داستانشم خيلى قشنگه، پسر باغبون داشته تو باغ كار مى كرده كه پرنسس مياد تو باغ پسر يه دسته از اين گلا دستش بود چون علف هرز محسوب ميشدن و مىخواسته بندازتشون دور، پرنسس ميره سمتش و میگه اينا چقدر قشنگن اسمشون چيه؟
پسر باغبون كه از بچگی عاشق پرنسس بوده و قراره بوده به زودى بخاطر مريضى بميره و دكتر جوابش كرده، دسته گلو ميده به پرنسس و تو چشماش نگاه مىكنه و ميگه: فراموشم نكن پرنسس اون لحظه متوجه نميشه ولى بعدا که پسرک فوت ميكنه، اون دسته گلو که خشك كرده تو كتابهاى سلطنتى مىذاره و اسم اون گلو فراموشم نكن ثبت ميكنه چون اسم پسره رو نمىدونسته.
دژاوو