فرصت سبز (ادبی ،هنری) @forsatesabz Channel on Telegram

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

@forsatesabz


فرصت سبز (ادبی ،هنری) (Persian)

فرصت سبز (ادبی ،هنری) یک کانال تلگرامی فوق العاده برای علاقمندان به ادبیات و هنر است. این کانال به معرفی آثار ادبی و هنری مختلف می‌پردازد و فضای ایده‌آلی برای اشتراک تجربیات و دیدگاه‌های فرهنگی فراهم می‌کند.

اگر علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب، شعرهای زیبا، یا آشنایی با آثار هنری برجسته هستید، کانال تلگرامی فرصت سبز (ادبی ،هنری) مکان مناسبی برای شماست. این کانال با انتشار مطالب متنوع و جذاب، شما را به دنیای فرهنگ و هنر می‌برد و زندگی خود را با زیبایی‌های ادبی و هنری تزین می‌دهد.

اگر دوست دارید همراه با دیگر اعضای کانال، درباره کتاب‌ها، نمایش‌ها، تئاترها و هر چیزی که به ادبیات و هنر مربوط باشد بحث و گفتگو کنید، به فرصت سبز (ادبی ،هنری) بپیوندید. اینجا جاییست که شما می‌توانید دیدگاه‌های خود را با دیگران به اشتراک بگذارید و از تبادل ایده‌ها لذت ببرید.

با عضویت در کانال تلگرامی فرصت سبز (ادبی ،هنری)، به جمعی از علاقه‌مندان به ادبیات و هنر ملحق می‌شوید و فرصتی نوین برای دستیابی به دانش و آگاهی عمیق‌تر در این حوزه‌ها پیدا می‌کنید. همچنین، با دنبال کردن این کانال از بهترین آثار ادبی و هنری مطلع می‌شوید و از زیبایی و جذابیت هنر لذت می‌برید.

پس، اگر دنیای ادبیات و هنر برای شما جذاب است و دنبال یک فضای فرهنگی و هنری برای ارتباط و تبادل اطلاعات هستید، حتما به کانال تلگرامی فرصت سبز (ادبی ،هنری) بپیوندید و از تجربه‌ی منحصر به فرد آن لذت ببرید.

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

16 Jan, 15:41


توفیق یا عدم توفیق یک شعر در یک دوران معین،  تعیین کننده ی کیفیت آن یا سرنوشت آتی آن نیست

تزهایی درباره ی شعر
ترجمه ی سعید یوسف
گاهنامه ی ویژه ی شعر
شماره ی ۱
اکتبر ۱۹۹۵



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

16 Jan, 09:39


چه کنیم؟  ما در عهد مضحکه و جنایت واقع
شده ایم.  اگر حق خودمان را که به اسم قانون و
به اسم های مختلف دیگر غصب کرده اند
بخواهیم محرمانه یا به انواع دیگر تصرف کنیم
مارا دزد و خودسر و خیانتکار اسم می گذارند.
ما عموما اسیر،  محروم زندگی می کنیم.  بین ما
مخالفت و دشمنی و نزاع مهیا کرده اند تا از زد و
خورد ما با هم جیب ها و کیسه هاشان متصل پر
شود!  این است عدالت واقعی آنها. 


#نیما_یوشیج
۲۱ مرداد ۱۳۰۳


مجموعه 
نامه های نیما
چاپ سوم ۱۳۷۶
ص ۱۲۱



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

24 Dec, 14:43


دیدی چگونه چشم زمین و زمان گریست
بر خانمان خرابی ما آسمان گریست

دیدی هلال ماه دی آن صبح دردناک
برگورهای گمشده ی بی نشان گریست

تنها نه خون ز دیده ی این قوم خسته رفت
دنیا نشست و بر غم این دودمان گریست

کی می توان به قدمت تاریخ گریه کرد ؟
کی می توان به وسعت یک کهکشان گریست ؟

آوار شد هر آنچه فرود و فراز بود
اندوه این جماعت عجب جانگداز بود

بر سر زنان نشستم و هر گوشه و کنار
از زیر خاک دست نحیفی دراز بود

پس می زدم زهر طرف آوار ، مادری
تسبیح داشت ، زیر سرش جانماز بود

" گلپونه های وحشی دشت امید من "
جسم شما ، ز رنج کفن ،بی نیاز بود

خون می گریستم پس از این هم برایتان
باور کنید گریه اگر کارساز بود ....

#محمدعلی_جوشایی


@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

07 Dec, 17:11


تا نیستی بهار  به درد چه می خورد
بوی گل انار  به درد چه می خورد

در سایه ی چنار نشستم نیامدی
پس سایه ی چنار  به درد چه می خورد

این جاده ی رها شده در یال گردنه
این جنگل کُنار به درد چه می خورد

بادی که از چهار طرف دست می کند
در زلف آبشار به درد چه می خورد

کلهر چرا کمانچه ی بد کوک می زند
فریاد کامکار  به درد چه می خورد

خاموش شد تراکتور رومانی پدر
بعد از تو کشت و کار به درد چه می خورد

خورشید پشت مزرعه ی کدخدا که چه
عطر برنج زار به درد چه می خورد

تا نیستی تفنگ برایم تفنگ نیست
تا نیستی شکار به درد چه می خورد

سالار بی قبیله ی من زودتر بیا
سردار بی سوار به درد چه می خورد

این شعر را برای خودم گفته ام نخوان
شعر بدون یار به درد چه می خورد

#حسن_بهرامی





@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

22 Nov, 18:49


بر مزار مستبد

___



نوعی از کمال بود آنچه او می جست .
و شعر ابداعیِ او چه آسان فهمیده می شد .
حماقت بشری را همچون کف دستش
می شناخت ،
و به ناوگان ها و لشکرها علاقه ی فراوان داشت.
وقتی می خندید سناتورهای محترم
ریسه می رفتند ،
و آنگاه که می گریست کودکان در خیابان ها
می مُردند .

#ویستان_هیو_اودن
ترجمه ی
#مراد_فرهادپور

شعر مدرن
ص ۲۲۸


__
_

خطابه ی مرگ یک مستبد



نوعی از کمال ، همان است که او به دنبالش بود
و شعری که او ساخت
راحت قابل درک بود
نوع بشر را مثل کف دستش می شناخت
بسیار علاقمند بود به ارتش ها و ناوگان دریایی
وقتی می خندید سناتورهای موقر
به خنده می افتادند
و تا گریه می کرد کودکان خردسال می مُردند
در خیابان ها

#دبلیواچ_اودن

برگردان فارسی
#علیرضا_بهنام



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

22 Nov, 11:13


تعویض نقش / ۲




آن اتفاق
افتاده بود و صحنه پر از نعش ____

افتاد
دیر
پرده
سرانجام. 

بیرون که آمدیم
دیدیم می گذشتند
انگشت هیس روی لب و بینی
یعنی
نمرده ایم ببینید

بازی تمام نیست هنوز.

گفتیم " ما که داخل بازی نبوده ایم "
یا داخل آدم ."

گفتند " هر چند
بی مزه بود بازی ی ما
تا آخرش نشستید. "

گفتیم " شاید از ترس ."

" یا وهن ؟ بی خیال نمایش
لو رفته بود قصه از اول "

گفتند .
یا شاید این تصور ما بود ___
حالا چگونه بایدمان خندید
و یا گریست
یا شکلک همین هیس
بیرون صحنه هم مگر بازی ست ؟


گلخارهای پولکی ی برف می شکفت
بی ریشه در هوا .


#حسن_عالیزاده
دوچرخه ی آبی
ص ۱۴۲






@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

15 Nov, 08:29


قسم به بازو
قسم به چوب
متبرک باد مرزهایت
وطن

#گراناز_موسوی




@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

15 Nov, 08:29


قطعه زمینی از پدرم بود
داده بودنش برای شکافتن
خرابه های آن دیوار هم
خانه ی پدری بوده روزی
ویرانه ای مانده برایم

#رزا_جمالی




@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

29 Oct, 17:55


 
"هي! ‌ هو! شبانعلي!
زانوی اشتران اجدادت را،
 محكم ببند
كه بنه‌هاي گندم امسال كدخدا
از پارسال سنگين‌تر است..




شعر وصدا
#منوچهر_آتشی


@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

29 Oct, 17:14


صبحم بلند می شود از گیجگاه تخت
یک مشت کار ساده و یک مشت کار سخت
از شیشه شیر بچه که باید بجوشد و
شلوارهای شسته ی او روی بند رخت.....

#فاطمه_هویدا
۶ابان ۱۴۰۳

پانزدهمین همایش شعر سیمرغ
کرمان

@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

17 Oct, 17:24


غروب

خانه‌ها تلّ خاک و خاکستر، کوچه در کوچه غرق در خون است

زامبی‌ها رسیده‌اند به شهر، شهر از پای تا به سر خون است

در خیابان به جای خط سفید، سرخیِ خون تازه ‌پاشیده

روی فواره‌‌ها به میدان‌ها، چشمه در چشمه شعله‌ور خون است

خم شده قد سروهای کهن، زخم خورده چنارهای جوان

برگ‌ها سر به سر همه سرخ‌اند، تن هر شاخه در نظر خون است

راه‌ها تیره، کوچه‌ها بُن‌بست، زامبی‌ها تفنگ‌ها در دست

ساعتی بعد مُرده‌ایم همه، سطر در سطر‌ هر خبر خون است

زامبی‌ها رسیده‌اند به ما، به تماشا نشسته‌ است جهان

از هیاهوی پوچ بوق و حقوق، سهم آشفته‌ی بشر خون است

شهرِ زخمی نشسته رو به غروب، نگران شبی که در راه است

آسمان دل‌شکسته و خورشید در نشیب افق جگرخون است

شهر من! شهر شور و هنگامه، وارث بزم و رزم شهنامه!

تا که جان است در کنار توییم، تا به رگ‌های هر نفر خون است


#ضیا_قاسمی


@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

14 Oct, 16:56


در کودنان اهل جهان
امتیاز نیست

این خر طبیعتان
همه از یک طویله اند

#نجیب_کاشانی

دیوان
ص ۴۷۷


@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

12 Oct, 17:42


...
دیگر نوشته های من عصیان نمی کنند
نه بر شما و نه بر  سربازان .

باور کنید
من تیر باران را ندیده ام
من در باران تنها جسدها را دیده ام
آه آه
دستم را آزاد بگذارید
تا آسمان را پاک کنم

#احمدرضااحمدی

____


زیباتر از این روایتی مه آلود درباره ی تیرباران
هایی که سخن گفتن از آن ها عصیان شمرده
می شود نشنیده ام . شاید خون بر آسمان شتک
زده باشد . این شعر اگر بی مقدمه هم شروع
می شد چیزی کم نداشت.  با همه ی کوتاهی
تمام، است .


#سیمین_بهبهانی
عصر پنجشنبه
شماره ۷۹ و ۸۰



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

12 Oct, 17:42


آن روزها
اصفهان
__
به هوشنگ گلشیری


__




روبروی چهلستون یک کتابفروشی بود
حالا که آوازهای قدیمی را باد برده است .
و باران آخر پاییز  سطرهای عاشقانه را
از کتاب ها شسته
معلوم نیست عابران
با کدام کفش و عصا از کدام پیچ کوچه گذشته اند
حالا همیشه آبهای راکد پیاده رو ،
شتک می زنند روی عینکم
آن روزها
روبروی چهلستون ( روی زمزمه هامان )
یک سطر عاشقانه ی حافظ جوانه می زد
گنجشک ها
هجوم برای خوردن عطر سنبل الطیب
می آوردند .
روی چهلستون
آن روزها نُقل بیدمشک و برگ سنبل الطیب
می فروختند

#اورنگ_خضرایی



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

26 Sep, 18:26


شخصی حکایت کرد ، در عرب به قبیله ای
رسیدم،
غلامی را دیدم بر در خیمه مقید .
گفتم : " چه گناه کرده است ؟ "
گفتند :" هیچ گناه ندارد ."
گفتم :" وی را باز گشای" .
گفت : " نگشایم "
و دست من گرفته ،به صحرا رفت ، شتران را
دیدم مرده ،

گفت :" این شتران از  آواز این  غلام بمردند کی
آوازی خوش دارد و شعر خواند .
شتران از  آن مدهوش گردند  نه آب خورند و نه
علف تا بمیرند. "  و این بر خلاف عادت فیل
است .
و فی الجمله آواز را و تاثیر آن را منکر بودن
از جهل بُوَد .


#عجایب_المخلوقات_و_غرایب_الموجودات
محمد بن محمود بن احمد طوسی

به اهتمام‌ منوچهر ستوده

ص ۳۹۱




@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

20 Sep, 18:30


قالت‌ عَجِبتُ لِصَبٍّ مِن مَحاسِنِهِ
تَختالُ ما بَينَ أَزهارٍ وَبُستانِ
فَقُلتُ لا تَعجِبي مِمَّن تَرَينَ فَقَد
أَبصَرتِ نَفسَكَ في مِرآةِ إِنسانِ

ترجمان الاشواق


ابوبکر محمد بن احمد بن عبد الله بن حاتم طائی مشهور به
#ابن_عربی

■●■●■

یاللعجب از نرگسی کز خود پرستی
در صحن گُل گردن میفرازد به بستان
حیرت چرا ؟ چشم تو می بیند  ز مستی
دیدار زیبای تو  در مرآتِ  انسان

برگردان :
بیژن الهی

□■□■

وی گفت : در شگفتم از عاشقی که به خوبی ها
و شایستگی های خود می بالد و با غرور و نخوت در میان گل های بوستان گام می نهد .

پاسخ دادم در آنچه مشاهده می کنی در شگفت مباش زیرا تو خود را در آیینه یک انسان دیده ای


ترجمه ء گل باباسعیدی



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

12 Sep, 09:44


آیا زنی را دیده ای
که جنازه ی پاییز را به دوش می کشد ؟
بر پیاده روها
چهره می مالد
و از نخ باران ها
جامه می بافد‌


و آدمی
خلواره ای ست خاموش
به خاکستر پیاده روها

#آدونیس


@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

03 Sep, 21:01


ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکو نامی را

ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را




این رباعی به بایزید بسطامی ( متوفی ۲۶۱ ه ق )

منسوب است ( مجمع الفصحا ) چاپ دکتر مظاهر

مصفا ج ۱ ص ۱۳۳ ، ریاض العارفین چاپ مهر

علی گرگانی ص ۳۳ ) اما همین رباعی در ديوان

خاقانی تصحیح علی عبدالرسولی ( ص ۸۹۳ ) به
این شکل نقل شده است :


عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکو نامی را

چشم سیه مست تو بیرون آورد
از صومعه بایزید بسطامی را



و در هیچ یک از نسخ خطی دیوان خاقانی وجود

ندارد .
ضمنا با اینکه هدایت در مجمع الفصحا دو رباعی

دیگر نیز به بایزید بسطامی نسبت داده نظر

قطعی توان  که رباعی مورد بحث باید از دیگری
باشد. 
در لغت نامه ی دهخدا بیت دوم با " شوق لب "

آغاز می شود .

شرح حال و اقوال بایزید بسطامی در تذکره

الاولیاء عطار به تفصیل ذکر شده ( تذکره الاولیا

از روی چاپ نیکلسون با مقدمه محمد قزوینی

ص ۱۱۵- ۱۴۵) ، تصحیح دکتر محمد استعلامی

ص ۱۶۰- ۲۱۰) و باید توجه داشت که نخستین شعر

فارسی را به سال ۲۵۳ ه ق دانسته اند ، و ابتکار

رباعی را صاحب المعجم به رودکی( متوفی ۳۲۹

ه ق ) نسبت داده ، از طرف دیگر باید دانست که

بایزید بسطامی مطلقاً شعر فارسی نگفته است ..



دکتر سید ضیاء الدین سجادی





@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

03 Sep, 20:58


آنقدر مهملات در رخت های تازه به بازار رفته است که کهنگی را در انحصار شعر کهنه شمردن یک جور بی لطفی است . نه شعر کهنه منحصراً کهنه است نه یاوه بودن و هذیان مختص به شعر نو . شعر وقتی که شعر باشد نه کهنه است نه یاوه ،
شعر یا شعر هست ، و یا نیست. 



#ابراهیم_گلستان
گفته ها
ص ۱۱۷





****


حقیقت این است که به لحاظ نقد ادبی شعر  یا خوب است یا بد،  و فرم چه کهنه باشد و چه نو فرقی نمی کند

#سیروس_شمیسا



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

27 Aug, 13:07


" نکته ای چند را روشن می کنم "


می پرسید: یاس های کبود کجایند؟
و حکمت پیچیده در افیون ؟
و باران که کلام خود را چنین پیاپی
می شکند  و می پاشد  تا از جویبارها و پرندگان
فوران زنند؟
باز می گویم به شما
دیدگاهم از رویدادها را .
من در شهر کی زندگی می کردم ،
یکی از شهرک های مادرید ، با ناقوس هایش ،
ساعت ها و درختانش .

از  آنجا می توانستی
  به سیمای خشک کاستیل بنگری:
اقیانوسی از چرم .
خانه ی مرا
خانه ی گل ها می نامیدند،
خانه ی انفجار شمعدانی ها
خانه ای قشنگ ،
با سگ هایش و کودکان .
به یاد می آوری ، رائول ؟
یادت می آید ، رافائل ؟
فردریکو‌ ، از زیر خاک
به خاطرش می  آوری ؟
می توانی خانه مرا به یاد آوری با مهتابی هایش
ِآنجا که تابش خرداد گل ها را در دهانت غرق کرد؟
برادر من ، برادر من
همه
صداها بلند و سخی بودند ، نمک کالاها ،
ستون های انبوه نان در طپش ،
پیشخوان های شهرک من " آرگوی "
با مجسمه پریده رنگش
چون دواتی خشک افتاده در چارچوبی براق :
قاشق ها لبریز از چربی بودند ،
ازدحامی پرهیاهو
از انگشتان و پاها چون سیل به معبرها‌
سرازیر می شد ،
گزها و پیمانه ها ، میزان های دقیق زندگی
توده ماهی بر بساط ها ،
یکرشته بام در آفتابی سرد که در آن
پیکان های بادنما هم آهسته و
تنبل می شدند ؛
سیب زمینی، عاج ناب برافروخته ،
موج موج گوجه فرنگی غلطان به سوی دریا.
و یک صبحدم همه چیز شعله ور شد 
و یک صبحدم شعله های عظیم
از زمین فوران زدند
و همه ی زندگان را بلعیدند ؛
ِاز آنگاه ، فقط آتش
از  آنگاه ، خون و باروت
از آنگاه .
راهزنان با هواپیماها ، وحشی ها
و غارتگران با انگشتری ها و دوشس‌ هایشان
رهبانان‌ سیاهپوش و چپاولگران ، صلیب برگردن ،
فرود  آمده از آسمان ها
برای قصابی کودکان :
و خون کودکان بر معابر جاری بود ،
به همین سادگی ، چون خون کودکان.
شغالانی که شغال از آنان نفرت دارد ،
سنگ هایی که بوته ی خار تشنه گازشان می گیرد
و تف می کند ،
افعی هایی که افعی     خوار  می شمارد ،
رو در روی شما من شاهد بوده ام
خون اسپانیا را که در خیزابی‌ عظیم
قد می کشد
تا در موجی از غرور و خنجر
شما را فرو کشد
ژنرال های خائن :
مرگ خانه ی مرا بنگرید ،
بر ویرانه ی اسپانیا نظر افکنید :
از خانه ی مرده به جای گل ،
فلز سوخته زبانه می کشد ،
از درون نهرهای اسپانیا
اسپانیا قد راست می کند
و از کشته  هر کودک تفنگی با چشم ،
و از هر جنایت رسوای شما
گلوله هایی زاده می شوند
که یک روز قلبتان را نشانه خواهند گرفت .
و شما می پرسید : چرا شعر او
سخن از رویاها و برگ ها نمی گوید
و از آتشفشان های عظیم سرزمینش ؟
بیایید و بر سنگفرش ها
خون را بنگرید
بیایید و
بر سنگفرش ها خون را بنگرید
بیایید و بر سنگفرش ها خون را
بنگرید


#پابلو_نرودا
ترجمه
#احمد_محیط

از کتاب منزلگاهی بر روی زمین
جلد سوم


@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

27 Aug, 13:03


" شرح چند نکته"




زودا که بپرسید: یاسها چه؟ یاسها کجاست؟
کجاست آن الهیّاتِ شقایقی؟
و رگبار که دمْریز
واژه‌ها میفشانْد پر از
روزنه‌ها و پرنده‌ها؟

خواهم گفت با شما
که بر من چه گذشت.

خانه‌ــ‌زندگی‌ام
در حومه‌ی مادرید بود،
در شهرکی پر از ناقوس،
و پر از برجهای ساعت، و پر از درخت.

هم از آنجا می‌شد
به چهره‌ی خشکِ کاستیل نگریست:
اقیانوسی از چرم.
          خانه‌ام معروف
به خانه‌ی گلها بود، که در هر شکاف و هر ترکی
شمعدانی عطری شکفته بود:
خانه‌ی چشم‌نوازی بود،
و پر از کودک و سگ.
          به یاد داری تو، رائول؟
به یاد داری، رافائل؟
          فدریکو، تو که دیگر به یاد داری از
همان زیرِ زمین،
هم از آنجا که غرقه‌ی نورِ خرداد شدند
در دهانِ تو گلها.
          برادر، ای برادر من!
همه‌چیزی
بلند با صدای قوی،
نمک کالاها،
توده‌های تپنده‌ی نان،
بازارهای حومه‌ی من
با مجسمه‌اش
چون دواتی خشک
میان خیک روغنماهی:
روغنی جاری در قاشقها
نبضانی ژرف
از انبوهیِ پاها و دستها
در خیابانها،
مترها و لیترها،
زندگی با مقیاسی برّا،
           تلی از ماهی،
نسج شیروانی‌ها
با خورشیدی سرد
که لغ می‌زند در آن بادنما،
عاج لطیف، عاج شوریده‌ی سیبزمینی‌ها،
گوجه‌فرنگی‌ها
که انبارانبار
قل می‌خورند تا دریا.

و یک روز صبح
این‌همه گر گرفت،
یک روز صبح
لهیب‌ها
برجهید از خاک،
همگان به کام او رفتند‌ــــــ
و دیگرْ آتش بود،
دیگر باروت،
و دیگر همه خون.
راهزنان یا طیاره‌ها و مغربیان،
راهزنان با حلقه‌ها در انگشت، با همسران طاغوتی،
راهزنان با راهبانِ زنگیِ دست‌‌ــ‌درــ‌دعا،
به آسمان آمدند برای کشتن کودکان،
و خون کودکان
در خیابانها دوید
بی‌هیاهو، چون خون کودکان.

ای شغالان که شغالان همه خوار خواهندتان شمرد،
ای خرده‌ریگها که خارهای خشک بیابانی
خواهندتان جوید و تف خواهند کرد،
ای افعیان که هر افعی
بیزار
از شماست!

روی‌در‌روی شما، دیده‌ام که خون،
خون اسپانیا،
برمیاید چون کوه
تا شما را همه غرق کند
در موجی از غرور،
از غرور و از خنجر!

ژنرالها
خائنان!
در خانه‌ی مرده‌ام نظر کنید،
در اسپانیای شکسته نظر کنید:
آهن داغ می‌روید
از هر خانه جای گُل،
از هر چاله‌ی اسپانیا
درمیاید اسپانیا،
و از هر کودک مرده
تفنگی که چشم دارد، چشم،
و از هر قتلی
گلوله‌یی
تا روزی برسد
به چراگاهِ هر دلی.

و خواهید پرسید: چرا
چرا سروده‌ی او
سخن از خوابها و از برگها نمی‌گوید
و نه از آتشفشانهای بزرگ زادبوم او؟

بیایید و ببینید چه خونی‌ست در خیابانها.
بیایید و ببینید
چه خونی‌ست در خیابانها.
بیایید و ببینید چه خونی‌ست
در خیابانها!


#پابلو_نرودا
ترجمه ی

#بیژن_الهی


@forsatesabz


فرصت سبز (ادبی ،هنری)

14 Aug, 10:42


عشق آمد و خیمه زد به صحرای دلم
زنجیر جنون فکند در پای دلم
گر یار به فریاد دل من نرسد
پس وای ِ دلم ، وایِ  دلم ،  وایِ دلم



این رباعی از فریدون حسین میرزا صفوی است
و به این رباعی ابوالمعالی نحاس‌ رازی ( دوره ی سلجوقی)  مانند است و مصراع چهارم هر دو یکی است :


آن روز مباد ، ای تمنای دلم
کز کوی تو بگسسته شود پای دلم

ار دست غمت ، مرا‌  زمن بستاند
پس وای دلم ، وای دلم ، وای دلم

(نزهه‌ المجالس
تصحیح دکتر محمد امین ریاحی
ص ۲۶۴  رباعی ۷۸۹  )


دکتر سید ضیاء الدین سجادی


@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

07 Aug, 19:47


کاش می توانستم  با این باد توفنده پرواز کنم
و به سیلی که از کوه سرازیر می شود
بپیوندم
و با ایلی که دور افتاده،  بگریم
تا ببینم  چه کسی جدایی افکند
و در سرزمین مان ، کی مرده است و کی
مانده ....

#شهریار
یک بند از #حیدربابا‌
ترجمه 
#عمران_صلاحی

دنیای سخن
شماره ۱۶
بهمن ۶۶



□■□■






کاشکی بیام به پرواز  ، با این باد پُر تکون
بشم همآغوش با ، سیلاب  ِ از کوه غلتون

با ایل دور مونده ، همگریه شم  پریشون
ببینم که بین ما ، جدایی رو  کی انداخت
از مردمون ِ دیار  ، کی مونده  و کی جون باخت

کتاب 
سلام به حیدر بابا
#بهمن_فرسی
لندن ۱۹۹۳



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

01 Aug, 22:04


دریای خزر




فوج فوج موج های کبود و کف آلود
می شتابند‌ از افق ها تا افق ها
خزر به زبان باد
سرداده خروش‌
می گوید‌ و می جوشد به زبان باد.
که گفته :
«- چورت‌ وازمی
دریاچه ی مرده ای بیش نیست خزر ؟...»
آبی بی کران و کرانه و شور و دیوانه است خزر
دوست و دشمن را
معبر است‌ خزر .
موج کوه است و ،
بلم‌ گوزنی
موج چاه است و  ،
دلوی است بلم‌
می پرد بلم‌
می خزد بلم‌
از اسبی سرنگون
فرو غلتیده
بر اسبی
گردنکش
می جهد بلم‌ .
و قایقران ترکمن
چهار زانو نشسته کنار سکان
بر سرش کلاهی سیاه و گنده
که این نه کلاهی است
گوسفند سیاهی را شکم دریده
کشیده به سرش
پشم گوسفندان
افتان و چرخان
درهم پیچیده
با ابروانش‌ .
می پرد بلم‌
می خزد بلم‌ ...
و قایق ران
چون مجسمه ی سنگی ی یک بودای ترکمنستانی
چهار زانو نشسته کنار سکان
اما نه خیال کنی که او
دست بر سینه نهاده در پیشگاه خزر
او با اطمینانی‌ چون سکون سنگی یک بودا ،
چهار زانو نشسته کنار سکان
انگار نه انگار
که باد‌ می تازد
می کوبد به موج
موج می رمد‌
می غرد‌ به باد
می پرد بلم‌
می خزد بلم‌
از اسبی
سرنگون
فرو غلتیده
بر اسبی
گردنکش
می جهد بلم‌ .

«- بد جوری می وزد باد توفانی
مواظب  کلک های خزر باش
مبادا به بازی بگیردت باد .»

- هر چه بادا باد
بگذار تا بتازد باد
بکوبد به موج
تا هارتر شود موج
بتوپد‌ به باد
خزر است گور کسی که زاده در خزر ...»
می پرد
به بالا
بلم‌
می خزد
به پایین.
بلم‌
پایین
بلم‌
بالا
بلم‌
پایین
بالا ...
پا ...

#ناظم_حکمت
ترجمه ی
#ثمین_باغچه_بان

کتاب نمونه
با نظر عاطفه گرگین
بهار ۵۱






@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

01 Aug, 22:03


دریای خزر



از کران تا به کران
نیلگون امواج کف به لب در هیجان ،
خزر درگیر با طوفان .
خزر می خروشد
خزر چون برکه ای ساکت
خزر بی انتها بی سر
خزر شور
خزر جولانگه دشمن
خزر گردشگه دوست
موج کوه است
قایق چون گوزن
موج چاه است
قایق همچو دلو
قایق در فراز
قایق در فرود
از پشت اسبی واژگون
بر گرده ی اسبی دگر قد می افرازد
قایقران ترکمن
با پوستینی چون شبق
کز کرده سکانش به دست .
پوستین نیست این
پوستی از گوسفندی بر دریده
بر سرکشیده
موی حیوان روی ابروهای او .
قایق در فراز
قایق در فرود
قایقران
همچون هیکل تندیس بودا
پشت سکان
بر زانو نشسته
پنجه اندر پنجه ی غول خزر افکنده
چون آرامش تندیس بودا
از خود در یقین ،
چشم از قایق گرفته
قایق در تلاطم
قایق در فراز
قایق در فرود
از پشت اسبی واژگون
بر پشت اسب دیگری قد می افرازد
- غم مخور مادر
باکی نیست
بگذار
بشوراند
بریزد
آبها را
طوفان سیاه
دیده در آغوش دریای خزر بگشاده
دیده در آن نیز می بندد
قایق در فراز
قایق در فرود
قایق در فرا..
قایق در فرو..
قایق در فَر..
قایق در فُر..
قایق در ..
قایق...

#ناظم_حکمت
ترجمه احمد پوری


گردون
شماره ۲۸، ۲۷
مرداد ۷۲




@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

27 Jul, 18:38


‍ داریم  بسی نکته و گفتن نتوانیم 
چون غنچه ی پژمرده شکفتن نتوانیم 

این طرفه بلائیست‌ که درد  دل خود را 
گفتن  نتوانیم   و نگفتن  نتوانیم 

مانند گدایی که فتد‌  گنج‌ به چنگش‌
راز غم عشق تو   نهفتن  نتوانیم 

این قطره ی خونابه که چون لعل نسفتست‌

با  مثقب‌  مژگان تو سفتن  نتوانیم 

زان بستر  ما تیره  چو بختست‌ که هرگز
جز با نفس  سوخته  رفتن  نتوانیم 

خودرا  زره سیل  به یک سوی  کشیدیم 
کاندر  ره  بیداد‌ تو  خفتن  نتوانیم 

در گوش از آن پنبه  نهادیم  مسیحا 
کافسانه‌ ی   این خلق  شنفتن نتوانیم


حکیم رکنا
#مسیح_کاشانی

قرن یازدهم






دارم سخنی باتو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم


تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست°   چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار‌
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو‌ من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین‌ باغ
چون غنچه ی پاییز‌  شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو‌ ز نگاهم
دارم سخنی باتو‌ و گفتن‌ نتوانم


شفیعی کدکنی
آیینه ای برای صداها
ص 26




@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

25 Jul, 10:37


آشنایی با رنگ
-------




مظفر  حسین  ، لنگ‌ کاشی ، از شاعران فاضل و عارف قرن یازدهم  هجری در اصفهان  حجره ای داشته  ، گویند  چند شیشه شراب  با یک شیشه آب انار  در طاقچه ی حجره چیده بود ، روزی چند  تن از طالب علمان‌ را به حجره می برد‌ ، چشم ایشان  به طاقچه افتاده  با یکدیگر اشاره
می کنند  ، و او دریافته  شیشه ی آب انار  را به زیر  آورده پیاله ای  به هر یک  می دهد و
می گوید  همه آب انار  است ،  و پس از رفتن آنان  به رفیق خود  می گوید : 
حریفان‌ را به رنگ آشنا کردیم‌



همو‌ وقتی  از معشوق خود رنجیده بوده و در آن باب‌ گفته  است :



بد باطن و چاپلوس می باید گشت
خواهان  کنار  و بوس  می باید گشت

حیف است چو پروانه به گردت‌ گشتن
بر گرد تو چون  خروس می باید گشت 


آینه ی میراث 
گلچین معانی 
شماره ۷
سال ۱۳۸۵



@forsatesabz

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

25 Jul, 10:36


آنچه در این نوشته می آید  ، بیشتر به منظور
اشاره به شیوه ای از اندیشه  و جست و جوی
دانش  و گونه یی ادبی  به نام  "جستار ( essay) است  و یاد آور نمونه ی درخشان آن در
کار  شاهرخ مسکوب  ..

یوسف اسحاق پور  در سخنرانی اش درباره ی
شاهرخ مسکوب و آثارش  ( آوریل  ۲۰۰۵،
پاریس ) در معرفی  این نوع ادبی  ، پس از یاد
آوری سابقه ی آن در  " اکثر نوشته های عرفانی
ایران " ،
می گوید  " اسه‌ [ essai] رابطی است بین دنیای
زندگی  ، شعر و هنر  و دنیای فکر و عرفان و
فلسفه  ؛ بین دنیای  جسمی  ، حسی و تصویری و
دنیای فکر  و ایده  ". 

هر جستار  قطعاً کار یک متخصص است ؛ اما
متخصصی  که در چارچوب تخصص خود  و
ضابطه های مشخص و از پیش تعیین شده ی آن
محبوس نمانده است  و می کوشد از آن فراتر
رود . خود شاهرخ مسکوب نوشته است :"
ارمغان مور  جستاری است  درباره ی چند مفهوم
بنیادی ِ شاهنامه "؛  و یاد آور می شود  که "
تاریخ پیدایش و تدوین شاهنامه  ،  منابع گذشته
و سرنوشت بعدی  آن تاکنون  بیشتر  با دریافت
علمی  و متعارف و از  دیدگاه تاریخ ادبیات  و
نسخه شناسی  و مانند آنها  مطالعه شده .
پژوهش های "  تاریخی و ادبی " و ارجمند
دانشمندان  در این زمینه  نخستین  شرط شناخت
حماسه ی ملی  ایران  و سراینده ی آن است . از
همین رو  تحقیقات  عالمانه  و پر ثمری نیز  در
این باره  شده است  . اما  از اینها گذشته کتاب
مانند  هر  اثر هنری بزرگ  ، یکرویه‌ نیست  و ،
بسته به  دریافت  و دیدگاه نگرنده ،چهره های
آشکار  و ناآشکار دیگر نیز دارد ".

بنا بر این  ، او ضمن  این که " دریافت علمی و
متعارف " و  " پژوهش های تاریخی - ادبی " و
تحقیقات  عالمانه و پر ثمر  دانشمندان  را ارجمند
و مفید  و ضروری  می داند ، رویکرد دیگری را در
جست‌ و جوی " چند مفهوم  بنیادی  شاهنامه "
پیشنهاد  می کند  ، که همان " جستار" است ..



جستارهایی همچون  جستارهای شاهنامه ای
مسکوب است که امکان  دست یافتن به " معنی
تازه  " و متناسب  با امروز را  فراهم می کند .
این گونه  جستارها و فرم های ادبی ِ غیر
تخصصی  و فراتر  از " قیل‌ و قال مدرسه " در
جست‌ و جوی  این است " که ببینیم  امروز - در
این زمان و مکان  که در آنیم - از شاهنامه  چه
می توان  دریافت  . 
ارمغان مور  با برخورداری  از دانسته های امروزی
بیشتر  جویای " نادانسته های  آن روزی و نگاه به
ناخود آگاه  شاعر است  و گمان دارد  که از این
دیدگاه می توان  به عرصه های تازه ای از هستی
شعر و شاعر  نظر افکند ؛ و این که " ما
خوانندگان‌ کنونی از کار پیشینی شاعر  چه
می فهمیم "؟
.....
..
#محمد_رحیم_اخوت
#نگاه_نو
شماره ۶۹
اردی بهشت  ۱۳۸۵



@hassan_arbab

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

25 Jul, 10:36


#ارمغان_مور

#شاهرخ_مسکوب


#جستاری_در_شاهنامه

@hassan_arbab

فرصت سبز (ادبی ،هنری)

20 Jul, 11:47


‍ نظرگاه داستانی  نیما  در این قصه  زندگی ایلاتی‌
و نیمه بازرگانی‌  آمیخته  به اعتقادات  و خرافه
های مذهبی  مردمان  قدیم  لاهیجان  و
روستاهای اطراف  آن است  . وصف  هایی که
نیما از محیط  داستان  می دهد  رنگ و روی
شاعرانه دارد " خانه های از هم دور افتاده ای که
به مقداری پوست گردوی‌ پراکنده  بی شباهت
نبودند."  " صیادهای‌ دهاتی در شب های پاییز و
زمستان  آن فضا را  از صدای خود پر می کردند"
اما در کنار  این وصف های کوتاه  ، ترسیم دقیق
و ساده ی جنبه های دشوار و جلوه های پر از درد
و رنج  و ستمکاری زندگی نیز  وجود دارد . کار
طاقت فرسای برنج کاران‌ کم در آمد  ، مزدوران و
"شب پایان " که در شعرهای او نیز حضور دارند
به راحتی و سادگی  ، موثر  و مجاب‌ کننده  نشان
داده شده است ، نیز از اصطلاحات  و اسم های
درختان  و قسمت های مختلف جنگل و دیگر
تعبیرات بومی  کاملا غنی  است . شیوه ی
نگارش  ساده و برای زمان خود  ( ۱۳۰۹) که هنوز
قصه ی خوب و مدرن  درخشان  نوشته نشده بود
کم نظیر  است . تنها  تعبیرات  و بعضی کلمات
متداول عربی که در مکالمات ادبا و مجالس
فئودالی‌ آن روز رایج بود  تا حدودی روانی و طبیعی بودن  زبان روایت را آشفته می کند .
همان طور که گفتم در قصه مرقدآقا‌ از آن عمق
هنری و جوهر اندیشگی  خبری نیست  .اما از
لحاظ  شناخت  اجتماعی  و روابط  مردم  و
معتقدات مذهبی  و بومی، واقعا دقیق  و
صمیمانه است . خط صریح  طنزی‌ که از آغاز
ماجرا به حرکت در می آید  با شیب و فرازها و
انحناهائی  بخش های مختلف قصه را طی
می کند  و گرد خود  ، جلوه ها و جنبه های آسیب
پذیر و در خور پوزخند‌  را برجستگی و نمود
بیشتری می دهد.

این طنز که ریشه  در ویژگی اخلاقی نیما دارد
ناهماهنگی های معتقدات  مردم ، خرافه های
دینی و طمطراق های پوشالی  و نیروی نیرنگ
آمیز( خان - آخوند)  های روستا را عریان می کند
اما ستمگری  شیطانی  آن را نیز  انکار نمی کند .
باری داستان  نیما ، داستان درگیری ها و
فریبکاری مدام توانمندانی‌  است که جهل مردم را
اسباب مفتخوری  و بهره کشی بیرحمانه ی
روستایی ها و مردم  ساده دل ولایات‌ شمالی 
کرده بودند:

" ملا‌ رجب علی به مردم  ، با وجود کمی فهمشان‌
فهمانید‌ که ۰: حالا  دیگر مرقد  آن بزرگوار  ، برای
مصرف تعمیر  و روشنایی  و سایر چیزها 
موقوفه  لازم دارد ."


#منوچهر_آتشی
تماشا 
سال اول
شماره  ۴۹
اسفند  ۱۳۵۰


@forsatesabz