقا پدرام،آقا آروین، گندم، هانا، تیچر مجید، آیلین، و... واقعا الان حضور ذهن ندارم امیدوارم خاطره ساز بشید دوباره 😅 و خاطره بزارید😂😂

خب بریم واسه خاطره :
من یک روز صبح از خواب از شدت حالت تهوع از خواب پریدم رفتم سمت دستشویی گلاب به روتون..... واقعا نمیدونم چرا بخاطر معده بود ولی تا اونجا که یادم میاد چیز بدی نخورده بودم و خب من و مامان و بابا سر همین در تعجب بودیم، گفتن بخاطر استرس هست و من الان حدسم میگه عصبی بوده 😂😂
اومدم بیرون نشستم
2 دقیقه بعد
دوباره🤢
اومدم
2دقیقه بعد دوباره 🤢
و چند بار تکرار شد و من در تعجب بودم بخاطر اینکه چیزی بالا نمیومد من فقط عق میزدم و ببخشید اینجوری میگم ولی آب زرد رنگ بالا آوردم 😪 ببخشید واقعا شرمنده اینجوری توضیح دادم.
رنگم پریده بود دیگه به اصرار بابا و اینا گفتن بریم دکتر گفتم نه خوبم 🫠😂😂😂
دیگه آماده شدم رفتیم درمانگاه بعد اونجا تو نوبت بودیم دوباره حالم بد شد دویدم بیرون رفتم دستشویی و دوباره بالا آوردم 😂😐
رفتیم داخل دکتر معاینه کردم و نسخه نوشت دیگه مهم نبود چی مینویسه دوتا آمپول بود یه سرم رفتیم خونه تا خونه بزنم 🫠
به قیافه آمپولا نمی‌خورد درد داشته باشن 😅
خلاصه مامانم زنگ زد به تنها عمه من 1دونه عمه دارم.
اونم اومد شروع کرد به آماده کردن منم داشتم عین مار به خودم میپیچیدم 😰🐍🐍🐍
یه دونه آمپولا برا تو سرم بود 😃
دومی رو عمه کشید تقریبا سفید بود ولی سفید سفید نبود مثل آبی بود که کلر داره کدر بود 😅
خلاصه گفت برگرد، همیشه میگفت چطوریه هر امپولی ولی سر این هیچی نگفت 😂😂
دمر شدم پد کشید آروم نیدلو فرو کرد وقتی تزریق کرد یه دردی بدی داشت گفتم آخ آخ، چشمامو محکم بستم و اخمام رفت تو هم 😰 اشکم داشت درمیومد 🥺🥺
دیگه گفت تموم تموم.
برگشتم جاش درد میکرد 😔
خلاصه سرمم اومد وصل کنه سوزن که نزدیک دستم میشد هی میگفتم مواظب باش مواظب باش 😂😂
مامانم دستمو گرفت عمه هم آروم فرو کردگفتم هییییییی😰 آخ 😖😖
خلاصه فیکس کرد و رفت من بازم دلم درد میکردم ولی کم کم خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم دیدم سرم نیست 😂😂😂

تمام ❤️

یه وقتایی تو زندگی هامون هست انگار هرچی خدارو صدا میزنی و کمک میخوای جوابتو نمیده ازت متنفره انگار 🥺 تو این روزا واقعا حالم خوب نیست از لحاظ روحی داغون داغونم واسم خیلی دعا کنید 💔

پ. ن
دیگه تویِ دنیا به چی اعتباره؟؟؟


پ. ن
یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد❤️

#مرتضی پاشایی

مواظب خودتون باشید.
یاعلی
خدانگهدار 👋

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Oct, 15:56


با اینکه داخل اتاق بودم اما اون بوی الکل و نوروبین لعنتی خیلییی حالمو بد می‌کرد🥴 از طرفی‌ هم صدای اون مهسایی خیلییی خیلییی لعنتیی تر این حالو بیشتر تشدید میکرد .
خلاصه اینکه کار اون دوتا تموم شد و دوست تزریقاتیم😂کار داشت و باید سریع برمیگشت بعد از کلی تشکر و بدرقه دوستم به مهسا پیوستم بلافاصله بهم‌گفت برام از اون کوکی شکلاتیات که همیشه میپزی برام درست میکنی؟! من: باکمال میل😍
شروع کرد به صحبت کردن و منم درحال آماده سازی مواد بودم که یهو دیدم ای وای بچه داره گریه میکنه🫠و میگه اگر کارمو از دست بدم چی؟ اگر نتونم از پس این پروژه بربیام چی؟!
من:فدایییی سرت دورت بگردم 🥹😘درست شد شد نشد بیا بشین بغل دستم ،واست چایی بریزم با کوکی بدمزه های من میخوریم 🤪😂غصه هاتم نصف نصف میکنیم باشههههه؟!؟!
مهسا:من‌اگر تورو نداشتم‌چی؟ 😭😂
خوشبختر میشدی🤣😂پاشو پاشو خودتو جمع کن منو که میشناسی بخوای اینجوری اشک بریزی من استادشم 😄
خداروشکر حالش بهتره و ۲۴ ساعته درگیر کارشه حسابی تمرکز کرده😅



بسیار سپاسگزارم از اینکه وقتتون رو گذاشتید خوندید 🥰❤️

راستی یک چیزی دوستان خیلییییی قدیمی قبلا یک جایی بود کلی از بچها اونجا بودن من کلی دوست اونجا داشتم🥲 اما متاسفانه یک مدت طولانی که نبودم‌ پاک شده از تو گوشیم پیداش کردید زیر کامنتها بهم بگید😘

ارادتمند شما مامان ترزا😂❤️

2,842

subscribers

1,186

photos

117

videos