واهمه! のテレグラム投稿

« شاید نوشتن تنها سلاح آرام شدنِ ما باشد »
-جمع گریزِ خلوت گزین؛ ناگریزِ ناگزیر.
لطفا نه تحلیلم کن، نه راجع بهم نظر بده.
فوروارد کن مومن خدا:)
-جمع گریزِ خلوت گزین؛ ناگریزِ ناگزیر.
لطفا نه تحلیلم کن، نه راجع بهم نظر بده.
فوروارد کن مومن خدا:)
2,058 人の購読者
704 枚の写真
45 本の動画
最終更新日 05.03.2025 16:53
واهمه! によってTelegramで共有された最新のコンテンツ
دوستداشتنِ واقعی رو فقط از روی اولویت آدمها میشه فهمید دوستانم. خودتون رو گول نزنید!
پندِ روز.
پندِ روز.
سلام. برید دعای هشت صحیفهی سجادیه رو توی گوگل سرچ کنید و بخونید. آخرین کار مفید قبل خوابتون میشه. زیبا بود.🌱
ادبیات آخرین نخ اتصالم به دنیاست. از قوری خوشم میاد. از ببعی خوشم میاد. از چیزای گلگلی خوشم میاد. برای نامه و دستخط میمیرم. عروسک چوبی رو میستایم. عاشق کارتپستالم. عاشق سوغاتیهای خوردنیام. عاشق گلدوزیام. اکسسوریهای کوچولو سر ذوقم میارن. ظرفها برام جالبتوجهن. از نگاه کردن طرح بالشت و روتختی لذت میبرم. عاشق دید زدن فرشفروشیهام. عاشق نگاه کردن آسمونم. ابرا بامزهن. کوهها خیلی بامزهن. ستارهها و درختها رو که نگم. کوسنها هم به نظرم بامزهن. عاشق کادوپیچیِ هدیههام. ورزش بهم حس زندگی میده. هرچیزی که نقاشیِ خونه و پرنده داره خوشحالم میکنه. اینکه کسی بهم میگه یادم افتاده رو دوست دارم. آلبومهای موسیقی رو دوست دارم. هرچیزی که روش اسم علی.ع. داره رو دوست دارم. مسافرت رو دوست دارم. دامنها اکلیلیم میکنن و این زندگی هنوووووز جای تجربه داره، چون من هنوووووز با یهسری چیزا احساس شعف دارم!⭐️
یعنی شما خوشتون نمیاد مرتبط با کاری که میکنید، لباس بپوشید؟ من خیلی خوشم میاد که لباسام نشونه باشن. قصه داشته باشن. اصلا کلا قصه.>>>>
لیا! عزیزِ جانِ ناآرامم، سلام.
اگر بدینسان بیخبریات از من زیاد شده، به این سبب نیست که تو را از یاد بردهام. لیا، عزیزم! آدم که معنای زندگیاش را از یاد نمیبرد!...
تو معنای زندگیام هستی و ماندگاری. اگر دیگر برایت نامه ننوشتهام، تنها یک دلیل دارد، و آن اینست: نمیتوانم چیزی بنویسم که درخورت باشد. و اتفاقا نمیتوانم سکوت کنم و چیزی نگویم. میان دوراهیِ وحشتناکی گیر افتادهام که اگر از تو بگویم، کفایت نمیکند؛ و اگر نگویم، سرریز میشوی از من...
تنها چارهام این است که گاه و بیگاه قطرهای از دریایی که در دلم تکان میخورد را نشانت بدهم، با احتیاط چندتا کلمه را انتخاب کنم و کنار هم بگذارم که ساحت مقدس عشق چین نخورد، ترک برندارد، چیزیش نشود خدای ناکرده... اما کم است.
گاه خیال میکنم تنها نوشتن از تو کافی نیست. باید کار دیگری کنم. از هیبت دوستداشتنت میترسم لیا. گاه از شدت دوستداشتنت به گریه میافتم. اصلا کسی اینها را میفهمد؟ نمیدانم...
شاید فقط آنها که تورا دوست دارند میفهمند..
در مخیلهام نمیگنجد لیا؛ اینکه کسی جز تو را بشود دوست داشت. انگار بعضی چیزها در خمیر آدم است. انگار همان اول که تورا میآفریدند، به گِلت عصارهی معشوقه بودن افزودهاند. مطمئنم که وقتی خدا تو را میآفرید، لبخند میزد...
لیا... این فکر که دور از تو دارم زندگی را حیف میکنم، راحتم نمیگذارد. هر کار میکنم، آخرش مطمئنم که بیدرآغوشگرفتنت، یک هیچ بزرگم.
یک هیچ دست و پا دار... آه لیا.
دلتنگی برای تو قدیمی نمیشود. هربار جور دیگری دلتنگت هستم. صبحها دلتنگیِ ملایمی با نور خورشید به صورتم میخورد. ظهرها دلتنگی کوچکی را با غذا قورت میدهم. و شبها، آه... شبها لیا دلتنگیات را گریه میکنم. شبها دلتنگیات از حجم تنم بزرگتر است. مثل پتویم در آغوشش میگیرم. مثل گربهای توی آغوش دلتنگیات جمع میشوم. زیر سایهاش گم میشوم. شبها دلتنگیات بزرگ است لیا. اندازهی دیوار چین. یا اهرام مصر. چمیدانم همین برج میلاد خودمان. نمیدانم. هیچ مقیاسی برای سنجیدن دلتنگیات وجود ندارد. دلتنگیات به اندازهی زیباییات ناگفتنیست...
لیا! عزیزِ جان پرگریهام. حالا که شبها میگریم و صبحها به روی خودم نمیآورم، حالا که در انکارت به قدرت عجیبی رسیدهام، و حالا که نیستیات تمام تنم را گرفته بگو... برنمیگردی؟
#برایچشمهایلیا
اگر بدینسان بیخبریات از من زیاد شده، به این سبب نیست که تو را از یاد بردهام. لیا، عزیزم! آدم که معنای زندگیاش را از یاد نمیبرد!...
تو معنای زندگیام هستی و ماندگاری. اگر دیگر برایت نامه ننوشتهام، تنها یک دلیل دارد، و آن اینست: نمیتوانم چیزی بنویسم که درخورت باشد. و اتفاقا نمیتوانم سکوت کنم و چیزی نگویم. میان دوراهیِ وحشتناکی گیر افتادهام که اگر از تو بگویم، کفایت نمیکند؛ و اگر نگویم، سرریز میشوی از من...
تنها چارهام این است که گاه و بیگاه قطرهای از دریایی که در دلم تکان میخورد را نشانت بدهم، با احتیاط چندتا کلمه را انتخاب کنم و کنار هم بگذارم که ساحت مقدس عشق چین نخورد، ترک برندارد، چیزیش نشود خدای ناکرده... اما کم است.
گاه خیال میکنم تنها نوشتن از تو کافی نیست. باید کار دیگری کنم. از هیبت دوستداشتنت میترسم لیا. گاه از شدت دوستداشتنت به گریه میافتم. اصلا کسی اینها را میفهمد؟ نمیدانم...
شاید فقط آنها که تورا دوست دارند میفهمند..
در مخیلهام نمیگنجد لیا؛ اینکه کسی جز تو را بشود دوست داشت. انگار بعضی چیزها در خمیر آدم است. انگار همان اول که تورا میآفریدند، به گِلت عصارهی معشوقه بودن افزودهاند. مطمئنم که وقتی خدا تو را میآفرید، لبخند میزد...
لیا... این فکر که دور از تو دارم زندگی را حیف میکنم، راحتم نمیگذارد. هر کار میکنم، آخرش مطمئنم که بیدرآغوشگرفتنت، یک هیچ بزرگم.
یک هیچ دست و پا دار... آه لیا.
دلتنگی برای تو قدیمی نمیشود. هربار جور دیگری دلتنگت هستم. صبحها دلتنگیِ ملایمی با نور خورشید به صورتم میخورد. ظهرها دلتنگی کوچکی را با غذا قورت میدهم. و شبها، آه... شبها لیا دلتنگیات را گریه میکنم. شبها دلتنگیات از حجم تنم بزرگتر است. مثل پتویم در آغوشش میگیرم. مثل گربهای توی آغوش دلتنگیات جمع میشوم. زیر سایهاش گم میشوم. شبها دلتنگیات بزرگ است لیا. اندازهی دیوار چین. یا اهرام مصر. چمیدانم همین برج میلاد خودمان. نمیدانم. هیچ مقیاسی برای سنجیدن دلتنگیات وجود ندارد. دلتنگیات به اندازهی زیباییات ناگفتنیست...
لیا! عزیزِ جان پرگریهام. حالا که شبها میگریم و صبحها به روی خودم نمیآورم، حالا که در انکارت به قدرت عجیبی رسیدهام، و حالا که نیستیات تمام تنم را گرفته بگو... برنمیگردی؟
#برایچشمهایلیا
دلتنگیات نهال است.
هربار خاک روی آن میریزم،
جوانهی دیگری میزند...
دلتنگیات نهال است.
دفن نمیشود، سبز میشود.
هربار خاک روی آن میریزم،
جوانهی دیگری میزند...
دلتنگیات نهال است.
دفن نمیشود، سبز میشود.