اما هرچقدر رنج بدن من را احاطه کرده باشد، از بدنم خیلی دورم. ذهنم من را تا جاهایی برده که بدنم را لاشهای افتاده در انتهای کوچهای تاریک میبینم که سگها هم رغبتی ندارند تا انتهایش را سرک بکشند. با این ذهن در سندیهگو هم تنها هستم. شاید تنهاترین خارجی ساکن در سندیهگو. خیلی تنهاتر از خارجیهایی که از زیبایی بقیه مردم چنان شوکهاند که ترجیح میدهند از خانه خارج نشوند و کسی آنها را نبیند. من در سندیهگو هم، در شلوغی، تنها خواهم بود. در رستورانها، فروشگاهها، نایتکلابها، سینماها، پیادهروها. سگ بدنم را زیاد بیرون خواهم برد، و حتما ذوق خواهد کرد، و بند قلاده را به این طرف و آن طرف خواهد کشید. بدون اینکه خبر داشته باشد صاحبش چقدر آنجا نیست.