بلافاصله بعد از این ترس، درست مثل خوابش حس کرد داره خواب میبینه و دوباره وسط یه خواب دیگه به خودش اومده و فهمیده این یه خوابه!
در جا چرخید ، کیسه ی غذای گربه از دستش افتاد و پخش زمین شد و روی باسنش به زمین افتاد و از پشت دستاش رو به زمین گرفت و زل زد تو چشمای زن میان سالی که داشت از پشتش رد میشد.
زن که چشاش گرد شده بود و حسی توام از وحشت و تعجب داشت.
زن بعد از مکث کوتاهی با احتیاط و حفظ فاصله ی امن بدون اینکه چشماش رو از مرد بر زمین افتاده برداره، آهسته به راهش ادامه داد تا رد بشه و بره !
مثل اینکه خواب نبود !
خجالت زده شد و خواست عذر خواهی کنه اما روش نشد، سرش رو پایین انداخت و آهسته بلند شد و لباساش رو تکوند، زن همینطور که دور میشد محض اطمینان یکی دو بار برگشت پشتش رو نگاه کرد.
گربه ها پراکنده شده بودند و بعضیاشون از چند قدم اونور تر نگاه میکردند تا شاید بفهمن چی شده.
آسوده خاطر که شدند کم کم دوباره اومدند و دور غذایی که زمین ریخته بود جمع شدند.
تپش قلب داشت ، چرا یه دفعه اینجوری شده بود؟
ترس و شوک و احساس شرم تو سرش میچرخید و فکر میکرد که "چرا؟"
بیشتر که افکارش ادامه پیدا کرد به سوال دیگه ای رسید
"از کجا باید فهمید که خوابم یا بیدار؟!"
اصلا دوست نداشت همچین اتفاقی تکرار بشه، هنوز از بخاطر آوردن نگاه زن شرمش میشد.
"باید یه راهی باشه، یه جوابی حتما هست!"
نگاه آخر رو به گربه ها و غذای پخش شده روی زمین انداخت و به سمت خونه راه افتاد.