H.R.A @hamidrezaabravan Channel on Telegram

H.R.A

@hamidrezaabravan


یک فنجان شعر
@Hamid_Reza_Abravan

H.R.A (Persian)

H.R.A یک کانال تلگرامی معتبر با نام کاربری @hamidrezaabravan است که به اشتراک گذاری یک فنجان شعر و آثار ادبی پرداخته و طرفداران ادبیات و شعر را به خود جذب می کند. این کانال توسط Hamid Reza Abravan اداره می شود که تلاش می کند تا زیبایی های نثر و شعر را با دنیای اینترنت به اشتراک بگذارد. با عضویت در این کانال، شما می توانید از آثار ادبی و پست های جذاب آن لذت ببرید و در میان جامعه ادبیاتی تلگرامی فعالیت کنید.

H.R.A

21 Nov, 21:28


چه کس جز تو مداوا می‌کند حال خرابم را
چه دردی می‌کشم بی تو، بیا کم کن عذابم را

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

21 Nov, 05:48


می‌نویسم ز تو که مالکِ اشعار منی
همه‌ی ذهن من و صاحبِ افکار منی


#حمیدرضا_آب‌روان

پ.ن: جناب سایه مخاطب شعرهای شما چه کسی ست؟

H.R.A

20 Nov, 12:56


تشنه‌ام! تشنه‌ی بوسیدن و بوسیده شدن
هی بزن از دل و جان بوسه‌ی بسیار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

20 Nov, 11:29


#پاکت_آبمیوه
🔹قسمت دوم و پایانی


خوب که دقت کرد جای یه رژ لب بود که قسمت بالایی نی رو گرفته بود.
در حالی که به فکر فرو رفته بود پاکت آبمیوه رو داخل کیفش گذاشت.
افکار مختلفی به ذهنش هجوم می ‌آوردند:
نکنه سعید با کسی...
نه دوست نداشت به این چیز‌ها فکر کنه.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و به صندلی ماشین تکیه داد.
سعید در حالی که داشت با متصدی پمپ بنزین خداحافظی میکرد وارد ماشین شد و راه افتادند.
سعید دوباره شروع کرد به حرف زدن و شوخی کردن.
اما سارا که اعصابش به هم ریخته بود با لحن نسبتا تندی گفت:
میشه چند لحظه هیچی نگی
میخوام آهنگ گوش کنم!
سعید هم که در چهره‌اش مشخص بود از این حرف رنجیده، ساکت شد و به مسیرشون ادامه دادند.
حس میکرد سرش مثل یه تنور داغ و داغ‌تر میشه.
افکار مختلف مثل شیرهای وحشی که آهویی رو به دام انداختند دست از سرش بر نمی‌داشتند.
یعنی کی کنار سعید بوده
همکار خانم هم نداشت که یه وقت اون رو رسونده باشه.
پس این رژ لب قرمز رنگ روی نی آبمیوه چیه
در افکار خودش غرق بود که صدای زنگ گوشیش اون رو به خودش آورد.
صفحه گوشی اسم مینا خواهرش رو نشون میداد.
اصلا حوصله‌اش رو نداشت
گوشی همین جور زنگ می‌خورد
سعید گفت:
جوابش رو نمیدی، الان قطع میشه‌ها
با بی حوصلگی گوشی رو برداشت و  جواب داد:

-سلام مینا جان خوبی
+سلام عزیزم مرسی خودت خوبی کجایی؟
- خوبم شکر، مثل همیشه با سعید داریم میریم خونه
+آهان خوبه
خسته نباشید
میگما یه چیزی، من امروز صبح که داشتم میرفتم چند تا کار بانکی که نزدیک های خونه شماست رو انجام بدم، سعید اتفاقی منو دید و زحمت کشید و من رو رسوند.
در راه هم یه آبمیوه بهم تعارف کرد
پاکت خالیش رو گذاشتم تو کیفم که اون رو بعد دور بندازم اما الان هر چی نگاه میکنم نیست
احتمالا افتاده تو ماشین اگه میتونی یه جوری بردار که بیشتر از این خجالت زده نشم که آبمیوه رو خوردم و پاکتش رو انداختم تو ماشین...

با شنیدن این حرف‌ها لبخندی بر لبانش نشست و گفت:
باشه چشم آبجی گلم
دوست دارم
فعلا خداحافظ.
یه نفس راحت کشید
نگاهی به سعید کرد که همچنان ساکت مونده بود و داشت رانندگی میکرد.
حس میکرد چقدر چهره مظلومی داره
از اینکه فکرهای بدی در موردش کرده بود از خودش شرمنده بود.
صدای ضبط ماشین رو بلندتر کرد و سرش رو به شونه‌های سعید تکیه داد و به آهنگ گوش داد:

باز ای الهه‌ی ناز
با دل من بساز
کاین غمِ جانگداز
برود ز بَرَم...

پایان

#حمیدرضا_آب‌روان

۳۰ آبان ۱۴۰۳

H.R.A

20 Nov, 11:28


🧃#پاکت_آبمیوه
🔹قسمت اول


ساعت اتاق دفتر مدرسه عدد ۲ رو نشون میداد.
دیگه وقت رفتن بود. سارا پوشه ها و برگه‌های امتحانی که تازه تصحیح کرده بود و روی میز ولو شده بودند رو مرتب کرد و در کشو کمد گذاشت.
به مدیر مدرسه خسته نباشید گفت و بعد از خداحافظی بیرون رفت.
هوای مطبوع بهاری رو نفس کشید
نسیم خنک اردیبهشت ماه صورت زیباش رو نوازش می‌کرد.
بیرون از مدرسه زیر سایه درختی که همیشه همون ساعت و همون جا منتظر همسرش می‌موند نشست. چند دقیقه‌ای که گذشت و در حالی که با تلفن همراهش داشت پیام های گروه معلم‌ها رو میخوند، ماشین پارس سفید رنگی جلوش وایساد.
سعید همسرش بود که مثل همیشه بعد از اتمام کارش سر وقت اومده بود دنبالش.
سه سالی میشد که با هم ازدواج کرده بودند و با هم خوشبخت بودند.
سوار ماشین شد

- سلام سعید جان
+سلام خوبی عزیزم، خسته نباشی
- ممنونم تو هم خسته نباشی همسر جان

این مکالمه‌ای بود که معمولا بینشون شکل می‌گرفت.
صدای ضبط ماشین رو بلند کرد و به آهنگ عاشقانه‌ای که داشت پخش میشد گوش داد.
دقایقی در مورد اتفاقاتی که در محل کارشون افتاده بود با هم صحبت کردند و
مثل همیشه سعید سر شوخی رو باز کرد و صدای خنده‌هاشون با صدای موسیقی در حال پخش فضای ماشین رو عاشقانه کرد.
سعید نگاهی به آمپر بنزین ماشین کرد و یادش اومد که خیلی وقت هست چراغش روشنه. به سمت پمپ بنزینی که حوالی خونه‌شون بود حرکت کرد.
بعد از توقف در اونجا در حالی که داشت پیاده میشد گفت:
سارا عزیزم میشه کارت سوخت رو از داخل داشبورد بهم بدی
در داشبورد رو باز کرد و کارت سوخت رو از بین بقیه مدارک ماشین پیدا کرد و به دست سعید داد.
در همین حین حس کرد که پاش به چیزی خورده.
خم شد و زیر صندلی رو نگاه کرد پاکت آبمیوه بود.
همون پاکت آبمیوه‌ای که صبح همراه با یه کیک به سعید داده بود که به عنوان صبحانه بخوره. چون دیر از خواب بیدار شده بود و وقت نمی‌کرد که صبحانه بخوره و محل کارش هم نسبتا دور بود.
خواست اون رو در سطل آشغالی که در محوطه پمپ بنزین بود بندازه اما چیزی توجهش رو جلب کرد.
یه لکه قرمز رنگ بر روی نی پاکت آبمیوه.

H.R.A

20 Nov, 11:26


درود خدمت دوستان و همراهان عزیز .
یکی از معدود داستان هایی رو که نوشتم باهاتون به اشتراک میذارم.
البته تخصصی در داستان نویسی ندارم ولی خب بعضی مواقع یه چیزهایی می‌نویسم.

برقرار باشید به مهر🌺🍃

H.R.A

20 Nov, 07:34


پیچکی باش و به دور تن من حلقه بزن
هر چه خواهی بکن ای عشق گرفتار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

19 Nov, 15:55


قلب تو ناب‌ترین جای جهان است ای دوست
تا نفس هست در این خانه نگهدار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

19 Nov, 06:37


مهربانی کن و هر روز نیازار مرا
در بغل گیرم و بر سینه بیفشار مرا

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

18 Nov, 20:16


ای که بُردی قلب ما را با خودت، بشنو مرا
می‌شوی دور از من امّا، من دچارت مانده‌ام

گر چه امّیدی ندارم باز هم بینم تو را
با نگاهی منتظر در انتظارت مانده‌ام

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

17 Nov, 18:44


تاریک و سیاه است جهان گر تو نباشی
چون نور خدا می‌چکد از چهره‌ی ماهت

این صورت زیبا شده یک ارتش کامل
چشم اسلحه، ابروی تو سردار سپاهت

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

16 Nov, 18:53


دستِ بی‌رحمِ زمان روی تو را پژمرده کرد
من فقط از عاشقانِ پُر‌شمارت مانده‌ام

زنده می‌دارد مرا آن خاطراتِ خوبمان
شاخه‌ای سبزم که از فصلِ بهارت مانده‌ام

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

16 Nov, 09:54


ای که رفتی سال‌ها در انتظارت مانده‌ام
روز و شب چون بی‌قراران، بی‌قرارت مانده‌ام

گر چه عمری رفته از روزی که ترکم کرده‌ای
خوش‌خیالم! در خیالاتم کنارت مانده‌ام

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

15 Nov, 19:16


در وصف تو ای نوگل محبوب چه گویم؟
«چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است»

دنیا شده از پرتو چشمان تو روشن
با بستنِ هر پلکِ تو پایانِ جهان است

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

14 Nov, 10:16


در کنارِ منِ تنها شده ماندی ای عشق
سالها با غمِ بسیار دلم جنگیدی

گر چه بال و پرِ تو سوخت ولی شب تا صبح
در کنارم وسط آتشِ غم رقصیدی

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

13 Nov, 22:06


سلول به سلول تنم عاشق توست
آری دلِ دیوانه‌ی من لایق توست

اقرار کن ای عشق تو هم مثل منی
چون شاهد من چشمِ ترِ صادق توست

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

13 Nov, 19:37


دیوار میان من و تو بسیار است
عمریست که ما حسرتمان دیدار است

هرگز نکنم شکوِه ز بخت بد خویش
چون سهم من از عشق همین آزار است

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

12 Nov, 20:55


سرزنش‌ها شدم از بابت عاشق بودن
آه! تنها تو در این شهر مرا فهمیدی

مانده در یاد هنوز آن شبِ دلگیری که
مثل چشمان ترَم یک‌سره می‌باریدی

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

11 Nov, 21:30


مرا از نو بساز و باز هم از نو خرابم کن
بزن بر جان من نقشی، مرا نقشِ بر آبم کن

تنم چون خوشه‌ی انگور غمگینی لگدکوب است
تو با دستان پُر مهرت بیا من را شرابم کن

#حمیدرضا_آب‌روان

H.R.A

10 Nov, 11:45


عشق! خورشید شدی و به تنم تابیدی
جرعه‌ای نور به پیراهن من پاشیدی

کوه یخ بودم و در هر نفسم سرما بود
این تو بودی که حرارت به دلم بخشیدی

#حمیدرضا_آب‌روان