☕️یک جرعه کتاب📚 @joreeketabyek Channel on Telegram

☕️یک جرعه کتاب📚

@joreeketabyek


روال کار کانال:معرفی کتابهای ایرانی و خارجی و بیوگرافی نویسندگان همراه با تکه های جذابی از رمانها
داستانهای کوتاه و ضرب المثلها همراه با ریشه ی بوجود آمدن آنها
بعضی وقت هام آهنگ
⭕️ارتباط با ادمین ها
@saeidazizi2464

@maryamahmadpoor5861

@sinaazizi2464

☕️یک جرعه کتاب📚 (Persian)

Do you enjoy getting lost in the pages of a good book? Are you a fan of both Iranian and foreign literature? If so, you're in luck! Welcome to ☕️یک جرعه کتاب📚, a Telegram channel dedicated to introducing books from around the world, sharing biographies of authors, and providing snippets from captivating novels. But that's not all - you'll also find short stories, proverbs, and even some music to enhance your reading experience. Our team of admins is always ready to interact with you and discuss all things related to literature. Whether you're looking for book recommendations, want to learn more about your favorite authors, or simply crave some literary inspiration, this channel is the perfect place for you. Join us today and embark on a literary journey like never before. Connect with fellow book lovers, discover new reads, and dive into the fascinating world of storytelling. Who knows, you might just find your next favorite book waiting for you here! Don't miss out on the opportunity to enrich your mind and soul with the magic of words. Grab a cup of coffee, cozy up with a book, and let the stories transport you to new and exciting worlds. ☕️یک جرعه کتاب📚 is more than just a channel - it's a community of passionate readers coming together to celebrate the beauty of literature. Come join us today and be a part of something truly special. Happy reading!

☕️یک جرعه کتاب📚

23 Nov, 06:37


رمان #نفسم_رفت

قسمت نودم
هنگ کردم انقدر از شنیدن این حرف شوکه شدم که حتی نتونستم واکنش نشون بدم شیرین بی توجه به حالت من ادامه داد:
- من گفتم شاهرخ چرا دیگه بهت گیر نمیده نگو بخاطر این حرفه . باورت میشه همه فامیل الان فکر میکنن شما زن و شوهر هستید یعنی همه میدونستن الا خود عروس و خواهر عروس که بنده باشم.
بالاخره از شوک بیرون اومدم و متعجب پرسدم:
- آخه چرا باید همچین حرفی بزنه؟ میتونست راستشو بگه اون وقت بازم همه چیز درست میشد
شیریم با لحن مهربونی گفت:
- خب شاید دوستت داره
چند لحظه به دهان شیرین خیره شدم تا مطمئن بشم که درست شنیدم یعنی وحید منو دوست داره؟ .یعنی امکان داره؟ . خدایا یعنی صدامو شنیدی؟
***
مسکن ها موقع شام تازه اثر کردن و بالاخره من تونستم روی پای خودم راه برم بعد از شام نوبت رقص دو نفره عروس و داماد بود هردو وسط صحنه رقص توی آغوش هم فرو رفته بودن و بیشتر از رقصیدن در آغوش هم نجوای عاشقانه سر میدادن البته نجوای عاشقانه که چه عرض کنم بیشتر از نجوا شبیه جک بود از بس که شیرین مثل این شوهر ندیده ها وسط رقص از خنده ریسه میرفت
نوید از جا بلند شد و به سمت چند میز اون طرف تر رفت قبل از اینکه کامل از ما دور بشه وحید پرسید:
- کجا میری؟
نوید شیطون چشمکی زد و گفت:
- زن برادر آینده ات رو پیدا کردم میرم مخش رو بزنم افتخار یه رقص دو نفره رو بهش بدم . بعد از رقص عروس و داماد نوبت رقص زوجهای دیگه میرسه باید بجنبم که قبل از آهنگ زوج بشم دیگه
نوید که رفت وحید به شوخی گفت:
- این پنجمین زن برادری که امشب واسه من پیدا کرده
خندیدم اما به جای حرفی ، پرسیدم:
- رانیا کجاست؟ از بعد از شام ندیدمش
- نمیدونم با یکی از بچه های فامیل تون دوست شد رفتن باهم بازی کنن
به سمت یکی از میزها اشاره کرد و گفت
- آهان . اوناهاش
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و رانیا رو سر میز رعنا خانم دختر خاله مامان اینا دیدم و خیالم راحت شد ریحانه دختر رعنا جون واقعا بهترین و محبوب ترین فنچ کوچولوی فامیل بود . دوباره به صحنه رقص چشم دوختم
به شیرین فکر کردم به اون اوایل همکار شدنش با رامین به اینکه هر شب از وجنات رامین حرف میزد و جلوی من قربون صدقه اش میرفت و از اونور روزها توی دفتر باهاش لج میکرد و از در بی محلی درمیومد به این فکر کردم که یعنی میشه عشق وحید هم مثل عشق شیرین دو رو باشه؟ اینکه توی خلوت خودش دوستم داشته باشه و جلوی روی خودم بی تفاوت باشه . خب آره چرا نمیشه ؟ اینم یه مدل دوست داشتن بود دیگه درست مثل شیرین اما شیرین دختر بود برای حفظ غرورش این کار رو میکرد اما وحید چی؟ خب اونم غرور داره . آره اما اگر حرفی نزنه پس چطور قراره بفهمم دوستم داره؟ چطور قراره به هم برسیم؟ حالا مگه قراره به هم برسید؟ مسلما با این شرایطی که وحید به وجود آورده اگر بخوام منتظر اون بمونم احتمال به هم رسیدنمون به زیر صفر کشیده میشه . خب منتظر اون نمون . یعنی چی؟ یعنی خودم برم بهش بگم دوسش دارم؟ .خب آره چه اشکال داره اگر واقعا دوسش داری و فکر میکنی اونم دوست داره ..معلومه که دوستم داره شیرین گفت دوستم داره . شیرین هیچ وقت دروغ نمیگه . چه اصراریه که خودتو گول بزنی؟
دلم میخواست سر منطقم داد بزنم . دلم نمیخواست منطقی فکر کنم دلم میخواست احساسی باور کنم که وحید هم همون اندازه که من دوسش دارم دوستم داره باید دوستم داشته باشه وگرنه چه دلیلی داره که انقدر خوب باهام برخورد میکنه ، که دیگه باهام لج نمیکنه ، که هر چی میگم گوش میده ، که نگرانم میشه ، که برام تا اون سر دنیا میره که یه قرص بخره فقط برای اینکه درد نکشم
صدای ارکست رشته افکارم برید و اجازه نداد به صدای منطقم که همه این دلایل رو به پای شخصیت خوب وحید می نوشت گوش بدم:
- یه اهنگ لایت میزنیم به افتخار زوج های خوشبخت جدید و قدیم
یه آهنگ آروم شروع به پخش شد اکثر زوج ها دو نفر دو نفر روی سن رفتن و دست به گردن هم شروع به تاب خوردن دور سن کردن همینجور به رقصیدنشون نگاه کردم و با خودم فکر کردم مسلما نمیشد اسم این حرکات رو تمام و کمال رقص گذاشت این افراد فقط توی آغوش هم اینور اونور میرن .یعنی بیشتر از این بود؟

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

23 Nov, 06:36


رمان #نفسم_رفت

قسمت هشتاد و نهم
خندید و دست توی جیبش کرد حواسم رفت سمت فیلمبردار که از حرکت من خوشش اومده بود توی دلم شگفت زده گفتم چه عجب این یه بار از چیزی ایراد نگرفت یه چرخ زدم و به تراول پنجاهی توی دست رامین نگاه کردم خواستم به سمتشون برم تا چاقو تحویل بدم که پام به لبه قالی که لول شده بود و مانع ایجاد کرده بود گیر کرد و با سر روی زمین فرود اومدم زانوم به زمین خورد و خراشیده شد اما قبل از اینکه صورتم پهن قالی زیر پام بشه رامین به سمتم جهید و زیر بازوم رو گرفت
ارکستر آهنگ رو قطع کرد و همه دور و بری ها دور من جمع شدن رامین بلندم کرد و روی همون زمین نشوندم پام درد میکرد انگار موقع افتادن پیچ خورده بود دلم میخواست گریه کنم اما هربار یاد صد و پنجاه هزار تومن پول آرایشگاه میوفتادم و پشیمون میشدم شیرین با همون لباس رو به روم زانو زد و نگران پرسید:
- خوبی آیدا؟ چیزیت نشد؟
بجای اینکه مثل بقیه نگران خودم باشم نگران لباس شیرین شدم و با بغضی که به زور میخواستم خفش کنم گفتم
- پاشو شیرین الان لباست کثیف میشه
- گور بابای لباس تو خوبی؟
لبخند زدم تا خیالش راحت بشه
- خوبم تو فقط بلند شو
صدای ببخشید ببخشید گفتن وحید رو از بین جمعیتی که دورم رو گرفته بود تشخیص دادم انگار سعی میکرد از بین مردم رد بشه و به من برسه نزدیک که شد تقریبا به سمتم شیرجه زد و مثل شیرین جلوی پام زانو زد:
- خوبی آیدا؟
صدای نگرانش رو که شنیدم ته دلم قنج رفتم . بخاطر من نگران شده بود
- خوبم فقط تورو خدا از مرکز توجه خارجم کنید دارم معذب میشم
طی یک عملیات غافلگیر کننده حتی متوجه نشدم کی دستش رو از زیر زانو و گردنم رد کرد و منو بغل کرد و همراه خودش برد و چشمهای من گرد شده میخ چشمهاش شد.
***
روی جعبه شیشه های نوشابه توی یه جایی شبیه حیاط خلوت نشسته بودم و دور تا دورم هم دیگ های بزرگ غذا گرفته بود اما توجهی به گرمای ناشی از شعله های گاز نداشتم انقدر ذهنم مشغول بود که این یه مورد میتونست کوچک ترین دغدغه فکریم باشه
همش یاد چند دقیقه پیش میفتادم که از خجالت فامیل توی آغوش عشقم پنهان شده بودم و به ضربان قلبش که تندتر از معمول میزد گوش میدادم . یعنی به خاطر من تپش قلب گرفته بود؟ صدای موذی ته ذهنم سعی کرد مثل همیشه واقع بین باشه . نه خب اون همه راه از میزتون تا سن رقص رو دوییده بود باید هم تپش قلب بگیره .
ولش کن اینا که مهم نیست میخواد دوستم داشته باشه میخواد نداشته باشه مهم اینه که من دوسش دارم .
مهم نیست به چه علت مهم فقط اینه که توی آغوشش بودم .
مهم نیست به چشم خواهر یا هرچی دیگه مهم اینه که به چشم خودم دیدم نگرانم شد . مهم نیست حس مسئولیتش ناشی از چیه مهم اینه که درد کشیدن من براش اهمیت داره.
یاد دقایق قبل افتادم که منو اینجا اورد و روی جعبه ها نشوند و خودش روی زمین جلوی پام نشست و مچ پام رو ماساژ داد که دردش کمتر بشه و وقتی دید تاثیری نداره با اصرار خواست تا من رو به بیمارستان برسونه اما من به دو دلیل قبول نکردم یکی اینکه نمیخواستم با این سر و وضع جایی برم و دوم اینکه اصلا دلم نمیخواست عروسی مهمترین فرد زندگیم حتی یه لحظه هم نباشم و به همین دلیل وحید مجبور شد تا خودش تنها برای تهیه مسکن مهمونی رو ترک کنه
- آیدا فهمیدم . بالاخره فهمیدم
سرم بلند کردم و به شیرین که سعی میکرد با احتیاط و بدون برخورد با گاز و ظروف غذا به من برسه نگاه کردم و شوکه از حضورش توی این آلونک پرسیدم:
- چیو؟
- اینکه وحید به بابا چی گفته که راضی شد دوباره من و تو با هم رفت و آمد کنیم
دوباره مشغول ماساژ دادن مچ پام شدم که باز درد گرفته بود و با غرغر گفتم:
- آخه الان وقتشه شیرین؟اونم اینجا؟ برو بیرون تا لباستو خراب نکردی
جلوم ایستاد و مشتاق پرسید:
- میدونی وقتی وحید بغلت کرد چرا کسی حرفی نزد یا حتی به روی خودشون هم نیاوردن؟
یه لحظه به فکر فرو رفتم فامیل مادری من از اون دسته آدمای حرف درآر بودن که کافی بود یه کاه ببینن تا ازش کوه بسازن پس یعنی قاعدتا حتی نشستن من سر میز خانواده اردکام هم کار خلاف شرعی بود و تاوان داشت چه برسه به اینکه وحید منو بغلم کنه قاعدتا باید تا الان از من یه (...) ساخته باشن اما به گفته شیرین حتی به روی خودشون هم نیاورده بودن بنابراین بی خیال لباس شیرین که اگر آسیب میدید من باید خسارت میدادم ، سریع پرسیدم:
- واقعا چرا؟
- وحید به بابا گفته شما دو تا زن و شوهر هستید

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 16:39


سلام و وقت بخیر خدمت عزیزان یک جرعه کتاب

از حمایت هاتون بسیار ممنونم شما بی نظیرید و مخاطبین واقعی هستید و دلگرم کننده به ادامه ی یک جرعه کتاب، پست ها را فوروارد کنید و کانال را به دوستان و اقوام و گروه هایی که هستید پیشنهاد دهید تا عضو شوند

ما تبلیغ و تبادل نمیزاریم به احترام شما عزیزان
پس شما رسانه ی ما باشید

سعیدعزیزی

ادمین یک جرعه کتاب
دوم آذر ماه۱۴۰۳

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 15:59


برداشت آزاد


https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 14:43


💎چقدر دوست داشتنی هستند، آدم هایی که شبیه حرف هایشان هستند ...!

📕 دون ژوان
✍🏻میلان_کوندرا
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 12:57


💎 انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...

وگرنه بد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...

بلد بودن نمیخواهد...!!!

همه چیز که بازیچه نیست....

این را پروانه ای میگفت که بالهایش در دست کودکی جا مانده بود!

ﮐﻢ ﮐﻢ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖباﺁﺩﻣﻬﺎ همانگوﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ ،ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ...

ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ
ﺧـــﻮﺏ........
ﮔـــــــﺮﻡ.........
ﻣﻬـــــﺮﺑﺎﻥ.....

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ
ﺑـد........
ﺳــــﺮﺩ...
ﺗﻠـــــــــﺦ..

آدمهای ساده را نمیتوانی ورق بزنی!

ساده اند ؛ فقط یک رو دارند...
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 11:04


💎امروز با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...


ما خیلی مؤدب بودیم
من و این غریبه خداحافظی کردیم
و به راهمان ادامه دادیم


کمی بعد از آنروز، در حال پختن شام بودم
فرزندم خیلی آرام کنارم ایستاد
همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش
با اخم گفتم:
" اه ! از سر راه برو کنار – چرا تو دست و پامی"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم
صدای درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی
اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی...
در خانه با آنهایی که دوستشان داری چطور رفتار می کنی؟!


آیا میدانستید که اگر فردا بمیرید
شرکتی که در آن کار میکنید
به آسانی درظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید
تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار می کنیم و نه خانواده مان .....

چه سرمایه گذاری ناعادلانه ای
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 07:31


☕️یک جرعه کتاب📚 pinned «*همراهان محترم یک جرعه کتاب* ■در صورتیکه تمایل به قدردانی و جبران زحمات تیم اجرایی یک جرعه کتاب،بابت گردآوری، تدوین و انتشار پیامها و گزارش ها دارید می توانید از طریق شماره کارت زیر اقدام نمایید. *(مبالغ کمتر از ۲۰هزار تومان باشد)* ۶۱۰۴ ۳۳۷۶ ۶۱۰۷ ۹۳۳۳…»

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 07:29


*همراهان محترم یک جرعه کتاب*

■در صورتیکه تمایل به قدردانی و جبران زحمات تیم اجرایی یک جرعه کتاب،بابت گردآوری، تدوین و انتشار پیامها و گزارش ها دارید می توانید از طریق شماره کارت زیر اقدام نمایید. *(مبالغ کمتر از ۲۰هزار تومان باشد)*

۶۱۰۴
۳۳۷۶
۶۱۰۷
۹۳۳۳
-----------
۶۱۰۴۳۳۷۶۶۱۰۷۹۳۳۳

بانک ملت به نام سعیدعزیزی

□تهیه، تدوین، آماده سازی و انتشار مطالب ، کاری زمان بر و نیازمند بهره مندی از افراد مطلع و متخصص است.

○استمرار این فعالیت نیازمند حمایت شما فرهیختگان گرامی است.

*سپاسگزاریم.*🌹

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 07:27


رمان #نفسم_رفت

قسمت هشتاد و هشتم
رانیا پشت چشمی نازک کرد و با لحن کودکانه اش گفت:
- آخه داداش آدم که شوهرش رو عمو صدا نمیکنه
متعجب از شنیدن این حرفا از زبون یه دختر بچه شش ساله بهش خیره شدم شیرین به شوخی چنگی به صورتش انداخت و گفت
- تورو خدا میبینی زمونه عوض شده جلو چشم ادم میخوان شوهرشو از چنگش دربیارن آیدا بردار این دزد ناموس ببر تا گیساشو نکشیدم
رانیا که حرف شیرین رو جدی گرفته بود لب برچید و مظلومانه گفت:
- خب اخه خاله شما که قدرشو نمیدونستی . حالا اگه دوسش داری عیب نداره من منتظر میمونم آوید بزرگ بشه میرم با همون ازدواج میکنم
دیگه از خنده در حال ترکیدن بودم آوید هم شاگردی رانیا تو مهد کودک بود که البته دوستش هم بود و گاهی همراه مادرش به خونه ما میومد تا با رانیا بازی کنه وحید مثلا غیرتی شد رانیا رو زیر بغل زد و با لحن خنده داری گفت:
- ورپریده این حرفا رو جلو چشم من میزنی نمیگی رگ غیرتم میزنه بالا
رانیا با ذوق میخندید و بجای احساس ندامت از بغل وحید بودن احساس شادی هم میکرد البته خب حقم داشت منم بودم تو بغل وحید...
با این فکر لبم گاز گرفتم و خجالت زده از فکری که به زبون نیاورده بودم سرم رو پایین انداختم
***
پشت میز خودمون نشسته بودم و به پیست رقص که از همه قسمتهای دیگه ی باغ شلوغ تر بود نگاه میکردم شیرین اون وسط سن ایستاده بود و یه بند میرقصید مطمئن بودم الان نصف فامیل خاله زنک رامین دارن درمورد اینکه عروس ترشیده بود و خوشحال شده شوهر گیرش اومده و دختره جلف یه دقیقه وسط سالن رو ول نمیکنه صحبت میکنن
صدای موزیک قطع شد و ارکستر از حضار خواست که صحنه رو برای رقص چاقو خالی کنن همه پراکنده شدن بجز چند تا از دخترهای جوون فامیل که می خواستن رقص چاقو برن نوید در حال خوردن شیرینی پرسید:
- تو نمیری برقصی؟
- با این پاشنه ها نمیتونم درست راه برم وای به حال رقص
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که سر و کله راحیل پیدا شد و گفت:
- عروس خانم دستور فرمودن فاینال رقص چاقو رو شما برید
چشمم گرد شد و نوید از خنده ترکید و بین خنده گفت:
- دیگه عروس خانم دستور فرمودن چاره ای نیست
از گوشه به سمت محوطه رقص رفتم شیرین و رامین کنار سن مثلا منتظر چاقوشون بودن اما به تنها چیزی که توجه نمیکردن چاقو بود شیرین سرش توی گوش رامین کرده بود و حرف میزد و بین حرفاش کرکر میخندید کنارشون که رسیدم به شونه شیرین زدم طفلک شوکه شد و با ترس برگشت سمت من رو نگاه کرد منو که دید نفس عمیقی کشید و گفت:
- مرده شورت رو نبرن ترسوندیم . چته؟
بی توجه به غر زدنهاش گفتم:
- شیرین خدایی همین چند لحظه پیش ندیدی از کنار شما تا میز خودمون بخواییم برسیم چهار بار نزدیک بود زمین بخورم هربار وحید دستمو گرفت؟
- چرا دیدم اتفاقا خیلی نگرانت هم شدم جون تو
زیر لب گفتم:
- کاملا مشخصه
بلندتر ادامه دادم:
- واقعا نفهمیدی من با این کفشا راه هم نمیتونم برم چه برسه به رقصیدن اون وقت ازم میخوای واست رقص چاقو برم؟
خندید و گفت:
- اِ؟ واقعا به خاطر کفشا بود؟ من فکر کردم دست و پا چلفتی شدی
خودشو بهم چسبوند و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با لحن مظلومی گفت:
- آیدا من همیشه آرزو داشتم رقص چاقوی جشن عروسیم رو تو بری حالا دلت میاد دقیق روز عروسیم آرزوهامو نقش بر آب کنی و دلم رو بشکنی؟
خنده ام گرفت من که میدونستم آرزو و اینا کشکه و تنها هدف شیرین اینه که کسی که شاباش چاقو رو میگیره آشنا باشه تا بعد از مراسم بتونه پول شوهر جونش رو پس بگیره سری از روی تاسف تکون دادم و ناچار تسلیم شدم در شرایط عادی شیرین جونم رو هم میخواست بهش میدادم وای به حال اینکه بهترین روز عمرش هم باشه
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و وسط صحنه رقص رفتم و چاقو از دست ریحانه دختر دایی شهریار گرفتم و چاقو به دست شروع کردم رقصیدن . رقص که نمیشه گفت فقط خودمو تکون میدادم و چاقو از این دست به اون دست میدادم آخه با اون کفشا که نمیشد قشنگ هنرنمایی کرد باید نصف تمرکزم میدادم به کفشام مبادا جایی گیر کنه یکم که رقصیدم به سمت عروس و داماد رفتم رامین از جیبش یه ده تومنی درآورد و جلوم گرفت شیطنتم گل کرد و ابرویی بالا انداختم و در حالی که ازشون فاصله میگرفتم گفتم:
- نخیر آقا کمتر از تراول شاباش نمیگیرم چی فکر کردی زن گرفتن خرج داره

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

22 Nov, 07:26


رمان #نفسم_رفت

قسمت هشتاد و هفتم
- سلام آجی جون . چه خوشگل شدی
با تمام خستگی بغلش کردم و با یه حرکت از دور گردن بازش کردم و روی پاهام نشوندم و بوسه ای روی موهاش زدم
- به خوشگلی شما که نمیرسم پرنسس
رانیا خوشحال از این تعریف خندید بوسه ای از گونه اش گرفتم و استفهام آمیز به ظرف میوه ی پوست کنده ای که وحید جلوم گذاشت نگاه کردم نگاهم رو که خوند جواب داد:
- بخور خسته شدی انقدر کت واک راه رفتی
خنده ام گرفت واقعا راه رفتن دستوری آقای کارگردان هم خنده دار بود و هم کلی خستگی به همراه داشت خداییش که مچ پام درد گرفت انقدر تو هم دیگه گره اش کردم
- مرسی به موقع بود
چنگال برداشتم و توی تکه موزی فرو کردم که رانیا گفت:
- آجی میشه منو ببری پیش عروس به تاجش دست بزنم؟
سرخوش از لحن کودکانه خواهر کوچولوم به خودم فشردمش و گفتم:
- تو که خودت عروسی خانم کوچولویی. تاج عروس برای چی؟
- آجی خواهش تورو خدا
مگه میتونستم جلوی این پرنسس کوچولو سر خم نکنم دستم دور پهلوش گرفتم و از روی پام بلندش کردم تا بتونم سر پا وایسم و بعد دستش رو گرفتم و خطاب به اون دو نفر گفتم
- من میرم تاج عروس به پرنسس نشون بدم
وحید هم پشت سر من بلند شد
- منم همراهت میام هنوز به عروس و داماد تبریک نگفتم
سرش رو کمی به گوش من نزدیک کرد و ادامه داد:
- تازشم باید مواظب باشم خانم باز پاش بین درزای قالی گیر نکنه این بار با سر روی زمین فرود بیاد
اشاره اش به چند دقیقه پیش بود که پاشنه کفشم بین درزای فرشهای پهن شده روی زمین گیر کرد و نزدیک بود با مخ به زمین بخورم خب پس یعنی حتی از این فاصله هم حواسش به من بوده از این فکر ذوق زده شدم به سمت نوید برگشت و گفت:
- تو نمیخوای تبریک بگی؟
نوید به میز اشاره کرد و گفت :
- شما برید من میمونم حواسم هست جامون نگیرن برگشتید منم میرم تبریک میگم
پسره دیوونه انگار تو صف نونوایی ایستاده. میدونستم هر میز از قبل رزرو شده یه خانواده است و امکان نداره کسی جای کس دیگه رو بگیره اما حرفی نزدم چون دلم میخواست تصور کنم که یه خانواده سه نفره خوشبختیم ، من و وحید و دخترمون و دلم نمیخواست حضور یه مزاحم قدرت این توهم رو از من بگیره حتی اگه اون مزاحم برادرم باشه.
به سفره عقد که رسیدیم رامین و شیرین به احترام مون از جا بلند شدن وحید با رامین دست داد و خطاب به هردوشون تبریک گفت هر دو انگار عروس و داماد شدن روشون تاثیر مثبت گذاشته بود مودبانه تشکر کردن رانیا کودکانه گفت:
- خاله شیرین میشه خم شی من دستم به تاجت برسه؟
شیرین روی زانو خم شد تا هم قد رانیا بشه و گفت:
- واسه چی وروجک؟
رانیا قر بانمکی به گردنش داد و گفت:
- آخه دوستم تو مهد میگفت اگه به تاج عروس دست بزنیم بعدش خودمون هم زودی عروس میشیم
هر چهار نفرمون به این حرف خندیدیم شیرین لحنش رو مهربون کرد و با اشاره به لباس عروس تن رانیا گفت:
- اما تو که خودت عروس هستی .. تازه خوشگل ترین عروس دنیا هم هستی
رانیا حاضر جواب گفت:
- خب باشم ولی مثل شما که یه داماد خوشگل ندارم
رامین از این حرف ذوق کرد و این ذوق زدگی از صدای خنده هاش که بلند تر از بقیه ما بود قابل لمس بود خندیدنش که فروکش کرد با خوشحالی از تعریفی که شنیده بود گفت
- بفرما خانم از قدیم گفتن حرف راست رو از بچه بشنو . حالا تو هی قدر منو ندون آخرشم طلاقت میدم میرم رانیا جون رو میگیرم
رانیا دستهاش رو توی هم گره کرد و به تنش چرخش دلبرانه ای داد و گفت:
- آره رامین جون اگه خاله شیرین قدرتو نمیدونه طلاقش بده بیا داماد خودم شو
وحید چشم غره ای به رانیا رفت و تذکر وار گفت:
- رانیا جان باید بگی عمو رامین
ادامه دارد...
نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

21 Nov, 08:43


☕️یک جرعه کتاب📚 pinned Deleted message

☕️یک جرعه کتاب📚

21 Nov, 08:07


رمان #نفسم_رفت

قسمت هشتاد و ششم
- عروس خانم لبخند بزن . یکم ناز و ادا چاشنی حرکاتت کن . آقا داماد دست عروس نبوسیدی که
انگار که میخواد برای هالیوود فیلمبرداری کنه والا با این شرایط من غلط بکنم فیلمبردار برای عروسیم بگیرم چون کل مراسم عروسیم کوفتم میشه همون چند تا عکس برای یادگاری کافیه . با این فکر به شاخه ی دیگه ای از افکارم پریدم یاد عکس دو نفره ام با وحید افتادم و از شرم لبم رو گزیدم سر بلند کردم و بین مردها که اون سمت ماشین ایستاده بودن دنبال وحید گشتم اما تنها کسی که پیدا کردم نوید بود که رانیا رو بغل گرفته بود میخواستم به سمتشون برم که فیلمبردار منو صدا کرد و این فرصت رو ازم گرفت بنابراین فقط به یه بای بای از راه دور اکتفا کردم و در حالی که زیر لب دعا میکردم از دست این فیلمبردار دیوونه کچل نشم برای انجام وظیفه سنگین ساقدوشی به سمت عروس و داماد رفتم.
*
با ذوق و شوق به دهانش چشم دوختم انگار قرار بود به من بله بده که انقدر خوشحال بودم سرش رو بلند کرد و به سمت من سرچرخوند و به اولین نفری که نگاه نگرانش رو دوخت من بودم از شوق این افتخار روی پام بند نمیشد مثل همیشه نظر من براش حتی از نظر دایی و زندایی هم مهمتر بود.
میدونستم اینجور وقتا باید با یه پلک زدن اطمینان خاطر داد اما انقدر ذوق زده بودم که بجای خانمانه پلک زدن چشمک زدم و بوسه ای براش فرستادم که طفلک بین اون همه افکار پریشونش خنده اش گرفت.
همه با تعجب به خنده بی موقعش نگاه کردن حق هم داشتن الان همشون منتظر یه بله پدر مادر دار بودن نه خنده بی موقع دیگه کسی چه میدونست این خنده زیر سر منه که از بعد از اون حرف وحیید کلا متانت رو بوسیدم گذاشتم کنار و به جاش به کودک درونم بعد سالها اجازه ورجه ورجه دادم
- با اجازه پدر و مادرم و آیدا جونم بله
صدای کل کشیدن زنها ، بلند تر از بله شیرین خبر این ازدواج رو به گوش کسایی که بیرون اتاق بودن رسوند.
از ذوق تور بالای سر عروس و داماد رو که یه سرش دست من بود و بدون خبر ول کردم و زودتر از همه خودم رو توی آغوش شیرین انداختم.
- مبارک باشه عشق من ایشالا خوشبخت شی
رامین سرش رو از زیر توری که با رها کردن بی موقع من روی سرش فرود اومده بود بیرون اورد و به شوخی گفت:
- معلومه که خوشبخت میشه . هر کس منو داشته باشه خوشبخت میشه
شیرین مثل بچه ها سقلمه ای به پهلوی رامین کوبید اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه صدای عاقد همه فریادهای سرور و شادی خاموش کرد
- بابا جان اجازه بدید من از داماد هم بله بگیرم .شاید این بنده خدا پشیمون شده باشه
رامین به شوخی گفت:
- اتفاقا بله حاج آقا پشیمون شدم تازه فهمیدم عروس دست بزن داره
همه خندیدن حتی شیرین. عاقد شوخ جواب داد:
- تازه اولشه شادوماد پات به حجله نرسیده جای گربه سرت رو میبره تا یاد بگیری ازش شکایت نکنی
باز همه خندیدن صدای خنده که فروکش کرد عاقد اینبار خطبه رامین رو خوند رامین صدا نازک کرد و با ادای زنونه گفت:
- با اجازه بزرگترا بله
اینبار خنده های جمع اجازه کل کشیدن به کسی نداد حاج آقا با گفتن مبارکه دفترش رو بست تا بعدا سر فرصت امضاها رو بگیره و اینبار وظیفه من شروع شد با چشم دنبال راحیل خواهر رامین گشتم تا سبدی که حلقه ها رو آذین زده توش جا داده بودن رو برام بیاره
*
انقدر جام عسل رو بردم و آوردم که پاهام به تاول زدن نزدیک شد و بالاخره بعد از بار هزارم نحوه راه رفتن و تقدیم جام مورد قبول آقای کارگردان قرار گرفت که البته شانس آورد که قبول کرد وگرنه پایه ی جام طلایی رو تو حلقش فرو میکردم تا یادش بیاد که فقط یه فیلمبردار عروسی معمولی نه مسعود کیمیایی
خسته از این همه رفت و آمد برای بردن جام عسل و سبد حلقه و هزار یک رسم و رسوم مسخره که حضور این فیلمبردار احمق مسخره ترش میکرد به سمت میزی که خانواده ام نشسته بودن رفتم و به افکار لبخند زدم حتی یادم نمیومد کی حساب کاربری خانواده رو از خانواده دایی به خانواده اردکام تغییر داده بودم
قبل از نشستن روی صندلی خالی کنار رانیا سلام بلندی به هر سه شون کردم و بعد تقریبا خودم رو روی صندلی که با پارچه سفید و روبان قرمز تزئین شده بود ولو کردم رانیا سرخوش روی صندلیش ایستاد تا همقد من بشه و بعد دستش رو دور گردن حلقه کرد و خودش رو از گردنم آویزون کرد

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

21 Nov, 08:05


رمان #نفسم_رفت

قسمت هشتاد و پنجم
نگاه متعجبم رو از دستم که موقع افتادن از ترس دور بازوی وحید حلقه کرده بودم به دهانش که حالا بدون حرف فقط با لبخند نگاهم میکرد چرخوندم و برای چند لحظه فکر کردم که اصلا درست شنیدم؟انقدر آهسته گفت که اصلا مطمئن نبودم توهم نزده باشم . کاش از وحید میخواستم حکمت این زمزمه های آرومش رو هم بهم بگه
***
دست توی دست وحید آهسته راه میرفت و شدیدا هم مواظب زیر پام بودم به فضای سنگفرش باغ که رسیدیم سر بلند کردم و اولین نگاهی رو که روی خودم دیدم نگاه شاهرخ بود به من نگاه نمیکرد نگاهش روی دستهام بود از ترس نگاه معنی دارش دستم از دست وحید بیرون کشیدم.
با وجود اینکه با خانواده دایی آشتی کرده بودم و مشکلی نداشتم اما هنوز هم نتونسته بودم توهین شاهرخ رو فراموش کنم وحید جهت نگاهم دنبال کرد و گفت:
- نگران نباش کاری نمیتونه بکنه
با حرفی که زد نگاهم به سمتش برگردوندم هنوزم که هنوزه نمیدونستم چی به دایی گفته بود که همه مشکلات رو حل کرده بود و دهن همه رو هم بسته بود. پس پرسیدم:
- چرا؟ مگه چی بهشون گفتی؟
چشماش درخشید اما بجای جواب دادن بحث رو عوض کرد:
- میتونی بدون کمک بری با فامیلات سلام و علیک کنی یا اینکه باز باید دستات بگیرم تاتی تاتی راه ببرمت؟
به فرش های قرمزی که کف باغ پهن کرده بودن نگاه کردم و گفتم
- نه خدا رو شکر مثل اینکه اینجا خبری از سنگ ریزه نیست میتونم برم
- باشه پس من میرم نوید و رانیا رو پیدا کنم. مواظب خودت باشیا.
حتی از هم خداحافظی نکردیم اون سمت چپ رفت و من سمت راست به سمت زن دایی که دور جاری هاش نشسته بود و بساط فخر فروشی شون به راه بود
- رامین جان شش دونگ خونه رو پشت قباله شیرینم انداخته
از همون فاصله هم جواب کوبنده زن دایی شمسی رو شنیدم
- شش دونگ از کدوم خونه . تا اونجا که من میدونم رامین جان خونه ای از خودش نداره
با وجود اینکه خنده ام گرفت ولی برای جلوگیری از آغاز این جنگ سرد سریع بین بحث شیرین شون پریدم و با صدای بلند سلام کردم زن هر سه تا دایی برگشتن و سرتا پای منو برانداز کردن زن دایی اکرم که خونشون شهرستان بود اولین نفری بود که به من لبخند زد
- وای آیدا جون خودتی؟ .چقدر بزرگ شدی عزیزم. سلام به روی ماهت
دستهاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد همیشه عاشق این زنداییم بودم و هر تابستون که قرار میشد بریم خونشون عروسی من بود.
طفلک نازا بود و برای همین همه ی بچه ها رو دوست داشت و جالبیش این بود که با وجود راه دورش باز ادعا میکرد حق مادری به گردن تمام بچه های قدیم و جدید فامیل داره و جالب ترش اینجا بود که این ادعا رو نسبت به پسر شاهرخ که تا سه سالگی اصلا حتی از به دنیا امدنش هم خبر نداشت رو هم داشت
لبخندم رو عمیق تر کردم و به آغوشش رفتم و صورتش رو بوسیدم که کنار گوشم گفت:
- قربون قد و بالات برم عروسکم. چه خانم شدی
از آغوشش بیرون اومدم و تعارف تیکه پاره کردم:
- مرسی زندایی جونم شما هم ماشالا هزار ماشالا خوشگلتر از همیشه شدین کم کم دار شک میکنم که کاشونی باشین و یه نسبتی با قالی کاشون دارین
به شوخی لوسم بلند بلند خندید.
به زن دایی شمسی و مامان شیرین هم سلام کردم. مامان شیرین هم لبخندی تحویلم داد و سریع گفت:
- شیرین چطور شده بود خوشگل شده بود؟ ازش عکس نگرفتی؟
به شوق و ذوقش خندیدم .شیرین اجازه نداده بود بجز من کسی همراهش به آرایشگاه بره و برای همین به قول خودش همه رو تو کف گذاشته بود
- عکس که گرفتم . اما
تازه یادم افتاد وقتی کنار در ورودی لباسهامون ازم تحویل گرفتن تا به رختکن ببرن گوشیم و به دست وحید داده بودم تا توی دستم گم و گور نشه و حالا نمیدونستم باید بگم که گوشی پیش کی جا گذاشتم یا نه
- گوشی رو تو کیفم جا گذاشتم
با صدای بوق بوق ماشین عروس زن دایی اکرم خندید و گفت:
- به حمدالله لازم نیست دیگه این همه راه تا رختکن بری و گوشیتو بیاری . live ش خودش رسید
با این حرف ، زندایی به سمت در ورودی بال درآورد و من هم به بهانه کمک کردن به زن دایی اکرم که زانوش رو تازه عمل کرده بود و عصا میزد موندم تا آهسته تر برم خوب میدونستم کار فیلمبردار انقدر طول میکشه که من بتونم خودم رو صحیح و سالم به در برسونم به هرحال اینجوری دیگه مجبور نبودم به کسی توضیح بدم که بلد نیستم با کفش های پاشنه دار حتی راه برم چه برسه به اینکه مثل زندایی تا دم در بدووم.
حدسم درست بود وقتی رسیدم شیرین و رامین هنوز گیر چگونگی در اومدن از ماشین بودن و هربار فیلمبردار یه بهانه ای میگرفت

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

20 Nov, 13:45


☕️یک جرعه کتاب📚 pinned Deleted message

☕️یک جرعه کتاب📚

20 Nov, 11:21


من نمی فهمم که مردم چرا حرف زدن با دهن پُر را بی ادبی تلقی می کنند

ولی حرف زدن با مغز خالی را نه.

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

20 Nov, 07:02


رمان #نفسم_رفت

قسمت هشتاد و چهارم
بقیه حرفش رو صدای کلیک فلش دوربین قطع کرد هر دو با تعجب به عکاس نگاه کردیم وحید اخم کرد و تشر زد:
- یادم میاد گفتم نیم رخ جفتمون پیدا باشه
عکاس در حلی که مانیتور دوربین دیجیتالش رو نشونمون میداد گفت:
- ولی به نظر من این منظره عالیتر شد .ببینید اگه خوشتون نیومد اینو پاک میکنم اونجور که شما گفتید می ندازم
به عکس نگاه کردیم . خدایی که معرکه بود بخاطر باد خوردن دامنم عکس جوری به نظر میرسید که انگار من علنا توی آغوش وحید بودم موهام با وزش باد روی گردنش نشسته بود و سر اون توی گردن من بود و جوری به نظر میرسید انگار که قصد بوسیدنم رو داره و این تصور رو چشمهای بسته من تایید میکرد
وحید راضی گفت:
- کارتون عالیه .قشنگ ترین عکسی شد که توی تمام عمرم گرفتم
عکاس لبخندی بخاطر تعریفی که از خودش شنیده بود زد و با طعنه گفت
- قشنگیش بخاطر حضور خانم تون بوده گویا
یعنی از این دختر خنده دار تر تو عمرم ندیده بودم اون از اون موقع که منو خواهر وحید کرد تا به وحید بچسبه اینم از الان که داره به زور منو به وحید میچسبونه تا ...
با حرف وحید دهانم بسته شد:
- مسلمه . خانم من هرجا باشه همه چیز قشنگتر به نظر میرسه
برگشتم و بهت زده به وحید خیره شدم .. خانمش؟ منظورش که با من نبود . بود؟
***
صدای بلند موسیقی حتی از بیرون باغ هم به وضوح شنیده میشد . نگران گفتم:
- خدا به خیر بگذرونه . با این صدا کر نشیم امشب خوبه
چشم از در ورودی باغ گرفتم و به وحید که محتاطانه در حال پارک ماشینش بود نگاه کردم سوییچ رو خلاف عقربه های ساعت گردوند و ماشین و خاموش کرد
- پیاده شو
آروم پیاده شدم تمام سعیم این بود که با اون پاشنه نردبونی دوباره سقوط نکنم لبه دامنم رو کمی بالا گرفتم و با دقت به زیر پام نگاه میکردم و راه میرفتم جلوی در باغ دربونی ایستاده بود که کارتها رو چک میکرد و البته برای من نیازی به این کار نبود چون در طول ماه اخیر انقدر به این باغ رفت و آمد کردم تا روز خالی برای رزرو پیدا کنم که مطمئنا تا ده سال آینده هم چهره منو بخاطر داشتن دربون لبخند مهربونی زد و تعظیم کوتاهی کرد و خوش آمد گفت با لبخند جوابشو دادم امروز انقدر حالم خوش بود که حتی از اینکه دربون رو نبوسیده بودم هم تعجب کردم . در شرایط فعلی من و با حال خوبی که من داشتم مطئنا چیز بعیدی به نظر نمیرسید.
منتظر وحید ایستادم و هردو کنار هم وارد باغ شدیم با دیدن جاده سنگریزه کاری شده آه از نهادم بلند شد و تازه یاد این موضوع افتادم همیشه با کفش اسپرت به این باغ میومدم و مشکلی نبود اما حالا چطور قرار بود با این پاشنه میخی روی این سنگ ریزه ها حرکت کنم و نیفتم؟
هیچ وقت نمیدونستم چنین قدرت جذب بالایی دارم وگرنه بجای افتادن روی سنگها یه کیسه پر از پول جذب میکردم
هنوز اولین قدمم درست حسابی برنداشته بودم که پاشنه کفشم بین دوتا قلوه سنگ گیر کرد و به سمت عقب پرت شدم و مسلما اگر وحید سریع از کمر نمیگرفتم تا چند ماه از نشستن محروم میشدم
سعی کردم باز روی پای خودم وایسم دست وحید از دور کمرم شل شد اما رها نشد با نگرانی پرسید:
- خوبی چیزیت نشد؟
آب دهنم قورت دادم و با همون لحن ترسیده ام گفتم:
- نه خوبم .فقط یه لحظه ترسیدم تپش قلبم بالا رفته
- نترس عزیزم من اینجام نمیذارم بیفتی که
اصلا نمیدونم چه حکمتیه یه عده که بهت میگن عزیزم برات از صد تا فحش بدتره بعد یه نفر خاص که اینجور بی منظور عزیزم صدات میکنه انگار یه مثنوی عاشقانه در گوشت گفته دلت میخواد همون جا بپری بغلش به قول عکاسه یه ماچشم بکنی
دستش که جلوی صورتم تکون داد تازه فهمیدم مثل این خنگا همینجوری به صورتش خیره موندم برای اینکه لو نرم سریع اولین چیزی که به ذهنم رسید پروندم
- یعنی من اگه مدیر این باغ ببینم اولین چیزی که ازش میپرسم حکمت این سنگریزه هاست . یعنی واقعا یارو نمیدونه 99 درصد بانوانی که به این باغ قراره رفت و آمد کنن با کفش پاشنه دار میان و ممکنه گیر کنن به سنگ و ضربه مغزی بشن
از حرص خوردن من خنده اش گرفت و باز آروم گفت:
- شایدم حکمت این سنگریزه ها این باشه که اون دسته بانوان حتی یه لحظه هم از کنار شوهرشون تکون نخورن و همینجوری به بازوش آویزون بمونن

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

20 Nov, 07:00


رمان #نفسم_رفت

قسمت هشتاد و سوم
رسما داغ کردم علنا داشت جلو چشم خودم به مرد من پیشنهاد برهنه شدن میدادا شیطونه میگه... وایسا ببینم .چی گفتم؟ مرد من؟ کی شد مرد من؟ مگه تا چند وقت پیش خودش نبود که با زبون بی زبونی بهم گفت بیخیالش بشم حالا چون یه بار از دهانش در رفت که من خواستنیم دیگه شد مرد من؟
صدای وحید مانع ادامه فکرهای منفی شد:
- نه بابا من عضلم کجا بود .. این سوسول بازیا از سن من گذشته یه پیشنهاد دیگه ندارید
وای الهی قربون مردم بشم که نمیذاره تن و بدن بلوریشو کسی نظر بندازه انقدر ذوق کردم که باز نیشم تا بنا گوش باز شد و عکاسه برعکس من پنچر شد و گفت:
- راستش اینجور که پیش میره فکر کنم آخرش مجبور شیم مثل خواهرتون روی یه مبل سیخ بشینید و عکس پرسنلی بگیریم
وحید خندید اما به نظر من حرفش اصلا هم خنده دار نبود .. دختره پررو بیخود و بی جهت منو کرد خواهر وحید تا خودش رو بدون مانع به وحید من بچسبونه . کسی از اعماق وجدانم فریاد زد . خب مگه خواهرش نیستی؟ حرف وحید اخمم رو غلیظتر کرد:
- حالا از کجا فهمیدید ما خواهر و برادریم؟
وجدانم عمیقا نهیب زد . دیدی ؟ اون تورو خواهرش میدونه
عکاسه عشوه شتری زشتی اومد و با ناز گفت:
- خب از اینکه عکس دو نفره نخواستین معلومه دیگه
با جواب وحید دلم خنک شد و اخمهام از هم باز شد
- خب اشتباه فهمیدید ما خواهر و برادر نیستیم
کودک درونم بی ادبانه برای وجدانم زبون درازی کرد باز نیشم ناخوداگاه شل شد اینبار نوبت من بود عشوه شتری بیام
- وحید جان اگه نمیخوای عکس بگیری دیگه بریم
از لحن با ناز و ادای من بود یا عشوه های عکاسه نمیدونم ولی هرچی بود باعث قهقه وحید شد . حقم داشت مثل یه دستکش شده بود که یه سمتش دست منه و یه سمتش دسته عکاس و هرکدوم از یه سمت میکشیمش
خنده هاش که تموم شد رو به من گفت:
- موافقی عکس دو تایی بگیریم؟ که دیگه بقیه فکر نکنن خواهر و برادریم.
انقدر از پیشنهادش جا خوردم که یادم رفت به واکنش عکاسه نگاه کنم و برای بار هزارم توی اون روز نیشم از بنا گوشم در رفت. ایول وحید منو خواهرش نمیدونه.
امیدوارم خدا پدر و مادر کسی که ضرب المثل سکوت علامت رضاست رو گفت بیامرزه که منو از شر جواب دادن نجات داد
- چی شد؟ دوتایی عکس میگیرید؟
به عکاسه چپ چپ نگاه کردم یعنی خدایی از نیش بازم معلوم نبود موافقم یا نه؟ باز کودک درونم لجبازانه پادرمیانی کرد
- بله گویا تا من توی عکسی نباشم اون عکس قشنگ نمیشه
حرفم باعث خنده وحید شد . اما گویا از نظر عکاسه اصلا خنده دار نبود
- باشه . خانم شما بشین روی همون مبل آقا شما هم بالای سرش وایسید به پشتی مبل تکیه بدید
عکسو توی ذهنم تصور کردم . به قول خودش بیشتر شبیه عکس پرسنلی بود
- نه با اون منظره یه بار عکس گرفتم دوست ندارم
به میز نهار خوری کوچکی که گوشه گذاشته بود اشاره کرد و گفت:
- خیلی خب پس بشینید روی این میز یکی اینور یکی اونور به دوربین نگاه کنید
حالا باز اگه میگفت به چشم هم خیره بشید یه چیزی . نخیر اصلا هم خوشم نیومد
- نه خیلی ساده است . اینجور عکسا رو با دوربین گوشیم هم میتونستم بگیرم نیازی به آتلیه اومدن نبود
یعنی به وضوح ایش گفتن عکاسه رو دیدم با حرص گفت:
- خیلی گل منگلی دوست داری بپر بغلش یه ماچش هم بکن تا ازتون عکس بگیرم
خنده ام گرفت . آره اتفاقا پیشنهاد خوبی بود
- به نظر من که خوبه
برگشتم و با تعجب به وحید که این حرف زد نگاه کردم. یعنی چی؟ جدی جدی بپرم بغلش ماچش کنم؟
جلو اومد و دستم رو گرفت منو رو به روی خودش قرار داد و رو به عکاسه گفت:
- ما ژست میگیریم شما عکس بگیر.
دستم که توی دستش بود رو روی شونه اش گذاشت و خودش هم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و نگاهی با اطراف انداخت و پرسید:
- پنکه ای چیزی ندارید؟
- داریم
- خب روشنش کنید جوری تنظیمش کنید که انگار باد داره موها و دامنش رو تکون میده پنکه رو جوری بذارید موهاش به سمت من تاب بخوره
عکاس کاری که وحید گفت انجام داد وحید به سمت من برگشت و در حالی که به چشمای متعجب من خیره شده بود خطاب به خانم عکاس گفت:
- زاویه عکسو جوری بگیرید که نیم رخ جفتمون پیدا باشه میخوام عکس جوری باشه انگار داریم وسط باد و بوران میرقصیم اما به دور و برمون بی توجهیم و فقط غرق هم شدیم
یعنی باز شدن دهانم دست خودم نبود و کاملا ناخوداگاه پیش اومد . وحید انقدر احساسی بود و من نمیدونستم؟ خب به هر حال اون نقاش بود از منظره و عکس و نقاشی بهتر از من سر در میاورد با خنده چونه ام رو گرفت و دهانم رو بست و سرش رو جلو آورد و کنار گوشم گفت
- تعجب نداره که عزیزم .

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

19 Nov, 16:19


☕️یک جرعه کتاب📚 pinned Deleted message

☕️یک جرعه کتاب📚

19 Nov, 15:35


⭕️⭕️⭕️

علاقمندان به کتاب صوتی

طبق نظرسنجی از فردا ‌در
*کانال صوتی یک جرعه کتاب*

کتاب صوتی👇👇

📕چشمهایش ✍️بزرگ علوی

آغاز میشود
اگر تمایل دارید کتاب چشمهایش نوشته بزرگ علوی را بصورت صوتی گوش دهید

جهت هماهنگی‌ و ثبت نام در
کانال صوتی *یک جرعه کتاب*
به آیدی 👇

@maryamahmadpoor5861 ⁩

یا شماره تماس👇

☎️۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱

پیام دهید🙏

☕️یک جرعه کتاب📚

09 Nov, 15:13


💎 نکاتی جهت شناختن بیشعورها :

- آنها از شما انتظار دارند همیشه به خاطر داشته باشی دوستی با آنها یک افتخار بزرگ محسوب می شود. افتخاری که باید هر هفته برای حفظ آن رنج و زحمت تازه ای را تحمل کنید.

- دوستی آنها هیچ قاعده و قانونی ندارد به جز یکی: نفعی به حال آنها داشته باشد.

- آنها حق دارند که هر قاعده ای را بنا به مسائل خود تغییر دهند. شما حق ندارید.

- این حق برای آنها محفوظ است که هر زمانی و به هر دلیلی که صلاح بدانند با شما تماس بگیرند از قرض گرفتن پول تا نگه داشتن بچه هایشان و پنهان کردن آنها از چنگال قانون تا گرفتن کلیدهای خانه شما. اگر یک دوست واقعی برای آنها باشید هرگز نباید بپرسید که به چه حقی این خواسته ها را دارند و البته چیزی هم از آنها نباید طلب کرد.

- آنها حق دارند که تمام مشکلات بدبختی هایشان را با شما در میان بگذارند و انتظار دارند که در نهایت ملاطفت و همدردی با آنها برخورد کنید. مهم نیست مشکلات چه باشند، به هر حال از شما انتظار می رود که در کنار آنها باشید و دائما به آنها اطمینان بدهید که کاملا حق با ایشان است...

- شما باید از تمام دشمنان آنها متنفر باشید. اگر بخواهید با کسانی که خوششان نمی آید و یا ترکشان کرده اند دوستی کنید، پاچه تان را خواهند گرفت.

- شما باید همیشه ستایش، مهربانی، حمایت و دلگرمی به پای آنها نثار کنید. هر چیزی که در محدوده ارادت و هواخواهی مطلق نگنجد، به پای سست عنصری و بی وفایی تان نوشته می شود.

📘 بیشعوری
✍🏻خاویر_کرمنت
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

09 Nov, 13:48


مواظب افکار منفی خود حتی کوچک ‌ترینشان باشید؛ کوچک ‌ترین سوراخ‌ها هم می‌توانند بزرگ ‌ترین کشتی‌ها را غرق کنند ...

✍️ بنجامین_فرانکلین

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

09 Nov, 11:46


✔️داستان واقعی

برفراز اورست

یک کوهنورد نیوزلندی بنام مارک انگلس است. مارک در سال 1982 به هنگام صعود به بلند ترین قله نیوزلند به نام کوک در یک گودال یخی سقوط کرد و مدت 13 روز در آنجا زندانی شد. پس از این مدت گروه امداد او را پیدا کردند اما او در این حادثه جفت پاهایش دچار یخ زدگی سختی شده و پزشکان هر دو پایش را از زیر زانو قطع کردند. او ابتدا مدتی افسرده بود اما از آنجا که او به رشته کوهنوردی علاقه زیادی داشت پس از گذراندن دوره درمان، پر امید و با اعتماد به نفس کامل تصمیم گرفت کار خود را ادامه دهد و سرانجام پس از گذشت 24 سال با کمک دو پای مصنوعی و یک اراده آهنین توانست به بزرگترین آرزوی زندگی اش یعنی فتح قله اورست دست پیدا کند و بر فراز آن بایستد. مارک علاوه بر نگارش رمان بر فراز اورست کتاب های "شکست معنی ندارد " و "نامه به ماکس " و "بر فراز اورست با پاهای مصنوعی یا بدون پا " به رشته تحریر در آورده است که همه آنها گرد این موضوع شگفت انگیز دور می زنند. مارک انسان با اراده است. او علیرغم از دست دادن دو پای خود در راه هدف و رسیدن به قله زندگی از پای ننشست و ادامه داد و سرانجام موفق شد.
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

09 Nov, 11:27


تا امروز , در هیچ جای تاریخ نوشته نشده , کسی چیزی را از سکوت یا چشمان کسی خوانده باشد !
چشمان ِ شما کاغذ فکس ندارد که بلینگ کند و خش خش خش کاغذ از خودش خارج کند تا ما حرفهای نگفته تان را از رویش بخوانیم...
و لازم به توضیح است که سکوت شما , دود نمیدهد ! که ما از سفیدش بفهمیم فلان است و از سیاهش بفهمیم فلان نیست..
مثل آدم حرفتان را بزنید ! دردتان را بگوئید! وقت مارا هم نگیرید...
آخرش هم ننشینید اینور و اونو بگوئید سکوتم را نفهمید ! نگاهم را نخواند...
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

09 Nov, 06:25


رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و دوم
- بریم؟
- با ماشین تو میخواییم بریم؟
- مشکلش کجاست؟
شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
- خب آخه خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکردی گفتم شاید دلیلی داره
چشماشو ریز کرد و مشکوک پرسید:
- چه دلیلی؟
- چه میدونم گفتم شاید تحت تعقیب باشی
- به چه علت اون وقت؟
ابروهام رو منظور دار بالا فرستادم و کوتاه گفتم:
- پایگاه
قاه قاه خندید و بین خنده بینی ام رو تکون داد:
- تو باز یاد این پایگاه افتادی؟ . یه بار که بهت گفتم چیزی نیست فضول خانم
یعنی هرکس دیگه بجای وحید این حرف رو میزد ، میزدم لهش میکردم اما خب این وحید بود نمیشد اذیتش کرد . دلم نمیومد بجاش نق زدم:
- ولی من قانع نشدم
در ماشین با ریموت باز کرد و و در حال سوار کردن رانیا که قدش به ماشین شاسی بلندش نمیرسید گفت:
- شما رو هم قانع میکنیم خانم خانما فعلا مرحمت نموده افتخار بدید سوار شید
در ماشین باز کردم و سوار شدم و وحید هم از اون سمت سوار شد و شروع به استارت زدن کردن اما هرچی استارت میزد ماشین روشن نمیشد تازه یاد هفته پیش افتادم که بنزین ماشینم تموم شده بود و مجبور شدم باک وحید رو خالی کنم . اوه اوه اگه بفهمه میکشتم سریع خودم به اون راه زدم:
- بیا ماشینتم تعجب کرده که میخوای ازش استفاده کنی اون وقت تو هی انکار کن
بالاخره نگاهش به چراغ بنزین افتاد . وای وای فاتحه ام خونده است بشمار سه بحث عوض کردم
- بیا با ماشین من بریم خب
بی توجه به حرف من به چراغ بنزینش نگاه کرد:
- من مطمئنم آخرین بار باک این رو پر کردم و رفتم
به صورت کاملا نامحسوس از پنجره به بیرون نگاه کردم که چشمم به چشمش نیفته مبادا چشمم این راز رو هم ساده لو بده اما نمیدونم از کجا فهمید:
- آیدا؟
- هوم؟
- منو نگاه کن ببینم
برگشتم و نگاهش کردم اما نه به چشماش. سعی کردم نگاهم به یقه پیرهنش باشه که از زیر کتش پیدا بود اینبار طلبکارنه اسمم رو صدا کرد
- آیدا
- هوم؟
رانیا از پشت کلاس اخلاق برگذار کرد
- هوم نه آجی باید بگی بله
- آیدا سی چهل لیتر بنزین این ماشین چی شده؟
صدامو مظلوم کردم و نگاهم رو مظلومتر و آروم گفتم:
- خب پمپ بنزین دور بود تا اونجا نرسیده خاموش میکردم
چند لحظه به چشمام خیره شد و بعد یهو زد زیر خنده. اخم کردم و گفتم:
- به چی میخندی؟
- مظلومیت بهت نمیاد خنده دارت میکنه
گره ابروهام فشرده تر شد خنده دار خودت و اون یقه قرمز لباسته که رو کت مشکی پوشیدی و از سنت هم خجالت نمیکشی . دست به سینه نشستم و با اخم بهش نگاه کردم تا زمانی که خنده هاش تموم شد بعد در سمت خودش باز کرد و پیاده شد
- پیاده شید . مجبوریم با ماشین تو بریم
خودش پیاده شد و برگشت تا در سمت رانیا رو هم باز کرد تا برای پیاده شدن هم کمکش کنه
***
شیرین و رامین رو کنار دستفروشی که لبو و باقله داغ میفروخت پیدا کردیم دستی براشون تکون دادم و به سمتشون رفتم با رامین دست دادم اما موقع دست دادن با شیرین دستم رو کشید و من رو بغل کرد البته نه از سر علاقه یا دلتنگی فقط محض فضولی و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
- چشمت روشن میبینم که آقاتون از قهرِ خونه مامانشینا برگشته
منم مثل خودش آروم جوری که بقیه نشنون گفتم:
- خونه مامانشینا که من بودم آقا معلوم نیست تو این مدت سرش کجا گرم بوده
از آغوش هم که بیرون اومدیم شیرین اینبار با وحید دست دادم و سلام و احوالپرسی کرد:
- سلام آقای دکتر رسیدن بخیر
وحید دکتر نبود اما شیرین از دکتر گفتنش منظور داشت هرچند که تیرش به هدف نخورد و وحید نگفت من دکتر نیستم تا شیرین بتونه بگه پس قضیه لابراتور چیه . در عوض وحید در کمال اعتماد به نفس دکتر بودنش رو پذیرفت
- سلام شیرین خانم ممنون . سلامت باشید
گویا زمانی که من و شیرین تو بغل هم در حال فضولی بودیم وحید و رامین آشنا شده بودن پس مراسم معارفه لازم نبود و همگی برای پیدا کردن جای مناسب بالا رفتیم
رامین که خیال خودش رو راحت کرد و بدون رودربایسی دست زنش رو گرفت تا با وجود سرخر به نامزد بازیش بپردازه.
اون دو تا دست تو دست هم جلو میرفتن و ما دو تا هم دست تو دست آیدا پشت سرشون میرفتیم رامین سربرگردوند و گفت:
- یه جا میشناسم زمستونا آلاچیقا رو راه میندازه و وسطش هم هیزم میذاره و برات اتیش روشن میکنه که گرم شی . موافقید بریم همونجا؟
من فقط سر تکون دادم و وحید با یه فرق نمیکنه خودش رو راحت کرد و همگی به سمت کافه مورد نظر رامین رفتیم خود رامین جلو رفت و با مسئول کافه صحبت کرد

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

09 Nov, 06:23


رمان #نفسم_رفت

قسمت شصت و یکم
نگاهمون که با هم تلاقی کرد هم زمان من و وحید با هم از خنده ترکیدیم رانیا انقدر این حرف جدی زده بود واکنشی بجز خندیدن نمیتونست داشته باشه وحید با یه حرکت رانیا رو بغل کرد و روی پاهاش نشوند و لپ های تپلش رو بوسید
- قربونت بره داداشی قبلنا از این عشوه ها نمیومدی از خواهرت این دلبریا رو یاد گرفتی؟
با تعجب به وحید نگاه کردم . یعنی الان جدی گفته بود؟ . به نظرش من دلبر بودم؟ . قبل از اینکه فرصت کنم از این حرف ذوق کنم رانیا توجه وحید جلب کرد تا من برای ذوق کردنم تماشاگری که با لبخند فقط برای چند لحظه خیره ام شده بود رو نداشته باشم
- خب راست میگم دیگه نگاه کن همش از خط زدی بیرون نقاشیمو زشت کردی
دفترش رو دستش گرفت و همونجور که روی پای وحید نشسته بود شروع کرد برگه زدن دفترش
- نگاه کن من خودم چقدر قشنگ همشون رو رنگ کردم
و وحید با حوصله به نقاشی های کودکانه خواهرش خیره شد و من هم باز سرگرم تصحیح اوراق امتحانی دانشجوهام شدم اما خب فقط اگر این تپش قلب مسخره اجازه میداد تمرکز کنم
- آهان نگاه کن . اینجا خودتم از خط زدی بیرون
- اینو که من نکشیدم . اینو آجی آیدا کشید
- اِ؟ که اینطور . حالا که دقت میکنم میبینم اونقدرا هم بد نیست
یعنی الان باید اینو تعریف از خودم حساب کنم؟ . از نقاشیم تعریف کرد؟ . اصلا من چرا بجای اینکه حواسم به برگه ها باشه پیش اون دوتاست
- اوهوم .خاله سوزان مربی مهدمون هم وقتی دید گفت خوشگل کشیده تازه بهش صد آفرین هم داد نگاه کن
- راستش رو بگو وروجک به خاله سوزانت گفتی کی این رو کشیده؟
- من که دروغ نمیگم بهش گفتم آجی آیدا جونم کشیده
- خوب اون چی گفت؟
- اول گفت که خوشگل کشیده بعد گفت معنی آیدا چیه؟
صدای وحید اینبار منو مخاطب قرار داد:
- راست میگه ها آیدا . معنی اسمت چیه؟
هان ؟ این الان با من بود منو انقدر صمیمی و راحت صدا کرد؟ با تعجب به سمتش سر بلند کردم و گفتم:
- با منی؟
- آره دیگه اسم من که آیدا نیست
پیش خودم فکر کردم همچین هم بی شباهت به آیدا نیست و درعوض جواب دادم
- در واقع اسمم قرار بود آیرا باشه اما کارمند ثبت احوال موقع صدور شناسنامه اشتباهی به جای آیرا مینویسه آیدا و از اون موقع اسمم آیدا میشه
- یعنی معنی خاصی نداره؟
- معنی آیدا نمیدونم ولی آیرا در زبان یونان باستان اسم الهه ای بود که برخلاف قوانین خدایان عاشق یه انسان میشه و همین باعث فنا پذیر شدن و مرگش میشه
چند لحظه هر دو به هم خیره شدیم و بعد صدای زمزمه آهسته اش رو شنیدم که گفت
- امیدوارم سرنوشت عشق تو مثل اسمت نباشه
***
سر و صدای بازی رانیا و وحید کل ساختمون برداشته بود که بالاخره شالم پیدا کردم و دور گردنم پیچیدمش و از ساختمون خارج شدم به محض باز کردن در چنان سوز سردی به صورتم خورد که مجبور شدم خاله محترم شیرین جون رو به یاد بیارم که وسط بهمن ماه هوس کوه رفتن کرده بود به هر حال عمه اش مادر خودم بود و احترامش واجب بود از این فکر خبیثانه نخودی خندیدم
رانیا دست از دوییدن دنبال برادرش برداشت و دست به سینه حق به جانب گفت :
- چه عجب بالاخره شما حاضر شدید آجی
لبخند به لب توی ذهنم گفتم نه که خیلی هم در لحظات غیبتم به شما و برادر گرام سخت گذشت که حالا برای حضورم خوشحال بشید
وحید هم که بالاخره از دست بازی کودکانه و با اون هیکل دوییدن خلاص شده بود ایستاد و سوییچ ماشینش رو دور انگشتش گردوند

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 17:33


⭕️⭕️⭕️
عزیزانی که تمایل به دریافت قسمتهای کامل داستان

#نفسم رفت

خارج از زمان ارائه در کانال دارند
جهت هماهنگی و دریافت داستان بصورت کامل به آیدی زیر پیام دهند
👇👇👇

@maryamahmadpoor5861

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱
مریم احمدپور

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 13:21


💧مداد_رنگی_ها

💎همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند .... به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد ... همه به او می گفتند : " تو به هیچ دردی نمی خوری " .... یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ..... مداد سفید تا صبح کار کرد ... ماه کشید ... مهتاب کشید .... و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک کوچکتر شد .... صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد .......

❤️فوروارد مطالب کانال نشانه حمایت از ماست 🌹
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 10:30


*قیمت پارچه*

دختری خوشگل وخوشروی و سمن بوی وسمن روی وپری چهر و پری وار به همراه پدر رفت به بازار و در دکه بزاز، به صد عشوه و صد ناز ز هر جنس که بزاز بیاورد به پیشش همه را کرد برانداز و در این بین به یک توپ کرپ ساتن گلدار نظر دوخت، وز آن سخت خوشش آمد و پرسید از او قیمت آن جنس گران را.

بود بزاز ولنگار و نظر باز و به دیدار رخ دختر طناز، از آغاز دلش در تپش افتاد و چون عاشق دلداده سراپا شده آماده که با آن صنم ساده زند لاس و شود لوس و به شیرین سخنی جلب کند خاطر آن سرو روان را.

زین سبب دختر گل چهره چو از قیمت آن پارچه پرسید، بخندید و سر خویش تکان داد و بدو گفت: که ای ماه جبین،قیمت هر متر از این پارچه ی شیک، دو بوسه است!

از این خوشمزگی، دختر زیبا ابدا اخم به رخساره نیاورد.
فقط جدی و خونسرد به وی گفت:
از این پارچه ده متر ببرید که فورا پدر من بدهد قیمت آن را...!!

*ابوالقاسم حالت*
هفته نامه توفیق، سال ۱۳۲۱
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 09:36


⭕️✔️⭕️✔️⭕️✔️

اگر تمایل به شنیدن معروفترین رمانها و کتابهای ایرانی و خارجی بصورت کتاب صوتی دارید

کانال صوتی یک جرعه کتاب را دنبال کنید

جهت هماهنگی و ثبت نام در کانال صوتی ما با آیدی و یا شماره تماس زیر هماهنگ کنید

@maryamahmadpoor5861

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱

مریم احمدپور

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 09:30


داستان_کوتاه


زن‌ها خوب می‌دانند
م_سرخوش

صاحب بوتیک سرش را تکان داد و گفت: «دوره‌زمونه خیلی عوض شده آقا، جوونای الان همه...»

مرد وسط حرفش پرید که: «آدم که نباید هر غلطی همه کردن بکنه! مگه ما حق انتخاب داشتیم؟ می‌بردنمون خیاطی، خودشون اندازه می‌گرفتن و می‌بُریدن و می‌دوختن، ما هم می‌پوشیدیم. حالا یه الف‌بچه این‌جور زبون‌درازی و قهر می‌کنه. تازه من که بهش حق انتخاب هم دادم. ندادم؟ گفتم هر چی می‌خوای بردار، ولی ساده و آبرومند باشه، اما این زبون‌نفهم از لج من می‌ره سراغ تی‌شرتای اجق‌وجق و شلوارای پاره‌پوره. اصلاً به درک که رفت. تا وقتی پول لباسش‌و من می‌دم، حق نداره غلط زیادی بکنه».

صاحب بوتیک همین‌طور که لباس‌ها را مرتب می‌کرد و سرِ جایشان می‌گذاشت، گفت: «جوونن دیگه آقا، سخت نگیر. به‌هرحال دوره‌زمونه عوض شده. زمان ما فرق داشت، نسل ما فرق داشت. الان دیگه نمی‌شه چیزی رو زورکی به جوونا تحمیل کرد. اون‌قدر تنوع زیاد شده که نمی‌شه چهارتا گزینه گذاشت جلوی جوون و گفت بین اینا باید یکی رو انتخاب کنی. خب اونم وقتی ببینه چیزی که می‌خواد بین گزینه‌ها نیست، اصلاً انتخاب نمی‌کنه. منِ مغازه‌دار مجبورم همه‌ مدل کار داشته باشم تا بتونم جوابِ سلیقه‌های مختلفِ مشتریا رو بدم. نمی‌تونم بگم من همینا رو دارم، پس مجبوری از بین همینا انتخاب کنی. افکار و سلیقۀ آدما نسل‌به‌نسل عوض می‌شه».

مرد نگاه چپی به صاحب بوتیک کرد و رو به همسرش گفت: «بریم خانم. توی این مملکت هر کسی سنگ خودش‌و به سینه می‌زنه. همین مغازه‌ها اگه از این لباسای جلف نیارن، بچه‌های مردم هم مث آدمیزاد لباس می‌پوشن. بعد می‌گن سلیقه‌ها عوض شده، دنیا عوض شده...»

زن ساکت، و مرد غرغرکنان از مغازه بیرون رفتند. چند ساعت بعد، زن برگشت و همان لباس‌هایی را که پسرش پسند کرده بود، خرید.

پایان.
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 09:15


💎با یکی از دوستانم سوار تاکسی شدیم.هنگام پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت:

ممنون آقا،واقعا که رانندگی شما عالی است.
راننده با تعجب گفت:جدی میگویید یا اینکه داری مرا دست می اندازی؟!
دوستم گفت:نه جدی گفتم . خونسردی شما در رانندگی در چنین خیابان های شلوعی قابل تحسین است.شما بسیار خوب رانندگی نموده و قوانین را رعایت میکنید.
راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد
از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟!
گفت سعی دارم " عشق " را به مردم شهر هدیه کنم!

با صحبت های من آن راننده تاکسی روز خوشی را پیش رو خواهد داشت .
رفتار او با مسافرانش خوب تر از قبل خواهد بود،مسافران نیز از رفتار خوب راننده انرژی میگیرند و رفتارشان با زیر دستان،فروشندگان ، همکاران و اعضای خانواده خوب خواهد بود.

به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میان حداقل هزار نفر پخش خواهد شد.

من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم
اگر بتوانم فقط 3 نفر را خوشحال کنم،بر رفتار 3 هزار نفر تاثیر گذاشته ام

گفتن آن جملات به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت . اگر با راننده دیگری برخورد کنم او را نیز خوشحال خواهم کرد .

خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگر بتوانیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام داده ایم


روح زندگي ما همين عشق است.
حال آنكه برخي از ما با يك ادبيات ناپسند در پي فرصتي هستیم كه همديگر را تحقیر كنيم؛

واااي چقدرر چاق شدي!
موهاي سفيدتم كه كم كم در اومد
اينهمه كار ميكني براي اينقدرر در آمد؟!
تو واقعاً فكر ميكني در اين امتحان قبول ميشي؟!
و....

اين جملات و امثال آنها كاملاً مخرب نيروي عشق هستند و عشق را از رابطه ها گريزان مي كنند.

اگر بتوانيم زيبايي را در نگاه خودمان جاي دهيم اصولاً عشق است كه از وجود ما ساطع ميشود.

بياييم جريان عشق را در زندگي
خود جاري کنیم🌷🍃
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 06:34


رمان #نفسم_رفت

قسمت شصتم
به رانیا که بالاخره دل از بغل داداش بزرگش کنده بود و بالای سر من ایستاده بود نگاه گذرایی کردم و سعی کردم بدون توجه به حس حسادتم به خواهری که حق بغل کردن برادرش رو داشت مثل همیشه مهربانانه جوابش بدم
- نه آجی دارم برگه تصحیح میکنم
میخواستم اضافه کنم ممنون میشم ساعتی مزاحمم نشی اما حس کردن گفتن این حرف به یه بچه شش ساله نهایت بیرحمی پس بقیه حرفم رو فاکتور کردم
- برگه امتحانی؟
اینبار حتی سر بلند نکردم نگاش کنم همونجور که به فرمول عجیب غریبی که فروزان احمدی معلوم نبود از کجا آورده و روی برگه اش پیاده کرده نگاه میکردم خیلی کوتاه گفتم:
- اوهوم
- مگه تو خانم معلمی؟
صدای وحید از پشت تمسخر آمیز و کنایه آلود جواب داد:
- نه قربونت برم خواهرت خانم دکتره
چشمهای رانیا برق زد:
- واقعا آجی؟ یعنی بلدی آمپولم بزنی؟
چرا بچه ها از دکتر بودن فقط آمپول زدنش رو میدونستن؟ برگشتم و ملتمسانه به وحید نگاه کردم
- وحید خواهش میکنم میدونی زیاد وقت ندارم پس با حرفات این بچه رو به جون من ننداز
صدای ذوق زده چند ثانیه پیش رانیا اینبار مایوس به گوشم رسید:
- آجی دارم اذیتت میکنم؟
دلم برای خواهر کوچولوم سوخت سر بلند کردم و سعی کردم اینبار مهربون باشم
- نه فدات شم . اصلا یه کاری میکنیم . تو برو دفتر نقاشیت بیار یه نقاشی خوشگل برای من بکش تا من مثل ورقه امتحانی بقیه دانشجوم صحیحش کنم و بهت یه بیست خوشگل بدم . خوبه؟
باز مثل قبل در عرض چند ثانیه حسش از ناراحت به کنجکاو تغییر موضع داد
- مگه تو معلمی؟
نخیر برگشتم سر خونه اول . کلافه چشم گردوندم که باعث خنده وحید شد و سعی کرد نجاتم بده
- رانیا بدو تا خواهرت از بیست دادن پشیمون نشده دفتر نقاشیت بیار ببینم
رانیا اینبار حرف گوش کن به سمت اتاقش دویید صدای شاد و خندون وحید از مبل پشت سرم بلند شد:
- خب یه کلمه بهش بگو چکاره ای تا دست از سرت برداره
بهترین فرصت بود . بیخیال معادله برنولی سانسور شده برگه پیش روم به سمتش برگشتم و گفتم:
- تو چی؟ تا حالا شده ازت بپرسه چکاره ای؟
چشماش ترسید اما قبل از اینکه فرصت کنه واکنشی نشون بده باز اومدن رانیا نجاتش داد
- داداش بیا کمکم کن خوشگل ترین نقاشیمو بکشم که آجی بهم بیست بده
با آغوش باز از فرشته نجاتش استقبال کرد و رانیا رو کنار همون مبلی که نشسته بود روی زمین نشوند و خودش هم کنارش نشست . گل بود به سبزه نیز آراسته شد تا حالا باید سعی میکردم از فکر آغوشی که برای رانیا باز کرد بیرون بیام و حالا باید تلاش میکردم بوی عطرش رو هم نادیده بگیرم
یه چشمم به برگه های جلوم بود و چشم دیگه ام مشتاق مردی رو میپایید که تا دیروز دلتنگش بودم و حالا با فاصله یه مبل کنارم نشسته بود و سعی داشت خواهرم رو سرگرم کنه تا من به کارم برسم
به اندازه تصحیح پنج برگه سکوت برقرار شد و بجز صدای کشیده شدن مداد رنگی روی کاغذ چیزی تمرکزم رو بهم نریخت اما روی برگه ششم صدای پاره شدن کاغذ دفتر بلند شد بلافاصله بعد از اون صدای رانیا که مخاطبش برادرش بود
- داداش بیا اینو رنگ کن تا من یه جنگل هم بکشم
باز سکوت شد البته اگر غرغرهای گاه و بیگاه رانیا فاکتور بگیریم
- داداش خورشید رو که سبز نیمکنن بیا زرد رو بگیر
- وای داداشی کلافه ام کردی چمن که قرمز نیست باید سبزش کنیم
اینبار صدای کلافه و طلبکار رانیا باعث شد به سمتشون نگاه کنم . دست به کمر برد و در حال غر زدن قری به سر و گردنش داد:
- داداش چرا دقت نمیکنی؟

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

08 Nov, 06:32


رمان #نفسم_رفت

قسمت پنجاه و نهم
یهو شیرین ساکت شد زیر چشمی به وحید که با لبخند به من نگاه میکرد نگاه کردم . خب انگار تمام تلاشم بی نتیجه بود . آقا تموم حرفامون رو فهمید . وای خدا حالا چه فکری در موردم میکنه؟ یعنی میفهمه هنوز دوسش دارم؟ یعنی بازم ولم میکنه یه ماه میره گم و گور میشه؟
- اوا سلام آقای اردکام حال شما خوب هستید؟
شیرین خنگ اینجوری میخواست منو تست کنه ببینه راست میگم یا فقط میخوام بترسونمش وحید جوابش داد:
- سلام شیرین خانم شما خوب هستید؟ پدر محترمتون خوب هستن؟
شیرین از صدای وحید جا خورد اما خودش نباخت
- ممنون همه خوبن سلام میرسونن . میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
- جانم؟ امر بفرمایید؟
- میشه گوش این بغل دستی تون رو بگیرید ورش دارید بیاریدش کوه صفه یه امشب دور هم باشیم. پوسید از بس تو اون خونه سوال طرح کرد و برگه صحیح کرد و پروژه خوند.
وحید هم نامردی نکرد و با لبخند معنی داری گفت :
- پیرامون همون بحث گوشه عذلت نشینی و عشق و عاشقی و این حرفا دیگه؟
شیرین بی عقل فکر میکرد اگه صداشو پایین بیاره من دیگه حرفاشو نمیشنوم:
- بله دقیقا پیرامون همون بحث . نه که یه مدت تو خودش بوده من و رامین نامزدم ، داریم سعی میکنیم از اون حال و هوا درش بیاریم
چشمم رو تو کاسه گردوندم و تذکر دادم:
- شیرین جان شنیدما
وحید به "به جهنم" گفتن شیرین خندید و مخاطب قرارش داد:
- راستی نامزدیتون تبریک میگم از برادرم شنیده بودم اما فرصت نشد جهت تبریک باهاتون تماس بگیرم
شیرینِ تبریک نشنیده ، با این حرف ذوق کرد:
- اوا مرسی دستتون درد نکنه البته شما که افتخار حضور توی جشن رو به ما ندادید . خب حالا که اینجوره شما هم همراهش تشریف بیارید . البته اگه اینبار افتخار همراهی میدید
یعنی از این بشر آبرو بر تر هم بود؟
- خواهش میکنم خوشحال هم میشم
اصلا انگار من وجود ندارم خودشون برای خودشون میبریدن و میدوختن
- پس امشب ساعت هشت جلوی ورودی کوه صفه
گوشی که قطع کرد منتظر شدم که وحید در مورد عشق و عاشقی که شیرین کاملا لو داده بود ازم توضیح بخواد اما گویا حدسم درست بود و خودش تا تهش رو فهمیده بود که چیزی به روم نیاورد و من بیشتر غرق خجالت شدم.
***
اولین کاری که با رسیدن به خونه انجام دادم وسط سالن نشستن و تصحیح اوراق امتحانی بود به هر حال به لطف شیرین دهن لق و وحید خودشیرین مجبور بودم دعوت امشب رو قبول کنم و مطمئنا تا شب وقت زیادی نبود برای تصحیح کردن حدود به صد و بیست برگه که باید راه حل و پاسخ نهایی تک تکشون رو جدا حساب میکردم.
مقنعه و مانتویی که تو مسیر ماشین تا اینجا درآورده بودم رو روی مبل انداختم و پشت عسلی مبل نشستم و برگه ها رو رو به روم گذاشتم و با بسم الله شروع کردم ماشین حساب مهندسیم رو که زمان دانشجویی هفتاد هزارتومن خریده بودم و الان کم کم سه برابر قیمت داشت از کیفم درآوردم و شروع به حساب و کتاب کردم . اگر میخواستم مثل اساتید دیگه از روی پاسخنامه صحیح کنم مطمئنا هیچ کدوم از این دانشجوها بیشتر از یازده نمیگرفتن و این حق نبود همونطور که اونا یه ترم تمام وقت صرف درس من کرده بودن منم وظیفه داشتم یه روز تمام وقت صرف نتیجه کارشون کنم حالا اینکه نتیجه خوب بود یا بد بستگی به کار خودشون داشت
وحید از راه رسید و با دیدن بلبشویی که وسط سالن راه انداخته بودم نق زد:
- حداقل لباس عوض میکردی بعد شروع میکردی
بدون اینکه سرم رو از روی برگه ها بلند کنم جواب دادم:
- تقصیر شماست دیگه اگه بیخودی از طرف من قول نمیدادی الان وقت لباس عوض کردن داشتم
خواست جواب بده که با صدای رانیا ساکت شد
- سلام آجی . سلام داداش جون کی اومدی؟
دستش رو برای به آغوش کشیدن رانیا از هم باز کرد و رانیا با دو خودش رو به برادرش رسوند و توی آغوشش جا گرفت . اوه خدای من کارم به جایی رسیده که به خواهر شش سالم هم حسودی کنم؟ .سعی کردم تمرکزم رو روی برگه ها بذارم تا به قربون صدقه رفتن های وحید واکنش نشون ندم و آه حسرت نکشم
- آجی نقاشی میکنی؟

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

07 Nov, 16:25


⭕️⭕️⭕️

همراهان گرامی

تحریریه  یک جرعه کتاب یک کانال  تشکیل  داده است  که  مختص بارگذاری رمان بوده  و بجز پارت های رمان هیچ مطلب دیگری در آن بارگذاری نمیگردد

علاقمندان به رمان خوانی میتوانند با پرداخت هزینه ی بسیار کم در آن عضو گردند
✔️۱۲۰قسمت از رمان‌جدید بارگذاری شد

جهت هماهنگی و عضویت در کانال رمان خوانی یک جرعه کتاب به آیدی زیر پیام دهید
👇👇👇
مریم احمدپور

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱

@maryamahmadpoor5861

☕️یک جرعه کتاب📚

07 Nov, 16:06


به دنبال
یک آدرس بیشتر نیستم
مستقیم در آغوشت



✍️شاهین_بهرامی

👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

07 Nov, 14:06


سلام
یک مشاعره مهمان شما عزیزان باشیم

اولین شعر رو خودم میگم
ادامه ش با شما سروران🌺

بسیار بدی کردی و پنداشتیش نیک
نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی

☕️یک جرعه کتاب📚

07 Nov, 13:48


آخرین بار حدود سه سال پیش توی نمایشگاه نقاشی دیدیمش. با خانمش اومده بود. یه عینک آفتابی بزرگ زده بود و با اون سر و شکل توی نمایشگاه راه رفتنش خنده دار بود.
بعدا فهمیدم یه تومور بزرگ پشت حفره ی چشمش داره. چشم چپش کاملا نابینا شده بود و حتی در اثر فشار یه مقدار از حدقه بیرون زده بود.
وضعیت جسمیش خوب نبود. دکترا از درمانش ناامید شده بودن و صرفا سعی می کردن رشد تومور رو کنترل کنن، اما روحیه خودش و خانمش عالی بود.

امشب عکسش رو توی جشن تولد دو سالگی دخترش دیدم.
طبق پیشبینی دکترا الان باید خانواده اش دومین سالگرد فوتش رو عزا می گرفتن، اما با یه لبخند گل و گشاد و گنده بچه ی دوساله اش رو بغل کرده بود. به نظرم بهترین توصیفی که میشد از عکسشون کرد این بود که امید از خیلی چیزا قوی تره، حتی گاهی از سرطان.

✍️نیلوفر_موحد
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

07 Nov, 13:02


💎ثانيه به ثانيه عمر را با لذت سپری کن، در هر کار و هر حال. زندگی، فقط در رسيدن به هدف خلاصه نشده. ما به اشتباه اينگونه ميانديشیم.

مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنیم، هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست، بلکه آغاز فعاليتی ديگر است. پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری، لذت بردن را فراموش نکنيم. لذت، باعث قدرتمند شدن ميشود و به طرز باور نکردنی، باعث بالا رفتن اعتماد به نفس ميشود.

لذت بردن، هدف زندگی است. تا ميتوانی، همه کارها را با لذت همراه کن. حتی نفس کشيدن، که کمترين فعاليت توست!

📘اثرمرکب
✍🏻دارن_هاردی
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

07 Nov, 09:51


رومن_رولان مینویسد: که دو گروه از مردان  هیچگاه دیگر به زندگی عادی خود بر نمیگردند گروه اول آنهایی که به جنگ رفته اند و گروه دوم آنهایی که عاشق شده اند.. اما حکایت زیر که در تبریز اتفاق افتاده است چیز دیگری میگوید :

🌺 سارا و بهمن 🌺

نامش بهمن است، از طایفه شیخیه در تبریز، پسرعموی ناتنی ثقه الاسلام بوده است. تقریبا میتوان گفت خوش تیپ ترین مردی که آدم می تواند اورا از نزدیک ببیند. پدر بهمن تاجر زعفران بود،شاید در ایران تنها دو تاجر زعفران داشتیم. یکی این بود و یکی برادر آخوند خراسانی صاحب کفایه.
بهمن عاشق دختر همسایه میشود، همسایه هم از متشرعین بوده و اختلاف اعتقادی بین این دو طایفه در مشروطه هم نفوذ کرده است. سارا را به بهمن نمی دهند، سارا با پسرعمویش ازدواج می کند. می گویند بهمن از پشت بامی ایستاده و مراسم عروسی را در چند حیاط آنورتر تماشا میکرده است.
بهمن از فردای آن روز لال میشود. آری لال میشود. هر کس هر چیزی می گوید می شنود ، یعنی کَر نیست ولی لال است. هیچ سخنی نمی گوید، خانواده اش او را به طبیب میبرند، مداوا نمی شود، به طهران و سپس به فرنگ هم میبرند، نمیشود که نمیشود. فالبین و دعانویس و جادوگری هم افاقه ای نمی کند. بهمن همان بهمن است، خوش تیپ و تر و تمیز، هر روز عصر در خیابان شهناز قدم میزد ، افرادی که او را میدیدند حیران او میشدند، برخی می گویند بهمن بعد از لال شدن لبخند هم نزد، انگار اصلا نفس هم نمی کشید، انگار با چسب نامرئی لبانش را به هم چسبانده بودند. تنها موقع غذا خوردن لبانش باز میشد. سی سال می گذرد، شوهرِ سارا سل گرفته و می میرد، پنج بچه هم دارند، سه تایشان هم ازدواج کرده اند. بهمن متوجه میشود که همسر سارا فوت کرده،
میگویند بهمن نیمه شبها در کوچه ای که سارا آنجا زندگی میکرده قدم میزد و بالا و پایین میرفت..‌‌، چند ماهی بعد بهمن نامه ای برای سارا نوشته و از او خواستگاری می کند. خانم هم با تمام مکافات و مخالفت ها و دردسر ها قبول می کند. بهمنِ لال با سارایی که پنج فرزند و چند نوه دارد ازدواج می کند.
می گویند فردایش بهمن در چهارراه شهناز وارد قنادی مجلسی میشود، صاحب قنادی میداند که باید شیرینی قرابیه بدهد، می پرسد آقا بهمن چقدر بدهم؟ و منتظر است که بهمن با دستهایش اشاره کند مثلا دو کیلو. یکباره بهمن لب می گشاید و می گوید آقای مجلسی لطفا یک کیلو بدهید و برای فردا هم بیست کیلو حاضر کنید. مجلسی که جابجا غش می کند، شاگردانش دور بهمن را می گیرند و با او حرف میزنند، ملت جمع میشوند، همه میگویند بهمن حرف میزند، تبریز هوای دیگری دارد. ولی بهمن انگار نه انگار که برایش اتفاقی افتاده. او به کارهای عادی خود ادامه میدهد و چند روز بعد با سارا ازدواج می کند.
بهمن و سارا بیست سال زندگی می کنند. یک شب بهمن میخوابد و صبح از خواب بیدار نمیشود. بهمن را به خاک می سپارند، یک قبر است در قبرستان امامیه نزدیک قبر صمد بهرنگی. همان روز عصر سارا خانم در مجلس ترحیم از شدت گریه بی حال شده و فوت می کند و در کنار بهمن به خاک سپرده می شود.

❣️

زندگی خلاصه ایست از :
ناخواسته به دنیا آمدن ، ناگهان بزرگ شدن‌ ، مخفیانه گریستن ، دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آن چه دل می‌خواهد و منطق نمی پذیرد ، مردن...!
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

06 Nov, 16:55


لیست کتابهای صوتی که تاکنون
در کانال صوتی یک جرعه کتاب
بارگذاری شده است

در صورتی که تمایل به دریافت هر کدام از کتابهای صوتی زیر داشتید جهت هماهنگی و تهیه کتاب و یا
ثبت نام در کانال صوتی یک جرعه کتاب
با آیدی یا شماره تماس زیر هماهنگ کنید👇

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱

@maryamahmadpoor5861

📕نامه به کودکی که هرگز زاده نشد✍️اوریانا فالاچی
📕ابله✍️داستایوفسکی
📕صدسال تنهایی✍️گارسیا مارکز
📕همسایه ها✍️احمد محمود
📕شازده کوچولو✍️آنتوان دو سنت اگزوپری
📕سم هستم بفرمایید✍️داستین تائو
📕تاریخ مختصر ایران✍️سرپرسی سایکس
📕شوهر آهو خانم✍️علی محمد افغانی
📕دو قرن سکوت✍️عبدالحسین زرینکوب
📕سو و شون✍️سیمین دانشور
📕قمارباز✍️داستایوفسکی
📕ملت عشق✍️الیف شافاک
📕مردان مریخی زنان ونوسی✍️جان کری
📕قهوه سرد آقای نویسنده✍️روزبه معین
📕سمفونی مردگان✍️عباس معروفی
📕بادبادک باز✍️خالد حسینی
📕شاهنامه✍️حکیم ابولقاسم فردوسی
📕قلعه حیوانات✍️جورج اورول
📕کلیدر✍️محمود دولت ابادی
📕خوشه های خشم ✍️جان اشتاین بک
📕بامداد خمار ✍️فتانه حاج سیدجوادی
📕طعم گس خرمالو ✍️زویا پیرزاد
📕این سه زن ✍️مسعود بهنود
📕یک عاشقانه ی آرام✍️نادر ابراهیمی/در حال اجرا

☕️یک جرعه کتاب📚

06 Nov, 14:12


💎بازنده ها دوست دارند بازی که باختند را دوباره شروع کنند، برخلاف برنده ها که دلیلی برای شروع بازی که بردند نمی بینند.

اما گاهی بازیچه دست آدم هایی می شویم که نه بردن برایشان مهم است نه باختن!
آن ها فقط دوست دارند بازی کنند.

✍️روزبه معین
📚هنگامی که باران پیانو مینوازد
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

06 Nov, 13:37


✔️داستان انگیزشی

یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه.
مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد.
پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد.

نتیجه گیری:
مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم.
و فکر کنیم شاید :
اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم.
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

06 Nov, 13:17


هنگامی که زندانبان، برای ناهار میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه، نان و پنیر آورد، میرزا رضا با تنفر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «چه سفاهتی! شما بهترین غذایی را که در این مملکت یافت می شود برای من بیاورید. من مرد بزرگی هستم. تاریخ نام مرا جاوید خواهد کرد، چرا که بیست و پنج کرور[۱۲/۵میلیون] مردم ایران را از ظلم و استبداد و ستمگری‌که نیم قرن بر این ملت مستولی شده بود، نجات بخشیدم و آزاد کردم. بیچاره، من حتی تو را(زندانبان را) هم آزاد کردم، خودت خبر نداری! زندگانی بی دوام دنیا چه ارزشی دارد؟ پنج سال بیشتر یا کمتر زنده بودن را چه ارجی است؟در صورتی که من به حیات ابدی رسیده ام و نام مردان تاریخ گرفته ام‌.»

منبع:خاطرات کلنل کاساکوفسکی، ولادیمیر آندریویچ کاساگوفسکی، ترجمه عباسقلی جلی، ص ۶۴
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

06 Nov, 10:46


مرحوم محمد قاضی، مترجم
پیشکسوت و بلندآوازه کشورمان
در کتاب خاطراتش روایت می کند :


💎در پنجمین سالی که به به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم.

ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.

در یک روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آنچنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند.

کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود ، گفت : آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه ماهی ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید.
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آنچنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند.

شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیسهای معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند.

ضمن صرف غذا گفتم : کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.

به سادگی گفت : ماهی های
همان چشمه امامزاده هستند !!!

لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشتزده نگاهش کردم.

حال مرا که دید قهقه ای سر داد و مفصل خندید و گفت : نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و اینها را باور کردید؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.

در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچکترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسانها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند.

📚خاطرات یک مترجم
محمد_قاضی
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

06 Nov, 06:34


رمان #نفسم_رفت

قسمت پنجاه و ششم
تا آخر شب انقدر از این فیلم ماستکی و موزیک متنش خندیدیم که دیگه اشک از چشمام میومد فیلم که تموم شد نوید با خوشحالی گفت:
- خب دیدی که کل فیلم رو خندیدی حالا باید بهم بیست بدی
لذت اون همه خندیدن از دماغم دراومد . اه نشد بهش دو بدم یه ذره بخندیما
***
دیر از خواب بیدار شده بودم بنابراین دیرتر از همیشه رسیدم امتحان شروع شده بود که به حوضه رسیدم توی دلم خدا رو شکر کردم که دانشجو نیستم که به موقع رسیدنم از الزامات باشه و نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم آقای مسعودی کارشناس آموزش با دیدنم غرغر هاش رو شروع کرد
- شما کجایید خانم دکتر . دانشجو ها مدام سراغتون رو میگیرن
- دانشجوهای من کدوم طبقه ان؟
- طبقه همکف . دانشجوهای عملیات واحد کلاسای سمت راست دانشجوهای ترمودینامیک کلاس سمت چپ . تک تک کلاسا رو چک کنید لطفا.. خواهشا هواشون رو هم داشته باشید به هر حال خودتون هم یه زمانی دانشجو بودید
توی دلم غر زدم آره دانشجو بودم اما از استاد توقع معجزه نداشتم به سمت راهرو سمت چپ رفتم تا از کلاس اول شروع کنم وارد کلاس که شدم دانشجوهام رو دیدم که سر به زیر با برگه امتحانیشون درگیر بودن مراقب جلسه رو نمی شناختم گویا اون هم منو نمی شناخت که خطاب به من گفت:
- این چه وقته اومدنه خانم؟.صندلیت کدومه؟
نگاه تحقیر آمیزم رو به مراقب دوختم طفلک فکر میکرد من دانشجوم که اینجور سرم داد میزد با این حرف مراقب توجه دانشجو ها جلب شد و سر همه به سمت من برگشت دانشجویی که از همه نزدیک تر به صندلی مراقب بود آهسته توضیح داد:
- خانم جوادی ایشون استادمونن
مراقب به وضوح دست و پاش رو گم کرد از جا بلند شد و عذرخواهانه در صدد توضیح براومد:
- ببخشید استاد.آخه ماشالا هزار ماشالا جوون تر از این هستید که استاد باشید متوجه نشدم شرمنده
- خواهش میکنم موردی نداره
سعی کردم خونسرد و خشک جواب بدم تا کسی متوجه حرصی که از این اشتباه خوردم نشه بدون توجه بیشتر به مراقب خطاب به دانشجوها گفتم:
- دانشجوهایی که امتحان عملیات واحد2 دارن ، کسی سوالی نداره؟
دست اکثر دانشجوها بالا رفت فکر میکنم اون تعدادی هم که دستشون پایین مونده بود دانشجوهای من نبودن
- خیلی خب سرتون رو برگه تون باشه یکی یکی میام بالا سرتون
بالا سر اولین نفر رفتم و به برگه اش نگاه کردم تا سوالش رو بپرسه دست روی سوال چهارم گذاشت و گفت:
- استاد این سوال هیچ داده ای نداره چطور باید محاسبه کنیم؟
- مگه نمودار رطوبت سنجی ضمیمه برگه تون نکردم؟
- بله استاد
- پس از همونجا اطلاعات لازم رو بدست بیار
- چطوری استاد؟
- چطوریش دقیقا میشه جواب همین سوال
سراغ نفر بعد رفتم دوباره دست روی همون سوال گذاشت و همون سوال رو تکرار کرد اینبار بلند خطاب به کل کلاس گفتم:
- مگه من سر کلاس استفاده از نمودار رطوبت سنجی به همتون توضیح ندادم
تعداد کمی از دانشجو ها سرشون رو به نشونه تایید تکون دادن و مابقی مثل انسانهای ماقبل تاریخ به من زل زدن و این یعنی اینکه چیزی یادشون نیست و این بخش رو نخوندن
- یه نمره از همتون کم میکنم اطلاعات سوال رو میدم . حاضرید؟
صدای همون چند تا دانشجویی که در جوابم تایید کرده بودن در اومد حق هم داشتن میدونستم که اونها بلدن و حقشون نیست که نمره ای ازشون کسر بشه بنابراین دوباره گفتم
- همکلاسی هاتون راضی نیستن پس سعی کنید یادتون بیاد که از نمودار چطور استفاده میکردم و انقدر هم سوال چهار رو نپرسید
چندتا کلاس بعدی هم همین برنامه رو داشتم خسته شدم از بس همون حرف تکراری سر همه کلاسها تکرار کردم و نظم کلاس رو بهم زدم اما چاره دیگه ای نبود کلاس بعدی مختص بچه های ترمودینامیک م بود وارد کلاس پنجم شدم که مچ مظنون رو گرفتم . نوید در حال تقلب گرفتن از پشت سریش بود و به صورت کاملا تابلویی خم شده بود و با هم تبادل نظر میکردن و جالب اینکه مراقب هم حرفی بهشون نمیزد و تذکری نمیداد فکر کنم این مراقب هم من رو نمیشناخت که حتی با ورودم هم تذکری به دانشجوهام نداد بنابراین خودم دست به کار شدم:
- آقای اردکام تقلب به منزله بیست و پنج صدمه .. تبریک میگم دیگه لازم نیست سه روز دیگه نمره تون رو از سایت نگاه کنید از همین الان نمره تون رو میدونید
- اما استاد.
ادامه دارد...
نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

06 Nov, 06:33


رمان #نفسم_رفت

قسمت پنجاه و پنجم
. انقدر درگیر این جشن نامزدی و خرید و این حرفا شدیم که به محض رسیدن به خونه از فرط خستگی خوابم میبرد و حتی وقت نمیشد به وحید و نبودنش فکر کنم و شکر خدا بعد از تمام شدن مراسم نامزدی هم فصل امتحانات دانشجوها شروع شد و به لطف این موضوع میتونستم خودم رو با طرح و تصحیح سوالات امتحانی سرگرم کنم
در حال تصحیح امتحان کنترل فرآیندی که دیروز برگزار شده بود ، بودم. رانیا هم برای اینکه تمرکز من بهم نخوره کنارم نشسته بود و با عروسکهاش خاله بازی میکرد که صدای چرخیدن کلید توی قفل در باعث هوشیاریم شد به امید اینکه وحید بالاخره بعد از یک ماه دست از بچه بازی و قایم موشک برداشته و برگشته به در نگاه کردم اما با وارد شدن نوید همه امیدی که داشتم دود شد
- سلام بر بهترین استاد دانشکده
خنده ام گرفت از شروع فرجه ها تا به حال وضع همین بود و پاچه خواری های آقا هم شروع شده بود
- کم زبون بریز آقا . فایده نداره به جا این کارا بشین درستو بخون . مگه تو فردا امتحان نداری؟
امتحان فرداش با خودم بود و برای همین ازش خبر داشتم وگرنه که من هیچ وقت موفق نشدم سر از کار این دوتا برادر دربیارم به سی دی توی دستش نگاه کردم و پرسیدم:
- این چیه گرفتی؟
- فیلم هندی
خنده ام گرفت:
- عمه من فردا امتحان داره؟ جای درس خوندنته دیگه !؟
- اشتباهت همین جاست دیگه خانم دکتر . شب امتحان درس خوندن هیچ فایده ای نداره ، شب امتحان تنها چیزی که جواب میده مخ زدن استاده
خنده ام گرفت با من بودا استاد درس فرداشون من بودم و حالا مثلا فیلم هندی گرفته بود مخ منو بزنه بهش نمره بدم طفلی خبر نداشت من فیلم هندی دوست ندارم
- تیرت خطا رفت آقا پسر من از فیلم هندی بدم میاد
- فیلم کمدی که دوست داری . اینم ته کمدیه
- مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه . فیلم هندی خودش چیه که کمدیش چی باشه
- اصلا بیا یه قراری بذاریم من این فیلم میذارم اگه خنده دار نبود منو بنداز اما اگه خنده دار بود باید بهم بیست بدیا
فکر جالبی بود میتونست حتی اگر خنده دار بود هم جلوی خنده ام رو بگیرم تا بهونه داشته باشم با دو بندازمش حسابی بهش بخندم
فیلمش هندی کمدی بود و مثلا موزیکال اما کل آهنگش فقط اسم فیلم رو تکرار میکرد یه مدت که گفت دیگه حالم از اسم فیلم بهم خورد
- اه نوید این تیکشو بزن جلو حالم بهم خورد از بس گفت "son of sardar"
- چرا؟ آهنگ به این قشنگی و پرمضمونی. نگاه چه قشنگ میخونه.
شروع کرد با آهنگ خوندن ، آهنگ که چه عرض کنم همینجور پشت سر هم همراه موزیک متن son of sardar"" تکرار میکرد انقدر با نمک میخوند که که خنده ام گرفت و منم شروع کردم همراهش خوندن ، پشت سر من هم رانیا دست و پا شکسته تکرار میکرد
- سراسر دار . سراسر دار
از اشتباه تلفظ کردن رانیا ،من و نوید هم خنده مون گرفت بالاخره فیلم دست از موزیک متن برداشت و داستان شروع شد الحق هم که فیلمش هندی بود با یه ضربه شیشه ضد گلوله خرد و خاکشیر میشد یا طرف یه چک میزد یارو بیهوش میشد یا اینکه یارو رو از بالا ول میکرد تا کمر تو زمین فرو میرفت اما نمیمرد خنده دار ترش این بود که وسط فیلم هی دوباره موزیک متن پرمضمونش رو تکرار میکرد و ما هم با خنده همراهیش میکردیم ته فیلم هم که مرده یه تنه صد هزار نفر رو چنان زد که از جاشون هم پا نشدن
- اخ خدا جون چی میشد یکی از این آقا قدرتمندا نصیب ما میکردی؟
فکر کنم یکمی زیادی بلند فکر کردم که نوید با خنده گفت:
- تا حالا نشنیده بودم بگی شوهر میخوای
- همینه که از فیلم هندی بدم میاد دیگه چهار تا از این مردای پهلوون پنبه الکی نشون دخترا میدن سطح توقعاتشون رو بالا میبرن . اصلا وایسا ببینم چرا تو همه فیلم هندیا پلیسا همدست آدمای خلافکار و مافیان ؟ فکر کنم تو هند انجمن حمایت از اصناف ندارن که برن از کارگردان شکایت کنن انقدر تو فیلماشون پشت سرشون صفحه نذارن بعد آخر همشون هم قهرمان داستان پونصد هزار تا تیر میخوره اما آخ هم نمیگه
ادامه دارد...
نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

05 Nov, 16:08


آدرس کانال یک جرعه کتاب در اینستا گرام

لطفا تیم یک جرعه کتاب را در اینستاگرام دنبال کنید
👇👇

https://www.instagram.com/yek_joreeketab?igsh=amFmd3N6YjhqNXZo&utm_source=qr

☕️یک جرعه کتاب📚

05 Nov, 13:42


هنری : اگر گفتی آن چیست که برای هر کسی واجب است ، حتی واجب‏تر از نانِ شب ؟
الین : ایمان به خدا؟ امنیت نیست؟ سلامتی چی عزیزم؟
هنری : یکی که آدم باهاش درددل کند ! کسی که آدم را درک کند ! همین ...


👤 کورت ونه گات
📚 نگاهی به مرغک

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

05 Nov, 13:15


تیکه_کتاب

💎همه از هم فاصله داریم عباس!
ما نسل بدبختی هستیم.
دستمان به مقصر اصلی نمی‌رسد، از همدیگر انتقام می‌گیریم...


📕 تماماً مخصوص
عباس معروفی
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

05 Nov, 12:40


💎 وقتی بیدار شدم، تمام تنم درد می‌کرد و می‌سوخت. چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
او گفت: آقای فوجیما، شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.
با ضعف پرسیدم: من کجا هستم؟
آن زن گفت: در ناکازاکی

نوشته‌ی : آلن_ا_مایر
ترجمه‌ی : گیتا_گرگانی
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

05 Nov, 10:57


💎 توماس ساعت دو بعد از ظهر از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود. چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: «ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.»

توماس معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض توماس توجهی نکرد که گفت: «ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.»

گارسون که رفت توماس شانه ای بالا انداخت و گفت: «خودشان می فهمند که من نخوردم!»

اما توماس موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت: «میشه ۱۵ دلار و ۱۰ سنت.»

توماس معترض شد: «ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!»

صندوقدار پاسخ داد: «ما آوردیم، می خواستین بخورین!»

توماس سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی صندوقدار اعتراض کرد، گفت: «من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.»

صندوقدار گفت: «ولی ما که مشاوره نخواستیم!»

توماس پاسخ داد: «من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!» و سپس به آرامی از رستوران خارج شد
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

05 Nov, 06:34


رمان #نفسم_رفت

قسمت پنجاه و چهارم
صدای کلافه و عصبیش از من دورتر شد
- حالا که انقدر شبیهته بیا بریم برات بخرمش به هر حال تو محوطه بهت قول یه جایزه داده بودم
*
روی صندلی پشت کنار رانیا نشستم وگوی رو توی دستم فشار دادم . آخرش هم گوی همون دختر تنها رو برام خریده بود و از اون دختر پسری که توی آغوش هم فرو رفته بودن چشم پوشی کرده بود و شاید این یعنی نباید به همچین آغوشی امیدوارم باشم . شاید یعنی باید مثل دختر توی گوی همیشه تنها باشم
از دست خودم حسابی عصبی بودم . داشتم چه غلطی میکردم . غوره نشده میخواست انگور شم؟ . عاشق نشده میخواستم بهش اعتراف کنم؟
یه صدایی تو سرم نهیب زد . شاید عاشق نشده باشی اما دوسش داری . خیلی هم دوسش داری
سر صدای توی سرم داد کشیدم
- کی گفته من دوسش دارم؟
صدا باز خودنمایی کرد:
- سر خودت که نمی تونی کلاه بذاری اعتراف کن دوسش داری
- حتی اگه دوسش داشته باشم دلیل نمیشه که بخاطرش غروری که به این سختی خودم تنها ساختمش بشکنم
گفتنش به نظر ساده بود اما اعتراف به چیزی که خیلی وقت نمیشد سعی میکردم انکارش کنم از هر کار دیگه ای توی این دنیا سخت تر بود . من دوسش داشتم ؟ . واقعا دوسش داشتم ؟ . بخاطر چی؟ مگه اون نبود که بهم میگفت تازه به دوران رسیده . بهم میگفت مفت خور . مگه بخاطر لجبازی با همین آدم ارثیه رو قبول نکرده بودم . مگه همین مرد کسی نبود که من رو از چشم تنها خانواده ای که برام مونده بود انداخت . مگه باعث و بانی تحریم من و شیرین همین مردی نبود که حالا به دوست داشتنش اعتراف میکردم؟ . پس چطور انقدر راحت میگفتم دوسش دارم؟ . برای چی؟ چرا ؟ چی باعث شد یهو انقدر دوسش داشته باشم که نزدیک بود پیش خودش رازم رو لو بدم؟
صدای آهنگی که گذاشت باعث شد از فکر بیرون بیام . سعی کردم تو عمق ترانه فرو برم بلکه از این همه افکار درهم برهم نجات پیدا کنم اما کاش اینکارو نمیکردم . کاش گوش نمیدادم تا یه فکر مبهم دیگه به این افکار بی نظم اضافه نشه
رو بگیر ازم دیوونه من حضور لخت مرگم
زیر رگبار تنم نمون که رو تنت تگرگم
مثل شعریم که هیچ کس اونو از بحر نمیدونه
یه پرنده ام که تو خوابم جلد بومی نمیمونه
دست کم اینجوری شاید شب یه درد مستمر نیست
شاید اینطور تو بفهمی که حضورم بی خطر نیست
رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو
رد بشو نخواه تو هم این همه دردو
رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو
رد بشو نخواه تو هم این همه دردو
بیخیالم شو عزیزم تو بریدی سر ندادم
دیره واسه با تو بودن دیگه بال و پر ندارم
آره یادت خیلی وقته نمیفته توی خوابم
کو چراغی تو کویرم؟ قطره آبی تو سرابم؟
رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو
رد بشو نخواه تو هم این همه دردو
رو بگیر نگاه نکن اشکای سردو
رد بشو نخواه تو هم این همه دردو
اول فکر کردم شاید یه آهنگ تصادفیه اما وقتی تا آخرین مسیر مدام همون اهنگ تکرار کرد فهمیدم که این آهنگم مثل آهنگی که تو راه اصفهان مدام گوشش میداد بی منظور و بی ربط نیست . انقدر اون آهنگ رو از اول پخش کرد که خط به خطش رو حفظ شدم
خب این یعنی چی؟ یعنی فهمیده میخواستم چی بهش بگم؟فهمیده که دوسش دارم؟ برای همین بهم میگه بیخیالم شو . ازم رو بگیر . میگه حضورم بی خطر نیست . کدوم خطر؟ با من بود؟ منظورش من بودم ؟ این علاقه خطرناک بود ؟ اما چرا ؟ چه خطری؟ کدوم درد؟ از کدوم درد باید رد بشم و نخوامش؟ . یعنی منو نمیخواست؟ واقعا واسه با من بودن دیر بود؟ . خنده داره . عشقی که هنوز جون نگرفته بود به همین سادگی و با یه آهنگ رد شد . ازم خواست تا ازش رد شم . تا بیخیال شم
*
از اون شب به بعد دیگه ندیمش مثل دخترای هجده ساله تا فهمید که دوسش دارم خودشو ازم قایم کرد مبادا اغفالش کنم . خنده دار بود . نمیدونم شاید هم بیشتر از خنده گریه دار بود به هر حال من نه میخندیدم نه گریه میکردم سعی میکردم بی تفاورت باشم اما فقط بی تفاوت به نظر میرسیدم واقعا نمیتونستم نسبت به نبودنش بی تفاوت بمونم و سعی میکردم خودم رو با چزهای مختلف سرگرم کنم اولش که به کمک رامین با خانواده دایی آشتی کردم و برگشتن به آغوش گرم خانواده باعث شد کمی از اون حال هوا افسرده ای که بخاطر نبودنش داشتم دربیام و بعدش هم موضوع نامزدی شیرین پیش اومد و باعث یه فراموشی کوتاه مدت شد

ادامه دارد...
نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

05 Nov, 06:33


رمان #نفسم_رفت

قسمت پنجاه و سوم
وحید جلوی من و نوید جلوی رانیا سنگر گرفته بود مبادا از اون حمله وحشیانه آسیب ببینیم میشد گفت یه جورایی باز هم توی بغل وحید بودم خودش رو روی من انداخته بود و دستهاش دورم حلقه کرده بود و برای اینکه از تیررس اون وحشیا خلاص شم محکم منو تو آغوشش فشار میداد مبادا دستی پایی جاییم خارج از سنگری که روی من گرفته بود باقی بمونه و آسیب ببینه و مدام هم بین هر فریادی که سر گروه مقابل میکشید در گوش من زمزمه میکرد " خوبی؟" از برخورد نفساش پا پوست گوشم قلقلکم میشد و فقط شانس اوردم که شالم هنوز از سرم نیفتاده بود وگرنه همونجا توی بغلش غش میکردم
بالاخره با اومدن مسئول زمین این جنگ وحشیانه خاتمه یافت و من سریع خودم رو از آغوشی که داشت گرمم میکرد بیرون کشیدم . بماند که تا چقدر بعد از اون نوید و وحید سر اون خانواده و مسئول زمین داد و فریاد میکردن و اما من هنوز گر گرفته اون آغوش بودم برای فرار از این حس به رختکن رفتم و لباس های خودم و رانیا عوض کردم و صورت هردومون رو هم شستم و با اینکه تمام اینکار ها خیلی طول کشید اما هنوز هم برادرها از داد و فریاد کردن خسته نشده بودن
حوصله شنیدن اون همه جیغ و داد نداشتم از دست خودم و احساسم کفری بودم دست رانیا رو گرفتم و همراه خودم از موسسه تفریحی بیرون اوردم موسسه طبقه آخر یه مرکز تجاری بود به طبقه پایین رفتم و خودم رو با دیدن ویترین مغازه ها سرگرم کردم
رانیا با ذوق جیغ خفیفی کشید و دستم رو به سمت یک مغازه اسباب بازی فروشی کشید
- آجی بریم اونجا رو ببینیم
به سمت مغازه ای که رانیا گفته بود رفتم ویترین بزرگی داشت و پشتش پر از انواع و اقسام اسباب بازی ها بود
- بریم داخل آجی؟
- صبر کن برادرات بیان بعد بریم . اگر الان بریم دیگه پیدامون نمیکنن
راضی شد و بی حرف از همون پشت ویترین به اسباب بازی ها چشم دوخت بی حوصله نگاهم رو بین اسباب بازی ها میگردوندم که یک گوی شیشه ای پشت ویترین نگاهم میخکوب کرد . خیلی قشنگ بود یه گوی شیشه ای آبی رنگ که زیر بلورش دختر تنها و غمگینی پناه داده بود و برفهای نهفته توی گوی آروم آروم روی تن دختر می نشست از همون فاصله هم سرمایی که دختر مبحوث مانده توی گوی حس میکرد رو میفهمیدم اما مطمئن بودم بیشتر از این سرما درد تنها موندن توی گوی اذیتش میکنه
- اگه دوسش داری برات بخرمش؟
به سمت صاحب صدا برگشتم زیاد هم دور نبود هردو پشت سرم ایستاده بودن
- چه عجب دل از داد و بیداد کردن کندید
نوید که انگار باز یادش افتاده بود باز غر زد
- بابا مردک دیوونه بود افتاده بود رومون و همینجوری هم شلیک میکرد نمیدید زن و بچه همرامونه یه بلایی سر شما دو تا میومد کی میخواست جواب بده هان؟
شونه بالا انداختم
- فعلا که ما چیزیم نشد
وحید با خنده شونه اش رو ماساژ داد:
- بله در عوض ما داغون شدیم
خندیدم رانیا دست نوید رو گرفت و کشید و به سمت در فروشگاه اسباب بازی برد
- داداشی بیا این عروسکه رو ببین
نوید در حالی که به دنبال خواهر کوچولوش کشیده میشد گفت :
- میبینی وروجک رو فقط وقتی میخواد خرم کنه بهم میگه داداشی
دنبال رانیا وارد مغازه شدن صداش رو میشنیدم که به رانیا میگفت
- وای به حالت این عروسکی که میگی مجرد نباشه
دوباره صداش از کنار گوشم بلند شد:
- خب تو چی چشمت رو گرفته بود؟
کودکانه گوی رو نشونش دادم
- اون . خوشگله؟
اخمهاش رو توی هم کرد
- نه هیچم قشنگ نیست . به نظر من اون یکی که دختر پسره همدیگه رو محکم بغل کردن خوشگل تره
به ذهن منحرفش لبخند زدم و گفتم :
- ولی من این یکی بیشتر دوست دارم چون شبیه خودمه
به دختر توی گوی خیره شد
- کجاش شبیه توه؟ به نظرم که اصلا هم شبیهت نیست
اون ظاهر رو میدید و من باطن رو آهی کشیدم و گفتم
- اونم مثل من تنهاست
به سمتم برگشت و اینبار به من خیره شد ادامه دادم :
- همیشه هم تنها میمونه . نه از پسری که محکم بغلش کنه خبری هست . نه از خونه و شومینه ای که گرمش کنه . تا آخر زندگیش محکوم به اینه که زیر برف تنهایی منتظر بمونه
- منتظر چی؟
برگشتم و به چشماش نگاه کردم
- پسری که محکم بغلش کنه و بجای سرمای این تنهایی با آغوشش گرمش کنه
اخمهاش توی هم رفت و دقیق به چشمام نگاه کرد . چشمام رو بستم نمیخواستم رازم رو از نگاهم بخونه اما شاید دیر بود

ادامه دارد...
نویسنده: #مینا_وهاب
👇👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

04 Nov, 14:18


⭕️⭕️⭕️

همراهان گرامی

تحریریه  یک جرعه کتاب یک کانال  تشکیل  داده است  که  مختص بارگذاری رمان بوده  و بجز پارت های رمان هیچ مطلب دیگری در آن بارگذاری نمیگردد

علاقمندان به رمان خوانی میتوانند با پرداخت هزینه ی بسیار کم در آن عضو گردند
✔️۸۰ًقسمت از رمان‌جدید بارگذاری شد

جهت هماهنگی و عضویت در کانال رمان خوانی یک جرعه کتاب به آیدی زیر پیام دهید
👇👇👇
مریم احمدپور

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱

@maryamahmadpoor5861

☕️یک جرعه کتاب📚

04 Nov, 14:11


✍️حکیم ابوالقاسم فردوسی

نه فرزند مانَد ، نه تخت و کلاه
نه ایوانِ شاهی، نه گنج و سپاه

ز گیتی دو چیز است جاوید و بس
دگر هر چه باشد نماند به کَس

«بی‌آزاری» و «سودمندی» گزين
که این است فرهنگ و آیینِ دین.
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

04 Nov, 13:56


برداشت آزاد

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

04 Nov, 13:52


#تیکه_کتاب

اگر چه بسیاری از اتفاقات زندگی، خارج از حیطهٔ قدرت و خواستِ انسان رقم می‌خورند، اگر چه بسیاری از تلاش‌های انسان نافرجام‌اند، اما در نهایت این خودِ شخص است که تصمیم می‌گیرد چگونه زندگی کند...


📕زن_در_ریگ_روان
کوبو_آبه
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

04 Nov, 10:56


راز مثلها

💎 خر بیار باقالی بارکن

این مثل در موقعی گفته می شود که در وضعیت ناچاری قرار میگیری

مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود
و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش .
صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد.

با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت: بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم.

صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت:
حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن...
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

04 Nov, 10:42


💎رعنا: به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد؟
"تمام مردهایی که این کار را می کنند، همان لحظه آن زن را دوست دارند، اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمی کنند.همان موقع مردها خیلی پر احساس اند...اما فردای آن روز می توانند آدم دیگری بشوند.
"چیزی که زن ها نمی بینند یا نمی خواهند ببینند،فکر می کنند آن ها هم مثل خودشان اند، که ساعت ها توی ذهنشان، با این چیزها ور بروند و اسیر شوند. برای مردها یک بوسه فقط یک بوسه است ولی زن ها شصت تا چیز دیگر از آن می سازند."

📚 ترلان
فریبا وفی
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 16:09


با سلام خدمت تمامی عزیزان

بزودی 📕رمان (اسطوره) در کانال رمان خوانی پایان میابد
و
رمان جدید در کانال رمان خوانی شروع میشود

عزیزانی که تمایل به خواندن رمان دارند

جهت هماهنگی و‌ثبت نام
در
کانال رمان یک جرعه کتاب
با آیدی و یا شماره تلفن زیر هماهنگ کنند

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱
مریم احمدپور

@maryamahmadpoor5861

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 15:38


همیشه فکر می‌کردم که بدترین چیز توی زندگی اینه که تنها باشی،
ولی نه،
حالا فهمیدم که بدترین چیز توی زندگی بودن با آدم‌هائیه که باعث می‌شن احساس تنهایی کنی.

📕بهترین بابای دنیا
✍️گرانت هسلو

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 13:50


💎در دزدی از یک بانک ، دزد فریاد زد:
"هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است".
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
به این می گویند "شیوه تفکر"

وقتی دزدان به مخفیگاهشان رسیدند،دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیرکه شش کلاس سواد داشت گفت:"بیاپولها را بشماریم". دزد پیرگفت:"وقت زیادی میبرد، امشب تلویزیون مبلغ را اعلام میکند."
به این میگویند "تجربه"

بعداز رفتن دزدها مدیر بانک به ریسش گفت فورا به پلیس اطلاع میدهم ولی ریس گفت "صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم وبارقم دزدی اعلام کنیم".
به این میگویند "با موج شنا کردن"

وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول رو شمردندو بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان راگذاشتیم و 20میلیون گیرمان آمد ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر 80 میلیون بدست آوردند.
به این میگویند "دانش بیشتر از طلا میارزد"

دانایی قدرت است
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 13:39


💎کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیر بار غصه‌هاشون له می‌شن یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشون رو می‌کردن.
مثلا نوشته بود: این آقا دارد از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد،
این خانم سالهاست بغل نشده،
این آقا را دارند می‌گذارند خانه‌ی سالمندان،
این خانم مادرش مریضی صعب‌العلاج دارد،
این آقا قول داده تابستان برای پسرش دوچرخه بخرد ولی پول ندارد،
این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده،
این آقا خیلی حالش بد است و
اگر یقه‌اش را بگیرید
امشب خودش را می‌کشد...
این آدم شکستنی‌ست...

●حمید باقرلو

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 11:21


⭕️⭕️⭕️
عزیزانی که تمایل به دریافت قسمتهای کامل داستان

#نفسم رفت

خارج از زمان ارائه در کانال دارند
جهت هماهنگی و دریافت داستان بصورت کامل به آیدی زیر پیام دهند
👇👇👇

@maryamahmadpoor5861

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱
مریم احمدپور

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 11:18


قاضی: اسم؟
برتولت برشت: شما خودتان می دانید!
قاضی:می دانیم اما شما خودتان باید بگویید.
برتولت برشت: خب. من را به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می‌کنید. دیگه چرا باید اسمم را بگویم؟
قاضی: با این حال باید اسمتان را بگویید. اسم؟
برتولت برشت: من که گفتم. برشت هستم،برتولت برشت.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برتولت برشت : بله
قاضی: با چه کسی؟
برتولت برشت: با یک زن.
(خنده ی حضار در دادگاه)
قاضی: شما دادگاه را مسخره می‌کنید؟
برتولت برشت: نه این طور نیست.
قاضی: پس چرا می‌گویید با یک زن ازدواج کرده‌اید؟
برتولت برشت: چون واقعا با یک زن ازدواج کرده‌ام!
قاضی: کسی را دیده‌اید با یک مرد ازدواج کند؟
برتولت برشت: بله!
قاضی: چه کسی؟
برتولت برشت: همسر من... او با یک مرد ازدواج کرده است...

✍️برتولت برشت

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 07:17


رمان #نفسم_رفت

قسمت سی و چهارم
باز هم محلش ندادم معلوم بود که باید برگردونه وظیفه اش بود خودش خراب کرده بود خودش هم باید درستش میکرد وقتی هنوز سیل اشکم رو دید گفت:
- خواهش میکنم بس کن مظلومیت بهت نمیاد احساس گناه بهم دست میده وقتی اینجوری میشی
- یعنی میخوای احساس گناه هم نکنی؟
- معذرت میخوام نمیدونم چی شد که یهو این تصمیم گرفتم فقط بهم فشار اومده بود وقتی بهم گفتی بیشعور گفتم میرم بیشعور بازی درمیارم حداقل دلم نمیسوزه که بهم ناحق حرف نزده نمیدونستم اینجوری میشه
- من که میدونستم اینجوری میشه من که بهت گفتم اینجوری میشه ازت خواهش کردم کاری نکن که اینجوری شه چرا به خواهشم گوش ندادی؟
با هر یه جمله ام باز گریه ام اوج میگرفت ترسید و با هل گفت:
- باشه ببخشید گفتم که غلط کردم تو فقط گریه نکن ، دوست ندارم اشکتو ببینم
چیزی نگفتم باز مظلومانه زانوی غم بغل گرفتم و با بغض و چشمهای غمبار به یه گوشه خیره شدم چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که با صدای غمگینی صدام کرد:
- آیدا
صدای این کی بوی غم گرفت چشمهام رو به سمتش برگردوندم یعنی میشنوم ادامه داد:
- شیرین رو خیلی دوست داری؟
جوابی ندادم این سوال مسخره چی بود؟ یعنی واقعا معلوم نیست؟ سکوتمو که دید سوالش رو کامل کرد:
- از مادرت بیشتر؟
سرم به کوسن مبل تکیه دادم تا نگاهم به سقف بیفته و با یه آه شروع کردم:
- هیچ کس به اندازه من مادرشو دوست نداشت ، مامان میگفت آخ من پیش مرگش میشدم ، میگفت سرم درده من تب میکردم ، خسته که میشد من شونه اش بودم برای رفع خستگی ، یه ثانیه جلوی چشمم نبود کلافه بودم تا اینکه نمیدونم از کجا بابای تو پیداش شد خوشحال بودم میدونستم مامان از غم نبود بابا چی میکشه و خوشحال بودم که بابات میاد تا تنهاییش رو پر کنه اما بابات نیومده مامانمو ازم گرفت بابات بهترین شوهر دنیا بود اما نمیخواست برای من بهترین پدر دنیا بشه مامانو بدون من میخواست گفتم صدسال مامان این شرط قبول نمیکنه میگفتم همون طور که من بخاطر مامان اردوی مدرسه که بزرگترین آرزوم بود رو رد میکنم بخاطر دور نشدن از مامان، مامان هم بخاطر من شرط باباتو رد میکنه چون طاقت دور شدن از منو نداره اما مامان قبول کرد هیچ وقت فکر نمیکردم مامان بدون من دووم بیاره اما آورد و این منو شکست من عاشق مامان بودم اما اون عاشقم نبود بعد از ازدواج مامان و اومدنش به این خونه من تنها موندم دیگه مامانمو نمیخواستم کسی که منو رد کرد دیگه منو از دست داده هرچقدر که دوسش داشته باشم میذارمش کنار چون اون منو دوست نداشته و مامان هم کنار گذاشته شد نمیخواستم ببینمش چون میدونستم مامان برام یه آتیش شعله وره که زیر یه دنیا خاکستر پنهانش کردم ببینمش دیگه نمیتونم ندیدش بگیرم پس نذاشتم منو ببینه چون این انتخاب خودش بود و من به انتخابش احترام گذاشم
- من از شرط بابا خبر نداشتم
- لابد با خودت فکر میکردی چه دختر سنگدل و غاصبی که به دیدن مادرش نمیاد نه؟
- حالا که خوب نگاه میکنم میبینم اونقدرا هم بی احساس نیستی
نگاهش کردم معنی لبخند صادقانه و محبت آمیز روی لبش رو نمی فهمیدم رنگ نگاهش از کی عوض شده بود؟ اخم کردم و گفتم:
- اتفاقا خیلی هم بی احساسم .
- نیستی اگه بودی برای شیرین اینجور خودتو دق نمیدادی پس احساساتی هستی اتفاق خیلی هم بیشتر از بقیه احساسات داری فقط قایمشون کردی که کسی نبینه و این همه زییبایی رو لمس نکنه ولی چرا؟
توی دلم جواب سوالش رو دادم :
- شاید بخاطر اینکه یه بار با احساساتم بازی کردن و ده سال به حال خودم ولم کردن . نمیخوام دوباره کسی از محبتم سواستفاده کنه . خوب میدونم که بجز شیرین کسی لیاقت این همه عشق و احساس خالصانه رو نداره.
***
صدای سیستم رو زیاد کردم و با تمام غم وجودم به آهنگ غمگینی که پخش میشد گوش دادم با امروز یه هفته میشد که از شیرینم دور بودم چند ضربه به در خورد و وحید وارد اتاق شد اما قبل از اینکه حرفی بزنه خواننده شروع به خوندن کرد و وحید هم مثل من در سکوت فقط به صدای موزیک گوش سپرد

من احساسیم درک من مشکله
عجینم با هر چی بجز حوصله
یه وقتایی که پرت و ناراحتم
نباید برنجی که کم صحبتم
همیشه باهام سرد بودن همه
یکم خوبیم دارم اما کمه
پر از عشق و احساس بی منتم
باهام خوب باشی باهات راحتم

وحید لبخند معنی داری زد و گفت:
- تورو میگه ها
خنده تلخی کردم آره منو میگفت

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

26 Oct, 07:15


رمان #نفسم_رفت

قسمت سی و سوم
- چکار کردم که این توهین رو لیاقتم دونستی؟ جلوت دکلته پوشیدم؟ سبک رفتار کردم؟ تو بغلت نشستم؟ رو تختت خوابیدم؟ چکار کردم که به خودت اجازه دادی ابروم رو ببری؟ هان؟ من عزیزتم؟ از کی عزیزت شدم؟ میمردی جلوی داییم هم بهم بگی تازه به دوران رسیده؟ میمردی همونی که هستم منو جلوه کنی؟ تو منو تو خونه ات راه دادی؟ اینجا خونه منه یا تو؟ هان؟ خونه منه یا تو؟ بد کردم خواستم به کارت احترام بذارم و اجازه دادم اینجا بمونی؟ تو توی این خونه موندی که به کارت برسی و اون تابلوی کوفتی بکشی یا اینکه زندگی منو ازم بگیری؟
تمام مدت با یه دست روی چشمش به من خیره شده بود با مشت توی بازوش کوبیدم آخی گفت و اینبار دستش رو روی بازوش گذاشت اینبار ما بین گریه حرف میزدم:
- شیرین زندگی من بود. همه کس و کارم بود. تنها کسی که داشتم. تنها دوستم تنها فامیلم همه زندگیم ، خوشحال شدی که زندگیمو ازم گرفتی؟
گریه ام اوج گرفت نفس کم آوردم اینبار هق هق میکردم و حرف میزدم اما بازم هرچی توی دلم بود رو میگفتم تا غمباد نشه و هرکلمه ای که میگفتم یه مشت حواله تن و بدنش میکردم:
- داییم به درک. فامیل به درک. ولی من شیرینمو .. از تو میخوام. خودت گند زدی .. خودت درستش میکنی . فهمیدی؟ خودم و . خودت و . این خونه و . اون تابلو . با هم به آتیش . میکشم اگه . شیرینو از . دست بدم
دیگه نمیتونستم نفس بکشم نفسم درنمیومد سینه ام سنگینی میکرد دیگه حتی نفس هم از گلوم درنمیومد چه برسه به حرف ، هل کرد نمیدونست چکار کنه بلند شد و با عجله به آشپزخونه رفت و همراه لیوان آبی برگشت از قیافه اش بیشتر از درد ترس میبارید شاید ترس از اینکه من بمیرم و خونم گردنش بیفته لیوان رو به لبم نزدیک کرد با دست لیوان رو پس زدم وارو شد و بعد از برخورد با سرامیک شکست دلم گرفت صدای شکستن این لیوان از شکستن قلب من بلندتر بود بین سرفه غریدم:
- آب نمیخوام . شیرینو میخوام . برو شیرین رو . واسم بیار
بین هر صرفه ام صدام قطع و وصل میشد با هل و ولا گفت:
- میارم به خدا برات میارمش تو فقط گریه نکن نابود کردی خودتو. نفس نمیتونی بکشی
دوباره بلند شد و با دو خودش به آشپزخونه رسوند و همراه لیوان آب دیگه ای برگشت سرفه امونم رو بریده بود و اجازه نفس کشیدن بهم نمیداد دوباره لیوان به لبم نزدیک کرد باز پسش زدم اما این بار ناز دستش نیفتاد. وقتی شیرین نباشه صد سال میخوام نفس نکشم. به التماس افتاد:
- به خدا شیرینو برمیگردونم به شرافتم هرجور شده برش میگردونم تو فقط این آبو بخور ، نمیتونی نفس بکشی داری میمیری ، تورو خدا.
با این حرف شدت اشکم بیشتر شد و باز بین نفس زدنهام نالیدم:
- میخوام بمیرم . تو که .خوشحال ..
بقیه حرفم با سرفه شدیدی که مهلت نفس کشیدن هم بهم نمیداد جایگزین شد :
- من غلط بکنم خوشحال شم ،اصلا من غلط کردم که اینکارو کردم قول میدم خودم درستش کنم میرم پیش داییت راستشو میگم تو بیا از این آب بخور
از شدت سرفه روی زمین افتادم و بالاخره تونست به زور جرعه ای آب به حلقم بریزه
همون یه جرعه راه نفس کشیدن برام باز کرد اما اشکم رو بند نیاورد اشکام مثل سیل روی صورتم میریخت و بین راه جذب پوستم میشد تا نصفه لیوان به خوردم داد و لیوان از لبم دور کرد حالا دیگه راحت میتونستم نفس بکشم روی زمین نشستم و تکیه ام رو به پایه مبل پشت سرم دادم زانوهامو جمع کردم و تکیه چونه ام رو به زانوهام دادم و دستم دور پاهام حلقه کردم و به گریه مظلومانه ام ادامه دادم وحید هم جلوم نشست ندامت از اجزا صورتش میبارید انگار تازه فهمیده بود بازی با آبروی یه دختر یعنی چی با همون حالت شرمسار روبه روم نشست و به من خیره شد تا به حال همیشه منو قوی دیده بود هرکاری کرد و هرچیزی گفت نتونست اشکم دربیاره اما دیگه در مقابل از دست دادن تنها کسم نمی تونستم مقاومت کنم آخرین بار برای فوت مامان اینجور گریه کردم اما اون بار تنها بودم و کسی شاهد شکستنم نبود و حالا روبه روی دشمن زندگیم شکستم تا اون بخواد جلوم بشینه و به حالم دل بسوزونه آروم زمزمه کرد:
- تا حالا اشک ریختنتو ندیده بودم
جوابی ندادم و بینی ام رو بالا کشیدم. دوباره گفت:
تورو خدا گریه نکن دیگه.باز نفست میگیره. قول میدم برش گردونم لازم باشه از این خونه برم میرم اما شیرینتو برمیگردونم.

ادامه دارد...

نویسنده :#مینا_وهاب
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

25 Oct, 14:48


با سلام خدمت تمامی عزیزان

بزودی 📕رمان (اسطوره) در کانال رمان خوانی پایان میابد
و
رمان جدید در کانال رمان خوانی شروع میشود

عزیزانی که تمایل به خواندن رمان دارند

جهت هماهنگی و‌ثبت نام
در
کانال رمان یک جرعه کتاب
با آیدی و یا شماره تلفن زیر هماهنگ کنند

۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱
مریم احمدپور

@maryamahmadpoor5861

☕️یک جرعه کتاب📚

25 Oct, 14:44


تیکه_کتاب

💎آن جا یک قهوه خانه بود.
اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا؟
دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم
و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،
همیشه عجله...
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی،
همیشه زندگی را کشته ام...


📕روزگار_سپری_شده_مردم_سالخورده
محمود_دولت_آبادی

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

25 Oct, 12:12


سال ۱۳۰۵ بود که دختری با نام آذر در رشت به دنیا آمد؛ از اینکه او از کودکی به دبستان رفته و تحصیلات خود را تا دیپلم به پایان رسانده معلوم می‌شود که در خانواده‌ای فرهیخته و فرهنگی رشد کرده است و بعد از اتمام مدرسه به درخواست پدر وارد دانشسرای رشت می‌شود و در پایان، در وزارت فرهنگ استخدام شده و به معلمی می‌پردازد…

اما این چیزی نبود که "آذر اندامی" را راضی کند؛ برای همین در کنار معلمی کردن، دیپلم طبیعی(تجربی) را گرفت و توانست با قبولی در رشته پزشکی تا تخصص در زمینه‌ی زنان‌زایمان را بگذراند.‌

از آنجایی که او بانویی مقتدر و دانشمند بود بلافاصله به استخدام وزارت بهداشت درآمد و کارش را در انستیتوپاستور ایران آغاز کرد.‌ بازهم به دلیل لیاقت‌هایی که داشت با بورسیه تحصیلی به پاریس رفت تا در رشته باکتری شناسی تحصیل کند.‌

چند سال بعد در ایران بیماری تازه‌ای به نام "التور" که شبیه به وبا بود از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۵ ایران را فرا گرفت و جالب است بدانید دکتر آذراندامی بود که واکسن این بیماری را که به اسهال شدید و مرگ منجر میشد تولید کرده و به کشورهای منطقه نیز صادر کرد و در واقع جان هزاران نفر را از مرگ نجات داد!

دکتر آذراندامی بعد از بازنشسته شدنش هرگز در خانه ننشست و در کنار کارهای آزمایشگاهی در مطب همسرش دکتر خلعتبری به طبابت در زمینه‌ی زنان‌ و زایمان پرداخت.‌

سرانجام او در ۵۸ سالگی یعنی در سال ۱۳۶۳ بر اثر تومور مغزی از دنیا رفت.‌ ۸سال پس از درگذشت آذر اندامی،به پاس زحمات او و خدمات علمی‌اش نامش بر روی بخشی از نیمکره‌ی سیاره‌ی ناهید(زهره) توسط اتحادیه بین‌المللی ستاره‌شناسی ثبت شد.‌ براین اساس آذر اندامی تنها زن ایرانی بود که نامش به این شورا فرستاده شد.

نامش همیشه جاودان و روحش شاد.
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

25 Oct, 08:54


واقعی
هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند.

ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند.

در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت.
هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد.
هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آبها غرق شد.

ساعتی بعد :
اینجا رادیو ارتش آلمان، من گزارش امروز جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان می رسانم.
ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند. در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند.
لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها...

افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد. مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد.

همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده
ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت وگریه گزارشگر را بفهمند.

لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد:
خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان "شازده کوچولو" بود.

ناگهان آلمان ساکت شد.
کسی چیزی نمی گفت.
بُهت در چهره ها مشهود بود. بعضی آرام آرام اشک میریختند.

اگزوپری خلبان دشمن بود ولی از هر هموطنی نزدیکتر بود. چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب همه جاگرفته بود. آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود.

حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد.

پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی

این خاصهٔ ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع میکند تا به یاد او اندکی تعمق کنند.

کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد.
چرا از هواپیما خارج نشد؟ زخمی بود؟ مرده بود؟

داستانهای اگزوپری به ویژه "شازده کوچولو" آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند.
اما شاید مرگ قهرمانانه او اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر کرد.

کمتر کسی در تاریخ جنگهای بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد.

او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد.
او در داستانهایش از انسان سخن میگفت.

ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم شنیدنی است اما عجیبترین قسمت این ماجرا، گزارشگر رادیو آلمان بود.
افسر جوانی که با گریه و هق هق،مرگِ اگزوپری را اعلام کرد، مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود.

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

25 Oct, 07:15


رمان #نفسم_رفت

قسمت سی و دوم
تا دو دقیقه پیش که دختره تازه به دوران رسیده و پررو و بددهان بودم ، دایی و خانواده اش هم مثل من از حضور بی موقع وحید اون هم وسط خونه من شوکه شده بودن و با دهان باز سرتا پاش رو از نظر میگذروندن شیرین هم که کلا رنگش مثل گچ دیوار شده بود و فکر کنم منم دسته کمی نداشتم اما وحید انگار تازه تفریح مفرحی پیدا کرده رو به من با لبخند کریهی گفت:
- عزیزم نگفته بودی دایی جان و زندایی تشریف آوردن وگرنه زودتر میرسیدم خدمتشون
جانم؟ عزیزم؟ هیچ معلوم بود این عوضی پست فطرت داره چکار میکنه؟
جلوتر اومد تا با دایی و شاهرخ دست بده دایی که هنوز شوکه بود بی اختیار دستش رو در اختیارش قرار داد اما شاهرخ نگاه ترسناکی اول به من و بعد به اون کرد و دستش رو پس کشید اما این ابلیس بجای ترسیدن لبخندش رو عمیقتر کرد زندایی چشم ریز کرد و مشکوک پرسید:
- آقای اردکام شما هنوز توی این خونه رفت و آمد دارید؟
مثلا تعجب کرد ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- هنوز؟ این چه حرفیه زندایی؟ اینجا خونه منه ، من به آیدا جان پیشنهاد دادم بیاد با من زندگی کنه اونم از خدا خواسته قبول کرد به هر حال هرکی باشه زندگی با عشقش رو به زندگی با اقوامش ترجیح میده
دیگه تحملش رو نداشتم بلند شدم و در حالی که دست و پام میلرزید با عصبانیت فریاد زدم:
- خفه شو آشغال
مثلا از حرفم تعجب کرد:
- چرا عزیزم؟ نباید میگفتم؟
شاهرخ عصبی از جاش بلند شد و رو به خانواده اش غرید:
- پاشید بریم اینجا دیگه جای ما نیست
شیرین بی عقل مداخله کرد:
- داداش باور نکن. داره دروغ میگه ، آقای اردکام این کارا چه معنی میده تورو خدا راستشو بگید.
شاهرخ به سمت شیرین یورش برد و مچ دستش رو گرفت و پیچوند و با عصبانیت فریاد زد:
- تو دیگه هیچی نگو که هرکاری این دختره جلف میکنه تو هم دنبال سرش انجام میدی ، اگه تو دهان این دختره ی (.) نمیتونم بزنم در عوض تورو میتونم آدم کنم
فریاد کشیدم:
- حرف دهانتو بفهم شاهرخ
زندایی شماتت بار گفت:
- مگه دروغ میگه؟لابد هستی که با این گردن کلفت توی یه خونه زندگی میکنی . ببینم اصلا هنوز دختری؟
فقط تونستم متعجب توی چشماش زل بزنم و نالیدم:
- زن دایی
بجای زندایی ، دایی جوابمو داد:
- زن دایی و زهرمار تو دیگه دایی نداری که زندایی داشته باشی خواهر من دختر (.) نداشت
حرفش رو زد و رو به اعضای خانواده اش دستور رفتن داد:
- بریم
خودش جلوتر از همه رفت و زندایی هم پشت سرش رفت. شیرین اما نمیخواست بره میخواست بمونه و از حقانیت من دفاع کنه شاید تنها کسی که توی اون جمع به من ایمان داشت فقط شیرین بود اما شاهرخ دستش رو پیچوند و با مشت و لگد و به زور شیرین رو دنبال خودش کشید شیرین بیچاره بین گریه ها و ناله هاش از من دفاع میکرد:
- بابا داری اشتباه میکنی این پسره داره دروغ میگه تو خواهرزاده خودتو باور نداری به این پسره غریبه اعتماد میکنی . بابا تورو خدا گوش بده
اما هیچ کس گوش نداد دایی و خانواده اش رفتن و شیرین منو هم با خودشون بردن میدونستم دایی دیگه اجازه رفت و آمد با من رو به شیرین نمیده میدونستم ممکن دیگه هیچ وقت شیرین نبینم میدونستم برای همیشه از دستش دادم برام مهم نبود شاهرخ بهم توهین کرد برام مهم نبود دایی منو طرد کرد مهم نبود از این به بعد زندایی چه حرفا که پشت سرم توی فامیل نمیزنه مهم فقط شیرین بود که دیگه نمیدیدمش شیرینی که همه کسم بود و بدون اون بلد نبودم حتی بخندم
***
همونجا رو به دری که شیرین رو با کتک ازش بیرون برده بودن ایستاده بودم و با چشمهایی که بی صدا خیس شده بود به راه رفتنش نگاه میکردم که صدای مسبب این بلا روی سرم آوار شد با لحن حق به جانب و با افتخاری گفت:
- این کارو کردم تا یاد بگیری دیگه با من لجبازی نکنی
تموم خشمم رو از این همه توهین و تحقیر خودم و کتک هایی که شیرین بخاطر من خورده بود رو توی مشتم جمع کردم و به سمتش برگشتم و با نهایت قدرت مشتم رو پای چشمش کوبیدم حتی نتونست واکنش نشون بده از درد توی خودش جمع شد و فریاد زدم:
خنک شدی؟ بدبخت ، عقده ای. خوشحال شدی کاری کردی که فامیلم انگ چیزی بهم زد که خودتم میدونی لیاقتم نبود.
ادامه دارد...
نویسنده :#مینا_وهاب

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

25 Oct, 07:14


رمان #نفسم_رفت

قسمت سی و یکم
اخمهاش رو توی هم کشید و بیشتر باهام لج کرد:
- نه ندارم
- اگه نری توی اتاق قایم شی از خونه ام پرتت میکنم بیرون
گره ابروهاش تنگ تر شد و با عصبانیت غرید:
- منو تهدید نکنا
باز صدای زنگ اومد نخیر انگار این دایی ما بیخیال بشو نبود ناخوداگاه از دهانم در رفت:
- تورو خدا ، تورو جون عزیزت برو تو اتاقت
یهو وسط پله ها ایستاد و متعجب به من خیره شد انگار کارساز بود چون یهو مسیر اومده رو به سمت طبقه بالا برگشت و گفت:
- دلم برات سوخت
سریع از جلوی چشمم غیب شد از رفتنش که مطمئن شدم سریع دکمه در باز کن رو زدم و در باز شد بدون اینکه به ظاهرم توجه کنم بیرون رفتم به هر حال که بخاطر حضور پدر فولاد زره هم شده لباسم مناسب بود. روی تراس جلوی در منتظر اومدنشون شدم دایی و زن دایی با لبخند نزدیک میشدن شیرین از همون فاصله با ایما و اشاره سعی داشت چیزی بگه که من نمی فهمیدم و شاهرخ هم که مثل همیشه سربه زیر بود.
لبخندی زدم و سلام کردم:
- سلام خیلی خوش اومدید
دایی هم همراه همون لبخندش جوابم رو داد:
- خوشحال باشی دخترم
بالاخره به من رسیدن با دایی دست دادم و پیشونیم رو از روی محبت بوسید بعد از با شاهرخ از راه دور سلام و علیک کردم میدونستم زندایی خوشش نمیاد با پسرش دست بدم بعد از شاهرخ نوبت خود زندایی بود که باهاش روبوسی کردم و بعد شیرین که با همون صدای نگرانش سلام کرد دستش رو فشردم اما روبوسی نکردم وقتی همین چند ساعت پیش از اینجا رفت دیگه روبوسی معنی نداره
- چرا اینجا ایستادید بفرمایید داخل
در ورودی چهار طاق باز کردم و خودم کنار ایستادم تا مهمانهام با تعارف من داخل شن آخرین نفر شیرین بود قبل از ورودش با هل پرسید:
- پس چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟میدونی چندبار زنگ زدم؟
- حمام بودم حواسم نبود اینا رو آوردی اینجا چکار؟میدونی اگه این غول تشن رو میدیدن بدبخت بودم؟
- مامان رو که میشناسی تا رسیدم پرسید کجا بودم وقتی گفتم خونه تو گیر سه پیچ داد که بیاد دیدنت مجبور شدم. حالا چجوری دست به سرش کردی؟
صدای دایی که منو به اسم میخوند اجازه جواب دادن به شیرین نداد هردو سریع داخل شدیم دایی با لبخند معنی داری گفت:
- گفتم شاید ما رو کردی تو خونه که پشت سرمون درو قفل کنی زندانیمون کنی ، پس چرا داخل نمیومدی خانم خانما
لبخند مصنوعی زدم تا به روم نیارم میدونم این همه محبت قلنبه شده بخاطر ارثیه ای که با دیدن این خونه فکر میکنن قبول کردم و گفتم:
- شرمنده دایی جان این دخترتون منو به حرف گرفت
به مبل های گوشه نشیمن اشاره کردم و گفتم:
- تورو خدا بفرمایید بشینید من الان خدمت میرسم
به آشپزخونه رفتم تا وسایل پذیرایی آماده کنم یه بطری از آبمیوه هایی که همیشه به صورت آماده برای حضرت آقا توی یخچال نگهداری میشد رو توی چهارتا لیوان خالی کردم و به سالن بردم و تک به تک جلوی همشون گرفتم دایی به دسته گلی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت
- میدونم که برای خونه جدید باید شیرینی میاوردیم اما این گل هم قابل گل دایی رو نداره
- مرسی دایی جان زحمت کشیدید خودتون گل بودید
زن دایی نگاهی به اطراف خونه انداخت و گفت:
- یادش بخیر زمانی رو که آمنه جون اینجا زندگی میکرد هفته به هفته همراه داییت بهش سرمیزدیم چقدر خوشحال میشد همیشه هم سراغ تورو میگرفت. کجاست که ببینه الان که نیست تو اومدی به خونه اش
مشکوک به زندایی نگاه کردم یعنی الان این به من تیکه انداخت یا حرفش بی منظور و از سر یادآوری خاطرات گذشته بود؟ شاهرخ زیر لب خدابیامرزی گفت و باز ساکت شد زندایی باز اظهار نظر کرد:
- پسرای آقای اردکام خونه رو مبله تحویلت دادن؟آخه حتی جای مبل ها هم عوض نشده همه چیز همون بوده که هست
قبل از اینکه فرصت بازگو کردن یه دروغ تازه برای این سوال رو داشته باشم صدای وحید باعث قفل شدن نه تنها زبونم بلکه تک تک سلولهای بدنم شد:
- بله به یاد آمنه جون اجازه ندادم آیدا جان دست به وسایل بزنه
با دهان باز به حرفی که زد گوش دادم من کی واسه این شدم آیدا جان؟

ادامه دارد...
نویسنده :#مینا_وهاب

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

24 Oct, 16:08


آدرس کانال یک جرعه کتاب در اینستا گرام

لطفا تیم یک جرعه کتاب را در اینستاگرام دنبال کنید
👇👇

https://www.instagram.com/yek_joreeketab?igsh=amFmd3N6YjhqNXZo&utm_source=qr

☕️یک جرعه کتاب📚

24 Oct, 13:54


پدرش نامِ او را تُرنج نهاده بود
مادرش اما بهآر صدایش میکرد ...
می‌گفت
وقتی می‌خندد
انگار شکوفه‌ها از ابتدا متولد میشوند
و انگار خانه‌ام در جای دیگریست..
پدرش اما یک کلام، میگفت:
تُرنج!
حالا او،
معشوقه‌ی مردی است که
او را دنیآ خطاب میکند
می‌گوید:
پیش از او اصلا زندگی نکرده بودم،
حالا اما دنیا را به من داده‌اند ...
مادرش دستش را گرفت، و آرام گفت:

هر زنی باید هزاران نام داشته باشد،
تا با هر کدامشان جآن بگیرد،
زنان با خطاب کردن نامشان
حجم عشق را پی می‌برند،
اصلا بهشت نامِ کوچكِ هر زنی است !

✍️سپيده_اميدی
👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

24 Oct, 13:31


ترانه زیبای گیلکی
اوی مریم
اجرای اصلی زنده یاد فریدون پوررضا
بازخوانی؟ طاها معتدل

صبح زود، چادر به سر، میدویی میری سرِ باغ آی مریم آی مریم
واسه‌ی تو، تا غروب ، من باید بشینم کنار در، آی مریم، آی مریم
قشنگی تو پاک شده واسه‌ی مردم دردسر
آی مریم آی مریم
تو نمی‌دونی فامیل‌ها پست سرت چی میگن آی مریم . آی مریم

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

24 Oct, 13:18


برداشت آزاد

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

24 Oct, 12:42


⭕️ نکات کوچکی برای زندگی

🔹‌وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.

🔹اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

🔹 یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

🔹هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

🔹 از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

🔹 در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای سریع قضاوت نکن.

🔹 هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

🔹هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

🔹هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

🔹 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

🔹 هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

🔹 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

🔹 هیچوقت در محل کار در مورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

🔹در حمام آواز بخوان.

🔹در روز تولدت درختی بکار.

🔹طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

🔹 بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

🔹 هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

🔹فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

🔹 فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

☕️یک جرعه کتاب📚

24 Oct, 06:54


💎مردم عادت کرده‌اند انتقاد کنند. خوبی‌ها را نمی‌توانند ببینند. ماجرای مردی را شنیدم که از همسرش خواست برایش دو تخم مرغ بپزد، اما یکی را نیمرو و دیگری را آب پز کند. زن نیز همین کار را کرد. مرد وقتی تخم مرغ‌ها را دید، سرش را تکان داد. زن پرسید: "دیگر چه اشتباهی کرده‌ام؟ این دقیقا همان چیزی است که خودت خواستی." مرد گفت: "می‌دانستم این اتفاق می‌افتد. تو تخم مرغ اشتباهی را نیمرو کردی."
برخی از مردم آنقدر انتقادی فکر می‌کنند که هر کاری هم برایشان بکنید،
راضی نمی‌شوند ...

👤 جوئل_اوستین

👇👇👇

https://t.me/joreeketabyek

9,123

subscribers

32

photos

2

videos