کانال حکایت و داستانهای کوتاه @dastankotah_1400 Channel on Telegram

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

@dastankotah_1400


@dastankotah_1400

اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید
مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت… 🤔❤️

مدیر:
@mahmood_1111

کانال حکایت و داستانهای کوتاه (Persian)

با عرض سلام و احترام به تمامی دوستان عزیز، امروز می‌خواهیم به شما کانال جذاب و متفاوتی را معرفی کنیم. کانال حکایت و داستانهای کوتاه با نام کاربری @dastankotah_1400 یک فضای دلنشین برای شنیدن داستان‌های کوتاه و هیجان‌انگیز است. اگر علاقه‌مند به خواندن داستان‌های زیبا و معنوی هستید، این کانال بهترین گزینه برای شماست. از داستان‌های معروف تا داستان‌های خلاقانه و جدید، همه در اینجا موجود است. شما می‌توانید به دنیای خیال پرداخته و از زمان خود لذت ببرید.

هر روز با یک داستان جدید و متنوع روبرو می‌شوید. از داستان‌های آموزنده تا داستان‌های فانتزی، همه چیز در کانال حکایت و داستانهای کوتاه پیدا می‌شود. از این به بعد، زمان خود را در دنیای داستان‌های جذاب و متنوع سپری کنید.

همچنین، اگر علاقه‌مند به اشتراک گذاری داستان‌های خود هستید، می‌توانید با مدیریت کانال در ارتباط باشید. کانال حکایت و داستانهای کوتاه زیر مجموعه کانالهای شریف ابهر است و توسط مدیریت حرفه‌ای و با تجربه اداره می‌شود.

از این به بعد، هر روز خود را با یک داستان جذاب و دلنشین شارژ کنید. برای عضویت در این کانال فوق‌العاده، به آدرس https://t.me/dastankotah_1400 مراجعه کنید. همچنین، در صورت داشتن هر گونه سوال یا پیشنهاد، می‌توانید با مدیریت کانال تماس بگیرید.

از این به بعد، جادوی داستان‌ها را در کانال حکایت و داستانهای کوتاه تجربه کنید و از لحظات خوبی بهره‌مند شوید. منتظر حضور گرم شما در این فضای دلنشین هستیم. با تشکر از توجه شما.

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

26 Jan, 17:04


#زندگی

☯️این جمله جورج برنارد شاو رو باید با طلا نوشت:

هیچوقت با یه خوک کشتی نگیر، چرا که تو لجن مال میشی ولی خوک از این کار لذت میبرد!

بحث کردن با احمق هم همینطور است...

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

25 Jan, 14:21


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️مردی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ می‌کرد، ﯾﮏﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، بعد ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣن خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...

ﻣﺘﻮﺍضعانه‌تر و دوستانه‌تر وجود هم را لمس کنیم، بی‌تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

24 Jan, 08:41


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️اصالت مهم تر است یا تربیت🌱

می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد:
در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است
يا تربيت خانوادگی شان؟
شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است.
ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است.
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.
به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.
فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.
بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند.
ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود.
در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است.
ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.
که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است.
شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.
شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!
کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.
ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود.
تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.
لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.
زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.
هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب.....
اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !
يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛
ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.

و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها 😔

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

23 Jan, 17:53


#تلنگر

☯️حضرت مولانا توی یکی از داستان های مثنوی میگه که:
اگر دانه ای رو کاشتی به هیچکس راجع بهش نگو چون حتی اگه یه کلاغ جای اونو یاد بگیره ثمره‌ی کارتو از دست میدی چه برسه اینکه آدما ازش با خبر بشن

هر ایده، هدف، تفکر، برنامه ای تو ذهنتون هست تا زمان به ثمر نشستنش به کسی چیزی نگید...

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

23 Jan, 07:03


#تلنگر

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

23 Jan, 06:21


#زندگی

☯️ پنج حسرت زندگی

این نام کتابی است که توسط یک پرستار استرالیایی در یکی از بیمارستاهای استرالیا که در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ مشغول به کار بوده، نوشته شده است و بر اساس گفته های بیماران در آخرین لحظات عمرشان، عمده ترین موارد پشیمانی و حسرت آنان را جمع آوری و دسته بندی کرده است.
نام این پرستار برونی ویر است و آخرین گفته‌ها و آرزوهای بر بادرفته و حسرت‌های این افراد را از ابتدا در وبلاگ خود منتشر کرد. این مطالب در وبلاگ وی چنان مورد توجه قرار گرفت که وی بر اساس آن این کتاب را به رشته تحریر درآورد.

او این حسرت‌ها را در پنج دسته خلاصه کرد:

1- ای کاش شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری می‌کردم که حقیقتاً تمایل من بود؛ و نه به شیوهایی که دیگران از من انتظار داشتند.
2- ای کاش اینقدر سخت و طولانی کار نکرده بودم.
3- ای کاش شهامت بیان احساسات خود را داشتم.
4- ای کاش رابطه با دوستان را حفظ کرده بودم.
5- ای کاش به خودم اجازه می‌دادم که شادتر باشم.

حتماً که نباید در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ بستری باشیم که مجبور شویم نگاهی از بالا به خودِ زندگی بیندازیم و فارغ از جزئیات تکراری‌اش، کُلیت آن را ورانداز کنیم و احتمالاً دستی به سر و وضع زندگی خود بکشیم.
گاهی، شاید اصلاً سالی، یا حتی هر دهه‌ای یکبار گوشه‌ای بنشینیم و ببینیم که آیا درست آمده‌ایم، یا راهی که می‌رویم به ترکستان است. مگر نه این است که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است؟ حتی اگر یک روز از عمر را آن‌طور که باید و شاید زندگی کنیم، بازهم می‌ارزد.


❄️ عمر برَف است و آفتاب تموز.
زندگی، همچون تکه یخی در آفتاب تابستان است که هر روز یک تکه‌اش دارَد آب می‌شود.
گل عزیز است؛ غنیمت شمریدش صحبت ❤️

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

22 Jan, 12:24


#زندگی

☯️یکی از خطرناک‌ترین باورهای رایج در فرهنگ ما این است که: اگر ازدواج‌تان مسئله و مشکل دارد ، صاحب فرزند شدن مشکلات را حل می‌کند!

آلبرت الیس (یکی از بزرگترین روان‌شناسان و روان‌درمانگران قرن گذشته) در این‌باره در کتاب "راهنمای ازدواج موفق" می‌نویسد :

تنها زمانی وجود فرزند می تواند موجب افزایش نشاط فضای خانواده شود که :

زن و شوهر رابطه دلچسب و نشاط آوری داشته باشند.

زن و شوهر از بلوغ روانی بیش از حد متوسط زنان و مردان جامعه خود برخوردار باشند.

زن شوهر علاوه بر آن که باید اشتیاق زیادی به داشتن فرزند داشته باشند، باید مشتاق آن باشند که فرزندی تربیت کنند که بتواند در نیمۀ اول قرن حاضر به عنوان فردی موفق عمل کند. و بدانند که این کار نیاز به مطالعه و شرکت فراوان در کلاس های آموزشی در زمینۀ مربوط به تربیت فرزند دارد.

☯️ مخاطبین عزیز می توانند نظرات خود را در رابطه با این پیام برای ما @mahmood_1111 ارسال کنند

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

22 Jan, 08:20


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم. ملا قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت.

قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت.

ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت:

چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.😁

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

21 Jan, 06:59


#زندگی

☯️ چیزهایی که هیچ‌وقت نمی‌تونی تغییر بدی:
1. گذشته
2. دنیا
3. آدم‌ها

چیزهایی که هر روز می‌تونی تغییر بدی:
1. طرز فکرت
2. تصوراتت
3.باور‌هات

دیگه دست توئه که کدومش رو بپذیری و کدومش رو تغییر بدی!

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

20 Jan, 05:51


#رنگی #تلنگر

☯️ *تا توانستم، ندانستم چه سود؟*

*چون که دانستم، توانستن نبود!!!*

یک دکتر باتجربه نقل می‌کند ۴۸ سال است که
با افتخار دیپلم دکترای پزشکی گرفته ام.،

حالا پس از ٤٨ سال طبابت ،
*فهمیده ام که:*

دردسر ، سردرد می آورد؛ و درددل از دل درد مهمتر است!

*فهمیدم*
عصای پیری و کوری با عصای تجویزی دکترها فرق میکند!

*فهمیدم*
بیماریها یا ارثی است یا حرصی!

*فهمیدم*
هیچ متخصص قلبی، قلب شکسته را نمیتواند درمان کند و قلب سنگی و سخت را نمیشود پیوند زد و عمل کرد تا درمان شود.

*فهمیدم*
جراحی زیبایی برای لبخند بر روی صورتها امکانپذیر نیست؛ دلت باید شاد باشد.

*فهمیدم*
دلت اگر گرفت هیچ دکتری نیست که خوبش کند.

*فهمیدم*
متخصصان چشم نمیتوانند آدمهای بدبین، ظاهربین، خودخواه و متکبر را درمان کنند.

*فهمیدم*
تنفس مصنوعی، هوای تازه میخواهد نه چیز دیگری!

*فهمیدم*
هیچ متخصص داخلی ای نمیتواند به داخل وجود آدمها ورود کند و بفهمد در درون آنها چه میگذرد.

*فهمیدم*
تب عشق را هیچ تب بری کنترل نمیکند.

*فهمیدم که*
اگر قند در دلت آب شود دیابت نمیگیری، بلکه به آرامش میرسی.

*فهمیدم که*
متخصصهای گوش، شنواییِ تو را بهتر میکنند ولی خوب گوش دادن را به تو یاد نمیدهند.

*فهمیدم*
سرطان یعنی به یکجای زندگی آنقدر توجه کنی که بقیه زندگی از دستت برود.

*فهمیدم*
بیماران اعصاب و روان آنهایی نیستند که پیش روانپزشک میروند، بلکه آنهایی هستند که آدم را روانی میکنند.

*فهمیدم*
هیچ ارتوپدی نمیتواند استخوان لای زخم را بردارد یا درمان کند.

*فهمیدم*
زخم زبان؛ عفونتی دارد به عظمت کوه دماوند و کینه توزی و انتقامجویی با هیچ چرک خشک کن و آنتی بیوتیکی درمان نمیشود!

*فهمیدم*
خود بزرگ بینی به هورمون رشد ربطی ندارد و آدمها با فکرشان بزرگ میشوند نه با هورمون رشد!

*فهمیدم*
خون دل خوردن، بیماری خونی نمی آورد و دل پر خون هم باعث فشار خون نخواهدشد.

*فهمیدم، فهمیدم، فهمیدم و سرانجام فهمیدم،*

☯️ *که هیچ چیز نفهمیدم...* 😔

بياييد طبيب واقعی هم باشیم،
امروزمان درحال گذشتن است،
فردایمان را با گذشته مان شیرین کنیم.

☯️🌹ما به مهربانی هم محتاجیم🌹 زندگی تان سرشار از محبت ومهربانی
🌹🌷
#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

19 Jan, 17:26


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ حمال ارزان و خدمتکار حاکم

مردی سینی بزرگی بر سر داشت که روی آن ظرف های زیادی چیده شده بود. آن ظرف ها مال حاکم شهر بود و مرد، می خواست آنها را به قصر ببرد. در راه مردی بیکار را دید و به او گفت : ‌« ای جوان! این سینی را برای من بیاور تا در عوض پندی به تو بیاموزم. » 
جوان که آن مرد را می شناخت و می دانست که یکی از خدمتکاران حاکم است، به ناچار قبول کرد. سینی را از او گرفت و روی سر خود گذاشت و به راه افتاد. مدتی که گذشت، سینی را بر زمین گذاشت و گفت :‌ « آن پند را بگو تا کمی خستگی در کنم و برویم. » 
مرد گفت : « اگر کسی به تو گفت حمالی ارزان تر از تو سراغ دارد، باور نکن. » جوان از شنیدن این حرف خنده اش گرفت و سینی را روی سرگذاشت و به راه افتاد، اما این بار طوری با عجله راه رفت که سینی از روی سرش افتاد و تمام ظرف ها شکست. 
خدمتکار حاکم بر سر خود زد و گفت : « چه کردی جوان؟ » 
جوان گفت : « صبر کن! من هم می خواهم پندی به تو بدهم. اگر کسی به تو گفت که از این ظرف ها حتی یک دانه اش سالم مانده است، باور نکن. مگر تو نمی دانستی که حمّال ارزان دست و پا چلفتی است؟ » 
مرد خدمتکار با ناراحتی پیش حاکم بر گشت و جوان به دنبال کار خودش رفت.

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

19 Jan, 05:25


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ #بدون_شرح

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

18 Jan, 06:49


#تلنگر

☯️ هیچکسی رو با خانوم خونت مقایسه نکن🤚

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

18 Jan, 06:42


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ خروس🐓 و شيرى🦁 با هم رفيق شدند

🔺شب هنگام خروس🐓 برای خوابيدن بالای درخت رفت.
شير🦁 پاى درخت دراز کشيد.

هنگام صبح خروس🐓 مطابق معمول شروع به خواندن کرد.

روباهى🦊 که در آن حوالى بود به طمع افتاد
نزدیک درخت آمد و به خروس 🐓گفت:
بفرمایيد پایين تا نماز را به شما اقتدا کنيم!

خروس‌🐓گفت: بنده فقط مؤذنم، پيشنماز پاى درخت است او را بيدار کن!

روباه🦊 که تازه متوجه حضور شير🦁 شده بود، با غرش شير 🦁پا به فرار گذشت!

خروس 🐓پرسید: کجا تشريف مى‌بريد؟!
مگر نمى‌خواستيد جماعت بخوانيد؟!

روباه 🦊در حال فرار گفت: دارم مى‌روم تجدید وضو کنم!

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

17 Jan, 07:10


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️عجیب ترین معلم دنیا بود
امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد

آن هم نه در کلاس،درخانه
دور از چشم همه
اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم

نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان،هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم

فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادندفهمیدم همه ۲۰ شده‌اند به جزمن

به جز من که ازخودم غلط گرفته بودم
من نمی خواستم اشتباهاتم رانادیده بگیرم و خودم رافریب بدهم

بعد از هرامتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم

مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد،معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت

چهره‌ی هم کلاسی‌هایم دیدنی بود

آن ها فکر می‌کردنداین امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند.

اما این بارفرق داشت
این بار قرار بودحقیقت مشخص شود.

فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم

چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم...):؛👌

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

17 Jan, 07:09


#ضرب‌_المثل

☯️ چشم‌هایش آلبالو گیلاس می‌چیند» :

معمولا" در یک باغ درختان آلبالو و گیلاس بسیار نزدیک به هم هستند ، کسی که دارد محصول را می‌چیند باید حواسش باشد که این دو را اشتباه نگیرد و در جعبه‌های مجزا نریزد…البته این کار خیلی هم سخت نیست چرا که گیلاس درشت تر است و آلبالو ریزتر و کسی باید خیلی حواسش پرت باشد که این را اشتباه کند.
ضرب المثل چشم‌هایش آلبالو گیلاس می‌چیند کنایه از خود بی خود بودن یا حواس پرتی نظاره و قضاوت کردن، عوضی دیدن و اظهار نظر بی جا کردن و اشیا را به جای خود ندیدن و بی اراده بودن است
خلاصه این که اگر کسی در دیدن چیزی اشتباه کرد به کنایه به او می‌گویند که چشم‌هایش آلبالوگیلاس می‌چیند.

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

16 Jan, 14:13


#زندگی

☯️ یک عدد زن زندگی!

این ویدئو احساسات شمارو قلقلک میده🥹

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

16 Jan, 07:34


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ روزی از روزها، پسری به نام آرش بود که در یک حادثه‌ی غم‌انگیز، پدرش را از دست داد و تمام مسئولیت خانه به دوش او افتاد. آرش جوانی بود با قلبی بزرگ، اما بر دوش او بار سنگینی از مشکلات زندگی وجود داشت. او هر روز صبح زود بیدار می‌شد و در مزرعه کار می‌کرد، اما با وجود زحمت‌های بی‌پایانش، همچنان با فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم می‌کرد.

در شب‌ها، وقتی آرش به خانه برمی‌گشت، در دلش غمی سنگین داشت. او می‌دید که خانواده‌اش بی‌پول و ناامید هستند و این رنج او را بیشتر آزرده می‌کرد. ناامیدی، به تدریج او را به سوی یک تصمیم خطرناک سوق داد. یک شب، وقتی که ستاره‌ها در آسمان می‌درخشیدند، آرش به فکر دزدی افتاد.

او با دلهره و ترس وارد مغازه‌ای شد که همیشه به آن نگاه می‌کرد. دستش را به سمت میز پر از کالاها دراز کرد تا چیزی را بردارد. ناگهان، نور درخشانی او را فراگرفت و صدای آشنایی در سرش طنین‌انداز شد. این صدا، صدای پدرش بود.

"آرش، پسرم! این راه درستی نیست."

آرش که از شنیدن صدای پدرش شگفت‌زده شده بود، توقف کرد. او به تصویر پدرش در ذهنش خیره شد و دوباره حس کرد که حضورش را احساس می‌کند. پدرش ادامه داد: "تنها با صداقت و تلاش می‌توانی بر مشکلات غلبه کنی. دزدی نه تنها تو را از مشکلاتت نجات نمی‌دهد، بلکه به عزت نفس تو آسیب می‌زند."

این کلمات مانند جرقه‌ای در مغز آرش زده شد. او فهمید که دزدی تنها راه‌حل نیست. با اشک‌هایش دستش را کنار کشید و با خود گفت: "من نمی‌توانم به خاطر مشکلاتم ارزش‌هایم را زیر پا بگذارم."

او از مغازه بیرون آمد و تصمیم گرفت به جای دزدی، از مهارت‌هایش استفاده کند. آرش شروع به تعمیر وسایل قدیمی و فروش آن‌ها کرد. با هر قطعه‌ای که می‌فروخت، نه تنها به خانواده‌اش کمک می‌کرد بلکه حس عزت نفسش را نیز بازیابی می‌کرد.

در روزهای بعد، با تلاش و پشتکار، آرش موفق شد زندگی‌اش را تغییر دهد. او نه تنها به مشکلاتش غلبه کرد، بلکه قلب دیگران را نیز با صداقت و کارش به دست آورد. و در این میان، تصویر پدرش همیشه در قلبش می‌درخشید و به او یادآوری می‌کرد که در زندگی هرگز نباید از اصول خود فاصله گرفت.

این داستان نشان می‌دهد که هرچند زندگی سخت است و گاهی راه‌های آسان وسوسه‌انگیز به نظر می‌رسند، اما تنها با صداقت و ایمان می‌توان به موفقیت واقعی دست یافت.

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

15 Jan, 07:27


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود
و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌شد
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا طوفانی شد.
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.
آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مَبَر..تا خیک خیک نریزی..!!» 😊

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

14 Jan, 14:30


#روز_پدر

☯️ این کادوی روز پدر تقدیم شما مهربانان ❤️💃🏻
https://digipostal.ir/rzmmo

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

14 Jan, 07:26


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️روباهی به فرزندش گفت:
فرزندم
از تمام این باغ ها میتوانی انگور بخوری
غیر از آن باغی که
متعلق به "ملای" ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی
به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟

روباه به فرزندش پاسخ داد
نه فرزندم اگر"ملا" بفهمد که ما
از انگور باغش خورده ایم
فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند
و دودمانمان را به باد می دهد!

با این جماعت که قدرتشان
بر "جهل مردم" استوار است
هیچ وقت در نیفت !!

🖊عبید زاکانی

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

13 Jan, 06:23


#پیام_مخاطب

☯️ اگر همسری دارید که وقتی در اوج اضطراب و بی‌پولی و به هم ریختگی اوضاع به او زنگ می‌زنید و در پاسخ تمام گرفتاریهایی که برایش توضیح می‌دهید می‌گوید: نگران نباش، با هم از پسش برمیایم، شما مردی هستید که جهان باید در برابر خوشبختی‌تان زانو بزند.

✍️ابوالمشاغل

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

13 Jan, 06:21


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ مردي كت و شلواري با كراواتي زيبا قصد طلاق دادن زنش رو داشت .

دوستش علت رو جويا شد و مرد پاسخ داد: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من رو عوض كنه.

منو وادار كرد سيگار و مشروب رو ترك كنم ، طرز پوشيدن لباسم رو عوض كرد ، و كاري كرد تا ديگه قماربازي نكنم، و همچنين در سهام سرمايه گذاري كنم و حتي منو عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم كه همه آدمهاي سرشناسي هستند ميرم بازي گلف !

دوستش با تعجب گفت:
ولي اينايي كه ميگي چيز بدي نيستند !!!!

مرد گفت: خب اين رو مي دونم ولي حالا حس ميكنم كه ديگه اين زن
در شان من نيست.

چە زیادند مردانی کە این گونە بی وفایند😔

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

12 Jan, 09:47


#تلنگر

☯️ #بدون_شرح

پیشاپیش #روز_پدر مبارک

#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا

https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

04 Dec, 12:44


#ضرب_المثل

☯️طمع کاظم پول لازم😂

☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

04 Dec, 08:41


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️شهر دزدها

شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس ‌از شام، هرکس دسته‌کلید بزرگ و فانوس برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه‌اش برمی‌گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت سعی می‌کرد حق‌حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر.

روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته‌کلید و فانوس دُور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان. دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این‌که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه‌وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سرِ بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس ‌از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دزدی نمی‌کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود.

قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی ‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس‌ از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست‌نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد. بعد از مدتی، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال‌ومنالی به‌هم ‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ‌ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روزبه‌روز بدتر می‌شد. عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس‌ از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

به‌تدریج آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به‌زودی ثروتشان ته می‌کشد. به این فکر افتادند که چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی؟!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به‌نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید، اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن‌ها می‌دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند.

☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
#ایتالو‌کالوینو

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

04 Dec, 06:13


#صوتی

☯️ #ناصر_زینلی

🎧 غنیمت (اجرای زنده)
#جدید

☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

04 Dec, 05:32


#زندگی

☯️ آقایان طبیعی باشید، حتی جلوی بچه‌هاتون همسرتون رو ببوسید
صحبت‌های یک روحانی در #تلويزيون کشورمان
با حرفاش موافقید؟

☯️ مخاطبین عزیز می توانند نظرات خود را در رابطه با این پیام برای ما @mahmood_1111 ارسال کنند


☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

03 Dec, 17:53


#ضرب‌المثل

☯️ اگر زاغی کنی، زیقی کنی می‌خورمت» :

می‌گویند یک روز مردی می‌خواست مرغی را بگیرد، بکشد و بخورد‌.
مرغ که بسیار زیرک بود، خواست ادای کلاغ را در بیاورد تا مرد فکر کند یک پرنده حرام گوشت است و از او بگذرد.
مرد وقتی این را دید گفت: ببین من می‌خواهم تو را بخورم، حتی اگر کلاغ هم باشی تو را خواهم خورد.
این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که بخواهند بگویند ترفندهایش هیچ فایده‌ای ندارد و مجبور است به خواسته تن بدهد.

☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

03 Dec, 06:50


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️دو گدا

🍃 دو گدا در خیابان نزدیک کلوسیو شهر رم کنار هم نشسته بودند.
یکی از آنها روی زمین صلیبی گذاشته بود و دیگری یک ستاره داوود.
مردمی که از آنجا رد میشدند به هر دو نگاه میکردند ولی فقط در کلاه گدائی که صلیب داشت پول مینداختند.

کشیشی از آنجا میگذشت ،
مدتی ایستاد و دید که مردم به گدائی که ستاره داوود دارد کمکی نمیکنند.
جلو رفت و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیکِ،
تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست!
پس، مردم به تو که ستاره داوود داری به خصوص که درست نشستی بغل دست گدائی که صلیب دارد چیزی نمیدهد.
در واقع از روی لجبازی هم شده به او پول میدهند نه به تو!!
گدائی که ستاره داوود داشت بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای صاحب صلیب و گفت:
هی "موشه" نگاه کن،
ببین کی آمده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد میده؟ 🤔

☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

02 Dec, 17:20


#ضرب‌المثل

☯️( هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند)

دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت . درس‌هایش زیاد بود . پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس می‌خواند روزی سرش را انداخته بود پایین و توی فکر بود راه می‌رفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازه‌ها خورد و به زمین افتاد . ضربه شدید بود . دنیا جلو چشمهایش تاریک شد . کمی که به خودش آمد صاحب مغازه را دید و گفت : مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشته‌ای ؟ مغازه دار قاه قاه خندید و گفت : مگر کوری ، چشمت نمی‌بیند ؟ حواست کجا بود . دانشجو گفت : سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز .

صاحب مغازه سینه‌اش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید . حالا کسی نشده‌ای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم .
دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت . دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او می‌آیند . آنها نظامی بودند . سوارها با اسب‌هایشان پیش آمدند یکی از آن‌ها با صدای بلند گفت : آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟ زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت : از‌ آن طرف‌تر بروید . مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت : خرابش می‌کنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است . من از دستتان شکایت می‌کنم .
نظامی گفت : برو شکایت کن ، یادت نمی‌آید ؟ چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده ، سایبانم را خراب کنند . حالا من برای خودم کسی شده‌ام و دستور می‌دهم سایبان مغازه‌ات را خراب کنند .
مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند .
از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیده‌ای بدهد ، می.گویند ( هر وقت کسی شدی ، بگو خراب کنند )

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

02 Dec, 17:19


#زندگی

☯️دو برادر بودند كه يكی از آن‌ها معتاد و ديگری مردی متشخص و موفق بود.

🔸برای همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يک خانواده و با يک شرایط بزرگ شده‌اند، سرنوشتی متفاوت داشته‌اند؟

🔹از برادرِ معتاد علت را پرسيدند، پاسخ داد:
علت اصلی شكست من پدرم بوده است. او هم یک معتاد بود، خانواده‌اش را كتک می‌زد و زندگی بدی داشت، چه توقعی از من داريد؟ من هم مانند او شده‌ام.

🔸از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند، در كمال ناباوری او گفت:
علت موفقيت من پدرم است. من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگی‌اش را می‌ديدم و سعی كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهای شايسته‌ای جايگزين آن‌ها كنم.

🔹طرز نگاه هرکس به زندگی ، دنیای او را می‌سازد.

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

01 Dec, 17:27


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ حکایت به قلم "ســاده و روان"

💫 ثروتمندی در كنار قبر پدرش نشسته بود و در حال بگو مگو با درویش زاده ای بود که آنجا نشسته بود. پس چنین مى گفت: گور پدر من از سنگ است و نوشته روى آن رنگين. مقبره اش از جنس مرمر و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است. ببین سرانجام بر سر گور پدرت چه مانده، مقدارى خشت خام و مشتى خاک.

درویش زاده گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدرم به بهشت رسيده است. 😁

🔸خر كه كمتر نهند بر وى بار
🔹بى شک آسوده تر كند رفتار
🔸مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد
🔹به در مرگ همانا كه سبكبار آيد
🔸وآنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست
🔹مردنش زين همه شک نيست كه دشخوار آيد
🔸به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد
🔹بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد (۱)


۱_يعنى : تهيدستى كه بار فقر و تنگدستی را تحمل کرده است در آستانه اجل، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است. به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار عذاب مى گردد.

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

30 Nov, 13:28


#پیام_معلم

☯️به عنوان معلم میگم لطفا به خانواده‌های محترم بَرنخوره؛
ولی دانش‌آموزا بی‌تربیت شدن، بیش از حد گستاخ شدن و خب این برای خودتون بده، نهایتا یک سال شاگرد ما هستن و گستاخی می‌کنن ولی یک عمر قراره تو جامعه زندگی کنن، اینجا تو مدرسه تو دهنشون نمی‌خوره ولی در آینده اجتماع تو دهنشون میزنه!

✍️ سارا نیکدل

+متاسفانه ؛خانوادهها خیلی از بچه هاشون بی جهت حمایت میکنند ؛ اغلب بچه ای که حرف و فحش بد داده و بعد بررسی معلوم شده توی خانواده پدر و مادرای این اصطلاحات به راحتی استفاده می کنن .ایستادن توی روی دیگران ،بی احترامی به معلم و بزرگتر به خدا نشانه مدرن بودن نیست بلکه کاملا بی فرهنگیه

+پدر و مادرهای دهه شصت برای جبران محرومیت‌های خودشون و سخت گیریهای بیش از اندازه به بچه ها آزادی زیادی دادن و نتیجه این شده که بی ادبی و فحاشی و اهمیت ندادن به علم و تحصیل براشون عادی شده به ویژه در مدارس پسرانه

+به عنوان کسی که در کشور خارجی معلم بوده باید بگم این مشکل در سایر کشورا هم هست و به ایران محدود نمیشه. اکثر نسل z به شدت بی ادب، بی مسئولیت، بی سواد و پر مدعا هستن و آداب معاشرتشون صفره! البته احتمالا مادربزرگای ما هم در مورد ما همین فکرو میکردن و جهان کلا به سمت خوبی نمیره

☯️ مخاطبین عزیز می توانند نظرات خود را در رابطه با این پیام برای ما @mahmood_1111 ارسال کنند

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

30 Nov, 06:17


#تلنگر

☯️بابک زنجانی و خاوری‌ها اینجوری تولید شدن دوستان:

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

30 Nov, 05:39


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️فرانتس کافکا که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در ۴۰ سالگی در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.

کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند
روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامه‌ای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: «لطفا گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفته‌ام»

درباره‌ سفر و ماجراهایم برایت می‌نویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت. کافکا در طول ملاقات‌هایشان، نامه‌های عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمه‌هایی می‌خواند که دختر کوچک آن‌ها را شایان ستایش می‌دانست.

در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.
دخترک گفت: «اصلا شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد
سال بعد کافکا درگذشت

‏سال‌ها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: «هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست می‌رود، اما در نهایت عشق به گونه‌ای دیگر باز خواهد گشت»

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

29 Nov, 07:38


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه #فضای_مجازی

☯️یک روز در حالی که به شدت گرسنه بودم وارد رستوران شدم و گوشه‌ای نشستم، امیدوار بودم در فرصت غذا بتوانم کارهاى کامپيوتريم را هم انجام دهم، غذا را سفارش دادم و لپ تاپم را روشن کردم میخواستم شروع به کار کنم که ناگهان صدای بچگانه‌ای مرا از جایم تکان داد:

آقا شما پول خرد دارید؟

ندارم، بچه...

من فقط میخواهم یک نان بخرم.

باشه خودم یک نان برای تو میخرم.

در صندوق پست الکترونیکی نامه های جدید زیادی داشتم و مشغول باز کردن و خواندن آنها بودم که صدا دوباره گفت:

آقا، ممکن است کمی کره و پنیر هم برای من بگیرید میخواهم با نان بخورم.

باشه اما مزاحم من نشو سرم شلوغه

غذای من را آوردند و برای آن پسر بچه هم غذا سفارش دادم خدمتکار از من پرسید که آیا او را از رستوران بیرون کند؟ مانع او شدم و گفتم اشکال نداره همین جا بمونه ، بعد از چند دقیقه پسرک که در مقابل من نشسته بود پرسید:

آقا دارید چه کار می کنید؟

نامه های الکترونیکیم را چک می‌کنم یعنی پیام هایی که دیگران از طریق شبکه اینترنت برای من ارسال کردند ، مثل نامه است اما از طریق اینترنت فرستاده می شود.

میدانستم او چیزی درباره اینترنت و حرف‌هایی که من میزنم نمی‌فهمد اما امیدوار بودم هر چه زودتر دست از سوال هایش بردارد و رهایم کند

آقا شما شبکه اینترنت دارید؟

بله در دنیای امروز اینترنت مهم است

شبکه اینترنت چیست؟

جایی است که در آنجا می‌توانیم چیزهایی مثل خبر و کتاب را بخوانیم، موسیقی بشنویم، فیلم ببینیم و با دوستان جدیدی آشنا بشویم .... در این دنیای مجازی همه چیز وجود دارد !!

مجازی یعنی چه؟؟

سعی می کردم با ساده‌ترین کلمه ها به او توضیح بدهم هر چند که میدانستم زیاد متوجه نمی شود، فقط می خواستم بعد با آسودگی غذایم را بخورم

چیزهای مجازی یعنی چیزهایی که نمی‌توانیم آنها را لمس کنیم یا با حواسمان آنها را تجربه کنیم اما در همین دنیای مجازی می‌توانیم به تخیلات خودمان باور داشته باشیم

چقدر خوب من هم مجازی را دوست دارم

ببینم پسر تو معنی مجازی را فهمیدی؟

آره آقا من در دنیای مجازی زندگی میکنم

مگر تو هم کامپیوتر داری؟

نه اما دنیای من همین طور است مثل یک دنیای مجازی... مادرم هر صبح تا دیروقت بیرون از خانه کار می کند. من هر روز مواظب برادر کوچکم هستم و هر وقت گرسنه یا تشنه باشد من به او آب میدهم و به دروغ به او میگویم که آش است، پدرم خیلی وقت پیش زندانی شد، من قبلا فکر میکردم که خانواده یعنی جایی که همه باهم در یک خانه زندگی میکنند و غذای زیادی دارند، فکر میکردم که هر روز میتوانم به مدرسه بروم و دکتر بشوم... آقا این یک دنیای مجازی است نه؟؟

رایانه‌ام را خاموش کردم و نتوانستم مانع ریختن اشک هایم بشوم ، پس از اینکه پسرک غذایش را خورد حساب کردم و پولی به او دادم، او لبخندی به من زد که در تمام زندگیم خیلی کم لبخندی مثل آن را دیده بودم، گفت:

ممنونم آقا ... شما آدم خوبی هستید.


احساس کردم ما هر روز مدت زیادی در دنیای مسخره مجازی زندگی می کنیم اما به خیلی از حقیقت‌های بی‌رحم اطراف توجهی نمی‌کنیم !!

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

27 Nov, 16:49


#زندگی

☯️کاش همه آقایون وقت بذارن و این موضوعات رو یاد بگیرن !

‌#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

27 Nov, 15:52


#ضرب_المثل

☯️ «بازبان خوش، مار را از سوراخ بیرون می‌آورد!»

در زمان‌های قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالی‌اش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش می‌کردند. بر اثر مرور زمان و فعل و انفعلات شیمایی و فعالیت‌های بیولوژیکی و زاد و ولد حیوانات، تعداد جینگیلوندان بیش از حد نیاز شده و لانه و غار و آغل و طویله در جینگیل کمیاب شده بود. همه خانه‌ها پر شده و جایی برای اسکان متولدان جدید نمانده بود. کار به جایی رسیده بود که حیوانات توی هم می‌لولیدند و شب‌ها نصف اهالی جینگیل کف‌خواب و بغل‌خواب بودند و نصف دیگر سر شاخه‌ها برای یک وجب جا تا صبح چینگ و چینگ می‌کردند. کم‌کم اوضاع بحرانی شد و کار به گیس‌کشی و نسل‌کشی کشید.
حیوانات به ناچار دست به دامن قانون جنگل شدند که مدت‌ها مسکوت مانده بود. هرکس زورش بیشتر بود، لانه بهتر را برمی‌داشت. اگر صاحبلانه معترض می‌شد، فردا استخوان‌های لیس‌زده و پَر و پشم ریخته‌اش را پشت لانه سابقش جارو می‌کردند. موش‌ها سوراخ مارمولک‌ها را به زور تسخیر می‌کردند. روباه‌ها خودشان را در لانه موش‌ها جا می‌کردند. گرگ‌ها شب به شب روباه‌ها را بی‌خانمان می‌کردند و شیر‌ها هم که از اول خانه مخصوص خودشان را داشتند. این وسط خرس‌ها بدون سرپناه مانده بودند، به خاطر آی‌کیوی پایین و البته شاخص توده بدنی بالایشان.
مدتی به همین منوال گذشت تا عرصه به حیوانات تنگ شد. تنگ که بود، کلا بسته شد. برای همین گروهی از مورچه‌ها تصمیم گرفتند رو به انبوه‌سازی بیاورند. دست به کار شدند و هر تنه درخت و زمین بایر و سوراخ و سنبه‌ای که گیر می‌آوردند را سر و سامان می‌دادند و با آب دهانشان لانه‌ای می‌ساختند و به متقاضیان واگذار می‌کردند.
با توجه به پشتکار و روش‌شان که فقط به تف مخصوص نیاز بود و بس، کارشان خوب گرفت و آن‌قدر خانه ساختند که از آن قدر بیشتر و روی دستشان باد کرد. این طوری شد که گروه دیگری از حیوانات آستین بالا زدند و راه افتادند برای این لانه‌ها مشتری پیدا کنند. کار این‌ها نیز حسابی گرفت، حتی بیشتر از کار آن‌ها. دلیل موفقیت‌شان هم زبان خوش‌شان بود.
جوری برای پرکردن هر پسغوله‌ای در جینگیل زبان می‌زدند که حتی مار با آن زبان نیش‌دارش را از سوراخش بیرون می‌کشیدند و خرس‌های بی‌سرپناه را در لانه مار‌ها جا می‌دادند. این‌گونه بود که ضرب‌المثل «زبان خوش لانه یابان و لانه قالبکنندگان…، مار را از سوراخش بیرون می‌کشد و به جایش خرس را فرو می‌کند» ساخته و خلاصه شد.

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

27 Nov, 14:07


#پیام_مخاطب

☯️من و همسرم قرض الحسنه اطرافیان بودیم، هرکس پول میخواست بهش میدادیم، از امروز ولی تصمیم گرفتیم دیگه به کسی قرض ندیم.
تقریبا این اواخر دیگه کسی بدهی هاش رو پس نمیده، مطالبه هم که میکنی با طلبکاری بهت حمله میکنن، اگر هم پس بدن با منت پس میدن.
بعضیا بیشتر از فقر مالی فقر شعور دارن

✍️کاتسوموتو

عنان مال خویش به دست غیر مده
که مال خود طلبیدن، کم از گدایی نیست

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

27 Nov, 05:34


#موسیقی

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

26 Nov, 05:35


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش.

پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.

🍃برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است

مغرور مشو که زندگی چند روز است
🍃در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

25 Nov, 12:18


#زندگی

☯️حتی خودِ صائب تبریزی هم میگه:

"‏حَسَد در مردمِ نزدیک بیش از دور می‌باشد" یعنی میخوام بگم حسادت افراد نزدیک میتونه مخرب تر از آدمای دورتون باشه...

پس عزیزم روابطِ شخصیت، هدف های نزدیکت و مشکلات خانوادگیت و بالا و پایین های مسائل مالیت رو زیاد به اطرافیانت نگو، خیلی از آدم های نزدیک شما از پیشرفت شما خوشحال نمیشن، تلخه ولی واقعیه..

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

24 Nov, 10:24


#پیام_مخاطب

☯️ بچه بودم، تو صف شیر شیشه‌ای هوس کردم پول یه دونه از شیرها رو‌ دادم شیرکاکائو گرفتم. که همون قیمت ولی با حجم کمتر بود.
برگشتم خونه. مادرم گفت میبری پس میدی، شیری که بهت گفتم می‌خری!
آمدم دوباره تو صف وایسادم تا پس بدم. اون روز خیلی ناراحت شدم. چون فکر میکردم اگر ما پولدارتر بودیم، احتمالا مادرم چیزی نمی‌گفت. گذشت.
پسفرداش دیدم مادرم شیر خریده و اومده خونه. کنار شیرهای سفید، یه شیشه کوچیک شیرکاکائو هم هست. گفت: «اینو برای تو گرفتم.
اگه اونروز گفتم ببر پس بده، به خاطر این بود که سرخود نشی تو زندگی!»

بهانه این خاطره: دیدن تربیت‌های بچه لوس کن این روزها!

✍️محمدرضا کردلو

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

24 Nov, 10:02


#زندگی

☯️ بهترین راه برای برآورده شدن خواسته ای دنیوی، #نماز شب است.❤️🥰

☯️ توصیه می کنم حتما گوش کنید ❤️

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

24 Nov, 05:45


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ می‌گویند روزی ملک‌الشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ

ملک الشعرای بهار گفت:

برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست

جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت:"این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده‌اند. اگر راست می‌گویید، من چهار کلمه انتخاب می‌کنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره." بدیهی‌ست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار ساده‌ای نبود، لیکن ملک‌الشعرا شعر را این‌گونه گفت:

چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت!

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

20 Nov, 13:11


#ضرب_المثل بشنو و باور مکن!!

☯️ در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد.

او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود.

شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم.

از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!

چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.!

مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.

به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!

باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!

همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...

باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!

مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم.

یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!

باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...

مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!

مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...

بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!! 😁

* از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! *

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

20 Nov, 12:51


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️جوان زیبای ایرانی و دختر هوسباز

💎روزی پسر جوان و خوشتیپی در بازار به قدم زدن مشغول بود . او خوشتیپ ترین پسر آن دیار بود و یک جوان با ایمانی قوی.
در بازار همچنان قدم میزد . که زن جوانی را دید که از او طلب کمک کرد . و جوان محض رضای خدا بار را از زن جوان گرفت و به طرف خانه زن حرکت کردن . وقتی به خانه زن رسیدن پسر عزم رفتن کرد ولی زن نزاشت.
زن: تو که این همه راه را بار من را حمل کرده ای پس باید تشنه باشی . بیا داخل تا آب به تو دهم تا سیراب شوی.
پسر هم همراه دختر به داخل خانه رفت.. وسایل را داخل آشپزخانه زن گذاشت و دید که زن با لباس ..... جلوی او قرار گرفته است . سر خود را به پایین انداخت و لیوان را از او گرفت و آب را نوشید و عزم رفتن کرد . ولی زن جلوی او را گرفت .
زن: اگه سعی کنی از اینجا خارج شی فریاد خواهم زن تا همه با خبر بشن و وقتی شما رو ببینن فکر میکنن تو سعی داشتی به من تجاوز کنی . پس الام هم باید با من رابطه داشته باشی ، آخه شنیدم تو زیبا ترین پسر این دیاری . پس حسابی باید بهم برسی..
پسر درخواست او را پذیرفت و قرار شد پسر اول قبل از رابطه به دستشویی برود ..
پسر به دستشویی رفت و در دل خود گفت .
پسر: خدایا من این کارو واسه رضای تو انجام میدم خودت کمکم کن .
پسر
#مدفوع خود را به صورت و بدنش کشید و از دستشویی خارج شد و زن با وقاحت کامل با او رفتار کرد و او را از خانه بیرون انداخت ..
پسر از خجالت که اهالی محل او را ببیند آب میشد .. سرش را با پایین انداخت و به طرف خانه خویش رفت .. آن روز آن کوچه شلوغ .. ساکت بود و هیچ کس داخل کوچه نبود تا پسر به خانه رسید..
نتیجه :
وقتی ایمان ادم به خدا قوی باشد خدا هم از بنده خویش حفاظت و حمایت میکند در همه شرایط
❤️

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

19 Nov, 13:59


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .

سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......

📚کشف الاسرار ، 👤خواجه عبدالله انصاری

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

18 Nov, 12:20


#تلنگر

☯️ مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود!
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بیخود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی.
معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دل‌مشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا...
مدتی‌ست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند...
باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند!

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

18 Nov, 12:19


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیر زن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن؛ سپس راهش راادامه داد و رفت

پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است... جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجو نمود؛
پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!!!
زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد هیچ ارزشی ندارد...

زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی؛
پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهد...

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

17 Nov, 12:37


#پیام_مخاطب

☯️ چند تا درس که زندگی بهم یاد داده رو اینجا باهاتون به اشتراک میذارم

- هیچوقت از بی‌پولیتون برای کسی نگید ، کسی تو جیبتون پول نمیذاره ولی اعتبارتون پیشش از بین میره.
- هیچوقت تو دوران دوستی یا نامزدی از اخلاقهای بدِ خانوادتون و سختیهایی که کشیدید برای همسرتون تعریف نکنید.
- راز خونتون رو هرگز بیرون نبرید.
- اگر به کسی پول قرض میدید حتما ازش بپرسید که چه تاریخی بهتون برمیگردونه.
- با رفتار و گفتارتون ، آدمها رو وادار به احترام گذاشتن کنید.
- رُک بودن همیشه هم خوب نیست.
- خوشبختی و بدبختی لحظه‌ایه ، همه یه روزایی خوشبختیم و یه روزایی بدبخت.
- تو بازار کار ، اعتبار بیشتر از پول به دردتون میخوره.
- متخصصِ کار خودتون باشید.
- همکارتون هیچ وقت دوستتون نیست و نخواهد بود.
- تو محل کارتون چراغ خاموش باشید و هیچ چیزی برای همکاراتون تعریف نکنید. ممکنه شما یه خاطره از سفرتون بگید اما خدا میدونه چه حاشیه هایی و حدس هایی ازش در میارن.
-هیچی از هیچ کس بعید نیست
- انتظارتون از بقیه رو به صفر برسونید.
- سرمایه اصلی شما، آبرو و اعتبارتونه.

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

17 Nov, 06:14


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ ! ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﯿﭽﺮﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﻬﺎ ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ …

ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ … ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ ﻟﻮﺱ ﺁﻧﺠﻠﺲ ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ … ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ …
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !

ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟

ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ …

ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!! 😄

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

17 Nov, 06:13


#پیام_مخاطب

☯️ سلام و عرض ادب و احترام لطفا در صورت امکان نشر بدین
من یک راننده اسنپ هستم از مردم فهیم خواهش میکنم قبل درخواست ماشین در اسنپ تصمیم بگیرید بعد.لوکیشن دقیق بزنید وسط 4 راه وسط میدان میلاد راننده میاد پیام میده به مبدا رسیدم .من رسیدم.خبری از مسافر نیست. زنگ میزنی رد میکنه خاموش میکنه. در طول سفر بدون اعمال توقف در مسیر درخواست نگه داشتن ماشین نکنید.درخواست سوارشدن بیشتر از ظرفیت درج شده روی کارت ماشین را نکنید بیمه در صورت تصادف گردن نمیگیره راننده به ازای هر نفر باید دیه کامل بده .یا رسیدی به مبدا لغو میزنه سوار اتوبوس میشه. برادر خواهر عزیز قبل از حرکت راننده لغو سفر کنید نه بعد رسیدن راننده که خیلی مسافت طی کرده تا رسیده به مبدا. اسنپ هم هیچ نوع بررسی نداره رو لغو مسافر .راننده لغو کنه جریمه میشه.

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

17 Nov, 05:58


#زندگی

☯️ آدم ها الکی عوض نمیشن ؟! 😔

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

16 Nov, 09:39


#پیام_مخاطب

☯️"شاید برای شما هم اتفاق بیفتد"*
امشب یک مساله ای از محل سوار شدن به اسنپ تا رسیدن به خانه فکر منو درگیر کرد. من چند روزی مجبور شدم از خودروی شخصی استفاده نکنم و از اسنپ استفاده کنم.. امشب وقتی سوار اسنپ شدم راننده گفت خانم لغو درخواست بزنید که  من هزینه ای به اسنپ پرداخت نکنم و کل هزینه سفر برای خودم باشه، من زیر بار این مساله نرفتم و گفتم اشکالی نداره لغو درخواست میزنم اما با شما هم مسیرم را ادامه نمیدم....
این جمله راننده در ظاهر جمله ساده ایست و شاید خیلی  از مسافران اسنپ این کار را بکنند اما لطفا تحت هیج شرایطی به این مساله تن ندهید چون از لحاظ امنیتی بسیار خطرناک است چرا که وقتی شما لغو درخواست بزنید راننده اسنپ میتواند شما را از شهر خارج کند و شما را هرگز به مقصد نرساند ،می‌تواند از شما سرقت نماید، میتواند بانوان را مورد آزار و تعرض قرار بدهد  و بسیاری مسائل دیگر برای شما رقم بزند و شما هم از لحاظ قانونی ممکن است دستتان به جایی نرسد چرا که لغو درخواست زده اید از آن طرف راننده هم با شگردهایی که انجام می‌دهد امکان هیچ گونه ردیابی از خط تلفن همراهش را برای شما جهت نقطه زنی برجای نمی‌گذارد و یک عمر حسرت و پشیمانی را برای خود به ارمغان خواهید آورد( البته اگر زنده بمانید)
لطفا از کنار جملات به ظاهر ساده به سادگی عبور نکنید، مخصوصا شما بانوان عزیز

⭕️ لطفا در هر گروهی که هستید اطلاع رسانی نمایید چه بسی که با این اطلاع رسانی موجب حفظ جان، ناموس یا مال دیگری شدید.

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

16 Nov, 08:41


#زندگی

☯️قدر خانوادتونو بدونین
بعدا دیگه هیچکس خونه نیست😞

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

15 Nov, 10:02


#پیام_مدیر #تقاضا

☯️ دوستان و مخاطبین عزیز برای تهیه و انتشار هر داستانی باید وقت زیادی صرف بشه ، تا هم داستانی در خور و شایسته مخاطبین فهیم ما منتشر بشه و هم برای عزیزانی که از ابتدای تاسیس این کانال حضور داشتند و داستانهای ما را دنبال می کنند ، تازگی داشته باشد ، فلذا وقت و حوصله زیادی برای این موضوع لازم است ، فقط خواهشی که از عزیزان داریم این است که ما را با فوروارد داستانهایمان به گروههای خانوادگی ، کاری و دوستانه خود ، در ادامه و انتشار داستانهای زیبا حمایت نمایند ❤️🥰

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام و #ایتا
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

15 Nov, 08:49


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️زني شوهرش مُرد براي اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد
شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد
و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد

طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا مي رساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد
تا اينكه شبي كاسه صبرش لبريز شد
و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد

آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت :
تنها غذای امشب به من رسيد .
زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادي ؟

من ديشب پدرت را خواب ديدم كه مي گفت تنها غذای ديشب به او رسيده است .طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا مي بردم ، ولي ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم .

زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد
و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند..!

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

15 Nov, 08:00


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ ملانصرالدین ❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

14 Nov, 13:48


#زندگی

☯️خدمت به همسر برتر از هزار سال عبادت!!

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

14 Nov, 09:33


#ضرب_المثل:

☯️چرا می گویند به هزار و یک دلیل!؟!🤔

🔹به افرادی گفته می‌شود که از فاجعه کار مطلع نیستند اما اصرار به گفتن آن دارند.
#داستان‌ضرب‌المثل :
✍️در روزگار قدیم ساعت و رادیو و تلویزیون نبود که مردم هر وقت دلشان خواست بفهمند ساعت چند است.
ماه رمضان که می شد، نبودن ساعت و رادیو و تلویزیون بیشتر معلوم می شد.
به همین دلیل، ماه رمضان که می شد، توپ در می کردند.
یعنی وقتی که اذان می رسید ، صدای توپ بلند می شد.

🔸معمولاً روی یکی از تپه های دور و بر هر شهر یک توپ جنگی می گذاشتند و دو سه تا سرباز را مامور می کردند که وقت افطار و سحر، گلوله ای توی توپ بگذارند و شلیک کنند.
گلوله ها فقط باروت داشتند و به جایی و کسی آسیب نمی رساندند.
اما صدای انفجار آن ها آن قدر بلند بود که مردم می توانستند صدای توپ سحر و توپ افطار را بشنوند.

🔹معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شب‌های ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد.
مردم پای سفره های سحر نشسته بودند و سحری می خوردند همه منتظر بودند توپ سحر شلیک شود تا دست از خوردن و آشامیدن بکشند.
اما انگار آن شب کسی نبود که توپ سحر را در کند.

🔸مردم همان طور که مشغول خوردن سحر بودند، یک باره متوجه شدند تاریکی هوا از بین رفت و صبح روشن فرا رسید.
سر و صدای مردم بلند شد:
- این چه وضعی است؟
چرا توپ در نکرده اند؟
جمعیت زیادی جلو فرمانداری جمع شده بودند.
امیر توپخانه توپچی خطاکار را در برابر مردم احضار کرد و با خشم از او پرسید:
🔹چرا توپ در نکردی؟
توپچی با خونسردی پاسخ داد:
قربان به هزار و یک دلیل!
اول این که باروت نداشتیم.
امیر توپخانه فوری حرفش را قطع کرد و گفت:
همین یک دلیل کافی است و هزارتای دیگر برای خودت باشد.

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

13 Nov, 16:32


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.

یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:

میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.

و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.


چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.

چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.

در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.

هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.

چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.

لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.

تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.


تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.

اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .

هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.

صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.

در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .

تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟

مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.

و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.

آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.

چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟

چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.

تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:

خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.

در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

12 Nov, 12:42


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️روزی حاکمی از وزیرش پرسید:
چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید

به چوپان گفت: من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم. اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی‌نیاز میکنم، بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد...

چوپان گفت: ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژده‌اي برایت دارم.!
بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده‌ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست. بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت به زیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.!

وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت: عجله کن و گنج را نشان بده
چوپان گفت: یک شرط دارد.!
وزیر گفت: بگو شرطت چیست؟
چوپان گفت: تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی‌حساب شویم باید سه بار زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.

وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت: راه بیوفت برویم سراغ گنج...

چوپان گفت: قربان گنجی در کار نیست.
من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست.

☯️ توصیه همیشگی این کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️


☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

11 Nov, 12:45


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ...
عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟

می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...
مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد.
طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !

چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است .

اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.

پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند"

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

11 Nov, 06:33


#صوتی

☯️#رضا_صادقی و بن ایل
🎧 لجباز
#جدید

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

10 Nov, 09:48


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️خانم معلم مدرسه ای‌ با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت اما ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ چهره زیبا ﻭ ﺍﺧﻼق خوبی ﻫﺴﺘﯽ ازدواج نمی‌کنی؟»
معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ گهگاهی خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭ ﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ: پروردگار می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.
ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنی🙏

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

10 Nov, 09:48


#زندگی

☯️کمی حس ناب با پاییز دل انگیز تقدیم شما ❤️🥰

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

09 Nov, 05:44


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم می‌شست؛

اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، می‌گفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!

با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...

زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید👌🏻

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

08 Nov, 15:40


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمی‌کنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را می‌دوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!

ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.

بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند.
آتش اختلاف را بر می‌افروزد.
خویشاوندی را بر هم می‌زند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد.
کینه و دشمنی می‌آورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند.
دل‌ها را می‌شکند.

بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

07 Nov, 07:56


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.»

قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.»

وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»

چقد شبیه این چوپانیم ما ..

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

06 Nov, 06:28


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجدمى رفت دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد ، خيس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد .ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى ؟
💮جوان گفت نه ، اى پير ، من شيطان هستم
💮 براى بار اول كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى الله ﷻ به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى

💮 گر تو ان پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی اللهﷻ باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
💮تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

05 Nov, 06:05


#ضرب_المثل

☯️ چرا می گوییم "بزنم به تخته"، نمی گوییم "ماشاءالله" ؟! 🤔

یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود.
بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)

سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید
من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم

رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...!!
بهش گفتم چه چیز عجیبی بود؟!
اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!!

تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور

ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!😳

ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.

تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم.
اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم.
چون ما مسلمانیم.

بسم الله، ماشاءالله، ولا حول ولا قوة الابالله


☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

05 Nov, 06:01


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ داستان عاشقانه ی زیبا و قشنگ مرا بغل کن

✍️زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن.

زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

04 Nov, 05:55


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️روزي ملانصرالدين در مجلسي نشسته بود.
از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر است يا ماه؟!

ملانصرالدين قيافه متفکرانه اي به خود گرفت و گفت: اين ديگر چه سوالي است که شما مي پرسيد؟ خوب معلوم است که ماه بهتر است !! چون خورشيد در روز روشن در مي آيد به همين علت وجودش منفعتي ندارد !!!
اما ماه شب ها را روشن مي کند!! پس ماه بهتر است!!

👈و الحق که زندگی درست به همین احمقانگی ست !
لطفِ بی اندازه دیده نخواهد شد !
کم که باشی دیده می شوی...
کم که باشی ارج نهاده می شوی الطاف ما تنها باید به اندازه ی وسعت دیدِ دیگران باشد ! نه بیشتر....

☯️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

04 Nov, 05:52


#ضرب_المثل

☯️«ریختن آب پشت سر مسافر»

در زمان حمله ی اعراب به ایران،
«هرمزان» سردار ایرانی و حاکم خوزستان تسلیم نشد
و به مبارزه در شهری دیگر ادامه داد،
در نهایت دستگیر شد و قبل ازینکه خلیفه دوم او را بکشد،
آب برای نوشیدن درخواست کرد،
اما آن را ننوشید و در جواب خلیفه که پرسید پس چرا آب را نمینوشی؟
گفت:
ایمن نیستم،ممکن است هنگام نوشیدن آب مرا بکشند!
خلیفه گفت:
تا این آب را ننوشی تو را نخواهم کشت،
هرمزان بی درنگ آب را روی زمین ریخت ،
و اینگونه جان خود را با درایت حفظ کرد!
میگویند خلیفه بعد از دیدن این صحنه گفت:
«به راستی که بخت از ایرانیان برگشته
وگرنه غلبهٔ ما بر این ملت با عقل میسر نبود»

فلسفه آب ریختن پشت سر مسافر از اینجا آمده،
یعنی زندگی دوباره به شخص داده میشود
تا مسافر برود و سالم بماند!

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

03 Nov, 17:56


#زندگی

☯️دو سه مثقال خریت زخران چیزی نیست
آدمی هست که الحق دو سه خروارخر است

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

03 Nov, 08:05


#زندگی

☯️ با حرفاشون موافقید👍 یا مخالف👎؟

قبل از ازدواج هیچ عشقی در کار نیست ؟!

☯️ مخاطبین عزیز می توانند نظرات خود را در رابطه با این کلیپ برای ما @mahmood_1111 ارسال کنند

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

03 Nov, 07:10


#صوتی

☯️ #ایرج_خواجه_امیری و #سالار_عقیلی
🎧 آرام جان
#جدید

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

03 Nov, 05:36


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد. ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ! ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ... ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن!

مواظب باشیم با حرفمامون دلی رو نشکنی ❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400م💔

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

02 Nov, 15:30


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️شغالي مرغ پيرزني را دزديد.
پيرزن در عقب او نفرين کنان فرياد زد:
«واي! مرغ دو مني (۶ کيلويي) مرا
شغال برد.»
شغال از اين مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهايت تعجب و غضب به پيرزن دشنام داد.
در اين ميان روباهي به شغال رسيد و گفت:
«چرا اين قدر برافروخته اي؟»
شغال جواب داد:
ببين اين پيرزن چقدر دروغگو و بي انصاف است. مرغي را که يک چارک (۷۵۰ گرم) هم نمي شود، دو من مي خواند!
روباه گفت:
بده ببينم چقدر سنگين است؟
وقتي مرغ را گرفت،
پا به فرار گذاشت و گفت:
به پيرزن بگو مرغ را به پاي من چهار من حساب کند!!! 😁

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

02 Nov, 15:25


#پیام_مخاطب

☯️ آدمهای سالم به خاطر حجب و حیا همیشه عقب میمونن.
توی موقعیت های کاری میگن نکنه حق کسی ضایع بشه
توی روابط عاطفی میگن نکنه مزاحم باشیم
توی معاملات مالی میگن نکنه بی انصافی کنیم و...
خلاصه همیشه این طناب نامرئی حیا دور گردنشون هست و نمیذاره به اونجایی که لیاقتش رو دارن برسن.
درحالی که آدم‌های سالم از چرخه کشور حذف میشن، آدمهای فاسد و عوضی پا روی صورت بقیه میذارن با سرعت فزاینده قله‌های موفقیت رو فتح میکنند.
مسخرش اینه که همیشه افراد سالم برای کار درست زحمت میکشن ولی آخرش اونی که توی سیستم رشد می کنه همون شارلاتانی هست که هیچ غلطی نکرده.

✍️کاتسوموتو

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

02 Nov, 15:25


#جاده_مرگ

☯️ ببینید تصاویر بسیار حزن انگیز از لحظه حادثه تصادف #جاده_مرگ 😔

☯️ مسولین محترم کشوری ، استانی و شهرستانی در برابر این صحنه ها ؛ چه توضیحی دارند ؟

دانش آموزی که با کتاب و مداد رنگی اش به مدرسه نرسید 😔
@sharifpress

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

25 Oct, 17:06


#پیام_مخاطب

☯️یه بنده خدایی معلم ریاضی آموزش و پرورش بوده و به دلیل یه سری پرونده سازی ها کاملا به ناحق اخراجش میکنند.
این بنده خدا هم معلم کنکور میشه و به سختی زندگی خودش و زن و دوتا دخترش رو تامین می‌کنه.
چون خیلی دلسوزانه درس می‌داده اکثریت شاگرداش ریاضی رو عالی می‌زدند.
یکی از سال‌ها یه دختره که شاگردش بوده کنکور رو خراب می‌کنه و مقصر رو این معلم می‌دونه.
دوست پسر دختره هم که میخواد خودی نشون بده برای زهرچشم گرفتن با موتور معلم بنده خدا رو زیر میگیره و از اونجایی که معلم مشکل قلبی داشته و دارو رقیق کننده خون می‌خورده به خاطر خونریزی فوت می‌کنه.
اجازه بدید بچه هاتون توی کودکی گاهی ناکامی و شکست رو تجربه کنند تا ظرفیت پذیرششون بالا بره که اگر در بزرگسالی شکست خوردند زمین و زمان رو مقصر ندونن.
از کودکی به بچه هاتون عزت نفس یاد بدید که برای جلب توجه جنس مخالف دست به هر خریتی نزنند

✍️کاتسوموتو
☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

25 Oct, 06:50


#ضرب_المثل

☯️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ این نیز بگذرد.

بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ 
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

24 Oct, 05:53


#پیام_مخاطب

☯️ جالب و آموزنده بود ،
گاهی ادم برای کسی یک لطفی میکنه ،طرف مقابل علاوه براینکه متوجه لطف نمیشه حتی رفتاری میکنه که طرف از کرده خود هم پشیمان میشه وپشت دستشو داغ میکنه که خیلی برای دیگران دلسوزی نکنه ،
به قول بابام که میگه ، دیگه خیلی واسه کسی گریه نکن چشمات کور شه ، بزار کمی هم خودش گریه کنه ، بعضیا لطف حالیشون نمیشه

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

24 Oct, 05:52


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ جوانی که نزد خردمندی میرود و میگوید که من می‌خواهم به تفرد برسم.
خردمند یک لیوان آب به دستش میدهد و میگوید: برو و دور این باغ بگرد و برگرد؛ اما مواظب باش که یک قطره از این آب نریزد...
جوان میرود و بدون اینکه آب را بریزد بر میگردد. استاد می‌پرسد که:
آیا درخت‌ها را هم دیدی؟... چه درختی بود؟... شکوفه داده بود؟... میوه داده بود؟
جوان میگوید که:
من حواسم نبود...
استاد میگوید که:
برگرد؛ دوباره لیوان را بردار و در باغ بچرخ و این دفعه ببین که درختها چه بودند؟... پرنده‌ها چه بودند؟...
جوان رفت و خندان برگشت و گفت:
عجب میوه‌هایی بودند؛ عجب شکوفه‌هایی بودند و عجب خرمالویی و .....خرگوشی بود و پروانه‌هایی و... عجب دنیایی...
استاد گفت:
از لیوانت چه خبر؟!
جوان تازه متوجه شد که لیوان خالی است! در اینجا استاد به او گفت:
همین است...
هنر زندگی کردن این است که تمام باغ را ببینی و حواست به آن لیوان هم باشد که نریزد...!

☯️ توصیه کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️


☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

23 Oct, 05:38


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.

در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.

گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.

☯️ توصیه کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️


#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

22 Oct, 15:16


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن در بخش گیرنده نوشته شده بود: «خدا»
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیزم، بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی‌ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان، تنها امید من هستی، به من کمک کن...»
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود و شش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که دوباره در بخش گیرنده نوشته شده بود: «خدا»
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!» 😂

☯️ توصیه کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️


☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

22 Oct, 06:32


#زندگی

☯️ #بدون_شرح

☯️ مخاطبین عزیز می توانند نظرات خود را در رابطه با این کلیپ برای ما ارسال کنند

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

21 Oct, 17:18


#سال

☯️ سال ١۴٠۴ در یک نگاه 🫠😁

#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_هفت_سین_کانال_خبری_شریف_ابهر
https://t.me/haftsin97aharifpress

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

21 Oct, 10:00


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️معروف است که روزی شخصی به عارفی خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! عارف پرسید : این پرسش برای چیست ؟

آن جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...

عارف خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی ؟!..

بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .

ارد بزرگ میگوید : "کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند"
در جایی دیگر نیز میگوید : "آنکه ترانه زاری کشت میکند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت میکند"

امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم نه اسیر در غم...

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

21 Oct, 09:57


#ضرب_المثل

☯️از کوره در رفتن

ريشه اصطلاح از کوره در رفتن:

وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن روشن می شود، لازم است که درجه حرارت کم کم بالا برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته و مذاب شود، زیرا آهنی که ناگهان در حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته شده و سپس با صداهای مهیبی منفجر و به بیرون کوره پرتاب می شود، یعنی " از کوره در می رود "

از این رو برای توصیف رفتار افرادی که ناگهانی و به سختی خشمگین میشوند از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود.

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

19 Oct, 16:09


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد... ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.

مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود که گفتند: در این وقت چرا اینگونه آرامی؟! او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم.

سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟ از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟!

بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.

امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

18 Oct, 09:59


#تلنگر

☯️مغازه‌دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند.

سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است.

کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند.

بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله‌ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است.

کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد!

استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالب‌تر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند.

دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود.

پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمی‌کند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود.

همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پست‌های روشنفکری را لایک میکنند. همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند.

جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم
. ❤️

☯️ توصیه کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

17 Oct, 06:10


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️چارلی چاپلین می نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون اعلام کرد، ناگهانرنگ صورت مرد،تغییر کرد !!

نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زدو گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:متشکرم آقا !!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچهايش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت

بعد ازينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"

ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم!

☯️ توصیه این کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

16 Oct, 13:53


#پیام_مخاطب

☯️ بچه که بودم یه بار معلم قرآن گفت: مجسمه هایی که تو خونتون دارین حکم بُت رو دارن، منم از رو بچگی تا رسیدم خونه همه رو شکستم و چکش رو گذاشتم کنار یه مجسمه که باقی مونده بود. مامانم اومد دید گفت اینجا چی شده؟ گفتم از مجسمه بزرگ بپرس..
جوری کتکم زد صدای غاز وحشی میدادم 😐😂

✍️عموکاکتوس

☯️ توصیه این کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

16 Oct, 05:52


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ قصه فوق العاده زیبای *وامق و عذرا*

وامق شاهزاده ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر ، او روزی به جهت شکار بیرون می رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می‌بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختر ی بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار می‌گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است مهر عذرا در وجود شاهزاده می‌نشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود .
عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گوئی قلبش جا مانده است .
وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند !
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است می‌کشد!

با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود.

دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می‌آید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود سرش را روی زانوی عذرا می‌گذارد و محو تماشای یار می شود.

تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است !

پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد وقتی از او می‌خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می‌دهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را می‌کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است !

"حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست"

کار به دندان چهارم می‌کشد اشک‌بر گونه‌های عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است !
اما با هر اشاره‌ی وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه می‌دهد تا به دندان سی و دوم می رسد.

وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان می‌دهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد.

حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می‌سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنه‌ی پای وامق ایجاد شده در کنار هم می‌رویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود.

«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»

💢البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومه ها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما فرهیختگان شد.


☯️ توصیه این کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

15 Oct, 05:58


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ ﻗﺼﺺ ﺍﻟﻌﻠﻤﺎﺀ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ ﻋﺎﻟﻤﻰ ﺍﺯ ﺁﺧﻮﻧﺪﻫﺎﻯ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﻭﻯ ﺭﺷﻚ ﻭ ﺣﺴﺪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻗﺒﺮ، ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻰ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺭﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ.

ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮﺍﻟﺪّﻳﻦ ﻃﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﻛﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ! ﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮ ﻛﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺍﻣّﺎ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺆ ﺍﻟﺎﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻮﻳﺪ! ﭘﺲ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﺮﺩ!!!

☯️ توصیه این کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

15 Oct, 05:58


#صوتی

☯️ تو شدی مثل خون تو رگام

☯️ اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید
مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت… 🤔❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

14 Oct, 05:49


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️ ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ؟»

ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﻢ.» ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽ‌ﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ.»

👌درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب. ❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

12 Oct, 09:16


#هر_شب_یک_داستان_کوتاه

☯️درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»
درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟»
درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:
«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.» ❤️

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

11 Oct, 06:54


#زندگی

☯️ دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟

صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟

مادر گفت: دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!

سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟

حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.

نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

☯️#کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی
@sharifpress
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400

2,230

subscribers

310

photos

166

videos