دربارهی خصلتها و شواهد تاریخی برآمدن نئوفاشیسم
مهمترین تجلی نئوفاشیسم در عصر ما صرفاً برآمدن جریانات و جنبشهای راست افراطی نیست؛ بلکه در کسب قدرت سیاسی از سوی آنها و گنجاندن باورها و شعارهای ارتجاعی نئوفاشیستی در برنامههای دولتهاست. رشد و تکوین این پدیده طبعا به پیش از دورهی اول ریاست جمهوری ترامپ بازمیگردد. در واقع، ظهور «راست جدید» (The New Right) را میتوان به اواخر دههی ۱۹۶۰ نسبت داد، بهویژه پس از تکوین «نظریهی سیاسی چهارم» (The Fourth Political Theory)، با چهرههای شاخصی مثل آلن دو بنوآ در غرب و الکساندر دوگین در شرق. (ن.ک. به: «نو–اورآسیاگرایی در روسیه» – آگوست ۲۰۲۲، کارگاه دیالکتیک). اما پس از سال ۲۰۰۸، مقارن با تشدید بحرانهای سرمایهداری و افزایش پیامدهای عام آنها، گرایشها و جنبشهای راست افراطی در صحنهی سیاسیِ جوامع غربی (و سایر جوامع) بهطرز چشمگیری پدیدار شدند و بهسرعت گسترش یافتند. قدرتگرفتن ترامپ در سال ۲۰۱۶ صرفا زنگ خطری جدی برای بازشناسی این پدیدهی رو به رشد بود. و اینک ورود مجدد ترامپ به کاخ ریاستجمهوری خط بطلانیست بر دیدگاهی که بر حاشیهای یا تصادفی بودن این پدیده امید بسته بود. از ۲۰۱۶ تاکنون جریانات راست افراطی در شمار زیادی از کشورها یا به قدرت سیاسی دست یافتهاند و یا فاصلهی اندکی با این هدف دارند. خطوط پیونددهندهی این جریانات بهروشنی در برخی اصول ایدئولوژیک مشترکِ آنها نمایان است، ازجمله در: عظمتطلبی ملی، بیگانههراسی و خارجیستیزیِ (xenophobia)، ضدیت با «دیگریها» و انسانزُدایی از آنان، اقتدارگرایی، ارزشهای پدرسالارانه و زنستیزانه و ضدکوئیر، نخبهگراییِ سیاسی در عین ضدیت با روشنفکران، کیش شخصیت در کنار پوپولیسم تودهای، تحقیر دموکراسی، ستایش نظامیگری، نگاه استثماری و فرداستانه به طبیعت. طی دهههای گذشته، درحالی که پیامدهای بحرانزای گسترش مستمر نولیبرالیسم به نارضایتی فزآینده و فراگیر تودهها منجر شدند؛ درک نئولیبرالی از سیاست و جامعه و زوال تحمیلیِ روایتها و مجاری سیاست جمعگرا (سیاستزُدایی نولیبرالی از عرصهی عمومی) زمینهی زایش و رشد ایدئولوژی نئوفاشیستی عصر ما را فراهم کردند. و نهایتا، مفصلبندی این زمینهی عینی با گسترش شبکههای ارتباطی دیجیتالی، امکان گسترش سریع و وسیع جنبشهای نئوفاشیستی را فراهم کرده است. اینک ترامپ نهتنها «بازگردان عظمت به آمریکا» سخن میگوید، بلکه علناً از ضرورت الحاق سرزمینی (کانادا و گرینلند) برای تأمین این عظمت سخن میگوید. اگر پیدایش الگوی کلاسیک فاشیسم – در تحلیل نهایی – همچون واکنش کلیت نظام سرمایهداری به بحرانی فراگیر (در آن عصر) قابل فهم است، سرمایهداری در دورهی معاصر هم دچار بحرانیست که از قضا ابعادی بزرگتر و ماهیتی چندگانه دارد؛ بحرانی که بهدلیل ناتوانی سرمایهداری در برونرفت از آن، حضوری مزمن یافته است. خاستگاه مادی برآمدن فاشیسم در عصر ما (نئوفاشیسم) را باید در همین اَبَربحرانِ مزمن جستجو کرد که نشانهی مهم دیگر آن گسترش مشهود جنگها و تنشها در سطح جهانی و گرایش فزآیندهی دولتها به اقتدارگرایی، نظامیگری و جنگطلبی است. و شاید کنایهی تاریخ باشد که امروزه نیز جریانات (نئو)فاشیستی برای گسترش نفوذ اجتماعی و تثبیت جای پا و جایگاه سیاسیشان در عین نفی و تحقیر ارزشها و حقوق دموکراتیک، از مجاری حقوقی و قانونی و نهادهای فراهمشده توسط لیبرالدموکراسی استفاده میکنند. قطعاً نئوفاشیسم بهلحاظ شکل تجلی تاریخیِ و مسیر قدرتیابیِاش تفاوتهای بارزی با الگوی کلاسیک فاشیسم دارد؛ و این با نظر به پیامدهای دینامیک تاریخی سرمایهداری در جوامع مختلف کاملاً بدیهیست: چون نه اَبَربحرانِ حاضر عیناً همان بحران دههی ۱۹۳۰ است؛ و نه ساختار سیاسی و اجتماعی جوامع و رویکرد تودهها به سیاست و مناسبات اجتماعی عیناً مشابه آن دوره است. یک تفاوت بارز این است که اینک کلان–سرمایهداران نهفقط همانند آن عصر حامی و مبلغ فاشیسماند، بلکه میکوشند خود مستقیماً قدرت سیاسی را بهدست بگیرند. همپیمانی سیاسیِ ایلان ماسک و ترامپ صرفاً به تصاحب سُکان دولت در ایالات متحده و هدایت سیاسی آن محدود نمیشود؛ بلکه آنها فعالانه از طریق تسلط بر رسانههای فراگیر در حال گسترش پروپاگاندای نئوفاشیستی بودهاند. تفاوت بارز دیگر (که درک «سیاست آلمانی» از فاشیسم را بیاعتبار میسازد) آن است که نئوفاشیسم – دستکم در مقطع کنونی نشان داده که میتواند خود را مدافع سرسخت یهودیان جهان معرفی کند و برای اثبات این مدعا، هم بهطور بیقیدوشرط از سیاستهای دولت ائتلافی اسرائیل حمایت کند (گو اینکه پشتیبانی متقابل نئوفاشیستها از هم نباید مایهی شگفتی باشد)، و هم روایت مسلط از گفتار ضد یهودستیزی را بهکار بگیرد.
----
@kdialectic