رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف) @damn8t Channel on Telegram

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

@damn8t


رمان هایی که نوشتم و در کانال قرار گرفته .
پنجمین نفر
@anshabelanati آن شبِ لعنتی
@booshaasb بوشاسب
@digaranman دیگران من
ویتیلیگوی درمانگر ۱
ویتیلیگوی درمانگر۲
@damn8tcha
لینک پیام ناشناس
https://telegram.me/harfbemanbot?start=OTU3NTc4NTY

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف) (Persian)

با کانال جذاب و هیجان انگیز رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف) آشنا شوید! این کانال حاوی اثرات هیجان انگیز و ترسناکی است که توسط کاربر با نام کاربری @damn8t نوشته شده و در این کانال منتشر شده است. اگر به دنبال رمان هایی با داستان های جذاب و مهیج هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. در این کانال می توانید رمان های پر از راز و رمز و با مضمون های فانتزی فوق العاده را بخوانید. برای دسترسی به آثار دیگر کاربر می تواند نام کاربری های دیگری که در کانال معرفی شده است را بررسی کند. هر یک از این رمان ها دارای جذابیت های منحصر به فرد خود هستند و شما را به دنیایی نو و متفاوت می برند. برای مطالعه بیشتر و دسترسی آسان به محتوای کانال، می توانید از لینک پیام ناشناس استفاده کنید. پس دیگر وقت تلف نکنید و از خواندن این رمان های فوق العاده لذت ببرید!

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

24 Nov, 19:32


فکر می کنی کی هستی ؟
بنده:

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

24 Nov, 08:28


وایب دیبا و بوشاسب خدابیامرز 😂

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


انگار فقط آهیل اون لحظه درکش می کرد و بعد کلافه و با قدم هایی تند از جمع فاصله گرفت و سمت اتاقش رفت . اونقدر واضح دلخوری ش رو با قدم های محکم قهرآلودش نشون داده بود که با با بسته شدن در پشت سرش بهار شوکه پرسید : چی شد ؟ سایه قهر کرد ؟ از حرفای ما ناراحت شد ؟
آهیل معذب سری تکون داد و بدون هیچ حرفی دنبال سایه رفت .
پابلو رو به بهار گفت : بیکاری یه چیزایی می گی سایه رو ناراحت می کنی ؟ الان آهیل باید بره به جای تو کلی منت سایه رو بکشه .
بهار نگاه تندی به اون دوتا انداخت و گفت : با هردوتاتونم . من امروز روز سختی تا الان داشتم . امروز به من گیر ندین .
آهیل همون لحظه پشت سر سایه وارد اتاق شد . سایه وسط اتاق ایستاده بود . دو قلپ از کوکتیل هایی که پابلو آماده کرده بود خورده بود و سرگیجه ی نامحسوسی آزارش می داد . با صدای بسته شدن در که به گوشش رسید چرخید و با دیدن آهیل توی خلوت و سکوت و تاریکی اتاق آهی کشید و گفت : اه آهیل اینا چرا همه ش اینجان ؟
ابروهای آهیل از تعجب بالا پرید : چون دوستامونن و همیشه همین طوری بودیم . چیزی عوض نشده .
سایه کلافه لب زد : چرا عوض شده . قبلا ما تو یه خونه با هم زندگی نمی کردیم .
آهیل گفت : خب این تغییری توی سبک زندگی ما و نوع تفریحاتمون با دوستامون داره ؟
سایه لب زد : آره داره . چون من دیگه هیچ وقت تنها نیستم . هیچ وقت تنها نمی شم . یا با بچه ها دور هم جمعیم . یا منم و توییم . من قبلا از پیش تو می رفتم خونه ی خودم و تایم تنهایی مو داشتم و کارامو می کردم . من نیاز دارم تنها باشم تا بتونم قفلی بزنم روی کارم و تموم کردن رمانم . من تا تنهای تنها نباشم نمی تونم . تو که می دونی این اخلاق منو . چرا می گی هیچی تغییر نکرده . من با رفیقام خیلی حال می کنم ولی وقتی تایم تنهایی مو نداشته باشم اینجوری می شم که شارژ اجتماعی بودنم تموم می شه و یهو دیگه نمی کشم .
آهیل طوری عجیب به سایه نگاه می کرد که انگار اصلا سایه و کارش رو جدی نمی گرفت . انگار از نظرش کار سایه و نوشتن رمانش یک کار بی هدف بود که سایه بیخودی داشت وقتش رو واسش می ذاشت و از خوابش و زندگیش و تمام اوقات استراحتش واسش می گذشت . اما سایه رو خیلی دوست داشت . نمی تونست خودخواه باشه و با خودخواهیش نذاره سایه چیزهایی که دوست داشت و براش تلاش می کرد رو تجربه کنه . حس می کرد اگه سایه دنبال هدف ها و علایق شخصی ش بره اون رو از دست می ده .می ترسید نمی خواست سایه رو از دست بده . با میلایمت لب زد : می دونم این اواخر منم همه ش تو خونه بودم بخاطر مشکلاتم با مامان و خواهرم دفتر نمی رفتم . رابطه مو با اونا که بهتر نمی تونم بکنم و اصلا تصمیم هم ندارم ببخشمشون برگردم و برگردم اونجا . من دیگه فقط خودمم و روی پای خودمم . ولی می تونم بیشتر پسرونه و بیرون از خونه وقت بگذرونم که تو تایم خودتو داشته باشی خوبه ؟
سایه با شنیدن حرف های آهیل ناخواسته بغض کرد . نگاهش به آهیل خیره موند چشم هاش از عشق برای آهیل برق می زدن . نگاهش به آهیل بود و باورش نمی شد . مگه می شد خوشبخت تر از اون هم بشه ؟؟ این که یک نفر بود که همیشه درکش می کرد و همیشه اولویتش بود و برای خوشحال کردنش هرکاری می کرد به نظر سایه از عمیق ترین لایه های خوشبختی بود که هرکسی شانس این رو نداشت که لمسش کنه .
اون لحظه همه چیز دقیقا سر جای خودش بود . سایه روی ابرها بود حس می کرد همه چیز تحت کنترلش هست . انگار هرچیز که دلش می خواست میتونست اتفاق بیفته . از نظر سایه اون یک خوشبختی واقعی و امن بود و خیلی خوشحال بود که توی زندگی ش مثل یک معجزه اومده بود .
سایه بغض داشت لب هاش رو به هم فشرد و لوس گفت : بغل نشم ؟؟
آهیل با محبتی عمیق و حمایتگر بغلش کرد . سایه همون طور که سرش توی بغل آهیل پنهان مونده بود لوس لب زد : من آدم تاچی ای هستم باید تو بغل نگهداری بشم . دقت نمی کنی اینجوری می شه .
آهیل بوسه ای به گوجه ی موهای سایه زد و گفت : دیگه بسه . بریم مهمون بازی . هروقت حوصله شونو نداشتی کافیه یه تکست رو گوشیم بدی تا دسته های بازی رو در بیارم و نیک و بهار اسطوره های کل کل رو به جون هم بندازم .
لب های سایه به لبخندی شیرین باز شد . این که آهیل می تونست توی اوج ناراحتی و اضطراب و تنش های اون زندگی سایه رو بخندونه خیلی براش ارزشمند بود . سایه لبه ی تخت نشست و گفت : تو برو من میام میپیوندم بهتون .
آهیل قبل از رفتن جلوی در مکثی کرد برگشت و با هردو چشمش به سایه چشمکی دلگرم کننده زد و بعد از اتاق خارج شد .


*

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


شاید احمق تر و کله شق تر از حنای چرخه ی قبلی شده بود . این بستگی به این داشت که روح حنا چطور اتفاقات رو تحلیل کنه و حنا چه احساساتی رو تجربه کنه و چطور اونها رو تحلیل و درک کنه . اون زندگی فقط در مورد واکنش ها بود . اون رشد و رسیدن به آگاهی و کمال فقط در نوع نگرش آدم ها به اتفاق ها و تجربه ها بود . مهراد دوست داشت حنایی با ورژن بهتر ببینه . دلش برای حنای خودش لک زده بود اما دلش می خواست حنا زندگی قشنگتری رو تجربه کرده باشه . آدم بهتری شده باشه . خودش رو بیشتر از قبل دوست داشته باشه . دوست داشت اون دختر کوچولورو ببینه که دیگه برای فرار از مشکلاتش زیر پتوش پنهان نمی شه . دوست داشت حنا برای زندگی کردن همیشه نیاز به یک حامی نداشته باشه دوست داشت ببینه که اون بالاخره مستقل شده . حنا دخترش بود . همیشه دخترش بود . از بزرگ شدن و موفق شدنش خوشحال می شد حتی اگه بهاش این بود که دیگه حنا اون رو نمی شناخت و احتمالا به یک مسافر از دنیای چرخه ی قبلی توجهی نشون نمی داد . بهاش این بود که حنا دیگه قرار نبود وقتی مهراد رو می بینه چشم هاش بخنده و ددی صداش کنه . قرار نبود مثل یک دکمه ازش آویزون بشه و اعصابش رو به هم بریزه . قرار نبود وحشتناک ترین دردسرهارو درست کنه و بعد طوری رفتار کنه که مهراد حس کنه خودش مقصر بوده که حنا دردسر درست کرده .
این بخش غمگین این قضیه بود و مهراد دیگه دوست نداشت به بهایی که داده فکر کنه . فقط دلش می خواست دخترش رو درون اون حنای جدید پیدا کنه . دختر پاک و معصوم و بی گناه و دردسر ساز خودش رو .


*


سایه تمام ساعات صبح اون جمعه ی عجیب رو به این امید در کنار آهیل و پابلو و نیک سپری کرده بود که ظهر به بهانه ی چرت نیمروزی اون ها رو تنها بذاره و توی اتاقش پناه ببره به تنهایی هاش و خودش . یک کار عجیب و احمقانه انجام داده بود و اونقدر دورش شلوغ بود که حتی فرصت نکرده بود اون رو با خودش تحلیل کنه . اما با تماس بهار همه چیز خراب شده بود . بهار وقتی فهمیده بود پابلو و نیک خونه ی سایه و آهیل هستن خیلی زود خودش رو به اون جا رسونده بود . با ورودش به آشپرخونه و فضای کوچک مقابلش که یک نشیمن ساده با یک پنجره ی بزرگ و سرتاسری بود از دودی که توی فضا پیچیده بود به سرفه افتاد . آهیل و نیک کنار هود ایستاده بودن و سایه هم روی کانتر بغلی نشسته بود و با هم سیگار می کشیدن . پابلو هم مشغول میکس کردن و آماده کردن یک کوکتل مخصوص بود . بهار پک بسته بندی غذای خونگی رو روی میز نهارخوری کوچک چهار نفره کوبید و متاسف سر تکون داد : چه جمع ناسالمی . منوبگو غذا خونگی گرفتم.
پابلو که مشغول شیک کردن کوکتل مخصوصش بود گفت : سلام . خانوم لایف استایلیان اومدن . حتما دیگه الکل اینام مصرف نمی کنی ؟
بهار ابروهاش رو بالا داد و شال و کتش رو از تنش بیرون کشید و نیک خیلی جدی و منفور غرید : دمنوش بزن به جاش .
بهار نگاه تندی به نیک انداخت . زیرلبی غرید : مرتیکه ی چت مخ .
نیک با نفرتی آشکار اما پنهان نگاهش می کرد انگار اگه هر دو دوست های سایه و آهیل نبودن و در مکان و زمان دیگه ای همو می دیدن می تونستن خیلی راحت هم دیگه رو بدرن اما توی اون شرایط داشتن به خاطر قواعد هم دیگه رو تحمل می کردن . بهار بی خیال نیک شد . حوصله نداشت در بدو ورود کل کل کردن با نیک رو شروع کنه . یک صندلی عقب کشید و نگاهش روی لیوان هایی که پابلو درونش کوکتیل می ریخت و با حوصله اون هارو تزیین می کرد موند .
پابلو یک لیوان رو سمت بهار هول داد و گفت : بیا . یه سلامتی با ما بزن .
بهار لب زد : نه تو شیرین کننده و طعم دهنده بهش اضافه کردی .
نیک غرید : حالا یه شات بزن با ما . لایف استایلت تغییر کرده ما بدبخت بیچاره های سرگردون بدون لایف استایل رو دور ننداز .
بهار چپ چپ به نیک نگاه کرد. هی می خواست با اون آدم حرصی سازش کنه و کنار بیاد خودش نمی خواست عصبی غرید : هه هه . اصلا یه لول جدیدی تو سطح طنز آپ کردی . بعدشم من فقط دیگه آخر هفته ها می تونم یکی دو شات تکیلا بخورم اونم بدون افزودنی های شیرین کننده فقط هم با نمک و آبلیمو که شما ندارین .
اشاره ای به پابلو کرد و گفت : از این کوکتیل های غیر تخصصی پابلو دارین .
حرفش تموم شد اما آروم نگرفت . دوباره سرش رو بلند کرد و رو به نیک گفت : دمنوش هم خودت بخور که یه کم لاغر بشی .
نیک سیگارش رو داخل زیرسیگاری کوبید و گفت : ببین خودت ذهنت دنبال این چیزاس . من اصلا گفتم تو چاقی ؟ مگه دمنوش رو فقط واسه لاغر شدن می خورن .
بهار با ناباوری غرید : من چاقم ؟ باورم نمی شه . اصلا کی به تو چنین حقی داده که در مورد اندام خصوصی من نظر بدی و ...
سایه که تمام مدت در سکوت مکالمه ی اون ها رو گوش می کرد و عصبی شده بود سیگارش رو که خاموش شده بود داخل زیر سیگاری انداخت و خودش رو از روی کانتر سر داد پایین و در سکوت و بدون هیچ حرفی نگاه عمیق و غمگینی به آهیل انداخت .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


مونا با هیجانی وصف نشدنی گفت : یعنی می تونیم بریم شهر لای آدما توی چرخه ی جدید ؟ یعنی اون بیرون یه زندگی بدون ما شکل گرفته دوباره ؟
آناهید زمزمه کرد : اصلا از این کارشون خوشم نیومد .
نیکا غرید : منم . یه حس بدی بهم دست داد . انگار کسایی که می شناختیم جامون گذاشتن . حس مزخرفی دارم واقعا . انگار قرار بود با دوستامون عصر بریم بیرون خوابمون برد بیدار شدیم دیدیم شب شده و دوستامون با هم رفتن و حتی یه زنگ بهمون نزدن .
مانترا نگاه غریبانه ای به درخت های بلند ویلای کناری انداخت و گفت : و دیگه مارو نمی شناسن . یعنی همه هستن اینجا به جز ما و فقط مارو فراموش کردن .
کاوه لب زد : می دونم گرخیدین بچه ها ولی هدف ما خیلی بزرگ تره . حس مزخرفیه انگار بیگانه ایم . غریبیم ولی ما ها همه همو داریم . دیگه یه خانواده ایم . خودمونو همه ی آدمایی که فراموشمون کردن و مارو دیگه نمی تونن به یاد بیارن رو نجات می دیم .
میلان سمت در ورودی ساختمون راه افتاد و گفت : خوبه . بریم داخل ساختمون رو کشف کنیم . مهراد و سایمان شما بعد از این که یه کم سر و وضعتون رو مرتب کردین برین اون طلاهارو آب کنین . چون واسه زندگی تو دنیای جدید پول لازم داریم و یه سری امکانات مثه لباس و گوشی و ...
سایمان گفت : ماشین هم بخریم ؟
میلان با مکث نگاهش کرد : حالا اونو ...
سایمان گفت : دلم واسه تنها چیزی که تنگ می شد تکنولوژی و امکانات این دنیا بود . دیوونه ی یه رانندگی طولانیم با موزیکای مورد علاقه م .
میلان لب زد : پس یه ماشین بخر .
در ورودی بزرگ رو به راحتی با پایین کشیدن دستگیره باز کرد و گفت : چه جالب . تو چرخه ی قبلی هم وقتی اولین بار اومدم اینجا درش قفل نبود .
یک قدم به داخل ساختمون گذاشت و همون طور که می رفت داخل خیلی عادی گفت : مهراد توام موتور مورد علاقه تو بگیر . یه موتور لازم داری .
مهراد متعجب به میلان نگاه کرد و از سنگینی نگاه بچه ها معذب شد بعد از رفتن میلان به داخل لبخندی نامحسوس زد و گفت : حسودی تون شد نه ؟
نیکا گفت : معلومه چرا من نباید از خزینه ی تیم مثلا ماشین مورد علاقه مو بگیرم ؟؟
مونا پوزخند زد : چون سوگلی رییس نیستیم ما .
مهراد لبخندی دندون نما زد . میلان با این کار برای همیشه بخشی از قلبش رو لمس کرده بود که دیگه نمی تونست فرد مورد علاقه ی مهراد در تمام دوران نباشه .
مانترا ابرویی بالا انداخت و گفت : من الان به عنوان دوست دختر رییس نباید همچین چیزی شامل حالم می شد آیا ؟؟
جودی غمگین و بی توجه به اون مکالمه پشت سر میلان رفت داخل و کاوه لب زد : مهراد خلی واسه تیم زحمت کشیده و بیشتر از همه قراره تو رفت و آمد باشه مثه همیشه پس حسودی نکنین و به رییستون اعتماد کنین .
بعد اشاره ای به در کرد و گفت : بریم خونه ی جدیدمون رو کشف کنیم .
آناهید همون طور که کوله ش رو از روی زمین برمی داشت و خسته روی دوشش می انداخت گفت : امیدوارم آب وصل باشه بتونم دوش بگیرم .
پشت سر آناهید بچه ها تک به تک وارد ساختمون شدن و مهراد توی اون باغ تنها موند . باغی که هرجاش رو نگاه می کرد اون دختر رو اونجا می دید . دختری که از ذوق دیدن دوباره ش قند توی دلش آب می شد . یعنی می شد حنا هم توی چرخه ی جدید به دنیا اومده باشه و توی اون دنیا باشه ؟ می دونست که اگر حنایی وجود داشته باشه مهراد رو نمی شناسه اما براش مهم نبود . اگه حنایی وجود داشت باید اون رو پیدا می کرد . باید اون رو می دید . اون دخترش بود .
باورش نمی شد که دست هاش مشت شد و چیزی توی گلوش فشرده شد . بغض کرده بود ؟؟ برای اون دختر کرچولوی دیوونه ؟؟ دیوونه بازی ها و دردسر درست کردن هاش رو ناگهانی به یاد آورد . این که پررو بازی در می آورد و وقتی می خواست به خواسته ش برسه می تونست تبدیل به ملوس ترین گربه ی دنیا بشه رو به یاد آورد . انگار توی اون روزای سخت توهمی تمام این جزییات رو از یاد برده بود و حالا که اونجا بود همه رو به خاطر می آورد دوباره . نگاهش به نقطه ای بود که آخرین بار حنارو اون جا دیده بود . حنایی که دیگه نمی تونست دقیقا با همون حالات و روحیه . با همون تجربه های مشابه و با همون ورژن مقابلش قرار بگیره و چقدر این حقیقت قلبش رو با شدت می فشرد . پر از حسرت می شد . که حنای خودش رو برای همیشه از دست داده بود ولی در همون لحظه پر از شادی و هیجان می شد . همون لحظه . یعنی دقیقا همون لحظه که پر از حسرت بود همون لحظه پر از ذوق بود برای دیدن ورژن دیگه ی حنا . اون حنا بود .شاید متفاوت بود اما حنایی که مهراد باهاش زندگی کرده بود و روزگاری دختر کوچولوی خودش بود بخشی پنهان شده از حافظه ی انسانی حنا بود . جایی درونش همیشه حضور داشت حتی اگه توی اون ورژن از حنا پنهان مونده بود . اون یک حنا بود که فقط کمی بیشتر همه چیز رو تجربه کرده بود . شاید کمی پخته تر یا عاقل تر از چرخه ی قبلی خودش شده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


۵۲

میلان قبل از کاوه متوجه بزرگی اون جنگ شده بود اما سعی کرده بود طوری اون رو انتقال بده که بچه ها دچار اون حس وحشتناک نشن . نمی تونست بیشتر از اون روحیه ی بچه هایی که تازه داشتن با امید نجات پیدا کردن خودشون رو جمع و جور می کردن رو خراب کنه . اما کاوه همه چیز رو همونقدر تاریک و عمیق که بود براشون گفته بود . باید اون تیم رو دوباره سرپا می کرد . به عنوان هبری که قبولش داشتن باید دوباره زیر بال و پرشون رو می گرفت حتی وقتی چیزی نمونده بود تا خودش جا بزنه .
سرفه ای خفه کرد و گفت : ما کار بزرگی انجام دادیم . می تونستیم توی اون دنیا هنوز دور خودمون بچرخیم و جیره ی غذایی مون رو مصرف کنیم و هیچ کار مهمی انجام ندیم ولی الان به طرز معجزه آسایی اینجاییم و در حرکت رو به جلو . روزی که تیممون رو تشکیل دادیم اصلا نمی دونستیم تو چه جریانی داریم پا می ذاریم . همه مون خسته شدیم همه مون شکستیم . همه مون داریم با تروماها و وحشت هامون روبه رو می شیم . داریم هر لحظه شکنجه میشیم ولی ما داریم دنیارو نجات می دیم . شاید لازم بود که یک بار نابودی دنیارو ببینیم که درکش کنیم تا بتونیم این بار جلوش رو بگیریم . زندگی همین بوده همیشه از وقتی که بچه بودیم با تجربه کردن دنیای اطرافمون رو شناختیم برای درک این نجات بزرگ اصلی و واقعی هم شاید لازم بود که نابودی دنیارو ببینم تا سطح درکمون بره بالاتر . من همه ش به این فکر می کنم که انگار همه ی این چیزا از قبل مشخص شده بوده . ماها انگار انتخاب شده بودیم تا این تیم رو تشکیل بدیم . نمی دونم کی این کارو کرده . کی مارو انتخاب کرده ولی می دونم سقوط بخشی از مسیر زندگیه و برنده اونیه که بتونه بعد از هر شکست بلند بشه. باید با مشکلات زندگی فقط مثل یک واقعیت و بدون ترس روبرو شد. اتفاقات زندگی گزینه‌ی ما انسان‌ها نیستن ما فقط میتونیم نحوه یواکنش به اتفاقات رو انتخاب کنیم. پس یعنی ما اینجاییم تا دنیارو تغییر بدیم و نجاتش بدیم . خیلی خفنیم و نباید توی این حس پوچی فرو بریم .
نگاهش رو به چهره های تک تک اون هاا انداخت . عجیب بود . خیلی عجیب بود که اون هارو واقعا و از ته قلبش دوست داشت . هیچ وقت تعداد آدم هایی که بهشون اهمیت می داد توی تمام عمرش بیشتر از انگشت های یک دستش نشده بود و حالا یک تیم آدم شجاع و بی نظیر همراهش داشت که به طرز عجیبی بهشون اهمیت می داد . از دست دادن ساسان باعث شد دیدگاه میلان به اون بچه ها تغییر کنه . مرگ ساسان باعث شد متوجه بشه چقدر از ته قلبش می تونه اون هارو که شجاعانه باهاش از دنیاها گذشته بودن رو دوست داشته باشه .
مانترا دستش رو گرفت و انگشت هاش رو بین انگشت های بلند و کشیده ی میلان فرو برد . منقلب شده بود از سخنرانی میلان و نمی تونست بگه چقدر اون لحظه میلان باعث افتخارش شده بود .
کاوه لب زد : عالی بود رییس . بی دلیل نیست که همیشه نگاه همه به توعه . همیشه بهترین دیدگاه رو داری . هیچ وقت خودتو نمی بازی .
سایمان گفت : موافقم . تو انتخاب رییس خوب عمل کردین . اگه قرار به رای گیری باشه و من به عنوان عضو جدید حق رای داشته باشم . رای من تا ابد میلانه .
میلان نگاه سردی به سایمان انداخت و سایمان با خنده گفت : شوخی کردم جو رو عوض کنم . خب رییس . حالا برنامه چیه ؟ جیره غذایی رو می شه اینجا مصرف کنیم ؟ اصلا تو این ویلا چیزی واسه خوردن هست ؟ تله پورت بدجوری گرسنه م کرده .
میلان اشاره ای به ساختمون کرد و گفت : بریم ببینیم اوضاع داخل چطوره . فعلا برنامه اینه که روحیه ی خودمونو برگردونیم و سرحال بشیم .
نیکا پرسید : پول مول نداریم . چطوری می خوایم اینجا زندگی کنیم ؟
میلان متفکر به اعضا نگاه کرد و مهراد گفت : من می تونم مبارزه کنم . مثه قبل .
میلان چهره ش رو در هم کشید . نیکا گفت : منم می تونم پوکر شرطی بزنم .
سایمان گفت : نیازی به این چیزا نیست وقتی من اینارو با خودم آوردم .
همه ی سرها سمت سایمان چرخید . سایمان دستش رو توی جیبش برد و چند تکه طلای عجیب و خام از جیبش بیرون کشید و گفت : طلای خالصه . به نظرتون می تونیم اینارو آب کنیم ؟ فکر کنم خیلی قیمتی باشن و این که تقریبا تمام کوله م پره از اینا .
بچه ها با حیرت هینی کشیدن و سایمان گفت : من سال هاست نقشه ی فرار از اون دنیارو می کشم . همه چیزو آماده کرده بودم . فکر همه جاش رو کرده بودم .
مهراد جلو رفت و سایمان یک تکه طلای خالص رو کف دستش انداخت . مهراد با دقت بررسی ش کرد و گفت : تو چرخه ی قبلی یکی رو می شناختم که می شد هرچیزی رو بهش فروخت . مالخر بود . فکر کنم بدونم کجا می شه پیداش کرد ؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:48


قسمت پنجاه و دو . ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:13


خب من می رم واسه تایپ پارت بعدی . بخونین نظرتونو بدین حتما . اینجاهای رمان خیلی دوست دارم نظراتونو بدونم . چون نقاط عطف رمانه . حتما متوجه شدین اینجا جاییه که سه تا خط داستانی که باهاش شروع کردیم به هم پیوستن و تقریبا از اولش منتظر اینجاها بودم خودم

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


تنها نقطه ای که حالا زیادی متروکه و درب و داغون به نظر می رسید .
نگاهش هنوز به ویلاش بود که صدای مانترا گوشش رو پر کرد : میلان ، باید چی کار کنیم ؟
میلان که انگار تازه به خودش اومده بود نیم نگاهی به تیم خسته ش انداخت و مقتدر لب زد : باید ببینیم کسی اینجا زندگی‌می‌کنه یا نه !
مهراد جلو رفت و گفت : من چک می کنم .
کاوه که نزدیک میلان ایستاده بود گفت : خب ، نقشه ای داری ؟
میلان جوابی نداد . همه ی توجهش به مهراد بود که خم شده بود و از زیر در داخل ویلارو دید می زد و تا مهراد گفت : خالیه ، یه کم متروکه س ولی ! پر از گیاه و علف و لوازم اوراقیه .
میلان مطمین سر تکون داد: خوبه ، یکی از روی دیوار بپره داخل و درو‌ واسه بقیه باز کنه ، خیالتون راحت . اینجا امنه !
مهراد لب زد : امنه؟ ما حتی نمی دونیم اینجا الان مال کیه و چرا اینجوری درب و داغونه ؟
میلان با اطمینان گفت : کاری که خواستم رو انجام بده .
مهراد اخمی سنگین کرد اما بدون چون و چرا سمت در رفت و نگاهی به بچه ها انداخت . سایمان که متوجه شد مهراد کمک لازم داره با عجله سمتش رفت و کنار دیوار ایستاد : بیا کمکت می کنم بری بالای دیوار .
برای مهراد جای پا گرفت و کمکش کرد از دیوار بالا بره . چند ثانیه از پریدن مهراد به اون سمت دیوار نگذشته بود که درب بزرگ ویلا توسط مهراد باز شد و همه رفتن داخل .
آناهید گفت : اینجا مال یکی دیگه نباشه بیاد دهنمونو سرویس کنه پرتمون کنه بیرون یا به پلیس خبر بده؟؟
گیلدا بوشاسب رو که با کنجکاوی آهن آلاتی که گوشه ی باغ بود رو بررسی می‌کرد تعقیب کرد و گفت : الان اینجا امنه واسمون؟
میلان رو به جودی کرد و گفت : با طلسم محافظ که جودی قراره بذاره امن می شه .
جودی لب زد : فقط طلسم امنیت نمیاره واسمون چون اگه اینجا ملک کسی باشه حتما مارو بیرون می‌ندازه ازش .
میلان سمت ساختمون آشنای ویلاش که انگار دیگه شبیه به زمانی که درونش زندگی‌می‌کرد نبود انداخت و بی تفاوت گفت : اینجارو وقتی‌ تصاحب می کردم می دونستم که مال هیچ کس‌نیست . یه زمین و ویلای متروکه بود که مدت ها بود از صاحبش خبری نبود . من خودم اینجارو پیدا کردم چون در فرار از خواهر و برادرای شیطونم بودم و نمی تونستم خیلی راحت ردی از خودم به جا بذارم . خودم واسه اینجا سند جور کردم که داستانش مفصله . خواستم فقط بدونین که اینجا امنه خلاصه .
نگاه بچه ها روی میلان موند . انگار از شنیدن این حقیقت خیلی تعجب کرده بودن . میلان گیج لب زد : مشکلی پیش اومده ؟
آناهید متعجب لب زد : اینجارو تصاحب کرده بودی ؟
میلان متعجب گفت : چیش عجیبه ؟ بالاخره پسر شیطونم انگار اینو فراموش کردین .
مهراد شونه ای بالا انداخت و گفت : پس چرا اینقدر به هم ریخته س ؟
میلان نیمچه لبخندی زد و گفت : چون هنوز من تصاحبش نکردم و بازسازی و مرتبش نکردم . به جای کارگاهم هم اون پشت احتمالا الان یه گلخونه ی شیشه ای جاخوش کرده .
سایمان لب زد : پس ما تو یه چرخه ی جدیدیم . یه سری بیگانه که چرخه های تکرار شونده رو دور زدیم و از چرخه ی قبلی قاچاقی اومدیم اینجا ؟
جودی گیج و با کورسویی از امید لب زد : شایدم برگشته باشیم چرخه ای که توش بودیم . اما زمان قبل از این که میلان اینجارو تصاحب کنه .
کاوه لب زد : اینجا چرخه ی جدیده .
برگه های توی دستش رو که مدام در همه ی شرایط مشغول بررسی شون بود رو نشون داد و گفت : ما طبق این نقشه ی عجیب که نقوش و خطوطش رو رمزگشایی کردم الان از طریق دروازه ی جهان نما وارد چرخه ی جدید شدیم . توی این نقاشی و نشونه هایی که اینجا کشیده شده مفهومی وجود داره که انگار برگشت رو به عقب اتفاق نمی افته . همه چی رو به جلو و آینده ست . چیزی که اتفاق افتاده دیگه اتفاق افتاده . نابودی دنیایی که توش بودیم دیگه اتفاق افتاده . دیگه هیچ وقت نمی شه به اون چرخه برگشت و جلوی اون اتفاق رو گرفت . ما اینجاییم . توی چرخه ی جدیدی که بدون ما شروع شده و دروازه مارو به زمانی از این دنیا آورده که لازم بوده درونش باشیم . طبق این چیزایی که تا الان تونستم از این اسناد و نشونه ها بفهمم همه چیز اینجا تموم نمی شه . ما باید این ماموریت رو تا انتها بریم و جلوی این چرخه ی تکرار شونده رو بگیریم . باید کفشای آهنی بپوشیم چون چیزی که مقابلمونه . جنگی که ناخواسته واردش شدیم خیلی خیلی بزرگتر از چیزیه که انتظارش رو داشتیم .
صحبت های کاوه تموم شد اما سکوت و بهتی که بعد از صحبت هاش به تک تک اعضای گروه حاکم شد به اون سادگی تموم نمی شد . همه شون انگار در اوج احساس موفق شدن ناگهان فهمیده بودن که تازه اول یک راه بی پایان و یک مسیر بی انتها ایستادن . ناگهان چیزی در درون اون ها به مرگ پیوست و بعد از اون احساسات بچه های تیم نجات همگی پوچ و بی معنا شدن . از شدت بهت انگار از درک خارج شده بودن و همه چیز خلا شده بود و فقط پوچی رو حس می کردن . پوچی مطلق !

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


افکاری که نه می تونست باورشون کنه نه می تونست از باور داشتن قلبی بهشون دست بکشه .
با صدای زنگ در واحد از جا پرید و سمت در رفت . با دیدن پابلو از چشمی در پفی کشید و درو باز کرد . پابلو و نیک با صبحونه ی روز جمعه پشت در ظاهر شدن : گود مورنیک .
نیک بی حوصله وارد شد و بعد از پابلو گفت : گونایدین سایه .
سایه چپ چپ به پابلو نگاه کرد که هنوز مقابلش بود : قرار صبحونه داشتیم ؟
پابلو گفت : نه من و نیک بیکار بودیم گفتیم بیایم صبحونه رو با هم باشیم . دعوت نمی کنی بیام داخل ؟ کروسان و قهوه گرفتم آ . از کافه ی مورد علاقه ت . کروسانای خش خشی که وسطش نرم و ابریه .
سایه از جلوی در کنار رفت .
پابلو تا وارد شد گفت : رفته بودی کوه سایه ؟ ما سر کوچه تو ماشین موزیک گوش می کردیم که ماشینتو دیدیم پیچیدی تو پارکینگ .
رنگ سایه پرید و قبل از این که پابلو اوج بگیره و صداش تا توی اتاق آهیل بره غرید : ششش!!!! کوه رو از کجا آوردی ؟
پابلو غرید : اوسکولا صبح جمعه کوه می رن دیگه .
سایه سرش رو جلو برد تا به پابلو تذکر بده که این موضوع رو آهیل نباید بفهمه که صدای آهیل رو از پشت سرش شنید : چی ؟؟؟ بیرون بودی سایه ؟
قلب سایه فروریخت و رگ های پشت گردنش ضعف کرد . سرش رو چرخوند و نگاهی به آهیل انداخت که داخل چهارچوب در اتاق بود و ناخواسته دروغ گفت : رفتم قهوه بگیرم . تموم کرده بودیم .
آهیل دقیق نگاهش کرد و گفت : بیدارم می کردی من می رفتم عزیزم .
سایه لبخندی سخت زد : تو خواب بودی قربونت بشم .
پابلو غرید : قهوه تو خوردی که .
آهیل سمت سرویس بهداشتی رفت و سایه از پابلو جدا شد . دوباره قصر در رفته بود . پاکت های قهوه و کروسان رو پابلو روی میز نهارخوری کوچک آشپزخونه در معرض نور خورشید گذاشت و گفت : بیاین صبحونه بچه ها .
سایه یک صندلی کنار کشید و مقابل پابلو نشست . نیم نگاهی به نیک انداخت که روی کاناپه دراز کشیده بود و رو به پابلو گفت : پیس پیس . این چشه ؟
پابلو که در حال باز کردن بسته ی کاهی کروسانش بود بی اهمیت گفت : خوابش میاد . تا صبح سریال می دیده .
سایه چیزی نگفت . نگاهش به بخار قهوه ش بود و توی افکار خودش غرق شده بود . بی مقدمه اما پر نیاز به پابلو چشم دوخت و گفت : پابلو یه سوال . چیزایی که تو ذهنمونه چیه دقیقا ؟ یعنی چی می شه که یه چیزی میاد تو فکرمون ؟
پابلو یک گاز به کروسانش زده بود که از سوال گنگ سایه به خنده افتاد و یک تکه ی کوچک به گلوش پرید و موجب سرفه ش شد . سایه خودش رو جلو کشید و بطری آب معدنی رو سمتش پرتاب کرد : خفه نشی . اینو بخور .
سرفه های پابلو اوج گرفت و مجبور شد کمی آب بنوشه . سایه غرید : می شه نمیری همین الان ؟
پابلو که سرفه ش بند اومد با نیمچه لبخند مسخره ای گفت : باز سوالای سخت فلسفی تو از من می پرسی ؟
سایه لب زد : جوابای خفن کارشناسانه تو بگو بابا .
پابلو متفکر گفت : از نظر من هرچیزی که از ذهنت بگذره رنگی از واقعیت داره .
سایه لب زد : یعنی چی ؟
پابلو گفت : یعنی دنیا اونقدر گسترده ست اونقدر پر جزییات تر از تصور ذهنی مونه که هرچیزی رو بتونی تصور کنی یعنی احتمالا یه بار یه جایی تو دنیا اتفاق افتاده . واسه همین هر تصوری رنگی از واقعیت داره .
سایه خیره به پابلو بود و پاهاش رو روی صندلی ش جمع کرد و لب زد : آرزو می کردم دقیقا همینارو نگی اونم الان .
پابلو مشکوک خودش رو جلو کشید و گفت : چیه ؟ چیزی شده ؟ اگه می خوای به من بگو . چون به نظرم این که با لباسای کوهنوردیت بری قهوه بگیری زیادی عجیبه . اما خب حتما صلاح می دونستی آهیل ندونه .
رنگ سایه پرید و خودش رو تا نزدیکی پابلو روی میز جلو کشید و آروم گفت : زاغ سیاه منو چوب می زنین ؟
پابلو خونسرد گفت : نه ولی قسمت بود تورو ببینیم . اگه تو دردسر افتادی به من بگو . کمکت می کنم .
سایه فقط لب زد : تو منو نفروش . کمک دیگه ازت نمی خوام . خودم حلش می کنم .
پابلو شونه ای بالا انداخت و با لذت از لیوان قهوه ش نوشید در حالی که حتی در گمنام ترین نورون های مغزی ش هم تصور نمی کرد سایه با چه افکاری توی ذهن خودش درگیر شده .

*

تیم نجات مقابل اون ویلای مدرن و متروکه داخل اون کوچه ی منتهی به جنگل ایستاده بودن . مسافت طولانی رو از برکه تا اون جا طی کرده بودن . دیدن اون مکان آشنا و بودن درونش برای بچه ها احساسات خاصی رو به همراه داشت . احساساتی که ترکیبی از ترس و هیجان و بیگانگی با اون مکان و اضطراب و هیجان از کشف ناشناخته ها بود . میلان نگاه عمیقش به دیواره های باغ و سردر بزرگ و با ابهتش بود . چقدر اون ویلا براش آشنا بود و چقدر نا آشنا . انگار نه انگار روزگارانی مدت ها اون جا زندگی کرده بود و شبانه روزش رو داخل اون ویلا سپری کرده بود . انگار نه انگار اون جا تنها جایی بود که برای مدت ها بهش اخساس یک خونه ی واقعی رو داده بود . اون جا تنها نقطه روی زمین بود که براش شبیه یک خونه بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


با تو . نه اصلا . نمی شه . نمی تونم حتی تصورش کنم . اینجوری حالم بهتر نمی شه .
بابا غرغرکنان گفت : پس بگیر بخواب سر صبحی . یه روز تعطیل دارم آ .
حنا گوشه ی تخت رو به بابا دراز کشید . بابا چشم هاش رو بسته بود . حنا غمگین نالید : خوبه گفتم بابا می خوام آ.
بابا کلافه چشم هاش رو باز کرد : خب چته دختر گلم ؟
حنا غرید : اصلا هیچی . من که هیچ کسو تو این دنیا ندارم توام بگیر بخواب .
بابا با چشم های بسته گفت : بیدارم . بگو چی شده چرا ناراحتی ؟
حنا نالید : بابا چرا هیچ کس منو دوست نداره ؟
چشم های بابا باز و گرد شد : کی گفته ؟ من اندازه ی همه ی آدما دوستت دارم .
می فهمید منظور حنا چیه اما همیشه از روبه رو شدن با اون حقیقت که حنا روزی باید از پیشش می رفت امتناع می کرد . دوست داشت اون رو به تعویق بندازه .
حنا غرید : دوست داشتنت به درد خودت می خوره .
بابا خندید اما حنا واقعا غمگین بود . نمی خندید و لب هاش آویزون شده بود . بابا دستش رو جلو برد و موهای نرم و لخت مشکی حنارو پشت گوش هاش هدایت کرد و مهربون و مطمین لب زد : یه روزي كسي رو پیدا میکنی که واقعا دوستت داره ولي الان بهتره بخوابي .
حنا ناامید گفت : همین بابا ؟ اوج دلداری دادنت همین بود ؟
بابا صادقانه گفت : من اندازه ی همه دوستت دارم . تو دختر بابایی هستی . واسه خوشحال بودن نیاز به دوست داشته شدن آدمای دروغی که ناراحتت می کنن نداری . تا هروقت تو بخوای من هستم و اندازه ی همه دوستت دارم .
حنا بغض کرد و سرش رو تو بغل بابا فرو برد . بابا راست می گفت . تنها کسی بود که با تمام اختلاف نظرهاشون بی ریا و بدون هیچ چشمداشتی صادقانه دوستش داشت . بابا امن بود . بابا مثل یک کوه محکم بود . بابا قوی بود . بابا خیلی خوب بود . شاید از یک جایی به بعد دوست داشتنش به تنهایی برای حنا کافی نبود اما همیشگی بود . بابا سرش رو نوازش کرد . مثل یک گربه ی ملوس با اون دخترک لوس برخورد می کرد و این باعث می شد حنا دلش برای خودش بسوزه برای تصوری که از سیامک توی ذهنش داشت و نابود شده بود . همیشه اشک هاش رو توی بغل بابا پنهان می کرد . وقتی با گریه توی بغل بابا خوابش می برد و بیدار می شد شبیه تنها بازمونده ی جنگی می شد که توی پناهگاه زنده مونده بود .
بابا بهش قدرت و جسارت می داد . دوست داشتن بابا اعتماد به نفسش رو زیاد می کرد . مجبور بود از سیامک بگذره چون به اون قشنگی که تو ذهنش اون رو ساخته بود نبود . باید حالا که توی بغل امن بابا قدرتمند ترین دختر دنیا شده بود کاری می کرد تا ورژن بی احساسش برگرده و همه چیز براش آسون بشه .
باید اشک هاش رو توی اون آغوش گرم و مطمین تبدیل به ذره های بی نیازی می کرد . حنا به هیچ کس نیاز نداشت تا وقتی یکی رو داشت که غمش رو می فهمید . تا وقتی حتی در بدترین شرایط وقتی برمی گشت بابارو مثل یک کوه با صلابت و امن و مطمین پشت سرش می دید .

*

سایه ماشین رو داخل پارکینگ ساختمون پارک کرد و با عجله سمت آسانسور دوید . هنوز نفس نفس می زد و ضربان قلبش روی هزار بود . تا آسانسور به بالاترین طبقه برسه سایه هزار بار موهاش رو پشت گوش هاش داد و به تصویر مضطرب خودش در آینه چشم دوخت . در آسانسور که باز شد سایه خودش رو بیرون از آسانسور انداخت و با عجله کلید رو توی قفل درر چرخوند و وارد شد . هرم گرمای مطبوع و لذت بخشی به گونه های یخزده ش تابید و از سکوت و سنگینی فضای خونه حدس زد که همه چیز همون طور که دلش می خواسته پیش رفته . با احتیاط وارد شد و در بی صداترین حالت ممکن کاپشن سنگین و کفش هاش رو در آورد . سمت اتاق رفت و نگاهی نامحسوس از در نیمه باز به داخل انداخت . با دیدن آهیل که روی تخت خواب بود و پتو رو تا روی شونه هاش بالا کشیده بود نفسی راحت کشید . پلک هاش رو چند ثانیه به هم فشرد و سعی کرد اون هیجانات و اضطراب های درونی ش رو هضم و رفع کنه . یک بار دیگه از یک موضوع حیاتی قصر در رفته بود . یک بار دیگه فرصت داشت تا چیزی که ممکن بود خراب بشه رو خراب نکنه . بعد آروم وارد اتاق شد و لباس های راحتی ش رو پوشید . همه ی آثار جرم رو از بین برد و لباس ها و کفش هاش رو به داخل کمد های مربوطه برگردوند و همه چیز شد همون طور که می خواست بشه . در نهایت به کانتر رو به پنجره تکیه زد و توی نور طلایی و غلیظ اون ساعت از روز در حالی که یک فنجون قهوه ی داغ بین دست هاش بود به اون اتفاقی که پشت سر گذاشته بود فکر کرد . نگاهش به دود رقصان عودی که روشن کرده بود بین نوارهای زرد و طلایی خورشید بود . حالا که همه چیز به آرامش خودش برگشته بود و خطر از بیخ گوشش رد شده بود داشت به اون لحظه فکر می کرد به اون برکه در جنگلی دورافتاده فکر می کرد که تمام اون کسانی که بیشتر از هرکسی اون هارو می شناخت ممکن بود حالا اون جا کنارش باشن . به اون باورهای محال و به قول آهیل احمقانه فکر می کرد . از اون افکار خسته بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


نکنه اون دنیایی که حس می کرد خودش اون رو ساخته واقعیت بود و فقط به سایه الهامی از یک واقعیت می شد ؟
از دور ماشینش رو دید و تا بهش رسید با عجله درونش نشست و استارت زد و دیوونه وار داخل کوچه باغ روند . با سرعت از اون کوچه می گذشت که نگاهش به آخرین ویلای مدرن افتاد . توی تاریکی شب که از اون کوچه گذشته بود اون رو ندیده بود . چقدر شبیه تصوراتش بود . چقدر شبیه ویلای میلان بود . چقدر شبیه دنیایی بود که تا به حال ندیده بودش اما جز به جز اون رو نوشته بود . صدای موسیقی بلند و کر کننده فضای ماشین رو پر کرده بود و سایه این طوری سعی می کرد اضطرابش رو کنترل کنه . مثل نیکا . مثل عادتی که از خودش به نیکا داده بود .
از شدت هیجان بلند بلند و اشتباه همراه خواننده می خوند و عربده می کشید . می خواست زودتر به خونه برسه . می خواست مثل تمام وقت هایی که تا به حال از اشتباهاتش قصر در رفته این بار هم قصر در بره . دلش می خواست قبل از بیدار شدن آهیل به خونه برسه لباس های کوهنوردیش رو از تنش دربیاره و لباس های راحتی بپوشه و توی نور صبحگاهی خونه که به همه جاانگار طلا می پاشید کنار کانتر آشپزخونه طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و یک شب تا صبح خونه رو ترک نکرده یک قهوه ی داغ همراه آهیل بنوشه و یک نفس عمیق بکشه و احساس کنه می تونه دوباره به زندگی عادی ش برگرده . مثل وقتی که از یک کابوس وحشتناک بیدار می شد و می فهمید اتفاقات ترسناک توی خواب حقیقت نداشته و احساس امنیت بهش برمی گشت . دلش همین رو می خواست و پاش رو محکم تر روی پدال گاز فشرد و در خلوتی اتوبان ها سمت خونه ی مشترکش با آهیل روند .

****

صبح اون روز جمعه ی پاییزی حنا برخلاف همیشه خیلی زود بیدار شد . خواب آلود توی تختش مونده بود و از خواب های عجیبی که دیده بود کلافه بود . خواب های نامرتبی که از تصاویر در هم برهم و بی ربط به هم . از افکاری که توی روز داشت و تصاویر فیلم ها و سریال هایی که آخرشب دیده بود و یک سری اتفاقات و شخصیت های عجیب که اون هارو فقط توی خواب می شناخت تشکیل شده بود. اون اتفاقاتی که داخل خواب براش مهم بود و حالا که بیدار شده بود حتی اون هارو یادش نمی اومد صبح روز تعطیلش رو خراب کرده بود . اون هم روز تعطیلی که شبش با غم خوابیده بود . نفسی سنگین کشید و گوشیش رو از زیر بالشش چنگ زد . آخرین پیام های سیامک رو یک بار دیگه خوند . همین ؟ واقعا سیامک نباید بیشتر از این ها برای به دست آوردن دلش تلاش می کرد ؟ چرا هنوز بهش فکر می کرد ؟ عاشقش که نبود . فقط یک رابطه ی معمولی رو با هم شروع کرده بودن و حنا با فرار کردنش از کافه پاستا به تنهایی تمومش کرده بود . درسته که اون لحظه آتیشش تند بود اما حالا انگار چیزی ته دلش بود شبیه به این که منتظر عذرخواهی سیامک بود تا اون رو ببخشه . حالا که خشمش کمرنگ شده بود خودش رو بابت رفتار هیجانی خودش سرزنش می کرد . دلش برای سیامکی که این مدت تمام وقتش رو باهاش گذرونده بود تنگ شده بود .ناراحت بود که همه چیز اون طور که توی ذهنش بود پیش نرفته بود . ناراحت بود که سیامک بهش احساس ناکافی بودن داده بود و این چند روز که فرصتش رو داشت این احساس رو از دل حنا درنیاورده بود . غمگین بود . دست خودش نبود . بی دلیل دلشوره داشت و مضطرب بود . دیگه نمی تونست توی اون اتاق که با بخاری کوچکی خیلی گرم شده بود بمونه . نمی تونست اون فضای محبوسی که پر شده بود از انرژی غمش رو تحمل کنه . این جور وقت ها تنها کسی که می تونست حالش رو خوب کنه فقط و فقط بابا بود . درسته حس می کرد بابا هیچ وقت واقعا دردش رو نمی فهمه اما بودن توی بغل بابا بهش این حس رو می داد که تنها نیست .
بهانه گیر و لوس مثل کودکی هاش از اتاقش بیرون زد و پشت در اتاق بابا ایستاد . چند تقه به در زد و بعد دستگیره رو پایین کشید . بابا روی تختش زیر پتوش بود و داشت از خواب تنبلانه ی صبح روز جمعه ش لذت می برد که با صدای در از جا پرید با دیدن حنا توی اون ست پیژامه ی خرسی لبخندی روی لب هاش نشست .
گوشه ی لب های دخترک مثل همیشه آویزون بود و بابا پتوش رو کنار زد و گفت : صبح بخیر دختر بابا . بیا اینجا .
حنا سمت تخت رفت و لبه ی تخت نشست و غمگین و نامفهوم و زورکی نالید : صبح بخیر .
بابا نیم خیز شد و گفت : صبحونه می خوای ؟
حنا پاهاش رو روی تخت کشید و غمگین لب زد : نه . بابا می خوام .
بابا با حوصله نگاهش کرد . حنا تمام انگیزه ی زندگیش بود . نمی خواست گوشه ی لب هاش رو آویزون ببینه : با دوستات قهر و آشتی داشتی یا با حامد بحث کردی ؟
حنا لب زد : هیچ کدوم .
بابا با محبت گفت : می خوای بریم کله پاچه ؟
حنا عق زد و بابا خندید : باشه . می ریم یه کافه صبحونه مورد علاقه ی تورو می خوریم .
حنا کلافه گفت : بابا می شه بی خیال پدر دختری بیرون از خونه بشی ؟
بابا جوابی نداد . حنا دچار عذاب وجدان شد و نالید : کافه مافه که اصلا . دوستامو می بینم یهو.

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


آناهید نگاهش رو از میلان گرفت و چیزی نگفت .
کاوه گفت : خب . حالا اصلا به نظرتون کجای جغرافیاییم ؟
مهراد لب زد : این برکه همون برکه ی نزدیک جنگل دوره . همون کوهستان جنگلی که پشت ویلای میلان و مانترا بود . همون جایی که مانترا رو به میلان رسوندم . نه میلان ؟
میلان فقط مطمین سر تون داد .
جودی زمزمه کرد : باید چی کار کنیم ؟
میلان متفکر شد و رو به تیم گفت : این که یک ناجی دروازه ی جهان نما رو واسمون باز کرده یعنی احتمالا تو زمان درستی هستیم که می تونیم تغییرات مهمی انجام بدیم . ما باید خودمون رو به ویلای ...
مکثی کرد و ادامه داد : سابق من برسونیم . بعد اگه ویلایی وجود داشت تصمیم می گیریم چیکار کنیم .
چند قدم سمت مانترا برداشت . دستش رو محکم گرفت و گفت : دنبالم بیاین .
نگاهش از فراز شونه ش به مانترا افتاد و لبخندی مطمین روی لب هاش نشست . دیگه هیچ چیز توی اون دنیا وجود نداشت که بیش از اندازه غافلگیرش کنه . حتی اون نامه .
همین که از اون خفقان و تاریکی محض خارج شده بودن خوشحال بود . همین که انگار از یک کابوس بد به همراه بقیه بیدار شده بود خوشحال بود . درسته دیگه هیچ کدوم آدم های قبل از این ماجراها نمی شدن اما همین هم کافی بود . همین حس خوشحالی بی نهایت از دستیابی به یک موفقیت که محال به نظر می رسید . نگاه میلان به مقابلش بود به اون مناظر امن و آشنا . به اون جنگل و طبیعت که وحشی اما مهربون بود . میلان به اون خوشحالی قانع نبود . لیاقت اون تیم یک خوشحالی بود که نگران تموم شدنش نباشن . حقشون بود که به یک ثبات همیشگی برسن . به یک امنیت بی پایان و حقیقی .
همه چیز با خروج از دنیا در ابعادی دیگه به پایان نرسیده بود . تموم نشده بود . ادامه داشت و این یعنی دووم آوردن یکی از گزینه هاشون نبود . اون ها دووم می آوردن چون اون تنها گزینه ی روی میز بود .
در اون مدت نامعلوم که در اون دنیای ناشناخته ی هراس انگیز سپری شده بود زندگی طوری براشون گذشته بود که می تونستن سال ها بدون این که هیچ اتفاق غم انگیز جدیدی بیفته غمگین و ناامید به زندگی ادامه بدن . اما اون ها حالا اونجا بودن و هنوز داخل اون مسیر بودن که انتهایی نداشت و برای به دست آوردن یک موفقیت و پیروزی بعد از شکست های بزرگ . خوشحال بودن .

****

سایه از میان درخت های جنگل با سرعت عبور می کرد . می دوید و به نفس نفس افتاده بود . سخت ترین و ناگهانی ترین و احمقانه ترین تصمیم زندگیش رو گرفته بود که توی اوج خوشبختی و آسودگی رابطه ش با آهیل برخلاف نظر آهیل باز به اون جنگل رفته بود . می دوید و سعی می کرد هرچه زودتر به ماشینش که انتهای آخرین کوچه پارکش کرده بود برسه . می خواست قبل از این که آهیل متوجه نبودنش داخل خونه بشه به خونه برگرده . می دونست مثل یک معجزه س اما حالا که اون کار رو انجام داده بود و قلبش آروم گرفته بود تنها چیزی که دلش می خواست براش تلاش کنه نجات رابطه ی قشنگش با آهیل بود . اون رابطه ی امن که درونش احساس خوشبختی واقعی می کرد . با تمام توانش می دوید . پاهاش خودکار و اتوماتیک وار حرکت می کردن و قلبش به شدت می تپید و صدای نفس های بند اومده ش گوش خودش رو پر کرده بود . از اضطرابی که توی دلش موج می زد داغ شده بود و توی اون سرمای سوزناک سر صبح تمام تنش ملتهب و خیس از عرق شده بود .
ذهنش پر بود از افکار پراکنده که تا اون مسیر اجباری رو تا رسیدن به ماشین طی کنه می تونست تحلیلشون کنه . هنوز هم نمی تونست باور کنه که شخصیت هایی که خلق کرده واقعیت داشته باشن . دنبال یک رویای نامشخص خودش رو به یک گرگ و میش عجیب کنار یک برکه در جنگلی که ازش برای نوشتن رمانش الهام گرفته بود رسونده بود . حس می کرد شخصیت هایی که خلقشون کرده وسط راه گم شدن و برای پیدا کردن راهشون ازش کمک می خوان . کاری که باید انجام می داد رو انجام داده بود . نمی دونست موفق شده یا نه . کمی اونجا کنار اون برکه منتظر مونده بود و در نهایت یک برگه از دفتر قطوری که همیشه داخل کیفش بود و نکاتی که به ذهنش می رسید رو یادداشت می کرد جدا کرده بود و یادداشتی برای میلان گذاشته بود . حس می کرد داره دیوونه می شه که به دنبال اون رویا تا اون جا رفته بود و یک یادداشت برای یک شخصیت که خودش خلقش کرده بود گذاشته بود . اما چه اشکالی داشت ؟ اصلا حتی اگه احمقانه بود اگه احتمالش کم بود سایه نمی تونست به شخصیت هایی که خلق کرده بی تفاوت باشه . دردها و رنج هایی که به اون ها داده بود توی سرش چرخ می خوردن و سرگیجه ی عجیبی حین دویدن بهش دست داده بود . قلبش از این تصور درد می گرفت . احساس مسیولیتی که نسبت به اون ها همیشه داشت حالا خیلی سنگین و واقعی به قلبش چنگ می زد . حالا شک نداشت حنا همون حناییه که خودش خلق کرده . دیگه نمی تونست این حس رو انکار کنه . پس اگه حنا همون بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


۵۱

در اون صبح سرد پاییزی جنگل کاج با درختان بلند و سبزش در سکوت فرو رفته بود . اون برکه ی بزرگ که سطحش از سرمای شب گذشته یخ زده بود در اون ساعات اولیه ی صبح بعد از گرگ و میش زیر تابش اولین اشعه های ملایم خورشید که تازه از افق بالا اومده بود می درخشید . هوا تازه و خنک بود و بوی خاک و برگ های خیس پاییزی توی اون فضای بزرگ پیچیده بود .
بچه ها ماتشون برده بود . اتفاقاتی که فقط در عرض چند ثانیه بهشون گذشته بود رو نمی تونستن باور کنن . بهت زده به اطراف نگاه می کردن و هیچ کس قادر به حرف زدن نبود . نگاه میلان به نقطه ای در مقابلش بود . به یک برگه ی سفید که زیر یک سنگ گیر افتاده بود و گوشه های برگه توی باد تکون می خورد . نگاهش تیز و دقیق شد . احساساتش از اون نجات ناگهانی و غیرقابل انتظار ترکیبی از خوشحالی موفقیت و اندوه غم هایی بود که از سر گذرونده بود . دوباره روی زمین بودن همون دنیایی که وطنشون بود و بهش احساس تعلق داشتن . لازم نبود جزییاتی بیشتر از اون منظره ای که درونش سفر کرده بودن از اون دنیا بدونن . اون رو می شناختن . اون واقعی ترین دنیایی بود که براشون وجود داشت . اون زمین رو می شناختن اما اون زمان رو نه .
با احساس غریبی میلان سمت اون کاغذ رفت که نمی تونست نگاهش رو ازش بگیره . خم شد و لابه لای رقص گوشه های اون برگه ی نمناک تونست چیزی که روی کاغذ نوشته شده بود رو بخونه . مردمک چشم هاش گشاد شد و با عجله اون برگه رو از زیر تکه سنگ چنگ زد . روی اون برگه ی تا خورده نوشته شده بود : [برای میلان ]
باورش نمی شد اما ضربان قلبش بالا رفته بود و نفسش توی اون سکوت بند اومده بود . تای برگه رو که فقط گوشه هاش خیس نشده بود رو باز کرد . نگاهش از شدت هیجان نمی تونست روی خطوط تمرکز کنه و با سرگیجه ی عجیبی اون دست خط رو خوند :[ مقصر مرگ ساسان تو نیستی . من اون تجربه ی سخت ترس رو از خودم بهت دادم چون هیچ کس به اندازه ی من نمی دونست تو چقدر باید شجاع باشی . می دونستم از پسش برمیای . تو مثه خودمی . اصلا بخشی از منی . هیچ کس اندازه ی من تورو نمی شناسه . متاسفم . اما تو باید قوی تر می شدی . نامه از : آشنا ترین کسی که اگه تو حقیقت داشته باشی اصلا فکرش رو هم نمی کنی وجود داشته باشه .]
میلان آب دهنش رو قورت داد . اصلا نمی فهمید اون نامه رو چه کسی اونجا براش گذاشته . با وحشتی که سعی در کنترلش داشت اطراف رو پایید . گوشه های نامه هنوز خشک بود و مرطوب نشده بود . یعنی کسی که نامه رو اون جا زیر سنگ گذاشته بود هنوز خیلی نزدیک بود . اما میلان نمی تونست با قدرت های بخش شیطانیش اون رو جستجو کنه . نه بویی ازش مونده بود و نه صدایی تا شعاع نزدیکشون شنیده می شد . مهراد بهش نزدیک شد : پشماممم حاجی . ما کجا تله پورت شدیم ؟ برگشتیم یعنی ؟ رو زمینیم ؟
میلان برگه رو سمت مهراد گرفت و زیرلبی غرید : پشم ریزون اصلی اینجاست !
مهراد با عجله برگه رو چنگ زد و کاوه خودش رو به اون ها رسوند : دیدم اون برگه رو روی زمین . چیه ؟
میلان غرید : مهراد بلند بخون همه بشنون . بچه ها حواستونو بدین به من . می دونم همه شوکه شدین . ولی واقعا ما تله پورت شدیم و تونستیم از اون دنیای کوفتی خارج بشیم و برسیم اینجا که نمی دونیم دقیقا زمین در چه زمان یا چرخه ی خودشه . قبل از این که فکر کنین کامل نجات پیدا کردیم یا دنیارو نجات دادیم و خوشحال بشیم باید بگم همه چیز انگار خیلی بزرگتره .
آناهید لب زد :چی شد؟ ما الان روی زمینیم ؟ دنیای خودمون ؟
میلان اهمیتی به سوال بیجای آناهید نداد و ادامه داد : اینجا انگار تهش نیست . انگار همه چیز بزرگتر از چیزیه که ما فکرشو می کردیم . چون این نامه اینجا بود . یکی که نمی دونیم کیه منو خیلی خوب می شناسه .
بعد اشاره ای به مهراد کرد و مهراد مشغول خوندن شد .
بعد از خونده شدن اون نامه سایمان متعجب گفت : حتما ناجی این نامه رو گذاشته .
نیکا گفت : منم همین نظرو دارم . ناجی حتما مارو می شناسه که خواسته ناجی مون باشه دیگه .
مونا گفت : دوست دختر سایمان هم در موردش می دونست .
سایمان نگاه چپی به مونا انداخت و از یادآوری لیلیان که منتظرش بود چهره ش رو در هم کشید .
میلان لب زد : اون ترس رو از خودش بهم داده ؟ کیه این ؟
آناهید گفت : هرکی که هست انگار تورو خیلی خوب می شناسه .
مانترا غرید : کار شیطون نباشه .
آناهید زود گفت : خودشو درگیر این مسخره بازیا نمی کنه . مستقیم میاد و صریح کارشو انجام می ده . برخلاف تصور ما و چیزی که همیشه ازش بهمون گفتن اصلا اهل گول زدن و وسوسه کردن نیست .
میلان نگاه چپی به آناهید انداخت و گفت : اشتیاق کلامت رو اصلا درمورد پدرم دوست نداشتم .
آناهید خواست چیزی بگه که میلان جدی غرید : حس ناامنی به تیم میده . چون شیطون همیشه دشمنمونه . حتی اگه هدفش تو متوقف کردن چرخه ی دنیا با ما یکی باشه . هیچ وقت نمی تونه دوستمون باشه .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 19:40


ویتیلیگوی درمانگر۳ . اولین پارت

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 18:53


منتظر یه پارت خفن به زودی باشین شاید بعدشم باز بذارم😍

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

21 Nov, 22:21


بچه ها می شه لطفا نظر بدین حتما ؟🥹
اصلا یه حالیم خودم🤦🏻‍♀️
با موزیکی که گذاشتم بخونینا 👀

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

21 Nov, 22:20


احساس می‌کردن که با یک نیروی بزرگتر و جهانی در ارتباط هستن و این مطمینشون می کرد که توی مسیر درست هستن . ترکیبی از آرامش عمیق و هیجان ناشی ازاون تجربه ی دیداری و حسی رو درک می کردن که جدید بود . این حس مطمین ترشون می کرد . انگار قرار بود واقعا به یک مقصد برسن . انگار قرار بود واقعا از اون دنیای برزخی لعنتی گم شده در ابعاد برن . نوری که از داخل طاق گیاهی بهشون می تابید ناگهان شدت گرفت و صداهایی فرکانس مانند گوش هاشون رو کر کرد . نور اونقدر زیاد شد که حلقه ی انسانی در نگاه تک تکشون از اون فضای جنگلی جدا شد و دورشون فقط شد نور . یک نور شدید کور کننده .
نورهای نواری و خطی با سرعت زیادی از اطرافشون می گذشتن و اونقدر سرعتشون زیاد بود که حس می کردن طیف های رنگی نور رو می تونن ببینن . وسط اون همه نور در حرکت اون ها ثابت و رها بودن . انگار توی یک فضای بی نهایت که همه ی ابعادش سفید و درخشان بود داخل یک حلقه دور هم نشسته بودن و در یک تونل نوری فرضی قرار گرفته بودن که خطوط نوری پیوسته و درخشان با سرعت خیلی خیلی زیاد اطرافشون در حرکت بود . با این که ثابت بودن اما این نورها بهشون این حس رو می داد که با سرعت از چیزی در گذر هستن .
آینه های نوری با اوج گرفتن صدای فرکانسی لابه لای نورهای نواری اضافه شدن و به طرز عجیبی در اون سرعت زیاد تصاویر خودشون و محیط رو منعکس می کردن . کم کم تعدادشون بین نورهای نواری بیشتر شد و به صورت پاره پاره و درخشان تصاویر رو بیشتر منعکس کردن و کمی بعد با کم شدن اون صدای کرکننده ی وحشتناک آینه های درخشان بیشتر شدن و پیوسته منظره ی اطراف رو منعکس کردن و کم کم اون نوارها از بین رفت و نور شدید و سفید جادویی ناپدید شد . احساس گرمای بیشتری کردن . صدای کر کننده در یک ثانیه قطع شد و تغییرات فشار هوا رو احساس کردن و دیگه شناور نبودن و انگار از یک مرز عبور کردن . و گوششون پر شد از یک صدای متفاوت و واقعی . صدای پرندگان جنگل در یک سپیده دم سرد پاییزی . یک جنگل واقعی که بوی عطر گیاهانش و بوی گس کاج های بلندش واقعی ترین بویی بود که اخیرا استشمامش کرده بودن .
در یک دنیای جدید در کنار یک برکه ی متفاوت که یک سمتش با درخت های بلند اج قاب گرفته شده بود روی زمین نشسته بودن و طوری به نظر می رسید انگار همیشه اونجا بودن و هرچی تا به حال درونش بودن شبیه یک توهم رویاگونه براشون به نظر می رسید .
اون برکه ی آشنا . اون دنیای واقعی . اون حس سستی و منبسط شدن حقیقی . اون طبیعی ترین بوی گیاهان و کاج های وحشی یعنی اون ها سفر کرده بودن . در زمان در مکان در ابعاد در توهم یا رویا . در هرچی که بود حالا براشون شبیه یک خواب به نظر می رسید که انگار خیلی زود گذشته بود و می دونستن هرگز فراموشش نمی کنن .