خودش را در نامتناهیترین لبه پرتگاهی از وجودش قرار میدهد تا با پریدن از آن به همه چیز پایان دهد.
به خستگیهایش. نگاههایش. صبرهایش. دویدنهایش. سکوتهایش. تاریکیهایش و گاهی روشنیهایش.
راستش الان نمیدانم کجای این جهان ایستادهام. همچون غباری هستم که با هر بادی بلند میشوم. چرخ میزنم. میروم جایی دیگر آن هم برای رفتن.
میروم جایی که از آنجا فقط بروم...