𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯ @everwrite Channel on Telegram

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

@everwrite


دیروز تویِ اتوبوس، یک نفر عطر زده بود. من گاهی بوی کسی را که قبل از من رویِ صندلی نشسته حس می‌کنم. ما دانسته یا ندانسته هرجا می‌رویم تکه‌هایی از خودمان را جا می‌گذاریم. 😮‍💨

— سايمون ون بوی / وهم جدایی




Contact ;

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯ (Persian)

با عضویت در کانال تلگرام "everwrite" ، شما به دنیایی از اشعار، نقل قول‌ها، و نوشته‌های الهام بخش خواهید پیوست. این کانال با هدف به اشتراک گذاری آثار ادبی و هنری از نویسندگان مختلف تشکیل شده است. از اشعار کلاسیک تا نوشته‌های معاصر، از اینجا می‌توانید با تنها یک اشتراک، به دنیایی از کلمات و احساسات دسترسی پیدا کنید. اگر علاقه‌مند به ادبیات و هنر هستید، این کانال گرما و الهام به شما خواهد داد. بپیوندید و تجربه‌ی یک جامعه ادبی دوستانه را با ما به اشتراک بگذارید. برای اطلاعات بیشتر و پشتیبانی، با ما تماس بگیرید: @EverBookSupport

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

20 Nov, 18:44


محبوب من، تمامِ چیزی که ذهنم را مشغول کرده این است که حالِ تو و حال چشم‌هایت خوب باشد.

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

08 Nov, 14:09


عموی من بنا بود، تمام عمرش سر ساختمانِ این و آن کار می‌کرد و نان حلال سرسفره می‌آورد. عمو با اینکه بی‌سواد بود درخانه‌اش یک کتابخانه داشت که کسی حق دست‌زدن به آن را نداشت و هرکس هرچیز از روی قفسه‌ی کتابخانه نیاز داشت، باید اول از او اجازه می‌گرفت.

یکبار که خانه‌شان مهمان بودیم، شنیدم که پسر عموهای دیگرم عمو باقر را مسخره می‌کنند که سواد ندارد ولی کتابخانه‌ی به آن بزرگی دارد. یک‌جورهایی انگار که آن کتابخانه را جمع کرده که مثلاً کلاس بگذارد. اما من می‌دانستم که عمو اگر چه سواد ندارد اما خیلی دوست دارد کسی برایش کتاب بخواند.

عمو از بچگی کار می‌کرده و هیچ وقت به مدرسه نرفته بود.
آن سال‌ها هم که نزدیک چهل سالش بود، اوضاع مالی بسامانی نداشت و خیلی کار می‌کرد و وقت رفتن به نهضت یا جای دیگر برای سواد آموختن را نداشت.هر وقت تنها می‌رفتم خانه‌شان، بلند می‌شد یک کتاب از لای کتاب‌های کتابخانه بیرون می‌کشید،

لایش را باز می‌کرد و می‌گفت، بخوان
معلوم بود تا آنجارا یک نفر دیگر برایش خوانده بود.
یکبار وسط کتاب خواندن‌ها ازش پرسیدم که ماجرای کتابخانه چیست؟
گفت: این کتاب‌ها را نگه داشته‌ام تا وقتی مرتضی بزرگ شد برایم بخواند.

یک روز از سر کار عمو خبر آوردنند که عمو باقر از روی داربست ساختمان افتاده و بیمارستان است.
عمو درحالی که بیشتر کتاب‌های آن کتابخانه را نخوانده بود یا بهتر بگویم نشنیده بود چند روز بعد از آن اتفاق از دنیا رفت.


از آن روز هر وقت می‌روم خانه عمو باقر و آن کتابخانه را می‌بینم یاد عمو باقر می‌افتم و با خودم می‌گویم؛ قدر کتاب را آدم‌های بی‌سواد بیشتر می‌دانند.

❤️ 𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

04 Nov, 20:00


چيزهايى هست كه نمی‌دانى…

روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه‌ی کهنه که داغ شده بود را استشمام می‌کردم. صدای سکوت از همه جای خانه به گوش می‌رسيد، حتی می‌شد صدای ذرات معلّق موجود در کابينت را هم شنيد!
اين ساعت از شب که در آن گيج می‌خوردم اصلاً زمان خوبی برای آدم‌های تنها نيست!

راستش من در عصری زندگی می‌کنم که تکنولوژی آدم‌ها را در خود بلعيده است و نمی‌شود اين موضوع را ناديده گرفت! مثل خيلی‌ها جای کتاب، پی‌دی‌اف می‌خوانم، جای نامه، پيام می‌دهم!

جای ملاقات تلفن می‌زنم و آن شب هم در کمال گنگ احوالی در پيج‌های هنری برنامه‌ای به نام اينستاگرام که زاده‌ی همين تکنولوژی‌ست چرخ می‌خوردم.
خيلی اتفاقی به يک صفحه برخوردم که عجيب جذبم کرد! نامرد قلم گيرايی داشت و هر چه نوشته‌هايش را  می‌خواندی سير نمی‌شدی!

در تصاوير و نوشته‌ها غرق شده بودم که يک چيزی توجه‌ام را جلب کرد!
دختری به نام آذر برای آخرين پست کلی کامنت گذاشته بود! و همانطور که داشتم نوشته‌ها را می‌خواندم هی به کامنت‌ها اضافه می‌شد!

آنقدر هم کامنت‌هايش طولانی بود که همان چند کلمه‌ی اولی که قربان صدقه‌ی يارو رفته بود را می‌خواندم و رها می‌کردم! محو صفحه بودم که تلفن خانه خيلی بی‌موقع زنگ خورد!
صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم!
شماره‌ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد!

کمی عصبی شدم! اين سومين تماس در اين دو ساعت بود که حرفی نمی‌زد. دوباره برگشتم به حالت قبل و صفحه را باز کردم و ديدم اين دختر همانطور بی‌پروا دارد کامنت می‌گذارد...!
در همان حالت عصبی بدون اينکه بخوانم چه نوشته، زير پست، در پاسخ کامنت‌هايش نوشتم خانوم محترم بس کن ديگه!

ميبينی جوابت رو نميده انقدر کامنت نذار!
صفحه‌ی گوشی را بستم و پرت کردم روی ميز!
در تاريکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس‌های آن مزاحم تلفنی فکر می‌کردم که گوشی به صدا در آمد!
يک نفر دايرکت پيام داده بود: آقای محترم صاحب اون پيج فوت شده

و اون خانوم نامزدشه که توی اين بيست و چند روز هر شب مدام براش کامنت می‌ذاره!
لطفاً ديگه چيزی بهش نگو. گناه داره بنده‌ی خدا!
دستانم يخ کرد و لب‌هايم خشکيد!
دوباره برگشتم به پيجش تا گند کاری‌ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند! نوشته بود:

عزيزم شب از نيمه گذشت!
زنگ زدم جواب ندادی،
پيام دادم جواب ندادی،
من ميز را رزرو کرده‌ام و جلوی کافه منتظرم!
کافه‌چی کم‌کم دارد جمع و جور می‌کند که برود،
خواهشاً زودتر خودت را برسان، مردم چپ‌چپ نگاهم می‌کنند!
بدون تو می‌ترسم
اگر باران بگيرد چه؟

گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرين نخ سيگار را روشن می‌کردم که دوباره تلفن خانه زنگ خورد!
راستش اين بار بايد به اين شماره‌ی ناشناس و نفسِ شناس بگويم:
فلانی جان!
حرفت را بی‌ملاحظه بگو
نگذار برای وقتی که ديگر نمی‌توانم جوابت را بدهم!
 
على سلطانى
چيزهايى هست كه نميدانى

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

30 Oct, 06:19


جدا از قداستی که در دربار تزار داشت، و اون رو به عنوان مرد خدا می‌دیدن، رفتارش خارج از دربار کاملاً متفاوت بود. مستی همیشگی و روابط بیش از حدش با زنان از هر نوع طبقه‌ای، از روسپیان گرفته تا زنان شوهردار، تبدیل به یک رسوایی شده بود براش.

حواشی راسپوتین همه جایی شنیده می‌شد. جنگ جهانی اول بود و سربازان روس در جبهه‌ها روزهای سرد و سختشون رو با تعریف کردن روابط عاشقانه‌ی راسپوتین با الکساندرا، زن تزار، سپری می‌کردن و این شایعات انقدر زیاد شده بود که از یه جایی به بعد نمی‌شد مرز بین واقعیت و دروغ رو تشخیص داد.

گزارش‌های عجیبی از راسپوتین پخش شده بود: از خیانت‌های احتمالیش به روسیه و همدستیش با آلمان دشمن گرفته تا به راه انداختن اپیدمی وبا در سن پطرزبورگ برای تضعیف ملت روسیه. این شایعات پیرامون راسپوتین انقدر زیاد بود که همه درخواست این رو داشتن که راسپوتین رو از دربار بیرون کنن.

اما روزی که تزار خودش شخصاً به جبهه‌های جنگ برای مدیریت رفت، قدرت سیاسی راسپوتین بدور از چشم تزار بیشتر و بیشتر شد. الکساندرا در غیاب شوهرش، کنترل اسمی امپراطوری رو به عهده گرفته بود و به شدت به راسپوتین به عنوان یک مشاور منطقی تکیه داشت.

اون دوره راسپوتین حتی وزیر منصوب می‌کرد و آدمای دلخواهش رو تو پست‌های حکومتی جابجا می‌کرد! الکساندرا آلمانی‌الاصل بود و محبوبیتی بین مردم روسیه نداشت اما نیکلاس همیشه پشتش وامیستاد و از تصمیمات سیاسیش حمایت می‌کرد. اما برسیم به روزی که دسیسه کردن برای کشتن راسپوتین.

اشراف زاده‌ی ثروتمندی بود به نام یوسوپوف که با خانواده‌ی رومانوف‌ها وصلت کرده بود. این آقا قبل از اینکه راسپوتین رو به قتل برسونه، زندگی نسبتاً بی‌هدفی داشت. پول داشت، خونه داشت، سفر و زندگی مجلل و زن و همه چی براش مهیا بود و هیچ‌وقت حرکت شاخصی از خودش نشون نداده بود.

حتی تو دوران جنگ هم که رسم بود اشراف زاده‌ها هم به جبهه‌ها برن، این نمی‌رفت و خیلی ازش انتقاد می‌شد. همین باعث شده بود که یک احساس ناخوشایند هم درش به وجود بیاد. طی همین دوران بود توطئه‌ی قتل راسپوتین به ذهنش خطور کرد.

اون رو فرصتی می‌دید تا بتونه خودش رو به عنوان یک میهن‌پرست و مرد عمل جا بزنه و البته از اونجایی که می‌دید راسپوتین داره تخت و تاج تزار رو از بین می‌بره، مصمم بود که از تخت و تاج با از بین بردن راسپوتین محافظت کنه. نمی‌خواستن پادشاهی تزار با تصمیمات راسپوتین از بین بره.

عاقبت در تاریخ ۳۰ دسامبر سال ۱۹۱۶، یوسوپوف راسپوتین رو دعوت می‌کنه به کاخش تا کارش رو یکسره کنه. اون میز خوراکی که برای راسپوتین چیده بودن رو با سم سیانید پتاسیم آلوده کرده بودن و قصد این بود به این شیوه از شرش خلاص بشن.

راسپوتین اومد و بعد از گپ و گفتی که با هم داشتن، شروع کرد به خوردن اون خوراکی‌ها اما در کمال تعجب، اون سم انگار تاثیری روی راسپوتین نداشت. وقتی همه از مرگ راسپوتین با سم ناامید شده بودن، یکی دیگه از اشراف‌زاده‌ها، چند بار به راسپوتین شلیک کرد که حتی همینم نتونست از پا درش بیاره.

راسپوتین با سرعت و لنگان لنگان از خونه دور شد و از کاخ خارج شد. یوسوپوف بعداً می‌گفت راسپوتین یک موجود از دنیای شیاطین با قلب آدمی‌زاد بود که نه زهر و نه گلوله نتونست از پا درش بیاره. عاقبت پس از ساعاتی که راسپوتین زخمی خودش رو به کنار رودخونه‌ای رسونده بود، همون‌جا از دنیا رفت.

این روایتی که یوسوپوف از قتل راسپوتین ارائه کرد به سرعت وارد فرهنگ عامه شد و طی این صد سال بارها چنین تصویری در کتاب‌ها و تئاترها اومده. دختر راسپوتین البته بعداً تو کتابی این روایت رو زیر سوال برد و گفت پدرم اصلاً شیرینی‌جات دوست نداشته و هیچ‌وقت نمی‌خورده و این روایت مضحکه.

گفت حتی گزارش‌های کالبدشکافی اشاره‌ای به سم یا غرق شدن نداشته در عوض پزشکان به این نتیجه رسیدن که راسپوتین از فاصله‌ی نزدیک به سرش شلیک شده و یوسوپوف با تعریف این داستان من درآوردی خواسته یک ماجرای حماسی و جذاب برای تعریف کردن بسازه.

اما راسپوتین با رندی همیشه به الکساندرا و تزار می‌گفت که تا وقتی که من زنده باشم، شما در امن و امانید. درست پس از مرگ راسپوتین، امپراطوری چند صد ساله‌ی تزار، رو به زوال رفت. سال بعد در مارس ۱۹۱۷ تزار از سلطنت کناره‌گیری کرد و به سیصد سال حکومت رومانوف‌ها پایان داد.

و بعدتر هم در جولای سال ۱۹۱۸ بطرز وحشیانه‌ای همراه با خانواده‌ش توسط بلشویک‌ها قتل عام شدن. پس از انقلاب روسیه، رهبر دولت موقت که آقایی بود به نام الکساندر کرنسکی تا اونجا پیش رفت که گفت: بدون راسپوتین، لنینی وجود نداشت.

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

30 Oct, 06:19


افسانه‌ی راسپوتین
———
روز سردی در سی‌ام دسامبر سال ۱۹۱۶، گروهی از اشراف روسی در کاخ یکی از ثروتمندترین مردان روسیه به نام شاهزاده فلیکس یوسوپوف، تو سن پطرزبورگ، راسپوتین رو به قتل رسوندن. چند روز بعدش، جسد بی‌جان راسپوتین تو رودخانه‌ی نوا در سن پطرزبورگ کشف شد.

یک دهه قبل‌تر از اون روز شوم، راسپوتین که یک آدم رندوم از اهالی سیبری بود، با بخت و اقبالی که یارش بود، در بین اهالی پرنفوذ روسیه سری تو سرا در آورد و به آرومی به یکی از برجسته‌ترین چهره‌های حلقه‌ی درونی تزار نیکلای دوم تبدیل شد.

اصلیتش به روستای پوکرووسکوی برمی‌گرده که سمت کوه‌های اورال روسیه‌ست و سال ۱۸۶۹ به دنیا اومد. تو ۱۸ سالگی با دختری از ولایت خودشون به نام پراسکویا دوبرووینا ازدواج می‌کنه و حاصل این ازدواج هفت تا بچه می‌شه که البته فقط سه تاش به بزرگسالی رسیدن.

راسپوتین حوالی سال ۱۸۹۲ خونه و زندگی رو ول می‌کنه و برای چند ماه میره سمت صومعه‌ای و اونجا به امید تبدیل شدن به یک راهب، در جستجوی روشنگری معنوی سر به بیابون می‌ذاره. این شور مذهبی راسپوتین، همراه با کاریزمای شخصی جذابی که داشت،

باعث شد مورد توجه روحانیون ارتدوکس روسی و اعضای ارشد خانواده‌ی امپراطور روسیه قرار بگیره. سر و زبون داشت، بلد بود حرف بزنه، با اعتماد بنفس بود و آدما رو به شدت جذب خودش می‌کرد. و در کل همین ویژگی‌ها باعث شد اون روحانیون برجسته، راسپوتین رو به خانواده‌ی امپراطور وقت روسیه

یعنی نیکلای دوم و همسرش الکساندرا معرفی کنن. نیکلای دوم و زنش عادت داشتن برای پیش بردن بعضی از کارهاشون، با مشاوران مذهبی غیرمتعارف‌ هم دیدار کنن و کلاً تیپشون از این مدل آدما بود که به فال و رمالی و جادو جنبل باور داشتن و قبلاً این کارها رو بارها انجام داده بودن.

راسپوتین با بینش بالایی که داشت، خیلی زود انگشت گذاشت رو ترس‌ها و امیدهاشون و بلد بود حرفایی رو بزنه که طرف دوست داشت بشنوه. یعنی کالایی رو بهشون می‌فروخت که بهش نیاز داشتن. طی تمامی ملاقات‌هایی که با نیکلای دوم داشت، همیشه تشویقش می‌کرد تا اعتماد بنفس بیشتری به خودش داشته باشه.

تزار هم که عزت نفس چندان بالایی نداشت، شنیدن این حرف‌ها براش جذاب بود. از اون سمت هم الکساندرا، همسر تزار، متوجه شده بود هرچی بیشتر با راسپوتین حرف می‌زنه، اضطراب و نگرانی‌هاش کمتر و کمتر می‌شه. اما چیزی که بیشتر از همه باعث شده بود تزار و همسرش به راسپوتین دل ببندن، پسرشون بود.

اون‌ها تنها یک پسر داشتن که پس از چند دختر به دنیا اومده بود و این پسر تنها امید تخت و تاج پادشاهی بود ولی بعد از به دنیا اومدن متوجه شدن یک نقص بزرگ داره. اون پسر مبتلا به هموفیلی بود. راسپوتین با کاهش درد و رنج تنها پسر و وارث اون‌ها، رابطه خودش با دربار رو خیلی محکم کرده بود.

میگن که راسپوتین ساعت‌های متمادی پای تخت الکسی زانو می‌زد و دعا می‌کرد و این‌طوری از درد و آلامش کم می‌کرد. پسری که هر روز احتمالش می‌رفت که آخرین روز زندگیش باشه با حضور راسپوتین انگار شفا می‌گرفت و از مرگ رهایی پیدا می‌کرد. هموفیلی یک بیماریه که بدن توانایی لخته کردن خون رو نداره

و اگه خون از جایی از بدن سرازیر بشه، ممکنه هیچ‌وقت بند نیاد و در نهایت منجر به مرگ شخص بشه. میگن راسپوتین با تکیه بر طب عامیانه‌ی دهقانی خودش که از روستاهای سیبری برای بند آوردن خونریزی اسب‌ها یاد گرفته بود، همون متد رو روی الکسی هم پیاده می‌کرد و این جواب می‌داد.

اطمینان‌هایی که راسپوتین به مادر الکسی می‌داد، اضطرابش رو آروم می‌کرد و اعتماد بنفس رو بهش برمی‌گردوند و این آرامش رو هم به الکسی منتقل می‌کرد. راسپوتین تنها کسی بود که با اعتماد بنفس بالایی به الکساندرا اطمینان می‌داد که تا زمانی که او در کاخ حضور داره، پسرش در سلامت خواهد بود.

انقدر رند هم بود که از الکساندرا درخواست کرده بود که اجازه نده هیچ پزشکی بالا سرش بیاد و بهتره که پزشکا اصلاً تو کاخ نیان. تنها حضور خودش کافی بود. البته تمامی این چیزها رو باید در بستر زمان و مکان بررسی کنیم. اون دوران دانش پزشکی محدود بود و فقط داروهایی مثل آسپرین در دسترس بود.

آسپرین هم که برای چنین بیماری‌هایی به عنوان داروی درمان در نظر گرفته می‌شد، یکی از عوارضش رقیق کردن خون بود که علائم هموفیلی الکسی رو تشدید می‌کرد. حالا در نظر بگیرین که اجازه ندادن به اومدن پزشکا بالای سر بیمار باعث بهبود وضعیت الکسی شده بود! چون آسپرینی تجویز نمی‌شد.

راسپوتین هم سوار بر این موج شده بود که بله حضور من باعث این بهبود وضعیت شده و داشت از همه چی سواری می‌گرفت. یعنی در حقیقت خودش هم درست نمی‌دونست چی شده که اینطوری شده ولی انقدر رند بود که وضعیت رو به نفع خودش سند بزنه.

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

29 Oct, 12:49


یک جوک قدیمی و نه چندان بامزه، اما در عین حال هوشمندانه بود که می‌گفت؛

‏یه بچه‌ای از باباش می‌پرسه چی شد که من رو به دنیا آوردید؟
‏باباش آه می‌کشه و میگه عزیزم تو قرار بود فقط یه بوس کوچولو باشی.



‏همه‌یِ جوک‌های دنیا در واقع همان ماجراهای اسف‌باری هستند که در اثر تکرار زیاد، ماهیت دراماتیک‌شان تبدیل می‌شود به خنده و شادی و خاطره.

‏اگر این حقیقت را بپذیریم، پس می‌شود گفت که بوس و ماچ نیروی محرکه‌ی بقای نسل بشر است.
‏بنابراین ماچ خیلی مهم است.

‏به عقیده‌ی من از خر تو خری این روزها باید کمال استفاده را برد و فقط بوسید. ماچ آخرین فشنگِ تفنگ ماست.

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

02 Oct, 14:02


می‌دونی یه پلیس بیشتر از همه از چی می‌ترسه؟!
بیشتر از تیر خوردن، بیشتر از هر چیزی؟

زندان!
زندانی شدن در کنارِ اونایی که خودش انداخته اون تو.


• Better Call Saul

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

01 Oct, 15:14


دلم می‌خواهد خیلی چیزها بنویسم.
از تمام نامه‌هایی که همیشه برایت مینویسم و تنها فرستنده و تنها گیرنده‌اش خودم هستم.

فریدون، اینجا خیلی‌ها حتی اسمت را هم فراموش کرده‌اند.
ترسوها، معروف‌تر از تو هستند. مردم برای بزدلان صف می‌بندند و جیغ و هورا می‌کشند.

فریدون، اینجا همه عافیت طلب شده‌اند، همه می‌گویند "به من چه؟!"

هنرمندی باقی‌نمانده اصلاً، هرچه هست، شیره به سر خود و مردم مالیدن است. گوشه‌ای خزیدن و غیب شدن است.
اینجا به کسانی هنرمند می‌گویند، که فقط هنرِ پول درآوردن بلد باشند.

هنرمندی باقی نمانده فریدون. تعهد و شرافتی باقی نمانده‌. همه دنبال اینند که به قول خودت، از نَمَدِ این مملکت، برای خودشان کلاهی ببافند.

شاید باورت نشود، اینجا کسانی در شعرها و جملات مثل نقل و نبات از کلمه‌ی "آزادی" استفاده می‌کنند، که خودشان از اسارت و از بردگی لذت می‌برند و نان‌شان را در روغنِ اسارت مردم می‌زنند.
نمی‌دانم برخی‌ها وقتی خود را در آینه می‌بینند، چطور از حجمِ آن همه رذالت و کراهت، پس نمی‌افتند.

همه به یکدیگر نان قرض می‌دهند و برای یکدیگر نوشابه باز می‌کنند تا شاید به اندازه‌ی نشیمن‌گاه‌شان جا پیدا کنند و عرض اندام کنند.

فریدون، چیزی که میان رگ‌های این مردمان در جریان است، خون نیست دیگر، بردگی‌ست، عداوت است، قساوت است، حسادت است، قدرنشناسی‌ست، دورویی‌ست، خودخواهی‌ست، دروغگویی‌ست.
و برای پیدا کردن چند مثقال شرف، باید بالای کوه قاف بروی. البته آنجا هم دیگر پیدا نمی‌شود.

دلم می‌خواهد خیلی چیزها بگویم، خیلی اسم‌ها بیاورم، اما چه فایده؟

کاش خودت بودی و می‌دیدی، کاش بودی
اما فریدون، خودت که بهتر می‌دانی
جهان جای امثال تو نبود و نیست
جهان را ترسوها به ارث می‌برند...

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

29 Sep, 19:18


‏تخت‌های یک‌نفره یعنی تنهایی / تخت‌های دونفره یعنی دوبار تنهایی.

‏• از کتابِ متال‌باز
‏• علی مسعودی‌نیا

𝐞𝐯𝐞𝐫𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞… ⚯

27 Sep, 12:38


‏نیلوفر درباره‌ی این کتاب می‌گفت:
‏«همیشه از جادوی درخت‌ها گوشمان پر بوده، این‌که بید مجنون عاشق زاری بوده که بر سر کوهی نشسته و شده بخشی از خاک، قد کشیده و گیس‌های چون کمندش در باد ماندگار شدند، که هربار باد می‌وزد انگار اوست که نام «جان» از دست رفته‌ش را میان کوه و بیابان فریاد می‌زند، درخت انجیر معابد اما شاید قصه‌ای پر راز و رمزتر داشته باشد، درخت مقدسی که تبر اگر به جانش برسد خون از آن فواره می‌کند، و هر خط از کتاب ما را می‌برد پشت پرچین و دیواری به تماشای درخت مقدسی که ریشه‌های آن رو به خورشید قد می‌کشند، که خون کسی در رگ‌هایش جریان دارد، در بند بند جانش!»