افشین آزاد @freeafshin Channel on Telegram

افشین آزاد

@freeafshin


افشین آزاد (Persian)

افشین آزاد یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به تازگی راه‌اندازی شده و برای علاقمندان به موضوعات مختلف ارائه می‌شود. این کانال توسط کاربر با نام کاربری freeafshin مدیریت می‌شود و هدف آن ارائه محتوای متنوع و جذاب به اعضا است. اگر به دنبال دسترسی به اخبار، مقالات، تصاویر و ویدیوهای جذاب هستید، بدون شک افشین آزاد یکی از بهترین گزینه‌ها برای شماست. در این کانال می‌توانید از آخرین اخبار فناوری، سلامتی، ورزشی، هنری و غیره آگاه شوید. با عضویت در این کانال، شما به روز ترین اطلاعات را به سرعت دریافت خواهید کرد و از مطالب متنوع آن لذت خواهید برد. بنابراین اگر به دنبال یک کانال تلگرامی پرمحتوا و جذاب هستید، به افشین آزاد بپیوندید و از تجربه خوبی برای خود بهره‌مند شوید.

افشین آزاد

14 Sep, 19:10


بدنم اگر نظام درمان آلمان را می‌دید، حال خیلی بهتری داشت. در خیابان‌های سئول اگر پیاده‌روی می‌کردم، چشمانم نمی‌سوخت. مطمئنم در رستوران‌های توکیو همه‌چیز را راحت‌تر هضم می‌کردم. صبح‌ها اگر در لیسبون از خواب بیدار می‌شدم، قطعا اشتهایم بیشتر می‌‌بود.
اما هرچقدر رنج بدن من را احاطه کرده باشد، از بدنم خیلی دورم. ذهنم من را تا جاهایی برده که بدنم را لاشه‌ای افتاده در انتهای کوچه‌ای تاریک می‌بینم که سگ‌ها هم رغبتی ندارند تا انتهایش را سرک بکشند. با این ذهن در سن‌دیه‌گو هم تنها هستم. شاید تنهاترین خارجی ساکن در سن‌دیه‌گو. خیلی تنهاتر از خارجی‌هایی که از زیبایی بقیه مردم چنان شوکه‌اند که ترجیح می‌دهند از خانه خارج نشوند و کسی آن‌ها را نبیند. من در سن‌دیه‌گو هم، در شلوغی، تنها خواهم بود. در رستوران‌ها، فروشگاه‌ها، نایت‌کلاب‌ها، سینماها، پیاده‌روها. سگ بدنم را زیاد بیرون خواهم برد، و حتما ذوق خواهد کرد، و بند قلاده را به این طرف و آن طرف خواهد کشید. بدون اینکه خبر داشته باشد صاحبش چقدر آنجا نیست.

افشین آزاد

10 Sep, 22:34


آدم درستی در دسترس نیست که «کسی که نمی‌تواند خودش را نجات دهد می‌تواند دیگری را نجات دهد؟» از او پرسیده شود. آدم‌های فداکار مرده‌اند. و از آدم مرده نمی‌شود سوال پرسید.‌ آدمی لازم بود که هم زنده باشد، هم در نجات خودش ناتوان بوده باشد، هم توانسته باشد دیگران را نجات دهد، تا بخواهیم توضیح دهد «چطور ممکن است لعنتی؟».
اما چیزی هست که لازم نشد از کسی بپرسم، چون خودش توضیح‌دهنده خودش بود: ناتوانی در نجات دیگران یک مقدمه است، برای برخورد با ناتوانی در نجات خود. انگار یک نفر عمدا به صورتت مشت می‌زده، تا وقتی صورتت به دیوار خورد اولین بار نباشد که دردش را حس می‌کنی. اگر هیچ کاری نمیتوانی بکنی که جلوی لاغر شدن کسی را بگیری که برایش ضروری است روی پای خودش بایستد، چون تنها زندگی می‌کند، داری برای خوردن به دیوار آماده می‌شوی. برای روزی که قرار است خودت لاغر شوی، وقتی تنهایی. حجم درد آن روز بی‌سابقه است، اما جنس آن درد نباید برایت بی‌سابقه باشد.
و از آن بدتر، و خیلی بدتر: اگر هیچ‌کاری نمی‌توانی بکنی تا آدمی که دوست داشتی خوشفکرتر بود، خوشفکرتر شود، و هر آنچه هست باقی می‌ماند؛ داری برای روزی آماده می‌شوی که قرار است که در هر آنچه هستی باقی بمانی و خوشفکرتر نشوی! برای روزی که راهی بلد نیستی که برای روشن شدن همه‌چیز، دنبالش کنی.
«نمیخواهم یک نادان باشم» از فریاد «نمیخواهم قطع نخاع شوم» دلخراش‌تر بود، اگر شنیدنی بود.

افشین آزاد

09 Sep, 17:52


خنده‌دارند، وقتی ژست بید خسته می‌گیرند، و از روزی که یک نهال نحیف بوده‌اند می‌گویند، و از اینکه چه زود گذشته، و ازینکه چه افتادن نزدیک است. انگار هنر هر کسی نیست سوار زمان بودن، و آن‌ها این هنر را داشته‌اند. انگار سوار زمان بودن وضع هر خس و خاشاکی نیست، و شناور سنگین‌تری بوده‌اند.
این‌ها ما را ندیده‌اند. که از وقتی نهال بودیم، به خودمان می‌گفتیم چه افتادن نزدیک است. که برای‌مان سحر، هم‌‌جنس اذان مغرب بود؛ و اذان مغرب هم‌رنگ نیمه‌ی روز. که دنیا بلد نبود دل ما را به خودش گره بزند. چون از همان زمانی که قرار بود فریب‌مان بدهد، اذیت‌مان کرد. و آدم دل به آزارگر خود نمی‌بندند. ما ازینکه وقت‌مان تمام شده، حزنی نداریم. ما ازینکه انقدر طول کشیده که تمام شود حیرت می‌کنیم.

افشین آزاد

03 Sep, 09:35


ورزش سخت نیست. پنج صبح بیدار شدن هم همینطور. حتی یکسره کار کردن و ثروتی نیندوختن هم همینطور. سخت، یعنی هیچ‌کسی مثل خودت را پیدا نکنی، و همه بیگانه باشند.‌ طوری بیگانه که انگار تو روی خشکی هستی و آن‌ها توی دریا زندگی می‌کنند. اما برای اینکه باور نکنی که چقدر تنهایی زبان ماهی‌ها را یاد بگیری تا با کسی حرف بزنی، و چون چیزی جز زندگی زیر آب را نمی‌شناسند، فقط درباره زندگی زیر آب با آن‌ها حرف بزنی، و چون حتی همان دریا را هم خوب نمی‌شناسند، حرف‌هایت درباره زندگی زیر آب به فقط اینکه دریا چیست محدود شود. تمام این خفت و سختی، فقط برای اینکه با کسی حرف بزنی.

افشین آزاد

28 Aug, 20:45


«کاش الان توکیو بودم» که می‌گویند، درباره جابجایی فیزیکی نیست. درباره پول داشتن و بلیت خریدن و رفتن از یک کشور به کشور دیگر نیست. هیچ‌وقت درباره جغرافیا نیست. همیشه درباره جابجا شدن با یک آدم دیگر است. یک آدم فرضی وجود دارد که بدون هیچ دغدغه و مانعی می‌تواند به گشت و گذار در توکیو بپردازد. «کاش» درباره قرار گرفتن جای آن آدم فرضی است، و فقط او و نه هیچ‌کس دیگر. نه یک کارمند ژاپنی که در همان توکیو زندگی می‌کند و از پنج صبح تا پنج عصر بیرون از خانه است اما چیز زیادی از توکیو را نمی‌بیند، و باید این برنامه را شصت سال ادامه دهد.
آن آدم فرضی اما در توکیو نمی‌ماند. بعد از گشت و گذار در آنجا، به استرالیا می‌رود. اما آنجا هم قرار نیست یک مهاجر چینی که نگران تمدید نشدن ویزایش است باشد. قرار است با لندکروز در پارک‌های حفاظت‌شده عکاسی کند. «کاش» شامل بقیه زندگی آن آدم فرضی هم می‌شود. آدمی که اتفاق بدی برایش نمی‌افتد، کارش لنگ چیزی که ندارد نمی‌شود، و اسیر هیچ گره کوری نیست.
کاش الان توکیو بودم یعنی کاش جای آن آدمی بودم که زندگی‌اش برایش تماما یک جایزه است، نه مجازات. که چیزی نیست جز یک موقعیت غیرممکن. سوگ توکیو را ندیدن درباره توکیو نیست. سوگ محرومیت از زندگی جایزه‌ای است، که پشت «هوس سفر» پنهانش می‌کنند.

افشین آزاد

21 Aug, 21:50


همیشه دنبال تغییریم. تغییر دکور اتاق با چیزهای جدید. تغییر صدای همهمه‌ای که از بیرون وارد کافه می‌شود، با صدای موسیقی، که بلندتر است. تغییر آدم‌هایی که با آن‌ها ارتباط داریم. تغییر مکان‌هایی که با آن‌ها به آنجا می‌رویم. تغییر طرز اداره کردن کشورمان. تغییر مزاج میلیون‌ها آدم دیگر. تغییر کاربری زمین‌ها. تغییر شکل حمل و نقل. تغییر روش ساختن چیزها، و روش نابود کردن چیزهای ساخته شده. اگر موفق شدیم در انجام تغییر، حس می‌کنیم که زنده‌ایم. و اگر نشدیم، حس می‌کنیم که مرده متحرکیم، یا اگر زنده نبودیم بهتر بود. چون موتور حیات، سر همه‌مان را شیره میمالد، تا اینطور حس کنیم. لازم است یوزپلنگ ازینکه توانسته شکار کند، حس زنده بودن کند. و وقتی نتوانست، حس اینکه به آخر خط رسیده، و باید زیر سایه یک تک‌درخت، پایان خودش را بپذیرد. آن جا پایانش است واقعا، ولی اینکه حس هم کند که پایانش است، یک عملیات فریب است. فریبی که همه به آن محکومند‌. چون حیات می‌خواهد ادامه بدهد، و برای ادامه دادن باید دائما در حرکت باشد، و دائما در حرکت بودن یعنی دائما تغییر دادن. و گرنه همیشه در یک نقطه‌ایم. همه تغییرات در کندی زمان تغییراتند. نه وقتی که تند شود. اگر کسی زمان‌ تند شده را می‌دید، می‌دید که یوزپلنگ‌ها از زیر سایه درخت تکان نمی‌خوردند. ما با تغییر، تقلای ترحم‌برانگیزانه‌ای داریم که زمان را کند کنیم، تا حس کنیم که بیشتر زندگی کرده‌ایم. مردم به عکس‌های کودکی فرزندشان نگاه می‌کنند و ادعا می‌کنند «مثل برق گذشت». اما دقیقا بچه‌دار شدند تا زمان را کند کنند‌. که حس کنند از گذشته خیلی گذشته‌.
برای همین برای اندکی از ما که برایمان تند است، سخت می‌گذرد. چون همیشه خودمان را زیر سایه درخت می‌بینیم. که چیزی نمی‌تواند فریب‌مان دهد که ندانیم از ابتدا در پایان‌مان بوده‌ایم.

افشین آزاد

15 Aug, 22:20


با سرامیک‌های کف ساختمان‌ها بیشتر حرف زده‌ام تا آدم‌ها، و حرف‌های درست‌تری شنیده‌ام تا حالا. طرح و اندازه‌شان یادم رفته اما حرف‌هایشان یادم نمی‌رود. سرامیک کف یکی از بیمارستان‌ها، ساعت چهار شب که کسی از رویش رد نمی‌شد، می‌گفت: «انقدر همه‌چیز تقصیر خودت است که انگار دنیا را خودت خلق کرده‌ای». و گفتم «ولی من خلق نکرده‌ام». گفت: «ولی اینجایی. در این راهروی دلسردکننده. که انگار برای تردد مردگان طراحی شده. و منتظری تا نوبتت بشود، تا بگویند چقدر بدنت آماده هیچ‌چیز نیست. می‌توانستی اینجا نباشی، و با یک سرامیک دیگر حرف بزنی. می‌توانستی هرچیزی که جلوی چشمت هست را تغییر بدهی‌. ولی نکردی. پس من را تو ساختی. این راهرو ساخته خودت است».
وقتی یک سرامیک تا این حد فهم دارد، چرا وقتم را صرف حرف زدن با آدم‌ها کنم.

افشین آزاد

07 Aug, 06:41


بدون همراه دق می‌کنند مردم. به دروغ به خودشان می‌گویند همراه را برای انجام کارهایی لازم دارند. مثل دستگیری. مثل حمایت. مثل وفاداری‌. این‌ها به کارشان خواهد آمد، اما برای این‌ها نیست که بدون همراه دق می‌کنند. بدون همراه دق می‌کنند چون ازینکه چیزهایی که به سرشان می‌آید فقط به سر خودشان آمده باشد دق می‌کنند. همراه لازم دارند تا حداقل یک‌نفر دیگر همان چیزهایی که خودشان تجربه می‌کنند را تجربه کند. مثل پادشاه چین، که بردگانش را هم با خودش دفن می‌کردند، چون می‌خواست حتی مرگ را هم با چندنفر دیگر تجربه کند. مردم همراه می‌خواهند تا با خودشان در زندگی‌ای که دارند دفن شود.‌ ترس تنهایی تجربه کردن، دیوانه‌شان می‌کند.

افشین آزاد

29 Jul, 21:34


تاتیانای عزیزم

یادم افتاد که تو بلد نیستی ناراحت شوی، در حالی که من بلد نیستم ناراحت نباشم. که یعنی هیچ‌کس من و تو را نمی‌تواند ناراحت کند. چون تو ناراحت‌نشدنی هستی، و من ناراحت‌تر ازین نمی‌شوم. اینکه هیچ‌کس بر ما اثری ندارد، فوق‌العاده‌ است. انگار من و تو در جزیره‌ای مختص خودمان هستیم که طوفان همه‌جا را جارو می‌کند و درخت‌ها را از جا می‌کند، غیر از همان جزیره. اما باز هم پادشاه آن جزیره تویی، نه من. پادشاهی با کسی تناسب دارد که بلد است هیچوقت ناراحت نشود. چون انگار چیزی در دلش دارد که بقیه ندارند. پادشاه یعنی کسی که چیزی دارد که بقیه ندارند. من اما، محکوم به نداشتنم. مثل شهری که خانه‌ها سالمند اما کسی ساکن آن‌ها نیست. مثل جنگلی که صدای پرنده ندارد. مثل دریایی که می‌شود روی جایی که قبلا کف آن بوده راه رفت، و صدای خرد شدن استخوان ماهی‌هایی که مدت‌ها قبل مرده‌اند، شنید. من را حتی در مسیر پادشاه سواره هم قرار نمی‌دهند که رکابش ناخواسته به صورتم بخورد. چرا فکر کردم چون هیچ‌کس بر من هم اثر ندارد، پس هم‌نشین توام؟

افشین آزاد

29 Jul, 07:30


محبت از آن حیوان تربیت‌شده خواهد شد. حیوانی که کارهایی که مربوط به خودش است انجام ندهد. نیش نزند، گاز نگیرد، کسی را نترساند، حرکت غیرقابل پیش‌بینی انجام ندهد، و حواسش به چیزهایی غیر از خودش باشد. برای چنین حیوان تربیت‌شده‌ای جشن تولد هم می‌گیرند، و اگر مرد، مراسم ختم.
یک چیزهایی دارند به تو می‌دهند که پاداش تربیت‌شدگی توست. دارند این چیزها را می‌دهند چون آموزش دیدی که بدرد بخوری. و برای اینکه بدرد بخوری باید آن چیزی که هستی، نباشی. کسانی که دارند چیزهایی می‌گیرند، برای کسانی که آن چیزها را نگرفته‌اند، دلسوزی می‌کنند. که انگار خود بودن یک بدبختی است.
اولین بار که یک سگ را دیدی این را فهمیدی. اما فکر کردی قاعده‌ای مربوط به دنیای سگ‌هاست و به تو ربطی ندارد.

افشین آزاد

28 Jul, 22:13


شبیه یک شبحم. که با صورتی پوشیده و بدنی مبهم وارد جمع مردم کوچه و بازار می‌شود، و به تک‌تک‌شان می‌گوید «تلف خواهید شد». و صدا را که می‌شنوند، در بین شلوغی دنبال بدن شبح می‌گردند، تا عصبانیت‌شان را از چیزی که شنیده‌اند پنهان کنند.
اما یک شبح هم هست که صدایش را به من می‌رساند، و از بین جمعیت می‌گوید «داری به اشباح هشدار می‌دهی»، و در شلوغی گم می‌شود. به خودم می‌گویم یکی دارد به من تلقین می‌کند که دارم خواب می‌بینم و در بیکران نیستی تنها هستم. تا با این گمان، عصبانیتم را از چیزی که شنیده‌ام پنهان کنم.

افشین آزاد

20 Jul, 18:16


بالاخره یک‌روز خواهی گفت «همین بود؟». یک‌روز که جواب یک آزمایش را بگیری.‌ یک‌روز که بلند شدنت از صندلی اتوبوس بیشتر از قبل طول بکشد و بترسی که راننده در را زود ببندد. یک‌روز که جلوی آینه پیشروی جدید خط چروک به چشمت بخورد. بالاخره خواهی گفت قرار بود زندگی‌ام همین باشد؟ و بالاخره به خودت جواب خواهی داد که، بله، همین بود. یک آدم معمولی بودی که در یک جای بد به دنیا آمدی، همان‌جا رنج کشیدی، و همان‌جا تمام شدی. جایی که هرروز به خودت یادآوری می‌کردی «این‌جا جای من نیست. یک‌جای خیلی بهتر در دنیا وجود دارد که منتظر است تا من را در جغرافیایش در آغوش بگیرد». جایی که حتی وقتی غروب‌های قشنگی داشت به خودت می‌گفتی «این قرار نیست قشنگ‌ترین غروبی باشد که خواهم دید. دنیا غروب‌های خیلی بهتری برای نشان دادن به من در نظر دارد».
مغزت مونولوگ خودش را آماده کرده. پس قبل از آنکه آن روز برسد، بگو و از آن بگذر. از قبل، ازینکه خودت را حیف‌شده ببینی هم، بگذر. نباید اجازه داد مغز کارتی برای مخفی‌کردن داشته باشد و بعدا رو کند.

افشین آزاد

19 Jul, 22:43


هنوز آدمم را پیدا نکرده‌ام.
اما نه آدمی که آدم‌ها ضروری می‌دیدند پیدا کنم. می‌خواهند آدمی مراقبم باشد، چون آدم مراقب بودن نیستم. آدمی که ضروری نداند مراقبم باشد را پیدا نکرده‌ام. می‌خواهند آدمی استثنائا من را بخواهد، چون آدم خواستنی نیستم. آدمی که آدم را استثنائی نخواهد پیدا نکرده‌ام.‌ می‌خواهند آدمی کنارم باشد، چون آدم کنار داشتن نیستم. آدمی که کارش کنار آدم بودن نباشد را پیدا نکرده‌ام.
هنوز آدمی که لازم نباشد چیزی بگوید را پیدا نکرده‌ام.

افشین آزاد

17 Jul, 07:27


بعد ازینکه میمیرند، زنده‌ها بایگانی آنلاینش را رو می‌کنند. که ببینید چه زنده بوده وقتی زنده بود. مثل کودکان بالا پایین می‌پرید. بادکنک میترکاند. سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد. خودش را ایستاده روی تخت می‌انداخت. طوری می‌رقصید که انگار بلد نیست، ولی بامزه‌تر از وقتی می‌شد که انگار بلد است. از کتابفروشی با کیسه پر از کتاب بیرون می‌آمد و یک شانه‌اش را پایین می‌آورد تا ادا دربیاورد برای دوستش که کتاب‌ها خیلی سنگینند. کباب‌ها را باد می‌زد اما خیلی تندش کرده بود و دود و خاکستر را بلند کرده بود و خودش به احمق بودنش می‌خندید. توی استخر باغ پدربزرگش نفسش را نگه می‌داشت و خودش را بی‌حرکت می‌کرد تا ادای کسی که خفه شده را در بیاورد، و پدربزرگ فحشش می‌داد. و کاربران آنلاین‌تر، همه این‌ها را می‌بینند و می‌گویند چه حیف. و بعضی‌های دیگر می‌گویند «ولی تا آن‌جایی که می‌توانست زندگی کرد».
ظاهرا برای زنده‌ها، زندگی یعنی همین‌ها. انگار کسی در سقف آسمان دارد همه ما را می‌پاید و منتظر است نشان دهیم که خوشمان نمی‌آید از هیچ‌چیز، و باید برعکسش را نشان دهیم، تا دماغ‌سوخته شود.
اما خیلی چیزها هستند که بایگانی‌شدنی نیستند، چون ضبط‌شدنی نیستند، چون از خود بیرون نمی‌روند. مثل شوق ازینکه سنگ آهکی نیستی، چون او میلیون‌ها سال عمر کرد و مزه فکر کردن به بی‌نهایت را نچشید، و تو چند سال عمر کردی و چشیدی‌‌. دستگاه‌های ضبط‌کننده ساده بودن‌ها را ضبط می‌کنند. کسی قرار نیست بفهمد چه لذتی از پیچیده بودن بردی‌.

افشین آزاد

11 Jul, 23:00


رویاها درباره آینده‌اند، چون مغز نمی‌تواند درباره اکنون دروغ بگوید. اکنون کار خودش را کرده و دروغ چیزی را عوض نمی‌کند. آدمی که دوست داشتی تمام نشود تمام شده، و نمی‌شود درباره اینکه تمام نشده رویا بافت. خانه‌ای که دلت می‌خواست بیشتر از تو سر پا بماند، تخریب شده، و نمی‌شود درباره اینکه سر جایش است رویا بافت.
آینده محمل دروغ‌های زیادی‌ست. چون بارها از مسیر توقعات خارج شده. و چون خارج شده به نظر می‌رسد یک محمل بی‌افسار است و به هرجایی ممکن است هدایت شود. پس می‌شود بار سنگینی از دروغ سوارش کرد. مثل «بیست سال بعد نیوتن زمان خودم خواهم بود»، یا «بیست سال بعد من را به همدیگر نشان می‌دهند و می‌گویند این تا الان هزاران کودک جنگ‌زده را نجات داده» (کت حماسه خیلی به تن دومی نمی‌خورد اما، از سزار زمانه بودن هم سخت‌تر است، چه برسد به نیوتن زمانه بودن).
اما آینده، هرجایی نیست. از مسیر توقعات خارج می شود، اما بی‌مسیر نیست. آینده قرار است ثابت کند همه چیز از اکنون، معلوم بوده. و قلب سخت‌تر می‌تپد اگر بفهمد همه‌چیز از همین الان معلوم است.
رویاها را داریم برای سلامت قلب میبافیم.

افشین آزاد

07 Jul, 20:04


از پس فرشته روی شانه چپ و فرشته روی شانه راست برمی‌آیم. یک فرشته سوم هست که روی سرم نشسته. مثل کلاغی که روی کلاه مترسک می‌نشیند تا ثابت کند هیچ ترسی از او ندارد. این فرشته به جای قار قار، صدای تیک تاک دارد. تا مدام یادآوری کند که دارم به تمام شدن نزدیک می‌شوم.
چه فرقی دارد در روستایی احاطه شده با جنگل در جایی پرت در چین باشم، یا زیر ایفل، وقتی این کلاغ همه‌جا با من است؟
کار این فرشته خراب کردن قصه‌هاست. مثل قصه‌ی «حالا جای خوبی دارم زندگی می‌کنم». مثل قصه‌ی «حالا یک سقف بالای سرم دارم». مثل قصه‌ی «دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم». مثل قصه‌ی «می‌شود موفق شد». کار این فرشته شکنجه با بیدار نگه داشتن است.

افشین آزاد

03 Jul, 18:56


متأسفم زن طلاق گرفته‌ی تنها که نه راه پس داری و نه راه پیش و دلت می‌خواست مردی وجود داشت که به جای تو نگران همه‌چیز باشد. دردهای تو زیادند، ولی جذابیتی برای من ندارند. زندگی تو را زندگی کرده‌ام و برایم تمام شده. متأسفم پسربچه هشت ساله‌ای که نمی‌فهمی چرا چون پسری باید مدرسه را رها کنی و همراه پدرت که هیچ‌چیزی در دنیا ندارد بروی به مکانی مخوف و در انجام کاری کمکش کنی که بزرگتر از بدنت است اما خواهرت می‌تواند مدرسه را رها کند و در خانه بماند. حق تو این دردها نیست، ولی جذابیتی برای من ندارد. چون زندگی تو را زندگی کرده‌ام و برایم تمام شده. متأسفم برادر بزرگی که قسمت سخت‌تر زندگی خودت را بیشتر کردی تا قسمت آسانتر زندگی کوچکترها بیشتر شود، اما هیچ پاداشی برایت نداشت. لیاقت تو بیش ازین‌هاست، اما جذابیتی برای من ندارد. چون زندگی تو را زندگی کرده‌ام و برایم تمام شده.
من زندگی کسی را می‌خواهم که دردها زنگ خانه‌اش را می‌زنند، و جواب نمی‌شنوند، و می‌روند. زندگی کسی که اتفاقات خجالت می‌کشند اثری بر او بگذارند. زندگی کسی که حیات اعتراف کند کاش از این آدم بیشتر داشتم.

افشین آزاد

01 Jul, 22:25


وسواس نظافت داشت، اما نه از آن‌هایی که صدبار دست‌شان را می‌شویند، و وقتی دست‌شان به خود شیر خورد یک‌بار دیگر می‌شویند به خاطر اینکه به شیر خورده. عادی بود. اما فکر می‌کرد فن نظافت فقط به خودش وحی شده و بقیه حیواناتی هستند که یا اصلا نمی‌دانند پاکیزگی چیست یا بلد نیستند نظافت را انجام دهند. وقتی به یک در نزدیک می‌شد و یک نفر دیگر هم به سمت همان در می‌رفت، قدم‌هایش را تندتر برمی‌داشت تا زودتر برسد و دستگیره در را در دست بگیرد. چون اگر دیرتر می‌رسید باید به دستگیره‌ای دست می‌زد که همین الان یک نفر دیگر به آن دست زده بود. مشخص بود انگشت‌های همه را اینطور تصور می‌کند که همین چند لحظه پیش در داخل بینی‌شان بوده، یا در جای دیگری که زیاد عرق می‌کند. هرکسی را که در اتوبوس می‌دید سوالش این بود که امروز صبح خودش را شسته؟
من هم همین‌طوری شدم، ولی درباره روح‌شان. او همه را کثیف می‌دید، من همه را بیچاره. یک مادر را اینطور می‌بینم که دیشب با خودش می‌گفته من با تلویزیون‌مان چه فرقی دارم که روشنش می‌کنند تا صدایی داخل خانه بپیچد؟ در را باز می‌کنند می‌آیند داخل، و همینکه از آشپزخانه صدا می‌آید خیال‌شان راحت می‌شود که یکی هست. بعد به خودش گفته بهتر است اینطوری به قضیه نگاه نکند تا غصه نخورد. وقتی مردی را می‌بینم که از میله قطار مترو گرفته و به سقف واگن خیره شده، طوری که انگار بعید نیست ناگهان باز شود و یک دریچه نورانی همه را ببلعد، و دارد به این فکر می‌کند که دیشب داشت فکر می‌کرد که دیگر از زنش خوشش نمی‌آید، اما هیچ‌کس نیست که بشود این را به او گفت و با انتخاب خودت بود جواب ندهد، و به این فکر می‌کرد که بیچاره است که کسی را ندارد که جوابی که نمی‌خواهد را به او ندهد.
من حتی کسانی که خوشبختند هم بیچاره می‌بینم. طوری که انگار حیوان خانگی هستند و باید یک صاحبی بیندازدشان داخل قفس‌های قابل حمل و ببرد به کلینیک و در حالی که خواب است یک کاری با بدنش انجام دهند. که البته وقتی بیدار شد هم نمی‌فهد یک عده زحماتی کشیده‌اند و کاری با بدنش کرده‌اند که بیشتر از آن بیچاره نشود. آدم‌های خوشبخت هم نمی‌فهمند عده‌ای کارهایی کرده‌اند تا نفهد که وضع چقدر می‌توانسته بدتر شود.

کثیف بودن با بیچاره بودن خیلی فرق دارد، اما نتیجه نگاه هر دو ما یکی بود. نتیجه این بود که حتما قبل از آن‌ها به هرچیزی دست بزنیم.