خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری @khatereh_ampoooli Channel on Telegram

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

@khatereh_ampoooli


.میتونین خاطرات خودتونو به آیدی زیر ارسال کنین تا در کانال و وبلاگ قرار بدیم. @valiant_2017
khateratemrooz.blogfa.com
سایر کانالها متعلق به ما نیست
دوستای خوبم خاطرات کانال ممکنه واقعی نباشن و داستان غیرواقعی باشه. درگیرخاطرات نشید. ضمناهرنوع توهین= ریمو

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری (Persian)

کانال خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری یک فضای جذاب برای به اشتراک گذاری داستان‌ها و تجربیات در زمینه پزشکی و پرستاری است. با عضویت در این کانال، شما می‌توانید خاطرات خود را در مورد پزشکی و پرستاری با دیگر اعضا به اشتراک بگذارید و از داستان‌ها و تجربیات دیگران استفاده کنید. اگر دوست دارید خاطرات خود را در این زمینه به اشتراک بگذارید، می‌توانید آن‌ها را به آیدی @khatereh_ampoooli ارسال کنید تا در کانال و وبلاگ مربوطه به اشتراک گذاشته شود. لطفا توجه داشته باشید که خاطرات ممکن است واقعیت داشته باشند یا نه، لذا درگیر خاطرات نشوید و از توهین‌ها خودداری کنید. کانال حاضر کاملا مستقل از سایر کانال‌هاست و هدف آن ایجاد یک جامعه متنوع از افراد علاقه‌مند به زمینه پزشکی و پرستاری است. پس از عضویت در این کانال، شما از داستان‌ها و تجربیات جذاب افراد دیگری که در این حوزه فعالیت دارند، بهره‌مند خواهید شد. منتظر حضور شما در این کانال جذاب هستیم!

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


-هاوژین

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


با گریه خوابیدم روی تخت
و لبه شلوارمو یه کوچولو دادم پایین
دایی اومد شلوارمو تا پایین باسنم کشید پایین که از خجالت آب شدم، عمو هم پایین تخت وایساد و پامو گرفت
دایی پنبه کشید و گفت
دایی: سفت کنی یا تکون بخوری یا هرگونه اذیت دیگه ای برابر با آمپول اضافه اس
و آمپولو فرو کرد که جیغ بلندی کشیدم و هق هقم اوج گرفت
دایی: هیشششش آروم چخبره
عمو: تموم شد نانازی تموم شد
دایی آمپولو درآورد و خواست بره آمپول بعدیو آماده کنه چند ثانیه همون طوری موندم ولی بعد دوهزاریم افتاد که برگردم
شلوارمو بالا کشیدم و برگشتم نشستم روی تخت که جای آمپول درد گرفت
عمو: چرا بلند شدی؟بازم هست بخواب بزنه تموم بشه دیگه
+نمی‌خوام دیگه نمی‌خوام بزنم دوست ندارم اصلاً
دایی: دست شماس مگه؟؟؟ بخواب ببینم
+ نمی‌خوام نمیزنم
دایی: شعیب وایسادی؟بخوابونش آمپول پنی سیلیلینه رسوب میکنه الان
عمو دستمو کشید و بی توجه به تقلای من و گریه کردنم منو روی پاش دمر کرد به طوری که باسنم روی پاهاش بود و یه پاش رو روی پاهام انداخته بود و‌با دستش کمرم رو گرفته بود
دایی اومد شلوارمو پایین کشید و سمت مخالف آمپول اولی رو پنبه کشید و آمپول رو فرو کرد
+ وایییییییی تروخدااا بسههه درد داره اخخخ
دایی: هیس دختر تموم شد تموم شد
میگفت تموم شد ولی تموم نشده بود و همچنان جیغ و آی و اوی من ادامه داشت
آمپول رو در آورد من گریه میکردم و عمو روی موهام دست میکشید و قربون صدقه ام میرفت
دوباره دستشو روی کمرم گذاشت و دایی هم سمت آمپول اولیو پنبه کشید و فرو کرد
حس کردم پام داره قطع میشه
فقط جیغ میکشیدم که تموم بشه و دایی آمپولو بیرون کشید
دایی: شعیب همینطوری بگیرش یه تقویتی اضافه باید بخوره
عمو: امیر ول کن حالا اینبارو ببخشش
دایی: نه بهش گفتم به زور بخوابونمش اضافه میخوره حالام بگیرش برم تقویتی بیارم
دایی رفت بیرون و من فقط همونطوری گریه میکردم و عمو هم همونطوری من رو گرفته بود که دایی بیاد
دایی با آمپول آماده اومد توی اتاق که باسنمو سفت کردم
دایی: دلت می‌خواد به جا یکی دوتا بشه؟
+دایی تروخدا ببخشید خواهش می‌کنم
دایی: شل کن وگرنه همینطوری میزنم
و بعد سر سوزنو گذاشت روی باسنم که سریع شل کردم
این رو هم زد و برای اینم فقط یه جیغ کوچولو کشیدم و تموم شد
عمو شلوارمو مرتب کرد و منو برگردوند و بغلم کرد و منم کلی توی بغلش خودمو خالی کردم
بعدش دایی اومد پیشم و نازمو کشید و قربون صدقه ام رفت

فرداش هم دوباره یدونه آمپول زدم و یدونه سرم برای افت فشارم
بعدش هم دایی منو برد شام بیرون و با یه دسته گل از دلم درآورد

خیلی ممنون که خوندین دوستان اگه جایی غلط املایی داشتم یا چیزی جامونده بود ببخشید💞
من خاطره زیاد دارم اگه دوست داشتین خوشحال میشم توی کامنتا بگید که تعریف کنم💗
شبتون بخیر زندگیتون به زیبایی قلب هاتون💗
ممنون میشم آرزوی موفقیت کنین برام داخل کنکور💕
بوس بهتون

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


(عمو زیاد منو سرخاک نمیبره، میگه خوب نیست خیلی بری اونجا و روی روحیه ام تاثیر میزاره)
عمو:چشم
یکم موندیم عمو برهان یکم باهام حرف زد که آروم تر بشم و عمو هم همین‌طور
تقریبا ساعت 3 بود که گفتم عمو میشه بریم؟
که عمو برهان گفت بخواب آمپولتو بزنم بعد برو
+عمو من آمپول نمی‌خوام و خوبم معده امم ارومه
-معده ات الان آرومه، دودقیقه دیگه بهم میریزه باز عزیزم، اذیت نکن بخواب
+عمو بریم، من نمی‌خوام آمپول بزنم
عمو: برهان امپولشو اگه میشه بهم بده، امیر(داییم)امشب برمیگرده اگه اذیت شد میگم اون بزنه براش
عمو برهان هم کوتاه اومد و ما اومدیم بیرون از مطب
اومدیم خونه که من لباسامو عوض کنم و بریم بهشت زهرا
سریع لباسامو عوض کردم و رفتیم
عمو منو تا سر خاک آورد و بعدش خودش رفت توی ماشین که من راحت باشم
نمیدونم چقدر موندم اونجا و چقدر گریه کردم و چقدر دردل کردم با مامان بابام
به خودم اومدم دیدم گوشیم زنگ میخوره
دیدم عموعه جواب دادم که گفت نزاشتن ماشین بمونه اینجا و حمل با جرثقیل بوده مثه اینکه الانم امیر برگشته و فرودگاهه باید برم دنبالش
ازم خواست برگردم توی ماشین که بریم خونه که گفتم نه میمونم بهش زهرا شما داییو بیار و بعد بیا دنبالم
با کلی اصرار قبول کرد
من موندم بهشت زهرا که یهو بارون گرفت و خیس خیس شدم ولی کی بود واقعاً که توی اون حال اهمیت بده به بارون؟فقط حرف زدن با مامان بابا مهم بود برام
نمی‌دونم چقدر گذشت که دیدم دایی و عمو اومدن کنارم نشستن یه فاتحه سر سری خوندن و دایی گفت پاشو ببینم بچه، توی این بارون نشستی اینجا، حداقل یه چتر میگرفتی
از مامان بابا خداحافظی کردم و با گریه برگشتم توی ماشین
خیلی آروم شده بودم خیلی زیاد
رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش دایی و بغلش کردم
عمو: آخ آخ نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار دیگه
دایی: الان به خودت گفتی کهنه، راستم میگیا پیر شدی
سه تایی خندیدیم و خلاصههه تا شب همینطوری گذشت خداروشکر معده منم آروم بود و اذیتم نکرد
دایی و عمو گفتن که نمی‌خواد برم مدرسه و موندم خونه
ساعت 10 از خواب پاشدم دیدم صدا؟خروس
گلو؟طوفانی
سر؟درد
افتضاح بودم و جرأت نداشتم از اتاق هم بیرون برم چون دایی و عمو می‌فهمیدن آمپول می‌خوردم
خلاصه با همون حال صورتمو توی حموم شستم و نشستم پشت میز که درس بخونم
یکم که گذشت دایی اومد تو
دایی: عه چرا نیومدی پایین صبحونه بخوری
+حوصله نداشتم
دایی اومد جلو و دستشو گذاشت رو پیشونیم
دایی: به به، نگو حوصله نداشتم عزیزم بگو مریضم جرأت نداشتم بیام پایین
+نخیر مریض نیستم
دایی: دروغ هم میگی؟
+ببخشید
دایی: باشه، بیا بریم پایین یچیزی بخور ضعف نکنی
با دایی رفتیم پایین یه آبمیوه و کیک خوردم خواستم برگردم بالا که دایی از اتاق خودش داد زد هاوژین بیا اینجا
میخواستم بزنم زیر گریه جدی و بغض داشتم چون میدونستم دایی می‌خواد معاینم کنه که میگه بیا اتاقم
با بغض رفتم که دایی گفت بشین رو‌تخت
نشستم و وسایلشو آورد
+دایی باورکن من خوبم
دایی:ساکت
دایی موقع معاینه کردن خیلی جدیه چون واقعاً اگه اینطوری نباشه من روی مخش میرم که راضیش کنم معاینم نکنه و اون کلافه و عصبی میشه💗
دایی داشت گوشمو معاینه میکرد که صدای در اومد و عمو برگشت خونه
اومد تو اتاق گفت عه چیشدهه
دایی: از ایشون بپرسین چیشده
عمو: هاوژین چیکار کردی با خودت باز
منی که بغض شدید داشتم با مظلومیت تمام گفتم
+ هیچی بخدا عمو
دایی: بله شما هیچکاری نکردی ولی تا شب زیر بارون موندی پس طبیعیه که الان مریض بشی
+ببخشید دایی تروخدا، آمپول ننویس لطفاً
دایی: تو کار من نمیخواد شما دخالت کنی
واقعاً بغضم ترکید و آروم گریه ام گرفت که دایی رفت بیرون از اتاق و عمو اومد پیشم و بغلم کرد
(دوستان من انقد ضعیف نیستم که زیاد گریه کنم، فقط اون مدت اینطوری شده بودم و بهم میگفتن بالا چشمت ابروعه من گریه ام می‌گرفت)
بعد نیم‌ساعت دایی اومد با کلی دارو و آمپول
با دیدن اونا دوباره گریه ام گرفت
دایی اصلاً توجهی به من نکرد
رفت دستاشو شست و اومد
دایی: شعیب آماده اش کن
و بعد سه تا آمپول جدا کرد
عمو:امیر حالا آمپول لازمه واقعاً؟
دایی: گلوش عفونت شدید داره اگه جلوگیری نشه میزنه به گوشش
عمو: بخواب هاوژین، خودت که میبینی راضی بشو نیست
+ عمو تروخدااااا من میترسم دوست ندارم بزنم
دایی: چه خودت بخوابی چه به زور بخوابونمت میزنی آمپولو حالا اگه به زور بخوابونمت آمپول اضافه می‌خوری اگه خودت بخوابی همین سه تا میمونه
عمو: بخواب هاوژین اذیت نکن
+ عمو خواهش میکنممم
عمو: کاری از دست من ساخته اس؟
دایی: تا سه میشمرم نخوابی خودم میخوابونمت....1...

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 18:55


سلام دوستان
حال و احوالتون؟امیدوارم همیشه همچی بر وفق مراد باشه💗
خب یه معرفی کوچولو از خودم بکنم
من هاوژین ام 18 سالمه و امسال کنکور دارم و رشته ام ریاضی فیزیک
یادتونه سال 98 اتوبوس زائرای کربلا رو بمب گذاری کردن و 15 نفر زخمی و کشته داد؟
خب دونفر ازونا مامان بابای من بودن که پر کشیدن🕊🖤
من الان پیش دایی و عموم زندگی می‌کنم و سرپرستی اصلی من رو عموم بر عهده داره که داییم پزشک/گرافیست هستش، عموم هم مهندسه
خلاصه اینارو گفتم که جای سوال براتون پیش نیاد

خب بریم سراغ خاطره که مال ماه پیشه:
من کلا دختر آرومی ام ولی یه دوسه روزی حال روحیم خوب نبود خیلی آروم تر شده بودم
یه روز از خواب پاشدم دیدم اصلاً مود خوبی ندارم یونیفورم مدرسه رو پوشیدم رفتم پایین عموم سر میز صبحانه بود«داییم برا یه سفر کاری شب قبلش رفته بود بوشهر»
به عموم صبح بخیر گفتم عمو برام قهوه ریخت تشکر کردم
عمو: چیشده پرنسس خونه؟ناراحت بنظر میای عزیزکم
+چیزی نشده عمو
عمو: مطمئن باشم؟
+بله
عمو: پس چرا موهاتو مثه همیشه مرتب و حالت دار نکردی؟چرا گیره روی کیفتو نزدی؟چرا تا خرخره مشکی پوشیدی؟
+چه ربطی داره عمو، همینطوری
عمو دیگه کوتاه اومد چیزی نگفت رفتم مدرسه و توی مدرسه هم ساکت و آروم بودم
......
چهار روز همینطوری گذشت
عمو دیگه کامل فهمیده بود یچیزی هست ولی خب چی؟من خودمم نمیدونستم چمه و چرا انقد گرفته و کلافه ام حتی روی درس هامم نمیتونستم خوب تمرکز کنم و واقعاً دیگه کلافه شده بودم
عمو دیگه گیر داده بود که مریضی و باید بریم دکتر اینطوری نمیشه و....
ولی خب من هربار میگفتم مگه من سرفه می‌زنم؟مگه جاییم درد می‌کنه؟ و خلاصه با این بهونه ها میپیچوندم عمو رو
یه روز مدرسه بودم یه پیتزا پیراشکی از بوفه گرفتم و مشغول خوردنش شدم
نصفه خوردم که حس کردم حالت تهوع دارم و رفتم توی حیاط
حالت تهوع شدید داشتم اما نمیتونستم بالا بیارم
مدیرمون که حالمو دید گفت زنگ بزنم بیان دنبالت که گفتم نه خوبم
رفتم سر کلاس و سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم
خیلی نگذشته بود که در کلاسو زدن به احترام کسی که اومده خواستم بلند بشم که سرم گیج خورد و بچها گرفتنم
یهو دیدم عمو و مدیر بودن اومدن تو«مدیر خودش زنگ زده بود به عموم که بیاد دنبالم»
بچها وسایلمو جمع کردن عمو کیفمو گرفت و رفتیم بیرون رفتیم داخل ماشین و من صندلی عقب دراز کشیدم و سریع خوابم گرفت
حس کردم کامل ماشین وایساده چشامو باز کردم دیدم دم کلینیک عمو بُرهان هستیم(دوست صمیمی پدرم بودن و پزشکن)
کامل بغض کردم و عمو درو باز کرد گفت بیا پایین
+عمو چرا اینجا
عمو: حالتو ببین یه هفته اس وضعیتت اینه بسه دیگه چیزی نگفتم، بیا پایین ببینم
با بغض پیاده شدم سوار آسانسور شدیم
مطب عمو برهان خالی بود و سکوت بود و فقط عمو برهان اونجا بود و حدس زدم که عمو بهش زنگ زده باشه و اومده باشه مطب
سلام احوال پرسی با عمو کردیم و داخل اتاق رفتیم
عمو و عمو برهان مشغول صحبت بودن و منم سرمو به صندلی تکیه دادم که یهو عمو برهان گفت هاوژین جان عزیزم؟
+بله
-نخواب، بزار معاینت بکنم بعد اگه خواستی بخواب
+عمو من چیزیم نیست نیازی هم به معاینه ندارم
عمو: هاوژین جان یه مشکلی هست که چندروزه بیحالی،اینم از حال امروزت توی مدرسه
-هاوژین فقط معاینه می‌کنم، مگه نمیگی چیزی نیست؟ پس اجازه بده معاینه کنم که خیال شعیب(عموم) هم راحت بشه
دیگه حوصله بحث کردن باهاشون نداشتم و گذاشتم معاینه ام کنه
همه جامو معاینه کرد عمو و وقتی دست به معده ام زد دردم گرفت
معاینش که تموم شد گفت عزیزم فشار عصبی داری تحمل می‌کنی؟چیزی ناراحت و عصبیت کرده این مدت؟
+نه چیزی نشده
-هاوژین جان این علائم تو و این معده درد نشونه اینه فشار عصبی داری تحمل میکنی
+ولی عمو چیزی نشده و هیچ دلیلی نداره، خودمم کلافه شدم ازین موضوع
-خیلی خب،شما بیرون باش من با شعیب یکم حرف دارم
من رفتم بیرون چند دقیقه ای روی صندلیا نشستم که حس کردم حالت تهوع دارم و هر لحظه ممکنه بالا بیارم و بدو کنان سمت دستشویی رفتم و گلاب به روتون....هرچیزی که از صبح خورده بودمو بالا اوردم
عمو برهان دم در بود و عمو شعیب هم کنارم بود
اومدم بیرون از دستشویی که عمو برهان گفت برو روی تخت بخواب یه آمپول بهت بزنم معده ات آروم بشه
+نمیخوام، عمو بریم دیگه
و رفتم سمت در مطب که برم بیرون دیدم قفله، همونجا روی زمین نشستم و زدم زیر گریه
قیافه عمو و عمو برهان کاملاً اینطوری بود:😦
عمو اومد بغلم کرد و گفت: چیشده عزیزه من؟چیشد خوشگله من؟
+دلم برا مامان بابا تنگ شده عمو خیلی دلتنگشونم
کلی توی بغل عمو گریه کردم
+عمو، تروخدا میشه لطفاً منو ببری سرخاک؟خواهش میکنم عمو

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 15:42


نظرتون راجع به این که بعضی درمانگاه ها دوازده شب به بعد پرستار خانم ندارن چیه
دیشب آقا برای من آمپول زد خیلی خجالت کشیدم چاره ای هم نبود کمرم درد میکرد

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 14:41


بابام میخواست برام آمپول بزنه مامانم بهش گفت عینکتو بزن، گفت دیگه باسن به اون گندگی رو میشه نبینم؟ :))))))))))

》یه زخم خورده

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 05:18


سلام وقت بخیر
میشه سوال من تو گروه بزارید دکترا ی پیج در باری این موضوع من راهنمای کنن
۲۲سالم هستم
من دوشنبه هفته آینده
حالم بد شد نفس تنگی داشتم لرزش دست. طوری بود ک حس میکردم استخون دست پام میلرزید
ضربان قلبم بالا بود فک بالا و پایین ب شدت میلرزید حس میکردم دندونام میشکنه
رفتم بیمارستان آمپول آرامبخش دادن
گفتن برای ترس استرس هست
ولی من از دو شنبه لرزش دستم رو دارم گاهی ضعف شدید سر گیج دارم

آیا این علائم طبیعی هست ؟

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

24 Nov, 05:18


سلام رفقا
کسی اینجا تکنیسین فوریت پزشکی هست.یه سوال خییییلیییی فوری دارم....🙌🏻🌸

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

23 Nov, 11:16


دکتر f نگران وایستاده بود
و ازم سوال می‌پرسید
داروهام و داخل کیفم در آورد چنتا شو خوردم

دو روز بعدش هم من علائمم برطرف نشد و با بابام اومدم تهران(پنجشنبه و جمعه شهر خودمون  مداوم دارو تزریق می کردم دیگه متخصص داخلی گفت مراجعه کنم به متخصص گوارشم و شب جمعه راه افتادیم به سمت تهران)
بعد ویزیت و برسی پرونده ام
آزمایش و سنوگرافی برام نوشت انجام دادم
گفت باید جراحی بشم
نزدیک امتحانات ترم و از طرفی نمی تونم یه ماه برم‌دفتر 🫠

باز همه چیز از برنامه ام خارج شده نمیدونم چیکار کنم 🙂‍↔️

کلاس هام کم تر شده ولی ۲ دی امتحاناتم شروع میشه نمیدونم تا اون موقع خوب میشم یا نه

دکترf و خانواده امم میگن  دکتر گفته جراحی پس باید جراحی کنی😐

تقریبا ۵ سال دارو مصرف میکنم و زخم معده دارم که بعضی وقتا خونریزی میکنه ( جهت توضیحات در مورد مشکلم)

یه سری ویتامین و قرص برام نوشته😑
فقط منم با قرص مشکل دارم ؟


برگشتم شهر خودمون اگه دوست داشتید مفصل براتون توضیح میدم

ممنون از نگاه زیباتون و کامنت های پر محبت تون❤️

À.......

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

23 Nov, 11:16


چهارشنبه‌بعد تقریبا یه هفته رفتم دفترمشغول نوشتن درمورد بیماری اسکیزوفرنی بودم (شدیدترین اختلال روانی اسکیزوفرنی ،روان پریشی، سایکوز بودن یا سایکوتیک بودن است
که مادام العمر است،یعنی اگر کسی مبتلا شود ممکن است که یک سیر نوسانی رو به بهتر شدن داشته باشه ولی کامل برطرف نمی‌شه.... اون سر طیف اسکیزوفرنی که افزایش دوپامین هستش متقابلش کاهش دوپامینِ که پارکینسون است)
با وجود سرم و آمپول ها باز هم معده دردم بهتر نشده بود و بعضی وقتا گلوم طعم‌خون میداد
وقتی مطلب رو کامل نوشتم یه دور خوندم و بردم اتاق خانم دکتر(زهرا) که یه نگاهی بهش بندازه، رفتم داخل خواهر دکترf نشسته بود
بلند شد باهام روبوسی کرد و بعدشم برگه ها رو دادم که نگاه کنه
چون باید میرفتم دانشگاه ساعت ۱ کلاس داشتم
از دفتر اومدم بیرون معده ام خیلی درد می کرد یه آب معدنی خریدم و دوتا فاموتیدین خوردم
یه دستی رو شونه ام حس کردم یکم ترسیدم
برگشتم جا خوردم از دیدنش
سلام کردم بعد احوال پرسی گفت کجا میری؟
دانشگاه
پس وایسا برسونمت
خودم میرم ممنون
میرسونمت
تو راه کمی حرف زدیم حالت تهوع داشتم
نزدیک دانشگاه بودیم که گفتم بزنه کار
کاملا لخته های خونی بود

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

23 Nov, 04:50


دردش رو حس کنی😄😄😄

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 17:50


آخرین عکسی که پدر و مادرا تو آرامش کامل بودن :)

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 10:21


تا سه شمردم گفتم لطفاً سریع تر گفت میسوزه؟؟؟ جواب ندادم( نه دارم اداشو درمیارم😐) و در آورد گفت دراز بکش یکم، عجله هم نکن، تو صدم ثانیه بلند شدم شلوارمو مرتب کردم تو رودرواسی تشکرم کردم ازش😂
و رفتم تا یک ربع قشنگ پام می‌سوخت اومدم خونه حالا هر روز که به تاریخ بعدیا نزدیک تر میشه استرس منم بیشتر میشه
مردد موندم بزنم یا از خیرش بگذرم هیچ کس نمیدونه آمپول دارم ولی آدمی نیستم که از زیرش در برم و احتمالا برم بزنم حداقل بخاطر اینکه نمیتونم سردردو تحمل کنم😶
شما جای من بودین میزدین؟😅

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 10:21


چند وقتی بود تماما علائم کم خونی داشتم سر درد های عجیب غریب میگرفتم احساس لرزش تو سرم و حالت منگی فکر میکردم مرض لا علاجی گرفتم ولی با این وجود دکتر نمیرفتم وقتی سه شبانه روز پشت سر هم سردرد کشیدمو خوب نشدم بالاخره وقت گرفتم از متخصص داخلی و رفتم پیشش چند ماه پیشش آزمایش داده بودم و به شدت فقط آهن داشتم سرم های ونوفر رو تزریق کرده بودم ولی دریغ از یدونه قرص
ساعت چهار وقت داشتم چند دقیقه قبلش اسنپ زدم و رفتم مطب دکتر ساعت پنج تشریف آوردن 😐و قبل از من خانمیو که یک ساعت بود به صورت خیلی مزخرف با منشی میگفتنو های های می‌خندیدن فرستاد داخل اعصابم به شدت خورد بود از جایی که احترام مریضو نگه نمیدارن ،با خودم گفتم این اولین و آخرین باریه میام اینجا ،خانم بعد نیم ساعت اومد بیرون، منشی گفت خانم نوبت شماست چپ چپ نگاش کردم گرفت منظورم و گفت شرمنده اورژانسی بود
در زدم و رفتم داخل دکتر گفت چند وقت پیش اومده بودی گفتم یادم نیست (یادم بود پنج یا شش ماه پیش بود) گفت قرار بود یک ماه بعد بیای پشمام ریخت فکر کردم حافظش چقدر قویه بعد دیدم سیستمش بازه و اونجا ثبت شده انگار😂😂گفت آزمایش قبلیو داری؟؟؟ من حالا حالا ها به کسی ونوفر تجویز نمیکنم اونم چهار تا یکجا، داشتم گذاشتم جلوش گفت باید آزمایش بدی اینجوری نمیشه چیزی تجویز کرد گفتم اجازه میدید من علائممو بگم اصلا؟؟؟ گفت برو با جواب آزمایشت بیا بعد بگو،رسماً بیرونم کردا😐
مستقیم از مطب اومد بیرون رفتم آزمایشگاه هیچ وقت از سوزنو آمپول نمی‌ترسم ولی همش مضطرب میشم اینجور جاها یا شایدم به قول دوستم میترسمو غرورم نمیزاره به روم بیارم
اسممو صدا زدن رفتم داخل به وضوح رنگم پریده بود نشستم رو صندلی گفت خانم سرهنگی جان اوکیی؟؟ گفتم خوبم یه مقدار استرس گرفتم گفت مشخصه ،میخوای همکارمو صدا کنم خندم گرفته بود فکر میکرد می‌خوام کولاک کنم گفتم نه بابا نه در این حد
پنبه رو زد و دو تا سرنگ پنج سیسی پرو پیمون گرفت با خودم گفتم کم خونم نبودم الان شدم
یدونه شکلات داد بهم گفت بزار دهنت آب شه یکم بشین بعد بلند شو از اخلاقشون خوشم اومد مشتری مدار بودن😂
پس فرداش جواب اومد ساعت پنج بعد از ظهر آماده شدم تنهایی اسنپ زدم و رفتم دکتر به منشی گفتم جواب آزمایش آوردم خدارو شکر زود فرستاد داخل
خانم دکتر آزمایش و چک کرد و آزمایش قبلیو مجدد چک کرد تو سیستم داروهای قبلیمو نگاه کرد گفت ویتامین دی هارو نزدی؟ گفتم زدم ولی قرصشو نخوردم کلا با قرص مشکل دارم گفت به هر حال جذب نشده مجدد آمپول میدم با قرصش استفاده کن گفت کم خونیت بهتر از سری قبل ولی هنوز کافی نیست گفتم جون خانم دکتر نمیتونم قرص بخورم گفت دفه دیگه قرصاتو نخوردی نیا پیش من ،تو دلم گفتم نمیگفتیم نمیومدم😂
نسخه رو نوشت کد رو داد دستم گفتم دکتر جان بالاخره می‌زاری من علائممو بگم یا نه 😂
گفتش اگه منظورت سردردو بی حالیه مال کمبود ویتامین و کم خونیته داروهاتو استفاده کن ماه بعد بیا چکاپ ناچارن تشکر کردم و مستقیم رفتم داروخانه دو تا ویتامین دی بود که روشون روشته بود ده روز یکبار با یکی دو تا ب۱۲ و نوربیون‌ از اونجایی که تو خونه حوصله ندارم یکی ببینه آمپول دارم و یاد آوری کنه مخصوصا که یخچالیه و استرس بگیرم یدونه ب دوازده و یه ویتامین دی برداشتم گفتم بقیه امپولارو موقع تزریق میخرم ازتون (یاد داشت کردم تو گوشیم اسم امپولا و تعدادشونو یادم نره) گفت مشکلی نداره چند تا قرص و زینک هم برای کم خونی بود گرفتم ولی مطمعن بودم نمیخورمشون😐
مردد بودم برم تزریقات یا نه ولی دوست نداشتم امپولمو ببرم خونه دیگه دلو زدم به دریا رفتم کلینیک فیش گرفتم تزریقات طبقه اول بود پاهام داشت می‌لرزید همش به خودم میگفتم چته دختر چیزی نیست آروووم رسیدم به اتاق به خدا قلبم داشت در میومد میدونستم امپولای چندان دردناکی نیستن نشستم رو صندلی تا پرستار بیاد چشمم افتاد به اسمش آقای فیروز،،،، گفتم یا خدا 😂 اسمش فیروزه ببین خودش چیه
سرم پایین بود اومد گفت خانم آمپول داری؟؟؟
یه آقای حدود پنجاه الا پنجاه و پنج میزد بلند شدم سلام دادم گفتم بله گفت شما دراز بکش تا من آماده کنم بدون رودربایستی گفتم یه مقدار مضطربم گفت نگران نباش
از اینا زدی تا حالا زده بودم ولی گفتم نه نزدم😂 حس کردم اینجوری بگم آروم تر میزنه😂
نشستم دکمه مو باز کردم ولی دراز نکشیدم تا بیاد ،صدای پاش اومد دمر شدم
گفت اول اونی که درد نداره رو میزنم پنبه کشید ناخودآگاه سفت شدم گفت نترس دختر جان نفس عمیق
تا نفس کشیدم زد یه سوزش کوچیک و تموم شد این سمتمو داد بالا و سمت دیگمو پایین آورد پنبه کشید و تا سوزنو زد دردم گرفت طولشم داد در حد نوربیون‌ درد داشت خدایی

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 06:02


گف کم مونده عزیزم یکم شل کن درش میارم
ی خورده شل کردم چنان درد گرفت پامو تکون دادم پرستار صداشو برد بالا گف تکون نده تموم شددد
بالاخره تموم شد و خلاصه ماهم راهی خونه شدیم و همشو برا مامان تعریف کردم نازمو بکشه😂
.


.


‌.
پ.ن۱: مرسی از شما ک وقت گذاشتید خوندید خاطره منو🫀

پ.ن۲: آمپول سوم رو روز بعدش زدم سرش کلی ناز کشیدن ازم😂و با کادو و جایزه جبران کردن😞😂

پ.ن۳: ساعت 24:29 دقیقه شبه محض اطلاع گفتم بدونید😂

پ.ن۴: نظرتونو راجب خاطرم بگید چ منفی و چ مثبت اگه خوب نبود بگید دیگه خاطره نمیزارم😂


دوستون دارم...🥰
مواظب خودتون باشید

جمعه 2 آذر 1403

〔𝓼𝓪𝓻𝓿𝓲𝓷🌝

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 06:02


وقتی بیدار شدم مامان کنار تخت نشسته بود حقیقتا ترسیدم😂😂
+هعی یا خدا
_چیه عزیزم نترس منم😐
+وای ترسیدم مامانن😕😂
اون شبم گذشت و من هر روز حالم بدتر و بدتر میشد جوری ک 4 روز گذشته بود من داشتم میمردم ولی تظاهر میکردم عالیم...
از روز دوم و .. طبق معمول دیگه باید میرفتم مدرسه چون میگفتم حالم خوبه
صبح روز چهارم آماده شدم بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه زدم بیرون سرویس اومد سوار شدم مدرسه پیاده شدم اون روز فوق نداشتیم از همون زنگ اول ریاضی داشتیم منم داشتم جون میدادم به درس گوش نمیکردم متوجه نمی‌شدم زنگ دوم عربی داشتیم اصن حالم خوب نبود قرار بود معلم بپرسه از شانس منم اسم منو صدا زد بهش گفتم مریض بودم نخوندم گفت نباید میومدی مدرسه گفتم چهار روزه سرماخوردم هر چهار روز نمیشد ک غایب بشم ....خلاصه زنگ خورد رفتم بیرون ی هوایی بخوره به کلم احساس گرسنگی کردم یکم از کیکمو ک گذاشته بودم تو جیبم در اوردم خوردم با آب میوه ک نباید اینکارو میکردم چند مین بعد احساس کردم دارم بالا میارم خداروشکر تو حیاط سطل زباله دلشتیم دوییدم سمتش و گلاب به روتون... همون یه خورده کیکه رو بالا آوردم همه داشتن نگا میکردن😂😂
دیگه طاقت نیاوردم به مدیر گفتم زنگ زد به بابام تا منو ببره خونه
وسایلامو جمع کردم تو حیاط منتظر بودم بابا رسید منم از رو میز پاشدم بابا بدو بدو اومد سمتم
■حالت بد شد باز بابا؟
+آره
■اشکال نداره الان میریم بیمارستان
+چی؟ چرا ؟؟ یعنی خوبم فقط حالت تهوع گرفتم همششش
■ن بیا سوار ماشین شو چند روزه حالت خوب نیس اینجوری ک نمیشه بیا به دکتر میگم آمپول نده خوبه
+ای بابا🥺
■بیا دخترم
بابا دستمو کشید رفتیم سمت ماشین سوار شدیم بغض کرده بودم درسته حالم خوب نبود ولی خب با اون وضعیتی ک داشتم میدونستم صد در صد آمپول میخورم چ جورم🥺
+بابا چرا مامان نیومد؟؟
■مامان گف خونه میمونه برات باز سوپ درست کنه تا رسیدیم بخوری
+همش سوپ اخه🥲
■دیگه سرما خوردی دیگه..
رسیدیم بیمارستان بابا رف نوبت بگیره زیاد شلوغ نبود منم رو صندلی نشستم بابامم بعد انجام کارا اومد کنارم نشست
■ بزار دکتر دارو بده خوب خوب بشی چند روزه تو عذابی
منم اینجوری(😢) بودم کلا ...
خلاصه نوبتمون شد با بابا رفتیم وارد اتاق دکتر شدیم
دکتر ی آقای میان سال بود و مو نداشت اصطلاحا کچل😂❤️ عینکی بود و ی اخم غلیظی داشت🥲 با ترس رفتم رو صندلی نشستم

دکتر●

●مشکل چیه؟
ی نگاه ی بابا انداختم ک یعنی تو بگو
■سرما خورده آقای دکتر
دکتر ی نگاهی به من کرد و گفت
●خب ؟ علائم؟؟
علائمامو بهش گفتم گف از کی سرماخوردی؟
با تته پته گفتم
+چهار روز
ی اخمی کرد قلبم اومد تو حلقم
گوشی پزشکی رو برداشت و کلی معاینه کرد و خلاصه ...
●خب خانم خانما حالت اصن خوب نیس گلوت کلی عفونت کرده وضعیت گوشتم ک خوب نیس چیکار کنم؟
هیچی نگفتم
●برات ی سرم و ۳ تا آمپول کوچولو و ی سری قرص و شربت تجویز میکنم حتما حتما باید استفاده کنی
+میشه لطفا آمپول ندید؟؟🥺
●خیر با این وضعیتی ک تو داری اصن فکرشم نکن ...
بغضم ترکید آخرش با گریه از اتاق زدم بیرون بابا موند تا دکتر طرز مصرف قرص اینارو براش توضیح بده منم نشستم رو صندلی اروم گریه میکردم بابا اومد بیرون گف بیا آقای دکتر باهات کار داره رفتم تو اتاق
●ببین دخترم میدونم از آمپول می‌ترسی ولی اینایی ک تجویز کردم برات واقعا لازمه تازه تخفیف دادم چهار روزه مریضی ، سرماخوردگی کلی پیشرفت کرده حالا تو خودتو بزار جای من چیکار میکردی؟؟
+حداقل سرمو نزنم🥺
●باشه سرمو نزن ولی باید همه امپولاتو بزنیا
+باشه🥲
خداحافظی کردم
هم خوشحال بودم ک به هر حال تونستم سرمو حذفش کنم هم اعصبانی بودم بخاطر آمپولا خیلی اعصابم خورد بود بابا رفت داهارو بگیره اومد تو راه رسیدن به اتاق تزریقات چقد به بابا التماس کردم ک نزنم ولی بابا قبول نکرد😢
تزریقاتم تختا چند تاشون خالی بود پرستار بهم گف برم رو تخت دراز بکشم تا بیاد...
با استرس و ترس رفتم رو یکی از تختا دراز کشیدم دوباره بغضم ترکید داشتم اروم گریه میکردم تصور اینکه قراره آمپول بخورم الان ، خیلی اذیت میکرد پرستار با دوتا آمپول اماده اومد متوجه شد گریه میکنم گفت عع گریه نداره ک دخترم دیگه بزرگ شدی زشته تو فقط شل باش سعی میکنم جوری تزریق کنم ک درد نداشته باشه ۲ تا آمپول کوچولوعه گفتم پس سومی چی گف سومی باید فردا بزنی
گفتم باشه🥲
ی بسم الله گف سوزنو وارد کرد اولش خیلی درد نداشت ولی آخرش یکم سوخت سفت کردم دیگه درآورد
دومی هم سمت مخالف رو آماده کرد تا سوزنو وارد کرد ی درد خیلی بدی پیچید تو پام سریع سفت شدم گف شل کن دخترم الان تموم میشه
+آیییی نمیتونم🥺🥺
ی ضربه زد یکم شل شدم تزریقو ادامه داد آخراش بود ی جوری درد گرفت دادم دراومد سفت شدم
گف شل کن
+نمیتونم درش بیارید لطفا😩

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

22 Nov, 06:02


سلاممم به قول دکتر پارسا خوبییین؟ خوشیین؟ سلامتیینن؟ تو این روزای پاییزی خوش میگذره بهتون؟😁من سَروینم 17 سالمه و تک فرزندم
( ولی ی عمو دارم ک ی پسر و دختر داره ک من بهشون داداش و آجی میگم😅) خیلی دوس داشتم منم حداقل ی خواهر یا ی برادر داشته باشم ولی خب دیگه قسمت نبوده...
خب راستش منم مث خیلی از ماها بشدت از آمپول میترسم و فراری ام ولی چ کنم شانس ندارم همیشه خدا مریضم😂😕
اینم اولین خاطره منه و واسه آبان ما بود .. چون خیلی ازش نگذشته دیگه گفتم تعریف کنم.

حدودا ساعت 6:30 صبح بود با صدای الارم گوشیم بیدار شدم خیلی خوابم میومد چون شب قبلش تا 4 صبح بیدار بودم داشتم با دوستای مجازیم تو تلگرام ک گپ زدیم چت میکردم... چشامو بزور باز کردم گوشیم گم شده بود رو تخت اینا😂( من چون شبا تا جاییکه بتونم با گوشی کار میکنم دیگه ی جوری میشه حال ندارم وقتی میخوابم بزارم رو میز 😂 همونجوری گوشیمم کنار من میخوابه😔) خلاصه صداش خیلی رو مخم بود پیداش کردم قطعش کردم سرم داش گیج میرفت هنوز ویندوزم بالا نیومده بود😂احساس کردم گلوم یکم درد میکنه انگار زخمی شده
پاشدم رفتم سالن مامانو دیدم مث همیشه برام صبحونه آماده کرده بود با چایی ک خیلی صبحا مخصوصا وقتی میخوای بری مدرسه میچسبه😂
من+
مامان_
+سلاممم مامان🙂‍↔️
_سلام دخترم صبحت بخیر
+😄
_بیا صبحونتو بخور عزیزم
+چشم دستت درد نکنه الان میرم دست و صورتمو میشورم میام
خلاصه از صبحونه دولقمه خوردم از پشت میز پاشدم برم اتاقم مامان رو مبل نشسته بود داشت شبکه های تی وی رو عوض میکرد
_عه چرا نخوردی سروین؟؟
+اشتها ندارم مامان
بعدش رفتم اتاقم تند تند آماده شدم با مامان خداحافظی کردم رفتم بیرون منتطر موندم تا سرویسم بیاد بعد چند مین ک رسید سوار شدم دیگه راهی مدرسه شدیم راننده همیشه صبح زود آهنگای قری میزاره ک مثلا خواب از سرمون بپره😭😂 مدرسه ک رسیدیم زنگ اول و دوم حالم تعریفی نداشت ولی خوب بودم زنگ سوم ورزش داشتیم بدن و درد هم به گلو دردم اضافه شده بود معلم گفت پاشید بریم بیرون دوستم مانیا از دور با اشاره گف چی شده؟ با سر علامت دادم هیچی
بیرون هوا سرد بود یکم منم ک خیلی سردم بود به معلممون گفتم میشه من نیام بیرون کلاس بمونم قبول نکرد مجبورا پافرمو پوشیدم رفتم بیرون ی جا نشستم خیلی بیحال بودم دوستم بهم گفت چت شد یهو گفتم سرما خوردم بهش گفتم برو تغذیمو از تو کیفم بیار از صبح هیچی نخوردم
آورد کیک و آبمیوه ک بزور خوردم اون روز فوق داشتیم نگارش بود ک اون زنگم به سختی گذروندم بالاخره مدرسه تموم شد اومدم خونه خیلی بیحال بودم با همون لباس فرما مستقیم رفتم اتاقم رو تخت دراز کشیدم بوی غدا تو خونه پیچیده بود حالمو بد میکرد در اتاقمو بستم پنجره رو باز کردم
مامان در زد اومد تو
_سلام عزیزم چ عجب امروز نیومدی پیش من؟😅
+سلام سرما خوردم حالم خوب نیس دیگه اومدم اتاق😢
_سرماخوردی؟؟چرا مدرسه زنگ نزدی بیام اجازتو بگیرم
دیگه مامان ی قرص بهم داد خوردم بعدش لباسامو عوض کردمو خوابیدم حدودا ساعت 7 بود احساس کردم ی چیز سرد رو پیشونیمه بیدار شدم دیدم مامان پارچه خیس کرده گذاشته
_سروین مامان بیداری شدی خیلی تب داریا چکار کنیم؟ به بابا گفتم گف حالت بدتر شد بهش بگم بریم بیمارستان
+مامان چیزی نشده ک ی سرما خوردگی عادیه دیگه قرص خوردم خوب میشم
_باشه صب کن برات سوپ درست کردم
+مرسی ولی میل ندارم
_میارم یکم بخور دیگه
+باش
ی بشقاب سوپ مامانم آورد چند قاشق بزور خوردم مامان اصرار داشت بیشتر بخورم ک نمیتونستم واقعا
مامان گف نمیخواد فرداش مدرسه برم منم با خیال راحت یکم تو گوشی چرخیدم دوباره خوابیدم...
وقتی پاشدم ساعتو ک دیدم 4 صبح بود رسما داشتم میمردم خیلی گرمم بود ولی باز خوابیدم😂😂 دوباره بیدار شدنی ساعت شده بود 8 دیگه نمیخواستم بخوابم با وضعی ک داشتم تو اکسپلور داشتم میچرخیدم ک یکی در اتاقو باز کرد دیدم بابامه😅

بابا■

■سلاممم حال دور دونه چطوره؟
+سلام تعریفی نداره😂
اومد رو تخت نشست دستشو گذاشت رو پیشونیم
■داغه ها
+جدی؟ من ک چیزی احساس نمیکنم
😅
_سروین شماره دفتر مدرستو بده به مدیرت بگم تا غیبتتو موجه کنه

شماره رو از تو گوشیم برا مامان خوندم زنگید و اطلاع داد
بابامم ک پاشد رف . منم رخ بیرونو ندیده بودم پاشدم رفتم سالن احساس می‌کردم از دیروز حالم بدتر شده صبحونه رو میز آماده بود رفتم بزور ی لقمه گرفتم رو مبل نشستم به سختی خوردم
_بهتری؟
+آره آره
_خداروشکر ی قرص دیگه میدم بهت بخور تا خوب خوب شی
سرم درد میکرد قرص از مامان گرفتم خوردم پاشدم رفتم اتاق رو تخت دراز کشیدم به سقف خیره شدم تو فکر بودم نمیدونم کی خوابم برد دوباره..

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

21 Nov, 16:38


سلام خدمت تمام دوستان عزیز
خوبید؟
نیکا هستم چهارمین خاطره  م هستش
خیلی ممنون بابت نظرات قشنگتون💛
آبان 1403🍁:
یه روز صبح با داد نيکان از خواب بلند شدم گفت پاشو پاشو دیرت شده منم چشمامو بزور باز کردم انقد خوابم می اومد داشتم کور میشدم به نیکان گفتم:+
+ ولم کن خوابم میاد😴
نیکان♤
♤ خاک تو سرت پاشو دیرت شده
+ ساعت چنده ؟
♤ ده دقیقه به هشت
اینو که گفت پریدم هوا
+ ای زهرمار چرا زوتر بیدارم نکردی؟ کیان کو؟
♤ دو ساعت دارم صدات میزنم کیان رفت گفت به ماکان بگو بروسنتت
+ ماکان شیفت بوده الان خواب
♤ بیدارش کن خو
+ باشه بمیری ایشالا
سریع دستو صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم مامان بیدار نشده بود گفتم الان خستس دیگه بیدارش نکردم سریع یه لقمه گرفتم دویدم تو اتاق ماکان الهی بمیرم از خستگی بیهوش شده بود 🥀
+ ماکان ماکان داداش تروخدا پاشو 
ماکان با چشمای خواب آلود و قرمز
ماکان●
● چه مرگت نیکا؟🥴🥱
+ تروخدا پاشو منو برسون مدرسه خواب موندم دیرم شده
● ای بمیری مدرسه تعطیل شده برو بکپ دیوونه م کردی
اینو که گفت دو هزاریم افتاد آتیش گرفتم پریدم بیرون نیکان داشت میخندید رفتم نزدیکش داد زدم
+ زهر مار حیوون زبون نفهم کرم داری بیشور
یکی هم محکم کوبیدم به سینش دیگه گریم گرفته بود داشتم جیغ میکشیدم که منو برداشت گذاشت زیر بغلش مثل یه گونی برنج برد تو اتاقم پرتم کرد رو تخت🥺
♤ زهرمار آروم کَرمون کردی شوخی کردم بی جنبه
+ شوخی بخور تو سرت خدا نصفت کمه🔪
دیگه سرمو فرو کردم تو بالشت و زدم زیر گریه انقد گریه کردم که با همون لباسا خوابم برد
نمیدونم چقد گذشته بود که بابا بیدارم کرد
بابا■
■ پاشو دخترم پاشو درساتو بخون
+ ولم کن بابا
■ پاشو فداتشم زیاد خوابیدی
دیگه بیدار شدم رفتم بیرون کیان رو کاناپه نشسته بود کیان◇
◇به نیکا خانوم چطوری؟ امروز خوش گذشت ؟ خوب خوابیدیا
+ ای خواب بخور تو اون سرم صبح اون دیوونه خوابو زهرمارم کرد
◇ وا چرا؟
ماجرارو واسش گفتم بعدش با مامان و بابا زدن زیر خنده😂
+چرا میخندین؟ کدوم گوری رفته من تا نصفش نکنم آروم نمیگیرم
◇ شیفت، اومد نصفش کن
یه چیزی خوردم رفتم تو اتاقم درسمو خوندم🤓 یکی دو ساعت بعد رفتم بیرون یکم تو خونه چرخیدم بازم پریدم تو اتاق و یه ساعت دیگه خوندم بعدش رفتم بیرون نیکان اومده بود رفته بود خوابیده بود رفتم تو اتاقش رفتم نزدیک تختشو جیغ کشیدم سریع مثل دیونه ها بلند شد و منو که دید داد زد
♤ گمشو برو بیرون تا نزدم تو دهنت سرم درد میکنه 😠
منم بهم بر خورد رفتم تو اتاق ماکان زدم زیر گریه
ماکان اومد پیشم
● نیکا‌‌!چیشده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
با هق هق گفتم
+ داداش، نیکان سرم داد زد صبحم از خواب بیدارم کرد منو ترسوند گفت دیرت شده
آرومم کرد بغلم کردو گفت
● اشکال نداره عزیزم اون مریضِ از آدم مریضم که انتظار بیشتر از اینو نباید داشت دیگه
+ داداشی ، نیکان سرش درد میکرد میری معاینه ش کنی؟( نیکانم مثل چی از امپول میترس)😂
داداشم یه نگاه مرموزانه بهم انداخت گفت
● میخوای تلافیشو سرش در بیاری؟😁
+ ام😀
● بسپار به خودم😉 بزار بیدار شه
یکی دو ساعت بعد که نیکان بیدار شد با ماکان رفتیم سراغش
● نیکان بیا معاینه ت کنم
♤ چرااا؟
● معلوم مریض شدی! سرت درد میکنه؟
♤ نه
● حالا بیا یه معاینه ت بکنم که مطمئن شم خوبی
اونم اومد معاینه ش کرد بعدش پاشد رفت تو آشپزخونه با دوتا امپول تقویتی آماده برگشت💉💉 نیکان چشاش چهار تا شدن😳 و یه نگاه بدی بهم کرد
● برگرد ببینم
♤ ولم کن باوه من که چیزیم نیست
داداش ماکانم کیانو صدا زد گفت
● اینو بخوابون
کیانم سریع با زور درازش کرد و ماکان نشست سر پاهاش و کیان کمرشو گرفت اون فلک زده م داشت زیر دستشون عربده می‌کشید ماهم میخندیدیم ماکان گفت
● نیکای منو اذیت میکنی آره؟
♤ غلط کردم
●معلوم که غلط کردی امپولاتو که زدی میبریش خرید و از دلش در میاری دستشم میبوسی
♤ باشه باشه غلط کردم
قلبم اکلیلی شده بود😍 ماکان شلوارشو از دو طرف کشید پایین و پنبه کشید مثل دارت فرو کرد که جیغ نیکان در اومد بعدش درش آورد و امپولو پرت کرد تو سطل طرف دیگرو پنبه کشیدو گفت
● نیکا بیا بهت یاد بدم
که دیگه نیکان اعتراض کرد منم دلم واسش سوخت
+ نه داداش من میترسم خودت بزن
دیگه امپول بعدی هم بهش زد و قشنگ ادبش کرد
بعدش با نیکان رفتم بیرون کل حقوقشو به فنا دادم برا تشکر از ماکانم با پول نیکان یه پیرهن واسش خریدم😅
خیلی ممنون که وقت گذاشتین و خاطره مو خوندین منتظر نظراتتون هستم 🤍
یاحق🦋🌈

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

21 Nov, 08:46


از محتویات دارو سر در نیاوردم و البته تلاشی هم برای فهمیدن نکردم تو یه لیوان یکبار مصرف چیز سیاه نسبتا غلیظ بود که مشخص بود آب حل شده و بی مزه بود و مزه خاصی نداشت! بعدش دکتر به بابا گفت برام آبمیوه بخره ولی بابا انگار نمیشنید چیزی و فقط وسط بیمارستان نگاهش روی من ثابت بود بدون اینکه پلک بزنه پریسا هم دست بابا رو گرفته بود و بغض تو گلوش از اشک حلقه زده تو چشم هاش مشخص بود...
دکتر رفت سمت بابا و زد به شونش و حالش رو مرسید و بابا با گفتن تک کلمه خوبم اومد بالاسری وایستاد مامان هم که رفته بود آبمیوه خریده بود با لیوان کاغذی یکبار مصرف اومد دکتر گفت هر نیم ساعت بهش بده بخوره مامان گفت نیاز نیست بمونه؟ سرمی آمپولی؟ دکتر گفت اگر بخوایید براش سرم میزنیم ولی تعداد قرص هایی که خورده به دوز مسمویت نرسیده اگر برید خونه هم مشکلی پیش نمیاد مامان گفت سرم وصل کنید
من هر لحظه بی حال تر و بی جون تر میشدم دکتر به من گفت پاشو برو روی تخت بخواب ولی من تکونی نخوردم یعنی دلم میخواست از جام بلند بشم ها ولی بدنم شل بود انگار مامان با لحن دستوری گفت بلند شو دیگه! ولی من تنها واکنشم نگاه بود دکتر اومد جلو انگشت اشاره اش رو به سمت چپ و راست تکون میداد این آخرین تصویر بود که یادم مونده! وقتی چشم هام رو باز کردم تو دست چپم سرم وصل بود و دست راستم تو دست مامانم بود که سرش رو گذاشته بود رو دستم بابا هم روی صندلی کنار تخت نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود و پریسا هم کنار بابا بود بخوام خلاصه کنم اون شب ساعت ۳ از بیمارستان اومدیم بیرون با اینکه نصفه شب بود ولی خیابون ها شلوغ بود وسط اتوبان تو ترافیک بودیم که بابا یهو فرمون ماشی رو ول کرد و شروع کرد به گریه کردن...مامان که خودش حالش خوب نبود با دیدن بابا تو اون حال اشک هاش صورتش رو خیس کردن و به بابا التماس میکرد خودش و ماشین رو کنترل کنه...

اون شب ؛ شب خیلی خیلی خیلییی بدی بود بدترین روز های زندگیم ثبت شده برام
هیچ وقت خودم رو نمیبخشم هیچ وقت!!
من موفق شدم اشک بابام رو در بیارم بابایی که برای فوت عزیزاش فقط به بغض اکتفا میکرد و هیچ وقت چکیدن یک قطره اشکش رو کسی ندیده بود موفق شدم به مامانم حس بی کس و تنها بودن رو ببخشم(خودش بعدا بهم گفت) موفق شدم به خواهرم حس ترس و تنهایی و.. تو وجودش قرار بدم!
زندگی کردن با وجود تصویر ها و صداهای اون شب برام خیلی سخته ... داره خفم میکنه:(

پ.ن۱: دلم میخواد هر چه زود تر این کنکور لعنتی تموم بشه ، بعید میدونم تا روز کنکور سالم باشم! مشکل معده خواب سردرد های یهویی قلبم ضعف بدنی و... چیزی ازم نمونده دیگه
همه چیز رو ازم گرفت طوری که یادم رفته چطوری قبلا زندگی میکردم!

پ.ن۲: مامان و بابام بهترین رفیق های من هستن همیشه بودن همه جوره ولی من فقط خودم رو میدیدم یک طرفه پیش میرفتم! مشکل از ضعیف بودن و نازک نارنجی بودن من بود که انقدر زود جا زدم تو مسیر هدفم!! لطفا حتی اگر کامنت منفی هم میخوایید بدید پدر و مادرم رو قضاوت نکنید :)
ای کاش بابا ببخشید و غلط کردم حل میشد ولی...

پ.ن۳: اگه یه پاک کن میدادن بهم و میگفتن یه شب از زندگیت رو پاک کن ؛ اون شب قطعا ۲۰ مهر ۱۴۰۳ می‌بود... ولی حیف...!

پ.ن۴: خاطره آخرش ناقص موند ولی یاد آوری اون شب برام عذاب آوره ولی اگر بخوام خلاصه بگم با هزار بدبختی رسیدیم خونه و همه با من قهر بودن جز مامان و بعدش هم که کلی اتفاق غیر مرتبط با کانال افتاد ...

پ.ن۵: از روی دفتر خاطراتم نوشتم به خاطر همین یه ذره با جزئیات شد

پ.ن۶:پشیمونم بابت اون شب ولی اگر تموم بشه این زندگی مزخرف خوشحال میشم:)

اگر اون طور که می‌خواستید نشد و یا مثل همیشه نبود معذرت میخوام:) از خستگی زیاد و شلوغی ذهن به دنیایی مجازی پناه آوردم!

لطفا پی وی نیایید چون با احترام بدون جواب دادن به پیام تون بلاک میکنم! سعی میکنم به کامنت ها پاسخ بدم 👍🏻

آخرین خاطره ای هست که باهاتون به اشتراک گذاشتم🌸

من بالای آسمان این شهر خدایی را دیدم که هر ناممکنی را ممکن میسازد...!

نرگس🌱

خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری

21 Nov, 08:46


خلاصه مامان به بابا گفت نرگس قرص خورده همین جمله کافی بود تا بابا عصبانیت و نگرانی و ترسش فوران کنه، قطعاً اون لحظه اگر مامان جلوی بابا رو نگرفته بود قبل اثر قرص‌ها بابا خودش من رو می‌کشت!!
راهی بیمارستان... شدیم تو راه بابا همش همین رو تکرار می‌کرد خدا لعنتت کنه بچه‌ها! خدا ازت نگذره بچه! خدا بگم چیکارت کنه بچه! و مدام از همین حرف‌ها می‌زد ولی من تو اون لحظه تو عالم خودم بودم بی تفاوت‌ترین آدم دنیا بودم انگار...!
سرگیجه داشتم و دیدم نسبت به حالت معمولی کمتر شده بود..
رسیدیم اورژانس بیمارستان... که مامان سریع پیاده شد من هم به خاطر سرگیجه به زوراز ماشین پیاده شدم ولی توان قدم برداشتن رو نداشتم مامان هم از نگرانی زیاد اصلاً حواسش نبود که من هر لحظه ممکنه پخش زمین بشم تا اینکه بابا مامان رو صدا زد:/
مامان هم قربونش برم انگار در لحظه اسیر گرفته بود خلاصه که بیمارستان ما رو پذیرش نکردن و گفتن به بیمارستان ... برید و تو راه هم مامان می‌گفت خدا ازت نگذره! خدا لعنتت کنه! دوباره سوار ماشین شدیم و راهی بیمارستان... شدیم و تو راه بابا همش برمی‌گشت و به تن بی جون من نگاه می‌کرد بی‌جون نبودم فقط انگار تو فضا بودم یه حال گنگ داشتم یه بی‌تفاوتی خاص نسبت به همه و محیط اطرافم...!
وقتی با مامان وارد اورژانس شدیم به یه تخت اشاره کردند و گفتند که اونجا بخوابم فقط یادمه خودم رو پرت کردم روی تخت و دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم چون عجیب سرگیجه گرفتم بعد چند دقیقه یه آقای جوون به نظر پرستار بود اومد بالا سرم دکمه استین مانتوام رو باز کرد و تا آنژیوکت رو نزدیک پوستم کرد یکی اومد و گفت وصل نکن! و به من گفت پاشو روی صندلی بشین به مامان هم گفت این دارو رو تا آخر بخوره