رَوانی | psycho @factolozhen Channel on Telegram

رَوانی | psycho

@factolozhen


" ساخته شده توسط ذهنی مریض💀 "

ارتباط با ادمین :
@So_fuckedup

روَانی | psycho (Persian)

روَانی | psycho یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به موضوعات روانشناسی و روانپزشکی اختصاص داده شده است. این کانال توسط کاربر با نام کاربری factolozhen اداره می‌شود. اگر به دنبال دانستن اطلاعات جدید و مفید در حوزه روانشناسی هستید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست. factolozhen بررسی‌های تخصصی، نکات آموزشی، تجربیات شخصی، و مطالب جذاب در زمینه روانشناسی را ارائه می‌دهد. با عضویت در این کانال می‌توانید به دنبال راهکارهایی برای مشکلات روانی خود بگردید و ارتقای روانی و روانشناختی خود را تجربه کنید. اگر علاقه‌مند به بهبود روحیه و روانی خود هستید، حتما این کانال را دنبال کنید و از محتواهای مفید و جذاب آن بهره‌مند شوید.

رَوانی | psycho

21 Aug, 11:42


تناسخ یا تولد دوباره یعنی روح هر انسان بعد از مرگ دوباره در یک جسم جدید متولد بشه،

روح هرکدوم از ما برای تکامل و برای هدفی خلق شده که تا به اون هدف نرسه و تکامل پیدا نکنه، در کالبد های مختلف، ملیت های مختلف و حتی سیاره های مخالف تناسخ میکنه؛

@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

20 Aug, 21:33


"قسمت سوم"

... این‌ که چرا تلفنم را در آوردم و سه عکس از او گرفتم، در حالی که او آن‌جا معلق در چرخش بود، ‌دلیلش را هنوز هم مطمئن نیستم. این‌ که چرا روی برنامه فیسبوکم کلیک کردم و عکس‌ها را بارگذاری کردم را هم نمی‌دانم.اما مطمئنم به همین دلایل است که اینجا هستم. حتی با اینکه کار بعدی که انجام دادم، تماس با اورژانس بود، اما هفت نفر از بچه‌های مدرسه قبل از رسیدن پلیس‌ها به خانه برندون رسیدند. آن‌ها خیلی سریع متوجه شدند که چرا و به جای اینکه از من پرس و جو یا هر چیز دیگری کنند، دستگیرم کردند. از آن‌ها شان پرسیدم چرا من را می‌گیرید اما کارآگاه صرفا روی زمین آب دهان ریخت، یک جور‌هایی همان‌گونه که برندون بعد از قضیه‌ی موز انجام داده بود و اندکی داد و فریاد درباره دخالت در تحقیقات پلیس، نقض حریم خصوصی و هم‌چنین اتهام مشکوک به قتل سرم زد.با نگاه از داخل پنجره کوچک مستطیلی، می‌توانم از پشت پنجره‌ای دیگر از شیشه پلاستیکی جایی را که مادرم آن‌جا روی یک میز نشسته و دارد با یک پلیس بزرگ جر و بحث می‌کند. بیشتر من فقط می‌توانم پشتش را ببینم، اما چند بار هم او برگشت و صورتش مشخص شد؛ و آرایشش دارد بهم می‌ریزد و موهایش خراب شده، چیزی که از آن متنفر است و این به من هم حس خیلی بدی می‌دهد. من دوباره روی نیمکت می‌نشینم و با انگشتم یک صلیب شکسته را حکاکی می‌کنم، با علم به این که خیلی چیز‌های اذیت‌کننده دیگر در راه است، با علم به این که برای مدت زیادی قرار است حس وحشتناکی داشته باشم. اما نه برای این که عکس‌ها را روی اینترنت پست کردم. نه برای این که به همه نشان دهم چه کردیم.
... 𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃


#سلولی_که_در_آن_هستم
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

20 Aug, 21:32


"قسمت دوم"

... اتفاقی که افتاد این بود که برندون روز سه شنبه به مدرسه نرفت، که کار عجیبی بود، چون او روی گرفتن بهترین نمرات حساس بود تا بتواند به هر دانشگاهی که دلش می‌خواهد برود. این درست است که بعد از مدرسه در روز دوشنبه برت و اسپنسر و دار و دسته کوچک عوضی‌شان برندون را کنار اتوبوس‌ها بر زمین انداخته بودند و یک موز را -با پوست و همه چیزش- در حلقش فرو کردند تا اینکه اون تقریبا داشت بالا می‌آورد و هم‌زمان چندتا از دختر‌ها به سمتشان جیغ و داد زدند تا بس کنند و اما بیشتر بقیه افراد حاضر خندیدند و حرکت می‌کردند تا بهتر بتوانند دعوا را ببینند و آقای آبرامز، معلم اسپانیایی، که داشت با تلفنش صحبت می‌کرد و هم‌چنین رانندگان اتوبوس‌ها همه ماجرا را ندید گرفتند ولی این اولین بار نبود که آن‌ها کار‌هایی شبیه این با برندون می‌کردند و هم‌چنین برندون بلند شد، لباسش را تکاند و وقتی آن‌ها همه داشتند فرار می‌کردند و می‌خندیدند و دست می‌دادند انگار که این چه جوک بامزه‌ای بود، پشتشان آب دهان ریخت. من دیرتر همان شب با او پشت تلفن صحبت کردم و او داشت درباره اینکه آرزو دارد برت و اسپنسر خودشان هم خودشان (گرایششان) را لو می‌دادند، جوک می‌گفت، تا خودش دیگر مجبور نباشد برای آن‌ها با موز خفه‌اش کنند. او درباره این‌ که من چطور خشکم زده بود و اصلا کمکش نکردم چیزی نگفت. می‌دانستم نخواهد گفت.بنابراین دلیل اینکه سه شنبه بعد از مدرسه به خانه‌شان رفتم این بود، همچنین دلیل اینکه چرا از فنس بالا رفتم تا کلید زاپاسش را وقتی جواب در زدنم را نداد بردارم، و اینکه چرا او را آویزان از طناب نارنجی فلورسنت که به میله زیرزمین بسته شده بود، یافتم؛ باد کرده، آبی و مرده، در حالی که فیلم «نهنگ سوار» هنوز روی دستگاه پخش دی وی دی ارزان قیمتی که آن پایین نگه می‌داشت در حال پخش بود ...



#سلولی_که_در_آن_هستم
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

20 Aug, 21:32


"قسمت اول"

سلولی که در آن هستم سر و صدای زیادی دارد چرا که دیوار‌های بین سلول‌ها باریک‌اند و پر از صدای حرف‌های مزخرف و مرد‌های مست، اما تمام چیزی که من می‌شنوم صدای مصنوعی کلیک دوربین گوشی‌ام است وقتی که عکس می‌گیری. صدایش در سرم می‌پیچد. چشمانم را باز نگه می‌دارن چون اگر ببندم، قرار است هر بار صدا را بشنوم هم‌چنین یک تصویر ثابت پف کرده و آبی از صورت برندون ببینم که همه رگ‌های خونی چشمانش شکسته‌اند و مثل یه هیولا قرمز شده‌اند.من در حوزه شرقی زندان هستم، بنابراین این‌جا معمولا فقط "متخلفان" بزرگسال نگهداری می‌شوند. فضایی برای سن‌پایین‌ترها وجود ندارد که حدس می‌زنم طبیعی باشد. البته با توجه به گرافیتی‌خای کشیده شده روی دیوار‌ها نمی‌توانی چنین چیزی را تشخیص دهی. به نظر می‌رسد پیام‌هایی که زندانی‌ها به هر طریقی روی بلوک‌های باریک خاکستری و پوشش پلاستیکی روی در کشیده‌اند، مطمئنا می‌توانست از ذهن هم‌کلاسی های من بیرون بیاید: «آمیزش کن، فرار کن، بجنگ، بنوش!» و «لعنت به پلیس» و این‌جور حرف‌ها. با این حال، آن نوشته که درست زیر پنجره مستطیلی روی در است، نظرم را به خودش جلب می‌کند: «هم‌جنس‌گرا‌ها را بکشید.»اگر چیز دیگری دم دستش نبود، برندون از دندان نیش خودش برای پاک‌ کردن آن استفاده می‌کرد، یا به احتمال بیشتر، جوابی شوخ‌طبعانه کنارش می‌نوشت. ولی من حس اینکه با تلاش خودم به او احترام بگذارم را ندارم. او کارهای خوب زیادی کرد، آن‌ همه بذله‌ گویی، تمام آن دعوا، جوری که ایستادگی کرد و جواب داد ...

#سلولی_که_در_آن_هستم
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

20 Aug, 21:32


#داستان_کوتاه
سلولی که در آن هستم


"داستان درباره کسی است که در سلول شرقی زندانی به سر میبرد ..."

#سلولی_که_در_آن_هستم
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

20 Aug, 14:00


این تصویری است که یک بیمار روانی در تیمارستان در لحظات آخر عمر خود و قبل اینکه جان خود را بگیرد ترسیم کرده است

@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

20 Aug, 06:49


از ابتدای پیدایش انسان ۱۰۰میلیارد نفر مرده اند.

جمعیت انسان امروزی حدود ۴% تمام انسان های متولد شده زمین است! در واقع الان جایی که ما ایستادیم ۹۳ میلیارد قطعه اسکلت زیر پایمان است.


@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

20 Aug, 03:42


راهب کلیسای نیوبی

او که به عنوان «روح کلیسای نیوبی» نیز شناخته می شود، خود را در کلیسای مسیح تسلی دهنده در شمال یورکشایر نشان داد. تصویر شبح مردی را نشان می دهد - قد نامتناسب، با صورت پوشیده از یک کیف. احتمالاً روح می خواست آثار جذام روی صورتش را بپوشاند.

@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

19 Aug, 21:05


"قسمت سوم"

... نیمی از آن‌ها دانشجویان دانشگاه رید و این‌ها هستند، چرا که این‌جا نوشیدنی ارزان است. نیمه دیگر بچه‌های قدیمی‌اند، مثل من و فرانک که سال‌هاست این‌جا نوشیدنی می‌خوریم. خب، وقتی دعوا شروع می‌شود، بچه‌ها همه راهی بیرون بار می‌شوند و قدیمی‌ترها داخل می‌مانند. فکر کنم چون هوا خیلی داغ است."«فرانک، او از آن‌چه به نظر می‌رسد سر سخت‌تر است. او بلند می‌شود و لگدی به سگ می‌زند، یک لگد درست حسابی. فکر کنم این‌جا یادش می‌رود که از دیدن زجر حیوانات بدش می‌آید، اما می‌شود سرزنشش کرد؟»
"پسرک جوان که تا این لحظه خم شده بود ‌و گوشش را گرفته بود، وقتی صدای ناله سگ را می‌شوند بلند می‌شود. جمعیت طرف او است و صدایش می‌زنند که کاری کند. پسر هنوز قوطی آبجو را در دستش دارد و قوطی تقریبا پر است. "او فرانک را از فاصله پنج فوتی هدف پرتاب قوطی‌اش قرار می‌دهد، دقیقا کنار صورتش. فرانک سعی می‌کند ستون تابلو را بگیرد اما نمی‌تواند و دوباره بر زمین می‌افتد و پشت سرش به لبه پیاده رو می‌خورد. من بلافاصله دیدم که کارش تمام شده، اما بقیه جمعیت، آن‌ها مشغول تشویق و دست به دست زدنند."«سگ پایش را بالا می‌برد و روی کفش فرانک ادرار می‌کند و -سپس- او و پسرک جوان در خیابان حرکت می‌کنند و دور می‌شوند، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.» گروهبان زمزمه کرد: «پورتلند را عجیب نگه دارید» و دفترچه‌اش را کنار گذاشت.. من به او گفتم: «خفه شو!» و به داخل بار رفتم و گفتم: «یک نوشیدنی احتیاج دارم.»
... 𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃


#پورتلند_را_عجیب_نگه_دارید
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

19 Aug, 21:04


"قسمت دوم"

... "سگ دارد دیوانه‌وار نفس نفس می‌زند." فرانک، او دوست ندارد حیوان زجر بکشد، بنابراین او کم کم بلند می‌شود و به دنبال مقداری آب می‌گردد، درست همان لحظه یک جوانک لاغر با شلوار جین کثیف و تی‌شرت از بار بیرون می آید. بچه (پسر جوان) یک قوطی آبجو مارک پبست - شانزده اونسی - را از جیب عقبش بیرون می‌کشد و مقداری را در کاسه می‌ریزد. سگ شروع به لیس لیس زدن آبجو می‌کند.
"دارید حیوان را تشنه می‌کنید." فرانک این را می‌گوید و پسرک می‌پرد. می‌گوید: "چه گفتید؟" فرانک می‌گوید: "سگ تمام شب در این گرما این‌جا دراز کشیده، و حالا داری به او آبجو می‌دهی؟ او به آب نیاز دارد." پسرک می‌گوید: "آو، راست می‌گوید." -سپس- او گوش سگ را می‌خواراند و شروع به ریختن آبجوی بیشتری در کاسه می‌کند. "بعضی می‌گویند فرانک وقتی مشروب می‌خورد بی‌ادب می‌شود، اما من تا به حال ندیده‌ام. همان‌طور که گفتم، او خوشش نمی‌آید حیوان آزار ببیند. و، شاید گرما هم روی رفتارش تاثیر گذاشته، به نظرم." "به هر حال، او از میز بلند می‌شود و پسر را از موی سرش می‌گیرد -موی پسرک دردلاک‌های زننده و مات‌شده‌ای دارد- و سرش را به آن ستون تابلو می‌زند، نه این‌که ضربه‌ای باشد که به او صدمه جدی بزند، صرفا برای این که حواسش را جمع کند. ""پسر داد می‌زند، همین‌طور سگ، سگ آشغال ناسپاس مچ پای فرانک را مانند یک پیت‌بول بزرگ قفل می‌کند. فرانک خم می‌شود تا سگ را دور کند اما پسرک او را هل می‌دهد و فرانک بر زمین می‌افتد. سگ غلط می‌زند دیوانه‌وار پارس می‌کند."شاهد به من گفت: "جمعیت مشتری‌های این‌جا، به دو دسته مساوی تقسیم می‌شوند...


#پورتلند_را_عجیب_نگه_دارید
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

19 Aug, 21:04


"قسمت اول"

"پورتلند را عجیب نگه دارید." این نوشته را روی تابلوهای سراسر شهر می‌بینم، اما معنایش چیست؟ من به مدت بیست و هفت سال اینجا پلیس بوده‌ام، در هفده سال اخیر کاراگاه جنایی بوده‌ام، و باید بگویم این شهر یک چیز اگر نباشد، عجیب بودن است. این‌جا شهر زیبایی است، و مردم اینجا مردم ملایمی هستند به غیر از آن بازه‌ای که به نظر هر آگوست داریم که در آن دمای هوا تا نود و پنج الی صد بالا می‌رود و برای یک هفته در آن دما باقی می‌ماند. آن زمان است که اوضاع عجیب می‌شود فقط برای مثال: دیشب برای سرکشی به محله هاثورن با من تماس گرفتند. تقریبا نیمه‌شب بود و ۹۲ درجه. روی کانال شش گفتند که دما از این پایین‌تر نخواهد آمد. قربانی که پشت بر زمین روی ناودان خوابیده بود، می‌توانست متولد هر سالی بین اواسط دهه پنجاه تا اوایل دهه هفتاد باشد. لباس‌هایش به شست و شو نیاز داشتند، اما آدم ولگرد نبود. الکلی سرسختی بود و گواه این مسئله شکوفه‌های عرق جو روی صورتش بود و این واقعیت که او در مقابل میخانه سویکلی، یک بار غیر رسمی و بد نام کشته شده بود. مردی که روی میز پیک نیکی که کنار پیاده رو برای سیگاری‌ها درست کرده بودند نشسته بود، بسیار شبیه "د ویک" بود، بدون زخم باز خونی روی قسمت پشتی سرش. گروهبان گشت در حالی که داشت دفترچه‌اش را باز می‌کرد گفت: "اظهاراتش را همین جا همین‌جا نوشتم." با دست گفتم فعلا نه و گفتم: "می‌خواهم از زبان خودش بشنوم." شاهد اصلی‌ام شروع به صحبت کرد: "خب من و فرانک" "این‌جا نشسته‌ایم سیگار می‌کشیم و سرمان در کار خودمان است. یک سگ کوچک هم هست، آن‌جا روی پیاده رو دراز کشیده - یک جور‌هایی سگ خیابانی - و ظرف آبش هم خالی است...


#پورتلند_را_عجیب_نگه_دارید
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

19 Aug, 21:04


#داستان_کوتاه
پورتلند را عجیب نگه دارید

"داستان درباره پلیسی است که در شهر پورتلند مشغول به کار است ..."

#پورتلند_را_عجیب_نگه_دارید
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

19 Aug, 14:17


در سال ۲۰۱۵ دوربین های امنیتی یک بیمارستان تصویر عجیبی را ضبط کرد.لحظه ای که یک‌جسم سیاه رنگ روی تخت یک بیمار قرار گرفته بود!صحت این تصویر هیچوقت تایید نشد ولی بیمار چند ساعت بعد از دنیا رفت!


@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

19 Aug, 08:24


ادولف لویگرت زن خود را به سوسیس تبدیل کرد!

تاریخ پر است از عجایب و رخداد هایی که باعث شگفتی آدمی می شود زندگی زناشویی هر فرد ممکن است در برهه ایی از زمان دچار مشکل شود این موضوعی عادی است و برای بیشتر انسان ها پیش می آید فشار کاری و اوضاع سخت زندگی باعث از کوره در رفتن ما خواهد میشود و توان درست فکر کردن را از دست می دهیم اما تا بحال پیش آمده بخواهید در اوج جر و بحث زناشویی ، همسر خود را به سوسیس تبدیل کنید تا از شر او خلاص شوید!؟ در این مطلب به سراغ زندگی مردی می رویم که زنش را به سوسیس تبدیل کرد.  

آدولف لویس لویگرت 27 دسامبر 1845 در آلمان متولد شد وی در سالهای 1870 به آمریکا سفر کرد و در سال 1879 شرکت بسیار موفق Luetgert Sausage & Packing را که یک شرکت ساخت و بسته بندی سوسیس بود را در شیکاگو تاسیس کرد همسر وی در این برهه از زمان فوت می کند و لویگرت چند ماه بعد با لویزا بیکنیز ازدواج میکند همسرش لویزا بیکنیز فرد شوربختی با زندگی انباشته از شایعات خشونت خانگی بود. 


@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

18 Aug, 21:48


"قسمت دوم"

... "آن‌ها را در باغچه خانه‌ام خاک کردم." او به نظر غیر واقعی نمی‌آمد، اما چیزی که می‌گفت هم چیزی قابل باور نبود.
تصمیم گرفتم تا به خانه‌اش بروم. دو پاسبان هم با خودم بردم. وقتی به خانه‌اش رسیدیم او ما را به باغچه‌اش برد و محل دفن جنازه باغبان و راننده را نشانمان داد. من به پاسبان‌ها دستور دادم جسد‌ها را بیرون بیاورند. از شیلپا پرسیدم: «جسد مادرت کجاست؟»
«داخل خانه.»
من به دنبال شیلپا راه افتادم. او مرا به درون خانه برد و سپس در مقابل یک اتاق تاریک ایستاد. «این داخل، مادرم این داخل دراز کشیده است.» او دوباره به گریه افتاد. من به آرامی شروع به حرکت به سمت درون اتاق کردم. اتاق بسیار تاریک بود و به سختی می‌شد چیزی دید. من با خودم یک چراغ قوه داشتم و بنابراین تصمیم گرفتم آن را روشن کنم. تمام اتاق را جستجو کردم اما اتاق خالی بود. سپس اتاقی دیدم که درش بسته بود.
آن اتاق را باز کردم. از دیدن سه جسد که درون اتاق روی زمین بودند شوکه شدم. دو مرد که شاید باغبان و راننده شیلپا بودند و یک زن کهن‌سال که احتمالا مادرش بود. داشتم فکر می‌کردم چرا باید شیلپا به من گفته باشد که اجساد آن بیرون و در باغچه‌اند.
"آاااه….." کسی از پشت با چاقو به من ضربه زد. برگشتم. از دیدن شیلپا که با چاقویی در دست راستش که پوشیده از خون من بود آن‌جا ایستاده بود شوکه شدم
«چرا؟» با صدایی لرزان این را از او پرسیدم. او به من نزدیک‌تر شد و چاقوی دیگری در شکمم زد و گفت، «چون حال میده.»
من به زمین افتادم و دختر تفنگم را برداشت و به بیرون فرار کرد. من دو صدای شلیک شنیدم. او پاسبان‌هایم را هم کشت. آخرین تصویری که از او دیدم جلوی آینه ایستاده بود، موهایش را می‌بست و آواز می‌خواند .

...𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃

#جناب_قاتل_منم
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

18 Aug, 21:48


"قسمت اول"

«جناب، من یک قاتل هستم.» دختر وقتی این را می‌گفت می‌لرزید. او در جهت مخالف میز من، در ایستگاه پلیس نشسته بود. برای تسلیم خودش به آن‌جا آمده بود. من مسئول کلانتری بودم.او دختری زیبا و حدودا ۲۲ یا ۲۳ ساله بود، موهای بلندی داشت که به زیبایی بسته شده بودند، پیراهن صورتی پوشیده بود، شلوار جین آبی پر رنگ و روی چشمانش عینک آفتابی بود. او به نظر از خانواده خوب و ثروتمندی بود «تو چه کسی را کشتی؟» من این را از او پس از مکثی طولانی پرسیدم چرا که انتظار چنین جملاتی را همان ابتدا از او نداشتم یا اگر بخواهم صادق باشم، در زیبایی چهره‌اش گم شده بودم.«من سه نفر را کشتم.» واقعا از شنیدن چنین چیزی شگفت‌زده شده بودم. یک دختر، زیبا، می‌تواند سه نفر را بکشد و هم‌چنین جلوی یک پلیس به آن اعتراف کند. تمام ماجرا برایم کمی غیرمعمول بود.
«من باغبان خانه‌ام را کشتم، -هم‌چنین- راننده‌ام و …» دختر لحظه‌ای مکث کرد و سپس به گریه افتاد. «و مادرم.» او به سختی گریه می‌کرد. من به او آب دادم و او شروع به خوردن جرعه‌ای از لیوان کرد.وقتی بر احساساتش غلبه کرد، به حرف زدن ادامه داد. «لطفا، التماستان می‌کنم، مرا دستگیر کنید وگرنه کس دیگری را هم خواهم کشت.»
«چرا آن‌ها را کشتی و چرا کسانی دیگر را خواهی کشت؟ خانم…. اسم شما چیست؟»
«شیلپا» او هم‌چنان هق هق می‌زد.
«شیلپا، چرا آن‌ها را کشتی؟»
«نمی‌دانم. به صورت خودکار اتفاق افتاد.»
شیلپا، من متوجه نمی‌شوم. و نمی‌توانم تو را بدون هیچ شکایتی و بدون دیدن اجساد افرادی که مرده‌اند و درباره‌شان حرف می‌زنی بازداشت کنم." دختر داشت بسیار عصبی به من نگاه می‌کرد. پس ادامه دادم: "شیلپا، جنازه‌ها کجا هستند؟" ...

#جناب_قاتل_منم
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

18 Aug, 21:48


#داستان_کوتاه
جناب ، قاتل منم ...

“ داستان درباره دختر زیبایی است که اعتراف به قتل میکند ...“

#جناب_قاتل_منم
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

18 Aug, 01:25


"قسمت سوم"

... لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند.بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند.
آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می‌شود

...𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃

#عروسک_آنابل
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

18 Aug, 01:25


"قسمت دوم"

... مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سینه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند.
لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سینه‌اش افزایش می‌یابد ...


#عروسک_آنابل
@factolozhen | فکتولوژن 🩸

رَوانی | psycho

18 Aug, 01:24


"قسمت اول"

مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد که دُنا و انجی می‌توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌دادند و می‌گفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناک‌تر از تصورات دُنا می‌شود. دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌شدند و گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند ...


#عروسک_آنابل
@factolozhen | فکتولوژن 🩸