حمید رستمی @hamid_rostami_1354 Channel on Telegram

حمید رستمی

@hamid_rostami_1354


حرفه ؛ روزنامه نگار

حمید رستمی (Persian)

حمید رستمی، یک کانال تلگرامی با نام کاربری @hamid_rostami_1354 است که هدف اصلی آن ارائه مطالب مرتبط با حرفه روزنامه نگاری است. این کانال توسط حمید رستمی، یک روزنامه نگار حرفه ای با سابقه و تجربه در زمینه رسانه ها و خبرگزاری ها، اداره می شود. اگر به دنبال مطالب جذاب، مفید و حرفه ای در زمینه روزنامه نگاری هستید، حتما به این کانال مراجعه کنید. در اینجا شما می توانید از تجربیات و دیدگاه های حمید رستمی بهره مند شوید و آخرین اخبار و تحلیل های او را دنبال کنید. با عضویت در این کانال، به جمعیتی از علاقمندان به روزنامه نگاری و ارائه خبرهای کیفی ملحق شوید و از اطلاعات مفید و کاربردی در این حوزه بهره مند شوید. اگر علاقه مند به یادگیری و به روز بودن در زمینه روزنامه نگاری هستید، حتما این کانال را از دست ندهید!

حمید رستمی

22 Nov, 15:04


در دست باد پاییزی نشکفته پرپرم کرد!

نگاهی به صدای ویگن در سینمای ایران به بهانه زادروزش

#حمید_رستمی

۱- #ویگن_دردریان خواننده ارمنی تبار ایرانی از همان ابتدا رابطه تنگاتنگی با سینمای ایران داشت و از سال ۱۳۳۴ تا ۱۳۴۵ نزدیک ۳۰ فیلم در کارنامه اش داشت که در برخی فقط خواننده بود و در تعدادی هم بازیگر-خواننده و فقط در دو فیلم "خون و شرف" و "چهارراه حوادث" صرفاً به عنوان بازیگر حضور داشت اما در سالهای اخیر در تعداد زیادی از فیلمها و سریالهای ایرانی از آهنگهای ویگن برای یادآوری یک بازه زمانی خاص و یا انتقال بهتر حس و حال شخصیتهای فیلم استفاده شده است که به برخی از مهمترین هایشان اشاره می شود.
۲- در جنگل پرتقال( #آرمان_خوانساریان ) یک صفحه گرام حاوی ترانه "آسمان آبی" از ویگن کاربردی دراماتیک دارد و به عنوان یک میراث از پدری به پسرش -سهراب- رسیده تا چند سال بعد جای خالی آن صفحه را در کلکسیون مریم، دختری که زمانی عاشق سهراب بوده ببیند و برای دلجویی از مریم به خاطر صدای خصوصی که چند سال قبل از او پخش شده و زندگی اش را دستخوش اتفاقات تلخی کرده است آن را هدیه بدهد: "بعد از او دیگر نمی خواهم، آفتاب و آسمان را، بعد از او دیگر نمی خواهم، چلچراغ کهکشان را.‌‌..." با شعری از پرویز وکیلی که هم در تیتراژ پایانی شاهد آن هستیم و هم در لحظات رانندگی سهراب از داخل ضبط پاترول پخش می شود.
۳ - در فیلم بوتیک ( #حمید_نعمت_الله ) در صحنه عروسی رفقای جهان، آهنگ شادوماد پخش می شود تا به نوعی به تلطیف فضای تلخ و سیاه و شخصیتهای نومید فیلم کمک کند: "غنچه بیارید، لاله بکارید، خنده برآرید، میره به حجله شادوماد، بعله برونه، گل می تکونه، دسته به دسته، دونه به دونه شادوماد" شعر ترانه از سیروس آرین پور است و آهنگسازی اش بر عهده عطاالله خرم!

۴- در فیلم سرخ پوست ( #نیما_جاویدی ) از دو ترانه ویگن استفاده می شود اولی در اتاق کار سرگرد جاهد و به هنگام صحبت با افسر زیردستش است که آهنگ "دریای بی آرام" در پس زمینه صحبتهای این دو در فضای زمخت و هولناک زندان، نشان از روحیه شاعرانه سرگرد جاهد برخلاف دیسیپلین و ظاهر جدی اش دارد. شعری از #پرویز_وکیلی و آهنگسازی و تنظیم از پرویز مقصدی:" من کی ام دریای بی آرام، خسته و دیوانه ای ناکام" و در ادامه با ریشه دواندن عشق ظریف بین سرگرد جاهد و مددکار اجتماعی، او برای ابراز عشقش آهنگ "فریاد انتظار" را از بلندگو های زندان پخش می کند تا به گوش مددکار برسد. شعر ترانه از پرویز وکیلی و آهنگ سازیش بر عهده خود ویگن است:" یه شب که تار گیسویت پیچیده بر تار گیتارم، شايد به گوش تو آید فریاد انتظارم!"
۵- در فیلم سیانور ( #بهروز_شعیبی ) که اتفاقات آن به اوایل دهه ۵۰ خورشیدی و مبارزات سازمان مجاهدین خلق با رژیم سلطنتی برمی گردد در چند صحنه که شخصیتهای داستان در کافه حضور دارند در پس زمینه صحبتها، آهنگ سوگند پخش می شود: "عاشقی گم کرده ره بی آشیانم ، مانده بر جا آتشی از کاروانم، زین پس محزون و خاموشم، عشقت خاکسترم کرد...." ترانه معروف با شعری از تورج نگهبان و آهنگسازی بابک افشار که علاقه وافر کارگردان به این آهنگ آنجایی بیشتر خود را نشان می دهد که در تیتراژ پایانی بازخوانی آن با صدای #محمد_معتمدی را می شنویم هرچند که مثل بیشتر آثار بازخوانی شده فرسنگها با صدای خسته و دردمند ویگن و حس و حال واقعی ترانه فاصله دارد: عمری هر شب در رهگذارت، ماندم چشم انتظارت، شاید یک شب بیایی دردا تنهای تنها، بگذشته بی تو شبها، در حسرت و جدایی!"
۶- پارک وی ( #فریدون_جیرانی ) یکی از معدود تجربه های سینمای ایران در ژانر وحشت است که در یکی از صحنه های حسی و لطیف آن بر خلاف کلیت خشن و جنوان زده اش، آهنگ حزین و مادرانه "لالایی" را برای نشان دادن عمق رابطه مادر - پسری شاهدیم که شعر آن از کارو برادر ویگن است و آهنگسازی اش به عهده خود خواننده: "ببار ای نم نم بارون، زمین خشک را تر کن، سرود زندگی سر کن، دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگ، بخواب ای دختر نازم...."

۷- شب یلدا ( #کیومرث_پوراحمد ) با خداحافظی دردناک حامد با زن و دخترش در فرودگاه آغاز می‌شود. زنی که در لحظات آخر وداع، شرمسار از اتفاقاتی که در آینده رخ خواهد داد دچار نوعی عذاب وجدان مقطعی شده و حامد که تمام مسیر، از فرودگاه تا خانه را اشک می‌ریزد و رانندگی می‌کند و در خیابان‌های خلوت تهران ترانه دل دیوانه با شعری از پرویز وکیلی را از ضبط ماشین گوش می‌کند و در خود می‌شکند :
پس از این زاری مکن ، هوس یاری مکن
تو ای ناکام ، دل دیوانه، با غم دیرینه ام،به مزار سینه ام،بخواب آرام . دل دیوانه،
با تو رفتم بی تو باز آمدم،از سر کوی او، دل دیوانه،پنهان کردم در خاکستر غم،آن همه آرزو،دل دیوانه،چه بگویم با من ای دل چه ها کردی،تو مرا با عشق او آشنا کردی....

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

21 Nov, 12:42


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ اول آذر ماه سال ۱۴۰۳

جوانی هم دو روزی بود و نگذشت!

#حمید_رستمی

بخش دوم:

۳ - #قدرت_الله_ایزدی به نوعی بازکشف #سروش_صحت به واسطه همشهری گری و خاطرات احتمالی اش از اجراهای صحنه ای در اصفهان است که به یکباره در آستانه ۷۰ سالگی تبدیل به یک سوپر استار کمدی شد که حالا نقش #مهران_رجبی را بازی می کند و در هر برنامه ای حضور دارد. فردی که سالها در صحنه های تئاتر کمدی اصفهان حضور داشت و بعد از حضور در سریال شمعدونی درهای اشتهار بیش از پیش به رویش گشوده شد و در سریال "مگه تموم عمر چند تا بهاره؟" رسماً درخشید و جای پای خود را محکم کرد. سریالی که در ابتدا کسی به جفت و جور شدنش با #علی_مصفا در نقش پسر او، چندان امیدی نداشت ولی به سرعت چنان شیمی رابطه ای با هم برقرار کردند که تصور سریال بدون آن دو دشوار است. با همه این اوصاف این برنامه جوکر بود که ویژگی‌های دیگری از شخصیت و استعداد بازیگریش را به رخ کشید. قدرت تمرکز بسیار بالا همراه با حاضر جوابی‌هایی که از سال‌ها تجربه روی صحنه در وجودش نهادینه شده از او اعجوبه ای ساخت که هیچ کدام از کمدینهای معروف توان ایستادن در برابرش را نداشتند اما این هم یک روی قضیه بود و روی دیگر کودکی نهفته در وجودش و شر و شوری که از خود بروز می داد و توان فیزیکی بسیار بالا در برنامه ای با آن مدت زمان طولانی همه از قدرت الله ایزدی که به رشید معروف است یک قند خالص درست کرده بود که چون کودکی بازیگوش با انعطاف بدنی بسیار بالا که برای فردی در ۶۸ سالگی بسیار دشوار است کل برنامه جوکر را به بازی بگیرد. صحنه های دراز کشیدنش روی مبل و دست به چانه به تماشای جوکر تایم نشستن و پاها را تکان دادن از او کودکی ۷ ساله می‌ساخت که انگار به تماشای کارتون نشسته است یا ورجه ورجه‌ها و دستش نرسیدن به طبقات بالای کمد آشپزخانه به خاطر کوتاهی قدی که یک عمر از آن خجالت کشیده و حالا تبدیل به برگ برنده اش شده بود از او کمدینی می ساخت که انگار سن و سال برایش صرفا یک عدد است و سالهای سال فرصت دارد که کودکی را تجربه کند.

۴- ویدیو هایی که اخیراً از ورزش کردن #جمشید_هاشم_پور در ۸۰ سالگی پخش شده نشان دهنده آمادگی جسمانی بسیار بالای نخستین سوپر استار سینمای بعد از انقلاب است که علی رغم چین و چروکهای طبیعی حاصل از گذر ایام نشان دهنده این نکته است که استاد ۸۰ سالگی را هم چندان جدی نمی گیرد و با وزنه و هالتر دمخور است کاری که برای خیلی از سن پایین ها هم قفل است. کسی که با آن سر تراشیده و اندامی قهرمانانه روزگاری که یکه بزن سینما بود و به خاطرش جلوی سینماها صف بسته می شد و همان محبوبیت شگرفش او را ممنوع التصویر و ممنوع التاس کردن می کرد. او سالهای سال چرخ سینمای ایران را به گردش درآورد تا بعدها با حضور در فیلمهای علی حاتمی و فیلم پرده آخر وجه دیگری از هنر بازیگریش را به رخ بکشد که در فیلمهای #ملاقلی_پور تکمیل شد و در فیلم هیوا در نقش رحیم، یک قهرمان ساکت و آرام و بازی درونی را ظاهر شد و ملت را متعجب کرد از این حجم از تفاوت نقشها! او حالا در ۸۰ سالگی فارغ از قیل و قال دنیا مثل یک جوان ۳۰- ۴۰ ساله ورزش می کند و خود را روی فرم نگه می دارد تا اثبات کند بهترین زندگی، زندگی سالم است!

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

21 Nov, 12:42


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ اول آذر ماه سال ۱۴۰۳


جوانی هم دو روزی بود و نگذشت!

#حمید_رستمی

۱- " اسپندر" هیچ وقت پیر نشد. هیچ وقت بازنشسته نشد. هیچ وقت نوه هایش را بر زانو گذاشته و با آنها بازی نکرد. فرصت این را نیافت که روی نیمکت پارک بنشیند و با هم سن و سالانش خاطره دور سالهای سرد را مرور کند. از روزهایی بگوید که سادگی عادتی مشکل نبود و سختی نان بود و باقی ساده بود. او تا لحظه آخر برای آن یک لقمه نان به معنای کامل کلمه جان کند. آن روزها که جوانتر بود و نفت به معنای واقعی طلای سیاه یا بلکم ارزش بالاتری داشت روزگار پررونقی را تجربه می کرد و با گاری دستی که دست کم ۲۰ - ۳۰ گالن نفت در آن جای می گرفت، در کوچه و خیابان برای مردم توانمندی که حوصله ایستادن در صفهای قطاری و نوش جان کردن سرمای جانسوز کوهستان را نداشتند نفت می برد و کارش چنان رونق داشت که برای یک هفته بعدش هم مشتری دست به نقد داشت و در سرازیریها و سربالاییهای شهر با آن گاری دستی رسماً کشتی می گرفت تا سکانش از دستش در نرود و خرابی به بار نیاورد. بعدها که دیگر بساط نفت سوزان برچیده شد و همه چیز به گاز و برق ربط پیدا کرد او به یک فرغون کوچک پناه برد تا با جابجا کردن بار ملت نانش را از آهن در بیاورد نه سنگ! او تا وقتی که نایی در بدن داشت با آن فرغون دوره گردی کرد و حتی در روزهای آخر که دیگر دستانش قوه نگه داشتن دسته فرغون را نداشت با ساعدش آن را می گرفت تا محتاج دیگران نشود. او هیچ وقت بازنشست نشد. هیچ وقت نیاسود و احتمالاً در دنیای دیگر هم دسته های آن فرغون چنان به ساعدهایش چسبیده اند که هزار فرشته الهی هم توان جدا کردنش را نداشته باشد.

۲- "قربان" سنگک پز بود. یک شاطر سنتی که تا آخر عمر پای تنور ماند و آدم با دیدنش یاد کتاب فارسی اول دبستان می افتاد که درس نان و نانوا را برایش مرور می کنند آن هم در روزهایی که تنها نانی که دیده بودی "پنجه کِش" بود و لواش و سوال ابدی- ازلی که چرا نان این شاطر خوش مشرب مثلثی است و چگونه از آن دریچه مثلثی کوچک نانی به آن درازی بیرون می آید. "قربان" تا روز آخر زندگی اش پای تنور بود. هر بار که خمیر را روی پارویش پهن می کرد فکر می کردی دیگر این آخرین سنگکی است که به تنور می سپارد. او هم هیچ وقت بازنشسته نشد. هیچ وقت گردش نرفت. هیچ وقت نوه هایش را برای بازی به پارک دو قدمی اش نبرد. نزدیک ۸۰ سال سن داشت و پای تنور عرق می ریخت و با هر سنگکی که از میان سنگریزه های داغ در میآورد خیال می کردی دیگر این آخرینش است و دستهای کبره بسته و ترک خورده یی که دیگر حتی سوختن را هم حس نمی کرد و تبدیل شده بود به جسمی مکانیکی که با حرکتی آهسته تکراری ترین کارهای دنیا را بدون هیچ خستگی انجام می دهد. هر چند که به سختی توان ایستادن داشت ولی کارش چنان درست بود که ملت برای نانش صف می بستند. هر بار که پتک سنگینش را برای صیقل دادن سنگریزه ها و صاف کردنشان بر می داشت منتظر بودی از دستش بیفتد و خجل شود ولی باز هم ادامه می داد و ادامه می داد تا اینکه به گمانم جلوی همان تنور آتشین دنیایش را عوض کرد. فکر کنم سالها باید طول بکشد تا فرشتگان مقرب الهی آن دسته پارو را بتوانند از دستانش جدا کنند و دستان کبره بسته اش را حسابی وازلین بزنم تا شاید بتواند اندکی دست داشتن را حس کند.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

17 Nov, 18:57


https://filmemrooz.com/5141/

حمید رستمی

16 Nov, 13:16


پنج فیلم برگزیده از کارنامه #یدالله_صمدی به بهانه زادروزش

آوازهای سرزمین مادری!

#حمید_رستمی

۱- اتوبوس را صمدی در سال ۱۳۶۴ با فیلمنامه‌ای از #داریوش_فرهنگ ساخت که اقتباسی آزاد از فیلمنامه پرونده قدیمی پیرآباد نوشته #بهرام_بیضایی محسوب می شد که البته محمود دولت آبادی هم نسبت به آن ادعاهایی داشت.
فیلم در آذربایجان و در یکی از روستاهای حاشیه دریاچه ارومیه فیلمبرداری شده ولی به جز اسامی برخی شخصیت‌ها مثل یاشار و نهایتا ساز عاشیق که در قهوه خانه به عنوان صدای پس زمینه گفتگوهای بازیگران استفاده می شود از دیگر المان ها و نشانه های مربوط به آذربایجان چیزی را با خود ندارد و در دوبله، زبان و لهجه تمام بازیگران را زبان سلیس فارسی تهرانی انتخاب کرده اند و حتی موسیقی ساخته شده توسط بابک بیات هم ارتباط چندانی به تم‌های موسیقی آذربایجان ندارد.
فیلم حکایت اختلاف بالا دهی ها و پایین دهی ها یا همان دعوای حیدری_نعمتی سالیان دور است که این بار آتش کینه با خرید یک اتوبوس مستعمل توسط پایین دهی ها- که موجب کسادی کار گاریچی بالادهی شده-شعله ورتر می شود و رقابت و دشمنی و در برخی موارد حتی زد و خورد بین دو گروه را تشدید می کند و در این میان تلاشهای "اسد آقا" معلم روستا که نمادی از هدایتگر جامعه است و سعی در تربیت درست نسل آینده دارد و همچنین "پیربابا" مرد نیک سیرت پا به سن گذاشته که نمادی از مصلحان بی حاشیه است هم سودی نمی بخشد تا اینکه طرفین بعد از تحمل ضررهای مالی و جانی، به این نکته پی می برند که تنها فرد منتفع از این اختلاف، کدخدای روستاست که به بهانه خرید اتوبوس سعی دارد مال و اموال آنها را یک به یک از چنگ شان درآورد.
در فیلم بازی‌های خوبی از #مرتضی_احمدی ، #هادی_اسلامی و حمید طاعتی شاهد هستیم و یک دریاچه ارومیه پرآب و نماهای استخراج نمک از این دریاچه که جزو تصاویر کمیاب در سینمای ایران محسوب می‌شود.

۲- ایستگاه یکی از معدود آثار روانشناختی سینمای ایران در دهه ۶۰ بود که داستان آن در یک ایستگاه راه آهن می گذرد و درگیریهای ذهنی یک نابغه الکترونیک که با خرابکاران همدست شده و بمبی ساعتی کار گذاشته که ۴۵ دقیقه دیگر منفجر خواهد شد را روایت می کند و مخاطب از طریق فلاش بک های متعدد آشفتگیهای ذهنی او را که ریشه در گذشته دارد واکاوی کرده و در ادامه بعد از دیدن همسر سابقش در ایستگاه و آدمهای بیگناهی که قربانیان احتمالی انفجار خواهند بود بدون آنکه به ورطه شعار بیفتد متحول شده و عملیات را لو می دهد. بازی درخشان پرویز پورحسینی از نکات بارز فیلم بوده و پیچیدگی های ساختاری و درهم آمیختگی زمانی داستان برای مخاطب قابل درک درآمده است.

۳- "آپارتمان شماره ۱۳" کمدی موقعیت و پر بازیگری است که معضلات آپارتمان نشینی در تهران و فرهنگ نامناسب اجتماعی ساکنان را مورد نقد قرار می دهد و البته در زمان خود به اندازه کافی خنده دار هم بود. #علیرضا_خمسه در نقش "آقاماشالله" یکی از بهترین بازیهایش را به نمایش می گذارد و به خاطرش برنده جایزه بهترین بازیگر مرد از سومین جشنواره بین المللی فیلم پیونگ یانگ شد. او جوان ساده دل شهرستانی ست که در طول فیلم تلاش می کند آپارتمانش را فروخته و در شهرستان با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند ولی شرایط خاص آپارتمان و همسایه ها مانع از آن است. استقبال خوب تماشاگران به هنگام اکران و همچنین دریافت سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه و بهترین فیلم از نهمین جشنواره فیلم فجر مبین این نکته بود که صمدی توان راضی نگه داشتن همزمان تماشاگران و داوران را دارد.

۴- "مردی که زیاد می دانست" نخستین ساخته صمدی بعد از سالها دستیاری در سینمای ایران بود که فیلمی اخلاقگرایانه در فضای شعاری سالهای اول انقلاب است که یک اعلام حضور تاثیرگذار محسوب می شود. کارمندی که از فشارهای اقتصادی به تنگ آمده توسط پیرمردی مرموز روزنامه های ماههای آتی را بدست می آورد و از وقوع جنگ مطلع می شود و با توسل به نادرست ترین شیوه ها سرمایه اندوزی کرده و روز به روز بر حرص و طمعش اضافه می شود تا اینکه خبر مرگ قریب الوقوعش در یک تصادف را در روزنامه می بیند.
۵ - فیلم "سارای" بعد از ساوالان و دمرل سومین ساخته صمدی بر پایه افسانه های فولکلور آذربایجان است که در دو نسخه مجزای ترکی و فارسی تولید شده و در استانهای ترک نشین به زبان محلی به نمایش درآمد و با استقبال شدید خانواده ها مواجه شد و ماهها بر روی پرده ماند. فیلم بر اساس قصه یی شفاهی که سینه به سینه نقل شده ساخته شد و از طبیعت زیبا و کوهستانی منطقه ارسباران و موسیقی سنتی آذربایجان بهره می برد و آداب و سنن قدیمی و فراموش شده را به نمایش می گذارد و قصه عشق سارای و آیدین و پایان تراژیک دختر زیبای ایل را که برای تن ندادن به ازدواجی اجباری با خان خود را به رود ارس می اندازد و غرق میکند تا جاودانه شود را روایت می کند.

حمید رستمی

14 Nov, 14:18


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۴ آبان ماه سال ۱۴۰۳

هر چه ما را لقب دهند آنیم!

#حمید_رستمی

بخش دوم

۳ - بعدها با همه گیر شدن کارتونهای تلویزیونی، القاب همسن و سالانمان بیشتر از تلویزیون وارد ادبیات مان شد و مثلاً به بچه تپل و شرور لقب "زومبه" می دادیم و برای کسی که فکر می کرد همه دوستش دارند و به او نظر دارند "بوشوگ" می گفتیم و به آدمهای خوشتیپ و خوش لباس و وجیه المنظر لقب آناناس می دادیم و آدم خواب آلودی که همیشه خدا چرت می زد "شلمان" لقب داشت که اولی از کارتون "میتی کومون" می آمد و دومی از "لوک خوش شانس" و سگش که فکر می کرد همه دوستش دارند و آخری هم مال کارتون "بامزی قویترین خرس جهان" بود که لاک پشتی به اسم شلمان یک ساعت خواب به خصوص داشت و هر موقع این ساعت خواب فرا می رسید بی توجه به وضعیت و شرایط زمان و مکان بالشش را در می آورد و به خواب می رفت. نشان به آن نشان که یک بار در یک بازی فوتبال که شلمان دروازه بان بود داور پنالتی به ضرر تیم شلمان گرفت و تا خواستند ضربه پنالتی را بزنند ساعت خواب شلمان رسید و وسط دروازه گرفت خوابید. همبازیانش التماس، که تو را خدا حداقل یک دقیقه پنالتی را بیدار بمان و بعد بخواب قبول نکرد که نکرد و جالبتر اینکه پنالتی به لاکش برخورد کرده و گل نشد.
۴ - یکی از موارد پرکاربرد القاب در دنیای امروز در فوتبال ایران است که هر کس دو سه بار در ورزشگاه آزادی در لباس سرخابی به میدان برود هواداران یک لقبی به نافش می بندند که گاهی حتی یک لقب به چند نفر اطلاق می شود که نمونه اش سلطان است که #علی_جباری و #علی_پروین در آن شراکت دارند. لقب هرکول جیبی مال #علیرضا_اکبرپور بود که در سال ۷۵ از ماشین سازی تبریز همراه با #ناصر_حجازی به استقلال آمد و ۱۰ سال تمامی راست آبی ها را بیمه کرد و با سری پایین چنان سریع نفوذ و دریبل می کرد که کمتر مدافعی بدون خطا کردن توانایی مهارش را داشت. معمولا مدافعان چپ با لقب مالدینی تشویق می شدند حالا چه #رضا_شاهرودی باشد چه #محمد_نوازی ، البته نوازی بعدها که به جناح راست نقل مکان کرد لقب دیوید بکهام را گرفت! بهروز رهبری فر با کاستاکورتا مقایسه می شد. لقب جادوگر به #علی_کریمی داده شده بود که واقعاً پا به توپش معرکه بود و با توپ اعجاز می کرد در یک کلام، یک عشقبازی خالص و بی‌غل و غش! هلیکوپتر لقب وحید هاشمیان بود که از آلمان با خودش آورده بود و موشک لقب مهدی مهدوی کیا که اشاره به استارتهای سریع و گاهاً شوتهای مهلک و غیرقابل پیش بینی اش داشت. هشت شاکی لقب مجتبی جباری بود که علی رغم کیفیت فنی بسیار بالایش معمولاً با مدیران و مربیان به بن بست می خورد. یاغی اولین بار برای مهدی هاشمی نسب استفاده شد و بعدها به هر کس که سابقه پوشیدن پیراهن سرخابیها و بعد پیوستن به تیم رقیب را تجربه می کرد اطلاق می شد ولی خب یاغی فقط یک نفر بود و بقیه حتی در صورت شباهت نوع انتقال هم نهایتاً یاغی مناطق کمتر توسعه یافته لقب می گرفتند. گیتاریست لقب ارسلان مطهری بود که بعد از گلزنی ادای گیتار زدن در می آورد. مهدی آر پی جی به فنونی زاده گفته می شد که شوتهای ناگهانی اش از پشت ۱۸ قدم کم از آر پی جی نداشت و فقط دو تای آن را در بازی با عربستان و به محمد الدعایه بهترین دروازه بان آسیا زد. پرویز سوبله چوبله به مظلومی اطلاق می شد که در قامت سرمربیگری ۴ بار پیاپی دربی را برد و در پنجمی در بدترین حالت ممکن با هت تریک ایمون زاید بازی را واگذار کرد تا لقب پوبله حسرت همیشگی اش باشد. موسوی کلایورت به دلیل رنگ پوست و شباهتش به مهاجم هلندی به علی موسوی داده می شد. شیر کپنهاک به دلیل درخشش در مسابقه دوستانه تیم ملی با دانمارک به هادی طباطبایی داده شد و غزال تیزپا لقب خداداد عزیزی بود و خیلی لقب های دیگر که تا دنیا دنیاست در سکوها فریاد زده خواهند شد.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

14 Nov, 14:18


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۴ آبان ماه سال ۱۴۰۳

هر چه ما را لقب دهند آنیم!

#حمید_رستمی

بخش اول

۱- نیم قرن پیش که هنوز نام فامیلی گفتن برای افراد همه گیر نشده بود در میان دایره محدود اسامی در فرهنگ عامه آن روزها که معمولاً خلاصه شده بود در تعدادی اسامی مذهبی تکراری، اولین چیزی که برای تمیز دادن آدمها از یکدیگر به ذهن اطرافیان می رسید این بود که بر پسوند و یا پیشوند اسم طرف آقایی چیزی اضافه می کردند تا ملت به اشتباه نیفتند و همه می دانستند که منظور از "حسن آقا" کیست و "آقا حسن" کی! "آقا حسین" چه کسی است و "بالا (به معنای کوچک) حسین" کدام و اگر قضیه پیچیده تر می شد اهالی در یک اقدام دسته جمعی بدون برنامه ریزی شده ، شغل یا یک ویژگی برجسته فیزیکی را به اول و آخر اسم طرف اضافه می کردند تا با دیگر آدمها و اسامی مشابه قاطی نشود. مثلاً "اوزون حسن" به نوعی از حسن گفته می شد که قدش کمی درازتر از بقیه باشد یا "کاسیب رستم" به نوعی از رستمها اطلاق می شد که از نظر سطح مالی به قول امروزیها در حد قشر آسیب پذیر جامعه باشد و بلکه هم پایینتر! و این چنین بود که هر کس برای خود اسم و رسمی داشت که گاه مثل یک سِر مگو فقط پشت سر طرف ادا می شد و حتی گاهی به قدری بالای ۲۵ سال بود که الان هم نمی شود بر زبان آورد و اینجا نوشت.گاهی هم چنان نشئه آور بود که طرف خودش از شنیدنش غرق لذت شود مثل "کریم پایه یک" که اشاره به گواهینامه رانندگی پایه یک اش بود که در آن روزگار کمتر کسی می توانست به آن دسترسی پیدا کند یا "غلام اوزه بیو" که شباهتش به فوتبالیست افسانه ای پرتغالیها را یادآور می شد.
۲- در دوره راهنمایی در بین ۲۰- ۳۰ معلم شاغل در مدرسه سه معلم با فامیلی مشابه داشتیم که از قضا هیچ ارتباطی به هم نداشتند و در روزگاری که دانستن و ادا کردن اسم کوچک معلمان از جمله گناهان کبیره محسوب می شد ما برای تشخیص دادن این سه "فدایی" ارجمند از سه لقب قد بلند، پیر و عصبانی استفاده می کردیم و کل مدرسه در این امر متفق القول بودند و اگر از کسی احیاناً می پرسیدی که معلم ادبیاتتان کیست؟ او بدون لحظه یی تفکر می گفت: "فدایی قد بلند!" این چنین بود که وقتی ۲۰ سال بعد با یک "فدایی" جوان همکار شدیم و پی بردم که ابوی اش قبلاً معلم مدرسه ما بوده، هنگام پرسیدن سوال "کدام فدایی؟" استرس عجیبی کل وجودم را فرا گرفت که اگر خدایی نکرده سومی باشد و بداند که ما روزگاری پدرش را به چه نامی صدا می کردیم همانجا خونم را بریزد. که از بخت خوشمان فدایی اولی بود و حسابی از قد و بالای رعنایش تعریف کردیم و حتی قد و بالای خودش را با ابوی شان مقایسه کرده و گفتیم ماشالله بزنیم به تخته قد خودتان هم که کاملاً از پدر به ارث رسیده است.
حالا تو ببین کلاسی که شاگردانش تشکیل یافته از "سلیم سه سانتی"، "یوسف گنجشک" (سئرچه یوسف)، اصغر سگ دست، رامین کوپک، اوروس (روس) جهان، جنی احمد، کچل محمود و ... هر کدام چه هیولاهایی بودند که برای به فنا دادن دنیا و آخرت مردم یک شهر کفایت می کردند.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

12 Nov, 19:52


https://filmemrooz.com/5135/

حمید رستمی

09 Nov, 16:20


https://filmemrooz.com/5130/

حمید رستمی

08 Nov, 18:23


یک تخته و دو پخمه!
حمید رستمی🖋پس از ساخت سریال «وضعیت سفید» (حمید نعمت‌الله) بیش‌تر کارگردانان برای تجدید خاطرات خود هم که شده از فضای نوستالژیک دهۀ 1360 برای نشان دادن توانایی‌های فنی و هنری خود استفاده می‌کنند که برخی از این تجربه‌ها در حوزۀ تاریخ‌نگاری با لحنی جدی است، همچون «ماجرای نیمروز» (محمدحسین مهدویان) و برخی هم مثل «نهنگ عنبر» (سامان مقدم) با پس‌زمینه‌ای از آن دوران و نشانه‌هایش، روایت داستانی تخیلی در فضایی شوخ‌وشنگ به قصد نشان دادن تفاوت مناسبات آدم‌ها و سبک زندگی و سلایق جامعه را در دستور کار قرار می‌دهد.
«زودپز» (رامبد جوان) از همۀ این تجربه‌ها استفاده کرده اما راه خود را می‌رود و دنیای خودش را بنا می‌کند که در آن حتی با موشک‌باران هم بشود شوخی کرد. فیلمی ‌پرزحمت با لوکیشن‌های عموماً خارجی و دو بازی درخشان از محسن تنابنده و نوید محمدزاده که اولی با خلق شخصیتی جدید از دامادی که شغل درست‌وحسابی ندارد و حتی بعد از مرگ زنش هم در خانۀ پدرزن زندگی می‌کند و عاشق تیم استقلال و جعفر مختاری‌فر و عبدالعلی چنگیز و رفتن به امجدیه برای تماشای فوتبال است و کم‌تر نشانی از تجربه‌های کمیک قبلی را با خود دارد و برای رسیدن به نقش سیروس، قالب‌های پیشین را کنار گذاشته و شباهتی به نقی معمولی (پایتخت) ندارد. دومی‌ هم در نخستین تجربۀ طنزش در جان بخشیدن به یک باجناق محافظه‌کار و داماد سرخانه‌ای که آویزان پدرزن شده و دائم در کار تأیید گفته‌های اطرافیان برای خودشیرینی است و در حالی که علاقه‌ای به زنش ندارد اما صبح تا شب قربان‌صدقه‌اش می‌رود تا موقعیتش از دست نرود، سنگ تمام می‌گذارد. محمدزاده نقشی پرجنب‌وجوش و پرحرف را بر عهده دارد که هم در طنز کلامی ‌با نوع خاص حرف زدن و گاه در میانۀ جمله با عوض کردن ماهیت آن تبحر خاصی از خود نشان می‌دهد و هم با آمادگی بدنی، ویژگی‌های جدیدی از هنر بازیگری‌اش را به نمایش می‌گذارد...*

*متن کامل این نقد را در صفحات 66و67 شمارۀ آبان «فیلم امروز» بخوانید.

حمید رستمی

08 Nov, 17:21


منبع : مجله #فیلم_امروز شماره ۴۴ آبان ماه ۱۴۰۳

تنهایی یک دونده استقامت

#حمید_رستمی

آخرین حضور #فرامرز_قریبیان بر روی پرده سینما یک شاه نقش اساسی بود که از بخت خوش به نصیبش شد. فیلم خروج ( ابراهیم حاتمی کیا ) روایتی از قهرمان زخم خورده و تنهایی بود که سال‌هاست گوشه عزلت اختیار کرده و دور از مردم در کلبه‌ای ساکن شده و عصای دستش تراکتوری قدیمی ست و دمخورش سگی که هم نگهبانش است و هم کمک حال و رفیقش. قریبیان با آن نگاه‌های عمیق و معنادار و دور از اجتماع خشن و مشغول شدن به کاری که از تخصص جوانی اش بشدت دور بوده، عناصری از سینمای وسترن را در فضای فیلم جاری می‌کند؛ قهرمان روزگار سپری شده که سعی دارد بقیه عمرش را بی سر و صدا و شر و شور جوانی سپری کند.
فیلم با صحنه عبور قطاری آغاز می شود که یادآور تعدادی از مهم ترین فیلمهای وسترنی است که غریبه یی از قطار پیاده می شود و در موقعیتی جدید آماده رقم زدن یک اتفاق بزرگ است. اما قهرمان غریب ما پیرمردی ست که در زیر نور ماه و چراغهای روشن تراکتور، دور از قیل و قال و شوخی های جوانان روستا در گوشه یی سیگاری می گیراند و با پکی عمیق نگاه حسرت بار و ملیح اش را از جوانان دزدیده و متوجه سگ اش می کند که مشغول آب تنی است.
حاتمی کیا در ده دقیقه اول برای معرفی شخصیت رحمت سنگ تمام می گذارد و با نماهای موجز از پیرمردی بریده از جامعه با صورتی سنگی، ریش و مویی نامرتب ، چین و چروکی که غم‌ روزگار بر چهره اش نشانده را بدون کمترین گریم معرفی می کند و تصویری باور پذیر و یگانه از کشاورزی پیر و زحمت کش ساخته که شبها کار می کند و با دمیدن سپیده به رختخواب می رود و با سیگاری در گوشه لب و چشمانی که انگار غم و اندوه عالم را با خود دارد سرش به کار خود گرم شده و از گذشته یی احتمالا تلخ فراری ست. قهرمانی تک افتاده که سال‌ها از زمان جوش و خروش اش سپری شده و زمانه پیرش کرده اما چون یک آتشفشان خاموش منتظر جرقه‌ای است که دوباره فوران کند. این فوران با فرود اضطراری هلیکوپتر رئیس جمهور به خاطر نقص فنی در مزرعه اش آغاز می شود و البته تصویر گذرا و بغض آلود حاتمی کیا نسبت به رییس جمهور وقت که از ترس سقوط آب قند لازم شده ، فیلم را تا لبه پرتگاه سقوط پیش می‌برد. اما با رها کردن فوری این مسئله، پیش کشیدن زیر آب شور رفتن زمین‌های کشاورزی روستاییان و در ادامه شورش جوانان نسبت به پیمانکار دولتی سدساز، به رهبری رحمت بخشی ( فرامرز قریبیان) به جریان اصلی فیلم تبدیل می شود و سکوت‌ها و نگاه‌هایی که رحمت را وا می‌دارد برای ستاندن حق خود و هم ولایتی‌هایش دست به کاری سترگ زند. درست شبیه آن چه که قهرمانان بازنشسته سینمای وسترن در موقعیتی مشابه انجام می‌دهند و او به زعم خود فرصتی طلایی برای جبران زخم‌هایی که اهالی روستایش از سال‌های دور بر پیکرش زده اند و او را مقصر اصلی رفتن عزیزانشان به جنگ و از دست دادن جانشان می دانند و همواره کنایه می زنند که چرا خودش هیچ آسیبی ندیده است. این اتهام چنان برایش سنگین و غیر قابل تحمل است که حتی سالها بعد وقتی جنازه پسر جوانش را برای خاکسپاری به روستا می آورند قصد بازگشت بین آدمها را ندارد و کنج عزلت اش را ترجیح می دهد. اما وقتی موقعیت پیدا می کند باز هم می شود همان رحمت جوان طغیانگر و مردان روستا را برای حق ستانی و رفتن به پیش رئیس جمهور بسیج می کند تا یک حاج کاظم خاموش اما همچنان عصیانگر خلق کند.
فیلمی که برای مردی ۷۸ ساله با آن حجم از تحرک و پویایی و در عین حال یک بازی زیر پوستی و دقیق به شدت طاقت فرساست اما قریبیان موفق می‌شود که یک تنه بار اصلی فیلم را به دوش بکشد و بخش اعظم آن را بر روی تراکتور و در جاده های شلوغ و گاه در بیراهه ها و جاده های خاکی در حال رانندگی در زیر تیغ آفتاب و یا نیمه شب بازی کند و کم نیاورد و به چنان کمالی در بازیگری دست یابد که ترجیح بدهد بعد از آن برای همیشه با دوربین وداع کند.
نقشی که غرور و پایمردی را همزمان دارد و حرفهایی که خیلی بیشتر از زبانش در چشمانش جاری ست. این در سینمای حاتمی کیا که قهرمانانی پر حرف و زیاده گو دارد منحصر بفرد است و چنان در عزم خود برای رساندن شکایتش به رییس جمهور راسخ است که مخاطب بدون در نظر گرفتن شرایط سیاسی و وزن خواسته اش حق را به او می دهد و با سفر پرماجرا و انتقادی اش همراه می شود. ولی در پایان و بعد از گذر از خوانهای مختلف و کم نیاوردن به هدفش می رسد در پاسخ به جوان مامور در مورد محتوای خواسته هایش از رئیس جمهور، سیگاری می خواهد و فیلم تمام می شود انگار هدفش فقط صرف فعل خواستن برای اهالی روستا بوده و در چنین وضعیت پیروزمندانه یی گوش نامحرم را لایق درد دلهایش نمی داند و ترجیح می دهد غصه هایش را برای خود نگه دارد و به مصداق شعر "دردم نهفته به ز طبیبان مدعی" به همان پک های عمیق برگردد.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

07 Nov, 11:57


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۷ آبان ماه سال ۱۴۰۳

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد!

#حمید_رستمی

بخش دوم

۳- ۲۰ سال بعد در یک شهر دیگر در حالی که برای انجام مصاحبه با یک آدم مهم آماده‌ می شدم در آخرین لحظه واکمن و باتری و کاست خالی را چک کرده و متوجه شدم کاست خالی که برداشته ام چندان هم خالی نیست و مصاحبه قبلی هنوز پیاده نشده داخل آن است. در حالی که هر لحظه به ساعت قرار نزدیک تر می شدم با استرس فراوان با پای پیاده در خیابان راه افتادم تا از سر اتفاق هم که شده بتوانم یکی دوتا نوار خالی خریده و خود را به محل مصاحبه برسانم. از بخت خوشم بعد از کمی پیاده روی استریو کوچکی که عکس چند خواننده و نوازنده بر شیشه اش جلب نظر می کرد در مقابل چشمانم قرار گرفت تا با عجله هرچه تمام تر وارد شوم و بی هیچ سلام و احوالپرسی بگویم: "آقا میشه دوتا کاست خالی به من بدید!" مرد سری بلند کرد و در چشمانم زل زد! خودِ خودِ رضا بود با همان معصومیت ۲۰ سال پیش، فقط موهای سرش کمی خلوت شده بود. یک دفعه یادم افتاد که ما قهر بودیم و هستیم حالا چه جوری خرید کنم!؟ قضیه را به شوخی برگزار کردم: "رضا جان به نظرت ما الان قهریم یا آشتی؟" لبخندی زد و دوتا نوار خالی آکبند گذاشت روی پیشخوان، پولش را گرفت و خداحافظ! انگار نه انگار که در گوشه ای از این تاریخ و جغرافیا ۵ سال تمام کنار دست هم نشسته بودیم و هر روز ۵ ساعت دم گوش هم ورد می خواندیم. می خندیدیم و مسخره می کردیم و چشمانمان به تخته سیاهی بود که تقریبا از هیچ چیزش سر در نمی آوردیم! هیچ چیز آشنایی بین مان نبود و حتی تمایلی برای مبادله شماره تلفن هم در هیچ کدام مان احساس نشد. اینکه کجاییم؟ چه می کنیم؟ ما کجا؟ اینجا کجا؟ از استریو بیرون آمدم و ساعتها به این فکر کردم که اصلاً بهانه قهر ما دوتا چه بوده؟ هر چقدر فکر کردم عقلم به جایی قد نداد و باد شدیدی تمام آن خاطرات رنگ و رو رفته را با خود برد و دیگر تا به امروز نه رضا را دیدم و نه توانستم دلیلی برای قهر ۲۰ ساله مان پیدا کنم!

۴- ما ۳ تن بودیم، سه تفنگدار، سه همکار، سه دوست در نشریه #آوای_اردبیل ! وحید بزرگتر ما بود و سردبیر و من دست راستش و رضا طراح و گرافیست! هر روز از صبح تا ظهر سه تایی با هم در دفتر نشریه گل می گفتیم و گل می شنیدیم و کار می کردیم و ساعت ۲ خود را به نزدیکترین غذاخوری رسانده و چلو برگ را با مقادیر زیادی دوغ محلی نوش جان کرده و به دفتر نشریه برمی گشتیم و عصرها من و رضا در پیادروی های عصرگاهی جوانی کرده و خوشتیپ های شهر را به نظاره می نشستیم ولی آن خاطرات را هم باد برد و حالا شاید سه چهار سال یک بار به پست هم بخوریم و ذکر مصیبت بکنیم در نهایت!

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

07 Nov, 11:57


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۷ آبان ماه سال ۱۴۰۳

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد!

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱- ما سه تن بودیم، سه تفنگدار، سه رفیق، سه همسایه، سه عاشق، سه همکار که همه چیز از یک نمایش دبیرستانی در اوایل دهه ۷۰ شروع شد و تا ۱۵ سال بعد به همان قوت ادامه داشت. اوایل هنوز این گروه سه نفره قوام نیافته بود و سایر همکلاسیها هم به تناوب وارد گروه می شدند و بنا به استعداد و پتانسیلشان نقش ایفا کرده و می رفتند پی دغدغه های نان و آبدارتری ولی من و عباس و بابک ماندیم که ماندیم. صبح تا شب با هم بودیم و گاهی حتی شب تا صبح! فقط کافی بود یکی از آشنایان و همسایگان به مسافرتی چیزی برود و خانه اش خالی شود تا ما به بهانه مواظبت از خانه، آنجا اردو بزنیم و تا خود صبح فیلم ببینیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم! من و بابک سالها هم کوچه ای بودیم و عباس ۲۰۰ - ۳۰۰ متر آن طرفتر خانه داشت. هر روز یا بابک می آمد دم در مان و به اتفاق می رفتیم دم در خانه عباس اینا و یا بالعکس! خبری از موبایل و پیامک نبود و رفتن به دم در خانه مهمترین وسیله ارتباطی محسوب می شد و سه تایی پیاده راه می افتادیم به سمت "ارشاد" و سالن تئاتر و تمرین و تمرین و تمرین! یا می رفتیم طبیعت و در دامنه کوهی، زیر سایه درختی یا بالای تپه ای جایی می نشستیم و برای روزهای آینده برنامه ریزی می کردیم. از صحبتهای طولانی مان سوژه های طنز برای برنامه تلویزیونی در می آوردیم و از تحلیلهای یکدیگر در باب نمایشهای جدی بهره مند می شدیم. عباس خاصیت رهبری فوق العاده یی داشت و بابک همان قدر که برای نمایش‌های جدی زمان می‌گذاشت در اجراهای طنز هم بامزه بود. دیگر این "سه تایی مرتب" چنان وجودشان به هم وابسته بود که هر کس از دوستان و آشنایان دو نفر را جدا می دید اولین سوالی که به ذهنش می رسید این بود: نفر سوم تان کو؟
۲- در طی سالها به چنان شناختی از هم رسیده بودیم که هر نمایشنامه دو نفره که برای اجرا در نظر می گرفتیم همان اول کار می دانستیم که کدام نقش مال چه کسی است و کداممان باید به عنوان چشم سوم کارگردانی اش را به عهده بگیرد. در چشم اطرافیان دژی مستحکم بودیم که کسی را یارای نزدیک شدن به و سست کردن این زنجیره مودت نبود. بعدها شنیدیم که خیلی‌ها در آرزوی پیوستن به این حلقه بودند و خواه ناخواه پس زده شده‌اند. سالی دو سه نمایش جدی کار کرده و در جشنواره ها شرکت می کردیم و تعداد زیادی آیتم طنز برای شبکه محلی تولید می کردیم. هرچند که بنا به ضرورتهای کار شاید برخی دوستان هم دعوت می شدند ولی شاکله اصلی همان سه نفر بودند که بودند. آرام آرام با گذر ایام جوانی هر کس رفت دنبال بخت خویش و در شهری ساکن شد و رشته های دوستی از هم گسست. حالا با دیدن هم فقط به ذکر خاطرات خوش گذشته می پرداختیم و غیبت از نفر سوم غایب تا اینکه یک روز از خواب بلند شدیم و دیدیم از آن رفاقت سه نفره چیز زیادی باقی نمانده! از آخرین دیدارم با بابک بیش از سه سال می گذرد که آن هم اتفاقی در باغ یکی از دوستان بود و اگر بر من خرده نگیرید باید اعتراف کنم که الان حتی شماره اش را هم ندارم! عباس را هم شاید سالی یکی دوبار در تماشای نمایشی چیزی به تصادف ببینم و دو تایی برگردیم به ۳۰ سال پیش و ساعتی با هم حرف بزنیم و گاه شاید یک سال هم بگذرد و حال هم را نپرسیم!

۲ - ما سه تن بودیم، سه تفنگدار، سه رفیق، سه دوست، سه همکلاسی که در مقطع راهنمایی بغل دست هم می نشستیم و از روی ورقه هم تقلب می کردیم. جزوه ها و دفترها و کتاب حل المسائل مان را با هم به اشتراک می گذاشتیم و سر کلاس هوای هم را داشتیم! در زنگهای تفریح کل دقایق را با هم بودیم و در خوراکیهای هم سهیم می شدیم. خانه ما که نزدیکتر بود از هر فرصتی سود جسته و سری به خانه می زدم تا لقمه یی سیب زمینی آب پز یا آبگوشت له شده را با خود به مدرسه بیاورم و سه تایی با هم بخوریم و از فوتبال حرف بزنیم و برنامه های تلویزیونی! اکبر عشق #استقلال بود و رضا با آن شلوار چینی جیب پاکتی، دنبال کننده سریالهای تلویزیون! چند سال بعد که رفتیم دبیرستان همان جمع سه نفره را حفظ کردیم با یک تفاوت که این بار خانه اکبر بغل گوشمان بود و خانه ما دورتر و وظیفه لقمه آوردن به او منتقل شده بود. چه ظهرهایی که ناهار نخورده در سر کلاس، شکممان به قار و قور می افتاد و باید تا ساعت ۵ عصر صبر می کردیم و خدا خدا می کردیم که در فاصله بین دو کلاس اکبر سری به خانه شان بزند و یک لقمه چوپانی ما را مهمان کند. حالا بیش از ۳۵ سال است که هیچ خبری از اکبر ندارم و با رضا هم در همان سالهای دبیرستان سر یک مسئله چرت حرفمان شد و قهر کردیم و قهرمان ماندیم تا سالهای سال بعد!

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

06 Nov, 08:58


هفت صبح | رفیق نیمه‌راه| رفیقم کجایی
https://7sobh.com/content/%d8%b1%d9%81%db%8c%d9%82-%d9%86%db%8c%d9%85%d9%87%e2%80%8c%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%b1%d9%81%db%8c%d9%82%d9%85-%da%a9%d8%ac%d8%a7%db%8c%db%8c/

حمید رستمی

31 Oct, 12:20


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۰ آبان ماه سال ۱۴۰۳

چنان دور چنین نزدیک

#حمید_رستمی

بخش دوم

۴ - حالا پسرکی که روزگاری توان یک روز دور شدن از معبد خیالی اش را نداشت مجبور بود تن به هجرت دهد و ماه تا ماه هم بر نگردد و در لحظه لحظه نگریستن در دیوارها و آجرها و آدمهای شهر غریب به دوچشم بی رنگی بیندیشد که هیچ وقت خدا منتظرش نبود و با یاد گمشده اش اشکی انبار شده از چشمخانه اش به پایین بچکد و یاد شهریار و گفته نابش " چه دردناک است این گمشده ها" بیفتد و دم برنیاورد و وقتی هم که فرجه یی ، تعطیلی چیزی در وسط ترم به تورش خورد تمام مسیر چشم بر هم نگذارد و با هر کیلومتر نزدیک شدن به شهرش، تپش قلب شدیدتر شود و آنگاه که دورنمای شهری کوهستانی و پله پله در چشم انداز اتوبوسهای عهد عتیق پیدا شد از میان آن همه سنگ و آجر و آهن به دنبال عشق خوش سودای خود زمین و زمان را به هم بدوزد و در آن چند روز کذایی چون گنجشکی در قفس هی بال بال بزند که کاش می شد برای لحظه ای هم که شده در قاب چشمانم نقش ببندد و در دلش بخواند که: "وقت است که باز آیی و گیسو بگشایی، تا با تو بگویم غم شبهای جدایی!" شبهای بی انتهایی که بی هیچ بارقه ای از امید می آمدند و می رفتند و آدمها دورتر دورتر از هم می شدند و حالا در خاطرات هم رد پایی هر چند کوچک هم ندارند و نهایتاً اگر روزی روزگاری در کوچه و خیابان به پست هم خوردند با کمی دقت و تأمل شاید به یاد بیاورند چنین کسانی هم دور و برشان بوده و در گذر زمان یادشان رفته!

‍ ۵- حالا شب که می شود خیالت چون بختکی فرود می آید و یقه حافظه ام را می گیرد. کشان کشان می‌برد. از باغ ها و یادها و خاطره ها می گذراند. از کوچه ها و بام ها و پنجره ها می گذراند. می گذراند و خود نیز می گذرد. از راه ها و بیراهه ها و نامردمی ها می گذرد. از قول ها و قرارها و فصل غزل می گذرد. شیطانکی می شود دلم ، هوای کودکی باز رفته به سرش می‌زند. دراز می شود شب یلدای بی تو بودن. در سکوت ماه و ستاره و ابر فقط صدای وهم آلود خیال توست که چون مه می‌آید و می‌رود! بی‌هیچ یادگاری. آدمی انگار، در تولدی از تولدهای چند باره اش ، یک نفر را دیده که دلش برای خاطرش گنجشک می‌شده. لای برف گیر می‌کرده. جست و خیز و تقلا و جیک جیک کودکانهء سردِ برف آلود و شبی که تمامی ندارد. می آید و می آید و می می‌آید. تو در پهنای این شب دراز سر بر بالش ناز کدامین نازنین گذاشتی؟ کدامین هوای عاشقی را تجربه کردی؟ ماه و مهتاب و شب تاب چه نغمه غم انگیزی برایت می سراید؟ نمی گویی که! نمی گویی که بهار و زمستانِ دور از کوهستان چقدر بی نشاط است! بی ترانه است! شوق پروانه شدن را در آدمی می میراند! دیشب ماه را دیدم. کامل بود. سفیدِ سفید. چون روی سفیدِ برف. در چشم تو افتاده بود. لغزید و افتاد در حوض کوچک خالی خانه مان. دریا شد . طوفان شد . من غرق شدم در آن سیاهی و تو گمشده در خیالات محو و غبار گرفته‌ام!

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

31 Oct, 12:20


منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۰ آبان ماه سال ۱۴۰۳

چنان دور ، چنین نزدیک!

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱- گفت عشق مثل حصبه است می‌آید بی هیچ مقدمه ای، درست و حسابی که داغونت کرد و از ریخت انداخت، می رود بی هیچ موخره ای حتی، فقط پوستت را کلفت تر می کند همین ، از آن به بعد پوستت می شود پوست کروکودیل، دیگر چیزی نمی تواند تحت تاثیرت قرار بدهد در دراز مدت، هرچه هست در سطح برگزار می شود و تو به آن فاصله ۲۰ -۳۰ متری سالهای خاکستر می اندیشی که چگونه گاهی نزدیک نزدیک می شد و به جای تو تصمیم می گرفت غذا می خورد می خوابید عاشقانه گی از سر می گرفت و تو چون مرغی دست آموز همه تن چشم شده بودی و از دار دنیا فقط او را می دیدی و دیگران برایت سیاهی لشگری بیش نبودند و گاه چنان دور که انگار هزار سال نوری با تو فاصله دارد و هیچ سخن مشترکی نمی توانی پیدا کنی ! حالا بعد از سی و چند سال در خواب و بیخوابی های شبانه پرت می شوی به آن روزگار و ثانیه به ثانیه اش در جلوی چشمانت رژه می رود. تمام بی تابیها در تنت می ریزد ، دستت بی تاب می شود ، پایت، جمجمه مغزت و بیخواب می شوی و صدای #شجریان در گوش ات می پیچد: تو دوری از برم، دل در برم نیست، هوای دیگری اندر سرم نیست، به جان دلبرم کز هر دو عالم، تمنای دگر جز دلبرم، جز دلبرم نیست!" آیا او هم از این آهنگها گوش می کند مطمئنی که نه ولی باز جایی آن گوشه قلبت گواهی می دهد: خدا را چه دیده ای شاید گوش کرد روزی و از "هایدی سویله" خسته شد و زد به فاز چهچهه شجریانی و شب گریه ای با "الهه ناز"! مگر کارهای خرق عادت در این روزگار کم دیده ای!
۲- تو بی قرار شده ای جان دلم! دیگر حوصله دوری چند ساعته را هم از کف داده ای هرجا هم که بروی شب نشده بر می گردی و پاره ورقی را جلوی چشمانت گرفته و ذهنت را به پرواز در می آوری یعنی الان چه کار می کند؟ سریال همسران را دیده این هفته؟ سریال آپارتمان را چطور؟ آنجا که #پرویز_پرستویی در نقش نویسنده ای پشت میزش نشسته و داستان می نویسد و مازیار (شهره سابق) با آن ظرافت زنانه برایش چای می آورد را چه؟ با آن عینکی که فقط به درد عاشق شدن می خورد؟ به قول امروزی ها که سن صرفا یک عدد است آن روزها هم فاصله صرفاً یک عدد بود در بین ابزار اندازه گیری و الا چرا امروز ۶۰۰ کیلومتر نزدیک شده و آن روزها ۲۰ متر کلی دور بود که دو تا آدم عاقل و بالغ بعد از سالها پرسه زدن در کوچه های بی اعتبار زندگانی، حتی جایی در میان خوابها و رویاها هم به هم نرسند ؟

۳- صدای دم صبحی برنامه "راه شب" رادیو در گوش ات بپیچد و بگوید: "بی قرارم، بی قراری از تو است و ماندگاری از دلم!" و نغمه نیمه شبی خروسان بی محلِ محل و شبی که تمامی ندارد و روزی که روشنایی اش دریغ شده و کتابهایی که به خاطرش مرور میکنی و تستهایی که می زنی تا فردا روز، دستت پر باشد و دانشگاهی که مسیرش تمام راههای خوشبختی را آسفالت می کند و تاب دوری در دلت را افزایش می دهد و مسیر تکراری خانه تا مدرسه و دیدن روی مهی آن هم از دور برایت کفایت می کند تا بگویی: آرزو می کنم ببینمت، شده از دور، نفسی که تو پس دادی را ببلعم و همین از دور دیدنت بی هیچ حرف و حدیثی قانعم می کند! مگر نگفته اند که دوری و دوستی! هرچند که بعدها اثبات شد ما فقط دور بودیم نه دوست!

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354

حمید رستمی

29 Oct, 07:40


هفت صبح | فوتبال چرک| بکش تا زنده بمانی!
https://7sobh.com/content/%d9%81%d9%88%d8%aa%d8%a8%d8%a7%d9%84-%da%86%d8%b1%da%a9-%d8%a8%da%a9%d8%b4-%d8%aa%d8%a7-%d8%b2%d9%86%d8%af%d9%87-%d8%a8%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c/

حمید رستمی

28 Oct, 17:22


https://filmemrooz.com/5037/

حمید رستمی

25 Oct, 18:26


https://filmemrooz.com/5013/