📚داستانکده | رمان @dastane_hooot Channel on Telegram

📚داستانکده | رمان

@dastane_hooot


📚 داستانکده | رمان (Persian)

با ورود به کانال تلگرام داستانکده | رمان، به دنیایی از داستان‌های جذاب و دلنشین خواهید پیوست. این کانال منحصر به فرد برای علاقه‌مندان به خواندن رمان‌های متنوع و شگفت‌انگیز طراحی شده است. از داستان‌های عاشقانه گرفته تا داستان‌های هیجان انگیز و تخیلی، همه چیز در این کانال پر از رمان خواندنی قرار دارد. nnداستانکده | رمان بهترین جایی است که علاقه‌مندان به خواندن می‌توانند با دیگران اشتراک تجربیات و نظرات خود را در مورد کتاب‌ها به اشتراک بگذارند. این کانال ایده‌آل برای کسانی است که به دنبال کتاب‌های جدید و تازه می‌باشند و می‌خواهند همیشه به روز باشند. nnهمچنین، داستانکده | رمان دارای تنوع بسیار زیادی از نویسندگان و سبک‌های مختلف است که امکان انتخاب بهترین رمان برای خواندن را به کاربران می‌دهد. از رمان‌های فانتزی و علمی تا رمان‌های تاریخی و اجتماعی، هر کسی می‌تواند در این کانال رمانی برای خواندن پیدا کند که به سلیقه و علاقه‌هایش بیشترین تطابق را داشته باشد. nnپس شما هم عاشق داستان‌های شگفت‌انگیز و جذاب هستید؟ با ورود به داستانکده | رمان، دنیایی از احساس و هیجان را برای خود تجربه کنید و به جستجوی بهترین رمان برای خواندن بپردازید.

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 15:26


.

👅🔥#مترو

سلام دوستان این داستان کاملا واقعی هستش و برام اتفاق افتاده من معمولا با مترو توی سطح شهر رفت و آمد میکنم. یه روز غروب که داشتم از سرکار برمیگشتم که خیلی ام مترو شلوغ بود توی ایستگاه دروازه دولت یهو یه جمعیت خیلی زیادی وارد قطار شدن البته اینو یادم رفت بگم که یه خانومی که کـون بسیار بزرگ و قلمبه ای داشت جلوی من به طوری که کـونش به سمت من بود وایساده بود. یه زن حدودا 35 ساله بود مانتوی تنگ و شلوار ساپورت خلاصه جمعیت وارد شدن و این زن و همه ی جمعیتی رو که توی قطار بودن رو به عقب هول دادن و از شانس خوب ما کـون مبارک این خانوم دقیقا روی کوچولوی ما قرار گرفت و این کوچولو هم سریع از خواب بلند شد زنه هم بعد از چند بار تکون خوردن من انگار فهمید که چه خبره و به جای اینکه خودش رو بکشه کنار بدتر کـونش و میمالید به کـیـر من منم هی بیشتر حـشـری میشدم . اون تکون میداد من تکون میدادم اون تکون میداد من تکون میدادم خلاصه انقدر این کار ادامه پیدا کرد تا آبم اومد (در ضمن نمیدونم کسی فهمید یا نه من حواسم فقط به مالیدن بود) ولی لحظه ای که آبم اومد کنترل خودم رو از دست دادم و یواش بغلش کردم که بعضی از مردم فهمیدن داستان چیه و چیزی نگفتن و به اولین ایستگاهی که رسیدیم اون پیاده شد و چند تا ایستگاه بعدش کلا مترو هم کمی خلوت شد و تونستم بشینم. یه ده دقیقه بعد صندلی کناریم خالی شد و یه خانوم بایه تیپ مشکی عالی که یه ساپورت پاش بود و یه مانتو تنگ که با یه بدن کاملا گوشتی وسـکـسی که وقتی راه میرفت آدمو دیوونه میکرد اومد نشست کنار من. بعد چند ثانیه که مترو راه افتاد هندزفریشو که وصل کرده بود یه موزیک پلی کرد با صدای زیاد و خودشو زد به خوابیدن منم چون حسابی دور و اطراف خلوت بود داشتم حسابی دید میزدمش و چون خط سینه هاش معلوم بود ول کن نبودم ولی این دست فروش ها هی میومدن و میرفتن من بااسترس (چون حتی یه کلمه هم جوابمو نداد و نمیدونستم ممکنه چه واکنشی نشون میده) دستشو آروم گرفتم و چیزی نگفت و حرکتی نکردیه کوچولو دستشو مالیدم بازم چیزی نگفت گفتم شاید جدی جدی خوابه چه زود خوابید؟؟!!بعد آروم دستمو بردم دکمه اول مانتوشو باز کردم که سینه هاشو بهتر دید بزنم چون دستم تو دستش بود و منم اون روز کاملا اتفاقی تیپ مشکی زده بودم هرکی از پیشمون رد میشد فکر میکرد زن و شوهریم و زیاد دقت نمی کرد و رد میشد میرفت این شده بود بهترین فرصت برای دید زدن و دستمالی کردن من کار تا اونجایی پیش رفت که (انقدر که پوست سفیدی داشت و عطر سـکـسی زده بود)من لبشو بوسیدم و اون واکنش نشون داد و اخم کرد و منم سریع خودمو زدم به اون راه و پاشدم به یه پیرزنه که وایساده بود گفتم: مادر جان بیا جای من بشین. همین طور وسط قطار قدم میزدم که رسیدم به واگن بانوان. کـیـر منم که از دیدن داف و کلی دختر و زن خوشگل راست شده بود جوری که دوست داشتم قشنگ کـون یکیشون رو فتح کنم.مترو راه افتاد و رسید ایستگاه دانشگاه شریف، توی لحظه ای که می‌خواست مترو ایست بکنه، یه زن بود که چادری بود و از عقب که نگاه نامحسوس میزدم خدایی کـون بدی نداشت و خوب بود کونش. گفتم خدایا من بتونم امروز این فتحش بکنم روزمو ساختم.بماند، مترو تا خواست بایسته، یهو یه تکون بدجوری خورد مترو و این زنه از عقب پرت شد به سمت دری که من دقیقا روش تکیه دادم بود و ایستاده بودم.وقتی مترو تکون شدید خورد اینه زنه پرت شد از عقب سمت من.انگار یکی رو از جلو هلش بدن و تو بی تعادلی بخوره زمین.خدا رو شکر حداقل افتاد روی من والا ضربه بدی به سرش می‌خورد.منم که از اول سوار شدن تو مترو کـیـرم کلفت شده بود داشت انگار شلوارم رو جر میداد. این زنه وقتی پرت شد قشنگ جوری پرت شد که خط کـونش از پشت فیت شد روی کـیـرم.یهو گفت وای، گفتم خانم چیزی شده یکم نگاه نگاهم کرد، گفت نه چیزی نشده آقا. ولی میدونستم داره تو ذهنش یا خدا این چی بود خورد از پشت به کـونم.باز این مترو تو ایستگاه نواب صفوی تکون شدید داشت، این دفعه جوری بود تکون که مجبور شدم از پشت بگیرمش.نمیدونم چرا همیشه تکونش جوری بود که باید می افتاد رو من. دیگه وقتی این حرکتو زدم فهمیدم دوست داره باهاش سـکـس بکنه و اون کـیـرمو سـاک بزنه و منم بکنم براش.خلاصه بماند، مترو که به امام خمینی رسید، بهم که از مترو پیاده شدم گفت آقا میشه یه چند لحظه بمونید کارتون دارم.گفتم بفرما. گفتش که بیا یه گوشه کارت دارم.گفتم بفرما چیکارم داری.ناکس بهم گفت که سایزش چنده؟ گفتم 19 س.مگفت یا خدا یعنی این کـیـرو همه جا با خودت میبری؟گفتم خب کـیـرمه دیگه نمیتونم مال کسی رو که قرض بگیرم با یه حالت خنده گفت ای ناقلا حالا ببینمش چقدریه.گفتم شرط داره نرگس جون. گفت از کجا فهمیدی اسممو؟گفتم خب دیگه من این کارم.

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 15:26


صورتم رو بـگـایی؟ گفتم چشم عشقم حتما، اون خوابید رو تخت و منم از بالا، کـیـرم سلطه داشت رو صورتش.تمام مدت تو این حالت سرش تو دستم بود و کـیـرمو میکردم تو حلقش و هر چی ابم میومد می‌ریختم تو صورتش.یه جا که دیگه همش داشتم میکردم تو دهنش و 1 دقیقه قشنگ دهنشو تا ته نگه داشتم تو کـیـرم و وقتی در اومد دیدم مقدار زیادی آب از دهنش اومد بیرون، همه رو دادم خورد.گفت با من ازدواج میکنی گفتم چرا که نه عشقم، من حتما باهات ازدواج میکنم.خلاصه که بماند الان صیغه منه و هر روز با هم سـکـس داریم.
نوشته: ؟؟؟


#پایان

🫦💦@dastane_Hott 📖

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 15:26


تو گوشیت اسمت رو دیدم نرگسی.گفت اسم تو چیه؟ گفتم حمید هستم مخلصتم هستم و کـون خیلی خوبی داری نرگس جون.گفت اختیار داری نفرما به کـیـر تو که نمیرسه حمید جون.گفتم میدونی شرطم چیه؟ گفت چیه شرطت کـیـر گنده من.گفتم شرطم اینه که برام 10 دقیقه خوب سـاک بزنی.البته اینو بگم لب های خوبی هم داشت و قشنگ به درد این می خورد برات سـاک بزنه ابتو جانانه بیاره.گفتش این که چیزی نیست عشقم.گفتم جون همشو بخوری برام نرگسی.خلاصه بهم گفت که من تو طرشت خونه خالی دارم، بیا برگردیم طرشت پیاده بشیم یه سـکـس حسابی داشته باشیم، منم گفتم چی از این بهتر که قرعه شانس بهم افتاده.رفتیم سمت مترو که میره از امام خمینی به حسن آباد تا طرشت.گفتم میتونم ازت یه سوال بپرسم؟ گفت بپرس عزیزم.گفت 21 سالمه و تاحالا عاشق کسی نشدم، اما من عاشق تو شدن وقتی کـیـرتو دیدم عشقم.گفتم جون پس هر روز میکنمت. گفت عاشق اینم که هر روز بخورم برات و منو تا جون دارم بکنی کـیـر کلفت من.یه بوسه ازش تو مترو گرفتم و سوار مترو شدیم.دائما توی مترو وقتی کسی حواسش نبود دست میزد به سر کـیـرم و منم داشتم از زور سیخ شدنش میمردم. پیاده که شدیم بهم گفت طاقت ندارم بیا بریم دستشویی زنان.گفتم اینقدر دلت میخواد نرگسی؟ گفت آره دارم از زور کنجکاوی منفجر میشم عشقم. گفتم خب باشه بریم پس.خداروشکر کسی نفهمید که من رفتم دستشویی زنان.اون مثلا رفت دستشویی منم نامحسوس رفتم تو دستشویی پیشش.بهم گفت یه کلمه حرف نزن میخوان فقط برات بخورمش.تا دکمه رو کند و شلوار و شرت رو داد پایین داد زد گفت وای. گفتم آروم خره الان می‌فهمن.گفت این چرا اینقدر گندست. گفتم خب کیرمه چه کنم فدات شم.گفتم اگه داری از فضولی میمیری یه کم سـاک بزن آبشو بریزم تو دهنت قورتش بدی بعد بریم خونت مفصل سـکـس بکنیم.10 دقیقه قشنگ برام سـاک زد و دوبار ابمو آورد. انگار تو آسمون بودم وقتی برام سـاک میزد، قشنگ از سر کـیـر خوب می‌خورد میرفت تا پایین.خلاصه از مترو رفتیم بیرون و تاکسی گرفتیم تا خونش.سر راه تو ماشین هم هی برام روی می‌مالید و منی که دیگه حال خودمو نفهمیدم که تا خونه چجوری رفتم.در داخل کوچه رو که باز کردیم رفتیم بالا تمام مدت تو بغلم بود و داشتیم لب های همو می‌خوردیم، جون چه لبی داشت انگار توت فرنگی بود،شیرین و خوشمزه و سـکـسی.تا رفتیم بالا بردمش انداختمش رو تخت و لباسامو در آوردم.سریع شلوارشو کشیدم پایین و جلو چشمام دو تا توپ گنده نمایان شد که لرزیدن.وحشیانه داشتم براش میخوردم و داشت ناله می‌کرد که آرومتر حمید جونم. گفتم من کـس ببینم دیگه رحم و مروت سرم نمیشه، گفت بی شعور گفتم قربونت برم با این کصت چقدرم صورتیه. خیلی کـصش خوب بودو کاملا شیو شده بودش.انقدر خوردم براش تا آبش اومد و نوبت من بود تا صید امروزم رو بکنم.کـیـرم دیگه از زور شـهـوت قرمز شده بود و کلفت کلفت شده بود.کـیـرم مالیدم به کـصش و آروم آروم بالا پایین میکردم براش.یهو دادم تو و گفت ننننهههه، آروم تر، و منی که دیگه نمیفهمیدم حالمو. داشتم براش وحشیانه تلمبه میزدم. 5 دقیقه تند براش تلمبه زدم و یه پارچه دادم دهنش که اونتو هوار بکشه. بلند هوار نکشه که بگه بریم.خلاصه اینقدر براش تلمبه زدم گفتم حمید گفتم جونم.گفت همه ابتو بریز تو کـصم عشقم. گفتم چشم عشقم.تا دیدم داره میاد محکم کـیـرمو کردم تو کـونش و همه آبمو تخلیه کردم توش.از حال رفتم که دیدم داره چهار دست و پا میاد سمتم و گفت کـیـر میخوام حمید جونم.گفتم بفرما عشقم همش مال تو فدا شم.گفت همش مال منه؟ گفتم همش مال تو اصلا تا شب سـاک بزن.قشنگ داشت خوب برام میخورد که گفتم ابم داره میاد.سرشو محکم گرفتم در حالی که کـیـرم دهنش بود. قشنگ یه 2 دقیقه ای داشت ابم میومد که تو این لحظه خشن شدم و تمام اب کـیـرمو دادم خورد.انگاری که داشت خفه میشد، دیگه حال خودمو نفهمیدم و برش گردوندم برای قسمت چون آماده شدم.وای خدا انگار مثل یه توپ سفید بود که جلو چشمام آماده کردن بودن.وقتی کـیـرمو مالیدم بهش و دادم تو حال خودمو از لرزش های کـونش نفهمیدم.هیچی حس نمی کردم و فقط داشتم میکردمش یهو یه صدایی بهم گفت حمید یواش تر الان دردم میگیره و به خودم اومدم دیدم نرگس داره شرشر آبش میاد.منم که دیگه آبم داشت میومد و آبم تو آبش قاطی شد.گفت بده بخورمش عشقم، من همه آب کـیـرم رو هم دادم خورد هم تو راند 3 ریختم تو کـونش. دیگه جون برام نمونده بود که دیدم داره برام بازم میخوره. گفتش میشه یه بار دیگه، گفتم باشه فقط برو برام یه لیوان آب بیار نرگسی.گفت باشه حمید جونم منم از این فرصت استفاده کردم واز پشت گرفتمش و بلندش کردم و تو هوا کـیـرمو کردم تو کـصش.گفت لعنتی مگه خسته نبودی گفتم کـون تو رو میبینم خستگیم سریع در میره نرگس جونم.گفتش جون خوب بکن منو عشقم، گفتم چشم فداتشم.قشنگ کـیـرمو تو کـونش بالا پایین کردم وقتی ابم اومد، سریع پوزیشن 69 رو رفتم و تو دهنش خالی کردم، گفتش که میتونی

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 15:25


📚داستانکده | رمان pinned «یکی بیاد رل بزنیم🫠🥹♥️»

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 15:24


یکی بیاد رل بزنیم🫠🥹♥️

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 15:24


#بکس_بت

‎برای اولین بار بازی جذاب و نوستالژی

👊 «گل یا پوچ»👊
‎در سایت بکس بت رونمایی شد

🎁 بونوس ۲۵ دلاری ویژه بازی گل یا پوچ!
٪۱۰ بونوس کش بک
۵۰ دلار بونوس ثبت نام
٪۱۰۰ بونوس واریز از طریق تتر و ترون💴
٪۵۰ بونوس واریز از طریق پرفکت مانی💴
٪۳۰ بونوس واریز از طریق درگاه ریالی💶
☑️با سقف بالای برداشت و تعداد نا محدود
🤩 ثبت نام کن💻بازی کن30G⬇️
http://Baxbet.com
http://Baxbet.com
اخبار و هدایا👇
https://t.me/+MHKFJzu-rWFmNzg0

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 07:35


دختری که بلاخره کــــون پسر رو کرد

#فــــمدام #فــــمبوی

سلام(((:
یکی از فانتزیای من همیشه کردن پسر بود و خیلی اوقات سرکوبش کردم و بهش فکر نمیکردم اما بالاخره فرصتش جور شد… بزارید براتون تعریف کنم(جریان واقعی)
یکی از پسرای همکلاسیم(دانشگاه) از ساب بودنش خبر داشتم چون منم سوییچم‌و راجب این چیزا با هم صحبت کرده بودیم من فقط بهش گفته بودم ک منم مثل خودش باتم… اسمش مثلا آ عه. آ یکم ازم بلندتر بود اما بدن لاغری داشت و یکمی سبزه بود موهای کوتاه و اخلاقای بامزه ای داشت. روز تولدش اول همین ماه( مرداد) من و بقیه همکلاسیا دعوت شدیم خونه ش و ازاونجایی که من خوابگاهیم(و قاعدتا تابستون خوابگاه ندارم) و یه شهر دیگه م (با شهر دانشگاهم یه ساعت اختلاف دارم) باید میموندم خونشون یا نصفه شب برمیگشتم پس با خانوادم حرف زدم و اجازه گرفتم که بمونم شبو… بهترین تصمیم((: تولد که تموم‌ شد حدود دوازده و نیم یک همه رفتن خونه هاشون و من و خودش موندیم مستتتتت و پاره. نمیدونم چیشد موقع جمع کردن ظرفها و مرتب کردن خونه یهو بحثامون رفت سمت سکس و این جور تمایلات و من دلمو زدم ب دریا یجورایی و بهش گفتم اگه دوست داره میتونم براش انجام بدم(((: بله جدی جدیییی این حرفو زدم((((((((: اونم جوابمو نداد. گذشت رفتیم تو اتاقش که بخوابیم روشو برگردوند از من و لخت شد که شلوارک بپوشه یکم تردید کردممم اما خب اون میدونست که من تو اتاقم و با این حال کونشو بمن نشون داد پس یعنی موافقه؟؟ رفتم ایستادم پشتش و از لای پاش تــــخماشو گرفتم دستم خواست تکون تکون بخوره که فشارشون دادم بین انگشتام که گفت اخ اخ باشه باشه. تو دلم قند آب میکنند حس میکردم فانتزیام بهتر از اون چیزی که توی ذهنم بوده هم داره اجرا میشه… دستمو گذاشتم رو کمرش و خمش کردم پایین و دستشو گرفت به قفسه داخل کمد. این که چهرشو نمی دیدم خجالت رو کمتر کرده بود. داخل روناشو گرفتم پاهاشو از هم فاصله دادم و به اون کــــیر کوچیک و دو تا زنگوله ایی که حالا ولشون کرده بودم نگاه کردم. خیلی ویوی جذابی بود… اروم جوری ک دردش نگیره نوک شــــومبولشو گرفتم و از پشت اوردمش بالا لای تــــخماش که حس کــــص داشتن بهش دست بده و یکی از دستامو محکم همین شکلی روش گذاشتم که حالتش تغییر نکنه. چون دستام خیلی گرمه معمولا حس کردم داره شــــومبول کوچولوش زیر دستم بزرگ میشه منم با فشار بیشتری چسبوندمش به تــــخماش که فکر راست شدن به کله ش نزنه… من که دیــــلدو ندارم خب هیچوقت! ولییییی با ی نگاه اینور اونور شونه یه موهاشو دیدم تو قفسه کمد بهش گفتم بم بدش و سرشو بالا نیاره اونم مثل یه ساب خوب حرفمو گوش کرد. با دست از ادم ازش شونه رو گرفتم دستش کوتاه بود ولی کلفت بود یکم تف زدم بش و با ته دسته سوراخ کــــونشو ناز میکردم
کم کم نفساش داشت سنگین تر میشد و وول میخورد بین دستام که خیلی ترن انم کرده بود. شروع کردم یکمشو دادن توش و با آه و ناله ی اولش و نازی که داشت خیس خیس شده بودم گفت بیشترش کن منم خواستم اذیتش کنم و خیلی یهویی دو سه سانت دیگه فشار دادم توش اونم از دردش پرید و ایستاد یهویی مجبور شدم شومبولشو ول کنم و دوباره کمرشو خم کنم
این سری یکم تف اضافش کردم تا همونجا ک رفته بود ولی نکشیدمش بیرون میخواستم سوراخ تنگش عادت کنه و بعد اروم اروممم بیشتر بردمش تو و بعد چن ثانیه کامل میتونستم جلو عقبش کنم و ب صدای ســــکسیش گوش بدم(((: دست چپمو بردم پایین و همینجوری که داشتم جلو عقب میکردم دسته رو اروم اروم ب تــــخماش ضربه میزنم… حتی نذاشت چند ثانیه بگذره از شروع ضربه زدنا و سریع آبش اومد رو شلوارش ک درآورده بود(((((: بعد از اون تا صبح لخت بغلش کردم و زانومو لای پام گذاشته بودم زیر تخماش(: بهشت لنتی، بهشت. صب ساعت ۷ پاشدم با سردرد بد و اسنپ گرفتم تا ترمینال و رفتم خونه وقتی خواب بود چون می ترسیدم باهاش سوبر حرف بزنم
امااا ساعت ۱۱ اینطوریا یه پیام تشکر برام فرستاده بود و این که جبران میکنه!!(: همین
نوشته: مری

#پایان

🫦💦@dastane_Hott 📖

📚داستانکده | رمان

21 Oct, 07:34


🤩بکس بت🤩
📛 معتبرترین سایت پیشبینی فوتبال و بازی های آنلاین با بهترین آپشن ها
مسابقات مهم فوتبال را فقط درسایت #بکس_بت پیشبینی کن و میلیونی برنده شو
بیشترین اپشن و بازی با طراحی متفاوت
درآمد میلیونی با واریز جوایز آنی💵😍
از طریق پیش بینی فوتبال پولتو‌ چند برابرکن
٪۱۰ بونوس کش بک
۵۰ دلار بونوس ثبت نام
٪۱۰۰ بونوس واریز از طریق تتر و ترون💴
٪۵۰ بونوس واریز از طریق پرفکت مانی💴
٪۳۰ بونوس واریز از طریق درگاه ریالی💶
☑️با سقف بالای برداشت و تعداد نا محدود
🤩 ثبت نام کن💻بازی کن30r⬇️
http://Baxbet.com
http://Baxbet.com
اخبار و هدایا👇
https://t.me/+MHKFJzu-rWFmNzg0

📚داستانکده | رمان

20 Oct, 18:53


.
👅🔥#خاله

این داستان مال زمان شاهه . یه خاله داشتم بهش میگفتیم عزیز و از بس سیگار میکشید صدای کلفتی داشت . خیلی هم رک بود . شوهرش اسمش اقای نورایی بود و عزیز بهش میگفت نوری . هردوشونم به علت کهنسالی شنواییشون ضعیف بود و با داد با هم حرف میزدن . عزیز پیرزن زرنگ و با جنمی بود و برعکس نوری شوهرش مرد مظلوم و ساکت و مؤدبی بود . تو یه محل بودیم و کلاس چهارم دبستان بودم که مدرسه قبلیم قدیمی بود و خرابش کردن و فرستادنمون مدرسه جدید که اونم ظرفیتش تکمیل بود و ثبت نامم نکرد . مامانم گفت این کاره عزیزه اون میتونه با قلدری جات کنه تو این مدرسه .اقا عزیز دستمو گرفت و به همراه نوری راه افتادیم بریم ثبت نام . چون برگشتنه میخواستند برن دخانیات و حقوق بازنشستگیشو بگیره اقای نورایی یا نوری هم با ما اومد . نوری عصا داشت و یواش میومد و ما جلوتر به اتوبوس رسیدیم و ما از در جلوی اوتوبوس سوار شدیم , نوری از در عقب . عزیز سه تابلیط از کیفش دراورد و داد به راننده . معمولا شاگرد راننده هم عقب اوتوبوس بلیط اونایی که از درب عقب وارد میشدن رو میگرفت . عزیز یهو یادش اوفتاد مبادا نوری هم دو مرتبه بلیط بده , بلند صدازد نورررری من از جلو دادم تو دیگه از عقب نده . یهو همه خندیدن . نوری که کر بود , داد زد بلهههه ؟ شاگرد راننده گفت خانمت از جلو داد و گفت تو از عقب نده . نوری یهو داد زد تو بیجا کردی ! مگه نگفتم تو دیگه نده من خودم میدم ؟ باز مردم خندیدن . حالا هردو کر . عزیزم انقدر دستمو سفت گرفته بود که گم نشم از درد دادم رفت هوا . یهو یه لاته که داشت میخندید گفت ای بابا اینا چه خوشمزن , این دوتا میدن اخشو بچشون میگه . باز مردم خندیدن که یهو دوتا پسر بچه دبیرستانی اونام یکی از در جلو و یکی از در عقب هول سوار شدن و اتوبوسم تا ناقش پر بود . ظاهرا امتحان داده بودن و جلوییه که پهلوی ما واساده بود داد زد تو چطور دادی ؟( منظورش امتحان بود) نوری که کر بود و فکر کرد عزیز چیزی گفت رو به شاگرد راننده کرد و با صدای بلند گفت چی گفت ؟ یارو گفت پرسید تو چتو دادی ؟ درهمین حین دوست پسره که کنار نوری وایساده بود گفت , سخت . یهو نوری شاکی پسره رو نگاه کرد و گفت , خجالت بکش . من سن پدربزرگ تورو دارم . پسره بی خبر از همه جا اهمیتی نداد و داد زد تو چی ؟ تو چطور دادی ؟ دوستش گفت من ریدم . باز نوری که کر بود و فکر کرد باز عزیز چیزی گفت , از شاگرد راننده پرسید چی گفت ؟ یارو گفت میگه من ریدم . نوری یه نگاه بدی بهش کرد و گفت نگه دار ما پیاده بشیم و بلند داد زد به عزیز پیاده شو خانم . ( گویش قدیمیا فرق داشت و یک ایسگاه دیگه رو میگفتن یک راه دیگه ) عزیز جواب داد نه زوده هنوز یه راه دیگه مونده . نوری داد زد مگه تا اینجا چند راه رفته ؟ (اتوبوس) عزیز گفت سه راه . حالا کل اتوبوس داره میخنده . نوری رو کرد به شاگرد راننده و گفت این راه اخر از همه سخت تره .
نوشته: ؟؟؟


#پایان

🫦💦@dastane_Hott 📖

📚داستانکده | رمان

20 Oct, 10:35


.
👅🔥ﻣﻨﻮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯽ حـــــشری و داااغ

ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻋﻠﯽ ﻫﺴﺖ . 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺭﺷﺖ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳـــــﮑـــﺴﻢ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯿﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ . ﺍﺳﻢ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺷﺒﻨﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺗﻬﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯿﺎﻡ ﺏ ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺍﻫﻠﻪ ﺭﺷﺘﻢ . ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻦ 8 9 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐــــﻮﺱ ﻭ ﮐــــﻮﻥ ﻭ ﮐـــــﯿﺮ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﮐﺎﻓﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﯼ ﺣﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻮ ﺷﺒﻨﻢ ﻫﻢ ﺳﻦ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﻮﻣﺪﻥ ﺭﺷﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ، ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳـــﮑـــﺲ ﻣﺎ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ﺑﻪ 3 ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺯ 2 3 ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻠﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺷﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺷﺒﻨﻢ ﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻭ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ‏( ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻨﻮ ﺧﻮﺩﺵ ‏) ﺑﺎ ﺗﺎﭖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻤﻮﻗﻊ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺑﺮﺍﺩﺷﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﻮﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻤﯿﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻧﻢ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺩ ﮔﻮﺷﯿﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﺍﺍﻭﻧﻢ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻢ ﮔﻔﺖ ﻓﯿﻠﻢ ﭘﯿﻠﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﺭﯼ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭ ﻓﯿﻠﻤﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ، ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ،ﺭﻣﺎﻧﺘﯿﮏ، ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺘﻢ ﻓﯿﻠﻢ ﺳـــﻮﭘﺮ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺏ ﺣﺎﻟﺖ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺎﺭ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﮎ ﻣﻨﻢ ﺟﺪﯼ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻟﺒﺘﺎﺑﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ‏( ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ‏) ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ
و ﻟﺒﺘﺎﺑﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺳﻤﺘﺶ ﻭ 5 6 ﺗﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﺳــــﻮﭘﺮ ﺍﻋﻼ ﺑﻬﺶ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﯿﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻦ ﺷـــــﻬﻮﺗﻨﺎﮎ ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺩﯾﺎ .
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﯿﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳــــﻮﭘﺮ ﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ، ﺍﯾﻨﺪﻓﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﮎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﻪ ﻣﺒﻞ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺷـــــﻬﻮﺗﯽ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﻦ ﺩﻟﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﭘﺎﺷﻮ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﻧﮑﻦ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﻮﺍﺯﺷﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺮﺵ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺷـــــﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ،ﻗﺒﻠﺶ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮎ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺫﺍﺷﺖ ﺍﯾﻨﺪﻓﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺫﺍﺭﯼ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻻ ﺍﻗﻞ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻭﻥ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﻠﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺍﺯ ﺯﯾﺮﻩ ﺑﻠﻮﺯﺵ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﺶ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﻭ ﻫﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻠﻮﺯﺷﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺳﻮﺗﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻡ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺑﺮﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﯿﺴﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻮ ﺷﺮﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﺗﻮ ﮐـــــﻮﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺒﻨﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺁﺑﻢ ﺑﯿﺎﺩ ، ﮔﻔﺖ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﺳﻢ ﺳﺎ'ﮎ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺷـــــﻬﻮﺗﻨﺎﮎ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭﮐﯽ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺗﻮ ﻓﯿﻠﻢ ﺳـــــﻮﭘﺮ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺎ'ﮎ ﺯﺩﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻋﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﺤﻄﯽ ﺯﺩﻩ ﻫﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﮐــــﯿﺮﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺎ'ﮎ ﺯﺩﻥ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺰﺩ
ﺍﺯﺵ 3 4 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﯾﻪ ﻟﯿﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﺩ ﺑﻪ ﮐـــــﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻒ ﺕ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﻣﻨﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺩﺵ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﺧﻪ ﮐــــﯿﺮﻡ ﯾﻪ 17 18 ﺳﺎﻧﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻩ ﮐــــﯿﺮﻡ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻧﺎﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺮﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺟﯿﻐﺸﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻣﻮ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﻢ ﺷﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﺳﺎ'ﮎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻠﻨﺒﻪ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺁﺑﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻫﻤﻮ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﭘﻮﺯﯾﺸﻦ ﮐـــــﯿﺮﻣﻮ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﮐـــــﯿﺮﻣﻮ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﮐـــــﻮﻧﺶ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﻌﺪﻩ 6 7 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺯﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺑﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﯾﺰ ﺗﻮ ،ﺑﺮﯾﺰ ﺗﻮ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﺮﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐـــــﻮﻧﺶ.


#پایان

🫦💦@dastane_Hott 📖

📚داستانکده | رمان

19 Oct, 15:49


راحت بشی ولی باید مطمئن شوم که راست گفتی و راهی برای ادامه زندگی نمانده باشه و آدرس خودم و که محل کارم بود دادم بهش و شماره دادم بهش خصوصا که فهمیدم پنج ماه هست که با همسرش نیست و به قصد طلاق آمده منزل مادر بزرگ مادری .به خودم گفتم احتمالا هنوز وارد رابطه نشده با کسی و منم که نیاز دارم به یکی که رفاقت کنم و رابطه داشته باشم اینم که بدنش خوبه و سینه ها و باسن رو فرمی داره که همین منو شهوتی می‌کرد خصوصا وقتی دستمال برداشتم و دستم و دراز،کردم اشکهای چشمش و از روی صورتش،پاک کنم با انگشت صورتش و کمی نوازش کردم پوست صورتش نرم بود و عمدی پرسیدم شاید هوای شوهرت و نداشتی و ازش،دوری می کردی که اینطوری رفتار می کرده که گفت اصلا اینطور نبودم برعکس با اینکه هیچ توجه نداشت و بمن اصلا اهمیت نمی‌داد باید برام لباس بخره و نیازهای منو براورده کنه تا همین اواخر هم خودم و همیشه برایش آماده می‌کردم ولی انقدر منو کتک زد و توهین کرد که دیگه احساسی نداشتم بهش . پرسیدم کیفیت سـکـس هایش با تو تو رو راضی می‌کرد اول ساکت شد مثلا خجالت کشیده گفتم این چیزها خجالت نداره آیا تو رو راضی نمی‌کرد دوستش نداشتی و لذت نمیبردی ؟ که گفت تا این آخری ها خوب بود دوست داشتم باهاش سـکـس می‌کردم اما مدتی دیگه انقدر منو کتک زد دیگه برایم لذتی نداشت اما اون خوب سـکـس می‌کرد و اگر مشکل نداشتیم دوست داشتم که می‌آمد سمت من ولی از سال گذشته دیگه دوست نداشتم و بهش توجه نداشتم و نزدیک پنج شش ماهی هم هست که دیگه از خانه قهر آمدم برای طلاق .در حالی که سرش و پایین انداخت و اشک می‌ریخت من رفتم فوری عقب و ابتدا با دستمال اشک‌هایش را پاک کردم و چانه اش را گرفتم بسمت بالا آوردم که توی صورتش نگاه کنم چشمم افتاد به گردنش و قسمتی از بالای سینه اش و از قسمت چاک یقه خط سینه اش را دیدم و ناخواسته کیرم سفت شد که چشمش خورد به جلوی شلوارم که کت و شلوار تنم بود . سعی کردم سرش را روی شانه ام بگذارم با نوازش تا با کمی مالیدن گردن و سینه و غیره تحریک کنم و برای رابطه باهاش قرار بگذارم ولی با دیدن بلند شدن کـیـرم که سعی کردم عمدی به بهانه پنهان کردنش اونو متوجه کنم اما ناگهان حالش عوض شد و گفت ببخش باید بروم و شروع کرد تشکر کردن منم اصرار نکردم که نپره .گفتم هماهنگ شو تا هم برایت وکیل بگیرم و هم بعد بیا دفتر من تا ببینم چطور میتوانم بیشتر کمک کنم که هم زودتر تمام شود هم اذیت نکنه تو رو . اما جوری وانمود کرد نیازی نیست و مزاحم نمیشه . دیدم اینطوری میگه گفتم خود دانی این شماره های من هست هر ساعتی خواستی زنگ بزن اگر خواستی کمک میکنم زودتر راحت بشی. و پیاده شد رفت و از پشت نگاهش کردم اندامش بد نبود اگر داغ و هات باشه باهاش رفاقت می‌کردم البته در مورد خودم نگفتم سن من از این بیشتر هست ، من ۴۴ سال دارم و اون ۳۵ سال داره . خیلی زود باقی خاطره رو می‌گذارم که وارد اتفاقات سـکـس می‌شود بخش بعد . اما قصد من تعریف خاطره برای لذت بردن کسی نیست بلکه هدف من موضوعی دیگه هست یعنی اینکه بعضی از زنها فریبکار هستند و هدف و نیت آنها رسیدن به پول هست و اینکه ما مردها با اینکه همه جوره سعی می‌کنیم شرابط این ها را بهتر کنیم اما اینها فکر حقه بازی هستند که چون این اتفاقات رخ داده نمی‌خواهم شناخته شویم . من هم از هر نظر فردی عادی هستم مثل خیلی از مردهای دیگر که در سایت هستند البته قد بلند هستم ولی اندام معمولی و چهره ای عادی البته شغل من و درآمدم بد نیست . هرچند ثروتمند هم نیستم.
نوشته: ؟؟؟

#پایان

🫦💦@dastane_Hott 📖

📚داستانکده | رمان

19 Oct, 15:49


.
👅🔥#مطلقه

سلام این خاطره ای هست که از رابطه با یک زن جوان در یکسال گذشته و آشنایی با او هست که فقط برای این مینویسم که تجربه ای که داشتم رو به اشتراک بگذارم . اصراری به راست بودن آن و باور کردن کسی ندارم . مهارتی هم در نوشتن و تعریف داستان ندارم . وقت خودتان را برای خواندن این مطلب نگذارید اگر برای خواندن داستانی سـکـسی آمدید، به سراغ داستان دیگری بروید . خصوصا اگر کم سن و سال هستید اصلا این مطلب مناسب شما نیست . این را نوشتم تا وقت شما با خواندن آن تلف نشود .چند وقتی از جدا شدنم از همسرم می‌گذشت ولی هنوز جای خالی اونو احساس می‌کردم ، در تنهایی صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و زدم بیرون از خونه ، صبح ساعت شش و نیم بود موزیک و پلی کردم و خیابان ها توی این ساعت تقریبا خلوت هست .سر یک خیابان که خواستم گردش به راست کنم آنطرف تقاطع چشمم به خانم جوانی خورد که اطراف اش را چند سگ ولگرد گرفته بودند و همه سگها از این که زن جوان وحشت کرده بود احساس رضایت می‌کردند و شدید تر پارس میکردند ، ابتدا خواستم بی توجه به راه خودم ادامه بدهم ولی با نگاهی به اطراف متوجه شدم هیچ کسی به خودش زحمت مداخله کردن و نجات این زن که شدید ترسیده نمیده و البته تصور می‌کنم از اینکه چنین نمایشی و اول صبح در حال اجرا هست ، سرگرم شده و با نیش خندی به مسیر خود ادامه می‌دادند. تصمیم گرفتم توقف کنم و زن جوان که شدید وحشت زده به دیوار چسبیده بود و از این شرایط نجات بدهم ، پیاده شدم و دویدم سمت زن جوان و سگ ها ابتدا خواستند مرا هم با نشان دادن دندان‌ها و پارس شدید بترسانند ولی من می‌دانستم آنها قصد حمله ندارند و فقط طبق عادت سگها که دوست دارند کسی بترسد و فرار کند تا دنبالش کنند و اینگونه به سر دسته خودشان نشان می‌دهند که عضوی قدرتمند و مفید در گروه هستند که از قلمرو بخوبی مراقبت می‌کنند، اما منم می‌دانستم اگر به سمت آنها بدوم بدون ترس و با تکان دادن دست یا برداشتن سنگی یا چیزی از روی زمین یا حتی وانمود کنم سنگ برداشتم و دستم و به حالت پرتاب سنگ سمت آنها تکان دهم فرار می‌کنند و بهمین دلیل بود که بدون ترس ب سمت سگها دویدم در حالی که اگر سگ ها نمی‌ترسیدن و بسمت من می‌آمدند فوری فرار میکردم ، خلاصه سگها ابتدا کمی عقب رفتن و با ادامه دادن من کاملا از آنجا دور شدند .زن جوان که تقریبا قدی حدود ۱۷۵ و سن و سال ۳۲ تا ۳۵ می‌خورد با چشمان درشت و صورت معمولی که در نگاه اول شبیه نفیسه روشن بود ولی بعد که دقت کردم فقط بینی و چشم هایش باعث می‌شد چنین برداشتی کنم و هیچ به نفیسه روشن شباهت نداشت پوست صورت سفید با شال و مانتوی بلند و آرایش اندکی که مثل هر زن معمولی بود از من تشکر کرد منم که َ سمت ماشین میرفتم از اینکه انقدر وحشت کرده بود دلم سوخت گفتم تا میدان سوم میروم اگر مسیر شما هست سوار شوید ، اول وانمود کرد که نمی‌خواهد مزاحم شود ولی وقتی دید هیچ ماشینی هم آنجا سوارش نمی‌کند و باید مقداری تا ایستگاه تاکسی خطی پیاده برود سوار شد عقب ، در طول مسیر یادم نیست دقیقا چه صحبت هایی مطرح شد که گفت تا دفتر پلیس قضایی می‌رود برای ثبت درخواست طلاق و اینکه گفتم منم جدا شدم و گفتم بخاطر یک بچه که میگی داری عجله نکن زود تصمیم نگیر و شروع کرد تعریف کردن از سختی هایی که کشیده و اینکه شوهرش اصلا کار نمی‌کند و فقط وسیله های خانه را می‌فروشد و در خانه مشغول بازی با بازی‌های کامپیوتری هست و سالها تحمل کرده حتی خانه اش را از تهران که مستاجر بودند به روستاهای یکی از استان‌های اطراف بردند ولی این وضعیت درست نشده و حتی اخیرا کتک هم می‌زند و دیگه چاره نداره و اینکه پسره گفته طلاق نمیدم و باید شرایط و قبول کنی و حتی لباس مدرسه بچه رو پاره کرده نگذاشته بچه سال اول پیش دبستانی را به مدرسه برود و دیگه هیچ راهی نداره و گریه میکرد . اول دلم سوخت وقتی دیدم اینقدر بی پناه هست و خانواده خودش هم کاری نتوانسته برایش انجام دهد و از فقر و نداری بیش از حد خسته شده و اینکه گفت خیلی خیلی شرایط سختی و تحمل میکرده تا دیگه تحملش تمام شده . من هم به مقصد او رسیده بودم و توقف کرده بودم و بسمت عقب برگشته بودم باهاش صحبت می‌کردم اونم داشت در جواب من توضیح می‌داد چاره ای نمانده جز طلاق و در حالی که داشتم با او صحبت می‌کردم دقت می‌کردم به اندامش که دیدم سینه هایش حدود هشتاد یا هشتادو پنج هست و یک شیطنت خاصی توی چشمهایش بود و خصوصا اینکه وقتی تعریف میگرد خوشبحال خانم شما که همسری با تربیت و امروزی داره و بعد که گفتم منم جدا شدم این برق و توی چشمهایش دیدم که بیشتر شده .شروع کرد میشه راهنمایی کنید چقدر زمان میبره و چکار باید کنم و این حرفها که منم گفتم دقیق نمیدونم چون من وکیل گرفته بودم اگر واقعا تصمیم گرفتی جدا شوی کمک میکنم و اینکه وقتی گفت همسرش تهدید کرده و می‌ترسه جوگیر شدم گفتم غلط کرده ، نترس برایت وکیل میگیرم کمک میکنم

📚داستانکده | رمان

19 Oct, 11:44


دستمو دور تنش حلقه میکنم و فشارش میدم به سینم. به کوچیکی یه گنجشک شده بین دستام. تند تند نفس میکشه و هنوز یه لرزش خفیفی می کنه، چسبیده به تنم. شیوا با تعجب می پرسه این چه جور ارضـا شدنی بود ؟ یالا. منم می خوام. بعدم رو من دراز میکشه و در گوشم میگه : نمیخوای کار نصف فتو ادامه بدی ؟ بعدم خم میشه رو ساناز و هی صورتشو می بوسه : قربون دوستِ سـکـسیم برم. من یه بار پیشونی ساناز و یواش میبوسم و میرم پشت شیوا. آروم سرشو هل می دم تا لبهی سوراخشو و هی فشار میارم تا بره توش. هی هم لیز میخوره میره بالا تا رو خط کـونش یا پایین لای لبه های کـسش. بعد از چند بار خودش دستشو بیاره پشت و سر کـیـرمو میزون میکنه رو سوراخ تنگ کـونش. کـیـرم نمیره تو. سرش خم می شه عقب. دستمو دراز می کنم . گردنشو از پشت می گیرم.نفس کشیدنش سخت میشه و با خرخر قاطی می شه و صورتش هی سرخ تر. منم بیشتر به عقب می کشیدمشو بیشتر فرو می کردم تو تنگی سفت کـونش. ساناز بین پاهامون خوابیده . میچرخه و بلند میشه یکی از سین های شیوا رو تو دهنش می کنه. صدای آخ گفتنش تا میخواست در بیاد فشار دستمو دور گردنش بیشتر می کردم و صداش خفه می شد تو تقه ی تلمبه ی بعدی من. میدونستم هرچی اکسیژن کمتر برسه لذت بیشتر می شه. میدونستم یه مشت دیوانه سر این کار خفه شدن وسط سـکـس، حتی جـق. حالا میفهمیدم چرا. نمی خواستم تموم شه و منم صدام در اومده بود و هر از چندی خم می شدم تا لا به لای لب گرفتنای شیوا و ساناز لباشونو بخورم. سرم گیج می ره از خوشی و چشمامو می بندم. سرمو بالا میگیرم و تو تاریکی پشت چشمام فقط به تلمبه زدنمو تندتر زدنش فکر می کنم. کـونش دور کـیُرم جا باز کرده و حالا با زاویه تو و بیرون میکنم کـیـرِ سنگ شدمو تو کـون باز شده ی اون. یه صدا تو مخم میگه : همیشه مراقبِ آرزوهات باش بچه. بعدم ناگهان خودم رو می بینم که یه گوشه ی اتاق ایستادم و دارم از دور به خودم تو تخت با ساناز و شیوا در حال تلمبه زدن نگاه می کنم. انگار که از خودم بیرون زده باشم. و بعد همش به نظرم مسخره اومد. خیلی کـس شعره میدونم. ولی ناگهان کلش عمیقآ بی ارزش و بی لذت بود. ملغمه ی کثیفی از عقده ها و فیلمای پورن و جفای پشت به پشت. مردم مریض و ننه باباهای کـیـر کله و پلیسای حروم زاده. دو تا بچه هفتادی بودن، وسط هیاهوی آرمان ها و آرزوهای سر تا سر دروغ آدم بزرگ های اطرافشون. تابلو های تبلیغاتی و درصد سود بانک ها و منبر ها و شعار ها و شبکه ها.و کیون این خر تو خری، اونها انقدر هیچ چیز نمی دونستن که بی هدف تن به هر کاری می دادن.نا بالغان بزرگ شده. بزرگ نماهای ترسیده و گیج. و بیچارگی این بود که فقط دو تا نبودن. یه نسل بودیم، پر شده تا خرخره از عقده های سنگین جنسی. حقارت ها و زورگویی ها و محدودیتِ تعصب های کور ِ تمام کسایی که فکر میکردن ما یه افسار داریم برای کشیدن. اونم وقتی اینترنت زیر دستامون بود و شبکه های هزار هزارِ آنتن ها سگ پدر تو آسمون. هممون به یه اندازه بی گناه بودیم و در عین حال گناه کار. دیوانه ی زنجیری بجای کردن ، بالای منبر رفتی سخنرانی می کنی. چشمامو باز می کنم و می خوام ادامه بدم اما، کیرم یواش یواش میخوابه و هیچ حسی از خواستن برای ارضا شدن دیگه تو تنم نیست. شیوا میگه چی شد؟ میگم هیچی دخترکم. هیچی. هیچ کدام مقصر نیستیم. بعد بغلش میکنم و شروع میکنم به اشک ریختن، بین دوتا دختر لخت. آروم بغلم می کنن از دو طرف.بعدم اونا خوابشون میبره و من بلند میشم میرم نون سنگک داغ میخرم با پنیر تبریز و یه ریزه ریحون و آب پرتقال. بعدم میام و چایی رو آتیش می کنم و یه نخ علف دود می کنم تا چایی دم بیاد. بیدارشون می کنم و با موسیقی و خنده، عصرونه بهشون میدم و با بغل بوس بدرقشون می کنم به سمت خونه ی ننه باباهاشون. بعدم تو سینه پر از بغضم، قسم می خورم که دیگه این کارو تکرار نکنم. اونم وقتی طعم لذت بی نهایت سـکـس با مهتاب رو چشیده بودم. لذتی که نباید بهش بگم سـکـس چون تمامش چیزی نبود جز جا به جایی احساس. هر لحظه دخولش برامون قصد یکی شدن تنامون بود و هر بار ارضـای همزمان شدنمون، نشونه ای بود برای پاکی سـکـسمون. حالا فقط خنده های شیطون و برق زدن چشماشون تو دانشگاه وقت سلام و چاق سلامتی یاد آور اون روزه برام.
نوشته: ؟؟؟

#پایان

🫦💦@dastane_Hott 📖

📚داستانکده | رمان

19 Oct, 11:44


هر بار صدای جیغش بلند تر می شه و من هر لحظه سگ تر.صدای آه و نالش،جیغ و ضجه میشه و بعد تند و آروم، پشت سر هم، آه میکشه و توش حسابی خیس میشه.بعدم یهو نرم نرمک لرزشش بیشتر میشه و آخرش یه جوری میلرزه که میفهمم تموم. در می آرم و خم میشم روش تا ببوسمش. با ولع لبمو میخورد و زبونمو میمکه تو دهنش. خودمو عقب می کشم و می گم : دوست داشتی ؟ میگه: دوست دارم. بزار توش باشه. تورو خدا بزار توم باشه. دوباره بلند میشم و آروم فرو میکنم تا ته توش. میخوابم رو توده ی مچاله شده ی کنج دیوار میگم : خوبی شیوا ؟ میگه : من خیلی خوب شدم دل و جونم، تو ادامه بده تا بشی. میخوام آبتو بیارم. می خوام تا آخرش و بخورم برات. این دستتم در بیار عزیزم،داره میسوزه خیلی. میگم ساناز به نظرت چیکار میکنه ؟ همزمان انگشتمو آروم در میارم. موقع در آوردنش صورتش جمع می شه تو هم. بعد میخنده میگه : فک کنم داره جـق میزنه بیچاره، با این همه سر و صدای ما. ساناز صدای خندشو میشنوه از تو حال.بلند میگه،: نمی خواید تمومش کنید ؟ چند بار ؟ چقد آخه ؟ میمیریا شیوا. صداش شاکیه. یه ذره جای شیوا رو باز تر میکنم تا پاهاشو بده عقب، از بین پاهای من. انگشت و کـیـرمو در میارم از تو سوراخاش. دوباره میگه : تورو خدا بکن توش. الان دوس دارم توم بمونی. شیطنت یهو میره زیر جلدم. بی معطلی انگشتمو میکنم تو کـسش و سر کـیـرمو می زارم رو سوراخ تنگ کـون ِ سرخ شدش. جفتمون خیس عرقیم و خسته. یهو میچرخه صورتش سمتم : چیکار داری میکنی پانتا جانم ؟ بخدا خیلی می سوزه. تو مگه دوسم نداری ؟ بذار یه دفعه دیگه. یه ذره فشارو بیشتر می کنم و می گم : فقط برای اولش میگن درد داره، بعدش همش لذت ِ دیونه. میگه : بابا یزید خب من بار اولم ِ. میگم :الان با شصت وا شده آمادس، بزار امتحان کنیم اگه دوس نداشتی تمومش میکنیم.هر لحظه که خواستی. سر میگردونه و کـونشو میده عقب. چیزی نمیگه ولی قبول کرده. من شروع میکنم آروم جلو عقب کردن سرش دم سوراخ تنگ اون. عین دیوار سفت ِ و من آروم آروم فشارو بیشتر می کنم. اون اول زیر لب آه و اوه می کنه و هی با بیشتر شدن فشار کـیـرم رو سوراخش صداش میره بالاتر. ناغافل دو دستی چنگ میزنم به لپای کـونش و تا جایی که زور دارم هل میدم تو.کلش فرو میره یهو تو سوراخ تنگ کـونش. خیلی تنگ تر از چیزیه که فکر می کردم. چنان جیغ بلندی می کشه که خودمم اولش می ترسم : آی ی ی ی ی سوختم … جرم دادی … در بیار … توروخدا درش بیار دارم می میرم پانتا. دوست دارم پانتالو … دوست دارم … بس ِ … دستمو میزارم رو دهنش و موهاشو میکشم عقب و دوباره تنگ فشارش میدم تو سه کنج. میگم : تحمل کنم عزیزم. تحمل کن جون دلم. الان تموم میشه. الان دردش میره. سانت به سانت کیرمو آروم فرو می کنم تو و هرچی جلوتر میرم صدای آخ اون بیشتر می ره بالا.می گم : همه ی زندگیم، یه ذره دیگه مونده فقط. یه ذره ی دیگه. یه بار تحملش کن. ببین این دیگه آخرش ِ. توم شد. کـیـرم تا ته اون تو و اون، چشماش از حدقه میخواد بزنه بیرون انقدر که باز شده. مثل دهنش که وا مونده ، ولی صدایی از توش نمیاد. می خواد داد بزنه انگار ولی نفسم نمی تونه بکش ِ. به خودم میگم: مرگ یه بار شیونم … یه روز یه نفر باید این کارو براش بکنه. بعدم دیگه حوصلم از جنتلمن بازی سر میره. یه بار دیگه مشتی تف میندازم بالای دولم که نصفه تو کـون اون. بعدم ناغافل شروع میکنم به تلمبه زدن. اون دیگه جیغ نمیکشه. نفسش برا چند لحظه بند میاد و یهو شروع میکنه به عربده. انگار که بخواد بیهوش شه. کـونش اینقدر تنگه که میترسم قفل کنه. شدت ضربه هامو بیشتر می کنم و با هر ضجه ی اون کـیـر ِ من بزرگتر و سفت تر می شه.بزرگتر شدن کـیـرمو تو کـونش اونم حس میکنه : پاره شدم، پانتا پاره شدم … خون داره میاد. بس کن … تمومش کن… نمی تونم تحمل کنم … داره میخوره تهش …یهو در اتاق با شتاب باز می شه و ساناز وحشت زده با فریاد می دوه سمت ما. ساناز : شیوا چت شد ؟ چیکار کردی باهاش دوباره ؟ ولش کن نره خره بی همه چیز … عوضی بی شرف … روانی … خودشو پرت میکنه رو من تا از شیوا جدام کنه و همینجوریم فحش و فضاحت رو میکشه به من. من می کشم بیرون و غلت می خورم رو شیوا با ساناز روم. از دور گردنم می کشمش پایین و می اندازمش رو تخت و دو تا دستشو با یه دست می گیرم.اون رو شیوای بی جون و لخت افتاده و هی داره جیغ وداد می کنه و دست و پا می زنه. یه دونه محکم میزنم زیر گوشش …یهو ساکت و بی حرکت میشه. بعدم پقی میزنه زیر گریه. شیوا اونطرفش لخت و عرق کرده بغلش می کنه و در گوشش یه چیزایی زمزمه می کنه. ساناز زل زده تو چشم ای من و هنوز گریه میکنه و میگه : فک کردم داری میکشیش. عصبانی و وحشی میگم : تو لَلَشی ؟ گه اضافی خوردی سرتو انداختی اومدی تو. لخت وایسادم جلوش و سیخ ِ سیخم. نگاش از چشمام تا کـیـرم میره پایین دوباره میره بالا.

📚داستانکده | رمان

19 Oct, 11:44


.
👅🔥#گروپ

به گمونم شیوا یه رگش مغولی بود اصلا حروم زاده. با اون دوست کـیـری ِ بد اخمش، ساناز. از این کُـسای ریزه میزه ی کردنی. صورتش شکل اَن بود شیوا، عین پسرا بود حتی ، سینه های بزرگ و کـون ِ چشم نواز. کلا یه ذره تاپاله بود ولی خب، نمیدونم سر چی، خیلی دوسم داشت.تازه چشماشم بود. چشماش، وقتی که می خندید از ته دل، کار خودش رو می کرد تو قلقلک زیر شکمت.مث اسب ِ بارکش می تونست ساعت ها زیر ِ کـیـر دووم بیاره و تازه تهش بچرخه با صدای خمارش بت بگه : بازم میخوام. بازم بکنیم ؟. توام اگه نمیخواستی مهربون و بامزه میومد جلو پاهات می نشست و آروم با دول خوابت ور می رفت و بعد زیپتو پایین می کشید و به ظرافت جراحا دستشو سر می داد تو شلوارت ، زیر شرتت. انگشتای گوشتیش دور کـیـرت حلقه می شد و بیرونش می کشید از تو شلوارت. بعدم انقدر عجیب و عمیق، می خورد و می خورد که نتونی نکنیش. می شد پشت به پشت چندین بار وحشیانه باهاش خوابید و بازم ادامه داد تازه. بار دوم بود و داشتم تمام تلاشم رو میکردم که همزمان با تلمبه زدن ِ داگی، انگشت ِ شصتمو فرو کنم تو کـونش. درد داشت و هی دستم رو پس می زد. منم هی فشار ِ ضربه هام رو بیشتر می کردم تا صداش بیشتر در بیاد. همیشه یه جایی میرسه که سرت از خوشی و کمی اکسیژن گیج میره و کـس و کـون و کـیـر و پستون دیگه معنی فیزیکی خودشون رو از دست میدن. همه چیز اون لحظه میشه واست یه حس گنگ و سنگین. یه چیزه انتزاعی بی ربط. یه بادکنک پر آب که باید بترکه. یه چیز نرم که باید پاره بشه . یه غار بی ته که فرو می غلطی توش. اون وقت،تو یک لحظه، بزرگترین لذت دنیا برات میشه، بیشترین لذتی که می تونی به طرفت بدی، تو رختخواب. حس بیشتر خواستنش رو تو تغییر شیوه ی جیغ کشیدنش می فهمیدم. فقط به تلمبه زدن فکر می کنی و جر دادنش. سفت و سفت تر کردنش. در آوردن بیشتر صداش. جیغش.نالش. آه کشیدنش. ضربه های محکم تر رو لپ سرخ شده ی کـونش و فرو کردن اروم شصتم تا نصفه تو تنگی سفت شده ی کـونش وسط یه جیغ بلند. تو رفت و برگشت کـیـرم یه لحظه توقف می کنم. میزارم تا دسته توش باشه و دست نگه می دارم. دست آزادم و از بغل می بردم بین پاهاش و چوچولشو سفت فشار میدم.میلرزه بدنش زیر دستام. بعد شروع می کنم به بازی و چپ راست کردنش. همزمان تو گوشش میگم : شل کن شیوا … شلش کن . میخوام جلوتر برم. میخوای تا ته بکنم ؟ میخوای سفت بکنم ؟ چی میخوای شیوا ؟ بگو بهم. حرف نمیتونه بزنه دوباره یه جوری زیر دستام میلرزه که خوشم میاد. شروع میکنم به تلمبه. از آروم به تند. توش خشک شده و کـیـرم سخت تو و بیرون می شه.اون انگار دردش میاد. انگارم که خوششم میاد از درد کشیدنش. شستم حالا جاش باز تره. تا نیمه بندش بیرون میارم و تو می کنم. سوراخش جمع می شه یه ذره و دوباره باز می شه. تف می کنم روش . با هر بار تلمبه یه بند بیشتر فرو می کنم تو تنگی ِ کـون شل شدش. سرشو برمیگردونه میگه : تورو خدا نکن پانتا، خیلی درد داره. میگم دردش میره دختر، نمیخوای یه بارم تجربه کنی ؟ برمیگرده. تو این فاصله من تا ته انگشتمو فرو کردم اون تو و اون یه آخ بلند میکشه که درد قاطی شـهـوت توش داره. من نمی دونم چرا از درد کشیدنش بیشتر تحریک میشم و دوست دارم که بیشتر بهش درد بدم. مخصوصا وقتی هر بار شیوا بلند جیغ میکشید، سریع قیافه ی ساناز میومد تو مخم که الان تو حال نشسته و داره چیکار می کنه ؟. ساناز از من بدش میومد. حسابی. هزار بار زیر پای شیوا نشسته بود که با من بهم بزنه. منم تپ و توپ می شاشیدم به هیکلش البته دختره ی فسقلی رو. طبیعی بود البته. اون بچه مایه دار بود و ناز نازی، منم که یه آس و پاس ِ خیابونی وحشی. یه بار وسط کار نفهمیدم چی شد شروع کردم به زدن شیوا. مث سگ می زدمش و می کردمش. از دماغش خون میومد و تمام تنش سرخ بود و هق هق گریه می کرد و من بد تر می کردم. خیلی ترسید، خیلی گریه کرد، خیلی معذرت خواستم. آخرشم بخشید، ولی از اون به بعد تنها باهام نمیمونه. معمولان با ساناز میومد. از وحشی بودنم می ترسید هنوز و می فهمیدم که خوششم میاد اتفاقآ. خودش حتی یه وقتایی وسط خوردن کـیـرمو از دهنش می کشید بیرون و می گفت :فاز ِ تـجـاوز وردار. بعدم یه گاز نرم از سرش می گرفت که وحشی شم. تند تندم پشت بندش می بوسید سرش رو. منتها خشونت، بازی کردنش یه چیز بود و حس واقعیش چیز دیگه. چیزی که دوباره تو خونم داشت میزد بالا. موهاش و از پشت تو دستم می گیرم و می کشم تا سرش بیاد بالا. کـیـرم سنگ می شه از دیدن حس درد تو صورتش. سنگ تر و سفت تر. هلش میدم گوشه تخت. اروم اروم. تو سه کنج دیوار. هی هم جاشو تنگ تر می کنم. از دو طرف چسبیده به دیوار و شکل یه گره گوشتی شده، که قمبل کرده سمت من. انقدر تند تلمبه می زنم که دائم به دیوارا فشرده تر می شه.

📚داستانکده | رمان

19 Oct, 11:44


ساناز دست شیوا رومیگیره و میبره بین تا بین تـخـمام و کـونم. خودشم خم میشه و یهو تمام کـیـر تفی رو تا ته میکنه تو دهنش. خیلی بلده جـنـده. دست راستم از تو شرتش بیرون میاد. خوب بلده بخوره و دست چپم خوب جلو عقب می شه تو کـون شیوا. گردنش به سرعت بالا و پایین میره و زبونش بیرون میاد تا زیر کـیـر من. شیوا دست راستم منو می گیره و یه تف میزاره روش. بعد میبره تا سوراخ ِ کـون کوچیک و صورتی ساناز و بعد می کنِ تو… پشتشم سریع میگه : نچ نچ … ساناز خانوم زید دزد. تنبیه شدی. ساناز با کـیـر من تو دهنش خندش می گیره و هوا به سرعت از اطراف کـیـر خیسم رد میشه. یه ریزه میسوزه و یه ریزه خنک می شه من دستم بی اختیار تا دسته میره تو کـون ساناز. سرشو میاره بالا و یه آه ریز میگه و همزمان لب پایینش رو گاز میگیره. بعدم میگه : میشه شروع کنی ؟ شیوا نمیزاره من جواب بدم. میگه : نخیرم … تنبیه تموم نشده. اونجا دراز کشیدم و دو تا انگشت دو تا دستم تو کـون دو تا از بچه های دانشکدس. هجوم یه عالمه رویا و جـق . پـورنو و آرزوی سـکـس سه نفره. یه اتوبوس پر از هوس. پر از شـهـوت. دو تا لـز و یه کـیـر. خیلی غیر منتظره. خیلی احمقانه. ساده. و حالا بی ارزش. شیوا دستمو یواش در میاره و سر ساناز و میبره بین پاهای خودش. ساناز صورتش معلوم نیست و فقط داره صدای ملچ ملوچش میاد. انگار که تو دهنش مک بزنه و بعد بکشه تا چوچول ول شه. شیوا چشماشو بسته و دو دستی داره تخم و سوراخ کـون من رو می مالونه. تو صورتش پر از لذت و هر از چندی دهنش باز می کشه که آه بکشه ولی صدا نمیاد ازش بیرون. خوشم میاد. هر کاری که یه نفر با جونُ دل انجام بده آدمو سر ذوق میاره تو رختخواب. تو جاهای دیگم همینجوریه به گمونم. سر میخورم میرم پایینتر بین پاهای ساناز و کـس کوچولوی ساناز ُ تمام کمال میکنم تو دهنم و نوک زبونم رو فشار میدم رو چوچولش. انگشت اشارمم همزمان از کـونش در میارم و شصتمو آروم هل میدم توش بجاش. یه لحظه دست از خوردن بر می داره و یه جیغ قاطی شده با آه میکشه ساناز. شیوا عین وحشیا دوباره کلشو هل می ده بین پاهاش و میگه : وای نسا. بخورش سانازکم. محکمتر بخورش. حس انگشتای ظریف و کوچولوی ساناز دور کیرم، که می چرخن و بالا و پایین میشن. منم وحشی می شم و وحشی تر می خورم . نوک زبونم رو دورش می گردوندمو و هر از چندی یه گازِ آروم از لبه های کـسش می زنم. شیوا حالا دهنش که باز میشد، صدای جیغ های کوتاهم میومد بیرون ازش. ساناز سرشو میاره بالا و دست راستشو از رو کـیـر من بر می داره، سریع دو تا انگشت وسط دستشو تا ته می کنه تو کـس شیوا و تند تقه میزنه به تو و بیرون. شصتشم میزاره رو چوچول شیوا تا با حرکت تند دستش تکون بخوره. شیوا دیگه یه ریز جیغ های ممتد می کشه. ساناز اروم میره بالا از بین سینه های شیوا و جلو صورت شیوا میگه : تو رو خدا بزار شروع کن. می خوام شیوا. همین الان. بعدم سفت می ره تو لبای شیوا و سنگین مشغول خوردن لبای هم می شن. من از زیر ساناز بیرون میام و بی معطلی تا ختنه گاه هل میدم تو کـون سفید ساناز. دور تا دور کـیـرم حس متحرک عضله های کـونش و صدای جیغش. از همون اول وحشی و تند تلمبه می زنم و ساناز شروع می کنه به داد زدن. آنقدر بلند که میترسم یه چیزیش شده باشه. دست نگه می دارم و می پرسم خوبی ساناز؟ سخت سرشو میچرخونه و با چشمای نیمه بازش زمزمه میکنه : نگه ندار. ادامه بده. خواهش می کنم. دوباره شروع میکنم. با خنده. سفت تر و تندتر از قبل. شیوا دائم تا صدای جیغ های ساناز بالا میره شروع میکنه به خوردن لباش و بستن دهنش. من دستشو می می گیرم از زیر میزارم رو کـس ساناز. شیوا بلند میشه و شروع میکنه به ور رفتن با چوچول ساناز و لب گرفتن از من. زبون شیوا رو دارم تو دهنم می مکم و کـون سانازو تا جایی که بتونم تو تر میفرو می کنم. هی جلو جلو میره تا میرسه به لبه ی تخت. منم هی میرم جلوتر تا لبه ی تخت گیر می افته. کـیـرشو میخواد بده جلو . مچاله می شه ته تخت و دیگه جلوتر نمی تونه بره. حالا داره تا ته کـیـرم فرو می ره تو کـونش و حس میکنم سرش آروم به چیز غضروفی می خوره. شیوا دوباره میره پایین و سرشو از بین پاهای من بره تا بین پاهای ساناز و هی کـسشو لیس می زنه. هی هم زبونشو بیشتر می یاره تا کـون ساناز. تـخـمای من می با هر بار تلمبه میخوره به چونه و گردن شیوا. هیم سر زبونش میخوره بهشون. تا ته میکنم تو یه بار دیگه . نگه می دارم تا شیوا تـخـمامو بخوره. ساناز انقدر جیغش زیاده شده که خودش با یه دست جلو دهنش رو میگیره و با دست دیگش منو هل میده عقب آروم. منم فشارو بیشتر می کنم و ضربه هامو سنگین و کند تر. شروع میکنه به لرزیدن. بعد لرزیدنش بیشتر میشه یهو یه آب سفیدی با فشار میپاشه تو صورت شیوا. شیوا چشماشو میبنده تا آب توش نره و ساناز همینجور می لرزه و شل میشه رو شیوا. شیوا سرشو بیرون میاره و منم می کشم بیرون و خودمو پهن می کنم کنار ساناز.

📚داستانکده | رمان

19 Oct, 11:44


میگم : چی میخوای از جون زندگی من آخه عوضی ؟ شیوا سخت بلند میشه و سریع میاد تو بغلم و آروم گوشمو می لیسد و میخورد و ازم خواهش میکنه که آروم باشم. من ارومم ولی نمیخوام نشون بدم. بیشتر وحشی می شم و دست سانازو میگیرم که بلندش کنم و بندازمش بیرون از خونم. یهو خودش ارادی بلند می شه و سفت خودشو پرت می کنه تو بغلم. شیوا خشکش زده و منم ، زندگی دوباره جوری غافلگیرم کرده که توقعش را نداشتم. تا جایی که میدونستم اون همیشه از من متنفر بود. راستش حتی نمی دونستم چرا شیوا دوستم داره. نه پول و پله ای داشتم نه قیافه ای.با اون دماغ کـیـریم لخت وایسادم وسط اتاقم. شیوا لخت و خون چکون چسبیده تو بغل راستم. سانازم سرشو فرو کرده تو سینم و سفت تر خودشو میچسبونه به سمت چپم. یه لحظه تصویر خودمو از زاویه گوشه ی اتاق می بینم. خندم میگیره. یه اسکل سیخ و لخت با دو تا دختر خیس اشک تو هر بغلش. خوشم میاد. دستم رو میارم بالا و حلقه میکنم دور کمر ساناز. نرم نازکه. برعکس شیوا. تنش مثل آب زیر دستام. دستم رو کمرش سر می خوره و تا رو شروع کـونش میره پایین. هیچ ری اکشنی نداره. چند دقیقه همینجور وایسادیم وسط اتاق و من هی پایین تر می برم دستمو رو کـون ساناز. شیوا داره وا میره. جفتشون تو بغلم و من آروم میبرمشون تا ولو شیم رو تخت. شیوا بوی عرق میده و ساناز بوی عطر. منم هنوز سیخ. لای دوتا کـس. میگم : بخواب لامصب زشته. مهمون گریه او داریم آخه امروز. همزمان یه ذره دولمو تکونش میدم. شیوا خندش میگیره و سر که میچرخونم سانازم وسط گریه کردنش داره نیم خنده می زنه. پیرهن سانازو یکم میدم بالا و شروع میکنم به مالوندن کمرش. خیلی آروم. خیلی با حس. در گوشش میگم : شیوا الان می کشتمون آ. گریه نکن دیگه. شیوا میشنوه. میگه : چیکار دارید میکنید شما ها ؟ خجالت نمی کشید ؟من این جام ها. همزمان خودش دست سانازو میگیره میزاره رو کـیـر بی پدرِ من. خایه می کنم. تو دلم هری میریزه. به خودم می گم کـس کشا، همه چیز از قبل هماهنگ بوده. می چرخم سمت شیوا و میخوام بهش کـس شعر بگم که سری زبونش رو می کنه تو دهنم و مشغول خوردن لبهام میشه. دستای کوچیک و سرد ساناز رو کـیـرم و آروم نوازش می کنه و شیوا دستشو میبره پایین تا رو تـخـمامو نرم می چلونتشون. ساناز آروم سرشو بلند می کنه و نگام می کنه. زُلِ زُلِ، تو چشمای من. آنقدر نزدیک که خودم رو تو چشماش میبینم که دارم تماشاش میکنم.میگم : اینا همش یه شوخی و منم احتمالا رو اسیدم. ساناز میگه : ششششش… بعد موهاشو باز میکنه و میریزه رو صورت من. همه جا تاریک می شه و صورتش جلو میاد. میگم : تو همیشه بدت میومد از من … لب پایینمو انقدر سفت گاز میگیره که نمیتونم حرفمو تموم کنم. دستمو ناخودآگاه تا جایی که کشیده بشه، فرو میکنم زیر شورت ساناز. درست لای خط کـونش. انگشتام نرمی کـون کوچیکشو دوست دارن و از رو سوراخش رد میشن میرن پایین تر تا رو شکافشو و آروم همونجا میان دوراهشو فشار میدن تا بعد آروم برن جلوتر از روی لبه های گوشتی کـسش بالا تا رو چوچوله ی لطیفش. دست از مکیدن لب بالام بر می داره و آروم تو گوشم میگه : مراقب باش. اگرم میخوای نباشی نباش، ولی بعدش شوهرم باش. تو دلم میگم: دست شما درد نکنه. قبلا صرف شد. شمام از این باکره ها که هزار راه کـون داده. بلا تکلیفای مادر قحبه. مهاجران از اینجا رونده مونده. کـس گشاد های ارتش. متشکرم. سپاسگزارم. با دو تا انگشت لبه هاشو کنار می زنم وبا انگشت وسطیم نرم نرمک بازی می دم سرِ چوچولشو. یه آه ظریف می کشه با صدای زیر. عین دخترای ژاپنی. همزمانم لب آی نرم و گوشتی شیوا رو حس می کنم که داره نوک ِ کـیـرم بوس میکنه و بوسه هاشو هی باز و بازتر می کنه تا تمام کلش تو دهنش جا شه و بعد شله شله شروع می کنه به مکیدن، همونجور که می دونه دوس دارم.اون یکی دستمو رو ملافه های چروک و گرم می کشم تا پای شیوا رو پیدا می کنم و بعد از روی رونهاش میبرم بالا تا روی کـونشو به محض اینکه سوراخ کـونش رو پیدا می کنم انگشت اشارمو فرو میکنم تو کـونش. سرشو بالا میاره میگه : نکن درد می کنِ پانتالونه خان. همزمان چشماشم گشاد میکنه برام. دستمو بیرون می یارم و ساناز که داره نگاهمون میکنه میگه : نچ نچ … شیوا خانم بد عنق. تنبیه میشی. بعدم دست منو می گیره و انگشت اشارمو میکنه تو دهنش و می مکد. بعدم می بره تا کـون شیوا و اروم فرو میکنه توش. شیوا درد می پیچه تو صورتش و درد تو خندش گم می شه. بعد دوباره تا جایی که می تونه فرو میکنه تو حلقش. لباشو جلوتر می بره و یه ذره دیگشو تو دهنش جا میده. یه صدایی ق ِق از ته حلقش میاد. تعجب می کنم. از این کار خوشش نمیومد قبلآ. تحریک میشم مث سگ. خون میره تو کـیـرم و قنج تو دلم و کلفت تر می شم. شیوا ام تو حلقش اینو حس می کنه یه لحظه میخواد عق بزنه. کلشو بالا میاره و تفش رو قورت میده و خندش میگیره دوباره وقتی نگاش به ساناز می افته.

📚داستانکده | رمان

18 Oct, 14:58


بعد کـیـرشو کرد دهنم و داشتم سـاک میزدم و دیدم آیدا داره سارا رو حسابی میکنه ولی مهلا و شادی و الهام دنبال کـون من هستن و مثل اینکه سارا براشون تکراری بود . یکیشون کرده بود تو کـونم و یکی هم تو دهنم و یکی هم با دستم براش میمالیدم . هر سه تا منو حسابی کردن و بعد مهلا و شادی تو دهنم ارضـا شدن و آبشون رو خوردم ولی آیدا و الهام ابشون رو ریختن تو کـس سارا که گفتن آبشون رو از کـس سارا مک بزنم . منم یه ذره برام سخت بود و یه مکث کردم یهو الهام گفت اگر نخوری 5تایی میشاشیم دهنت همین امشب منم شروع کردم خوردن و مکیدن کـس سفید تپل و خیسش و اونا هم رو مبل ها و تخت ها استراحت میکردن و خوابیده بودن . الهام و مهلا داشتن میدن که خوب لیسیدم و گفتن خوبه توله گمشو یه ذره مرتب کن و رو زمین بخواب . منم گفتم اخه قرار بود کـیـرمو باز کنید که مهلا خندید و گفت کلید دست آیداست و خوابه ! باشه فردا دیگه و با الهام خندیدن . و گفتن کاراتو کردی پایین تخت من میخوابی البته ساعت حدودا 3 بود دیگه . مرتب کردم و رفتن پایین تخت رو زمین خوابیدم حدود ساعت 8 صب بود دیدم شادی منو بیدار کرده که برم پیشش باهام کار داره.
نوشته: ؟؟؟

#پایان

🫦💦@dastane_Hott 📖

📚داستانکده | رمان

18 Oct, 14:57


آیدا هم داشت تلویزیون میدید. الهام گفت به به توله سگ جـنـده ما ، چطوری؟ ببین امشب باید شل کنی و لذت ببری گفتم چطور مگه ؟ گفت آخه یه پارتی 5 نفره داریم . دو تا از دوستای شـیـمـیـل ما هستن با یه کـس که مثل خودت جـنـده هست برای ما . من هم خوشحال بودم که ترسیده بودم چون اولین بار بود کـون میدادم و میترسیدم. دیدم الهام یه لیست بهم داد گفت برو خرید کن و زود بیا که کار داری ! رفتم خرید و با هزینه خودم خریدم و وقتی برگشتم همه چیز رو گفتن آماده کنم و میز بچینم و مشروب هم اوردن و بعد آیدا اومد بهم گفت بیا بریم تو اتاق باید آماده بشی برای مهمانی ! یه چستیتی برام اورد که محکم زد تو تـخـمام و آخ گفتم و کـیـرم خوابید و کرد تو چستیتی و قفل کرد و بعد یه شورت بهم داد که فقط کـیـرمو پوشش میداد ولی سوراخ کـونم کامل پیدا بود و پوشیدم . گفتم خب الان لباس بپوشم که گفت نه دیگه همینجوری خوبه ! مگه توله سگ لباس میپوشه؟ منم گفتم باشه و رفتم بیرون الهام منو دید و گفت اوووف عجب توله سگی ، امشب خودم جرت میدم عزیزم . خودشون یه شومیز سـکـسی پوشیدن و مرتب منو پنجه میکردن . تا اینکه ساعت 11 دوستاشون رسیدن و سه تا خانم خیلی سـکـسی و خوشگل بودن و منم شـهـوتم زده بود بالا ولی از طرفی کـیـرم قفل بود و خیلی درد داشت تو اون قفل و از طرفی خجالت میکشیدم که لختم و یه شورت کوچیک پوشیدم ولی انگار اونا خبر داشتن از من و هرکدوم اومدن تو اول منو دستمالی میکردن خیلی راحت و از آیدا و الهام می پرسید این بود اون توله ای که می گفتید ؟ و مدام انگشت میکردن منو و میگفتن چقدر تنگم و میخندیدن و اون خانمی که باهاشون بود درسته جـنـده اینا بود ولی دوستشون بود و مثل من باهاش به صورت برده رفتار نمیکردن و اسمش سارا بود و سینه 85 و سفید و خیلی سـکـسی بود و اونم منو میمالید و دست به کـیـرم هم زد و گفت آخی دودولشو قفل کردید ؟ بعد نوک سینه هامو گرفت و گفت درد داری حتما ؟ سرمو تکون دادم و تایید کردم . گفت عیبی نداره یاد میگیری که دیگه از این دودول استفاده نکنی و با کـونت ارضـا بشی . الهام گفت توله سگ پذیرایی کن از خانما ، رفتم همه چیز اوردم و تعارف کردم و پیش هر کدوم میرفتم یه شوخی باهام میکردن و دست به جاییم میزدن مثلا کـونم، کیرم، سینه و… مشروب اوردم و شروع کردم ریختم براشون که یکی از دوستاشون که اسمش مهلا بود گفت الهام جون جیش دارم این توله سک شاش هم میخوره که الهام گفت هنوز وپنه ولی قول میدم دفعه بعد که اومدی بخوره برات که مهلا گفت اوکی ولی باید از یه جایی شروع کنه و گفت توله بیا بریم دستشویی و منو با خودش برد دستشویی و گفت زانو بزن و کـیـرمو در بیار تو شورتم و بیرون اوردم دیدم عجب کـیـره کلفتی داره واقعا فکر نمیکردم اینجور خانمی کـیـرش اینقدر کلفت و سفید باشه و جلوی من شاشید رو پاهام و گفت کـیـرشو با دهنم تمیز کنم و سـاک بزنم و کردم دهنم دیدم داره بزرگ تر میشه و وقتی سـاک میزدم یهو تا اخر کرد تو دهنم و حس کردم یه ذره داره ته حلقم میشاشه . بعد اوق زدم و کشید بیرون و گفت خودتو بشور و بیا بیرون. منم رفتم بیرون و مهلا خانم اولین نفری بود که توو دهنم شاشید و همه داشتن میخندیدن بهم و شروع کردم ادامه مشروب ها رو ریختن براشون و دیدم سارا رفت پایین و شروع کرد برای آیدا سـاک زدن واقعا خوب سـاک میزد . ایدا گفت سارا جون باید به سام هم یاد بدی سـاک حرفه ای بزنه ! گفت حتما براش کلاس میزارم چند جا با خودم میبرمش که یاد بگیره جُنـدگی رو و الهام گفت بشین رو زمین توله سگ !!! واقعا نمیدونستم چی در انتظارمه و قراره چی بشه ! یه لحظه فکر کردم زندگیم داره نابود میشه ولی یهو یادم اومد که همیشه آرزوی اینجور موقعیتی رو داشتم. توو این فکرا بودم که مهلا و شادی اومدن و لخت بودن و هر دو هیکل های بدنسازی و واقعا خوبی داشتن و شروع کردن با کـیـرشون زدن روو صورتم و کردن دهنم برای هر دو سـاک میزدم و الهام منو انگشت میکرد و برای یه مایع سردی میزد به سوراخ کـونم و بعد مهلا با سینه های بزرگش اومد مالید به صورتم و منم شـق درد شدید داشتم و گفت چیه درد داری توله ؟ عیبی نداره باید درد بکشی و … یهو دیدم یه درد شدیدی تو کـونم احساس کردم و داد زدم که مهلا زد تو گوشم و گفت خفه شو ، دیدم الهام نصف کـیـرشو کرده توو کـونم و مهلا گفت اگر داد بزنی 4تایی جوری میکنیمت که نتونی راه بری تا یک هفته ! ولی اگر شل کنی و دهنتو ببندی، قول میدم بهت خوش بگذره و آخر شب هم از آیدا جون خواهش میکنم کـیـرتو باز کنه . بعد الهام بیشتر روغن زد و گفت بچه ها این واقعا صفر کیلومتره !! اوف خیلی تنگه شاید داد بزنه و شورت هاشون رو کردن تو دهنم و الهام تا ته فشار داد تو کـونم با یه عالمه لوبریکانت و…جر خوردنم رو کامل حس کردم. بعد از ده دقیقه واقعا دیگه دردم کم شد و حس کردم کـونم دیگه بی حس شده و مهلا شورت هارو در اورد از دهنم و گفت دیگه کـونی شدی رفت .

📚داستانکده | رمان

18 Oct, 14:57


.

👅🔥 #شـیـمـیـل #ارباب_برده

این داستان کاملا واقعی هست و من کلا علاقه به بردگی دارم و همیشه با فیلم های ارباب و برده ارضـا میشم ولی متاسفانه ازدواج کردم و دیگه چاره ای نداشتم که در حد خود ارضـایی با فیلم ها خودمو راضی کنم. من و نازی بعد از چندین سال پول جمع کردن با زمینی که بابام بهم داده بود تونستیم یه خونه دو طبقه بسازیم و من خواستم طبقه پایین رو اجاره بدم و تو دیوار آگهی گذاشتم و مبلغ بالایی هم گذاشتم که اگر اجاره رفت بهمون کمک کنه ، افرادی که میومدن برای بازدید اکثرا یا گرون بود براشون یا اوکی نبودن و من و نازی تصمیم گرفتیم قیمت رو بیاریم پایین و داشتیم حرف میزدیم که یه خانم پیام داد که به دوتا خانم مجرد و کم دردسر و بدون رفت و آمد هم اجاره میدی ؟ منم دیدم با مبلغ اوکیه و گفت مشکلی نداره با نازی حرف زدم و اونم گفت برای ما پولش مهمه و اگر خوب و مطمئن هستن که اشکالی نداره و اونا حتی نیومدن خونه رو ببینن و با 4 تا عکس از خونه گفتن اوکیه و قرار گذاشتیم بریم املاک ، وقتی رفتیم دیدم دوتا خانم خیلی محجبه و مرتب و منظم اومدن و خیلی هم حرف نزدن و آروم ! بعد از نوشتن قرارداد ، کلید و خونه رو بهشون تحویل دادم و یک ماه گذشت و دیدم اجاره سر موقع پرداخت میکنن و پول پیش هم همون اول دادن و اوکی بودن ولی چون ورودی ما مشترک بود میدیدم بعضی شبا مهمون دارن ولی همه خانم هستن و خیلی داف های خوبی هم هستن و خودشونم برعکس اون روز تو و املاک خیلی سـکـسی لباس می پوشند و … یه روز داشتم به درختان باغچه آب میدادم و تو دستم گوشی داشتم تورو پیج های ارباب و برده میچرخیدم و نشسته بودم که دیدم الهام خانم بالا سرم وایساده و گفت ببخشید آقا سام برق خونه ما رفته و منم گفتم از فیوزه و اوکی شد . همش با خودم میگفتم نکنه گوشی منو دیده باشه و دیدم که هیچی نگفت و گذشت تا یک ماه بعد، یه روز که نازی صب رفت سرکار و اینا دیدن نیست الهام اومد در خونه ما و با یه تاپ که خیلی سـکـسی بود گفت که برم پایین و پکیج رو بهشون آموزش بدم چون زمستون داره شروع میشه و سرده . منم راستش خیلی شـهـوت زد بالا و گفتم اوکیه و رفتم پایین و دیدم خیلی راحت فقط با تاپ و یه شلوارک سـکـسی یکیشون رو مبل نشسته و الهام اومد پیش من که یاد بگیره و پکیج تو حیاط خلوت داخل اتاق خواب خانما بود! داشتم با خودم فکر میکردم این کـس ها تو خونه هستن و من بدون بهره موندم و… که دیدم کـیـرم داره بلند میشه و الهام همش منو نگاه میکرد و داشت به شلوارم نگاه میکرد که گفت آقا سام چی شده فکر کنم دلت میخواد چیزی بگی که گفتم نه اگر یاد گرفتی من برم دیگه که دیدم آیدا اومد تو اتاق و در رو بست و گفت اگر صدات در بیاد جرت میدم و یه چاقو دستش بود و گفت ببین من میدونم تو یه برده ای و اگر بچه خوبی باشی بهت خوش میگذره و هرچی میگم میگی چشم . اون لحظه ترسیدم و ته دلم خوشحال بودم که به آرزوم رسیدم ولی نمیدونستم چی در انتظارمه . منو لخت کردن و کـیـرم سیخه سیخ بود و حسابی دستمالی کردن و گفتن بهت نمیاد یه برده اینجور کـیـری داشته باشه ولی این به درد نمیخوره ! منظورشو نفهمیدم و تو شوک بودم كه ديدم الهام لخت شد و گفت از این به بعد تو برده من و آیدا هستی و گفت زانو بزنم و یهو شورتشو کشید پایین و یه کـیـر کلفت از لای پاش اومد بیرون و گفت سـاک بزن جـنـده … تعجب کردم و دیدم بله هردوتاشون دوجنسه هستن و مجبورم کردن سـاک بزنم و انگشتم کردن و هردوتاشون توو دهنم ارضـا شدن و گفتن اگر همه آبشونو رو قورت ندم بیچارم میکنن و همشو خوردم . بعد گفتن برای امروز کافیه برو گمشو بیرون . لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون یهو الهام گفت وایسا ، ببین ازت کامل فیلم گرفتیم و گوشیشو نشونم داد که از اول گوشی گذاشتن گوشه اتاق و فیلم گرفته و آیدا گفت هر زمان بگم باید بیای پایین !! گفتم اخه نازی … گفت خفه شو خودم میدونم با اون جـنـده چکار کنم و کی بگم بیای . دوتاتون دیگه جـنـده های ما هستید. منظورشو نفهمیدم. گفتم خواهشا به اون چیزی نگید ، خودم در اختیارتونم سرورم . آیدا گفت آفرین توله سگ حالا بیا پاهامون رو ببوس و گمشو بیرون . پاهاشون رو بوسیدم و تشکر کردم و رفتم بیرون و همش استرس داشتم و خوشحال بودم که خبری ازشون نیست چون نازی اگر میفهمید خیلی بد میشد آخه اون هیچی نمیدونست در مورد بردگی . دو هفته بعد دیدم پیام از الهام خانم اومده که خودتو کامل شیو کن برای پنجشنبه شب و یه بهونه بیار و نازی رو بفرست خونه مامانش چون از عصر تا فردا ظهر پیش ما هستی . بعد گفتم چرا اینقدر زیاد ؟ نوشت خفه شو ، اگر نیومدی منتظر ارسال فیلم برای نازی و بقیه باش. منم ترسیده بودم و نازی رو به یه بهونه فرستادم بره و خودم سر ساعت 7 رفتم پایین و در زدم و خودمو حسابی تمیز کردم و الهام درو باز کرد دیدم یه شورت پاشه با یه تیشرت که نوک سینه هاش زده بیرون و کـیـرش هم از رو شورت معلوم بود.

89,774

subscribers

1

photos

1

videos