فرض کنید الان سال ۱۴۳۰ شده و ما احتمالا پیرمرد یا پیرزنی ناتوان هستیم که داروهایمان به سه دسته بعد از صبحانه و نهار و شام تقسیم شده و فرزندانمان دیگر در خانه نیستند و سر زندگیشان هستند.
از تمام آرزوهای جوانی فقط چند «ای کاش» مانده و زندگی، خلاصه میشود در عکسهایی که گه گاهی نگاهشان میکنیم و خاطراتشان از جلوی چشمانمان که دیدشان تار شده میگذرند.
دیگر پدر و مادری نیست که انتهای هفته مهمانشان باشیم. خانه پدری، مدتهاست فروخته شده.
عمهای که میخواستیم یک بار در سال به او سر بزنیم مدتهاست فوت شده
دوچرخه کودکیِ بچه که قرار بود یک بار برای دوچرخهسواری ببریمش پارک، گوشه دیوار حیاط کِز کرده.
غم انگیز است اگر در سن پیری، ما بمانیم و انبوهی از کارهایی که دلمان میخواهد انجام بدهیم ولی دیگر نمیتوانیم.
پس از امروز:
- هیچ وقت از محبت به همسرمان خجالت نکشیم. روزی خواهد رسید که یا ما نیستم یا او.
- هیچ گاه روی هیچ ذوق و خواسته فرزندمان پا نگذاریم. او بزرگ خواهد شد و دیگر برای جبران فرصتی نیست.
- اگر دوستمان برای تولدش ما را دعوت کرد حتما برویم. شاید هیچ وقت دوباره جشن نگرفت.
- ابدا به خاطر بگو مگوهای بی ارزش خانوادگی رابطهمان را با فرزند یا پدر و مادرمان قطع نکنیم. خیلی وقتها بوده که زنگ تلفن بدموقع به صدا درآمده و داغی بر دل گذاشته.
- درِ خانه را همیشه باز بگذاریم. سفره را پهن نگه داریم. روزی خواهد رسید که خانه خلوت باشد. که ناتوان شویم و اصلا سفرهای در کار نباشد.
- اگر مسافرتی را دوست داریم، برویم.
مهمانی بگیریم. مهمان شویم. گریه کنیم. بخندیم. بخریم. بفروشیم. محبت کنیم. ورزش کنیم. نقاشی بکشیم. کتاب بخوانیم. تحصیل کنیم. و هر کاری را در موقعی که باید انجام بدهیم، انجام دهیم.
دنیا هیچ ارزشی ندارد. هیچ قیدی هم ندارد.
کمکم سوی چشمانت، توان پاهایت، شیرینی زبانت و زیبایی چهرهات گرفته میشود.
هیچ کس مراقبِ ما نخواهد بود مگر خودِ ما.
بخندیم و از زندگی در هر شرایطی لذت ببریم.
هوایِ هم را داشته باشیم.
شاد باشیم و بیاموزیم که رایگان آن را هدیه کنیم.
ناشناس
📚 @dialogism