خاطره امپولی زیادی ندارم،جز سه چهار باری که حسابی مریض شدم که سیستم ایمنی بدنم دیگه جوابم کرده بود و کاری از دستش بر نمیومد.
بزارید همین اول کار بهتون بگم که وقتتون رو نگیرم، اگر میخواهید خاطره آمپولی بخونید لطفاً خاطره من رو رد کنید چون قرار نیست خاطره آمپول خوردن خودم رو براتون بگم.
من تک فرزندم با پدر و مادرم زندگی میکنم. درست مثل بقیه آدم های که روی این کره خاکی زندگی میکنن ، خاطرات خوب یا بد دارم سختی کشیدم،گاها شکست خوردم و بلند شدم
که یکسری از اون ها خیلی برام سخت بوده و نتونستم خیلی راحت هضمشون کنم. اینی که میخوام براتون تعریف کنم سختی نیست ولی باعث شد من عذاب بکشم و اون رو سختی به حساب بیارم
یکی از اون هایی که الان میخوام دربارش صحبت کنم رو قبلاً یک نفر دیگه به اسم خانم سارا مامان اکبراقا گفته شده ولی دوست داشتم بیام و دوباره درباره این مسئله باهاتون صحبت کنم.
همه چیز از اون جایی شروع شد که من از روی چند تا پله افتادم و پام آسیب دید.
اتفاقی که شاید خیلی براتون مسخره باشه ولی باعث شدکه برای اولین بار رنگ اتاق عمل رو به خودم ببینم و زیر تیغ جراحی برم.
شب اولی که رفتیم بیمارستان اتفاقاتی برام افتاد که اصلا برام خوشایند نبود که از جمله اونها رعایت نشدن پرایوسی و تجویز و تشخیص اشتباه و اهمیت ندادن شرح حال بیمار که منجر به کهیر و اتفاقات ناگواری امثال اونا بود.که تمام این ها رو باحرف های مثل اینکه اونا دانشجوان فقط میخوان یاد بگیرن،اونا با دید جنسیتی بهت نگاه نمیکنن،اونا پزشکن و... افکار و حرف های توی ذهنم رو تسکین میدادم.
تمام مدتی توی بیمارستان بود به علت اینکه مامان و بابام به شهر دیگه رفته بودن و یک شبه برگشته بودن به شهر خودمون خیلی خسته بودن اصلا حوصله نداشتن.تمام مدت مامانم باهم قهر بود میگفت چرا بهمون زود تر نگفتی تو دلم میگفتم ای کاش حداقل یک درصد باهاتون راحت بودم تا حداقل جواب این سوالاتون رو میدادم.
در آخر بابا من رو از دکتری که معتقد بود من باید اون شب بستری بشم تا فردا دکتر بیاد و معاینه کنه و در آخر عملم کنن و من رو از عفونتی که قسمتی از بدنم رو پوشونده بود نجات بدن و بعد چند روزی اونجا سپر کنم نجات داد چون بهشون اعتماد نداشت چرا که خیلی خوب خودشون رو ثابت کرده بودن.
اون شب خیلی اذیت شدم باعث شد تا صبح نتونم بخوابم.
فردا قرار بود بریم پیش دکتر عفونی.
بله فردا شد و عصر ما به دکتر عفونی مراجعه کردیم در ویزیت پنج دقیقه که درونش کلی بحث گفت و گو بود مامانم به آقای دکتر گفت میخواید نشونتون بده آقای دکتر هم خیلی جدی و با اقتدار گفت عفونته دیگه دیدن ندارد که الان برید فلان کار رو انجام بدید و جوابش رو برام بیارید.
توی اون لحظه دل توی دل نبود و عاشق حرف ها و تجویز های دکتر شده بودم و از خدا ممنون بودم که حداقل یک دکتر هست که نخواد من باز هم ناحیه آسیب دیده رو نشونش بدم.
بعد از انجام و بردن و نشون دادن جواب آزمایشات ما رو ارجاع دادن به یک جراح ماهر
به جراح مراجعه کردم بعد از معاینه گفتن عمل اورژانسی و بعد رو کرد به من و گفت چجوری این درد رو تحمل کردی؟! و نگاهی به قیافه ام کرد و گفت:بگو پس مشخصه مظلومی
فردا ما به بیمارستان که جراح گفته بود رفتیم اصلا به اتفاقات قبل از عمل چه خوب چه بد اصلا اهمیت نمیدم و سریع تر میرم سر اصل مطلب:
داخل اتاق عمل به یک سری دلایل من رو اول به اتاقی بردن که من فکر میکنم ریکاوری بود
همینجوری که بر طبق عادت پام رو تند تند تکون میدادم خانمی که آنجا کار میکرد کنارم نشست و با مهربانی تمام دستش رو روی پاو گذاشت و گفت نترس دختر! پاتو تکون نده .چرا آنقدر استرس داری؟
منم گفتم نه استرس ندارم و دیگه با اختیار خودم پاهام رو محکم بهم چسبوندم که مبادا غیر ارادی باز هم پام رو تکون بدم.
بالاخره نوبت من شد و گفتن بیا رو تخت دمر دراز بکش.
افرادی که دانشجوی رشته های علوم پزشکی هستن متوجه میشن البته ندونستنش هم عیب نیست چون منم تا قبل اون اتفاق نمیدونستم قسمتی از بدنم اسمش باتک هست.
اصلا فکرش رو هم نمیکردم من نمیتونستم ببین چند نفر داخل اون اتاق هست؟ اصلا زن هستن یا مرد؟ که تمام این ها باعث میشد من بیشتر معذب بشم
اون خانم که کنارم ایستاده بود و داشت من رو آماده عمل میکرد خیلی راحت شلوارم رو تا زیر باسنم پایین کشید یکسر پارچه روم انداخت دلم میخواست بلند بگم تور خدا این کار رو با من نکن من خجالت میکشم ولی میدونستم که تنها جوابی که قرار بود بگیرم اینکه ساکت باش دختر جون ما روزانه آنقدر از این چیزا میبینیم که دیگه برامون عادی شده همین مریض قبلی، از مریض قبلی که بد تر نیست مریض قبلی هموروئید داشت بله درست بود من از مریض قبلی بد تر نبودم ولی دلم میخواست اندازه یک ثانیه هم که شده خودش رو جای من بزاره،دلم میخواست بگم