رمان "خواب همیشگی" @khabe_hamishegi Channel on Telegram

رمان "خواب همیشگی"

@khabe_hamishegi


رمان "خواب همیشگی"

داستان خیال انگیز زندگی یکی از بی شماران انسان امروزی، از انزوا ، روزمرگی ، و تنهایی ؛ تا رویا...

نویسنده و طراح تصویر : پویا کوران

@PooyaKooran_bot

رمان خواب همیشگی (Persian)

رمان "خواب همیشگی" یک داستان خیال انگیز است که درباره زندگی یکی از بی شماران انسان‌های امروزی است. این داستان از انزوا، روزمرگی و تنهایی شخصیت اصلی را پیگیری می‌کند و به حالت رویا می‌رود. نویسنده و طراح تصویر این اثر پویا کوران است. اگر به دنبال یک داستان جذاب و الهام‌بخش هستید، به کانال تلگرام "خواب همیشگی" با نام کاربری khabe_hamishegi ملحق شوید. این کانال شامل متن‌های جذاب و زیبا از داستان، همراه با تصاویر زیبا و معناگرا است. با مطالعه این داستان، همراه با شخصیت‌های مختلف و دنیایی پر از رنگ و فرهنگ، لحظاتی شگفت‌انگیز را تجربه خواهید کرد. پس از اشتراک در این کانال، به دنیای فراموش‌نشدنی داستان "خواب همیشگی" خواهید پیوست.

رمان "خواب همیشگی"

13 Jul, 18:10


همینطور که با گربه ها سرگرم بود یه دفعه تو دلش خالی شد و ترسی وجودش رو گرفت، ترسی که تو خواب شب قبلش بود داشت دوباره تکرار میشد و حس کرد همون چیزی که تو خواب ازش فرار میکرد داره از پشت سر بهش نزدیک میشه.
بلافاصله بعد از این ترس، درست مثل خوابش حس کرد داره خواب میبینه و دوباره وسط یه خواب دیگه به خودش اومده و فهمیده این یه خوابه!

در جا چرخید ، کیسه ی غذای گربه از دستش افتاد و پخش زمین شد و روی باسنش به زمین افتاد و از پشت دستاش رو به زمین گرفت و زل زد تو چشمای زن میان سالی که داشت از پشتش رد میشد.

زن که چشاش گرد شده بود و حسی توام از وحشت و تعجب داشت.
زن بعد از مکث کوتاهی با احتیاط و حفظ فاصله ی امن بدون اینکه چشماش رو از مرد بر زمین افتاده برداره، آهسته به راهش ادامه داد تا رد بشه و بره !

مثل اینکه خواب نبود !

خجالت زده شد و خواست عذر خواهی کنه اما روش نشد، سرش رو پایین انداخت و آهسته بلند شد و لباساش رو تکوند، زن همینطور که دور میشد محض اطمینان یکی دو بار برگشت پشتش رو نگاه کرد.
گربه ها پراکنده شده بودند و بعضیاشون از چند قدم اونور تر نگاه میکردند تا شاید بفهمن چی شده.
آسوده خاطر که شدند کم کم دوباره اومدند و دور غذایی که زمین ریخته بود جمع شدند.

تپش قلب داشت ، چرا یه دفعه اینجوری شده بود؟
ترس و شوک و احساس شرم تو سرش میچرخید و فکر میکرد که "چرا؟"

بیشتر که افکارش ادامه پیدا کرد به سوال دیگه ای رسید

"از کجا باید فهمید که خوابم یا بیدار؟!"

اصلا دوست نداشت همچین اتفاقی تکرار بشه، هنوز از بخاطر آوردن نگاه زن شرمش میشد.

"باید یه راهی باشه، یه جوابی حتما هست!"

نگاه آخر رو به گربه ها و غذای پخش شده روی زمین انداخت و به سمت خونه راه افتاد.

رمان "خواب همیشگی"

13 Jul, 18:01


نور کم سویی که از پشت پرده ی ضخیم روی پنجره ی اتاقش به داخل میزد داشت کم کم محو میشد، داشت غروب میشد و تاریکی شب میرسید.
از نور آفتاب خوشش نمیومد و ترجیح میداد اتاقش نیمه تاریک باشه برای همین برای اتاقش پرده ی ضخیم انتخاب کرده بود. روز و روشنایی بهش حس شلوغی و آشفتگی و اضطراب میداد، انگار اینارو توی وجود خودش داشت و نور روز آشکارشون میکرد، اما تاریکی و شب بهش حس آرامش میداد، حس مخفی موندن.

تمام روز رو کار کرده بود، فقط چند بار برای دم کردن قهوه، گرم کردن غذا و دستشویی رفتن از جاش بلند شده بود، حتی غذاش هم پشت میز کارش میخورد، خیلی خسته بود ، ولی خستگیش فقط از کار زیاد نبود، درواقع کار کردن روی خستگی های دیگش سرپوش میذاشت، یک خستگی برای نادیده گرفتن تمام خستگی هایی که تو مغزش داشت.
بدنش هم خسته بود، به طور طبیعی روزی حدود ۸ ساعت خواب نیاز داشت، اما نمیتونست بیشتر از چهار پنج ساعت بخوابه، تقریبا نصف چیزی که لازم داشت!
از جاش بلند شد، کش و قوسی به بدنش داد، با خودش فکر کرد که "بهتره یه کم برم بیرون"
جای خاصی برای رفتن نداشت، کسی هم نبود که بخواد بهش سر بزنه، هیچ وقت دوستای زیادی نداشت، میشه گفت هیچ دوستی نداشت.

نمیتونست با آدما ارتباط برقرار کنه، بنظرش همه تو یه نقش دائمی زندگی میکردن و برای دوستی باهاشون هم باید نقش بازی کرد، چیزی که بلد نبود. قبلا تلاش خودش رو میکرد، ولی سال ها بود دیگه حتی از تلاش کردن هم دست کشیده بود و قدرت ارتباط برقرار کردنش با آدما هر روز کمتر و کمتر میشد تا جایی که این روزا حس میکرد به صفر رسیده!
همیشه پیش آدما زیر فشار این افکار بود که "الان چی باید بگم" و "الان چجوری رفتار کنم" و "الان چجوری نگاه کنم" و "الان صورتم باید چه حسی رو نشون بده" و و و و ... در نهایت در اوج سردرگمی دلش میخواست ناپدید شه و دوباره تنها باشه...
همین که تنها ، اطراف خونش یا تو پارک نزدیک خونش قدمی بزنه و هوایی تازه کنه براش کافی بود

لباسای مچاله رو از گوشه ی مبل برداشت، همونجایی که آخرین باری که از بیرون برگشته بود انداخته بود! سعی کرد با یه کم تکوندن چروکای لباسارو باز کنه، فایده ای نداشت ، همونجوری لباسارو تنش کرد ، یه مقدارغذا برای گربه ها برداشت ، غذا دادن به گربه ها شاید تنها سرگرمیش بود، به سمت در رفت ، قبل از بیرون رفتن یه لحظه جلوی آینه مکث کرد ، موهای ژولیده و صورت نتراشیده و لباسای چروک خودش رو نگاه کرد ، اگه چند سال پیش بود امکان نداشت حاضر باشه اینجوری بیرون بره ! نگاهی به جا کفشی و بعد به پاهاش انداخت ، یادش رفته بود جوراب پاش کنه، بدون جوراب کفش پوشیدن سخت بود ، یه جفت دمپایی پاش کرد ، در رو باز کرد و بیرون زد . . .

از پنجره ی راه پله به پارک سر کوچه دید داشت، کمی مکث کرد و پارک رو نگاه کرد، شلوغ بود و پر از آدم. پارک محله تقریبا همیشه خلوت بود مگر اینکه روز تعطیل باشه، یاد نگاه کردنش به تقویم افتاد، امروز تعطیل بود!
پایین رفت و از ساختمان خارج شد و خلاف جهت پارک به سمت خیابون انتهای کوچه راه افتاد

همینطور که میرفت گربه های کوچه یکی یکی پیداشون میشد ، بعضیاشون دیگه شناخته بودنش، بعضیاشونم بوی کیسه ی غذا رو تشخیص داده بودن و یکی یکی داشتن میومدن سمتش. لبخندی بهشون زد و کیسه ی غذا رو تکون داد و گفت

- بیاید، بیاید یه کم بریم پایین تر، اونجا خلوت تره

چهار پنج تایی شده بودن، بعضیاشون بعد از شنیدن صداش تند تر دنبالش رفتن ولی یکی دو تاشون وایستادن به زل زدن، انگار نمیخواستن از قلمرو خودشون خارج بشن، دوباره کیسه رو تکون داد گفت

- نترسید زیاد دور نمیرم ، بیاید

و اونا هم با حالتی محتاط و آهسته دنبالش رفتن
بعد از کم پیاده روی، نرسیده به خیابون، سر یه بن بست خلوت و تاریک ایستاد، کنار تیر برقی با چراغ خاموش کیسه ی غذا رو باز کرد، گربه ها به جنب و جوش افتادند و دورش میچرخیدند و سر و صدا میکردند، تعدادشون بیشترم شده بود، دستش رو در کیسه کرد و مشتی از غذای خشک گربه بیرون کشید و نشست و کنار تیر چراغ ریخت، گربه ها هجوم بردند به غذا و چون دیدند همشون دور غذا جا نمیشن برای همدیگه صداهای تهدید آمیز خودشونو رو درآوردن، خندید و بهشون گفت

- آروم باشید، به همه میرسه

مشتی دیگه از کیسه برداشت و کنار دیوار ریخت و گربه ها تقسیم شدند، این کار رو چند بار ادامه داد و با فاصله چند جا غذا ریخت تا مطمئن شه همشون راحت به غذا خوردن میرسند.

دو تاشون تمام این مدت به غذا توجهی نداشتند و فقط غرق محبت کردن بودن، دورش میچرخیدند و خودشون روبه پاش میمالیدند و خر خر میکردند ، حتی وقتی جلوشون غذا ریخت فقط غذا رو بو کردند و باز به چرخیدن دورش ادامه دادند. خندید و نشست و مشغول نوازش کردنشون شد.
گربه ها رو دوست داشت، واقعی بودند، یا نوازشت رو میخواستند یا غذا، خواستشون مشخص بود و برای رسیدن به هدفشون نقش بازی نمیکردن.

رمان "خواب همیشگی"

13 Jul, 17:45


فصل یک - قسمت سوم : "تنهایی"

طراح تصویر : پویا کوران

رمان "خواب همیشگی"

30 Mar, 14:40


چند دقیقه ای سعی کرد از اول تا آخر خوابی که دیده رو مرور کنه، چیز جدیدی پیدا نکرد، اهمیتی هم نداشت، فقط یه خواب عجیب بود، شاید یه کم زیادی عجیب !

از جاش بلند شد و با چشمای نیمه باز رفت و آبی به صورتش زد، کمی تو آینه نگاه کرد ، هنوز ترسی که تو خواب داشت رو حس میکرد، چی دنبالش بود؟
صورتش رو خشک کرد و به سمت اشپزخونه رفت ، یه لیوان آب خورد و مشغول دم کردن قهوه شد، روتین هر روزش بود ، بدونه قهوه کامل بیدار نمیشد؛ قهوه با یه کیک کوچیک، پشت میز کارش سال ها بود صبحانه ی همیشگیش شده بود. میز کاری که تو اتاقش بود!
قهوه که دم شد از جعبه ی کیک ، یه تیکه کیک برداشت و به سمت اتاقش برگشت و پشت میزش نشست، کامپیوتر رو روشن کرد و مشغول خوردن کیک و قهوه شد.
همینطور که قهوه رو میخورد کم کم فکرش باز میشد، برنامه کار امروزش رو از کجا شروع کنه؟ امروز چند شنبه بود؟
مهم هم نبود چند شنبست ! چند سالی بود دیگه روزای هفته براش فرقی نداشتن. همیشه فکر میکرد این همون چیزیه میخواد ، برای خودش کار کنه و به قولی آقای خودش باشه، با اینکه همه همیشه زندگی ایده آل رو براش یه زندگی کارمندی با حقوق و مزایای ثابت تعریف میکردن ، اما باهاش کنار نمیومد، هرچقدرم حقوق و مزایا داشته باشه و ثابت باشه همیشه یه نفر داره بهت دستور میده ، موظفی تمام روزای کاری سر ساعت مشخص بری سر کار تا ساعت مشخص یه کار مشخص رو انجام بدی، و روزای استراحتت هم تو تقویم مشخص باشه، باهاش کنار نمیومد.!
دوست داشت هروقت میخواد کار کنه، هروقت میخواد استراحت کنه، هروقت میخواد بخوابه هروقت میخواد پا شه، اصلا یهو یه ماه کار نکنه و کسی هم چیزی بهش نگه. اولاش هم واقعا همینطوری شروع کرد برای خودش کار کنه، یه مدت کار میکرد یه مدت استراحت میکرد و کارایی که دوست داشت رو انجام میداد، موسیقی ، ورزش ، وقت گذروندن با دوستاش...
اما کم کم روتین کار کردن به زندگیش القا شد؛

کارایی که دوست داشت، یا حتی بعضی روزا استراحتای ساده ، جاشون رو از دست دادن، یه تخت بود و یه متر اونورتر یه میز کار ! چرخه ی هر روزش، جمعه با شنبه و یکشنبه فرقی نداشت. تو کامپیوترش تقویم رو باز کرد ، چهارشنبه بود اما قرمز رنگ، یه تعطیلی مناسبتی، اگه کارمند بود حداقل میدونست امروز "باید" استراحت کنه.
قهوش تموم شد ، تقویم رو بست و مشغول کار شد . . .

رمان "خواب همیشگی"

30 Mar, 14:30


فصل یک - قسمت دوم : "بیداری"


طراح تصویر : پویا کوران
.

رمان "خواب همیشگی"

28 Mar, 13:08


چشماش رو باز کرد، تو تاریکی به سقف خیره شد، امشب پنجمین یا ششمین بار بود که از تلاش برای بسته نگه داشتن پلکاش برای به خواب رفتن خسته میشد، نه امشب، هرشب و هر شب...
بعد از چند دیقه خیره موندن نگاهی به ساعت انداخت ، 4 صبح بود،غلتی زد، به پهلو خوابید و دوباره چشماشو بست.
معلوم نیست از کی شروع شد، ولی از وقتی که یادش میومد این مشکل رو داشت ، ده سال؟ پونزده سال؟ شایدم بیشتر...
مغزش خاموش نمیشد ، نه اینکه چیز مشخصی برای فکر کردن داشته باشه، کنترلش دست خودش نبود، مغزش بصورت تصادفی چیزهایی رو برای تصور کردن انتخاب میکرد که گاهی عجیب، گاهی ترسناک، گاهی خنده دار، گاهی . . .
از هر ژانری که فکرش رو میشه کرد صحنه نمایش ها یکی پس از دیگری تو مغزش ورق میخوردن، ادغامی از خیال و واقعیت، انگار قبل از به خواب رفتن، خواب دیدن شروع میشد...
به اخرین حقه ای که داشت پناه برد، تو چند ماه اخیر این روش رو از خودش ساخته بود! البته اولین روش نبود و راه های زیادی رو برای به خواب رفتن امتحان کرده بود که اکثرا بی فایده بودند، اما این آخری، تو این چند ماه چندین بار اثر کرد! حداقل خودش اینطور فکر میکرد! فقط باید سعی میکرد تمرکز و کنترلش رو نگه داره

همینطور که چشماش رو بسته بود شروع کرد، تنها کاری که باید میکرد این بود که به تصاویری که پشت پلک های بستش نقش میبستن خیره شه ، روی اونا تمرکز کنه و نزاره هیچ تصویر و رنگی بخاطر هیچ رشته افکاری از دستش در بره ، اوایل کار سختی بود اما کم کم تمرکزش بیشتر میشد ، به نقش های عجیب با رنگ های عجیب ترشون خیره شد، انگار برای این دنیا نبودند، نه این رنگ ها اسمی داشتند نه شبیه این نقش ها رو قبلا دیده بود، نقش و رنگ هایی که تو تاریکیه محض پشت پلک هاش شکل میگرفتند، اما با نوری که از خودشون داشتن قابل دیدن بودند

هجوم افکار ادامه داشت، گاهی موفق میشدند کنترل رو بدست بگیرند، اما سریع تلاش میکرد تمرکزش رو روی نقش ها برگردونه، داشتند کم کم واضح تر میشدند، بعضی وقتا فقط نقش های پراکنده نبودند، انگار کنار هم تصویر بزرگ تری میساختند، چند بار بنظرش چهره ی یه زن رو تشکیل دادند.

یه راه پله !! داشت نفس نفس زنان پله ها رو دو تا یکی پایین میرفت ، میدونست از چیز وحشتناکی داره فرار میکنه، چی؟
شبیه راه پله های آپارتمانای نقلی چهار طبقه تو شهر بود، اما چرا تموم نمیشد؟ چی دنبالش بود؟  این فکرا فقط چند لحظه طول کشید که یه دفعه متوجه شد داره خواب میبینه!! کی به خواب رفت؟! یه فاصله ای این وسط بود ، یه چیزی کم بود...
از طرف دیگه از کجا میدونست داره خواب میبینه؟ تا حالا براش پیش نیومده بود که توی خواب بفهمه داره خواب میبینه! یا پیش اومده بود ولی یادش نمیموند؟ با این حال دست از فرار کردن بر نداشت، یه حسی بهش میگفت چیزی که دنبالشه حتی توی خواب هم میتونه بهش آسیب بزنه

تو فیلما و قصه ها از بچگی دیده و شنیده بود برای اینکه از خواب بیدار شن به خودشون سوزن میزنند، سیلی میزنند یا نیشگون میگیرند! یعنی درد میتونه از خواب بیدارش کنه؟
ولی وقت هیچ کدومو نداشت، انگار زندگیش به این بسته بود که با تمام وجود فرار کنه، اما این راه پله انتها نداشت!

درد . . . درد لازمه

شروع کرد در حال فرار کردن کف پاهاش رو محکم به زمین کوبیدن، کوبیده شدن پاهاش رو قشنگ حس میکرد، واقعا خواب بود؟ تا حالا تو خواب درد حس نکرده بود!

اما بیدار نشد...

چیزی که دنبالش بود هیچ صدایی نداشت، حتی وقتی پشت سرش رو نگاه میکرد چیزی نمیدید، اما حس میکرد هر لحظه داره نزدیک تر میشه ، جز حسش، هیچ نشونه ی دیگه ای از اینکه چیزی دنبالشه وجود نداشت

از اینجا به بعد دیگه چیزی نبود، فاصله ی زیادی بود اما صحنه ی بعدی که دید دیوار اتاق بود، وقتی دوباره چشماش رو باز کرد !
نگاهی به ساعت انداخت ، 7 صبح بود، سه ساعت خوابیده بود، اما کل خوابی که دید 5 دقیقه هم نبود، همیشه یه چیزی کم بود، یه فاصله ی پوچ از لحظه ی به خواب رفتن تا شروع خواب، و از قطع شدن خواب تا بیدار شدن، واقعا هیچ اتفاقی تو این فاصله ها نیوفتاده بود؟ هیچ خوابی نبود؟ یا یادش نمیموند؟

رمان "خواب همیشگی"

28 Mar, 13:08


DMT Art
Craiyon

فصل یک - قسمت اول : "بی خوابی"

رمان "خواب همیشگی"

28 Mar, 01:50


* شروع *

>> مقدمه و فهرست <<

.............................................................

" مقدمه "

هیچ وقت جلوی هیچ کس نمیتونی نقابت رو کامل برداری، نه پیش خونوادت، نه پیش عشقت ، نه پیش بهترین دوستت، نه پیش نیمه ی گمشدت، نه حتی پیش خودت ، جلوی آینه!
حقایقی در ما هست که قابل تبدیل به واژه نیست، قابل تبدیل به رفتار نیست، بهشون آگاهیم اما هرگز کسی ازشون خبردار نمیشه...
و بدین ترتیب ، هممون شخصیتی ساختگی رو صاحب میشیم، شخصیتی که بشه در واژه ها توصیفش کرد، بشه رفتارش رو فهمید

اینجا در پشت یک داستان ، حقایقی پنهان است . .
اما همچنان واضح نیست، کشف کردنیست! فهمیدنیست...

(* این داستان ویراستاری نشده و دست نویس مستقیم و اولیه نویسنده میباشد؛ لذا بابت ایرادات ساختاری موجود در متن عذرخواهم)

رمان "خواب همیشگی"
نویسنده و تصویرساز : پویا کوران


"فهرست"

فصل یک - قسمت اول : "بی خوابی"

فصل یک - قسمت دوم : "بیداری"

فصل یک - قسمت سوم : "تنهایی"

فصل یک قسمت چهارم : "تسخیر" (بزودی...)

رمان "خواب همیشگی"

14 Nov, 22:45


Channel created