بعد حدودا یکی دو ساعت بحث و نصیحت و… نتونستم کاری کنم اصلا نمیشد کاری کرد با اون حالی که زن عموم داشت من از خونش رفتم بیرون دیگه قهر ما شروع شد تا امسال که این داستان رو مینویسم یعنی سال 1401 ما با هم قهر بودیم البته جلو فامیل با هم حرف میزدیم اونم خیلی رسمی و سرد، حداقل قهر نبودیم که کسی شک کنه چی گذشته بینمون.
تو این 6 سال من تو شهر زندگی میکردم و البته کارم هم اونجا بود، هر چند روز یه بار میومدم خونه روستامون به خانوادم سر میزدم،دیگه بعد 6سال تصمیم گرفتم برگردم روستا دوباره با خانوادم زندگی کنم.
که این شد شروع رابطه من و زن عمو مهناز اما چطور؟
وقتی من برگشتم روستا رفتار زن عموم تغییر کرده بود و یه جورایی انگار خوشحال بود برگشتم و دیگه سرد باهام رفتار نمیکرد خیلی خودمونی شده بود حتی از قبل بیشتر
علاوه بر سرکار دیگه هرجایی میخواست بره میگفت ببر منو برسون منم تو مسیر کم کم دوباره سر صحبت رو باز میکردم صحبت های توی مسیرمون میکشید به چتای شبمون تو واتس آپ دیگه از پیام دادناش وقتی عموم پیشش نبود و مخفی کاریاش، مطمئن شده
بودم که دوس داره تجربه کنه سکس با پسر برادر شوهرش رو
اما مشکلی که داشت این بود که نمیخواست این رابطه از طرف اون شروع بشه و شکل بگیره اینو از رفتاراش فهمیده بودم
من که دیگه باهاش راحت بودم و درمورد همه چی باهاش حرف میزدم حتی بعضاً به شوخی عکس و گیف های سکسی میفرستادم براش و مطمئن شده بودم بدش نمیاد
شروع کردم به دادن پیشنهاد بهش دوباره اون بهونه میاورد من قانع میکردم مثلا میگفت اخه تو از چی من خوشت میاد نه جوونم نه میتونم باهات ازدواج کنم به چه دردت میخورم منم میگفتم شما تنها کسی هستی که از همه لحاظ واسه من تکمیلی
دیگه بی پرده باهاش حرف میزدم گفتم عاشق گودی کمرتم عاشق کون خوش فرمتم
اونم ازاینکه من تعریف میکردم ازش بدش نمیومد و فقط میخندید میگفت واقعا که دیوونه شدی
این رفتار های ما چند وقت ادامه داشت که اگه بخوام تمام اتفاقاتشو روایت کنم خودش یه کتاب میشه
اومدیم تا جایی که من بهش گفتم زن عمو بخدا خیلی دارم اذیت میشم یه کاری واسم بکن گفت آخه من چیکار کنم واسه تو
گفتم بذار به چیزی که میخوام برسم، گفت ببین این آرزویی که داری یه آرزو محاله هیچوقت بهش نمیرسی
منم گفتم حالا که قرار نیست منو برسونی به خواستم لااقل کمکم کن فراموشت کنم
اگه میتونی یه روز که عموم خونه نیست تنهایی بشينیم حرف بزنیم یه راه حل واسش پیدا کنیم
خلاصه راضی شد که من یه روز تنها باهاش حرف بزنم
چند روز گذشت ساعت 2بعد از ظهر بود تقریبا پیام داد بیا اینجا منم سریع رفتم خونشون در حیاط رو بستم در خونه رو هم از داخل قفل کردم نشستم کنار زن عموم تو همین حال احساسی شدم گفتم تو رو خدا حداقل بزار سرمو بذارم رو پات همینجوری که داریم حرف میزنیم با اکراه قبول کرد سرمو گذاشتم روی رون پاش اون داشت حرف میزد و نصیحت میکرد مثلا، اما من کیرم بلند شده بود و اون لحظه فقط به سکس با مهناز فکر میکردم دیگه کنترل خودمو داده بودم دست کیرم سرمو از روی پاش برگردوندم گذاشتم بالای دامنش روی نافش، سریع خودشو کشید عقب گفت قرارمون این نبود
من که دیگه قرار مدار یادم نمونده بود بی اختیار دوتا دستامو گذاشتم رو سینه هاش یه کم مقاومت کرد که کاملا معلوم بود مقاومت نیست خودشم دلش میخواست ولی خوب مصلحت میدونست پیش خودش که یه کم مقاومت سوری داشته باشه
من که سینه هاش تو دستم بود همزمان صورتش