در غمت از لاغری، چون سايهی نيلوفرم
تا گرفتی از حريفان جامِ سيمين چون هلال
چون شفق، خونابهی دل میچکد از ساغرم
خفته ام امشب ولی جای دل من سوخته
صبحدم بينی که خيزد دودِ آه از بسترم
تار و پود هستیام بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم، ديوانگی ها از سرم
شمع لرزان نيستم تا مانَد از من اشک سرد
آتشی جاويد باشد در دلِ خاکسترم
سرکشی آموخت بخت ز يار يا آموخت يار؟
شيوهی بازيگری از طالعِ بازيگرم
خاطرم را اُلفتی با اهل عالم نيست، نيست
کز جهانی ديگرند و از جهانی ديگرم
گرچه ما را کارِ دل، محروم از دنيا کند
نگذرم از کار دل، وز کار دنيا بگذرم
شعر من، رنگ شب و آهنگ غم دارد رَهی
زان که دارد نسبتِ خاکستری، با خاطر غم پرورم
🗓۲۴ آبان، سالروز بزرگداشت «رَهی مُعیری» گرامی باد.🌹
@golanbidar