از جنس طـلا / Tala @gelareh_text Channel on Telegram

از جنس طـلا / Tala

@gelareh_text


《بسم الله الرحمن الرحیم》
هرگونه کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد .



نویسنده رمان های :
از جنسِ طلا (آنلاین )
دخترِتخسِ‌من ( آنلاین )
نازگل ( آنلاین )
https://t.me/BChatBot?start=sc-6232df3383
@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala (Persian)

با خوش آمدگویی به چنل تلگرامی 'از جنس طلا / Tala'! این چنل مکانی است که علاقه‌مندان به خواندن رمان‌های جذاب و دلنشین می‌توانند به جستجوی ماجراهای هیجان‌انگیز بپردازند. واقعیت آن است که در این چنل هرگونه کپی رمان ممنوع است و هرگونه تخلف در این زمینه پیگرد قانونی خواهد داشت. اگر به دنبال پرداختن به خواندن رمان‌های متنوع و جذاب هستید، این چنل برای شما مناسب خواهد بود. فراموش نکنید که چنل دوم ما نیز با نام '@roman_asraw' در دسترس شماست. پس به همراه دوستان خود به چنل 'از جنس طلا / Tala' بپیوندید و لذت خواندن رمان‌های فوق‌العاده را تجربه کنید.

از جنس طـلا / Tala

22 Jan, 22:07


بیکینیتو سفید و پنبه ای کن 🎀

از جنس طـلا / Tala

22 Jan, 22:06


بااین بادی اسپلش بوی توت فرنگی میدی🍓🍰:

از جنس طـلا / Tala

22 Jan, 20:20


کنار درس خوندنت درآمد میلیونی داشته باش !✊🏻💰

از جنس طـلا / Tala

18 Jan, 17:48


#part_245 🖤 از جنس طـلا


_ من باید شیفت وایسم
چیز دیگه‌ای نمیخوای بارانم ؟!

از اینکه با اسم قبلیم مورد خطابم قرار داد ، جا خوردم ...

باران ...
اسم قبلیم !

چه عجیب بود که توی چندماه ، اسمم تغییر پیدا کرده بود و به اسمی که بابای واقعیم روم گذاشته بود قانع شده بودم ...

هرچند فقط زحمت اسم گذاشتن روی منو به دوش کشیده بود ... همین و بس !

نمیدونم چی توی نگاهم دید که بلافاصله با خنده‌ای ساختگی گفت :

_ عادت ندارم به طلا صدا کردنت !

لبخندی بهش زدم :

_ مشکلی ندارم ...
نه چیزی نمیخوام ، دستتون هم درد نکنه !

سری تکون داد :

_ باشه پس ...

جلو اومد و موهای نم دارم رو بوسید :

_ تو چه باران باشی چه طلا ، در هر صورت دختر یکی یدونه‌ی منی ...
میدونی که ؟!

لبخندم عمیق تر شد :

_ میدونم !

با همون نگاه محبت آمیزش ، ازم جدا شد :

_ من برم آماده بشم پس ..

_ باشه !


بعد شستن ظرف ها ، به اتاقم رفتم ‌


حالا که مامان ثنا نبود ، بهترین وقت بود که به پدربزرگم زنگ بزنم

سمت گوشیم خیز برداشتم



@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

17 Jan, 13:30


Nazgol🪻
#part_11


با حرص مشهود از حرکت دستانش ، اشک هایش را پاک کرد

سری تکون داد و خیره به جای نامعلومی ، زیرلب گفت :

_ ولی دیگه‌ نمیزارم‌ ...
من نمیزارم !

مارال که سعی داشت از گفته های زیرلبی او سر در بیاورد ، ابروانش کمی چین خورد و پرسید :

_ چیو نمیزاری ؟

نازگل از نگاه کردن به آن نقطه نامعلوم دل کند و خیره در چشمانش ، مصمم گفت :

_ نمیزارم یه آب خوش از گلوشون پایین بره ، نمیزارم خون بابام پایمال بشه ،
نمیزارم تموم این سال هایی که یتیم بزرگ شدم بی‌جواب بمونه ، نمیزارم از اون پول هایی که بابام با کلی زحمت پس انداز کرده بود رو بالا بکشن ...
من‌نمیزارم !

مارال از چشمان دخترک مقابلش که بشدت برق میزدند و شوق انتقام در اون ها جریان داشت ، به وجد اومده بود

نازگل لب تر کرد و با لحنی مصمم گفت :

_  من نازگل نیستم اگه روزگارشونو سیاه نکنم و به خاک و خون نکشم
باید تقاص پس بدن !

پس از مکث کوتاهی با کینه گفت :

_ صد برابر بلایی رو هم که سر من آوردن سر بچه هاشون میارم ...
اونا هم باید تقاص پس بدن !


مارال میدانست که دخترک نقشه‌ای در سر دارد ...
سر کج کرد و سوالی نگاهش کرد :

_ میخوای چیکار کنی ؟!

منتظر به دخترک نگاه کرد ...
اما گویا او در این دنیا نبود

باز هم خیره‌ی همان نقطه نامعلوم بود
ولی اینبار ، داشت لبخند میزد

چشمانش نمیخندیدند ، فقط لبانش کش آمده بود

مارال از دیدن چنین حالتی ، ترس در دلش رخنه کرد

چهره‌ی دخترک برخلاف همیشه بی‌روح و سرد نبود ، بلکه روحی درونش جریان داشت ...
گویا هیولای درونش ، کم‌کم داشت بیدار میشد ...



@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

17 Jan, 11:07


آدمو میبره تو اوج خلسه !..

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

16 Jan, 11:29


#part_244 🖤 از جنس طـلا


از جا پریدم و سمت اتاقم به دنبال مامان ثنام خیز برداشتم

_ شماره‌اش ناشناسه ! بگم بعدا زنگ بزنه ؟!

وسط راهرو خشک شدم ...

یعنی کی بود ؟!
نکنه‌پدربزرگم‌بود ؟

اگه الان باهاش حرف میزدم شک‌میکرد ، بهترین کار این بود که بعدا باهاش حرف بزنم :

_ آره آره ! همینو بگو


و سمت میز ناهارخوری برگشتم و دوباره سرجام نشستم

خدایا مصبتو شکر !
ملت میفتن دنبال خانواده واقعیشون آرامششون بیشتر میشه ، منم اینجا هر روز دارم یه ماجرای جدید تجربه می‌کنم

به ادامه غذا خوردنم پرداختم ...

اگه پدربزرگم‌زنگ زده بوده باشه ؛ لابد میخواسته راجب اون پرونده صحبت کنه

تنها کلید رسیدن به اون پرونده شاهان بود

فردا هرجوری بود باید میرفتم دفترش و بیخیال دانشگاهم میشدم

نمیدونم چه اصراری داشت که برم دفترش ...

نمیتونست پشت تلفن بگه‌ ؟!

با اومدن مامانم ، سریع لقمه داخل دهنمو قورت دادم و پرسیدم :

_ کی بود ؟!

صندلی رو عقب کشید و نشست :

_ نمیدونم والا ! یه آقاهه بود گفت که اشتباه گرفته


سری تکون دادم ...

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

13 Jan, 20:32


#part_243 🖤 از جنس طـلا



مثل قحطی زده ها قاشق بعدی رو بدون اینکه غذای درون دهنم رو بجوام ، داخل دهنم فرو میبردم

نگاه جا خورده ی مامانم گویای همه چیز بود ولی به بعضی از ادا و اطوارهای من مجبورا عادت کرده بود


فکرم رفت سمت پرونده ...
یعنی واقعا داداشم الان کجا بود ...
اصلا زنده بود ؟!
امیدوار بودم که باشه ...

حواسم پرت شد و دونه‌ی کوچیکی از برنج داخل گلوم پرید

که پیامدش سرفه های جانانه‌ای بود که به دنبالش سَر دادم

ولی از همه بدتر ، ضربه های محکمی بود مامان ثنا به پشتم میکوبید


_ آخه این چه وضع غذا خوردنه دختر ؟!
مگه دارن دنبالت میکنن ؟

خیلی دوست داشتم منم بهش بگم این چه وضع برخورد با آدمیه که غذا تو گلوش گیر کرده ، وای متاسفانه در اون لحظه توانایی صحبت نداشتم

مامان ثنام همچنان پشت سر هم به
پشتم میزد که رفته رفته میزان قدرتش هم افزوده میشد

به خاطر جلوگیری از شکستگی دنده های کمرمم که شده بود ، با کلی جون کندن به مامانم فهموندم که بس کنه

یکم که نفس گرفتم ، لیوان رو از آب پاچ پر کردم و بک نفسه سر کشیدم


با شنیدن صدای زنگ‌گوشیم از اتاق ، ایندفعه آب توی گلوم پرید که صدای شاکی مامان ثنام بلند شد :

_ ای بابا !
داشتی با شاهان‌ حرف میزدی بهش نگفتی که میری شام ؟

تا خودمو پیدا کنم ، مامان ثنام از جا بلند شد و سمت‌گوشیم رفت

خداخدا میکردم آرش نباشه ...

ولی حتی اگه شاهان هم بود ، کاش مامانم جواب تلفنمو نمیداد



@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

13 Jan, 08:13


زنگخورِ گوشی سریال اسکوید گیم 🤭

از جنس طـلا / Tala

10 Jan, 20:11


شکمت‌تودوهفته‌تخت‌کن :🧘🏼‍♀️🫐

از جنس طـلا / Tala

07 Jan, 12:49


با این ساب صداتو کیوت کن🫠

از جنس طـلا / Tala

07 Jan, 12:30


میخای پولدارشی؟این سابو گوش کن🖤

از جنس طـلا / Tala

07 Jan, 07:20


اشتباه من 3 اومد😭❤️‍🔥💦

از جنس طـلا / Tala

07 Jan, 06:11


سکـ.ـس خشن عروس و داماد با ارباب روستا توی شب عروسیشون ...💦🌈



قسمتی از پارت :
- بلیسش توله سگ
زبونش و با تردید و چندش میکشه روش
- تند تر !
پامو همزمان میکشم رو ک*یر ارکان و نوک سینه شو توی دستم میمالم دختره داشت لیس میزد و رفته رفته بزرگ تر میشد مردونگیم
نوک سینه هاش بزرگ تر میشد بین ۲ انگشتم میگیرم و اروم میکشم ک اخی میگ گیره رو نزدیکش می‌کنم و میزنم به یکیش ک صدای جیغش بلند میشه سیلی به صورتش میزنم
- صدات در نیاد پسر خوب !
مردونگیم و وارد دهن کاملیا میکنم و اون یکی گیره رو هم میزنم به اون یکی نوک سینه اش ک دستاش از درد مشت میشه
از دهنش درمیارم و میگم
- لیس بزنید هردوتون !
https://t.me/+AQUYGcSSr8QwMDE0
https://t.me/+AQUYGcSSr8QwMDE0
https://t.me/+AQUYGcSSr8QwMDE0
12پاک

از جنس طـلا / Tala

07 Jan, 06:11


به خاطر جور نشدن قرداد عصبی بودم و نمیتونستم موندن توی اون جمعیت رو تحمل کنم. بی توجه به صدا های اطرافم از ساختمون بیرون رفتم و به سمت حیاط پشت ویلا حرکت کردم.

با دیدن دختری با لباس باز قرمز که بین درختا درحال چرخیدن بود،نگاهم دقیق ترشد.

نزدیک تر رفتم و با دیدت قیاف
به خاطر جور نشدن قرداد عصبی بودم و نمیتونستم موندن توی اون جمعیت رو تحمل کنم. بی توجه به صدا های اطرافم از ساختمون بیرون رفتم و به سمت حیاط پشت ویلا حرکت کردم.

چهره خواب آلود و چشم های قرمزش نشون دهنده مست بودنش بود.

میشناختمش! دختر طرف قراردادم بود.

نگاهی به سرتاپاش انداختم و مزدیک تر رفتم. نیم نگاهی بهم انداخت بی توجه خواست به راهش ادامه بده که دستشو کشیدم،توی حال خودش نبود و تعادلی نداشت که بخواد مقاومت کنه. بدون حرفی توی بغلم افتاد.

سرمو پایین بردم و کنار گوشش لب زدم:

- برخلاف پدرت که گوشت تلخه تو به نظر میاد هم ناب باشی هم خوشمزه... نظرت چیه یه جور دیگه پدرت رو راضی کنم؟

درکی از حرفام نداشت،بدون توجه به یکی از درختای کنار دستم کوبیدمش که ناخوداگاه آخی گفت. دستمو به بند لباسش رسوندم و بازش کردم.

لباس از تنش کنده شد و پایین پاش روی زمین افتاد دستم رو به سمتش بردم و همین که بدنش رو به سمت خودم کشیدم صدای آژیر ماشین پلیس توی ویلا پیچید!

https://t.me/+pXCTLHcZi6M1MzRk
https://t.me/+pXCTLHcZi6M1MzRk
https://t.me/+pXCTLHcZi6M1MzRk
12پاک

از جنس طـلا / Tala

05 Jan, 21:48


و منم تمام عمرم سعی کردم که بهتر نباشم
🌚😂

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

05 Jan, 21:34


#part_242 🖤 از جنس طـلا


وای که اگه یکم دیگه این بحث کش پیدا میکرد قرار بود کلمات مستهجنِ آمیخته به فحش ناموسی از جانب من تقدیم به آرش بشه

همینجا باید تمومش میکردم :

_ باشه دیگه توهم ...
من باید برم دیگه خداحافظ !

و سریع گوشی رو قطع کردم

عطسه‌ای سر دادم ...
آرش انقدر فک زد که حتی فرصت نکردم لباس بپوشم

از جا بلند شدم و از توی همون چمدونی که روی زمین ولو شده بود ، تیشرت و شلواری که اصلا هم باهم همخونی نداشتن ، پوشیدم

بیشتر از اینا سردم بود که بشینم رنگبندی کنم و ببینم کدوم به کدوم بیشتر میاد

موهامم دور حوله پیچیدم و از اتاق بیرون زدم


با پا گذاشتن به آشپزخونه ، چهره‌ی منتظر مامان ثنا که به لبخند معنادداری عجین شده بود ، توجهم رو جلب کرد

و طولی نکشید تا معنی این لبخند رو فهمیدم :

_ شاهان بود ؟!

من تو چه فکری بودم اونوقت مامانم تو فکر چیا بود ...

صندلی رو عقب کشیده و دستم به سمت دیس برنج رفت :

_ نه ! دوستم بود

_ شاهان دوستت نیست ؟!

دستم وسط راه خشک شد و با جاخوردگی نگاهش کردم :

_ منظورتون چیه ؟!

_ یعنی اینگه راحت باش ! لازم نیست سر خودت و شاهان دروغ بگی

عالی شد
حالا که فهمیده بود ، قرار بود هرچی میشد بچسبونه به خیکِ شاهان

قبلا هم‌هروقت پکر یا خوشحال بودم مینداخت گردن امیر

کلافه گفتم :

_ مامانم باور کن اون نبود.
حالا میشه فقط غذا بخوریم ؟
مردم از گشنگی !



@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

03 Jan, 22:20


⭕️⭕️ آموزش و پرورش : مدارس ۱۵ دی ماه تعطیل شد💃

از جنس طـلا / Tala

31 Dec, 14:37


خودمو کشیدم :
خودشیفته هم‌خودتونین🙂‍↕️


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

30 Dec, 11:39


#part_240🖤 از جنس طـلا

از جنس طـلا / Tala

30 Dec, 05:43


دوستان VIP باید ۱۰۰ پارت از اینجا جلوتر باشه و حداقل دو ماه طول میکشه تا ۱۰۰ تا پارت تایپ بشه
ولی خب سعی میکنیم توی کمترین زمان انجامش بدیم ، مرسی از صبوری و همراهیِ همیشگیتون !♡

از جنس طـلا / Tala

30 Dec, 05:34


#part_241🖤 از جنس طـلا


_ منو مسخره کردی ؟ دروغِ قانع کننده تر از این پیدا نکردی بگی ؟!

_ ای بابا من چه دروغی دارم به تو بگم؟

_ خودت بودی این چرت و پرتارو که به خوردِ من میدی باور میکردی ؟!

منم بودم باور نمیکردم ...
کجای دنیا رفیق آدم از دوستش میخواد تا بره از کمد باباش واسش کاندو*م کش بره ؟!

جای دیگه هم‌ اگه همچین واقعه‌ی محالی امکان پذیر بود برای ما یا حداقل برای من چنین سناریوای قفل بود

در هرصورت دروغی بود که گفته بودم و نمیشد برگردم‌ جمعش کنم

_ باشه جالب بود ...
حالا راستشو میگی یا خودم بفهمم ؟!
خودم بفهمم ضررش برات بیشتره گفته باشم

قبل اینکه دودمانم رو به باد بده باید قانعش میکردم که همین دروغ مسخره
حقیقت محضه ...

سعی کردم باورپذیر ترین و قانع کننده ترین لحنم رو بکار بگیرم :

_ آخه از دوستای خیلی صمیمیمه ،
سری پیش هم یه لطف بزرگی در حقم کرده بود دیگه نتونستم روشو زمین بندازم

صدای شاکش از اونور خط ، از بیهوده بودن تلاشام خبر میداد :

_ مگه تو دلال کاندو*می ؟!

چقدر کش میداد این بحث بی‌قاعده و بی‌نتیجه رو !

همچنان سعی میکردم در کنترل شده ترین حالتم سیر کنم تا مبادا فحشام سر و تهش رو در بر بگیرن

صدام‌رو یکم مظلوم کردم و مثل بیچاره ها گفتم :

_ شد دیگه ... میگی چیکار کنم ؟!


نگرانی من از بابت آرش نبود ، از بابت بابا بود ، وای که اگه میفهمید ...

برخوردی که قرار بود باهام بکنه به کنار ، اگه میفهمید ، اینطوری به هیچ وجه دستم به اون پرونده نمیرسید ، همینجوریشم‌دستم به جایی بند نبود

_ گیرم باور کردم ، پس چرا وقتی دنبالت اومدم قایمش کردی ؟!

آرش باید بازجو میشد ، فکر کنم حقشو تو این زمینه خورده بودن که اون بُعدِ کارآگاهیشو همیشه روی منِ بخت برگشته پیاده میکرد

به ستوه اومده بودم از جواب پس دادن ، ولی با اینحال بخاطر اون پرونده لعنتی هم‌که شده بود ، ادامه دادم :

_ ترسیدم ببینی مثل الان رو سرم آوار بشی ، راستی بابا هم میدونه ؟

_ خیر بابا خبری از این دلّال بازیات خبر نداره ...

_ خب خداروشکر !

_ طلا راستشو به من گفته دیگه ؟! بفهمم دروغ مروغ تحویلم دادی برات خیلی بد میشه

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

28 Dec, 13:54


#part_240🖤 از جنس طـلا

از جنس طـلا / Tala

28 Dec, 07:52


#part_240🖤 از جنس طـلا


نمیدونستم چی بگم ...

ولی ترجیح میدادم که فکر کنه سر برداشتن اون وسیله‌ی گرانبها به وسایل اتاق بابا دستبرد زدم ، نه پرونده‌ !

چون اونموقع شدت سرزنش شدنم فرق میکرد

_ جواب بده طلا ! جواب منو بده !

به معنای واقعی کلمه از اونور خط داشت منو درسته قورت میداد ...

آخه چی چی رو جواب تورو بدم ؟
فقط یه آقا بالاسرم کم بود که آرش در تمام این مدت به خوبی ایفاش می‌کرد

با خنده‌ی مصلحتی گفتم :

_ ای بابا آرش ! ملت داداش دارن‌ منم داداش دارم ، یه نمه پایه باش این چه وضعشه شبیه پیرمردای عهد بوقی

_ دهنتو ببند !
گند رو بالا آورده میخواد پایه هم باشم

_ خب مگه تو داداش من نیستی ؟ باید گندکاریای منو بپوشونی نه اینکه ...

حرفم قطع کرد و با فریاد گفت :

_ همین الان از خونه‌اون قرومساق میای بیرون !

دیگه داشت شورشو درمیاورد :

_ صداتو بیار پایین ! خونه مامانمم

_ منم پشت گوشام مخملیه حتما ... بسه طلا ! با زبون خوش از اونجا میای بیرون یا بیام ماتحت اون پسره رو به دهنش بدوزم ؟

_ دیوانه دارم میگم خونه ننمم!

تقه‌ای به در خورد و مامان ثنا از پشت در گفت :

_ کیه دختر ؟! قطع کن بیا غذارو خیلی وقته کشیدما

گوشی رو از گوشم فاصله دادم و خطاب به مامانم گفتم :

_ الان میام مامان !

و دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و پیروزمندانه گفتم :

_ قانع شدی ؟!

_‌گیرم الان خونه ننتی !
اونوقت کاند*وم برداشتنت برا چی بود ؟ قرار بود با ننت ...

سریع حرفشو قطع کردم :

_ آرش خفه شو دیگه ! هی هیچی نمیگم هرچی به دهنش میاد میگه ...
من اونو برای چیز برداشتم ...

_ چی ؟!

_ برای ... برای دوستم برداشتم ...

دیگه‌نمیدونستم قانع میشه یا نه چون تنها دروغی که تو این مدت زمان کم به ذهنم رسید همین بود


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

27 Dec, 21:51


اینور پارت های جدید گذاشتیما 👀👇🏼
https://t.me/+IUbX3i48X94xNmY0

از جنس طـلا / Tala

26 Dec, 21:19


دختره از پسره میخواد تا باهاش سکـ.کنه میره اتاقش و..😱👇🔥💦

روی شکمش میشینم و با
#شیطنت نگاهش میکنم کلافه و #خشمگین بهم چشم میدوزه و می غره : پریا بلند شو !

اما من
#تخس تر و یه دنده تر از این بودم که تسلیم بشم : نمیشم ! مرتیکه مگه تو #عقیمی که حس هات بیدار #نمیشن ؟
سیب زمینی شرف داره به تو ! 😂

با همون فک چفت شده‌اش پوزخندی تحویلم میده :
_ کنترل
#هوس و اختیارم دست خودمه بچه ! درست برخلاف تو که حالیت نیست داری با دم شیر #بازی میکنی  ...😂😈

همونطور که داشت حرف میزد خودمو رو جایی که نباید
#تنظیم میکنم و متوجه نفس های عمیقش میشم🙈🤣
بهش نزدیک تر میشم و با تمسخر میگم :
_ اگه شیر بودی تا الان منو
#دردیده بودی  آقا شیره ! تو همت کنی همون شیر آب باشی💧

کیان با نفس های عمیق و فک منقبض شده می‌غره : بلند نمیشی ؟!

با لبخند ابرویی بالا میندازم : نوچ !

گوشه‌ی لبش چین میخوره و با تحکم میگه : پس خودت خواستی دختره‌ی تخس !

تا حرفشو تجزیه تحلیل کنم یک آن موقعیتمون تغییر میده و روی تخت
#پرت میشم ...🔥😂
https://t.me/+SiNW9TUZNnk1N2U0
خودم عاشقشم هر پارتش دوبار میخونمش😂 از خند 💦🤦🏻‍♀️سریع جوین شیداز دست ندید🤤🙈
pak9

از جنس طـلا / Tala

24 Dec, 05:45


از اتاق فرمان خیلی خبر اومده که خیلیاتون خواهانِ VIP هستین 🦦

از جنس طـلا / Tala

24 Dec, 05:43


#part_239🖤 از جنس طـلا


ایندفعه صداش بیشتر اوج‌گرفت :

_ میگم کدوم گوری هستی این وقت شب ؟

_ عه ! برادر من مثل اینکه شما بشدت به صدای خروس علاقه مند بودی و من نمیدونستم
ولی خب عیبی نداره ، بالاخره هرکی یه سلیقه‌ای داره ، فقط اونموقع بجز مرغ هیچ بنی بشر دیگه‌ای باهات جفت نمیشه ها از من گفتن !

_ پیش اونی آره ؟ جواب بده طلا !

کی رو داشت میگفت ؟!
با این حجم از عصبانیت صداش ، مشخص بود که منظورش مامان ثنام نیست ...

نکنه داره پدربزرگمو میگه ؟
اگه واقعا فهمیده باشه و به بابا بگه ، اشهدم خوندست !

خودمو زدم به اون راه و سعی کردم اضطراب توی صدام رو بوسیله خنده پنهونش کنم :

_ پیشِ کی ؟

_ همونی که بخاطرش اومدی از کمد بابا کاند*وم برداشتی !

خاک به سرم !
پس قضیه کاند*ومو فهمیده بود ؟

حالا اون به کنار ، ولی من بخاطر کی کاندو*م برداشته بودم که خودمم خبر نداشتم ؟

صد در صد که منظورش پدربزرگم نبود ...
تنها یه شخص میمونه که اونم شاهانه !

_ واسه همین بود که چیزی که تو دستت بود رو نمیخواستی نشون بدی ، چون میترسیدی آبروت جلوی داداشت بره هوا ، نه ؟


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

24 Dec, 05:33


#part_238🖤 از جنس طـلا


انقدر هُل شده بودم که بلافاصله اولین اسمی که به ذهنم‌اومد گفتم :

_ شاهانه !

و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف مامان باشم ، سریع خودمو به اتاقم رسوندم و همونطور حوله پیچ شده جلوی در نشستم و بهش تکیه زدم


تا خواستم جواب بدم قطع شد

این دفعه من تصمیم گرفتم زنگ بزنم که اشغال بود ...
لابد داشت دوباره به من زنگ میزد

قطع کردم و منتظر شدم اون زنگ بزنه


وقتی که برای چند دقیقه خبری نشد دوباره من زنگ زدم ، بازم اشغال بود

مردک معلوم نبود چه مرگشه ، دِ یا زنگ نزن من زنگ بزنم ، یا هم میزنی صبر کن جواب بدم

ایندفعه خودش زنگ زد که تا جواب دادم مثل تارزان عربده زنان گفت :

_ کدوم گورستونی گذاشتی رفتی ؟

نمیخواستم بهش جواب پس بدم
با لحن موذیانه‌ای گفتم :

_ به به ! داداش بزرگه ، خیر باشه ؟
میگم به این تارهای صوتیت زیاد فشار نیار ، همونجوریشم صدات گوگولی هس اینجور ادامه بدی ، یهو همونا هم نابود میشن و از این به بعد مجبوری با صدای خروسی به زندگیت ادامه بدی


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

22 Dec, 15:45


Nazgol🪻
#part_9


نازگُل دهان باز کرد :

_ خستم مارال !


مارال از جا بلند شد که نازگل چشم روی هم فشرد :

_ بمون !


مارال با تعجب نگاهش کرد :

_ مگه نگفتی خسته‌ای ؟


_ از اون خستگیا نه ...


مارال دوباره بر جای قبلی خود ، روی تخت نشست تا نازگُل صحبتش را ادامه دهد

دخترک هوای اطرافش را بلعید :

_ از اون خستگی هایی که تا آخر عمر سنگینی و کوفتگیش همراهته ...


مارال دست او را گرفت و با دلبستگی نگاهش کرد

نازگُل تصمیمش را گرفته بود
آنچه که لازم بود را انجام میداد
حتی اگر به قیمت گزافی برایش تمام میشد

مارال وقتی سکوت دخترک را دید ، خود لب گشود :

_ اونجا بودن ؟


نازگُل هرچند آهسته و با فکِ چفت شده ، اما با نفرتی وحشتناک و عمیق ، لب زد :

_ آره !
هنوز هم اون کفتار های پیر توی خونه‌ی ما لونه کردن


قطره اشک سمجی از گوشه چشممش چکید که از چشم مارال دور نماند


@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

22 Dec, 15:45


Nazgol🪻
#part_10


اما مارال ترجیح داد که به رویش نیاورد تا نازگُل را معذب نکند :

_ اونا که ندیدنت ؟

_ در حدِ چند دقیقه فقط از روی درخت ها ، از بیرونِ پنجره نگاه کردم

و سپس اشک ها به سرعت پشت بندِ هم سرازیر شدند

مارال دستش را بیشتر فشرد و با لحن دلگرم کننده‌ای گفت :

_ خودتو اینقدر ناراحت نکن برای اونا ، ارزششو ندارن بخدا !

شدت اشک ها تند تر شد :

_ ندیدی مارال !
چیری که من دیدم رو ندیدی !

صدای گرفته و سوزدارِ دخترک ، دلِ سنگ را به تنگ‌ می‌آورد

مارال که سعی داشت سر در بیاورد قضیه چیست ، پرسید :

_ چی دیدی مگه ؟

_ لبخندشونو ، خوشحالیشونو ، دورهمی گرمشونو ...

ملحفه درون دستش مشت شد :

_ انگار نه انگار ، که بابای منم عضو همون جمع بود
انگار نه انگار که با بابام هم اینجوری میگفتن و میخندیدن
تو یه شب به راحتی کردنش زیر خاک !


@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

20 Dec, 21:43


ولی این یکی جدید بود
خوشمان آمد !🌚🤌🏻

از جنس طـلا / Tala

20 Dec, 21:40


آخ تو شب یلدای منی و زهرمار !
شب بخیر 🫶🏻

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 20:14


#part_237🖤 از جنس طـلا


برخورد قطراب آب روی پوستم ، حس رهایی و تخلیه رو بهم القا می‌کرد ...

دست توی موهام کرده و ریشش رو آروم ماساژ دادم

زیر دوش آب ، به حرفای مامان سنا فکر میکردم ...
یعنی واقعا میشد ؟!

میشد که من و شاهان باهم باشیم ؟
علی رغم گیردادنای بابام و اون پدربزرگم ...

خاک عالم ! تازه یادم افتاد
خیر سرم قرار بود من پرونده حضانت خودم و داداشمو به دستش برسونم ...


اینکه تا الان که هیچ غلطی نکرده بودم به کنار ، اما حالا که دیگه تو اون خونه نیستم چجوری قراره دستم بهش برسه ؟

البته شایدم توی اون خونه نبود ...
تنها کسی که میتونست بهم کمک کنه شاهان بود

یعنی باید بهش حقیقتو میگفتم ؟

بعد اینکه زیر دوش هم کلی با خودم کلنجار رفتم ، بالاخره از حموم دل کندم


_ طلا این موبایلت خودشو کشت انقدر زنگ زد

حوله رو سریع دور بدنم پیچیدم و با موهای خیس ، سمت پذیرایی رفتم

با دیدن اسم " آرش " روی صفحه ، چشمام گرد شد

_ کیه مادر ؟!

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 20:06


#part_236 🖤 از جنس طـلا


از جا بلند شد :

_ پاشو پررو نشو !
برو لباس هاتو از چمدونت بردار بزار سرجاش ، یه دوش هم بگیر ، منم شام درست کنم

از روی مبل بلند شدم و سیس اطلاعت نظامی گرفتم :

_ دریافت شد قربان!

آروم زیر دستم زد :

_ از دست تو ! برو کم مزه بریز

چمدونو برداشتم و سمت اتاقم رفتم

تا در اتاقم رو باز کردم ، تازه فهمیدم که هیچ اتاقی ، اتاق خود آدم نمیشه ...

چقدر دلم واسه اتاقم تنگ شده بود

قبل اینکه رو تخت کفن شم ، خودمو به دوش رسوندم

شیر آب رو باز کرده و زیر دوش ایستادم ...


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 19:59


#part_235 🖤 از جنس طـلا


کاملا جدی و مصمم گفت :

_ اما شاهان آدم درستیه !
تو هم که میگی همدیگرو دوست دارین ،
پس ایرادی نداره

حس کنجکاوی قلقلکم میداد
دست زیر چونم گذاشتم و با سرگرمی گفتم:

_ حالا شما از کجا میدونین آدم درستیه ؟ قبلا باهم آشنا شدین ؟

_ نه ، فقط از حرفای پسرعموم یکم میشناسمش ، یبار هم پشت تلفن وقتی میخواستی بری دفترش باهاش صحبت کردم

_ عجب !
امیر اونهمه با گل و شیرینی میومد خدمتت ، بماند که چشت بگیرتش یا نه ، رسما بدبختو مثل گربه بیرون میکردی ...
الان چیشده آقا شاهان واست عزیز شده ؟

چشم غره‌ای بهم رفت :

_ چیه نکنه هنوزم دلت پیششه که داری طرفشو میگیری ؟!


دستامو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم :

_ نه بابا من‌غلط بکنم ، فقط برام سواله ..

_ ما مادرا حس ششممون قویه ، یکیو که بار اول میبینیم درجا میفهمیم قراره چه دخلی به بچمون داشته باشه

با حالت نمایشی گفتم :

_ اووو ! علاوه بر متخصص اصفال بودن ، متخصص انسان شناختی هم هستین پس خانم سنا اشراقی ؟


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 19:42


#part_234 🖤 از جنس طـلا


حرصی گفت :

_ چقدرم که حرف گوش داد !


هنوزم باورم نمیشد
مامانم عجب سامورایی بوده من خبر نداشتم !
نه که بدم اومدم باشه ،فقط واسم جالب بود ...

خیال میکردم واسش زیاد مهم نیست ، نگو رسما پیگیر قضایا بوده!

ولی خب یچیزی این وسط جور در نمیومد ...
پس چرا واکنشش این دفعه فرق میکرد ؟

فکرمو قبل اینکه به زبون بیارم خوند :

_ اون زمان اصلا چشمم اون پسره امیر رو نگرفت !
مطمئن بودم آدم حسابی نیست و خیلی هم سعی کردم تا زودتر متوجهت کنم
ولی خب ، توعه لجباز حرف تو کتت نرفت

حس میکردم حرفش ادامه داره ، وقتی دیدم سکوت کرده با چشمکی گفتم :

_ خب؟!!!


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 19:32


#part_233 🖤 از جنس طـلا


با خنده گفت :

_ چیه دختر ؟ هرکی ندونه انگار من مال عهد بوقم که انتظار واکنش دیگه‌ای ازم داشتی

بالاخره از حالت مات شده دراومدم و دهن باز کردم :

_ مگه خود شما نبودین که وقتی بهتون گفتم با امیر رلم ، کلی عصبانی شدین ؟

فکرکنم با آوردن اسم امیر ، اون شور و ذوق توی صداش پرید که پشت چشمی نارک کرد و گفت :

_ حتی یک بار هم که اومده بود سر کوچه دنبالت ، پیداش کردم و تهدیدش کردم

ابروهام بالا پریدن و متعجب گفتم :

_ چی ؟

با افتخار سر تکون داد :

_ بله ، که اونم ۱۰ تا چشم پشت بندش گفت

با خنده گفتم :
_ برای همون یه زمان تا ۳ هفته غیب شد و جواب تلفنامو نداد ؟


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 19:05


با اینکه سربلندم نکردین ولی بخاطر قلب رئوف ادمین ، بریم که ۵ تارو داشته باشیم

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 09:27


ری‌اکشنارو ببینم👀
شاید سر ذوق اومدم شب هم ۵ تا پارت هدیه گذاشتما 🦦

از جنس طـلا / Tala

19 Dec, 05:42


#part_232 🖤 از جنس طـلا


_ اون چی ؟

همچنان سرم پایین بود :

_ اونم دوستم داره ...

چقدر شبیه بچه ابتداییا اعتراف میکردم ، هرکی ندونه انگار از روابط هیچی نمیدونم و بار اولمه ...

شاید هم‌ چون واقعا بار اولم بود که در این حد به حس هام اطمینان داشتم
در مقایسه با امیر ، همچین حس هایی از همون اولش نداشتم

حتی نمیدونستم اسم حسی رو که نسبت به شاهان درونم شعله ور بود چی بزارم
و فقط میدونستم فراتر از علاقه بود

سر بالا آوردم تا با صورت اخمالود مامانم مواجه بشم ، اما برخلاف تصوراتم ، با چشمایی پر ذوق و نیش باز نگاهم‌می‌کرد

متعجب گفتم :

_ نمیخوای عصبانی بشی ؟!

لپو کشید و گفت :

_ چرا عصبانی بشم ؟
دخترم عاشق شده دیگه !


از شدت تعجب فکم آویزون شد ...
این مامان من بود که همینقدر روشن فکرانه داشت واکنش نشون میداد ؟



@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

17 Dec, 17:54


بالاخره خودشم حالیش شد که دلش پیش پسرم گیره ...
آخیش !🦦

از جنس طـلا / Tala

17 Dec, 17:46


#part_231 🖤 از جنس طـلا

چشم غره‌ای بهم رفت :

_ چه زود "ما" شدین ؟!

ناخودآگاه خنده‌ام گرفت ...

چشماشو ریز کرد و موشکافانه پرسید :


_ طلا راستشو بگو !
بینتون چیزی هست ؟

لب پرچیدم ...
نمیخواستم بازم بهش دروغ بگم
پس تصمیم گرفتم همه چیو راجب شاهان بگم :

_ من این چند روز رو پیش شاهان نبودم مامان !
باهاشم تو رابطه نیستم
ولی خب ...

درسته که تو رابطه نبودیم ولی خب به چشم داداشی هم نمیدیدمش
و خب صد در صد شاهان هم حس هایی به من داشت
وگرنه اون روز توی اتاق من رو نمیبوسید


مامانم وقتی سکوتم رو دید با کنجکاوی بیشتر گفت :

_ خب چی ؟!

سرمو پایین انداختم و با انگشتام بازی کردم ...
به هر بدبختی بود با صدایی که از ته چاه میومد گفتم :

_ دوستش دارم !


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

17 Dec, 08:49


Nazgol🪻
#part_8


۴ سال گذشته بود ...
۴ تا ۳۶۵ روز گذشته بود و هنوز نتوانسته بود با آن واقعه‌ی وحشتناک و تلخ کنار بیاید

مگر نمیگفتند هر خاطره‌بدی ، با گذشت زمان التیام میابد ؟
پس چرا این قاعده برای نازگل صدق نمیکرد ؟

از اعماق درونش مطمئن بود که هزاران سال هم اگر میگذشت ، هرگز نمیتوانست آن زخم بهبود یابد ...

مگر میشد فراموش کند ؟
فرضش هم محال بود .

احساس می‌کرد روی قفسه‌ی سینه‌اش ،
دارند کوره داغ میکنند

دلش برای جشن گرفتن روز تولدش در کنار پدر خود ، تنگ شده بود
روزی که تمامی عموهای گرگ‌صفتش نیز دعوت بودند ...


روزی که صحنه‌هایی را دید که برای دنیای لطیف و دخترانه‌اش ، لطمه زننده بود

پایین رفتن قسمتی از تخت را که ناشی از نشستن کسی روی تختش بود ، احساس کرد

پتو رو از روی سر خود کنار کشید ،
مارال بود !

نگاهی به اطراف انداخت ...
دختر ها خواب بودند
کی چراغ هارا خاموش کرده بودند که او متوجه نشده بود ؟

مارال لب زد :

_ خوبی ؟!

نازگل بی‌حس و خنثی نگاهش کرد
درمقابل مارال مجبور نبود تظاهر کند ؛
چرا که از شده ها و نشده های زندگی‌ نازگُل خبر داشت .


@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

17 Dec, 08:37


Nazgol🪻
#part_7


پلک روی هم فشرد و سعی کرد افکار را کنترل کند ... الان وقتش نبود !

با قدردانی به دخترها چشم دوخت و
به زور لبخندی کنج لبش نشاند :

_ ممنونم دخترا ! مرسی که هستین .

و سرانجام بعد از چندبار در آغوش گرفته شدنش ، از او دل کندند و به جمع کردن کاغذرنگی های ریز شده از روی زمین پرداختند و اجازه ی دخالت به نازگل را ندادند

نازگل هم از خدا خواسته ، به تخت خود پناه برد
چرا صداهای آزارگر درونش لحظه‌ای او را راحت نمیگذاشتند ؟!

او فقط میخواست دیگر فکر نکند ، میخواست خاطراتش از ذهنش پاک شوند ، خواسته‌ی زیادی بود ؟!

زیر پتو خزید و درون خود جمع شد ...
باورش نمیشد که بالاخره وارد ۱۷ سالگی شده بود ، چرا که هنور ورودش به سن ۱۶ را هضم‌نکرده بود

چه اهمیتی داشت ؟
سن رقمی بود که به شکل کمّی ، مدت زمان عمرش در این دنیای کذایی را نشان میداد

آنچه که اهمیت داشت ، این بود که تک تک لحظات را باید زندگی کرد ، که‌ نازگل از قاعده مهم زندگی عقب مانده بود


@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

03 Dec, 17:42


#Nazgol 🐚🤍
@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

03 Dec, 16:24


Nazgol🪻
#part_4

چه خبر بود ؟!
آیا نحوه جدید تنبیه آی‌نور خانم ، این مدلی بود ؟!
که چشمشان را با پرت کردن کاغذ های کوچک کور کند؟

نازگل چشمش را مالش داد و سعی کرد کاغذ رنگیِ ریزِ فرو رفته را را از درون چشمش دربیاورد

درهمان حین چشمش به صحنه‌ی روبرویش خیره ماند

دخترها با ذوق و شوق نگاهش می‌کردند ... چه شده بود ؟!
عقلشان شیشه خرده برداشته بود ؟!
خبری بود که او نمیدانست ؟!

حتی هرچقدر هم چشم در اتاق می‌چرخاند  ، جز لبخند گشاده‌ی دوستانش  ، چیز دیگری نمیدید


دخترها سمتش یورش برده و نازگلِ خشک شده را یکی یکی بغل کردند و با صدایی پچ پچ وار که به سختی شنیده میشد ، با ذوق تولدش را تبریک گفتند

نکند امشب تولدش بود !؟
کاغذهای رنگی ریز ریز شده‌ی ریخته شده بر روی کف زمین و تبریک های دوستانش ، فقط حکایت از یک چیز میتوانست داشته باشد ...

شب تولدش برای نازگل مهم بود ؟!
هرگز !

او حتی از روز تولدش متتفر بود و بارها به افراد نزدیکش گوشزد کرده بود که روز تولدش را نه یادآوری کنند و نه تبریک بگویند ...

اصلا همان ماه اول که به این اتاق آمده بود این را گفته بود
حتی چندین بار تاکید نیز کرده بود

چرا که میخواست روز تولدش را هر چه سریعتر فراموش کند ...

تاریخ تولدش ، زمان و ساعت تولدش ، مکان تولدش ...
و مهم تر از آن ، خاطرات مربوط به تولدش ، همه را می‌خواست از حافظه اش پاک کند


@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

02 Dec, 11:56


Nazgol🪻
#part_3

آقا مسلم ، نگهبان پرورشگاه در اتاقکش  خوابش برده بود

دخترک  آسوده خاطر ، آرام دست به سمت نرده‌ها برده و به آنها چنگ زد

  خودش را بالا کشید و یکی از پاهایش را بر روی میله‌ی بالایی قرار داد

کمی خود را بالاتر کشید و اینبار پای دیگرش را نیز پشت بندِ میله ها کرد

همین روند را تا انتهای میله ها از سر گرفت و هنگامی که به انتها رسید ، یکی از پاهایش را سمت دیگر میله ها انداخت و با احتیاط ، پای دیگرش را نیز همینطور

در همان حین ، توجهش به یکی از پنجره های اتاق پرورشگاه که چراغشان روشن بود ، جلب شد

آن اتاق ، متعلق به نازگل و دوستانش بود

و آن چراغ روشن فقط می‌توانست گویای یک چیز باشد
پی بردن دیگران به نبودِ دخترک در اتاقش !

بی معطلی دستانش را رها کرد و اجازه داد تا بر روی پا ، روی زمین فرود آید

بی توجه به درد گرفتگی مچ‌پایش ، از جا برخاست و دوان دوان سمت سالن رفت

پله هارا دوتا یکی طی کرد و سمت اتاقشان خیز برداشت

سمت درِ بسته‌ی اتاق هجوم برد و بازش کرد

همینکه در را باز کرد ، کاغذ رنگی های کوچکی بر سر و صورتش پرت شدند ...


@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

01 Dec, 15:26


نگم از این رمانِ جدید🦦🤌🏻

از جنس طـلا / Tala

01 Dec, 14:24


#Nazgol 🦋🫐
@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

01 Dec, 14:18


Nazgol🪻
#part_1


_ بیار پایین اون اسلحه کوفتی رو !

میخندد !
بلند و هیستیریک وار قهقهه می‌زند ، به گونه‌ای که خودش نیز به سلامتی عقل و روانش شک می‌کند

سپس با لحنی که سرد تر از دستانش بود ، رو به عموی خودش که از ترس پشت پسرش پناه گرفته بود ، آرام می‌گوید :

_ می‌ترسی عمو ؟!

عمویش جرعت اینکه به چشمان دخترک نگاه کند ، نداشت و از چشمان وحشی برادرزاده‌‌اش فراری بود

اما  پسرعمویش امیر ، که اخم وحشتناکی بر روی صورت خود داشت ، ساکت نمی‌مانَد و می‌غرد :

_ بس کن نازگل ! اون اسباب بازی نیست  بیارش پایین .

سر کج کرد :

_ آره ، تو درست میگی !
اسلحه اسباب بازی نیست

امیر ، از اینکه دخترک آرام شده ، متعجب شده بود
اما با همین خیال ، تاکید وار می‌گوید :

_ خوبه ... حالا بیارش پایین !

نازگل بی‌توجه به امیر ، خطاب به عمویش با لحنی گزنده می‌گوید :

_ اگه اسباب بازی بود که اون شب بابام بخاطر اصابت گلوله  نمی‌مرد ...
مگه نه عمو ؟!

امیر بی‌خبر از همه جا ، سعی داشت از پدر خود در برابر دخترعموی مسلحش دفاع کند .

اما پدر امیر ، منظور نازگل را به خوبی می‌فهمید ...

و می‌دانست ! می‌دانست که دخترک در آن شب نمرده بود ...
بلکه فرار کرده بود !

و اکنون برای انتقام برگشته بود

نازگل اسلحه را در دستش چرخاند و با شوق و عطش خاصی ادامه داد :

_ این اسلحه برات آشنا نیست عمو؟!

نگاه مرد ، مردد روی اسلحه ثابت ماند ...

آن اسلحه را می‌شناخت
درست پس از اینکه محمدرضا را با آن کشته بود ، دستور داده بود اسلحه را درون دریا بی‌اندازند .

اما آن اسلحه ، اکنون و اینجا دست این دختر چه‌ می‌کرد ؟!

نازگل که‌ نگاه ترسیده‌ و خوف کرده‌ی عموی‌ عوضی‌اش را دید ، سر کیف ادامه داد :

_ درسته ! این همون اسلحه‌ایه که اون‌شب باهاش بابامو کشتی !

@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

01 Dec, 14:18


Nazgol🪻
#part_2


" یک‌سال‌ قبل "


دخترک از همان ابتدا ، تمام مسیر را دوان دوان سر کرده بود تا مبادا بیشتر از این دیر کند و دوستانش به دردسر بیفتند .

حتی در میانه راه که شالش روی شانه‌هایش رها شد ، به آن اعتنایی نکرد ،
چرا که وقت نداشت تا بایستد و شالش را درست کند ، دوستانش مهم تر بودند ‌‌‌

موهای موج دار خرمایی‌اش رها و آزادانه در تاریکی هوا می‌رقصیدند

آی‌نور خانم اگر میفهمید که دخترها به  دروغ گفته اند که نازگل جای اینکه اکنون در خوابگاه باشد ، تا این وقت شب بیرون بوده است ، قطعا عاقبتشان چیزی نبود که باب میلشان باشد !

نفس نفس میزد و زانوهایش سر شده بودند ، اما دست از دوییدن برنمیداشت ...


مطمئن بود پاهایش تاول خواهند زد ،
چرا که کفش های آل استار قدیمی‌اش ، بعد از پنج سال برایش کوچک شده بودند و به این روزها به سختی با آن کفش ها می.توانست راه برود ، چه برسد به اینکه بخواهد با آنها مسیر ۱۰ دقیقه‌ای را بدود  ...

حواسش بود که بی هوا راجب کوچکی سایز  آنها به هیچ عنوان اعتراضی نکند ، چرا که آنگاه آی‌نور خانم طبق روالش کفش هایش را از او می گرفت و به دختر دیگری که کفش ها اندازه‌ پایشان باشد میداد ، و برای نازگل کفش دیگری را از درون یکی از جعبه ها ، که از طرف خاندان هایی بود که به فکر دختربچه های یتیم بودند ، تقدیم میکرد ...

هرچند روزی خودش لباس هایی که نمیپوشید را به مراکز خیریه و پانسیون ها اهدا می‌کرد ...

آن کفش هارا با تمام وجود دوست داشت، دلیلش چه بود ؟
تنها نازگل میدانست ...

در آن وقت شب ، تنها صدایی که شنیده میشد ، صدای برخورد کف کفش های دخترک به آسفالت و نفس زدن هایش بود

نزدیک تر که میشد ، سرعت دویدنش را ببشتر می‌کرد

و بالاخره داشت می‌رسید
از دور نوشته‌ی " پرورشگاه دخترانه نور "
بر روی تابلو خودنمایی می‌کرد ...



@roman_asraw

از جنس طـلا / Tala

01 Dec, 14:18


به نام آنکه گر حکم کند ، همه محکومیم !
03/2/1 ✍🏻به قلم : اسری آروانه

خلاصه :
نازگُل مَلِک‌مَنِش ؛ دختر کوچولو‌یی که شاهد مرگ پدرش توسط عموهای طمع کارش شده بود ، بعد ۵ سال برگشته بود !
برگشته‌بود تا انتقام‌ بگیره و نقش اصلی کابوس های شبونشون باشه ...
اما‌ چه اتفاقی میفتد اگر این بینابین ، با هم‌بازی دوران خردسالی‌اش که از قضا پسرعمویش هم هست ، برخورد کند‌ ؟!

ژانر :
#اجتماعی #درام‌ #انتقامی #عاشقانه #کلکلی

از جنس طـلا / Tala

01 Dec, 14:15


شروعِ رمانِ نازگل🪻

از جنس طـلا / Tala

30 Nov, 15:44


تا آخر شب به رای گیری ادامه میدیم ...
انتخاب نهایی با اکثریت آرا خواهد بود !

از جنس طـلا / Tala

30 Nov, 13:09


part_222 🖤 از جنس طـلا


فردا باید دیگه میرفتم دانشگاهم ، و فرصتی نداشتم که دوباره غیبت بخورم :

_ نمیشه الان بگی ؟!

_ یکم صبور باش !

پوکر‌نگاهش کردم :

_ فردا داشگاه دارم ، برای همون !

بی‌تفاوت گفت :

_ وقتی تموم شد میای

عصبانی گفتم :

_ شد من یچیزی بگم‌تو هم همونو بگی ؟!

سر خم کرد تا باهام هم قد بشه و گفت :

_ آره ...
اگه تو بهم‌بگی دوست دارم ، منم همونو میگم‌بهت !

بهت زده نگاهش کردم ...
این الان چی گفت ؟!

همینطور که خشکم زده بود و درحال تجزیه تحلیل حرفش بودم ، خم شد و بوسه‌ای بر روی گونه‌ام کاشت

_ فعلا طلا خانم !

و فاصله گرفت ...

تازه از برهوت اومدم بیرون و بالاخره لب از هم باز کردم :

_ آهان ... باشه ... فردا میبینمت !

هول شدنم از روی لحن و نوع حرف زدنم ، خیلی واضح و تابلو بود که شاهان متوجهش شد و تک خنده‌ای کرد ...

الان پیش خودش میگفت انگار تا الان کسی نبوسیدتش که اینجور با یه بوسه اونم تازه از روی گونه ، اینطوری دست و پاشو گم کرده ...

البته خب ...
من به این مدل از ابراز علاقه های یهویی ، عادت نداشتم

لبخندی گوشه‌ی لبش نمایان شد و عقب گرد کرده و سمت ماشینش رفت ...

دروغه بود اگر میگفتم‌ ته دلم کیلو کیلو قند آب نشد ...



@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

23 Nov, 17:54


خوش اومدید 🫶🏻
شما با بنر کاملا واقعی وارد چنل شدید💭
پارت اول :

از جنس طـلا / Tala

23 Nov, 03:20


عزیزان من پارت ها همون شب تایپ‌شده و فرستاده شدند ؛ منتها گویا یه مشکلی پیش اومده و پاک شدند
دوباره براتون تایپ کردم و از این بابت پوزش میطلبیم 🙏🏻

از جنس طـلا / Tala

23 Nov, 03:19


part_221 🖤 از جنس طـلا

سمتم چرخید و منتظر شد تا حرفمو کامل کنم !

از اینکه میخواستم بهش دروغ بگم حس خوبی نداشتم ، اما همزمان چاره‌ای هم نداشتم :


_ یادته گفته بودی من اولش دو قلو بودم و یه داداش دیگه هم دارم ؟

_ خب ؟!

لب تر کردم و ادامه دادم :

_ میخوام پیداش کنم داداشمو ! برای همون دنبال پرونده حضانتم


_ تو این مورد پرونده حضانت به چه دردت میخوره ؟!

لپمو از داخل گاز گرفتم
شاهان لعنتی برای یه بارم که شده قانع شو و دنبال منطق و دلیل نگرد !
الان باید چی میگفتم ؟!


بی معطلی قبل اینکه مکثم شک و شبهشو بیشتر کنه اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد رو به زبون آوردم :

_ خب ... خب اگه بدونم اون زمان داداشم حضانتش دست کی بوده ، حداقل میفهمم باید از کجا شروع کنم و به دنبالش بگردم


تو سکوت‌نگاهم کرد ...
خدایا نکنه متوجه دروغم شد ؟!
بدبخت شدم رفت !

_ فردا بیا دفترم !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

23 Nov, 03:13


part_220 🖤 از جنس طـلا

برگشت سمتم و با سرگرمی گفت :

_ وقتی که ۵ تا از قدم برداشتنای تو معادل یک قدم منه ، این من نیستم که مجبور باشم پام رو به ۵ تیکه مساوی تقسیم کنم و به سمتت بیام ، این تویی که باید تعدادشو بیشتر کنی کوچولو !

مرتیکه دو مخ حتی از استدلالم خم ایراد میگرفت !

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :
_جای پرونده رو میخوای ؟ خب به دستش بیار ، اما نه با رژه رفتن رو مخ من ! با گفتن حقیقت به دستش بیار 

تا دم در همراهیم کرد و منتظر موند تا برم داخل ساختمون ....

خب الان باید چیکار میکردم !؟
بیخیال اعتماد کردن به شاهان میشدم و خودم میفتادم به جون آدرس پرونده ؟!

یا ریسک اعتمادو به جون می‌خریدم و بهش حقیقتو می‌گفتم ؟!

یا به دروغ یه بهونه میتراشیدم تا فقط جواب جای پرونده رو ازش بگیرم ؟!

میگفتن وقتی میخواین بین چندتا گزینه تصمیم گیری کنین ، اونی رو که ذهنتون بعنوان آخرین گزینه میاره انتخاب کنید ، خب ، منم‌همینکارو میکردم !

رو بهش گفتم :

_ باشه میگم !


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

23 Nov, 03:11


part_219 🖤 از جنس طـلا


به دنبال یه جواب قلابی تو ذهنم بودم که شاهان پوزخند زنان تکیه‌اشو از کاپوت ماشینش گرفت

خدایا من این بشرو باید چجور قانع می‌کردم ؟! چجوری باید از زبر زبونش آدرسو میکشیدم بیرون ؟!

دیگه از قانع کردن گذشته بود
باید زبون میریختم
چمدون رو برداشت و راه افتاد که منم سراسیمه  دنبالش رفتم و همزمان آروم ترین و قانع کننده ترین لحنمو بکار گرفتم :

_ ببین شاهان ! وقتی طرفت یه قدم به سمتت برمیداره ، تو هم کم کمش حداقل باید یه قدمی رو به سمت اون برداری ، نه که انتظار داشته باشی همه گام های مسیر رو اون برداره ، اینجوری هیچکدوم به هم نمیرسین !

یهو از حرکت ایستاد و پیشونی منی که درست پشت سرش راه میرفتم ، اصابت جانانه ای با کتف شاهان کرد

ماشالا کتف نبود که .. بِتُن بود بِتُن !
شاکی دست روی پیشونیم گذاشته و گفتم :

_ ماشینا هم قبل ترمز زدن وسط راه یه اطلاعی میدن ، ببین دیگه تو چجور انسانی هستی که با اینکه قدِ زرافه ای و هیکل هرکولی داری ، هنوز یاد نگرفتی اینو


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

23 Nov, 03:07


part_218 🖤 از جنس طـلا


چشم ریز کرد و گفت :

_ برای چی وقت زیادی برای پیدا کردنش نداری ؟!

با منگی برای چندثانیه تو برهوت‌موندم ...
لعنتی کی همچین حرفی از دهنم در رفته بود ؟!
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و قبل اینکه به چوخ برم یه بهونه توپ بتراشم :

_ خب ... آخه میدونی چیه دارم از اون خونه میرم‌، قبل اینکه دیگه کلا رفت آمدم قطع بشه باید پیداش کنم ...

بدون اینکه تغییر حالت بده پرسید :

_ چرا باید پیداش کنی ؟!

دیگه داشت با سوال کردنای زیادیش خیلی تحت فشارم میذاشت ...
مخصوصا با اون نوع نگاه کردنش که ناخودآگاه وادارم می کرد هرچی که میدونستم و نمیدونستم رو بهش بگم ...


ترسیده از اینکه ناخواسته خودم رو لو بدم دست پیش گرفتم تا پس نیفتم :

_ یعنی چی که چرا بابد پیداش کنی ؟!
خب میخوام پیداش کنم

_ چرا ؟ به چه کارت میاد ؟!


از این حالت شاهان که چشم ریز می‌کرد و کمر میبست تا جوابدسوالشو هرطوریه از زیر زبون طرف بکشه بیرون ، متنفر بودم


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

23 Nov, 03:01


part_217 🖤 از جنس طـلا


_ طلا _

دیگه داشت صبرمو لبریز می‌کرد
دِ آخه این مرتیکه چه مرگش بود ؟!

دندون رو هم سابیده و پلک برهم فشردم ، سعی میکردم یجوری عصبانیتمو فروکش کنم ، وگرنه همون مژه هاشو دونه دونه میکندم و میذاشتم کف دستش ...


من به آدرس اون پرونده زهرماری نیاز داشتم ، این شاهان گور به گور شده هم تنها کسی بود که میتونست بهم کمک کنه ، منتها نمیدونستم چرا الان داره این جوری رفتار میکنه

نمیتونستم ببخیال بشم و بگم نمیگه که نمیگه به درک ؛ چون اگه خودم مجبور میشدم تنهایی دنبالش بگردم قطع به یقین پیدا کردنم تا هفته ها طول می‌کشید
برای بار اخر گفتم :

_شاهان بگو !

از اخمش معلوم بود که اونم عصبیه ، ولی خونسرد به کاپوت ماشینش تکیه داد و گفت :

_ نمیدونم !



میدونست ! مطمئن بودم که میدونست ، فقط نمیخواست بهم بگه
دلخور افکارمو به زبون آوردم :

_ میدونی ، خوبم میدونی !
فقط نمیخوای بهم‌بگی !


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

15 Nov, 02:56


part_216 🖤 از جنس طـلا


_ پس بهم اعتماد نداری ؟!

برای چند ثانیه نگاهمو از جاده کندم و صورتمو برای چند ثانیه چرخوندم سمتش ، اون بین مردمک هاش میون چشام جابجا شد و لب فشرد ...

پس واقعا اعتماد نداشت ، اونم بعد اینهمه اتفاقی که افتاده بود ...

بدجوری خورده بود تو پرم اما بدون اینکه مشخصش کنم نگاهمو دوباره به جاده دوختم ...

_ خب نه که ندارم ، ولی بعد اینکه پیداش کردم میخوام بهت بگم

پوزخندی زدم و دیگه هیچی نگفتم

در طول ادامه‌ی مسیر هیچ کلمه‌ای بینمون رد و بدل نشد
بالاخره سر رسیدیم و پیاده شدم تا چمدونشو بدم
همزمان با من پیاده شد و دنبالم اومد :

_ شاهان نمیخوای بگی کجاست ؟!

چمدونو جلوی پاش گذاشتم و دوتا ابوهامو به نشونه نه بالا دادم

با لحن متعجب و دلخوری گفت :

_ چرا اونوقت ؟!


چیزی نگفتم که ادامه داد :
_ ببین من وقت زیادی ندارم ... همین الان بگو لطفا !

بی‌توجه به حرفش گفتم :

_ میتونی چمدونو خودت بالا ببری ؟

بخاطر اینکه خواستشو نادیده گرفته بودم ، یا شایدم چون قصد نداشتم بهش جای مدارک رو بگم ، حرصی پا روی زمین کوبید :

_ چمدون بخوره تو ملج تو و من ! دارم میگم جای اون زهرماریو بگو منو به چیزشم نمیگیره !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

11 Nov, 02:17


part_215 🖤 از جنس طـلا

_ فکر کردی کل مدارکش رو تو یه‌جا‌ نگه میداره ؟ بچه ۱۵ ساله هم همچین کاری نمیکنه ؛ چه برسه به بابات که فکر همه چی رو می‌‌کنه !

سر کج کرد و گفت
_ الان یعنی چی ؟!


_ نابغه کوچولو یعنی اینکه هرکدوم جای مخصوص خودشونن ! مدارک خونه یه جا ، مدارک شرکت یه جا !
حالا بگو ببینم این پرونده ای که دنبالشی مربوط به چیه ؟!.

نگاهمو سمتش چرخوندم ، داشت مردد نگاهم‌می‌کرد و مثل اینکه تردبد داشت که بهم بگه یا نه ! مطمئن بودم چیز مهمیه برای همین میخواستم بدونم تا قبل اینکه خودشو بندازه تو دردسر جلوش رو بگیرم

لازم نبود زیاد تحت فشار قرارش بدم ، خودش تا ۵ ثانیه دیگه اعتراف می‌کرد

شمارش معکوس شروع شده بود
۵
۴
۳
۲
۱ ...

_ پرونده‌ی حضانت من

انتظار هر پدونده‌ی دیگه‌ای رو داشتم ، جز این یکی !

_ خب حالا جاشو میگی ؟!

_ اول بگو ببینم برای چه کاری میخوایش

دست به سینه گفت :

_ شاهان زیر حرفت نزن ! گفتی اسمشو بگو تا جاشو بهت بگم منم گفتم ، دیگه الکی برا من بعدش اول دوم نکن تا از زیر زبونم حرف بکشی


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

06 Nov, 10:46


نوبرِ بهارم🪻

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

05 Nov, 01:30


#part_214 🖤 از جنس طـلا

نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، وقت زیادی نداشتم  ، شنیدم که پشت تلفن به مادرش گفت که قبل شب خونست ...

خطاب بهش گفتم :

_ کمربندتو ببند .

_ چرا ؟!

سرمو سمتش چرخوندم و معنادار نگاهش کردم :

_ برای کمربند بستن هم باید قانعت کنم ؟!

تخس رو بر گردند و کمربندو با حالت حرص درآری بست :

_ بیا ! خوب شد ؟!


خنده‌ام گرفت ! اداهاش فیلمی بود برای خودش ، که میشد ساعت ها بدون خستگی نگاهش کنم ...
سری تکون دادن و گفتم :

_ آره ، الان خوب شد !

_ شاهان نگفتیا !

میدونستم داشت جای مدارک رو می‌پرسید ، اما همچنان پرسیدم :

_ چی رو ؟!

_ جای مدارکو !

_ هروقت بهم بگی دنبال چه پرونده‌ای هستی جاشو بهت میگم !

با اینکه نگاهم رو به جاده دوخته بودم اما از همینجا میتونستم حالت شاکی صورتشو ببینم

_ یعنی چی ؟! داری باج میگیری مگه ؟

_ نه !

_ خب پس چی ؟!


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

04 Nov, 01:30


#part_213 🖤 از جنس طـلا


صورتش حالت بامزه‌ای به خودش گرفت و گفت :

_ چیه ؟! چرا اینجوری نگاهم می‌کنی!؟

چمدونو قرار دادم و کاپوتو بستم
نگاهمو به چشماش دادم
چشماش زیر نور آفتاب به طرز خیره‌کننده‌ای می‌درخشید و رنگ خاصش رو جذاب تر می‌کرد

همونطور که خیره مردمک های فرّارش بودم با چشمکی گفتم :

_ چجوری ؟!

چندبار پشت سر هم پلک زد
مثل پرده‌ای که جلوی نور و درخشش رو می‌گرفت

لب تر کرد :

_ خودت بهتر میدونی !

با دیدن زبون کشیدنش دور لب پایینیش ، نگاهم از سمت چشماش به سمت لبش سُر خورد

یاد اولین باری افتادم که تو اتاق ویلام بوسیدمش ...
به قدری اون لحظه شیرین و ارزشمند بود که هنوز هم طعمش زیر دندونم باقی مونده بود ...

وقتی دیدم کم کم داری معذب میشه نگاهمو گرفتم و گفتم :

_ قبل اینکه آفتاب سوخته بشی سوار شو !

بلافاصله سوار شد و استارتو زدم ...

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

03 Nov, 01:30


#part_212 🖤 از جنس طـلا


تا پیاده شد ، خسته به صندلی تکیه داده و چشامو بستم و آرنجمو روی چشمام گذشتم ،
تا بتونم تا وقتی که برمیگشت کمی خستگی به در کنم ...

پرونده جدیدی که گرفته بودم حسابی زحمت و صبر میخواست !
و یه مدتی بود بیشتر از ۳ ساعت نمیخوابیدم
که امروز برای چندساعت به خودم راحتی داده بودم ، و ترجیح داده بودم زمانی که داشتم برای خودم رو ، به ارزشمندترین شکل سپری کنم ... که همینجوری هم شد !

موقعی که توی کافه حرف می‌زد و نگاهم ناخودآگاه سمت لباش کشیده می‌شد ، دست خودم نبود !
حتما باید میفهمیدم طلا دنبال چیه

نه اینکه نخوام کمکش کنم ، ولی میترسیدم خودش رو توی دردسری بندازه که نشه جمعش کرد

با باز شدن در کناری پلک باز کردم

_ شاهان بیزحمت دکمه این عقبو از اونجا بزن ، باز کنم چمدونو بزارم

دکمه رو زدم و پیاده شدم
میدونستم نمیتونه بلندش کنه و بزاره تو کاپوت ماشین

کاپوتو باز کرده و چمدونو از روی زمین برداشتم

_ خودمم میتونستم بزارم

با حرفش سربرگردوندم و از سرتا پا رصدش کردم

چمدون نصف هیکلش بود ، و حتی بیشتر  !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

02 Nov, 01:30


#part_211 🖤 از جنس طـلا



_ خب دیگه ... کجا نگهشون میداره ؟

جوابی بهش ندادم که با لحن تند اما بانمکی گفت :

_ شاهان روتو برمی‌گردونی برا من ؟!؟

خندمو جمع کردم و گفتم :

_ اگه دلت میخواد تصادف کنیم‌میتونم رومو برگردنم سمتت !

نفسش رو پوف کنان بیرون داد و زیر لب چیزی گفت که متوجهش نشدم ، طبق شناختم ازش احتمالا داشت ناسزا می‌گفت  ...

تغییر حالت داد و گفت :

_ نگفتیا .... کجان !؟

  با اینکه چند دقیقه‌ای از مسیر باقی مونده بود برای اینکه بیخیال بشه گفتم :

_ داریم می‌رسیم !

تا سر چرخوند سمت مسیر ، بر زده گفت :

_ وایسا وایسا ! نرو جلوتر !

متعجب پرسیدم :

_ چرا ؟!

_ یکی میبینه بعد نمیتونم جمعش کنم

توی چنین درندشتی نمیفهمیدم چنین استدلالش برای چیه
ولی به حرفش گوش کردم و زدم کنار که سریع پیاده شد و گفت :

_ همینجا وایسا الان میام !

پلک فشردم و گفتم :
_ اوکی !


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

01 Nov, 05:12


#part_210 🖤 از جنس طـلا



سر رو به پنجره کرد
سعی داشت با نشون دادن مثلا دلخوریش از زیر جواب دادن در بره ...

البته مجبور هم نبود جواب پس بده !
ولی هرطوری بود حتما باید میفهمیدم قصدش از دونستن جواب این سوالا چیه :

_ طاها مدارکش رو معمولا فقط یک جا قایم می‌کنه ...

درست طبق انتظارم سریع سمتم سر برگردوند و مشتاقانه گفت :

_ خب ؟! کجا ؟!

چقدر قابل پیش‌بینی بود ...
از این حالتش معلوم بود که همینجوری محض کنجکاوی نمی‌پرسه و قطعا یه خبراییه :

_ اول تو بگو برای چی می‌پرسی ، تا بفهمم دقیقا کدوم مدارک رو میگی
مدارک شرکت ، مدارک خودش ، مدارک خونش ...

با تردید نگاهم کرد
ولی بالاخره بعد از دقایقی کوتاه آروم گفت :

_ یه پروندَست ....

_ منم نگفتم دنبال دفتر نقاشی می‌گردی ، می‌دونم اینو ! چه پرونده‌ای !

نگاهشو به روبروش داد و یعد از مکث کوتاهی گفت :

_ چه فرقی می‌کنه چه پرونده‌ای ! همشو مگه یک جا نگه نمیداره !؟

همچنان نمیخواست بهم بگه ...
نباید تحت فشارش قرار میدادم
برای همین دیگه اصراری نکردم و گفتم :

_ ممکنه !


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

28 Oct, 03:20


#part_209 🖤 از جنس طـلا

کم مونده بود برسیم که گفت :

_ راستی شاهان ...
معمولا آدمایی مثل بابای من چیزهای مهم مثل مدارک و اسنادشونو کجا نگه میدارن ؟!

کنجکاوانه نگاهم می‌کرد و منتظر جواب بود
چرا باید همچین سوالی رو می‌پرسید ؟ :

_ چرا می‌پرسی ؟!

لبخند دندون نمایی زد و گفت :

_ میخوام مدارکشو بدزدم همه چیشو بزنم به اسم خودم !

پوزخندی زدم ، میدونستم داشت شوخی می‌کرد اما ازش همچین هم بعید نبود ! :

_ نمیدونم ، باید بگردی !

با کمی تعجب گفت :

_ ببینم نکنه فکر کردی واقعا میخوام که ...

حرفشو قطع کردم :

_ نه ! ولی اگه راستشو بگی شاید بیشتر بتونم کمکت کنم

شونه‌ای بالا انداخت و گفت :

_ نمیگی هم نگو !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

19 Oct, 03:08


#part_208 🖤 از جنس طـلا

در تمام مدت لبخند روی صورتش داشت که همین برام تعجب آور بود :

_ طلا حالت خوبه ؟!

سر برگردوند و یا همون لبخند گفت :

_ نه ، مگه نمیبینی انقدر حالم بده که دارم گریه میکنم !

تک خنده‌ای کردم
تحت هیچ شرایطی از درازی زبونش کم نمیشد
در جوابش گفتم :

_ خب اون طلای اخمو و یه دنده کجا و این طلای ...

ادامه حرفمو خوددم که ریز نگاهم کرد و پرسید :

_ و این طلای چی ؟!

جواب سوالشو ندادم و سوال خودمو پرسیدم :

_ خبریه و من نمیدونم ؟!

بیخیال شونه بالا انداخت و گفت :

_ نه ، فقط خوش گذشت بهم !

عادی بود که از زبون طلا بشنوم بخاطر اینکه پیشم وقت گذرونده خوشحاله ، سرکیف شم ؟!

قبل اینکه لبخندم رسوام کنه جمعش کردم و قاطع گفتم :

_ هروقت بخوای بازم میریم !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

07 Oct, 03:17


#part_207 🖤 از جنس طـلا

یعنی طاها انقدری براش ارزشمند شده بود که به مامانش ، به کسی که سال ها براش زحمت کشیده برای موندن تو خونه پدری که سال ها خبری از نطفه‌اش نداشته ، دروغ بگه ؟!:

_ باشه ، میبرمت !

چشمکی زد و با نیشخند گفت:

_ دمتم گرم !

خنده‌ای تو گلویی تحویلش دادم و طلا بعد از چندثانیه ، شروع کرد به درمورد دانشگاهش صحبت کردن ...

راجب اینکه اولین جلسه چطور همه هنگ کرده بودند از سنش و اینکه چجوری پزشکی قبول شده ، همه‌ی اینا واسشون سوال بود
بهم گفت که حتی برای مدتی این شایعه درموردش وجود داشت که با سهمیه شهیدی قبول شده اومده پزشکی که هرچند بعد از آوردن بالاترین رتبه در دانشگاه این شایعه خود به خود از روش خط خورده شد

راجب کلاس هایی که شاگرد مورد علاقه استادهاش بود هم صحبت کرد ...

و در انتها که ازش پرسیدم توی اون دانشگاه رابطه‌ای رو تجربه کرده یا نه ، و اون فقط به امیر اشاره کرد ...
خوش نداشتم زیاد ازش بشنوم پس در جوابش فقط سری تکون دادم و اونم دیگه ادامه نداد

راجب کار و بار من پرسید که جوابی جز "مثل همیشه" برای چنین سوالاتی در حیطه کاریم نداشتم ، البته چندتا مورد استثنایی که مطمئن بودم هرچند برای من عادی و معمولی باشه ولی در نظر طلا جالب و هیجان‌آور میاد ،به شکل نامحسوسی براش شرح دادم

نگاهی به ساعت مچیم انداختم :

_بریم ؟!

شیکش را خیلی وقت بود که تموم کرده بود گفت :

_بریم بریم


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

30 Sep, 02:47


#part_206 🖤 از جنس طـلا

قبل اینکه چیزی بگم با نیشی باز گفت :

_ قصد ادامه تحصیل دارم آقای محترم !
هدفم اینه

تک خنده‌ای کردم و پرسیدم‌:

_ حالا میخوای تو اون خونه بمونی ؟!

_ یه مدت اره ...

_ کی میری !؟

نگاهشو دزدید و بازم رفت توی فکر ...
بعد چند ثانیه گفت :

_ تا وقتی که خودم بخوام‌اونجام

همون لحظه گوشیش زنگ خورد که مییلک شیک رو روی میز گذاشت و به صفحه موبایلش نگاهی انداخت
به وضوح دیدم چطور دست پاچه شد و گفت :

_ شت ،‌مامانمه ...

سریع جواب داد :

_ بله مامان ؟

به وضوح دیدم چطور دست پاچه شد :

_ چند روزی سفرمون طول کشید خب ...
خیلی خوش گذشت ، گفتیم یذره بیشتر بمونیم

بعد چند لحظه سریع گفت :

_ چشم اتفاقا امروز هم برمیگردیم ! آره پرسیدم ازش ، قبل شب اینا میرسیم


و بعد قطع کرد

بدون اینکه ازش توضیحی بخوام‌گفت :

_ شاهان میشه ازت یه خواهشی بکنم ؟

خواهش ؟! من جونمم براش میدادم ....
ولی حیف که اینو‌نمیدونست ...

_ من باید برگردم خونمون ... مثلا طرفای عصر اینا ... میتونی برسونیم ؟

_ کدوم خونت ‌؟

لب به هم فشرد و گفت :

_ من همیشه یه خونه داشتم
خونه مامان ثنام

پس هنوز خونه طاها رو خونه خودش نمیدونست ، طبیعی هم بود
سری به نشانه تائید تکون دادم و گفتم :

_ میرسونمت !

بعد از چند دقیقه گفت :

_میشه اول بریم خونه آرش اینا ؟!

اونجا چیکار داشت ؟ با پوزخند گفتم :

_ میری باهاشون غزل خداحافظی بخونی ؟!.


_ نه ... میخوام چمدونمو بردارم ، اخه به مامانم گفته بودم این مدت رو با دوستام رفتیم مسافرت


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

30 Sep, 02:47


#part_205 🖤 از جنس طـلا


_ کارآگاه بازیتو برو رو یکی دیگه پیاده کن !

ابرو درهم کشید و گفت :

_ یعنی چی ؟!

دیگه داشت کلافم میکرد
چرا نمیخواست قانع بشه ؟
بالاخره گفتم :

_مگه از خودش بپرسی بهت نمیگه ؟!

سکوت سنگینی بینمون ایجاد شد
که ادامه دادم :

_ اگه واقعا تو این مدت به همدیگه عادت کردید ، حتما‌ میتونه خودش جواب درست سوالاتت رو بده !

سفارشامون درجا رسید و طلا بدون هیچ حرفی نیِ میلک شیکش رو توی دهنش قرار داد و مشغول شد
درحالی که‌تمام مدت به یه نقطه نامشخصی خیره بود
معلوم نبود تو فکر چیه و سعی داره دقیقا از چه چیزی و چجوری سر دربیاره

جرعه‌ای از قهوه‌ام رو نوشیدم
سعی کردم جو رو عوض کنم :

_ برنامه‌ات چیه ؟!

از فکر بیرون اومد و نگاهشو داد به من :

_ برنامم ؟! ‌‌‌
خب ... دانشگاهم که چند ترمش مونده ، تا این مدت بخاطر شیمی درمانیام ازش فاصله گرفته بودم
بعدش مامان ثنام بهم قول داده برام مطب بزنه و همونجا هم مشغول بشم

_ از اون بابت نمیگم ...

سر کج‌کرد :

_ خب پس از چه بابت ؟!


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

28 Sep, 03:15


#part_204 🖤 از جنس طـلا

اخمی کردم :

_ تو چته که امروز کلا گیر دادی به ارتباطات من ؟! خبریه ؟!

دهن کجی کرد و گفت :

_ ایرتیباطات مِن ! خب چی بپرسم ازت ؟! بعدشم چیه مگه بگو خب

سعی کردم بحثو عوض کنم :

_ یه عالمه سوال هست که میتونی بپرسی

چشماشو ریز کرد و گفت :

_ مثلا چی ؟! چی بپرسم ؟

دستی به ته ریشم کشیدم :

_ اونش مونده به خودت !

لب پرچید :

_ فعلا جز اون سوال که بد هم ذهنمو درگیر کرده چیزی به ذهنم‌نمیاد !

بعد مکثی کوتاه گفت :

_ وایسا ببینم ، نکنه کسی بهت گفته تا در این مورد چیزی نگی ؟!

این دختر چرا بیخیال نمیشد ؟!
تا خواستم چیزی بگم گفت :

_ خب من اون شب مهمونی دیدم دیگه که میشناختین همدیگرو


بی حرف بهش نگاه کردم
میخواستم ببینم تا کجا میتونه درست حدس بزنه
نمیخواستم بهش دروغ بگم ...
طلا باهوش بود ! درست مثل طاها ...

انگار که تو چشمام دنبال چیزی باشه گفت :
_ چیو از من قایم میکنی ؟ اصلا چرا باید قایم کنی ؟!


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

28 Sep, 03:13


#part_203 🖤 از جنس طـلا


باید دلیل چنین سوالی که براش پیش اومده بود رو از زیر زبونش می‌کشیدم بیرون :

_ بعد اینهمه مدتی که گذشته ؟!

با انگشتاش بازی می‌کرد که گفت :

_ اونموقع هم خواستم بپرسم فرصت نشد ...

_ آها ...

بعد از چند دقیقه روبروی کافه رستورانی که پاتوق همیشگیم بود پارک کردم

طلا که دست به چونه از شیشه بیرون رو نگاه میکرد گفت :

_ عه ! اینجا ...

متعجب گفتم :

_ قبلا اومدی ؟!

نوچی کرد و پیاده شد :

_ تو اینستا تبلیغشونو دیده بودم ، میگن جای دنجیه ...

خودمو بهش رسوندم و گفتم :

_ درست میگن !

بعد از انتخاب ، منو رو به باریستا تحویل دادم و خیره‌ به دختر چشم آبی روبروم شدم

تا متوجه نگاه خیره‌ام شد گفت :

_ چیه ؟ چیزی رو صورتمه ؟!

از بامزگی حالت صورت خنده‌ای تو گلو کردم و گفتم :
_ نه ...

سری تکون داد و خودشو جلو کشید و این‌بار گفت :

_ شاهان ! مثل اینکه بابامو از قبل میشناختی ، درسته ؟

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

22 Sep, 12:34


#part_202 🖤 از جنس طـلا

گفته بود نمیخواد طلا وارد این قضایا بشه و ازم خواسته بود به هیچ عنوان چیزی در این مورد بهش نگم ...
ولی نمیتونستم تشخیص بدم دلیلش چی بود ...
دلیلش قضیه قبلی نادر بود ؟
یا اینکه همونطوری که خودش گفت فقط چون نمیخواست طلا تو این موارد دخالت داشته باشه میترسید تا از کار و بارش سر در بیاره ؟

توی افکارم سپری میکردم که طلا سکوت حاکم توی ماشین رو شکست :

_ میگم شاهان ...
اون روز رو یادته خونه‌ی اون یارو که برده بودتم با آرش اومدین اونجا ؟!

همزمان که حواسم به مسیر بود گفتم :

_ خب ؟!

_ خب سوالم اینه که ... تو اونو میشناسی ؟

چیشده بود که ازن همچین سوالی میپرسید ؟!
به دروغ گفتم :

_ نه ... فقط آرش بهم خبر داد و اومدیم


_ بابام چی ؟!

_ خب اونو باید از بابات بپرسی‌...
چیشده یاد این قضیه افتادی ؟

_ میخوام بدونم

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

14 Sep, 10:26


#part_201 🖤 از جنس طـلا

دهنشو برای گفتن چیزی باز کرد ، اما هیچی نگفت
حرصی نگاهم کرد و رو برگردوند سمت پنجره ...

بزور جلوی خودم رو گرفتم تا بخاطر حرکات بچه‌گونش نخندم ، همینطوری تا اینجاش هم خیلی حرصش داده بودم ...
و چقدر این برام لذت بخش و سرگرم کننده بود !

خودم ته دلم میدونستم که به این دختر چقدر وابستم ...
ولی هنوز وقتش نبود
نمیدونستم طلا برای یه رابطه جدید آمادست یا نه ...
اتفاق های سختی رو گذرونده بود ، هنوز مطمئن نبودم که تا الان تونسته باشه هضمشون کرده باشه ...

طلا ساده بود ! ساده و بی شیله پیله !
و برخلاف چیزی که به همه یا حداقل به من نشون میداد ، به سختی با اتفاق های دور و برش کنار میومد ...
و کمتر متوجه میشد ...

برای همین نگرانش بودم ! نمیدونستم طاها با دختر خودش چطور رفتار می‌کنه ... نمیدونستم دیدگاه طلا نسبت بهش چطوریه ...

دفعه‌ی آخر برای اتمام حجت دعوتم کرده بود ...
همون موقع بهم گفته بود طلا از دنیای کاری باباش خبری نداره و نمیخواد هم داشته باشه ...
و این نشون می‌داد نسبت بهش محتاطه ، یا حداقل می‌خواست من اینطوری فکر کنم ...


@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

12 Sep, 09:57


#part_200 🖤 از جنس طـلا

و بعد زد زیر خنده ...
پوزخندی زدم و دنده رو جا زده و فرمونو تو مشتم گرفتم

بین خنده هاش گفت :

_ هی صبر کن ! کجا میری ؟

بدون اینکه جوابشو بدم پامو روی پدال گاز فشردم و بی هدف سمت شهر روندم

وقتی بالاخره خنده هاش تموم شد دست‌پاچه گفت :

_ شاهان ! باید برگردم ، کجا داری میری ؟

بی‌توجه به سوالش پرسیدم :

_ گوشیت همراهته ؟!

سر کج کرد و گفت :

_ احیانا نباید باشه ؟!

سری تکون دادم و گفتم :

_ خوبه ، اگه نگران شدن میتونن بهت زنگ بزنن !

حرصی گفت :

_ جان من؟ آخه من فکر میکردم که از گوشی به عنوان ساز استفاده میشه

_ کلا آدم جاهلی هستی !

کمی صداشو بالا برد و گفت :

_ جاهل هفت جدته ! چند بار بپرسم ازت داری کدوم قبرستونی میری ؟

_ برای تو فرقی داره که کجا میریم ؟

_ یعنی چی ؟!

_ جای دیگه‌ای مدنظرت هست ؟

منگ گفت :

_ خب نه ... از اون لحاظ نپرسیدم

_ پس مثل همیشه تکیه بده بیرونو نگاه کن تا برسیم

دستاشو به هم قلاب کرد و گفت :

_ خب آخه تو بگو کجا ؟!

_ خونه پسرشجاع !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

11 Sep, 14:16


این قسمت تیتراژ دردسرهای عظیم یک‌طور خاصی دل‌نشینه :)))🤌🏻

از جنس طـلا / Tala

11 Sep, 13:52


#part_199 🖤 از جنس طـلا

کفری گفت :

_ بالاخره تا این پسرشجاع و پدرپسرشجاع چوب نکردن تو آستینم میگی یا برم ؟

سوالی نگاهش کردم و گفتم :

_ چرا باید همچین کاری کنن ؟

لب به هم فشرد و بعد گفت :

_ چون صبح بیرون بودم !
و الانم‌ اگه اومدم با هزارتا بدبختی اومدم
و باید زودی برگردم

_ کجا بودی ؟!

تا خواست چیزی بگه سریع گفتم :

_ بخوای خوشمزه بازی دراری و بگی خونه پسرشجاع از همینجا میرونم تا ویلا ۵ هفته هم نگهت میدارم دختر خانوم !

برخلاف تصورم که الان حرصی میشه با لب های پرچیده گفت گفت :

_ باشه پس ...


بالاخره نمردم و یه باشه از دهن این دختر وزه شنیدم
سری تکون دادم و گفتم :

_ آفرین ! حالا صبح کجا بودی ؟!

_ خونه یکی بودم دیگه ....

چرا نصفه و نیمه میگفت ؟!
بی‌حوصله پرسیدم :

_ اونوقت خونه کی ؟!

با لبخند موذیانه‌ای گفت :

_ ننه فرانکی !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

05 Sep, 04:03


#part_198 🖤 از جنس طـلا

تازه میفهمیدم چقدر دلم براش توی این دو هفته تنگ شده بود ...

با اینکه قبل اومدنش خودمو آماده کرده بودم تا سر علاف کردنم رو سرش آوار بشم ، ولی ناخودآگاه با دیدنش لب هام کش اومد و حساب کتاب چند دقیقه قبل ، به کل از ذهنم پاک شد :

_ خیر باشه ؟!

با همون لبخندش گفت :

_ خیره خیره !
خب البته تو باید بگی خیره یا نه ...

روی صندلی جابجا شد و رو به من گفت :

_ خب ؟!

همزمان که داشتم حرکاتشو ریز به ریز از نظر میگذروندم پرسیدم :

_ چی رو خب ؟!

پوکر گفت :

_ دوساعته پشت تلفن دهن منو سرویس کردی که باید ببینمت و یچیز مهمی بهت بگم ...
اگه صلاح میدونی بگو زودتر ، باید برم !

نیومده میخواست کجا بره ؟!
ابرویی بالا انداختم :

_ کجا ؟!

با همون حالت پوکرش گفت :

_ خونه پسر شجاع !

قبل اینکه چیزی بهش بگم خودش با خنده گفت :

_ فکر کن آرش پسرشجاع باشه ....

با این طرز فکرش ادامه دادم :

_ با این اوصاف باباتم حتما پدرپسرشجاعه !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

04 Sep, 10:31


#part_197 🖤 از جنس طـلا

_ شاهان _

معلوم نبود چطوری و با چه نقشه‌ای اونجا نگهش داشته بودن ...
طلایی که من میشناختم از اون طاها و آرش تا سر حد مرگ متنفر بود

خیره‌ی روبرو بودم و توی افکارم غرق شده بودم ...
با چرخوندن سرم ، طلارو دیدم که لنگ لنگ کنان داشت میومد سمت ماشین ...

ولی چش بود که در این حد لنگ میزد ؟!
قبل اینکه بخوام پیاده بشم و برم سمتش ، یکم که دقت کردم تازه متوجه شدم که خودش عمدا داره لی لی کنان راه میاد

بهش گفته بودم عجله کن چون کار دارم و زودی باید برگردم ...
و این میزان از عجله‌اش ستودنی بود

در ماشین رو باز کرد و روی صندلی جا گرفت

_ من آمده‌ام

اخمام تو هم بود :

_ سلام ! خوش اومدی

بعد مکث کوتاهی رو به من با لبخند گفت :

_ وای وای من آمده‌ام !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

31 Aug, 11:26


پارت جدید

از جنس طـلا / Tala

31 Aug, 08:19


#part_196 🖤 از جنس طـلا

همچنان که قبض روح شده بودم با همون میزان جونی که برام باقی مونده موند پرسیدم :

_ اومدی ... اومدی جلو خونه‌ی بابا ... ینی خونه‌ی طاها ؟!


_ من اونجا چیکار دارم ؟! ببینم نکنه تو هنوزم اونجایی ؟

وقتی خیالم راحت شد که حالا هر گوری که هست اینجا نیست ، متعجب پرسیدم :

_ پس فکر کردی کجام ؟
اصلا تو خودت کجایی ؟

_ خونه ی مامان تنیت ، خیال می‌کردم دیگه باید برگشته باشی ...


_ آخه لااقل از من بپرس بعد بیا بگو که ....

حرفمو قطع کرد و گفت :

_ دور میزنم بیام اونجا ...

با عصبانیت گفتم :

_ کجا بیایی ؟ ببین آرش همینجوریشم مدام داره منو میپاد ، تورو اینجا ببینه شر بپا می‌کنه ..‌.

_ طلا ما باید حرف بزنیم !

_ باشه خب ، لااقل یذره اونور تر نگه دار نبیننت ، من خودم میام !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

25 Aug, 19:26


#part_195 🖤 از جنس طـلا

دم و بازدم عمیقشو از پشت گوشی میتونستم بشنوم

سعی کردم جو حاکم رو عوض کنم
لب زدم :

_اممم .. خب ، گفتی کجا بیام؟

_ بیا پایین!

اخم درهم کشیدم :

_ یعنی چی عین آومیزاد ازت میپرسم چند دقیقه پیش هی میگفتی بیا بیا ، کجا بیام
تقصیر منه کلا نیاید با تو مثل آدم برخورد کرد
خودت بیا پایین

صدای کلافه‌اش بلند شد :

_ دو دقیقه زبون به دهن بگیر بچه ! دارم میگم بیا پایین

دلخور گفتم :

_ خودت بیا پایین مگه من چی گفتم

صدای خنثی از پشت گوشیش باعث سکوتم شد :

_ دختره‌ی سلیطه دارم میگم دم در خونتونم  ! حالا شیرفهم شدی ؟

چشمام گشاد شد ! ماتم برده بود که گفت :

_ حالا میای پایین یا من بیام بالا ؟!
هوم ؟!



@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

25 Aug, 02:38


#part_194 🖤 از جنس طـلا

و از اتاق رفت بیرون ...
یعنی بودن من تو این خونه براش مهم بود ؟
آرشی که من میشناختم تا از من تست پلوگراف ( دروغ سنج ) نمیگرفت ، محال بود یقمو ول کنه ...

پس مهم بود ...
اما در حدی که از حساسیتاش بگذره ؟

به قدری تو شوک بودم که صدای زنگ گوشیم برام بی‌اهمیت بود

قبل همه چی باید از شر بسته‌ی گرانقدر بابا خلاص میشدم ...
ناچار توی جیب جلویی تیشرتم گذاشتمش تا وقتی رفتم بیرون بندازمش بره

و بالاخره برای قطع زنگ مزخرف مزخرف گوشیمم که شده ، همزمان به شاهان جواب داده و گوشی رو به گوشم چسبوندم ...

صدای خشمگین شاهان از اونور خط باعث شد قبل اینکه آسیب شنوایی جدی بهم وارد بشه ، موبایلمو از گوشم فاصله بدم

_ داری چه غلطی می‌کنی؟

همین مونده این مرتیکه هم از من طلبکار باشه
برای اینکه کسی مخصوصا آرش از اونور اتاق نشنوه ، سعی کردم صدامو بالا نبرم :

_ صداتو برای من بالا میبری ؟!

با شدت صدای بیشتر پوزخند زنان گفت :

_ آره ، میبرم ! چون تو حرف حالیت نیست و ...

بین حرفش پریدم :

_ خب عیب نداره منم از گوشی ولومشو کم میکنم !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

23 Aug, 11:07


#part_193 🖤 از جنس طـلا

رو به من غرید :

_ مگه نگفتم دیگه با این یارو ارتباط نمیگیری؟ برای چی داره بهت زنگ می‌زنه ، هان ؟

قبل اینکه گوشیمو برداره جستی زدم سمتش که متاسفانه زودتر از من گوشیمو قاپید و بالا گرفت تا نتونم بگیرمش

همزمان که داشتم بالا پایین میپریدم تا گوشیمو بگیرم گفتم:

_ آرش دیگه واقعا داری دیوونم میکنی ، همین الان گوشیمو بده !

وقتی دیدم حرفامو به چیزشم نمیگیره ، دست از کار کشیده و با جیغ گفتم :

_ اگه الان گوشیم رو ندی میزارم میرم دیگه تو خوابتم نمیتونی منو ببینی ! شوخیم ندارم !

درکمال تعجبم با عصبانیت گوشیو کوبید رو تخت سینم و گفت :

_ شب حرف میزنیم !

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

21 Aug, 10:41


#part_192 🖤 از جنس طـلا

دقیقا همون لحظه گوشیم زنگ خورد ...
یعنی کی میتونست باشه؟
همون لحظه یاد تماس آخر شاهان افتادم و میخ سرجام وایسادم ...
به کل یادم رفته بود شاهان رو ...

توی این شرایط اونم درست وقتی که آرش فقط دنبال یک بهونست تا رو سرم آوار بشه ، فقط تماس شاهانو کم داشتم که قربون خدا برم نخواست کم کسری چیزی داشته باشم ، گذاشت تو سفرم ....

آرش با ابرو به گوشیم که در حال جون دادن بود اشاره کرد و گفت :

_ نمیخوای جواب بدی ؟

مثلا که میخواست من برم سمت گوشی و اونم از فرصت استفاده کنه و بسته ی تو دستمو بقابپه ....
هه زهی خیال باطل!
لبخند مسخره ای بهش تحویل دادم و گفتم:

_ دوستمه ، خودم بعدا بهش زنگ میزنم !

سمت تخت قدم برداشت ...
چقدر این بشر فضول و سمج بود
آخه به توچه کدوم بدبختی داره به من زنگ میزنه

سر خم کرد که درجا یه اخم گنده که صورت زشتشو زشت تر میکرد ، به خودش گرفت

خب طبق حدسیاتم شاهان بود و این یعنی اوج بدشانسی!

@Gelareh_Text

از جنس طـلا / Tala

19 Aug, 19:30


یه روز ...💫