چیستان ومعما @hoshibaz Channel on Telegram

چیستان ومعما

چیستان ومعما
شما نیز می توانید سوال هوش طرح کنید و برایمان ارسال کنید تا با نام خودتان ثبت شود.

تبلیغات. 👈 sjam2@

فقط جهت فرستادن سوژه و معما👇
🔰🔰🔰🔰🔰
@SaeedTRC @sjam2
@nafas_babaee
5,872 Subscribers
3,844 Photos
130 Videos
Last Updated 24.02.2025 02:39

چیستان و معما: دنیای رمز و رازها

چیستان و معما، که به عنوان یکی از سرگرمی‌های قدیمی در بسیاری از فرهنگ‌ها شناخته می‌شوند، ابزارهایی هستند که نه تنها برای سرگرمی، بلکه به منظور تقویت تفکر انتقادی و خلاقیت در افراد نیز به کار می‌روند. این معماها معمولاً به صورت سوالات یا جمله‌هایی طراحی می‌شوند که به چالش کشیدن هوش افراد کمک می‌کنند. از زمان‌های بسیار قدیم، چیستان و معماها در ادبیات، فرهنگ و حتی آموزش به کار رفته‌اند و باعث افزایش تعامل اجتماعی و افزایش دقت و تمرکز می‌شوند. بسیاری از مردم از این سرگرمی‌ها استفاده می‌کنند تا در جمع‌های دوستانه یا خانوادگی، لحظاتی شاد و پر از تفکر را تجربه کنند. همچنین، در دنیای دیجیتال امروز، با گسترش شبکه‌های اجتماعی و برنامه‌های موبایلی، این نوع معماها به سرعت در حال گسترش هستند و به پلتفرم‌های مختلفی برای به اشتراک‌گذاری ایده‌ها و سوالات پیچیده تبدیل شده‌اند.

چیستان‌ها چه مزایایی دارند؟

چیستان‌ها به عنوان ابزاری برای تقویت ذهن، کمک می‌کنند تا افراد تفکر خلاقانه‌تری داشته باشند. حل معماها نیاز به استفاده از منطق و تحلیل دارد که می‌تواند به ارتقای مهارت‌های حل مسئله کمک کند.

علاوه بر این، چیستان‌ها برای حفظ و توسعه حافظه نیز مفید هستند. زمانی که افراد در تلاش برای به خاطر آوردن پاسخ‌ها و جزئیات معماها باشند، در واقع روی حافظه خود کار می‌کنند و این امر می‌تواند به بهبود تمرکز و دقت آن‌ها کمک کند.

چیستان‌ها چگونه می‌توانند در آموزش مؤثر باشند؟

چیستان‌ها می‌توانند به عنوان ابزاری مفید در آموزش، به ویژه در مقاطع تحصیلی پایین‌تر، مورد استفاده قرار گیرند. آن‌ها کمک می‌کنند تا دانش‌آموزان تفکر انتقادی و خلاقانه خود را تقویت کنند و به یادگیری مفاهیم درسی کمک می‌کنند.

همچنین، استفاده از چیستان‌ها در کلاس‌های آموزشی می‌تواند به افزایش تعامل و همبستگی بین دانش‌آموزان کمک کند، زیرا آن‌ها معمولاً تمایل دارند که با یکدیگر برای حل معماها همکاری کنند.

تاریخچی چیستان و معماها چیست؟

چیستان و معماها تاریخچه‌ای طولانی دارند و به زمان‌های باستان برمی‌گردند. بسیاری از فرهنگ‌ها، از جمله یونان باستان و فرهنگ‌های شرقی، معماهایی را برای آزمایش هوش و خلاقیت افراد طراحی کرده‌اند.

در ادبیات فارسی نیز معماها و چیستان‌ها با اشعار و داستان‌ها در هم آمیخته شده‌اند و به عنوان یک عنصر فرهنگی مهم در ادبیات ما به شمار می‌روند.

چگونه می‌توان چیستان‌ها را به اشتراک گذاشت؟

در دنیای مدرن و با گسترش شبکه‌های اجتماعی، به اشتراک‌گذاری چیستان‌ها و معماها بسیار آسان شده است. کاربران می‌توانند معماها را در پلتفرم‌هایی مانند تلگرام، اینستاگرام و توئیتر به اشتراک بگذارند.

علاوه بر این، برخی از وب‌سایت‌ها و اپلیکیشن‌ها وجود دارند که به کاربران این امکان را می‌دهند تا ایده‌های خود را برای چیستان‌ها ارسال و با دیگران به اشتراک بگذارند.

چیستان‌ها چه تاثیری بر فرهنگ‌های مختلف دارند؟

چیستان‌ها به عنوان یک عنصر فرهنگی، به حافظه تاریخی و هویتی جامعه کمک می‌کنند. آن‌ها می‌توانند نمادی از خلاقیت و تفکر انتقادی در یک فرهنگ باشند و در عین حال به سرگرمی عمومی افراد نیز کمک کنند.

در بسیاری از فرهنگ‌ها، چیستان‌ها به عنوان یک راه برای انتقال دانش و تجربیات نسل‌ها به نسل‌های بعدی عمل می‌کنند و به شکل‌گیری هویت فرهنگی و اجتماعی کمک می‌کنند.

چیستان ومعما Telegram Channel

به چالش هوشیبازان خوش آمدید! اگر علاقه‌مند به حل معماهای هوشی و ارائه سوالات هوشی هستید، کانال "چیستان ومعما" مناسب شماست. در اینجا شما می‌توانید سوال های خود را مطرح کنید و به ما ارسال کنید تا با نام شما در کانال منتشر شود. این کانال به علاقه‌مندان به این زمینه فرصت می‌دهد تا ایده‌های خلاقانه و پرفکتور را به اشتراک بگذارند. همچنین امکان ارسال سوژه‌ها و معماهای خود را نیز دارید. از این پس، با عضویت در این کانال، به دنیایی از چیستان ومعماها پیوسته و از تفکر و خلاقیت خود لذت ببرید. برای اطلاعات بیشتر و ارسال معماها و سوژه‌ها، به کانال ما مراجعه کنید: @hoshibaz

چیستان ومعما Latest Posts

Post image

چیستان ومعما pinned «🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥 🧚🔥🧚🔥 🧚🔥🧚 🧚🔥 🧚 #شیطان_یک_فرشته_بود_2 قسمت دوم روزهای بعدی،وایل چند هفته یکبار با اصرار های ایرج و بعد هفته ای یکبار به بهونه کتاب خریدن با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جیب کیفش قایم شده بود میرفت کتابفروشی ایرج. چایی میخوردن و از اینده…»

23 Feb, 19:53
0
Post image

چیستان ومعما pinned «🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥 🧚🔥🧚🔥 🧚🔥🧚 🧚🔥 🧚 #شیطان_یک_فرشته_بود_1 قسمت اول اواخر هفده سالگی اش بود که با ایرج اشنا شد. امتحان های خرداد سال سوم تازه تموم شده بود و برای کل تابستون تو کتابخونه چند خیابون بالاتر ثبت نام کرده بود. عزمش رو حسابی جزم کرده بود که پزشکی بیاره.…»

23 Feb, 19:53
0
Post image

🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥
🧚🔥🧚🔥
🧚🔥🧚
🧚🔥
🧚

#شیطان_یک_فرشته_بود_2

قسمت دوم

روزهای بعدی،وایل چند هفته یکبار با اصرار های ایرج و بعد هفته ای یکبار به بهونه کتاب خریدن با همون سرمه کش رفته از خواهرش که تو جیب کیفش قایم شده بود میرفت کتابفروشی ایرج. چایی میخوردن و از اینده شیرینی که قرار بود کنار هم بسازن حرف میزدن. جزوه های درسی ایراندخت پرشده بود پر از شعرهای عاشقانه و هجی اسم ایرج به حروف لاتین و کشیدن قلب های بزرگ و کوچیک کنارش. بجای درس خوندن و تست زدن هم میشست نامه های فدایت شوم برای ایرج مینوشت. همین ها هم از شاگرد اول بودن کلاس انداختش. سر کلاس درس هم با شیوا میشست میز اخر, از دلبری های ایرج و رنگ چشماش و اسم هایی که برای بچه هاشون انتخاب کرده بودن میگفت.
ایراندخت عوض شده بود ورویای روپوش سفید دکتری جاشو داده بود به رویای لباس سفید عروس ایرج شدن. چند ماه بعد از کنکور که نتایج اومد, هیچکس رتبه ایراندخت رو باور نمیکرد جز خودش. تقریبا همه مطمن بودن که ایراندخت پزشکی قبول میشه ولی حالا با رتبه اش محال بود و این اصلا برای ایراندخت مهم نبود. مهم ایرجی بود که قول  داده بود بعد ازکنکور پاپیش میزاره ومیاد خواستگاری و حالا چندماه گذشته بود و از خواستگاری خبری نبود. هربار هم که بین همون رفت و امد های یواشکی ایراندخت از ایرج میپرسید چرا؟ , ایرج میگفت: بخاطر خودته, میخوام یکم وضع کارم سامون پیدا کنه تا با دست پربیام خواستگاری, الان با این وضعیت پدرت عمرا تورو به من بده.
و هزار بهونه دیگه که ایراندخت رو تا دفعه بعد راضی نگه داره. یکسال به همین منوال گذشت, یکسالی که ایراندخت به هزار دلیل بی دلیل خواستگار هایی که بعد کنکوش هجوم اورده بودن رو رد کرد تا اینکه صابر پسر شریک پدرش پاپیش گذاشت. مشکل اونجا بود که صابر هیچ بهونه ای برای رد شدن نداشت و پدرش و برادرهاش بشدت با این وصلت موافق بودن. جای نفس کشیدن براش نمونده بود, از یطرف اصرار های صابر و از یطرف انکار ها ایرج. هرروز با هزار دلهره و گریه زنگ میزد به ایرج میگفت: _پس کی میای؟ نمیشه... دیگه بیشتر از این نمیشه بگم نه. اصلا بتونم بگم نه هم از تو دیگه خیلی مطمن نیستم.
+ بهم شک کردی ایران؟ به منی که برات میمیرم؟
_ پس چرا نمیای؟
+میام...به همین زودی میام.
و هیچوقت به ایران دلیل اصلی نیومدنش رو نمیگفت, اینکه خانواده اش بشدت مخالفن چون شیرینی خورده دختر خالشه.
...
ایراندخت ترسیده بود. از ایرجی که همش نه های مبهم برای اومدن مياورد و از اصرار های پدرش که داشت به اجبار تبدیل میشد. ترسیده بود از اینکه صابر رو به هوای ایرج رد کنه، ایرج هم بزنه زیر قولش و هیچوقت نیاد و در آخر براش فقط یه مشت شرمندگی جبران نشدنی بمونه جلوی خانواده اش.
ترسش جایی به تسلیم شدن رسید که دوهفته تموم خبری از ایرج نشد. نه جواب تلفن های مغازه رو میداد و نه زنگ میزد. راضی شد صابر فقط یه جلسه برای آشنایی بیاد تا هم پدرش یکم آروم بگیره هم شاید به گوش ایرج برسه و دست بکار شه.روزی که صابر میخواست بیاد،  با دلهره بیدار شد، با بغض غذا خورد،  با گریه حاضر شد و با هر لحظه مردن جلوی صابر نشست و با سکوت به تمام حرفایی که صابر راجب زندگی مشترک و خوشبختی میگفت گوش کرد. مجلس خواستگاری که تموم شد شام نخورده شب بخیر گفت و رفت تو اتاقش و همه اینو بحساب خجالت گذاشتن، هیچکس نفهمید که ایراندخت رو به جنونه.تو جاش دراز کشید و تا صبح به صابر فکرد کرد و ایرج. به صابری که واقعا جایی برای نه گفتن نداشت، چه تحصیلات، چه وضعیت مالی و شغل، چه خانواده و حتی تیپ و قیافه اما هیچ حسی جز احترام تو ایراندخت به وجود نیاورده بود.
بعد فکر کرد به ایرجی که میدونست بخاطرش باید با تموم وجود جلوی خانواده اش بجنگه. چون ایرج نه شغل معلومی داشت نه خانواده و تحصیلات دهن پرکنی که در سطح خانواده اش باشه اما عسلی وحشی چشم هاش و حرفای دلبرونه اش ایراندخت رو بيچاره کرده بود.بعد از یه هفته برزخی و نه های بدون دلیلش برای جلسه بعدی خواستگاری جلوی خانواده اش سروکله ایرج پیدا شد. اومدن صابر کار خودشو کرده بود و از طریق شیوا به گوش ایرج رسیده بود. مثل تموم اون روزها تو اتاقش نشسته بود و تو فکر بود که شیوا زنگ زد و براش تعریف کرد که از صاحب کار ایرج پیِ ایرج رو گرفته و به گوشش رسونده صابرو، گفت ایرج حسابی قرمز شده و گفته به ایراندخت بگو تا آخر همین هفته زمین به آسمون برسه میام خواستگاریت.اینارو گفته بود و دل ایراندخت همش قنج رفته بود. فردایِ روزی که شيوا اینارو گفت یه خانم غریبه زنگ زد و اجازه خواستگاری گرفت، خواهر بزرگ ایرج بود. مادرش اول قبول نکرد ولی انقدر اصرار و پافشاری دید که راضی شد.

#ادامه_دارد...(فردا شب)

🧚
🧚🔥
🧚🔥🧚🔥
🧚🔥🧚🔥🧚🔥🧚‍♂🔥🧚

23 Feb, 19:52
88
Post image

🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥
🧚🔥🧚🔥
🧚🔥🧚
🧚🔥
🧚

#شیطان_یک_فرشته_بود_1

قسمت اول

اواخر هفده سالگی اش بود که با ایرج اشنا شد. امتحان های خرداد سال سوم تازه تموم شده بود و برای کل تابستون تو کتابخونه چند خیابون بالاتر ثبت نام کرده بود. عزمش رو حسابی جزم کرده بود که پزشکی بیاره. از بچگی رویای پوشیدن روپوش سفید به دلش چسبیده بود. ته تغاری خونه بود و عزیز دردونه مادر و نقطه ضعف داداش ها و عروسک دوست داشتنی خواهر های بزرگتر. بین همکلاسی هاش هم محبوب بود.مهربون بود و رازدار. اصیل بود و با نجابت. برعکس دوستاش هم تو راه  مدرسه نه بلند بلند میخندید نه در جواب خنده پسرا چشمک میزد. اصلا ایراندخت بود و یک طایفه نازکش.تا اینکه ایرج وارد زندگیش شد. تو کتابفروشی نزدیک کتابخونه ای که ایراندخت میرفت کار میکرد. بین همون رفت و امدهای ایراندخت به کتابخونه وقتی ایرج دم در کتابفروشی ایستاده بود و ویترین تمیز میکرد باهم چشم تو چشم شده بودن و ایراندخت سرشو سریع انداخته بود پایین. اما ته دلش قلقلک شده بود از عسلی وحشی چشم های ایرج..مرداد ماه بود و ماه رمضون. مثل روزهای قبلی رفته بود کتابخونه تا درس بخونه اما بخاطر روزه فشارش افتاده بود و نمیتونست بیشتر از این بمونه. تو راه برگشت با فشار پایین و حال نزار داشت از جلوی کتابفروشی رد میشد که باز چشم تو چشم ایرج شد. عسلی وحشی چشمای ایرج بیحالترش کردن و خورد زمین. ایرج به کمکش اومده بود و برده بودش تو مغازه. چند قلپ اب خنک به خوردش داده بود و بعد تلفن مغازه رو گذاشته بود جلوش تا به کسی زنگ بزنه و بیاد دنبالش.و ایراندخت همونجا تماما تمام ایرج شده بود.روزهای بعدی بجز چشم تو چشم شدن یک لبخند از سر اشنایی هم بود و بعدتر یک احوالپرسی کوچیک. تابستون که تموم شد کتابخونه رفتن ایراندخت هم تموم شد و به دنبالش همون نیمچه دیدن های ایرج.بعد تازه دلتنگی بود که شروع شده بود و ایراندخت تازه دیده بود تو سمت چپ سینه اش چیزی که تو کتاب های درسیش بهش قلب میگفتن سرجاش نیست و انگار لا به لای قفسه یِ عسلی چشم های ایرج جامونده. پاییز بود و خش خش برگ ها و دلتنگی بی امان ایراندخت لا به لای درس خوندن هاش که... ایرج به داد دلش رسید.
...
عصر بود و توی اتاقش نشسته بود که تلفن خونه زنگ خورد. مادرش از توی اشپزخونه داد زده بود که :ایراندخت تلفن رو بردار.
تلفن رو برداشت: _سلام بفرمایید
+سلام...ایران خانم خودتونید؟
_بله...شما؟
+ایرج ام.
و ایراندخت مرده بود و رنگ پرونده بود تا بگه:_ اها...خوبین؟ امرتون؟
+میخواستم ببینمتون.
و ایراندخت مرددتر شده بود:_ برای چی؟
+یه حرفایی هست که حتما باید بهتون بزنم.
دلتنگی ضعیفش کرده بود و نمیتونست مقاومت کنه:_ کجا و کی؟
+فردا هر ساعتی که دوست داشتین توی کتاب فروشی درخدمتتونم.
_باشه. خداحافظ.
و یه لیوان بزرگ از شربت بیدمشک های مادرش رو خورد تا کمی از گرمای بی معنی تنش کم بشه وبعد با تپش قلب بخاطر دروغ گفتن به مادرش گفت فردا بعد از مدرسه با شیوا دوستش میره کتاب فروشی تا کتاب درسی بخره و وجدان خودش رو اینجوری راضی کرد که دروغ هم نگفته و واقعا هم قراره بره کتاب فروشی.فردا صبح بیشتر از هرروز جلوی اینه معتل کرد. مقنعه اش رو با وسواس سرش کرد. چند باری هم دستش رفت سمت موهاش تا بریزه روی صورتش و بعد منصرف شد و دوباره کرددش زیر مقنعه.  عطر خواهر بزرگش رو هم روی خودش خالی کرد و سرمه اش رو یواشکی کش رفت و تو جیب کیفش قایم کرد تا بعد مدرسه تو چشماش بکشه.بعد مدرسه با قدم های دو به شک رفت کتاب فروشی ایرج. درو که باز کرد صدای جیرینگ منگوله دربصدا دراومد و ایرجی که پشت پیشخوان ایستاده بود رو از جاش پروند. جفتشون چشم تو چشم هم شدن و فقط یه سلام ریز بینشون ردوبدل شده بود. بعد چند دقیقه بخودشون اومدن و ایرج از پشت پیشخوان یه صندلی گذاشت جلوی ایراندخت و ازش خواست تا بشینه و بعد دوتا فنجون چایی گذاشت رو میز پیشخوان. چایی شون رو تو سکوت و با دلهره خوردن تا کم کم ایرج بحرف اومد. گفت خیلی وقته چشمش خانومی ایراندخت رو گرفته, گفت شماره اش هم از همون روی که تو ماه رمضون حالش بد شده بود حفظ کرده واسه همچین روزی, گفت دلش پیش ایراندخت گیر کرده و میخواد اول از ایراندخت مطمن بشه  که اگر اونم راضیه بعد از کنکورش برن خواستگاریش. ایراندخت تمام مدت مقابل حرفای ایرج سر پایین انداخته بود و پدر گوشت کنار ناخونش رودراورده بود از استرس. حرفای ایرج تموم شد و باز ایراندخت هیچی نگفت. یعنی نمیدونست چی باید بگه فقط حس میکرد روی ابراست و همزمان داره سقوط میکنه. ایرج سکوت ایراندخت رو که دید جلوش زانو زد و بدون هیچ پیشوند یا پسوند خانمی صداش کرده بود: ایران؟
ایراندخت مرده بود تا سرشو بالا بیاره و بگه: بله؟
+دوستت دارم.
و عسلی وحشی چشم های ایرج نزاشته بود نگه:منم!!

#ادامه_دارد...

🧚
🧚🔥
🧚🔥🧚🔥
🧚🔥🧚🔥🧚🔥🧚‍♂🔥🧚

23 Feb, 19:51
86