دریا دلنواز (دربندی) @daryadelnavaz_roman Channel on Telegram

دریا دلنواز (دربندی)

@daryadelnavaz_roman


به‌نظر می‌رسد هیچ داستانی هرگز کاملا تمام نمی‌شود.
@Delnavaz69

■ مستاجر پلاک ۱۳
♡ دریا دلنواز
www.instagram.com/daryadelnavaz69

دریا دلنواز (دربندی) (Farsi)

دریا دلنواز یک کانال تلگرامی است که با نام کاربری daryadelnavaz_roman شناخته می‌شود. این کانال دارای داستان‌های دلنواز و جذابیت بی‌نظیری است که شما را به دنیای شگفت‌انگیز آنها می‌برد. تا به امروز هیچ داستانی کاملا تمام نشده است و در دریای دلنواز احساس خواهید کرد که داستان‌ها هیچ‌گاه پایان نمی‌یابند. اگر به دنبال تجربه‌ی یک تازه‌نفس در دنیای داستان‌های عاشقانه هستید، این کانال مناسب شما است

@Delnavaz69nnهمچنین، در این کانال می‌توانید با مستاجر پلاک ۱۳ آشنا شوید که همیشه با لبخندی مهرآمیز در خدمت شماست. او به عنوان دریا دلنواز شهرت یافته و با عشق و علاقه‌ی فراوان به دنبال آن است که شما نیز از داستان‌های دلنواز لذت ببرید. برای کسب اطلاعات بیشتر و دنبال کردن داستان‌های این دریا دلنواز، می‌توانید به وب‌سایت www.instagram.com/daryadelnavaz69 مراجعه کنید.

دریا دلنواز (دربندی)

06 Jan, 11:08


جهت خرید فایل رمان های زیر می تونید مبلغ اعلام شده رو به شماره کارت واریز و عکس فیش رو برام ارسال کنید.
6104337336288715
بانک ملت_فاطمه دربندی
ایدی
@Delnavaz69

لیست رمان ها:
۱_خدانگهدارم نیست_تعدادصفحات: ۵۹۷📚 هزینه: ۴۰ تومان
۲_عقاب بی‌پر_تعدادصفحات:۱۵۷۶📚هزینه دریافت: ۶۰ تومان
۳_سرپناه_تعدادصفحات:۱۷۰۲📚هزینه دریافت ۶۰ تومان

دریا دلنواز (دربندی)

31 Dec, 07:49


💚

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:35


آدم بدون غم نمی‌شه...

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:35


گوشی را به مبل می کوبد و ادامه ی متلک آفاق را نمی شنود. کاش جایشان عوض می شد تا دخترک می دید با یک مشت دانشجو که برایشان هیچ چیز جز گذراندن وقت اولویت نیست، چقدر سخت است سروکله زدن...
-فردا نیای به آموزش اطلاع میدم کلا حذفت کنن. بهتم بگم اگر خیال می کنی این ترم می تونی منو نبینی و ترم بعد با یه استادِ دیگه این درس رو برداری، باید بدونی من هستم. فعلا هستم.
-شاید سرساعت نرسم. باید صبح برم آزمایشگاه... ممکنه دیر برسم.
نمی خواهد به خاطر هیچکس از خط قرمزهای کاری اش عبور کند. روز اول، سرکلاس به همه شان گفته بود بعد از خودش کسی را راه نمی دهد. حالا چطور باید کلاس را شروع می کرد و بعد از خود آفاق و آن دوستش را راه می داد؟
-چه ساعتی می رسی؟
-نمی دونم.
-حدودی بگو.
- سعی می کنم تا هشت و نیم برسم.
-پس من یه ربع به نُه میرم سرکلاس. دیرتر نیا...
سخت است هضم خنده ی آرام آفاق و هزاران حرفی که درونش نهفته است.
-به خاطر خودت می خوام که باشی. اینو که فهمیدی؟
مکث آفاق ناامیدش می کند برای ادامه صحبت. شاید بهتر بود با زهرا و فهام می رفت. در خانه کاری ندارد. این تماس هم که ده دقیقه بیشتر وقتش را نگرفت.
-نمی ترسی منم بشم مثل مهلا؟
-من خیلی وقته از چیزی نمی ترسم. تو هم اگر روزی شدی مثل مهلا... باید دیگه ایراد از منه، نه تو!!
بیشتر از این نمی خواهد وقت آفاق را بگیرد.
-فردا می بینمت...
پیش از قطع تماس صدای گرفته ی آفاق درمی آید.
-من این دو جلسه رو خوندم. از بچه ها وویس و جزوه گرفتم. اگر... اگر الان وقت داری می تونم ازت چندتا سوال بپرسم؟
پوزخند گوشه ی صورتش جا خوش می کند.
-بابات خونه نیست؟
-نه!
-پس هروقت اومد، تماسو قطع کن. نمی خوام صداشو بشنوم!!
-چرا؟
باید هم گفته ی او به مذاق آفاق خوش نیاید. انتظاری جز این ندارد.
-چون دلم براش تنگ شده.

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:34


از اینکه حرف ِ بین این بچه و آن یکی بچه تر از خودش شده است، تاسف می خورد.
-آفاق... فامیلیش هم اخوانه. الان دیگه می تونی همه چی رو برای زهرا کامل و دقیق تعریف کنی؟
فهام با پلک بهم زدنش سرش را هم تکان می دهد. محکم کاری می کند. صدای زنگ آیفون خبر از آمدن همان کسی را می دهد که بهترین دوست اوست.
-بدو که رفیقت اومد.
****
نیم ساعت بعد از رفتن فهام و زهرا، ایمیلش را چک می کند. از بچه های انجمن شماره ی آفاق را خواسته بود. تردید را کنار می گذارد. مجبور است با او تماس بگیرد. از بین خل و چل های کلاس، نمی تواند مثل او پیدا کند. نمی تواند هم، وقت و اعصابش را برای کسی یا کسانی بگذارد که معلوم نیست آخرش به کجا می رساند.
عینک طبی اش را که برای وقت های نزدیک بینی به دادش می رسد، به صورت می زند. از عینک زدن خوشش نمی آید. از هرچه که سن و سالش را توی سرش بزند متنفر است. می خواهد تازه جوانی کند. رسیده به آرزویی که سال ها در رویا تصورش می کرد.
همینکه صدای گرفته ی آفاق "الو" ضعیفی را از آن طرف خط به گوشش می رساند آب دهانش در گلویش می پرد.
آنقدر سرفه می کند که از خجالت اتفاق افتاده تلفن را قطع و خودش را به آشپزخانه می رساند. بعد از خوردن یک لیوان آب، با خودش می گوید لابد دخترک سرما خورده که به کلاس هایش نیامده اما یک چیزی درونش قلقلکش می دهد که نکند این نیامدن از روی عمد باشد و بهترین دانشجوی کلاسش را تا آخر ترم از دست بدهد.
مجدد شماره را می گیرد. اینبار از حفظ!
-بله بفرمایید.
لحن آفاق پر از سوال است.
-الو؟
گلویش را با تک سرفه ای ناچارست که صاف کند.
-سلام. عمادم...
تا ثانیه ای پیش می توانست صدای نفس های آفاق را بشنود اما حالا... انگار آن طرف خط هیچکس نیست.
-بله؟
-چرا این دو هفته نیومدی؟ من اینجوری نمی تونم اسم تورو رد کنم! یه غیبت دیگه هم داشتی... سه تا بیشتر حذفه ترمه.
-سرما خوردم.
می فهمد به زور دارد جواب هایش را از زیر زبان دخترک بیرون می کشد. ماهی می خواست صید کند اینقدر زمان و دقت لازم نداشت.
-الان بهتری؟
-نه خیلی.
-دیگه بعد دوهفته حتما بهتر شدی. فردا بیا سرکلاس. اون دوستتم بگو بیاد.
-نمیام.
شک می کند به چیزی که شنیده است.
-چی؟
جواب نمی گیرد.
-با آینده خودت بازی نکن بچه. پاشو بیا سرکلاس... من و با یه مشت خنگ که فقط کپی نویس از پای تخته کلاسن تنها نذار!
-بلد نیستی درس بدی! وگرنه...

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:34


-حالا بیا کروسان و شیر بخوریم.
لبخند تصنعی فهام را بی جواب نمی گذارد. مثل او می خندد. حتی مسخره تر از او...
-باشه.
باشه اش الکی است. نه کروسان دوست دارد نه شیر داغ اما به خاطر فهام حاضر به امتحانش می شود.
-بابا گفتی زهرا کی میاد؟
به مرز پرخاشگری نزدیک می شود اما جلوی خودش را می گیرد.
-گفت راه میفته کم کم.
این خنده ای که فهام بر لب دارد دیگر شبیه آن چندثانیه پیش نیست. این یکی از ته دل است. بی منظور و قصد و غرض...
-چقدر خوشمزه است.
شکلات نوتلای روی کروسان، لب های فهام را کاکائویی کرده است. نگران است در آن وضعیت هوس دوباره بغل کردن پدرش به سرش بزند.
-من دیگه برم.
-کجا؟
-باید به یکی از شاگردهام زنگ بزنم. دو هفته است نمیاد سرکلاس. متاسفانه شانس اول المپیادِ این مملکت خراب شده است!
پایش به بیرون اتاق نرسیده فهام با آن لحن کودکانه و معصومانه اش محبت خرجش می کند.
-هرچی باشه که به باهوشی بابای نابغه من نیست!
از سرشانه اش به فهامی که دوزانو روی تخت نشسته و سرتکان می دهد، لبخند می زند.
-متاسفانه باید بگم که هست! خیلی هم هست.
-مثل مامانه؟
کامل به سمتش برمی گردد. چرا باید یک روزی خودش، دستی دستی خودش را به جایی می رساند که تنها همصحبتش پسر پنج ساله اش باشد؟ چرا باید فهام می دانست مادرش یک روزی چه بلایی بر سر هردویشان آورده است؟
-مامانت خنگ بود!
-اسم این باهوشه چیه؟
دست هایش را بغل می گیرد. از کنجکاوی فهام خنده اش گرفته اما سعی دارد لبخندش را بروز ندهد.
-چطور؟
-همینجوری...
-حالا هرچی!
-بابا ادای منو درنیار. می خوام وقتی برای زهرا تعریف می کنم همه چی کامل باشه!

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:34


-قهری باهام؟
یکیشان به یک طرف کابین تکیه داده و آن یکی به طرف دیگر. سوال عماد بی جواب می ماند. حتی وقتی کیف کولی پسرش را می گیرد و بندش را روی ساعدش می ندازد. هیچ کدام از شوخی ها و نمک پرانی هایش هم افاقه نمی کند. پسری که پاهایش را محکم به زمین می کوبد و در اتاقش را هم با تمام توان بهم می کوبد و فریاد می زند که تنها دوست عزیزش زهراست، با کسی شوخی ندارد.
بعد از یک ساعت بی خبری از فهام، با یک لیوان شیر داغ و کروسانی که از بیرون سفارش داده به اتاقش می رود. باورش برایش سخت است... پلک های فهام از شدت گریه ورم کرده و گونه هایش سرخ است. و تلخ تر از آن مژه هاییست که تا بهم می رساند، قطره پس می دهند!
-این دل نازکو تو از کی به ارث بردی بچه؟ من همسن تو بودم اصلا نمی دونستم گریه چیه! تازه وقتی بزرگ شدم و مادرت تنهام گذاشت، معنی گریه کردن و ورم پلک رو فهمیدم. زوده که از الان به این حال و روز بیفتی.
کروسان را برش می دهد. به اندازه ی دهان کوچک فهام. و لیوان شیر را هم مزه می کند، هرچند نه به خاطر مزه اش... می ترسد داغ باشد هنوز.
-به زهرا زنگ زدم ازش خواهش کردم بیاد و ببردت بیرون. می دونم تو با من بهت خوش نمی گذره. حتی اگر می بردمت شهربازی. فقط بدون... اون وقتی که تورو پوشک می کردم و حتی نمی تونستی بدون کمک من یه قدم برداری، چهارچشمی مراقبت بودم. هرجا که بودی نگاهم به همون سمت می رفت. درد می کشیدی میمردم. می خندیدی، ریسه می رفتم. خودمم نمی دونم کی به اینجا رسیدیم! که دیگه تو منو دوست نداری و عشق اول و آخرت زهراست. ولی بدون که هنوزم... تو تنها عشق باباتی. عشق اول و آخرش!
حرف هایش را شمرده و آرام می زند. برای آنکه فهام بفهمد... اتفاقا به مرادش هم می رسد. عذاب وجدانی که باید خودش داشته باشد را میندازد روی دوش شانه های ظریف فهام.
-من نگفتم عشق اول و آخرم زهراست.
زرنگ تر از پسریست که به سکسکه افتاده و مغموم است.
-معنی حرفه تو دقیقا همین بود که عشق اول و آخرت یه کسی غیر پدرته.
لیوان را بلند کرده تا به سمت دهان فهام ببرد اما پسرش زودتر از حساب و کتاب های پدرِ به ظاهر دانشمندش از روی تخت بلند می شود و دستان کوچکش را دور شانه های او حلقه می کند.
-زهرا میگه آدم بی بابا، دیگه آدم نیست!
از شنیدن این حرف دوباره از کوره در می رود.
-برای چی باید اون دختره احمق این حرفو به تو یه الف بچه...
هر پنچ انگشت فهام که نمی توانند روی دهان عماد را بگیرند اما همان پنج انگشت می توانند دهان او را برای هر اضافه گویی ای پر کنند.
-هیس... دوباره که عصبانی شدی.
مشت فهام در دهانش است و به ظاهر صاحبشان قصد بیرون آوردن آن ها را هم ندارد.
-اوهوم.
-دستمو درمیارم اما داد نزنی ها.
سرش را به طرفی متمایل می کند.

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:34


-صدبار بهت گفتم جلوی من گریه نکن...
فریادش حین حرکت دادن ماشین، فهام را می ترساند. و همانم باعث می شود از بین دو صندلی خودش را عبور دهد و هرچند سخت به صندلی های عقب ماشین برسد.
-حالا که دیگه پشت سرتم می تونم گریه کنم بابا؟
معصومیت کلامش در خشم و برافروختگی عماد گم است. باقی مسیری که تا خیابان اصلی پرتردد است در سکوت عماد، نفس های از سر بغض فهام و زمزمه ی آهنگی که می گوید "آدم بدون غم نمی شه، راه بی پیچ و خم نمی شه" سپری می شود.
نزدیک خانه که می رسند یادش میفتد به پسری که روی صندلی عقب ماشین خوابش برده است، قول داده بود به شهربازی بروند و بعد هم نهار بخورند.
به خاطر آنکه از سر خودش این قول و قرار را باز کند، به آرام ترین حد ممکن فهام را صدا می زند. می خواهد وقتی پایشان به خانه رسید و فهام بیدار شد به او بگوید هرچه صدایش زد، بیدار نشد.
-بابا رسیدیم شهربازی؟
فرمان ماشین را میان پنجه هایش میگیرد. از یک طرف خنده اش گرفته و از هزار طرف، عصبانی است.
-تا دم شهربازی رفتم اما به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود.
ریموت در پارکینگ را می زند.
-پس چرا مارو تعطیل نکرده بودند؟
-چرا باید شمارو تعطیل کنن؟
سعی دارد عصبانیتش را کنترل کند اما حواس جمع فهام مگر می گذارد.
-چون ما بچه ایم. اوَلیَت هرچیزیم.
-نابغه! اوَلیت نه و اولویت...
-حالا هرچی!
و چقدر از این جمله ی "حالا هرچی" تنفر دارد.
-باز این جمله رو گفت! میگم عصبیم می کنه، سر هرچیزی نگو حالا هرچی...
تکرار چندباره اش از زبان شیرین فهام، برایش دوست داشتنی نیست. می خواهد برسد خانه و فقط بخوابد!
-باشه برای یه روز دیگه، با زری جونت برو.
بی خیال قول و قرارهای گذاشته شده پایش را از روی پدال ترمز برمی دارد و با سرعت هرچه تمام سرازیری منتهی به پارکینگ را پایین می رود. متوجه می شود که فهام به پشت صندلی خودش می خورد اما عصبانیت بی موقعش این چیزها را نمی فهمد.
-بیا پایین...
چشم می دوزد به سرآستین لباسی که فهام دارد با آن آب بینی خودش را می گیرد.
-دیگه نیا دنبالم!
برایش مثل پسر کو ندارد نشان از پدر شده است. با تحکم و جدیت حرفش را می زند و می رود به سمت آسانسور.
-دستم درد نکنه اومدم دنبالت.
قد فهام کمی بلندتر از زانوی عماد است. همینکه زانویش را خم می کند تا به باسن پسرک بزند درهای کابین از هم فاصله می گیرند. شوخی با پسرش از چشم همسایه ای که زیر لب به زور سلام می دهد و از کابین پیاده می شود، دور نمی ماند.

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:33


-فهام...
پسری که جلوتر از فهام ایستاده صدای عماد را می شنود. به شانه ی فهامی که غرق لبخند است می زند و اشاره به ماشین می کند. طبق انتظار... لبخند پسرک جمع می شود. و از آن فقط ته مانده ای ناچیز روی صورتش باقی می ماند.
-تو چرا اومدی؟
نمی تواند به تنهایی سوار ماشین شود. تا جایی که می تواند بعد از بازکردن کمربندش، خم می شود و دست فهام را می گیرد اما ارتفاع ماشین شاسی بلند و پاهای کوتاه فهام یاری بیشتری می طلبد.
-اجازه بدین من کمکش کنم.
پدر یکی از همان بجه هاییست که فهام دست به دست او از مهد بیرون آمد. زیر لبی تشکر می کند، برخلاف فهام که حتی صورت زبر و پر از چاله چوله ی پدر دوستش را می بوسد و با خنده می گوید.
-عمو تورو خدا بذار عرفان بیاد تولدم. نمیشه یه روز دیگه بری ماموریت؟
تا جایی که به یاد دارد قراری به تولد گرفتن نداشتند. یعنی مثل سال گذشته زهرا با مهد کودک هماهنگی ها را انجام داده تا در همان جا تولدی همراه با دوستانش داشته باشد.
-فهام جان ماموریت رفتن و نرفتن دست من نیست. باید برم.
-اخه ما می خواییم تولد رو شهربازی بگیریم. عرفان خیلی دوست داره بیاد.
چشم هایش دارد از حدقه درمی آید. جشن تولد در شهربازی را زهرا خواب دیده بود؟
بوق بلند ماشینی که اگر زودتر روی ترمز نمی زد حتما نیمی از ماشین را له می کرد، عماد را عصبانی می کند. شیشه را پایین می دهد، فریاد می کشد و طوری که انگار نه انگار جلوی مهدکودک پسرش ایستاده و او هم درون ماشین نشسته است، در را تا نیمه باز و یک پایش را هم کف زمین می گذارد.
از او عصبانی تر راننده ایست که همه چیز زیر سر اوست و کم هم نمی آورد. سینه به سینه شدنشان و پدر و مادرهایی که می خواهند آن دونفر را از هم جدا کنند بیست دقیقه ای به طول می انجامد. و در تمام این بیست دقیقه نه فهام پدر دارد و نه عماد پسر...
-بچه ام کو؟
در ماشین باز مانده و از فهام فقط کیفش روی صندلی است.
فریاد دوباره ای می کشد. ترس گم شدن فهام یا هر فکر مزخرف دیگری صدایش را بلندتر می کند.
-اینجام بابا!
دست به کمر... شوکه و مات و مبهوت می ماند! فهام و پسر آن یکی دیوانه تر از خودش درون پراید نشسته اند و دارند چیپس می خورند.
-تموم شد که بریم؟
دستش را طوری در هوا تکان می دهد تعا خط و نشانی برای فهام باشد و دوباره بیست سوالی راه نیندازد.
-بجنب.
جنباندن فهام یعنی بوسیدن لپ دوستش و تشکر از پدر او بابت آنکه چیپس برایش خریده و حتی دست دادن با مرد عصبانی ای که در تلاش است بخندد و لبخند مصنوعی اش را تا جای ممکن کش بدهد.
-برو پسرم... خدانگهدار.
عماد در فروخفتن حرص و خشمش چندان موفق نیست. وقتی فهام به سمتش می آید و برای سوار شدن ماشین از او کمک می گیرد، ناخواسته دست های ظریف و کوچک پسرکش را فشار می دهد و دردش می آید.
-بابا هنوز عصبانی ای؟
حواسش پرت شده و نمی فهمد وزن فهام خیلی کمتر از آن است که نیاز باشد با شدت او را بلند و روی صندلی بگذارد.
-چرا زری نیومد؟
چانه ی لرزان فهام مثل زنگ اخطاری او را متوقف و به اجبار آرام می کند. تازه می فهمد اضافه کاری های مرتکب شده پسرش را آزرده است. هرچند که دیر است...
-خودم خواستم بیام دنبالت. بریم رستوران... بعدم...
اشک فهام می چکد پشت شیشه عینکش... آ

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:33


-نه! اصلا فکر نمی کردم بمیره! خیال می کردم عمر نوح داشته باشه. بی شرف!
سرآستین های بلند پدرش برای پاک کردن اشک هایش پیشقدم می شوند. محکم می کشد چرا... پوست نازک صورتش درد می آید.
-فراموشش کن. اون ماجرا تموم شده. شاید همینکه هنوز پرونده اش مختومه اعلام نشده، گاهی به نگرانی بندازدت اما من... دیگه نمیذارم تو یه لحظه ام از من دور شی.
-ولیِ دمش که رضایت نداده...
-ولی دَمش هیچ گهی نمی تونه بخوره.
-تو دیدیش؟ یا فقط تلفنی با وکیلش حرف زدی؟
منتظر می ماند تا لیوان سرکشیدن شهریار تماس شود و جواب بگیرد.
-خیلی وقت پیش، همون سال ها دیدمش. اونم یکیه بی شرف تر از خود بهمن. به هر دری زدم تا رضایت بده کلا همه چی تموم بشه اما راضی نشد.
-بهمن چیکارش می شده؟
-عموی عزیزش بوده!!! عموی عزیز و مهربونش!!
***
«عماد»
بعد چند روز بالاخره توانسته بود خودش به جای پرستار فهام دنبالش تا مهدکودک برود. پسرکش بی خبر است و نمی داند عکس العملش چه می تواند باشد. خوشحال می شود یا ناراحت؟ رابطه چندان خوبی با یکدیگر ندارند. اصلا خودش هم نمی داند کی و کجا فاصله بینشان افتاد. در نظر او که پدر باشد، فهام قطعا به پرستار بور و چشم رنگی اش بیشتر از پدری که بیشتر وقت ها اعصاب حرف زدن و کارتون تماشا کردن و پارک رفتن را ندارد، علاقمند است. همین شب گذشته... به او گفته بود کاش به جای او، زهرا برایش قصه می خواند و صبح را هم، همراهش تا مهدکودک می رفت.
خمیازه اش را پشت دستش پنهان می کند. اکثر پدر و مادرها ماشین هایشان را بدجا پارک کرده اند و خودشان جلوی درب مهد منتظر ایستاده اند. جای آن ها از خودش می پرسد چرا باید وقتی چندقدم بیشتر فاصله دارند، در این باران از ماشین هایشان پیاده شوند و منتظر بایستند و جلوی درب خروج مهد را بیخودی شلوغ کنند؟
با تک بوق ماشین پشت سری ابرو بالا میندازد و دستی در آینه تکان می دهد که یعنی منظور؟ از او می خواهد کمی جلوتر برود تا بتواند ماشینش را اریب پارک کند. خودش را به ندیدن و نشنیدن می زند. حوصله ندارد حتی ماشین را جابجا کند.
بالاخره درها باز می شوند و دخترها و پسرها یکی یکی بیرون می آیند. پیدا کردن فهام کار سختی نیست. با آن عینک های گرد درشتی که به چشم دارد و بند هفت رنگش، توجه ها را به خود جلب می کند. مادر یکی از همکلاسی های فهام صورتش را می بوسد، یک نفر هم دورتر که ایستاده نزدیک می آید و به فهام دست می دهد. پسرک با یک ذره قدش چهره ی فیلسوف ها را دارد. چنان هر بحثی را کش می دهد و در موردش می پرسد که انگار مدیراعظم است و باید تصمیم نهایی را او بگیرد. تک بوق می زند... می خواهد فهام را متوجه خود کند اما بیشتر بقیه بچه های مهدکودک را می ترساند. خیره به سگرمه های درهم یکی از پدرها می ماند. نمی فهمد چرا بچه شان را بغل نمی گیرند تا زودتر مسیر خلوت شود و بروند.
پراید پشت سرش... همانی که چند دقیقه پیش می خواست خودش را اریب جا دهد مجدد بوق و نور بالا می زند. فحشی زیر لب به راننده می دهد و فهام را صدا می کند. امیدوار است در شلوغی اطراف و آدم هایی که پسرکش را احاطه کرده اند، صدازدنش به گوش برسد اما فهام فقط دنبال یک نفر است. همان پرستاری که گفت بیشتر از او دوستش دارد.

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 16:33


شانه به شانه ی شهریار به تماشای فیلم سینمایی ای که از ماهواره درحال پخش است می نشیند. زن باردار داخل فیلم در روستایی دورافتاده، دردش گرفته و دارد به خود می پیچید.
برای روح زخمی اش مثل چاقوی تیز و برنده می ماند تماشای صحنه ای که زن باردار در آن به خود می پیچد و جیغ می زند.
-منم این حالو تجربه کردم. چقدر هنرمنده این بازیگر...
بغض جمع شده در گلویش را به سختی پایین می فرستد.
-من دندونم شکست اینقدر فک بالا و پایینم رو بهم فشار می دادم. بعدا رفتم روکش گذاشتم...
انگشت اشاره اش را داخل دهانش می برد. هنوز هم گه گاهی همان دندان تیر می کشد.
از تصور دردی که دارد آن زن می کشد پاهایش را به سمت شکمش خم می کند. شهریار بی لحظه ای درنگ تا دستش به کنترل روی میز می رسد، تلویزیون را خاموش می کند.
-گور باباش!
متوجه جاری شدن اشک هایش نیست.
-چه خوبه که دیگه نیست.
شال مبل را شهریار به دورش میپیچد. لرز ندارد، گریه دارد.
-اون مرده اش هم دست از سر آدم برنمیداره.
زمزمه ی او را با زمزمه ی آرام تری پاسخ می دهد.
-دلمو سیاه کرد. روزی نیست که به یاد جون دادنش بیفتم و دلم نخنده. دوست داشتم اون روز خودمم بالای سرش بودم. میدیدم دست و پا زدنش رو... زجرهایی که بهم داده بود رو...
بیخودی می داند شکستن بغض و هق هق کردنش را... برای همین هم می خندد.
-کاشکی قاتلش پیدا می شد بابا.
بغض آفاق به شهریار هم رسیده است. تارهای مژه هایش بهم چسبیده اند و سیب گلویش سنگین پایین می رود.
-پیدا می شد؟ برای چی؟ پلیس که دیگه باتو کاری نداره.
-می خواستم ازش بپرسم چجوری بهمن رو کشته.
-پزشکی قانونی که اعلام کرده.
زمزمه هایشان آنقدر ضعیف است که اگر فاصله بینشان به قدر آن کوسن روی مبل نبود شاید هیچکدام صدای دیگری را در سکوت سنگین خانه هم نمی شیند.
-ضربات متعدد به سر و خفگی!
-گفتن با جسم سنگین به سرش کوبیدن؟ یا سرش رو زدن به جایی؟
شهریار یک طوری آب دهانش را قورت می دهد که انگار یک سیب بزرگ را درسته بلعیده باشد.
-با یکی از همون مجسمه های عتیقه ای که توی خونه اش داشته به سرش کوبیدن.
می خندد جلوی چشم های پدرش... با بی رحمی شاید.
-منم از اون مجسمه می خوام. هر روز حاضرم بهش ادای احترام کنم. ببوسمش... بغلش بگیرم.
خنده های از ته دلش، گریه هم دارد اما آنقدر از سر خوشحالی و لذت است که به شهریار هم ارث می رسد.
-هر شب تصور می کنم با کدوم یکی از مجسمه ها جونش رو گرفته. آخه من... همه ی اون هارو یه روز درمیون دستمال می کشیدم و گردگیری می کردم. هم خودم دوسشون داشتم هم خودش. عتیقه های نابی که هیچ جایی پیداشون نمی کردی.
-روزی که هرکدوم از اون هارو گردگیری می کردی باورت می شد چندوقت بعد با یکی از همونا میمیره؟

دریا دلنواز (دربندی)

27 Dec, 10:41


امشب پارت داریم❤️

دریا دلنواز (دربندی)

14 Dec, 04:47


https://t.me/+n4-qHz6QnZNlOWI0
گروه نقد🪴

دریا دلنواز (دربندی)

14 Dec, 04:46


پارت‌های دیروز🌸

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:09


🌸🌸🌸

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:09


این آفاق بود که حرف زدن را شروع کرد. اوایل مهلا فقط می شنید. یا حتی خودش را به نشنیدن می زد. تا بالاخره یک روز او هم به حرف آمد. اعتراف کرد... به خیلی چیزها... حتی به اولین باری که حرص عماد را درآورده بود!! همان روزی که عماد با افتخار و غرور پای تخته رفته بود تا تمرینی که هیچکس از پس آن برنیامده را حل کند. این مهلا بوده که از انتهای کلاس اشتباه او را در حل سوال به زبان آورده و بعد با خنده های ناتمامش گچ را از میان انگشتان او کشیده و پای تخته، جواب سوال را نوشته بود.
حالا خودش هم شده است مهلا برای عماد!!
اشتباه او را برای دومین بار به رویش آورد.
یکبار به خاطر عتیقه ها و حالا به خاطر سوال المپیاد نجوم...
**
-فقط داری با غذات بازی می کنی ها، چرا چیزی نمی خوری؟
-سیرم... گفتم که اشتها ندارم.
-اینقدر با سهیل نرید ساندویچ و فلافل بخورید. معده ات بهم میریزه...
به غرغرزدن هایش لبخند می زند. حق دارد. خسته و کوفته از محل کارش آمده و آشپزی کرده... جز دو سه لقمه بیشتر نتوانست بخورد.
-دعوام نکن. الان می خورم.
انگار عذرخواهی آفاق پشیمانش می کند از غر زدن...
-ببخشین... غروبی خواب بد دیدم کلافه ام.
-به خواب های بدت عادت نکردی بابا؟
به سر کشیدن لیوانی که درونش آب نیست، چشم می دوزد.
-نگفتی چی میبینی؟ در مورد مهلاست یا...
عرق روی پیشانی شهریار را با دستمال صورتی روی میز می گیرد. سکوت ِ طولانی او یک معنا بیشتر ندارد.
-در مورد من نگرانی، نه؟
-میشه نباشم؟
-تورو خدا دوباره پانشی بری سراغ ولی دم بهمن... اون اگر رضایت بده بود همون موقع که سر و کله اش پیدا شده بود یه پولی رو می گرفت و رضایت می داد.
-بره گم شه بی شرف! همه ی ارث و میراث بهمن رسید بهش! درد اون یه چیز دیگست...
-چی؟
نگاه خیره ی شهریار به وجب به وجب صورتش، دلهره به جانش می ریزد. از آن ولی دم چیز زیادی نمی دانست. فقط شنیده بود پای یک نفر به میان آمده است. کسی که تمام دارایی های بهمن بعد از مرگش به او رسیده و حالا سر جان از دست رفته ی آن حرامزاده بازی اش گرفته است.
-کاش می تونستیم بریم یه جای این مملکت لعنتی... من و تو و مهلا با هم زندگی کنیم!
بحث را دارد عوض می کند. می فهمدش...
-مگه الان اینکارو نمی کنیم؟
-نه! دلم می خواست مجبور نبودم به خاطر پول، صبح تا شش غروب برم سرکار. دوست نداشتم تو درس بخونی و غیر من فکر کنی که می تونی به کسی تکیه کنی، مهلا هم... تف سربالاست اما هرچیزی که باشه، خواهرمه. یه جایی می رفتیم که بدون نگرانی و اضطراب زندگی می کردیم.
-دل افروز رو نمی بردیم با خودمون؟
به شوخی می گوید با لحنی که در آن شیطنت موج می زند. بلکه همین شوخی و خنده، حال دلِ پدرِ نگرانش را خوب کند.
-اونجا می گردم یکی دیگه رو پیدا می کنم. دل افروز کار و بارش اینجاست... سخته براش با ما بیاد. در ضمن من دلی رو بخوام با تو بیارم، تو هم می خوای اون بچه رو دنبال خودمون بکشی بیاری.

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:09


سوال آفاق در میان نفس نفس زدن های پسِ برافروختگی عماد... بی جواب می ماند. تنش سر می خورد روی دیوار خانه ای که صاحبش پشت پنجره آمده و با سگرمه های درهم به تماشایشان ایستاده است. می نشیند روی پله ها... خودش را بغل می گیرد. یاد آن روزها میفتد دوباره. مهلا اگر برنگشته بود هیچکدام از این اتفاق ها نمیفتاد.
-بی سر و صدا طلاقش می دادی... همه چی تموم میشه. بابامم غصه ی شماهارو نمی خورد.
دلش به حال شهریار می سوزد و گریه هایش برای ناله های شب و نیمه شب اوست. مردی که شاید به قول دل افروز بیشتر از خودش به مشاور و درمان احتیاج داشت.
-پیرش کردیم... منم حتی!
اگر با سهیل آشنا نشده بود، اگر از روز اول نصیحت های شهریار را آویزان گوشش می کرد، غصه ی بهم خوردن رابطه شان فکر و ذکر هر شب پدرش نمی شد.
-پاشو خانم... پاشو از جلوی در خونه ی ما. برید اونطرف تر توی سر و کله ی هم بزنید.
عمادی که یک دستش را به درخت گرفته و دست دیگرش را به کمر خود، تا نفسش جا بیاید، نگاهی به صاحبخانه میندازد.
می ترسد چیزی به آن مرد بگوید و دعوای دیگری سر بگیرد. زودتر از عماد بلند می شود و راه میفتد.
-تو هم مثل همونایی! بی چشم و رو...
برایش دیگر اهمیت ندارد ادامه ی این بحث... نه عماد معنی حرف های او را می فهمد و نه او متوجه طعنه هایش است. مثل آدم هایی که فقط حرف می زنند و هیچ چیز نمی شنوند شده اند. داد و بیداد کردن و فریاد زدن فقط گلویشان را خش میندازد.
-استادِ همه چیز تموم... نابغه ای که چند سال پیش فریب یه عشق دروغین رو خوردی و اونقدر خودت رو به ندیدن و نشنیدن زدی که یه دفعه دیدی هرچی لقب و اسم و رسم جهانی بود به جای خودت رسیده به زنت، هرچقدرم فیس ِ آدم های فیلسوف رو بگیری باز یه جای کارت می لنگه... مثل همون عتیقه ها که من... مــنِ بی هنر، تفاوتشون رو فهمیدم و به روت آوردم، حالا هم باید بهت بگم سوالی که با اون همه تیکه و متلک و آبروریزی اومدی تا توی کتابخونه برای ما حل کنی رو اشتباه حل کردی!!
از چشم های عماد خون می چکد و از صدای لرزان آفاق... ترس!
-اولش حق با تو بود. باتوجه به اختلاف منظر باید فاصله ی ستاره رو محاسبه می کردیم اما استادِ نجوم و اخترشناسی... برای بدست آوردن درخشندگی ستاره توی طیف آبی و زرد مقدار قدر ستاره رو باید با قدر ظاهری خورشید مقایسه می کردیم. چون قرار بود از درخشندگی خورشید استفاده کنیم!! یادت رفت اینو...
جیغ می کشد با تمام ترسش....
-حواست کجا بود استاد؟
دیگر نمی ایستد تا حرفی بشنود یا چیزی ببیند. مثل بچه ای که زنگ همسایه را زده و از بدِ حادثه، صاحبخانه یکدفعه جلوی در ظاهر شده، چنان می دود که محتویات داخل کیف کولی اش صدبار بالا و پایین می شوند و صدای تکان خوردن جامدادی و بطری آب و کتاب و دفتر... نفس زدن های پرتلاطمش را کم رنگ می کند.
به خودش که می آید... یک چهارراه بالاتر... لابه لای کاج های بلند پارک نشسته و بطری چپه شده ی آبی که دو روز در کیفش مانده را برمیدارد و یک نفس سر میکشد.
مهلا را در این چندسال، بارها دیده بود. کم پیش می آمد اما گه گداری که شهریار برای سرزدن به آسایشگاه و بعدِ مرخص شدن مهلا، به خانه ی او می رفت، همراهی اش می کرد. اوایل رابطه ی خوبی بایکدیگر نداشتند. کلامی صحبت نمی کردند. کم کم اتفاق افتاد که سر صحبت باز شد.

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:08


-نمی ترسی من تو رو لو بدم که خودت یه دروغگوی...
-اگه می تونی لو بده. تو حتی همین الانم نفست بالا نیومد تا جمله ات رو کامل کنی. چجوری مثل من می خوای با صدتا روزنامه و خبرگزاری ایرانی و خارجی حرف بزنی و در مورد من بگی؟
-دست از سر ما بردار. نه دیگه مهلارو اذیت کن نه بابامو...
- من به شهریار کاری ندارم. اون واسه خاطر خودشه که سمت من نمیاد!
-به خاطر من!
-جان؟
چنان می خندد و شانه های پهنش تکان می خورد که انگار در موقعیتی طنز گیر افتاده و علت خنده هایش هم برای همان است. خنده هایش را خوب می تواند معنا کند.
-چرا به خاطر تو باید دست از سر مهلا بردارم؟
اشکش می چکد. و همان قطره ی افتاده در شالش می شود حکم خاموشی به خنده های عماد خوشبخت!
-به خاطر شیری که به فهام دادم. به خاطر روزهایی که برایش جای مهلارو پر کردم، تمومش کن.
-تو به خاطر غم بچه ی خودت فهام رو قبول کردی. خر فرض کردی منو؟
کنترل اشک هایش دیگر آسان نیست. به قدر کافی تن و بدنش را تهدیدهای او لرزان است... تحقیرها را کجای دلش جا می داد؟
-اینطور نبود عماد...
-بود! فقط همین بود.
-چقدر تو نامردی...
در را باز می کند و برای پیاده شدن پایش را بیرون از ماشین می برد اما حمله ی عماد به سمتش، هولش می کند و پایش لیز می خورد... پیش از سر خوردن و افتادن از ماشین شاسی بلند او، آویزان در می شود. شاید برای هرکسی که دورتر از آن دو ایستاده باشد خنده دار به نظر برسد اما برای کسی که ترس صدمه دیدن دارد و کسی که متوجه نیست طرف حسابش یک زن است، هیچ کدام از این اتفاق ها شوخی نیست.
-صبر کن آفاق...
کوچه را تا انتها یک نفس می دود. انگار نه انگار مچ های آرام گرفته اش ممکن است به درد مبتلا شود. به خیال آن وقت ها و صدای نفس های حریص و عصبانی بهمن، چنان می دود که کار را برای عماد سخت می کند. هرچند قدم های بلند مردی که کوتاه بیا نیست، به انتهای کوچه نرسیده، دست به یقه، چسبیده به دیوار نگهش می دارند.
-صبر کن... وقتی حرف می زنی یه جوری نذار برو که انگار نمی خوای گردنش بگیری.
انگشت های مردانه و گرم عماد، دارد به مهره های گردنش فشار می آورد.
-تا وقتی دست از سر مهلا برنداری حال بابام خوب نمی شه. تو شهریارو ندیدی... پیرش کردین. هم تو هم زنت!!
-نه... همه اش این نیست! تو خیلی چیزارو نمی دونی. خودتم کم مقصر نیستی. فقط به خاطر مهلا و من نیست. تو هم یه طرف ماجرایی!
-ولی من مقصر هیچکدوم از این اتفاق ها نبودم.
عماد لب می گشاید تا چیزی بگوید اما رهگذری که می ایستد و چپ چپ نگاهشان می کند، دست های او را از گردن آفاق دور و تنش را هم دورتر می فرستد.
-چرا یهو همه چی بهم ریخت؟

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:08


اشک های جمع شده در چشم هایش را عماد می بیند، اصلا نباید به این راحتی حاضر می شد سوار ماشین او، به سمت خانه برگردد. نمی داند چطور حماقت کرد و به سرش زد تا عماد خوشبخت همراهی اش کند.
-شهریار چیکار می کنه؟ همه چی امن و امانه؟ رو به راهه خودش؟
-مگه خبر نداشتی ازش؟
-هیچ خبری نداشتم، نه از تو نه از شهریار...
-خوبه بابام.
-گفتی بهش که من و تو همدیگه رو دیدیم؟
-نه!
-خوب کاری کردی. همینجا پیاده میشی؟
مردد نگاهش بین مردمک های عماد می چرخند.
-یه دفعه عوض شدی! بعد بهمن، از تو خیلی می ترسم!
انگار کلامش چاقوی بُرنده ای می شود و صاف و مستقیم به سینه ی مخاطبش می خورد. چنان گر می گیرد و برافروخته می شود که دستش تا دستگیره ی در ماشین می رود اما کلاه کاپشنش را عماد چنگ می زند و نگهش می دارد.
-کدوم یکی از بلاهایی که اون حروم زاده سر تو آورد رو من آوردم که بهم میگی بعد بهمن، از منه که خیلی می ترسی؟
لب هایش دارد می لرزد. درست مثل مردمک های عماد... مثل همین دستی که کلاه کاپشنش را گرفته و نمیگذارد برود... نفسش بالا نمی آید تا توضیحی به این همه خشم دهد.
-مهلا رو نابود کردی. می کشتیش راحت تر نبود برات؟
از همان خنده های ترسناکِ شبیه بهمن روی صورت عماد می نشیند.
-نه. اینجوری خوب بود.
-هنوزم داری اذیتش می کنی. تو رفتی با مدیرساختمونش صحبت کردی که بیرونش کنه؟ بس نیست؟ فکر نمی کنی بی عرضگی خودت بود که خام مهلا شدی و بعدم نخواستی اون وقتی که باید، کاری کنی؟
تمام حرف هایی که دارد به زبان می آورد را از زبان شهریار شنیده بود. او بود که می گفت عماد خودش مقصر بوده و مهلا از روز اول دنیای خودش را داشت. حالا هم بعد آن آبروریزی بین المللی بی خیال مادرِ پسرش نشده بود و هر از گاهی خبر به شهریار می رسید که مهلا را به بهانه ی بیخودی از کارش بیرون کردند یا صاحبخانه جوابش کرده است.
-که اینطور؟! به نظر تو و باباجونت من مقصرم...
عماد نگاهش را به انتهای کوچه ای که ماشین را در آن نگه داشته میندازد.
-خودتون نمیذارید آدم بی خیالتون بشه. تو هم خیلی شبیه عمه تی... مخصوصا الان که زبان درآوردی که نمی فهمی داری چی میگی.
نزدیکش می شود. جایی نزدیک به صورتش...
-مراقب خودت باش کوچولو. یادتم نره تو، توی شرایطی نیستی که اینطوری زبون درازی کنی.
-مثلا می خوای همه چی رو به سهیل بگی؟ که شوهر داشتم و بچه سقط کردم...
-که حتی خیلی قبل تر از اینارو!
یاد همان روزِ در باغ میفتد، همینطور تهدیدش کرده و هیچ حرفی نتوانسته بود بزند.
-نمی ترسی من تو رو لو بدم که خودت یه دروغگوی...

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:08


بازویش را نوازش می کند اما خنده اش می ماسد وقتی عمادخوشبخت با تحکم، تاکید می کند که کار دارد و عجله!
***
سنگین ترین سکوتی که بعد از مدت ها دارد تحملش می کند لحظه به لحظه آزاردهنده تر می شود. نزدیکند به خانه... یاد هشدار دل افروز میفتد که نباید شهریار بویی از حضور عماد ببرد.
-من همینجا پیاده میشم. خرید دارم.
یکهو می گوید. باعجله و بی درنگ... و شاید برای همین عماد هم تعجب می کند.
-می رسونمت تا دم در خونه...
-نمی خوام ادرسمون رو داشته باشی!
صادقانه و شاید کودکانه اعتراف سنگینی می کند و دلیل خنده های پر از رمز و راز عماد می شود.
-می ترسی از من؟!
زبانش را داشت می گفت من از سایه ی خودم هم ترس دارم، چه برسد به تو که یک جهان را با عتیقه های قلابی ات فریب دادی و حالا برای خودت شکل دانشمندان فرهیخته و کاربلد را گرفته ای.
-نمی خوام بابام اذیت شه.
-بابات؟ یا خودت؟ دیدنِ من اول از همه برای تو باید آزاردهنده باشه بعد برای باباجونت....
-تو برام آزاردهنده نیستی!
اصلا در پس حرف و لحنش، اطمینان نیست.
-مطمئنی؟
نگاه نمی اندازد به صورتش. آب دهنش را هم قورت نمی دهد. خیره به سرعت لاک پشتی ماشین و آسفالتی است که به زیرشان کشیده می شود.
-من مشکلی با تو ندارم.
-یعنی ناراحت نیستی که نیومدم شهادت بدم تا زودتر از زندان...
موبایلش زنگ می خورد. مکث برای همان است.
-زودتر از زندان بیای بیرون؟
حالش را بهم می ریزد مرور گذشته... لبش را می گزد و اشک تا پشت چشمش می آید.
-دیگه گذشت!
می خواهد به بحث خاتمه دهد اما... اما...
-این پسره که چسبیده بهت می دونه از گذشته ات؟
برای لحظه ای عماد را شکل بهمن می بیند. از این نیم رخ لعنتی... این طرز نگاه کردن و حرف زدن، با خودِ بی شرفش مو نمی زند. چقدر شبیهند بهم... اگر نمی دانست عماد تک فرزند بوده شک می کرد به ارتباط خونی آن دو نفر.
-می خوای بهش بگی؟
-نگفتی مگه؟
حالا بی شباهت نیست به شهریار...
-باید می گفتی! رابطتون در چه حده؟ دو روزه دانشگاه یا دو روزه دنیا؟
به او چه ربطی دارد؟
-فرقی داره؟
ماشین را متوقف می کند. با دنیایی از بی خیالی شانه بالا میندازد و پوزخند می زند.
-بالاخره باید بدونه...
-در مورد سهیل و گذشته ی من کارم داشتی که گفتی می خوای منو برسونی؟

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:07


خیره است به سهیل... هیچوقت طوری رفتار نکرده بود که او برای اثبات خودش نیازی به دروغ گفتن داشته باشد.
-اخوان...
ضربه خودکاری که روی شانه اش می خورد نگاهش را فراری می دهد. رسماً سهیل را با صندلی اش به عقب می کشد و خودش آن فضای خالی را پر می کند. مسیر نگاه آفاق هنوز همانی هست که بود. فقط به جای تصویر سهیل، عماد جایش را گرفته است.
-دانشمند ِ کوچک، اشتباه حل کردی. افتادی توی دامِ سرنخِ سوال...
آن چند دقیقه ای که به حل سوال می پردازد و در مورد آن توضیح می دهد، آفاق به جای کاغذ و خودکار و حتی سهیلی که ایستاده بالای سرشان... نیم رخ عماد را می پاید. بارها پیش آمده بود در پلاک13 که یواشکی مدتی را به او خیره مانده باشد. حالا هم مثل همان وقت ها...
-فهام پیش خودته؟
سینه اش تیر می کشد. قبل این سوال یا بعد این سوال چندان فرقی برایش ندارد.
-خوبه حالش؟
-اوهوم.
شک دارد به آوایی که شنیده... اصلا بابتش مطمئن نیست. اما جرئت دوباره پرسیدن را هم ندارد.
-فهمیدی جواب سوالو یا از اول توضیح بدم؟
سهیل دارد یکی یکی وسایلی که روی میز دارد را داخل کیفش می ریزد. از دست او ناراحت نیست. چیزی هم نگفته باشد همینکه کلاس را ترک کرده به هربهانه ای تا کنارش باشد، برایش ارزشمند است. هرچند اگر منطقی نباشد.
-بمون با هم بریم.
بی توجه به استادی که تا کتابخانه اما بود وسایل را از روی میز برمی دارد. دورتر ازشان نسترن ایستاده، ترسیده و نگران... قطعا منتظر پس گرفتن تلفنش است. عماد هنوز هم متمایل به میز ایستاده است. به احترام توضیحی که موبایل خودش ضبطشان کرده، زیر لب تشکر می کند.
-خداحافظ
نرفته، نگهش می دارد.
-من می رسونمت. کارت دارم.
-باید برم...
-گفتم کارت دارم.
موبایل را خود عماد برای نسترن می برد. نمی داند به سهیل چه باید بگوید. انگار که او هم...
-سوالو اشتباه حل کرده بودیم... نگاه کن.
برگه ی مچاله شده را از کیف بیرون می کشد. نوشته های عماد را نشان سهیل می دهد و با صدایی که می لرزد و مطمئن نیست، اشتباهشان را توضیح می دهد. از گوشه ی چشمش انتظار کشیدن عماد را هم می بیند اما به روی خودش نمی آورد. یک طوری جدی و با طمانینه با سهیل در مورد سوال بحث می کنند که شاید به همین خاطر هم عماد، حرفی نمی زند و نزدیک نمی آید.
-میشه من باهاش برم؟
-مگه اجازه ی تو دست منه؟
آرام تر زمزمه می کند.
-ناراحت میشی ازم؟
-نمی خواستم دروغ بگم. ولی بدون همینکه از کلاس زدم بیرون فهمید به خاطر توئه. گفت بری دیگه حق برگشتن نداری و غیبت می خوری برای امروز.
لبخند می زند. سهیل عجیب معصوم شده است.
-ممنونم که اومدی از کلاس بیرون.

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:07


دستور می دهد به سهیل... هم خوش خط است هم دستش در نوشتن تند است.
تمام تایم کلاس را به لطف همکاری دوست مشترکشان از راه دور و مجازی، می گذارنند. خوشحال از زرنگی به خرج داده، هر از گاهی به همدیگر می خندند و ذوق زده از خطری که از بیخ گوششان رد شده، سر به سر یکدیگر می گذارند.
-چرا ده دقیقه است ساکت شده؟
-لابد وقت داده تمرین رو حل کنن.
-اگه مارو بیرون نکرده بود الان خودمون واسش حل می کردیم.
زمزمه ی سهیل هوشیارش می کند.
-مگه اون تو رو بیرون کرد؟
چهره ی مخاطبش درست شکل همان هایی می شود که نباید حرفی را می زدند و حالا در بدترین موقع به زبانش آورده اند...
-بیخود کرد تورو بیرون کرد. چیزی گفته مگه؟
-اوهوم...
قلبش تندتر می تپد.
-چی مثلا؟
-تو رو بیرون کرد عصبانی شدم. بچه ها بهت خندیدن... خوششون اومد از مسخره بازی ِ اون روانی.
برایش این چیزها اهمیت نداشت. تنها دردش حرفی بود که سهیل زده و به خاطرش بیرون شده بود.
-چی گفتی بهش؟
-مریض!!
دلش می خواهد بزند زیر اولین مهره ی گردن خودش و با سر به میز بخورد و مغزش منفجر شود!! خودزنی کند از دست سهیل تا مگر آرام شود.
-چرا اخه؟ دیگه همه چی تموم شد. مگه آرزوت المپیادی شدن نیست؟
-نه به هرقیمتی... من تو رو می خوام! المپیاد کیلو چنده؟
یادحرف های پدرش میفتد. شهریار... از اول هشدار داده بود رابطه با پسری مثل سهیل شوخی اش به جدی منجر می شود. اینطور نیست که چند صباحی کنار هم باشند و با هرتق و توقی همه چیز را بهم بزنند. حالا انگار هر لحظه بیشتر به آن هشدار نزدیک می شد.
-بذار من بهت بگم کیلو چنده...
باور کردنی نیست اما دست عماد خوشبخت با موبایل نسترنی که حضور این دو نفر اخراجی را مجازی کرده بود از میان شانه های بهم چسبیده شان قصد رد شدن دارد. از هم فاصله میگیرند درحالی که خیره به همند. موبایل نسترن با آن قاب صورتی و قرمزش روی میز قرار می گیرد و آفاق با چشم های خود می بیند که تماسش را انگشت اشاره ی عماد با او قطع می کند. پس علت آن مکث طولانی همین بود؟ تمرین حل نمی کردند؟
-تا اینجا اومدم که اگر درس خوندنِ کیلوییتون تموم شده و سوالی براتون پیش اومده جواب بدم. مشکلی نیست بچه ها؟
از سرشانه اش نمی تواند عماد را ببیند. تنها صورت برافروخته سهیل است که در تیرراس نگاهش قرار دارد.
-که تو به من گفتی مریض و من پرتت کردم بیرون از کلاس؟
پلک بهم فشردن سهیل بند دلش را پاره می کند. دوست ندارد خدشه ای به تصور او از رفیق چندساله اش وارد شود.
-بچه جون... جُدا از دیدنِ خواب المیپاد... تو خوابتم نمی تونی ببینی که به من چیزی بگی و من به راحتی فقط به یه بیرون کردنت از اتاق بسنده کنم. خانومی که کنارت نشسته و دستش رو داری فشار می دی از ترسِ من، می دونه چقدر کینه ای شدم!
با حرف های عماد، سرپنجه های سهیل هم شل می شوند. انگشتانش را انگار از زیر آوار بیرون می کشد. سِر شده و لمس اند.
-مشکلی نیست؟

دریا دلنواز (دربندی)

13 Dec, 16:07


برای رفتن به کلاس تردید دارد. دیر رسیده و می داند با خط و نشانی که عماد خوشبخت برای تک تکشان روز اول کلاس کشیده است، به کلاس که راه نمی دهدش هیچ، بعید نیست لیچارد هم بار او کند.
هر دو بندِ کیفش را از سر شانه می گیرد. می رود دورتر از در کلاس... مجدد برمی گردد. مراقب است به دانشجوهایی که با عجله گام برمی دارند نخورد. آه می کشد و افسوس می خورد چرا دیشب مخالفت کرد و اجازه نداد سهیل دنبالش بیاید. وگرنه مثل خود او زود می رسید و سر ساعت.
صدای باز شدن در کلاس و پاشنه کفش مردانه ای که در زاویه ی دیدش قرار می گیرد، شوکه اش می کند. بی حواسی او را تا نزدیک درب کلاس کشانده و اصلا متوجه نشده بود.
-تشریف نمیارید داخل؟
در چشم های او هیچ رنگ و نشانی از مرد گذشته نیست. هنوز در بهت تغییرات کسی که در یک قدمی اش ایستاده، مانده است.
-خانم با شمام...
لحنش شبیه روزهای اخر شده است. دیگر چشم دیدنش را در پلاک 13 نداشت. بارها تهدیدش کرده بود. یادش هست...
-اجازه دارم؟
نگاه خیره و بی حرف استادش را به معنای مثبت می گیرد. داخل می رود و با استرسی که سر تا پایش را دارد سر می کند، روی اولین صندلی می نشیند.
-من گفتم اجازه دارید بشینید سرکلاس؟
زیپ کیفش را تا نیمه کشیده اما حرفی که می شنود دستش را بی حرکت نگه می دارد و چشمانش را خیره...
-بله؟
-بیرون!! گفته بودم بعد خودم کسی رو به کلاس راه نمی دم.
-شما خودتون بهم گفتین که...
به انگشت کشیده ای که در را نشان می دهد چشم می دوزد... ناخواسته می خندد. و ناخواسته صدای تک خنده اش در کلاس میپیچد و بهت دانشجوها را سنگین تر می کند.
-سه جلسه غیبت حذفه خانم.
پشت خانم گفتنش صدفحش و ناسزا نهفته است. و شاید هزار و یک طعنه و متلک...
-می دونم.
-خوبه که می دونی. بفرما وقت کلاس رو نگیر.
راه خروج را بلد است اما تا خود در، مشایعتش می کند. چند دقیقه بعد از بیرون شدنش از کلاس صدای باز و بسته شدن در می آید. می داند سهیل هم در کلاس نمانده به خاطرش... و همین هم کفرش را بالا می آورد.
-عقل تو کله تو نیست؟ برای چی دنبال من راه افتادی؟ لج می کنه باهامون.
-مهم نیست واسم. مردک بیشعور... تو رو راه داد سرکلاس که بعد اینجوری بهت بگه؟
کاپشنش را می پوشد و کلاهش را هم سرش می کشد.
-برگرد سهیل. من میشناسم این آدمو... لج نمی کنه، نمی کنه اما وقتی هم بیفته روی دور لجبازی اسممون رو خط می زنه! کلا خط می زنه.
-به درک...
هردو به کتابخانه دانشگاه می روند. می خواهد درسی که امروز قرار به ارائه آن بوده را بخوانند اما...
-ما چیزی نمی فهمیم. بذار زنگ بزنم به نسترن بگم موبایلش رو روشن بذاره صداش رو بشنویم.
سهیل قبول می کند و تا بین شماره های ذخیره شده در موبایلش کسی را می خواهد پیدا کند، آفاق شماره ی یکی از دخترهایی که از قبل با او هماهنگ کرده را می گیرد.
-تو جزوه بنویس من گوش کنم.

دریا دلنواز (دربندی)

11 Dec, 17:30


جمعه پارت خواهیم داشت❤️

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:34


به قول همکارم پرتوان باشید😂

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:33


تقدیم باعشق❤️

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:33


-نباید شهریار چیزی بفهمه. بهتره اصلا در موردش حرفی نزنی.
اگر همان دکترِ چندماهِ اول درمانش بود به جای شهریار، به خودش فکر می کرد. دیدنِ عماد یعنی تداعی روزهایی که از بهمن فرار کرده بود، یعنی تداعی روزهایی که تازه فرزندش را از دست داده بود یعنی همان لحظه های جان کندنی که زندانی بهمن بود و شکنجه می شد، یعنی آن خون ریزی وحشتناک معده و روده اش و بعد... از دست دادن رحمی که اسم زن بودن را از شناسنامه اش پاک کرده بود.
-نگران چیزی نباش آفاق جان. شهریار که پا نمیشه بیاد دانشگاه دنبال تو. سهیل هست! تو فقط باید مراقب باشی حرفی نزنی و چیزی نگی. اگرم دیدی رودررویی با عماد آزارت میده، این ترم درسش رو حذف کن. نرو سر کلاس. تا ترم بعد یا مهمان بشی به یه دانشکده دیگه یا یه فکر دیگه ای کنیم.
درست وسط بهت و حیرتش شهریار دل افروز را صدا می زند. حرف های دیگر او را نمی شنود. همان نصیحت ها را... دل افروز که پایش را از اتاق بیرون می گذارد در را بی سرو صدا قفل می کند و همانجا می نشیند. همان وقتی که بازداشت شد و تحت بازجویی قرار گرفت، عماد می توانست شهادت دهد در آن زمان لعنتی و روز ِ مشخص، آفاق در خانه ی او بوده اما نیامد و خودش و فهام، طوری آب شدند و در زمین فرو رفتند که دست هیچکس بهشان نرسید.شدت اضطرابی که گریبانش را گرفته، مجبورش می کند بیشتر از هر روز آرامبخش مصرف کند. کافیست دو روز در این وضعیت می ماند. شهریار تا از زیر زبانش حرف نمی کشید، بی خیالش نمی شد.
همان روزها که در زندان بود و صبح تا شبش را با موبایلی که شهریار یواشکی به او رسانده بود تا واسطه ای باشد بینشان، اتفاقی خبرهای پیچیده در شبکه های ماهواره ای را خواند. ایمیل عماد خوشبخت را پیدا کرد و برایش پیغام فرستاد که اگر شهادت ندهد، پای آن عتیقه های تقلبی را وسط می کشد و همه چیز را لو می دهد. و همین تهدید برای عمادی که وسط ماجرای خراب کردن زن دانشمندش در کل دنیا بود بهانه ای شد برای  شهادت دادند.
حالا که بعد این همه سال هنوز از قاتل بهمن خبری نیست و پرونده ی مربوط به آن مختومه اعلام نشده است، هر آن احتمال دارد که عماد خوشبخت، شهادتش را پس بگیرد و دوباره ورق برگردد؟

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:33


با اتفاقی که امروز در دانشگاه افتاده بود، حالش خراب که هیچ خراب تر می گردد. دور مچِ پیچ خورده ی پایش را می مالد. شاید بهتر بود جلسه ی مشاوره ای از تمدن می گرفت.
-به دل افروز میگی یه روز واسم وقت بذاره برم مطب دیدنش؟
برافروختگی صورت شهریار را به جان می خرد.
-بهش نیاز دارم.
-خودت جلساتت رو قطع کردی، گفتی حالم بهتره، دیگه سهیل اومده و مشکلی ندارم. نمی خوام برم مشاوره و...
-نمی خواستم آبروی تو پیش دل افروز بره! فهمیدم با هم رابطه دارین.
کنترل خشم شهریار را زمین میندازد، حرفش...
-آفــاق!! رابطه من و دلی چه ربطی به تو داشت؟
تسلیم گریه هایش می شود.
-ربط نداشت بابا؟ من به دل افروز همه ی زندگیم رو گفته بودم. هروقت با تو میبینمش از خودم خجالت می کشم. میاد اینجا به یه بهونه ای می زنم از خونه بیرون... روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم.
-تو هیچ گذشته ی شرم آوری نداری آفاق. تو مجبور بودی تن بدی به کثافتی که مادرت ازت می خواست. الانم برو دست و صورتت رو بشور. دل افروز شام میاد اینجا!
هق هق گریه اش تازه گُر می گیرد.
-زنگ بزنم سهیل بیاد دنبالم؟ رفت پیش دوستاش... از منم خواسته بود که...
-گفتم برو دست و صورتت رو بشور. نشنیدی؟
به احترام فریاد پدرش زودتر از آنکه شهریار پلک های بسته اش را باز کند، از جلوی چشمش پا به فرار می گذارد. دوش می گیرد و لباس های مرتبش را می پوشد. حوصله ی سشوار کشیدن موهایش را ندارد. هرچند دکتر دل افروز تمدن زنی بود که همیشه شهریار می خواست آفاق از او درس بگیرد و کمی مثل او به خودش برسد. اندام مناسب و موهای همیشه مرتب و لخت و آرایشی مناسب سن و سالش، جُدا از لباس های زیبایی که همیشه به تن می کرد، لحن حرف زدن و آرامش کلامش نفوذ او را چندین و چندبرابر می کرد. درست برخلاف آفاق... سال ها بود اضافه وزن داشت و هربار تصمیم به کسر آن می گرفت خیلی زود تسلیم می شد. نه آنچنان که باید به خودش می رسید و نه لباس هایی که دل افروز و شهریار برایش می خریدند را می پوشید. سهیل هم فهمیده بود هرچه ساده تر باشد لباس، امکان پوشیدنش بیشتر است، برای همان هم لباس های ساده و شال های رنگ تیره شده بود هدیه هایی که گاهی برای آفاق می خرید.
-آفاق جان...
چقدر دلش می خواست صدایش هم مثل تمدن بود! با همان ناز و ادایی که اصالت او به شمار می رفت نه ناز و ادایی که عاریه ای باشد.
-سلام دلی جون.
همدیگر را درآغوش می کشند. بیش از یک سال است که هربار شهریار را بغل می گرفت این بو در مشامش می پیچید. تازه یادش آمد عطر نزده است.
-چطوری؟ نیستی دختر؟ حسابی مشغولی ها.
-ممنونم. آره. سرم گرمِ درس و...
-سهیله!؟
گوشه ی لبش می لرزد.
-باید یه چیزی بهت بگم... می تونی چند دقیقه بیای داخل؟
-آره عزیزم حتما.
داخل اتاق می آید و در را پشت سرش می بندد. نمی تواند راز ِ دیدن عماد خوشبخت را به کسی نگوید. دیدنش به قدر کافی دلشوره به جانش انداخته است. به یادش آورده هرچه در پلاک13 دید و تحمل کرد. همه ی آن روزهای لعنتی و فراموش نشدنی را مثل یک فیلم سینمایی تمام کیفیت جلوی چشم هایش به نمایش درآورده بود.
-امروز عماد خوشبخت رو دیدم.
انگشت اشاره ی دل افروز روی لب هایش فرود می آید.
-هیس... آروم.
-استاد دانشگاه شده. استاد منم هست. بهم گفت به بابام سلام برسونم. حالم بده از وقتی دیدمش.
به راحتی می تواند آشفتگی دل افروز را ببیند. چشم هایش خیره مانده به لب هایی که او دارد می گزد و نگاهی که انگار دارد راه ِ حل و فصل این ماجرا را از گل های فرش می خواند.

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:33


دستش را پدر می گیرد... طوری که از چشم سهیل هم دور نمی ماند.
-شب بخیر.
ساعت هنوز هشت نشده اما تاکید شهریار روی شب و شب بخیر را می فهمد. می خواهد حالی شان کند پاییز و زمستان هفت به بعد غروب است و حق بیرون ماندن ندارند.
-خداحافظ سهیل.
لبخند می زند به صورتِ شوکه شده ی او... با خودش فکر می کند با رفتارهای شهریار حتما سهیل خیال می کند آن کسی که مشکل دارد و عیب، خود اوست نه عماد خوشبخت... استادی که یک ساعت و نیم تدریسش در دانشگاه همه را انگشت به دهان و حیران کرده است.
در که بسته می شود شهریار عین همان خداحافظ گفتن را تقلید می کند.
-خیلی بدی بابا. گناه داره. چرا باهاش اینطوری رفتار می کنی؟ الان فکر می کنه تو دیو دوسری...
-تقصیر خودته! من شرط گذاشتم تو هم قبول کردی.
-چجوری بهش بگم آخه؟
-الان دیگه منم نمی دونم چجوری باید بگی. روز اولی که اومدی بهم گفت می خوای پیشنهاد دوستی یکی از همکلاسی هاتو قبول کنی یادت هست بهت چی گفتم؟ اون روز گفته بودی الان به این حال نمیفتادی.
هردو با هم داخل خانه می روند. یکی روی مبل دراز می کشد و آن یکی روی صندلی میزنهارخوری می نشیند.
-فکر نمی کردم رابطمون جدی بشه. ما با هم دوست شدیم که توی درس ها بهم کمک کنیم.
شهریار سرش را از روی مبل بلند می کند. زل زده در چشم های آفاق زمزمه می کند.
-من تو چشم های سهیل همه چی می بینم جز درس خوندن! اخه بچه جان... چرا حرفم رو گوش نکردی؟ اصلا چرا من به حرف تو گوش دادم؟ باید می رفتم خودم همه چی رو بهش می گفتم.
-ترسیدم توی دانشگاه پخش بشه. من که سهیل رو نمی شناختم اون اوایل. اگه بعد از شنیدن راز زندگی من عوض می شد و همه جارو پُر می کرد چی؟ دیگه من می تونستم توی اون دانشگاه بی سر و صدا برم و بیام؟
-الانم عزیزِ من روز به روز به جای اینکه خوشحال تر باشی از رابطه ای که داره جدی و جدی تر می شه، غمگین تر شدی. شاد نیستی باهاش. دیگه نیستی!!
گریه اش می گیرد. بی رحمی شهریار تمامی ندارد. می نشیند و انگشت های دستش را بهم گره می زند. دارد می بیند رگ های بیرون زده ساعد دست هایش را...
-سالگرد دوستیتون رسید، بهت گفتم برو بهش بگو. الان دیگه وقتشه. گفتی نه دلم نمیاد. تازه جشن گرفته و خرج کرده. بهش بگم و پشیمون بشه چی...
خودش خوب می داند چه گفته و چه شنیده. نیازی به تکرارش نیست.
-داری کم کم عاشقش می شی آفاق. من دیگه بعد چند سال تو رو می شناسم. عاشقش شدی که حالت بده بابا!
زمزمه ی شهریار را نمی شود. ولی مطمئن است او چیزی گفته که خودش هم برای به زبان اوردنش تردید داشته است.
-چی؟
-میگم ولش کن... کم کم ولش کن. پسره بیچاره گناه داره. من بعید می دونم خودش و خانواده اش با گذشته تو کنار بیان. بالاخره تو شوهر داشتی، بچه داشتی، یه مدت به جرم قتل بهمن بازداشت بودی و پرونده داری.
لرز به جانش می نشیند. تا مجرم نبودنش ثابت شود نزدیک به هشت ماه در زندان بود. این را دیگر چطور می خواست به سهیلی که تاکنون پایش به کلانتری باز نشده توضیح می داد؟
-بهش میگم اهل ازدواج نیستم. میگم تو مخالفی و اگر منو می خواد باید همینجوری باهام سَر کنه.
-آره می دونم توی سرت چیه. فکر می کنی برای چی با اون بدبخت اینطوری رفتار می کنم؟ مریضم مگه با کسی که دخترم رو دوست داره مثل برج زهرمار باشم؟ مریضم مگه خودم رو بزنم به بیشعوری؟ فقط به خاطر تو دارم جوری باهاش رفتار می کنم که خیال کنه برام قدر یه ارزن هم ارزش نداره.

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:32


-پس دوست پدرته؟
-دوست شهریار بود... دیگه نیست!
-می خوای بگی بهش که اونو دیدی؟
-نه! ناراحتش می کنه. حتی احتمال داره مجبورم کنه درسش رو حذف کنم یا روزهایی که خوشبخت دانشگاهه بمونم خونه.
-آخه برای چی؟ مرد بدی که به نظر نمیاد؟
آن روزها بین عماد و شهریار در ظاهر تفاوت زیاد بود. به شهریار همه چیز می آمد و به عماد، نه...
کم کم دستش رو شد. کم کم داستان هایش لو رفت. اما حالا به نظرش تنها کسی که هیچ چیز از او بعید نیست عماد است، نه شهریاری که به قول دوستان محدود دور و اطرافشان نه پدر بودن به او می آید نه مرد زندگی بودن.
-عماد خوشبخت، شوهر عمه ام بود! کافیه اسمش رو توی اینترنت سرچ کنی. همه ی خبرگزاری ها و مجله های اون آبی هم در موردشون نوشتن. عمه ام رو متهم کرد به دزدی تحقیقات و مقاله هاش... البته، اتهامش دروغ نبود! تونست حرف هاشو ثابت کنه و عمه ام، مهلا... از دانشگاهی که درس می خوند اخراج شد و بعد هم...
حرفش نیمه تمام می ماند.
-اه... یادم اومد. مال خیلی وقت پیشه. فکر کنم پنج سال شده باشه نه؟ وای... راست میگی! من شنیده بودم در موردش. توی فیس بوکم همین خوشبخت یه صفحه داشت که مدام در موردش می نوشت و مطلب می ذاشت.
در تمام آن روزها کنار شهریار بود تا یک وقت دق نکند. از طرف خواهرش داشت ذره ذره آب می شد و از طرفی، چهره ی دیگری از تنها دوست و رفیقش می دید. میان دردِدل پدر و دختری بینشان بارها شهریار به جای عماد از او پرسیده بود که چرا زودتر جلوی مهلا را نگرفته بود؟ چرا از همان اول به او کمک کرد تا مقاله هایش را ثبت کند و بعد... وقتی مهلا گذشته اش را انکار کند و نخواست مادر فهام باشد و زن عماد، به بی رحمانه ترین شکل نقشه اش را عملی کرد.  جواب سوال هایی که هیچوقت بهشان نرسیده بودند دوباره در سرش تکرار می شد.
-ول کن این حرف هارو سهیل. من برم دیگه...
یادش می رود گونه اش را ببوسد. سهیل تنها فرزند خانواده ای به شدت آرام و سنتی بود. اولین دوست دخترش به حساب می آمد و حساسیت های خودش را نیز داشت.
-چیزی یادت نرفته؟
برای آنکه شهریار از پشت پنجره نبیندش، برمی گردد داخل ماشین. گونه ی سهیل را می بوسد و محکم بغلش می گیرد. امروز اگر او نبود دوام نمی آورد. حتما کلاس را ترک می کرد و قید این درس را هم می زد. سهیل بود که دلگرمی اش شد.
-دوست دارم.
-منم همینطور. به هیچی فکر نکن آفاق. پدرت از کجا می خواد بفهمه شوهر خواهرش شده استاد دانشگاه تو؟ بی سرو صدا میریم و میاییم تا این ترم بگذره. دیگه هم با این یارو درس برنمی داریم.
-مگه چیز دیگه هم درس میده؟
چشم های سهیل می گوید که نه فقط یک روز در هفته را که شاید دو یا سه روز مجبور باشند عماد را ببینند.
-اوه... بابات اومد.
چنان از هم فاصله می گیرند که بی اغراق یکیشان به در راننده می خورد و دیگری به در شاگرد.
-دید بغلت کردم؟
-آره!
پاهایش می لرزد وقت پیاده شدن از ماشین. سهیل از جلوی ماشین دور می زند و به شهریار دست می دهد.
-سلام. روزتون بخیر.
شهریار مردمک هایش را بالا و پایین می کند...
-شبه!
-بله!
دلش به حال سهیل می سوزد. از شهریار دارد نقابی می بیند که هرکسی جای او بود، همینقدر می ترسید.
-جایی میری بابا؟
-از جایی میام!

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:32


دست سهیل بازویش را لمس می کند. انگار که افتخاری پشت این لمس پنهان باشد.
-آفاق اخوان کدومتونید؟
هیچکس حرفی نمی زند. جز مالمیر که سرشوخی را با استادِ تازه رسیده، باز کرده است.
-رفته گل بچینه استاد. سه بار بگین پا میشه خودش رو معرفی می کنه.
از شدت دردی که دارد مهره های گردنش را خرد می کند، سرش را بالا می گیرد. تعداد دخترهای کلاسشان به ده نفر نمی رسد. پس پیدا کردنش برای پدر فهام سخت نیست.
-من... آفاقِ اخوانم.
همان دست بالا برده را به آرامی پایین می آورد، انگشتانش را می کشد درون آستین های بافتش. با هرقدمی که عماد به سمتش برمی دارد، ورق می خورد گذشته ی مشترکشان در سرش. از آن تهدیدِ وسطِ باغ گرفته تا نگاه روز آخر. جزئیات تا کلیات هرچه که از سر گذرانده بودند. به قدر صدم ثانیه زمان می برد بالای سرش ظاهر شدن...
-پس تویی!
تحقیر ِ پشت لحنِ استادش را فقط خودش می فهمد.
-شدیم حکایتِ کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم می رسه، سرکار خانم اخوان!
شالگردن دور لبش نمی گذارد زمزمه اش را عماد ببیند. از ترس یا شاید از شوک دیدار ناگهانی و دور از انتظارش، به او سلام می کند. با دو جفت چشمش، لبخند پدر فهام را می بیند. همان لبخند جمع و جوری که کنج لبش دارد و نه پررنگ می شود و نه کم رنگ. انگار عضوی باشد روی صورتش. تافت خورده و فیکس شده... و هیچ معنی ای نمی دهد این لبخند! یک چیز ِ بلاتکلیفِ بی معنی!
تکان نخورده ظاهرش... پیر نشده... مثل شهریار موهایش سفید نشده... مثل خودش مشکی سفید که هیچ، سفید مشکی هم نیست. انگار او را از همان روز و لحظه و ساعت پرتاب کرده باشند به همین حالا. فقط لباس هایی که به تنش دارد دیگر شبیه مستاجر پلاک13 نیست. قبل تر اینقدرها بوی عطر نمی داد... به موهایش نمی رسید و اینقدر با لحن حرف زدنش آدم ها را نمی بلعید.
-خب... بریم سراغ درس امروز!
و تا ماژیک وایت برد را برمی دارد نفسش را رها می کند. بین پچ پچ سهیل که دارد از او می پرسد قبلا کجا این استاد را دیده و می شناخته، از زبان عماد خوشبخت زمزمه ای می شنود...
-عجب!!!
و تا قبل از آنکه سهیل کامل به سمتش بچرخد و صورتش را بچسباند به گوشش، نگاه دزدکی عماد را می بیند و تمام تنش خالی می کند. هنوز هم معتقد است او شبیه به کسی است که یادش نمی آید!
از روز اول کلاس فقط خط خطی های مشکی دایره وار روی کاغذ را به حافظه دارد. همینکه پایان زمانِ برگزاری تدریس را می شنود کتاب و دفتر و جامدادی اش را زیر بغلش می گیرد و بیرون می زند. و پشت سرش سهیل است که می دود و نفس کم می آورد.
-آفاق... چته تو؟ چرا نمی گی این آدمو از کجا می شناسی؟
-بریم... تو راه بهت میگم.
-کاپشنت رو نیاوردی... وسایل منم هنوز سرکلاسه. صبر کن یه دقیقه.
سهیل رو برمی گرداند تا برود اما دیدن عماد خوشبخت با کاپشن یاسی رنگی که به دست دارد، متوقفش می کند. پا روی اولین پله می گذارد برای رفتن... برای فرار کردن... اما دومی و سومی را سر می خورد و یک نفر که فاصله اش بیشتر از سهیل بود به او، می رسد و نگهش می دارد.
-هنوزم؟؟
به قدر کافی جمله های رد و بدل شده سرکلاس پچ پچ یک هفته ی دانشجویان را فراهم کرده، حالا... این فاصله ی نداشته و سهیلی که نباید دیر می رسید، کار را خراب تر می کنند.
-کاپشنت رو جا گذاشتی.
کاپشن را به جای آنکه دست آفاق دهد، آویزان می کند روی شانه ی سهیل. انگار که طعنه ای باشد پشت این کارش...
-مراقبش باش! پدر خطرناکی داره... در مورد دخترشم به هیچکس رحم نمی کنه.
سهیل سرخ شده و با برافروختگی خیره مانده به پوزخند عماد.
-مراقبشم!
ابرو بالا میندازد عماد... و می سپرد به آفاق چیزی را که نباید.
-به پدرت سلام برسون. حالش خوبه دیگه؟ آره...؟
پلک بهم می زند.
-خوبه! خوش باشید.
عماد خوشبخت از کنارش چنان آرام و بی سر و صدا رد می شود که انگار نه انگار طوفان به راه افتاده را خودش مسبب بوده است.
****

دریا دلنواز (دربندی)

29 Nov, 12:32


-من در جریان ِ نحوه ی تدرس جناب درخشان نبوده و نیستم. اما در مورد قانون و مقرارت خودم بگم که... بعد از ورودم کسی رو به کلاس راه نمیدم. تمرین هایی که آخر جلسه بهتون میدم رو فقط تا 24 ساعت وقت دارین ایمیل کنید.
مکث او نفسش را حبس می کند. باورش نمی شود کسی که کفش هایش را در یک قدمی ِ کتونی های زرد و سفیدِ خود می بیند، پدرِ فهام باشد. همانی که نزدیک به چهار سال می شد ازشان بی خبر بود و اصلا نمی دانست کجا زندگی می کنند. شهریار و عماد در آن روز لعنتی چنان از خجالت هم درآمده بودند که در این مدت حتی یک جمله، یک کلمه، مربوط به او و فهام از دهان هیچکدامشان درنیامده بود. حالا چطور باید خبر میداد استاد جدید دانشگاهش عماد خوشبخت است؟ اصلا مگر می شد؟ شاید همه شان خواب بود و اثرات دردهایی که گاه و بیگاه در سرش می چرخید.
-هر زمان لازم بدونم امتحان میگیرم چون قراره از بین شما برای المپیاد کشوری معرفی کنم و خب... لازمه این سختگیری ها.
صدای همان آهنگی که نزدیک به نیم ساعت پیش در ماشین سهیل گوشش می داد در سرش تکرار می شود. از نحسی همان بود که اینطور شد؟!
-نمره های میان ترمتون به دستم رسید. پیش از اومدنم به کلاس تحویلم دادند.
صدای ورق زدن را می شنود و پلک هایش را بهم می فشرد. چرا باید نفر اول باشد وقتی که سی دانشجوی دیگر در کلاس حضور دارند؟
مانتو ضخیمش به سنگینی چنددست کاپشن نبود تا چند دقیقه پیش، اما حالا چنان روی تنش سنگینی می کند که ناخواسته کمربند گره خورده آن را باز می کند و دو طرفش را از هم فاصله می دهد که انگار از زیر صد دست لحاف و پتو، سرش را بیرون آورده تا نفس بکشد.
-نمره ها بد نیست اما تعریفی هم نداره. نمی دونم چه اصراریه از دانشگاه شما، دانشجو معرفی کنن.
متلکش را سهیل بی جواب نمی گذارد.
-مگه ما چمونه جناب خوشبخت؟
رتبه ی علمی بالایی ندارند. مثل امیرکبیر نیستند اما در حد خودشان بد هم نیستند.
می داند عماد ساکت نمی ماند.
-ببینیم و تعریف کنیم. من که با این وضعی که از سوال ها و نمره های شما دیدم، بعید می دونم. نهایت یکی دو نفر... شاید همونم نه.
یکی از دانشجوها از انتهای کلاس می گوید:
-استاد، جناب درخشان رو خدا رحمت کنه ولی واقعا سخت گیر بودند. اصلا نمی شد سوال هاشون رو حل کرد. یه خط توضیح می دادن بیست خط از ما می خواستن که جواب بدیم.
تک و توک صدای خنده می آید. گردنش دارد می شکند بس که سرش را پایین نگه داشته اما جرئت نمی کند حتی برای چند صدم ثانیه مهره های گردنش را جابجا کند.
-بالاترین نمره...
قلبش می ایستد. درست مثل همان روز که پله ها را پایین رفت تا ببیند در طبقه پایین پلاک 13 چه خبر است. همان روز از خدا خواست حالش را نه نصیب کسی کند نه دیگر نصیب خودش. مُرده بود ولی راه می رفت. مُرده بود ولی پدرش را از زیر مشت و لگدهای عماد بیرون می کشید تا یتیم نشود دوباره...
-اخوان؟

دریا دلنواز (دربندی)

04 Oct, 06:04


اینجوری نمی مونه...

دریا دلنواز (دربندی)

04 Oct, 06:04


ذهنم پر از نوشتنه و خیلی وقت ها بغضم میگیره از اینکه چرا نمی نویسم...
آفاق هنوزم داره زندگی می کنه...
شماها خبر‌ ندارین ولی خیلی اتفاق ها افتاده.
بالاخره که میام براتون بگم

دریا دلنواز (دربندی)

29 Sep, 12:23


https://t.me/hamildora

دریا دلنواز (دربندی)

29 Sep, 12:23


اعتماد کن به خدا 🤍
یک سری اتفاقا ما از نظر خودمون
خیر می بینیم
ولی چن روز و چن ماه و شاید سال‌ها بعد حکمت خدارو ببینیم ...
اولش گله میکنیم که چرااااا من ؟؟؟؟
من که تو این دنیا به کسی بدی نکردم
ولی چرا باید روند زندگی من اینجوری میرفت جلو ؟
باور کن رفیق من خدا چیزایی رو می بینه که من و شما نمی بینیم
خدا خودش میفرماد: « إِنِّی مَعَکمْ »
همیشه باهات هستم ...
رفیق جان
وقتی چترت خـــــداست
بزار بارون سرنوشت هر چه میخواد
واست بباره ..♥️🫱🏻‍🫲🏼🩵

دریا دلنواز (دربندی)

27 Sep, 10:41


ممنونم از حمایتتون🌸

دریا دلنواز (دربندی)

17 Aug, 14:52


یه مدت دیگه انقدر بچه خوبی شده بودم و داروهای اعصابم رو سروقت می خوردم که واسه کاه که چه عرض کنم حتی واسه کوه هم نمی تونستم اشک بریزم. شده بودم یه بی رگ ِ بی خیال که انگار با میز و کمد فرقی نداره. خلاصه دیدم اینطوری نمی شه. هرچی هرکسی بهم میگه نمی تونه اشکمو دربیاره. منم تا اشکم درنیاد حرفم نمیاد. مثل بز وایمیستادم هرکسی هرچی می خواست بارم می کرد و بعدش چند دقیقه ای به حرفای طرف فکر می کردم و باز یه خط ممتد بی خیال که از قلبم می رفت به مغزم یا برعکسش صداش می اومد.
خلاصه قطعش کردم.
الان خوبه‌...! الان خوبم...!
با یه پِخ میشه گریه کرد.
با یه بغض میشه به طرف حالی کرد*حالا دارم برات، بشین اشک ریختنم رو ببین تا نوبت بهم برسه که حالتو جا بیارم*
نزدیک ۸ یا ۹ ماه بود که شده بودم یه بز...
بز خوب نیست. ماهی خوبه... حتی به قیمت دیده نشدن اشک ها، همیشه چشم هاش که هیچ، تموم تنش خیس از آبه. حالا خیسی از آب باشه یا از گریه. مهم نیست تا وقتی که می تونی یه گوشه بشینی و واسه حماقت هات... واسه بی شرفی آدم ها هق و هق گریه کنی.
توی آدم بمونه گریه ها، دق مرگی میاره.
نمی خواستم پس فردا که مُردم بگن خدابیامرز دیگه حتی گریه هم نمی کرد. منگ و ساکت و گاهی هم گرمِ خنده فقط آدم هارو نگاه می کرد.
آدمی که اشکش بیاد، بعدش سردرد و چشم دردشم میاد. اونوقته که یادش می مونه به حساب آدم ها برسه و بدهکار ِ خودش و دلش و اعصابش نمونه.
والا....

دریا دلنواز (دربندی)

16 Aug, 16:30


دریا دلنواز (دربندی) pinned Deleted message

دریا دلنواز (دربندی)

13 Aug, 19:55


#بیت‌کوین
#کریپتو
#بازار‌سهام

توضیحات در خصوص روند فعلی بازارهای موازی

—————————
MANN
https://t.me/mannwealth

دریا دلنواز (دربندی)

13 Aug, 19:54


اینقدر که بورس رو انگولک کردن آوید رو انگولک می کردن من یه دلیل واسه نوشتن پیدا می کردم.
😒😒😒

دریا دلنواز (دربندی)

13 Aug, 19:53


🔴دامنه نوسان بورس افزایش می‌یابد.


🔹در شورای عالی بورس مقرر شد که بانک مرکزی و نظام بانکی از بازار حمایت کند و کمک کند تا وضع بازار به حالت عادی برگردد،‌ صندوق تثبیت بازار تقویت و به موجودی آن اضافه شود.

🔹قرار شد بانک‌های منتخب، به انتخاب بانک مرکزی به بازار سرمایه کمک کنند، همچنین محدودیت دامنه نوسان بورس مقداری برداشته شود و دامنه نوسان از یک درصد روزانه قدری افزایش یابد .

—————————
MANN
https://t.me/mannwealth

دریا دلنواز (دربندی)

05 Aug, 04:33


کلاس رانندگی که می رفتم. مربی رانندگیم می دونید دیگه... خانم بودن اونم چه خانووووومی. حین رانندگی من کلاس های آموزشی دیگه ای هم داشتم.
مثلا اینکه مثل خودش اگر‌ با یه آقای مطلقه حالا بچه ام داشت عیبی نداره، آشنا بشم و تا می تونم جوری وانمود کنم که چقدر حامیه و مردهههههه... و حواسم باشه بچه محلم نباشه، مثلا فرحزادی جایی پیداش کنم.
بعد همزمان وقتی جاپام سفت شد اگه دیدم شرایط ازدواج داره اصلا قبول نکنم و بگم که من آدم کار خونه و این حرفا نیستم.
و مهمترین نکته
اگه دیدم طرف از لحاظ جنسی خیلی مالیم نیست و صفا نمیده عیب نداره. همونجاست که می تونم رو بچه محل های ۳۰ تا ۳۵ ساله ی محل حساب باز کرد.
اولی واست ماشین میخره که بیای تعلیم رانندگی پول دربیاری و عصری هم هی ناز و نوز بیای واسش که خستم و شاگردام قد گاو نمیفهمن تا شب با معجون و چیز... یعنی همون معجون بیاد دیدنت.
از طرفی هم اون دوست پسر جوونه رو داری که اگه از خودت ۵ ۶ سالی کوچیکترم باشه که دیگه خیلی صفاش صفا داره!

آخرشم به من گفت میدونی چرا همین دوست پسر دومیه من که خیلی صفا داره اونم بدون خرج معجون، نمیاد سمت دخترهایی مثل تو که همسنش هستن؟
حین رانندگی‌و تمرکز روی کلاج کثافت جهت خاموش نشدن ماشین گفتم چون شما بلدی ولی من صفرکیلومترم؟
یه چپ چپ نگاه کرد گفت نه. چون من به فکر شوهر و بچه نیستم. ولی دخترهایی به سن تو می خوان کیس ازدواج جور کنن و سریع از خونه مامان بابا بزنن بیرون!

بهش گفتم الان من شبیه اونام که می خوان خودشون رو به کسی بندازن؟
شاکی شد و تا اومد چیزی بگه صفای ۲ زنگ زد.

ولی در کل این پسره هفت روزه هفته رو ساعت ۹تا۱۱ با دوستاش دور پارک بود این بار اول به بهونه من که صفای ۲ رو ببینم گفت ماشینو ببرم سمت پارک ولی بارهای بعد بازم مجبور شدم به همون اندازه که صفای ۲ صفاشو نشون خانم معلم داده به منم صورت خستگی‌ناپذیرِ بی نیاز به معجونش رو نشون بده.


و تمام اون مدت ماشینو می بردم توی اون کوچه قیافم می شد شکل پارسا... یا شاید امیرعلی درونم.
مردم یه سری هم دارن با این سختی و مشقت زندگیشون رو پیش میبرن.
خداروشکر کنید هرجا که هستین.
روم به دیوار...
کی‌توی این جمع فرهیخته دوست داشت جای معلم من باشه؟
صفای ۱ و تحمل کنی چون پول داره و ماشین و با صفای ۲ یواشکی قرار بذاری که تو محل تابلو نشی و خودت رو پیش شاگردت گه بزنی که توجیهی برای یک شب با این یه شب با اون در عین حال‌ بی نیاز به صفاها و پولشون و دول....شون (اشتباهی تایپی_ درحالی که توی مترو به در و دیوار می خورم تایپ می کنم)....
اههههه حواسم پرت شد
خلاصه امروز صبح خواستم بگم این سختی رو ترجیح میدم به اون سختی😂
و مثل تعلیم رانندگیش تعلیم های دیگه‌ش هم به درد خودش خورد

دریا دلنواز (دربندی)

01 Aug, 16:05


دریا دلنواز (دربندی) pinned «پارت گزاری رمان اصلا مشخص نیست دوستان. من فقط‌ جمعه ها خونه هستم و تایم کاریمم طوری هست که می رسم خونه و یه شام می خورم و بیهوش میشم از خستگی. هرکسی نمی تونه منتظر بمونه یا دنبال پارت گذاری منظم هست بره کانال هایی که منظم پارت گذاری دارن. خیلی هم انگار زیاد…»

دریا دلنواز (دربندی)

01 Aug, 16:04


پارت گزاری رمان اصلا مشخص نیست دوستان.
من فقط‌ جمعه ها خونه هستم و تایم کاریمم طوری هست که می رسم خونه و یه شام می خورم و بیهوش میشم از خستگی.
هرکسی نمی تونه منتظر بمونه یا دنبال پارت گذاری منظم هست بره کانال هایی که منظم پارت گذاری دارن. خیلی هم انگار زیاد هستن و ۲۴ ساعت رو براتون پر می کنن!

از روز اول هم مستاجر پلاک۱۳ پارت گذاری مشخصی نداشت! اگر حتی یه رمان از رمان های قبلی من رو خونده باشین می دونین همیشه مرتب و به حرفی که زدم، پست هام رو نوشتم اما این مدت چون دنبال کار بودم و می دونستم هرقولی بدم مجبور میشم زیرش بزنم، از اولم هفته ای یکبار یا دوهفته یکبار پارت داشتیم. گاهی در طول هفته ۲ یا ۳ روزم بوده ولی الان اصلا نمی تونم چون خسته ام و زورم فقط به این می رسه که در پلاک۱۳ رو قفل کنم و هروقت در توانم می بینم یه سری به آدم‌های قصه اش بزنم.

پس لطفا به هیچ عنوان پی وی برام پیام نفرستین، چون شما دلتنگ تر از من برای این قصه و آدم‌هاش نیستین که. با پیام‌هاتون بدتر منو ناراحت می کنید و اگر وقتی هم خالی پیدا کنم سمت نوشتن نمی رم.
پس اون دسته از دوستانی که پارت منظم و هر هفته ای می خوان ممنون میشم کانال رو ترک کنند.
بقیه دوستان هم اگر موندنی شدن قدمشون سر چشم...
مخلصتونم هستم❤️

دریا دلنواز (دربندی)

07 Jul, 06:53


دریا دلنواز (دربندی) pinned Deleted message

دریا دلنواز (دربندی)

07 Jul, 03:56


🪴

دریا دلنواز (دربندی)

05 Jul, 19:04


من از خستگی‌ دارم بیهوش میشم
فردا پارت ها شماره گذاری و ویرایش میشه انشالله❤️
هفته‌ی خوبی رو شروع کنید با امید به خدا
🪴🪴

دریا دلنواز (دربندی)

05 Jul, 19:03


هق هقش هزار دلیل داشته باشد، یکی از آن هزارتا قصه ی خودش و این پدریست که بیست و دوسال او را نخواسته بود!
-جانم؟
-برو شیشه و شیر خشک و آب جوش بیار. نداریم چیزی...
دارد از حال می رود. درست مثل فهامی که دهانش باز و سرش چسبیده به قلب اوست. شهریار که می رود، صورت فهام را می بوسد. دست هایش را... قلبش را... حتی دور گردن و یقه ی خیس پشت لباسش را که ثابت می کند اشک های این طفل معصوم را فقط بالشش به غنیمت نبرده است.
-چجوری دلشون اومد با من و تو اینکارو کنن؟
گرفته فهام را رو به روی صورتش. آرام تکان می دهد تا چشم باز کند و ببیندش.
-چجوری دلشون اومد؟
وقتی که پای خواب رفته اش را دراز می کند و می خورد به همان روغن زیتونِ نصفه و نیمه... گریه اش بند می آید. یکباره همه چیز اتفاق میفتد. انگار یک نفر می آید و می زند روی شانه اش. می گوید خودت... خودت می توانی به او شیر بدهی. توهماتش را جدی می گیرد. لااقل تا وقتی که شهریار برسد فهام می تواند خیال کند پستونک در دهان دارد و حاصل مکیدنش به سیر شدن ختم می شود.
لباسش را بالا می دهد، تن خودش تب دارد. قلبش سنگین است. شاید هم سینه ی چپش! خوش خیالی را از خود دور می کند. این سنگینی از شیر نیست، از غم است. از نفسی که سخت بالا می آید. از بچه ای که به امید ِ خوردن شیر و سیر شدن چنان سینه می مکد که هرمادری جای آفاق بود، از شرمندگی سنگ به سر می کوبید و جان از تن خود می گرفت.
آرام گرفتن فهام... به سکسکه افتادن خودش از گریه... و صدای پای مردی که دارد شتابان پله ها را بالا می آید، هوشیار نگهش می دارد. از حال نرفته است هنوز. چشم هایش باز است. هرچه جان دارد را ریخته در دست چپش تا زیر تن فهام بماند، برای همین هم آن یکی دست، مثل تکه ای گوشت برزمین افتاده و سرش روی گردنش هم.
-آفاق...
زانو می زند کنارش. در مرز بین بی هوشی و هوشیاری به شهریار می گوید.
-یه سوم شیشه رو آب جوش بریز، بعد دو تا و نصفی با همون قاشقک توی شیرخشک...
نفسش می رود. سرشانه اش را پدرش تکان می دهد. انگار که از خواب می پراندش آن تکان.
-شیشه رو دایره وار تکون بده بعد بگیر زیر شیر آب سرد.
تلاش می کند تا سرش را روی گردنش نگه دارد. به جای تمام فهام ها، آفاق ها، و بی سرپرست ها و بدسرپرست ها گریه است. جان ندارد دیگر.
-پشت دستت امتحانش کن. داغ نباشه گلوشو بسوزونه.
لرز می نشیند به تنش. عرق سرد است روی پیشانی اش. می تواند گرمی و سردی را از هم تشخیص دهد و در آن شرایط امیدوار است شهریار هم بتواند. آبِ جوش گلوی طفل ِ معصوم را می سوزاند.
-خودت داری بهش شیر میدی... نگاهش کن!

دریا دلنواز (دربندی)

05 Jul, 19:03


و زیر گریه زدنش قوت می دهد برای پس زدن ترسش از آن مردِ وحشتناکی که سر ظهر به حدی ترسانده بودتش که وقتی به خانه رسید لباس زیر و شلوار نجس شده اش را آب کشید و هق هقش را پنهان نگه داشت.
گذر پله ها و فکر آنکه شاید عماد و مهلا هردو خانه نیستند یا حین معاشقه اند یا حتی سر از تن یکدیگر جُدا کرده اند که فهام آرام نمی گیرد، به گام هایش شتاب بیشتری می دهد.
همینکه در اتاق را باز می کند، ته مانده ی جانِ مادریِ مانده در تنش، مثل قلب مُرده ای که حالا زنده شده، تپش می گیرد.
عماد به پهلو دراز کشیده، با چشم های باز و نگاه خیس رو به در...
و مادرِ فهام، تقریبا پشت به شوهر و بچه اش هدفون روی گوش هایش گذاشته و دارد با صدای بلندی آهنگِ مزخرفی را گوش می کند و آدامس می جود و تند و پیاپی ناخن های بلندش را روی کیبورد لپ تاپش می کوبد.
تمام آن دو نفر را مُرده ای می بیند که کنار زنده ای که از زیر آوار جان سالم به در برده افتاده اند و هیچکدام، کاری از دستشان برنمی آید.
رد می شود از روی عماد. به عمد لگدش می خورد به پهلوی او... و سایه اش دلیل ترس مهلا و جیغ بلندش می شود.
-ترسوندیم. تو اینجا چیکار می کنی؟
آنقدر صدای آهنگِ درحال پخش بلند است که مجبور می شود آن را بردارد و از پنجره به بیرون پرتاب کند و جلوی چشم های از حدقه بیرون درآمده ی مهلای بی خیال و بی رگ، فهام را بغل گیرد.
-تو به چه حقی داری بچه ی منو میبری؟ یکم گریه می کرد بعد آروم می شد. اصلا یعنی چی که تو پاشدی اومدی توی اتاق خواب من و شوهرم و بچه ام رو...
چند روز دیگر بیست و سه سالش می شود، حتما عمه اش چهل سال را رد کرده است. اصلا چه اهمیتی دارد سن و سال آن کسی که تودهنی می زند و آن کسی که تودهنی می خورد؟؟
-تو بی شرف ترین زنی هستی که بعد مادرم دیدم.
و حتی نمی ماند تا چغولی مهلایی که از گوشه ی دهانش خون جاری شده و شوهرش را دارد صدا می زند و به او خبر می دهد که یک جوجه هرزه ی چندساله به دهانش کوبیده را بشنود. بچه را با خودش، گریان و پریشان، بالا می برد. شهریار ایستاده جلوی در اتاق...
تا گوش هایش سرخ شده است. نه چیزی می پرسد نه چیزی می گوید. وقتِ عبور از کنار پدرش، فهام را به سینه اش می چسباند. از وقتی شیرش خشک شده و بیشتر به طبقه ی پایین می رفت، قوطی شیرخشک را نگاه نینداخته بود. با هزار امید درش را باز می کند و در و دیوار پلاک13 آوار می شوند روی سرش...
حالا چطور باید دوباره راه رفته را برمی گشت و برای فهام شیشه ی شیر می آورد.
-بابا...

دریا دلنواز (دربندی)

05 Jul, 19:02


بازویش را همانی می گیرد که عمویش بهمن است و پای خون مشترک که به میان بیاید، دست کمی از او ندارد!
-وای به حالت آفاق به کسی چیزی بگی.
اشک ریزان باشه را زمزمه می کند. اشک ریزان، درختان را دو دستی می چسبد تا دوباره زمین نخورد. خوب بود اگر او هم تهدید می کرد و به پدر ِ بی رحمِ فهام می گفت حتما بهمن مشتلق خوبی به او می دهد اگر بفهمد ده سال پیش اولین و آخرین باری که سرش کلاه گذاشته، حالا در جایی به نام پلاک 13 ساکن است؟
یخ بسته تمام تنش و راه را گم کرده است. به هر سمتی می رود رودی پر آب جاری شده که بعید نیست کسی به وزن او را با خودش ببرد و به گِل بسپرد.
بهمن هیچوقت نتوانسته بود آن کسی که سرش کلاه گذاشته را پیدا کند. نه بهمن و نه میراث فرهنگی و هرکسی که در آن زمان پرونده ی جعل عتیقه ها را به دست داشت.
-بیا از اینجا برو.
با صدای عماد، می ایستد. به مسیری که نشانش می دهد چشم می دوزد. انتهای راهی که دارد به آن اشاره می کند، همان پلاک سیزدهی است که دیگر امن نیست؟
می رود همان راه را... می رسد به خانه... به شهریار و آغوشی که به رویش باز است. و چنان در بغلش به خود می لرزد و اشک می ریزد که پدرش را نگران می کند. اما لام تا کاف حرف نمی زند. نمی گوید، پدرِ فهام خطرناک تر از آن است که نشان می دهد.
***
-چرا ساکتش نمی کنن. الان یه ساعته که داره فهام گریه می کنه.
تمام اتاق تاریک است. ساعت از سه صبح گذشته... و فهام یک ساعت نیست که دارد گریه می کند. بیست دقیقه و سی و دو ثانیه است که ضجه می زند و انگار جز خودش هیچکس در طبقه ی پایین نیست.
-ای بابا. چشه این بچه؟
به روی خودش نمی آورد. جوابی برای زمزمه های از سر کلافگی پدرش ندارد. فقط غلت می زند تا اشک هایش را بالش ببلعد نه گوش هایش.
-باید همون روزی که مهلا اومد اینجا می رفتیم!
دلیل نرفتنشان دور از حدس نیست. شهریار بالاخره برای یکی از آن سه نفر نگران بوده که چمدان نبست و نرفت.
کمی سکوت حکفرما می شود و دوباره با فاصله ی کمی از زمزمه ی شهریار، فهام غوغا بپا می کند. غوغایی که هیچ تماشاگری ندارد. فقط دو نفر شنونده که کاری از دستشان برنمی آید، دل می سوزانند.
-بمیرم الهی براش. حتما گرسنه شه...
-عماد مگه خونه نیست؟ عمادم نباشه مهلا هست. حتما دلش درد می کنه. می گفت شکمش دو روزه خوب کار نکرده.
طاق باز دراز می کشد. مثل پدرش ساعد می گذارد زیر سرش... خدا را صدا می زند و قسمش می دهد به بزرگی خودش که قرار دهد به فهام. اما انگار دعایش به آسمان نرسیده رد می شود. دوباره بعد از دو سه دقیقه آرامشِ پس از طوفان، گم و گور و وقتی که دیگر نَه بیست دقیقه که یک ساعت از ضجه های بی امان فهام می گذرد طاقتش طاق می شود و لحاف را از روی تنش کنار می زند. وقتی نشسته است روی زمین موهایش دورتا دورش را گرفته اند. پدرش توبیخش می کند برای هر اقدامی...
-نری پایین ها. بذار خودشون بچه شون رو آروم کنن.
-اینجوری که به نظر میاد، فهام بچه ی هیچکدومشون نیست بابا!

دریا دلنواز (دربندی)

05 Jul, 19:02


-وکیل گرفتم. امشب بهش میگم که توافقی و بی دردسر جُدا میشیم. مهریه اش رو بهش میدم و میگم بره. ولی قبلش خیلی چیزهارو باید به روش بیارم. بعضی وقتا لازمه یاد آدما بندازیم که به خاطرشون دست به چه کارهایی زدیم.
می ایستد برای رفتن... می لرزد برای گفتن...
-حتما بهش بگو عتیقه های جعلیِ خودت رو داری با قیمت اصلش و غیرقانونی می فروشی تا باهاش پول روی پول بذاری و چندوقت دیگه عکس از ویلا چندصدهزارمتریت و ماشین لوکست و زنجیر کلفت دور گردنت استوری بذاری و حسرت بریزی به جونش!
به وضوح می تواند جاخوردن عماد را ببیند. بهت آن کسی که عتیقه های خانه اش را فقط یک عتیقه شناسِ از آسمان به زمین نازل شده و نظر کرده می تواند اصل یا فیک بودنش را تشخیص دهد، چنان در حیرت فرورفته که دیگر پلک هم نمی زند.
-بهمن می گفت ده سال پیش یه نفر رو یه بابایی بهش معرفی می کنه به این خاطر که طرف ادعا کرده جفت دیگه ی ظرفی که میراث فرهنگی هم اعلام کرده دزدیده شده رو داره!! می گفت وقتی اون ظرف رو از نزدیک نشونش میدن با اصلش مو نمی زده اما دقیقا بعد از اینکه رُقباش خبر می رسونن به میراث فرهنگی و یه مدت به جرم کلاهبری و جعل دستگیرش می کنن، کاشف به عمل میاد اون ظرف برای دوران قاجار نبوده و یه نفر که اتفاقا توی کارش خیلی هم خبره بوده جعلش کرده! بعد از آزادیش از زندان... برای اینکه به دستش بندازن اون ظرفو بهش برمی گردونن. به من نشونش داد. هردوش رو با هم! نگفت کدوم اصله کدوم فیک! یه شب تا صبح نشستم و دست گذاشتم زیر چونه ام و زل زدم به ظرف ها تا بفهمم فرقشون چیه. بهمن مسخره ام می کرد. می گفت خودش هنوزم نفهمیده فرقشون چیه برای همینم اصلش رو به جای مغازه بردن گذاشته کنارِ جفت ِ فیکش توی ویترین خونه بمونه. از سر غرورش نمی رفت سراغ آدم هایی که ادعاشون می شد مثل اون احمق نیستن و بیشتر از این حرف ها حالیشونه. ولی من... بعد دو روز بالاخره فهمیدم!!! کنار یکی از حکاکی های روی ظرف، یه ردی از خودش گذاشته بود اون مردِ قلابی. درست مثل همون ردی که تو الان داری پای عتیقه های خودت می زنی!
دارد خیسی آب را زیر کتونی هایش حس می کند. دورتر از جایی که هردو ایستاده اند صدای مردی می آید که به عماد خبر رسیدن آب را به باغ می دهد. دیر شده است دیگر. چیزی نمانده تا مچ هردویشان درون آب و گِل خاک شود.
- تو ده سال پیشم همین کارو کرده بودی! فقط موندم چرا دوباره شروعش کردی وقتی که می تونستی زودتر از این ها بدهی هاتو صاف کنی و با زنت، بذاری از این مملکت بری.
بازویش میان پنجه های مردانه ی عماد له می شوند.
-تعقیبم کردی؟
-قولت رو شکستی! لابد به پدر یا مادرت قول داده بودی و نتونستی سرحرفت بمونی.... لابد...
حدس هایش برای خودش می ماند وقتی یقه ی پیرهن مشکی اش در چنگال عماد چنان کشیده می شوند که قد کوتاهش به اندازه ی قدِ آن مردِ عصبی، کِش می آید.
-بهمم به شهریار گفتی خودم دو دستی تقدیمِ بهمنت می کنم!
وقتِ رها شدن یقه ی پیرهنش... وقتِ سقوط بر روی زمین... وقتِ به گِل نشستن زانوهایش، انگار که میمیرد. صدای قلب ایستاده اش را می شنود. قلبِ ایستاده هم صدا دارد. همان سوتِ ممتدِ بی پایان. وحشتِ پلاکِ سیزده ای که دیگر امن نیست، اشکش را درمی آورد. بیچاره فهام! بیچاره فهام!!
-خدا به بچه ات رحم کنه عماد...

2,340

subscribers

17

photos

2

videos