رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف) @damn8t Channel on Telegram

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

@damn8t


رمان هایی که نوشتم و در کانال قرار گرفته .
پنجمین نفر
@anshabelanati آن شبِ لعنتی
@booshaasb بوشاسب
@digaranman دیگران من
ویتیلیگوی درمانگر ۱
ویتیلیگوی درمانگر۲
@damn8tcha
لینک پیام ناشناس
https://telegram.me/harfbemanbot?start=OTU3NTc4NTY

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف) (Persian)

با کانال جذاب و هیجان انگیز رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف) آشنا شوید! این کانال حاوی اثرات هیجان انگیز و ترسناکی است که توسط کاربر با نام کاربری @damn8t نوشته شده و در این کانال منتشر شده است. اگر به دنبال رمان هایی با داستان های جذاب و مهیج هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. در این کانال می توانید رمان های پر از راز و رمز و با مضمون های فانتزی فوق العاده را بخوانید. برای دسترسی به آثار دیگر کاربر می تواند نام کاربری های دیگری که در کانال معرفی شده است را بررسی کند. هر یک از این رمان ها دارای جذابیت های منحصر به فرد خود هستند و شما را به دنیایی نو و متفاوت می برند. برای مطالعه بیشتر و دسترسی آسان به محتوای کانال، می توانید از لینک پیام ناشناس استفاده کنید. پس دیگر وقت تلف نکنید و از خواندن این رمان های فوق العاده لذت ببرید!

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 21:55


اگه بدونین چقدر واسه پیدا کردن این عکس گشتم؟😂😂🤘🏻

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 21:54


ورود به دنیای حقیقی خودشون براشون همراه با شوک زیادی بود . طبیعی بود که قالب تهی کنن اما دیگه کافی بود . باید به خودشون می اومدن و دوباره روی پاهاشون می ایستادن و برای ادامه ی اون مسیر طولانی آماده می شدن . با این فکر میلان غلتی زد و نگاهش به مانترا افتاد که مثل یک فرشته کنارش روی تخت دراز کشیده بود . حرارت و گرمای تنش رو زیر پتو احساس می کرد . اون دختر با دست های ویتیلیگویی که هنگام خواب عادت داشت مثل یک تی رکس مقابلش قرارشون بده منبع انرژی و نور زندگیش بود .
لطیف و نرم نوازشش کرد اما دلش نیومد بیدارش کنه و به آرومی از اون تشک خوشخواب پایین رفت و همون طور که خم شده بود تا شلوار جین ذغالیش رو بپوشه نگاهش به مانترا بود . توی افکارش غرق بود . خودش هم نمی دونست چطور به اون بچه های از هم پاشیده انرژی بده وقتی خودش هنوز وقتی به حنا فکر می کرد همه چیز براش پوچ و بی معنی می شد . حتی نجات دنیا .
دست هاش مشت شد . پلیور مشکی گشادی پوشید و دست هاش مشت شد . به فرض که دنیارو نجات می داد . چه فایده داشت ؟ وقتی حنایی که می شناخت و بین چرخه ها از بین رفت و نیست شد دیگه نبود که نجات دنیارو ببینه .
نه نباید درگیر این فکر می شد . نه . نمی تونست . وقتی قرار بود به اون بچه ها روحیه بده . نمی تونست اینقدر احمق باشه که درگیر چنین افکار مخربی بشه .
از اتاق خارج شد و با قدم هایی محکم از پله ها پایین رفت برخلاف انتظارش که فکر می کرد اولین نفریه که از اتاقش خارج شده آناهید رو دید که روی یک مبل داخل نشیمن نشسته بود .
حوصله ی آناهید رو نداشت اما آناهید سرش رو چرخونده بود و متوجهش شده بود . پس راهش رو ادامه داد و به نشیمن رسید . آناهید [صبح بخیری] گفت و میلان کنار شومینه ایستاد و زیرلبی غرید : هنوز نرسیده اعتیاد به گوشی برگشته مثه این که ؟
آناهید بی تفاوت لب زد : دارم آب و هوارو چک می کنم . می خوام ببینم این ابرا کی می رن ولی می بینم هیچ وقت. احتمالا تا اسفند هرروز ابری و برفیه .
میلان پوزخند زد : درست مثه چرخه ی قبلی .
آناهید گوشیش رو توی جیب شلوار اسلشش برگردوند و گفت : دوران تاریکی دنیا شروع شده . این یعنی تو این چرخه هم نجات دنیا حیاتیه .
میلان مصمم سر تکون داد و لب زد : بله دقیقا . ما خیلی زخم داریم و آسیب دیدیم . باید هرچه زودتر آماده بشیم .
آناهید [اوهومی] گفت و میلان لب زد : واسه صبحونه می تونی همه رو صدا بزنی ؟
آناهید گیج نگاهش کرد و میلان لب زد : چیه ؟ تو نبودی دلت می خواست بهت مسیولیت بدم ؟
آناهید از روی مبل یک نفره ای که تقریبا درونش فرو رفته بود بلند شد و گفت : چرا . شما امر بفرمایین رییس . شایستگی های منم نادیده نگیرین . این اوامرتون هم اجرا می شه آ . ولی وقتی تنها فرد مناسب یک مسیولیت منم نادیده نگیر منو .
لحنش ناگهان به اول شخص تغییر کرد و میلان چشم هاش رو ریز کرد و گفت : خیلی دلخور شدی بابت اون جریان ؟
آناهید از کنار میلان می گذشت تا مسیولیتش رو انجام بده و حین حرکت لب زد : خورد شدم . می خواستم خودکشی کنم .
آناهید عبور کرد و نگاه چپ میلان رو ندید . میلان سمت آشپزخونه راهی شد تا مقدمات آماده کردن یک صبحونه ی دسته جمعی رو فراهم کنه که با دیدن گیلدا داخل آشپزخونه غافلگیر شد . گیلدا در حالی که حسابی مشغول هم زدن چیزی درون یک تابه ی بزرگ بود سرش رو سمت صدا چرخوند و با دیدن میلان لبخند زد و گفت : صبح بخیر . من دارم املت درست می کنم . امیدوارم همه دوست داشته باشن .
نگاه میلان به گیلدا موند . که چه پر انرژی و با قدرت دستش رو به زانوهاش زده بود و بلند شده بود تا ادامه بده و با زبون خودش که مراقبت کردن و حمایت مادرانه از بقیه بود حرف می زد . انگار این بار لازم نبود تلاش زیادی برای برگردوندن روحیه و امید به اون ها انجام بده . انگار خودشون دیگه می دونستن بعد از یک فروپاشی و یک آرامش موقت باید برای یک طوفان سرد و سهمگین آماده بشن .
کمی بعد همه ی بچه ها به دستور میلان دور میز بزرگ چوبی داخل آشپزخونه جمع بودن . برخلاف تصور میلان اوضاح روحیه ی بچه ها اونقدر هم بد نبود . همه به خوبی استراحت کرده بودن و یک روز روشن و ابری رو داخل اون آشپزخونه ی آشنا در دنیایی با ثبات تر از دنیایی که پیش از این درونش بودن شروع کرده بودن . مونا آخرین نفری بود که با اکراه وارد آشپزخونه بود و با ورودش همه ی سرها سمتش جچرخید . می دونست خیلی جلب توجه می کنه و زیرلبی صبح بخیری گفت و خیلی عادی سمت میز راه افتاد . مونا که همیشه لباس های تیره و ساده می پوشید داخل اون هودی صورتی با طرح های گوگولی و فانتزی بد جوری چشم همه رو می زد .
نیکا گیج پرسید : مونا خودتی ؟
مونا زیرچشمی به سایمان نگاه کرد و غرید : شوخیت گرفته تو ؟ این چی بود واسه من برداشتی ؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 21:54


سایمان که از عصبانیت مونا خنده ش گرفته بود خنده ی بیجاش رو کنترل کرد و گفت : بابا بد کردم خواستم یه کم دلت شاد شه . روحیه ت عوض شه .
مونا چپ چپ نگاهش کرد و خط و نشونی براش کشید و زیرلبی غرید : مسخره .
میلان برای این که سخنرانیش رو شروع کنه از فرصت استفاده کرد و گفت : از روحیه حرف زدی .
سکوتی ایجاد شد و میلان گفت : باید در مورد اتفاقات گذشته حرف بزنیم . در مورد زخمایی که رو تنمون حک شد این مدت . می دونم همه کم آوردیم و خسته ایم . اما ما مجبوریم دوباره سرپا بشیم و ادامه بدیم .
قبلا این حرف ها روی اون ها تاثیر می ذاشت . میلان توی نگاه ها و واکنش هاشون این رو می دید اما اون لحظه انگار داشت بیهوده ترین کار ممکن رو انجام می داد . تصمیم گرفت دیگه اونقدر شعارگونه حرف نزنه و باهاشون صادق باشه تا بتونه روشون تاثیر بذاره . نفسی عمیق کشید و ادا مه داد : منی که دارم اینارو به شما می گم کسیم که از لحاظ روحی احساس می‌کنم زیر آوار موندم. کسی صدامو نمی‌شنوه. دیگه امیدی به نجات پیدا کردن ندارم و خیره شدم به سنگایی که ریخته روم. منی که درگیر پوچ ترین افکار شدم . من نه از درد نه رنج و نه غم بلکه از قوی بودن دوباره و دوباره . قوی تر شدن و قوی تر موندن و پوست کلفت تر شدن خسته م . ولی می دونم اگه خودمو جمع و جور نکنم کم کم یادم می ره هدفم چی بوده و به اینجا رسیدم . ما تو راهی پا گذاشتیم و به نقطه ای رسیدیم که هیچ انتخابی جز ادامه دادن و جنگیدن نداریم . یعنی اگه ادامه ندیم خودمون و همه ی آدما دوباره نابود میشیم و ما بمیریم و نابود شیم دوباره به دنیا نمیایم چون روحمون به این چرخه وصل نیست و برای همیشه از بین می ریم . پس چرا حالا که یه تایم کوتاهی نداریم واسه خودمون و بقیه ی آدما تلاش نکنیم ؟؟ ما این جنگ رو نباید ببازیم دوباره . این بار می فهمیم چی نجاتمون می ده و چطوری می تونیم خودمونو دنیامون رو نجات بدیم .
مهراد بی تفاوت غرید : دوباره فرض رو بر این میگیریم که جلوتر برامون ریدن .
میلان سرفه ای خفه کرد و جدی لب زد : همین که مهراد گفت .
مونا زود گفت : حله . من اوکیم . دیشب همین تصمیم رو گرفتم و آماده م باز به فنا بریم .
مهراد لب زد : به نظر منم الان وقت جا نزدن نیست .
جودی چیزی نفت فقط نفسی سخت و سنگین کشید . گیلدا لب زد : راستش من موافق نیستم .
میلان متعجب نگاهش کرد و گیلدا لب زد : می دونم شاید احمقانه ست . ولی از وقتی اومدیم فکرم آروم نمی گیره . اگه خواهرم زنده باشه فقط می خوام یه بار دیگه قبل از این که توی جنگ و اون همه سختی فرو بریم ببینمش .
جودی که اخیرا زیادی کم حرف شده بود زود گفت : منم همین طور . دردی که دارم رو فقط یه نفر می تونه تحمل کردنش رو واسم آسون کنه . کسی که اندازه ی من اونو بفهمه ..
و با حسرت بیشتری ادامه داد : هرچند که اونو به یاد نمیاره .
مانترا لب زد : منم همین طور . اگه آمین زنده مونده باشه حتی اگه احتمالش کم باشه می خوام قبل از این که دنیا تو تاریکیش فرو بره ببینمش . حتی از دور . فقط ببینمش که زندگیش اگه ادامه پیدا می کرد ...
بغض سنگینش بهش اجازه نداد جمله ش رو تکمیل کنه . مونا خونسرد پرسید : میلان خودت نمی خوای حنارو ببینی ؟
میلان خیلی محکم و آماده گفت : نه!
انگار بارها بهش فکر کرده بود و این طوری می خواست خودش رو محروم کنه از دیدن حنا .
میلان سری تکون داد و گفت : اون شاید حنا باشه اما حنایی که خواهر من بود نیست . حتی منو نمی شناسه . دیدنش بیهوده ست . اضافه کاریه . هیچ توجیه منطقی براش وسط این جنگ ندارم اما احساسات شماهارو درک می کنم و فعلا که کاوه هنوز چیزی از اون نقشه ها و نامه ها کشف نکرده و برنامه ی خاصی نداریم رو فرصت مناسبی می بینم که روحیه هاتون رو از راهی که می دونین جواب می ده بازیابی کنین .
مهراد تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : مطمین نیستم حالتون بعدش بهتر بشه .
براش سخت بود از احساساتش برای همه اعتراف کنه اما جون کنده بود تمام شب تا تونسته بود بی خیال اون حنایی که حتی مهراد رو نمی شناخت بشه و سخت گفت : من دیروز رفتم حنارو دیدم . از کنارم رد شد اما حتی هیچ حس آشنا پنداری نسبت بهم نداشت . انگار رندوم ترین غریبه ی دنیا بودم واسش . با دیدنش خیالم راحت شد که بازم تونسته زندگ رو تجربه کنه و نبود میلان توی این دنیا تاثیری روی حضورش نذاشته اما قلبم مچاله شد که اون منو نمی شناخت . نمی تونم حسمو توصیف کنم ولی ... سخت بلند شدم از جام .
مهراد سکوت کرد اما می دونست کسایی که تصمیم گرفتن دنبال آدم های گذشته ی زندگی شون برن با این هشدار بی خیال این تصمیم نمی شن .
سایمان نگاهی به سه نفری که واضح اعلام کرده بودن می خوان به گذشته شون چنگ بزنن انداخت و لب زد : خب . مثه این که حرفات تاثیری نداشت . پس نقشه چیه ؟
میلان متفکر لب زد : حالا که همه تون موافقین یه وقفه ی کوتاه داشته باشیم من حرفی ندارم.

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 21:54


استراحت می کنیم معاشرت می کنیم کسایی که می خوایم رو می بینیم و تا کاوه ببینه چی دستگیرش می شه از اون اسناد یا این که کلا بفهمیم چطور باید این بار مسیر نجات رو پیش بریم که جلوی چرخه ی تکرار رو بگیریم به خودمون استراحت می دیم . فقط چیزی که ازتون می خوام اینه که جلب توجه نکنین و درگیر آدمای گذشته تون نشین . به این که فقط اونارو ببینین و نهایتا یک بار باهاشون وقت بگذرونین بسنده کنین . فراموش نکنین که ما واسه هدف بزرگتری اینجا هستیم .
سکوت بچه ها نشون از رضایتشون داشت . میلان سرفه ای کرد و ادامه داد : بهترین و راحت ترین راه اینه که یه مهمونی بزرگ بگیریم توی این ویلا . مثه مهمونیای همیشگی که می گرفتیم . مهمونی شلوغ پلوغ کلا پوشش خوبیه .
بعد منتظر عکس العمل بچه ها موند . گیلدا گیج پرسید : چطوری دعوتشون کنیم ؟ که بیان ؟ شاید اهل مهمونی نباشن و نیان .
کاوه خیلی جدی گفت : دعوتنامه رو براشون طوری طراحی می کنیم که مجبور بشن بیان . حتی اگه نخوان .
همه نگاهش کردن . منتظر بودن ایده ش رو بشنون . کاوه خیلی جدی گفت : دعوتنامه باید مرموز باشه و وسوسه شون کنه . حاوی یک چیز شخصی یا احساسی باشه که نیاز نباشه با روحشون اون رو به یاد بیارن کافی باشه به جسمشون نگاه کنن و ثابت بشه بهشون که کسی چیز خاصی ازشون می دونه و ...
نگاه عجیب بقیه رو که دید لب زد : مثلا تو گیلدا . یک دعوتنامه ی شخصی واسه دیبا طراحی کن . یه نشونه ی خاص از جسمش یا بدنش بهش بده که پراش بریزه و همزمان بهش ثابت شه کسی که دعوتش کرده اطلاعات زیادی ازش داره و با متن مرموزی که نوشتی تحریک شه حتما بیاد مهمونی .
مونا سوتی زد و گفت : پشمام . واقعا ایده ت عالی بود کاوه . فکر نکنم هیچ کس بعد از دیدن همچین دعوتنامه ای بی خیال به زندگیش ادامه بده و اون مهمونی رو نیاد .
میلان مطمین سری تکون داد و گفت : خوبه . پس به زودی یه مهمونی بزرگ داریم .
نیکا پرسید : خب . تدارکات مهمونی رو چطور باید انجام بدیم . بقیه ی مهمونارو چطور دعوت کنیم ؟
میلان لب زد : من نمی دونم . تمام این کارارو همیشه حامد انجام می داد . تنها چیزی که می دونم اینه که اولین دعوتنامه هارو توی گروه های دانشجویی می ذاشت و اونقدر مهمونی بترکون بود که از هفته ی بعدش همه خودجوش می اومدن .
کاوه لب زد : همین که بگیم یه مهمونی مرموز هر هفته تو یه روز مشخص برگذار می شه جوونای دیگه میان . کسایی که هم باید بیان با دعوتنامه های شخصی میان .
میلان لب زد : خب پس حله . مسیول تدارکات مهمونی مهراد و سایمان . اگه داوطلب دیگه ای داریم هم میتونه همراهشون باشه .
مونا زود گفت : منم هستم . کسی تو چرخه نیست که بخوام دعوتش کنم مهمونی . پس بیکارم .
آناهید لب زد : منم همین طور . وقتم آزاده .
میلان لب زد : شما چهار نفر مسیول تدارکاتین . موفق باشین . فکر می کنم دو روز دیگه وقت خوبی باشه .
سایمان با هیجان گفت : خوبه . حل شده بدون .
مهراد زیرلبی غرغری کرد و میلان از میز فاصله گرفت و گفت : شب همگی رو سر میز شام می بینم .
دست مانترا رو کشید و توضیح داد : من می رم جنگل . باید یه دوری این اطراف بزنم .
مانترا پرسید : می خوای باهات بیام ؟
میلان با محبت به چشم های مانترا نگاه کرد . به شب فوق العاده ای که کنارش سپری شده بود فکر کرد و لب زد : نه . راستی صبح مثه فرشته ها بودی بیبی . نمی تونستم نگاهت نکنم .
مانترا لبخندی شیرین زد و موهاش رو پشت گوشش هدایت کرد . طبق عادتش . عادت قشنگش که میلان عاشقش بود .
میلان از ویلا خارج شد و دور میز آشپزخونه پر شد از سر و صدای بچه ها که انگار حتی از فکر کردن به اون مهمونی هم انگیزه گرفته بودن .
در مورد مهمونی و دیدن آدمای مهم زندگی شون حرف می زنن و برای اون مهمونی عجیب ذوق داشتن . مانترا همون طور که با بقیه معاشرت می کرد و صبحونه می خورد متوجه سنگینی و ثبات نگاهی شد و بین اون هیاهو و شلوغی سرش سمت اون نگاه چرخید و با دیدن جودی که خیلی متحیر و عجیب بهش خیره شده بود لبخندش روی لبش ماسید . چند نفر بینشون ایستاده بودن و تکون می خوردن اما نگاه جودی از روش نمی پرید . مانترا گیج لب زد : چیزی شده ؟
جودی حواس پرت به خودش اومد و فقط گفت : نه .
بعد از جمع فاصله گرفت و آشپزخونه رو ترک کرد . مانترا چرخید و دوباره توی بحثی که شکل گرفته بود شرکت کرد . اما دیگه حواسش به حرف هایی که می زد نبود . تمام افکار و ذهنیاتش حول اون نگاه عجیب و مرموز جودی می چرخید .


**

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 21:54


۵۶


مونا بعد از این که همراه با چند تا ا ربچه ها سالن و آشپزخونه رو مرتب کرد خسته و با شونه های افتاده سمت اتاقش رفت . جلوی در اتاقش رسیده بود و دستگیره رو فشرد و با صدای [ پیس پیس] آرومی سرش رو سمت صدا چرخوند . سایمان رو میانه ی راهروی تاریک دید و ابروهاش بالا پرید . دلش می خواست زودتر به اتاقش بره و هرچه زودتر بخوابه و اون روز خسته کننده رو به اتمام برسونه و اصلا حوصله ی سایمان رو نداشت . سایمان بهش رسید و مونا غرید : چیه ؟ خوابت نمی بره ؟
سایمان بهش نزدیک تر شد و مرموز و وسوسه کننده لب زد : می خوای یه شب خوب رو بگذرونی و کلی حال کنی ؟
مونا چهره ش رو در هم کشید . منظور سایمان رو نفهمید اما به نظرش اومد اون جمله معنای خوبی نمی تونه داشته باشه . اخم هاش تو هم فرو رفت و زیرلبی غرید : شب بخیر .
چرخید و هنوز دستش دستگیره ی سرد و فلزی رو لمس نکرده بود که سایمان خیلی خونسرد گفت : بیا . می خواستم آبجو بهت بدم . بخور ریلکس کن خستگی این سفر طولانی رو در کن .
مونا مکثی کرد و سمت سایمان چرخید . بطری آبجو رو از دست سایمان گرفت و سایمان گفت : چون کم داشتم یواشکی واست آوردم چون آنا اگه می دید می خواست .
مونا بطری رو پشتش برد و سایمان خندید . یخ مونا باز شد و لب زد : از کجا آوردی شون ؟
سایمان صادقانه گفت : باورت می شه از اون دنیای کوفتی تو کوله م آوردم ؟ لحظه ی آخر از انبار کش رفتم .
مونا پرسید : عع ... چند تا از اینا آوردی ؟
سایمان لب زد : یه چندتایی آوردم . دختر خوبی باشی بازم بهت جایزه می دم .
مونا لبخندی صاف و مسخره زد و قدردان لب زد : دمت گرم . حال دادی رفیق .
در رو باز کرد و صدای سایمان رو قبل از ورود به اتاقش شنید : دیگه زود قضاوت نکن . اخمو هم نشو .
مونا زیرلبی غرید : تو هم آدم باش .
بعد زیرلب شب بخیری گفت و درون اتاق تاریک و سردش رفت . نفسی عمیق کشید . بیرون از پنجره برف نرمی روی کاج ها می بارید و آسمون قرمز بود . اتاق خالی تاریک و کمی سرد بود . نگاهش به شومینه ی گوشه ی اتاق افتاد و چوب هایی که در حال سوختن بود و تایلر برای همه ی اتاق ها آماده کرده بود . اون جا بیشتر شبیه یک پناهگاه اجباری بود تا خونه اما برای مونا اون لحظه شبیه یک فضای خصوصی . یک مکان امن و آروم بود که متعلق به خودش بود . از یک جنگ بزرگ و سهمگین گریخته بود و به اون اتاق رسیده بود . ایده آل نبود اما حسی شبیه به خونه داشت . بطریش رو روی زمین گذاشت و لبه ی تخت نشست و در حالی که نگاهش به شعله های آتش شومینه بود پوتین هاش رو به سختی از پاهاش بیرون کشید . هودی گل و گشاد تیره ش رو از تنش بیرون کشید . نور زرد و نارنجی آتش روی قسمت های برهنه ی بدنش می درخشید و حس گرمای بیشتری بهش می داد . سایمان به موقع به دادش رسیده بود . اون شب رو نمی تونست بدون یک مسکن بگذرونه . از لبهی تخت بلند شد و سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت . در رو باز کرد . سرد بود اما مونا سمت اون وان رفت و اهرم شیر رو فشرد و آب داخل وان جا ری شد . تا اون وان پر بشه مونا کلافه لباس هاش رو از تنش بیرون کشید . وان پر از آب شد و پنجره ی کوچک بخار گرفت . مونا درون آب داغ فرو رفت و بطریش رو از لبه ی وان برداشت و باز کرد . چند قلپ از آبجوی تلخش نوشید و تا گردن زیر آب فرو رفت . نگاهش به نوک انگشت های پاش بود که لبه ی وان چسبیده بود و حس می کرد در آرامشی عمیق غرق شده . بعد از مدت ها حس می کرد واقعا تو خونه ست . جایی که برای لحظاتی می تونست از همه چیز فرار کنه . می دونست این آرامش موقتی و تموم شدنیه و طوفانی دیگه در راهه . اما خودآگاهانه می خواست از این آرامش عمیق لذت ببره . سیگاری آتش زد و عیش تنهایی شبانه ش رو تکمیل کرد . مونا برای خودش مثل یک پناهگاه بود . مفهوم خونه هم براش جایی بود که می تونست برای چند دقیقه همه چیز رو فراموش کنه و فقط خودش باشه . می تونست توی تنهایی هاش توی مکان امنش دوباره زنده بشه و برای هر چالش جدیدی آماده بشه .

*


یک روز از اواخر اون پاییز سرد شروع شده بود . هنوز برف می بارید و نور ضعیف ابرهای پر و خاکستری از پنجره ی بدون پرده به داخل اتاق می تابید . نگاه میلان به بارش اون برف بی پایان از پشت پنجره خیره مونده بود و داخل گرمای لذت بخش اتاق زیر پتوی سفیدی تقریبا دفن شده بود . گوشش پر بود از اون سکوت غلیظ صبحگاهی که فقط درونش صدای بارش آروم برف به شیشه ی اتاق و سوختن آخرین کنده ها بود که شنیده می شد . خیلی وقت بود که همون جا بی حرکت بیدار مونده بود و به همه چیز فکر کرده بود . شاید توی اون شب طولانی فقط نیم ساعت تونسته بود بخوابه . اما استراحت کافی بود باید وظیفه ش رو انجام می داد و مثل همیشه اون بچه هارو به خودشون می آورد . باید کمکشون می کرد خودشون رو جمع و ور می کنن . تا همون لحظه هم اون بچه ها با روحیه هایی که میلان مدام ازش مراقبت کرده بود از پس همه چیز براومده بودن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 21:54


قسمت پنجاه و شش . ویتیلیگوی درمانگر۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 20:36


این عکس با متنش یه ربطی داره که مشخص می کنه این پاهای کیه . به نظرتون پاهای کیه که داره اینارو می گه ؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

03 Dec, 20:35


در تاریکی مطلق هم می‌شناختمت، حتی اگر لال بودی و من کر. تو را در زندگی دیگر، در زمان‌ها و بدن‌هایی دیگر هم می‌شناختم، و در تمام این‌ها دوستت می‌داشتم، تا آن هنگام که آخرین ستاره‌ی آسمان به فراموشی سپرده شود.

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 19:52


ـ صحنه های عاشقانه ی رمانا تکراریه ؟ لوسه ؟ ـ صحنه هایی که من تو این سبک مینویسم : جدی می فرمایید ؟؟؟ 🤕

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 14:02


می خوام بدونم متوجه جزئیات و مشابهات این چرخه و چرخه ی قبلی شدین ؟
مثلا حنا و سیامک و رابطه شون
چیزایی که تشابه داشت و تغییراتی که شد
روی هوا نمی نویسم همه چیز رو حساب کتابه 🤌🏻
حتی دیالوگاشون بعضیا
می خوام حس آشنا پنداری بگیرین ، می گیرین ؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 12:49


۵۵

****

هوا کاملا تاریک شده بود که حنا سر کوچه از تاکسی پیاده شد . خسته و غمگین و ترسیده بود . انگار قرار بود یک اتفاق بد براش بیفته و ازش قصر در رفته بود . مطمین بود اگه داخل ماشین اون دیوونه ی قاتل روانی میموند حتما اتفاق های بدتری براش میفتاد . نفسی راحت کشید و توی تاریکی غلیظ کوچه سمت خونه راه افتاد . گوشیش رو از دست داده بود و جدا از اون حتما تا حالا بابا یا دوست هاش کلی نگرانش شده بودن و همین افکار باعث شده بود یک اضطراب وحشتناک تمام وجودش رو بگیره . به خونه نزدیک شده بود که توجهش به ماشین سیامک مقابل خونه جلب شد و قدم هاش شل شد . در ماشین باز شد و سیامک با ظاهری شرمگین و مودب از ماشین خارج شد و به نشونه ی صلح گوشی حنا رو بالا گرفت و همزمان خلی مظلوم و صلح جو گفت : واست گوشی تو آوردم .
حنا که پر از خشم نگاهش می کرد از دیدن اون حجم از شرم ناخواسته آروم گرفت و گره اخم هاش باز شد و فقط خیلی سرد لب زد : اونو بده و برو .
سیامک جلو رفت و گوشی رو سمت حنا گرفت و بهش نزدیک شد سرش رو جلوتر نزدیک گوش حنا برد و بدون این که مستقیم به حنا نگاه کنه مغرور و مظلوم بی صدا زمزمه کرد : ببخشید . واسه همه چیز .
حنا نرم شد . دیدن سیامک و شنیدن حرف هاش مثل ریختن آبی روی آتش خشم درونش بود . انگار دلش می خواست اون هارو بشنوه و برای این که کش پیدا کنه لازم بود نرمش نشون بده و حنا نیاز داشت به دیدن بیشتر اون شرم و تاسف . شاید ته دلش دوست داشت سیامک با وجود این که گند بزرگ و غیرقابل بخششی زده بود بتونه قانعش کنه که اون رو ببخشه .
نمی تونست ساده از اشتباهات سیامک بگذره اما از ته قلبش براش آرزوی موفقیت می کرد . دوست داشت سیامک بتونه مخش رو بزنه .
سیامک تا نرمش و آرامش عجیب حنارو دید فرصت رو مناسب دونست و زود گفت : فقط می خواستم درستش کنم . بیشتر گند زدم . فرصتمو سوزوندم .
حنا با یادآوری اتفاقات کمی پیش دچار لرز شد . گوشیش رو چنگ زد و گفت : کارایی که کردی رو نمی تونم فراموش کنم . مدت زیادی نیست که با همیم یا خداقل من فکر می کردم با هم تو رابطه بودیم و تو اونقدر به من زخم زدی که خودم باورم نمی شه اما من با همه ش سعی کردم کنار بیام . با راز عجیب و غریبت با سبک زندگیت با همه چیزت اما یه چیزی اصلا تو کتم نمی ره . این که چرا اصلا منو برداشتی بردی پیش دوست دخترت ؟ آخه اصلا چرا ؟ می خواستی عذابش بدی ؟ بعد اصلا من چی بودم اون وسط ؟ چطور رابطه ای با هم داشتیم که هم با هم سکس داشیم هم توی جمعی رفتیم که دوست دخترت اونجا بود و جلوش وانمود می کردی با من رابطه ی خاصی نداری ؟
سیامک عصبانی و خشمگین اما با ملایمت و صدای آرومی گفت : اون دیوونه ست حنا . نمی تونه قبول کنه یه ساله کات کردیم .
حنا بی رحم لب زد : اون دیوونه ست . تو چرا به قول همین دوست دخترت منو گردن نمی گرفتی تو جمعشون؟
سیامک لب زد : چون اون واقعا دیوونه ست . نمی خواستم حساس شه گیر بده بهت .
حنا متفکر به سیامک نگاه کرد . اصلا قانع کننده نبود . سرد لب زد : گیر می داد خب ، منم دهنشو جر می دادم ببینم کی دیگه جرات می کنه خودشو با من بگیره . من فکر می کنم دیوونه تویی که این چیزارو می دونستی و اصلا منو بردی پیش دوستات .
خیره و بی رحم به چشم های ملتمس و شرمگین سیامک نگاه کرد و با پوزخندی پنهان و تلخ لب زد : خداحافظ .
سیامک ذره ای از جاش تکون نخورد انگار هنوز قصد رفتن نداشت و حنا کلافه خواست بچرخه و به سمت خونه بره که سیامک بی مقدمه و شتاب زده گفت : حنا دوستت دارم .
حنا حین حرکت مکث کرد و به طرز عجیبی میانه ی چرخیدن متوقف شد . اصلا انتظارش رو نداشت و شوکه شده بود . حتی سیامک رو نگاه نکرد. این ابراز علاقه ی تقلبی و دروغی رو نمی خواست که سیامک فقط برای بخشیده شدنش گفته بود .
حنا خداحافظی ش رو هم کرده بود .بدون هیچ حرف دیگه ای سمت خونه رفت . به خودش افتخار می کرد ، اجازه نمی داد سیامک بعد از تمام اون ماجراها از احساسات پاک و صادقانه ش سو استفاده کنه . مدام این رو حس می کرد . همیشه حس می کرد با این که کنار سیامک بودن براش قشنگ بود . رابطه ی نزدیک شگفت انگیزی با هم داشتن و همه چیز خیلی هیجان انگیز قرار بود پیش بره اما سیامک آدم درستی قرار نبود واسش باشه . در رو باز کرد و رفت داخل . سیامک رفتن بی تفاوت و سردش رو دید اما احساساتش رو هم حس کرد . ندید که حنا شوکه و مات لحظاتی پشت در موند اما فهمید که حنارو غافلگیر کرده . واکنش حنا بهش این حس رو می داد که هنوز حنا انگار ازش دست نکشیده بود .
با این تفکر با عجله سمت ماشینش رفت و استارت زد . سمت اتوبان روند و صدای موسیقی رو زیاد کرد . باید ذهنش رو آزاد می کرد و حنارو به دست می آورد . تازه وقتی همراه حنا توی جمع دوست هاش قرار گرفت و اونقدر توی اون موقعیت به رفتار و شخصیت و زیبایی حنا افتخار کرد فهمید چقدر بودن همیشگیش رو توی زندگیش می خواد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 12:49


هم سالاد الویه ی معروفش روی میز بود هم کوکو سبزی .
جودی جلو رفت و خم شد و یک ظرف برای خودش برداشت . سایمان بلند گفت : امشب هوا خیلی سرد می شه . با تشکر از تایلر که کلی چوب واسه سوزوندن آماده کرده .
تایلر لب زد : یور ولکام .
و چنگال پلاستیکی یک بار مصرفی که در دست داشت رو به لب هاش نزدیک کرد و تکه ای کوکوی سبزی خورد و گفت : در واقع با تشکر از گیلدا . بابت این شام فوق العاده . تا به حال غذای ایرانی نخورده بودم .
آناهید چهره ش رو در هم کشید و گفت : کاش واسه اولین تجربه اونو نمی خوردی حالا . یه غذای شکیل تر می خوردی .
جودی لب زد : با توجه به امکانات ویلا که فقط یه اجاق گاز داره واسه اولین تجربه بد هم نبود .
گیلدا لب زد : نوش جونتون . مانترا خیلی کمک کرد .
مانترا نگاهی به جودی انداخت که نزدیکش نشسته بود و لبخندی زد . جودی توی فکر بود مثل همیشه و مانترا سرش رو سمت جودی خم کرد : خوبی جودی ؟ اوضاع چطوره ؟
جودی سمتش چرخید اما اونقدر غرق در افکارش بود که انگار مانترا رو نمی دید . بعد ناگهان سمت جمع سرش رو چرخوند و بلند گفت : بچه ها راستی ... من تو اتاقم که بودم . همین چند دقیقه ی پیش به شماره ی هامین که هنوز توی یادم بود زنگ زدم و ... خودمم باورم نمی شه هنوز . ولی جواب داد .
همه متعجب و بهت زده نگاهش کردن . مونا خونسرد پرسید : شماره هارو حفظ می کردین شما ؟
گیلدا متفکر لب زد : بعضیارو .
مونا خونسرد گفت : من که کنسلم . یه دونه شماره هم حفظ نمی کردم .
هر کس به شماره هایی که حفظ بود فکر می کرد . به کسایی که می تونست صداشون رو یک بار دیگه بشنوه . داخل سالن فقط صدای غذاخوردن بچه ها بود که به گوش می رسید .
همگی سکوت کرده بودن . حس کشف کردن دوباره ی اون آدم هایی که زمانی صمیمی و نزدیک بودن وسوسه کننده و ترسناک بود .
همه با افکار خودشون در مورد چیزایی که از دست داده بودن و هرگز نمی تونستن دوباره به دست بیارن درگیر بودن . بدون سر و صدا و صحبت اضافه دونه دونه بعد از اتمام شام هاشون سالن رو ترک کردن . نیکا سمت میز رفت و در حالی که دو تا ساندویچ درست می کرد رو به مانترا و گیلدا گفت : دستتون درد نکنه بچه ها . من واسه کاوه شام می برم .
گیلدا لب زد : نوش جون . حتما اینکارو بکن . کشف کردن رمز و رازهای اون برگه ها نیاز به سوزوندن کالری داره .
نیکا نیمچه لبخندی زد و گیلدا رو به مانترا کرد و گفت : تو هم واسه رییس ببر توی اتاق .
مونا خم شد یک ساندویچ درست رد و گفت : منم اینو می برم واسه مهراد .
با عجله یک ساندویچ سرسری درست کرد و با گفتن شب بخیر ترکشون کرد . کاملا مشخص بود که دنبال بهونه بود تا مهراد رو ببینه . مطمین نبود مهراد بیدار باشه یا نه اما ریسک کرد و یک تقه ی ضعیف به در زد که اگه خواب بود بیدارش نکنه . در با مکثی طولانی باز شد و مهراد با بالاتنه ی برهنه و پر از تتو مقابل مونا ظاهر شد . مونا نگاهش روی عضله های ورزیده ی مهراد گیر کرد و سرش با مکث از سنگینی نگاه مهراد بالا رفت و به چشم هاش رسید . خیلی واضح بود که داشت بدن برهنه ی مهراد رو دید می زد . با شرم اما خیلی خونسرد لب زد : واست شام آوردم .
نگاه مهراد هنوز همراه بود با یک تای ابرو که بالا پریده بود و مونا جدی گفت : معنی این تتوت چیه ؟
مهراد لبخند زد . مونا انکار نکرد که بدن برهنه ی مهراد رو دید می زده و مهراد خیلی مختصر فقط گفت : معنیش می شه روزای سخت همیشگی نیست . اون زمان نمی دونستم که همیشگیه .
مونا لب زد : اون زمان اعتقاد و باورت قوی تر بوده . چرا گرخیدی مهراد ؟ از تو بعیده . ما اول یه راه روشنیم . من مطمینم این بار همه چیز خوب پیش می ره .
مهراد به حنای از دست رفته و حنایی که دیگه دخترش نبود فکر کرد . اصلا اگه همه چیز هم خوب پیش می رفت چه اهمیتی داشت ؟ اگه دنیا نجات پیدا می کرد اگه همه چیز تو صلح و خوشبختی قرار می گرفت چه اهمیتی داشت وقتی حنا با تمام حسرت هاش برای یک زندگی معمولی نابود شده بود ؟ چه اهمیتی داشت وقتی دیگه هرگز همون حنا ته اون همه درد و رنج به خوشحالی و روشنایی نمی رسید ؟؟
مونا نگران به مهراد خیره شد و ساندویچ رو دستش داد : یه چیزی بخور کمتر فکر کن بیشتر استراحت کن .
مهراد بی توجه ساندویچ رو گرفت و لب زد : اوکی .
مونا نگران نگاهش کرد : حداقل فقط چند ساعت استراحت کن مهراد . باشه؟
مهراد در سکوت سر تکون داد . مونا خواست بره اما تعلل کرد و سمت مهراد برگشت : روز سختی داشتی. شاید نیاز داشته باشی...
دست هاش کمی باز شد . می خواست بغلش کنه . مثل یک دوست . ولی دچار شک شد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 12:49


نه! نمی تونست از دستش بده . حالا که مثل نور به زندگیش تابیده بود حالا که می تونست به اون نور چنگ بزنه و از اون باتلاقی که درونش اسیر بود خودش رو بیرون بکشه حالا که اون زیباترین دختری بود که تا به حال دیده بود ، قشنگ ترین و لطیف ترین پوست دنیارو داشت ، کنارش دنیارو جور دیگه ای می دید ، وقتی کنارش بود اونقدر بهش خوش می گذشت که گذر زمان رو فراموش می کرد ، سطح طنز هم دیگه رو می فهمیدن . این که یکی رو پیدا کنی که حرف های چرت و پرتت براش بامزه باشه به همون اندازه سخت بود که یکی رو پیدا کنی که بدونه تو قتل انجام دادی و نمی دونی چرا و باورت کنه . سیامک حنارو از دست نمی داد .
حنا وارد اون خونه ی تاریک و ساکت شد . قبل از این که ذهنش داخل سایه های تاریک خونه تصاویر مبهم از موجودات سیاه بسازه چراغ رو روشن کرد و کاپشنش رو همون جا از تنش بیرون کشید و با همون جین و هودی روی کاناپه رها شد . ابراز علاقه ی سیامک رو نمی تونست باور کنه . اصلا دیگه باور نمی کرد سیامک همچین احساساتی هم درونش داشته باشه و اصلا اگه داشت هم چرا برای حنا باید مهم می بود ؟ سیامک هزار تا ایراد دیگه داشت و گند بزرگ و وحشتناکی به رابطه ی بینشون زده بود که دیگه با فقط دوست داشتن چیزی درست پیش نمی رفت . سیامک برای اون ابراز علاقه ی بدون برنامه ریزی و آشفته کمی دیر کرده بود .
حنا برای فرار از اون افکار تلویزیون رو روشن کرد و به یک کانال پخش موسیقی پناه برد و همون طور که روی کاناپه لمیده بود و توی گوشیش می چرخید ناگهان با صدای زنگ گوشیش و دیدن اسم سیامک از جا پرید . پس شماره ی خودش رو از مسدود بودن خارج کرده بود . حنا تماس رو رد داد و هنوز دستورالعمل مسدود سازی سیامک رو انجام می داد که سیامک خیلی زود یک پیام فرستاد : زنگ می زنم تلفنو بردار .
و همون لحظه تماس گرفت . حنا خواست تماس رو رد بده اما یا خیلی هول شده بود یا ناخودآگاهش این طور صلاح می دونست که خیلی اتفاقی تماس رو جواب داد . صدای سیامک گوشش رو پر کرد : چیزی که قبل رفتنت گفتم واست اینقدر بی اهمیت بود ؟
حنا در سکوت به اون حجم از پررو بودن سیامک فکر می کرد و با مکث لب زد : واقعا حسی به من داری ؟
سیامک گفت : نمی فهمیدم دارم تا این که اون جوری از ماشینم رفتی و ازم فرار کردی . متاسفم حنا . واقعا داشتم عوضی بازی در می آوردم . مجبور نبودی دوباره دوستامو ببینی . کافی بود همه چیزو برات توضیح بدم اون وقت ... می تونستی تصمیم بگیری .
حنا لب زد : نمی دونم چرا نمی تونم باور کنم احساست واقعی باشه و همه ی حرفای اون دختره دروغ باشه . یه جوریه احساساتت در مقابل رفتارت . فیکه . دروغکیه انگار .
سیامک برای دفاع از احساسات خودش گفت : چطوری می تونی بگی فیکه ؟ اون روزو یادت میاد تو ماشین وسط اون جنگل بکری که تو خواب دیده بودی و این حرفو می زنی ؟ یا از ذهنت پریده ؟
حنا جدی و سرد جواب داد : زبان عشقت زبان بدنه ؟
سیامک لب زد : خب آره . سکسمون شگفت انگیز بود . نمی تونی انکارش کنی .
حنا سکوت کرد . سیامک لب زد : می دونم همه چیز بین من و ندا خیلی عجیبه . ولی ... بذار برات تعریف کنم .
حنا نگاهش به اون خونه ی ساکت بود . بیشتر روی کاناپه ولو شد و پاش رو روی پاش انداخت و گفت : باشه تعریف کن .
و سیامک انگار منتظر بود و حسابی برای اون توضیحات آماده بود که با عجله شروع کرد به تعریف کردن در مورد رابطه ی خودش و ندا که آرامش رو ازش گرفته بود . ته تمام حرف هاش گفت : تو حق داری نخوای دیگه منو ببینی ولی من واقعا حس کردم نمی خوام چیزی که باهات تجربه کردم رو از دست بدم . اصلا دوستام گزینه ی مناسبی برای این که باهاشون بگردیم نبودن . نظرت چیه ؟ اگه تونستی منو ببخشی با دوستای تو بگردیم ؟
حنا سکوت کرد . سیامک نمی فهمید و نمی دید اما لبخندی محو روی لب های حنا نشسته بود . سیامک از اون سکوت استفاده کرد و گفت : فردا شب خوبه ؟ بریم زمین بازی ؟ جَوِش خیلی باحاله .
حنا لب زد : باشه .
و می دونست دقیقا این لحظه توی ذهنش شبیه خاطراتی می شه که در آینده حنای بزرگتر خجالت می کشید حتی توی خلوت خودش مرورشون کنه . چون قرار بود از خودش خجالت بکشه از حماقت زیادش و خریت بی انتهاش .
اما حسی که حنا بعد از شنیدن اون ابراز علاقه تجربه می کرد حس عجیبی بود . دوست داشت تا صبح بیدار بمونه و با اون کسی که صادقانه اعتراف کرده بود دوستش داره حرف بزنه . دوست داشت دوست داشته بشه ، دوست داشت مهم باشه ، دوست داشت کسی توی زندگیش باشه که برای این که به دستش بیاره هرکاری می کنه . ناخودآگاه احساس نزدیکی بیشتری به سیامک می کرد . دلش نمی خواست اون شب تموم بشه . حس می کرد روی ابرهاست بالاتر از همه چیز!
با چرخیدن کلید داخل قفل در حنا شتاب زده خداحافظی کرد و گوشیش رو کناری گذاشت و منتظر بابا موند .
بابا که متوجه لبخندش و حرکات شتاب زده ش شد . لحظه ای مکث کرد و خوشرو گفت : سلام . به به .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 12:49


گوشه ی لب میلان با مکث و جدیت بالا پرید و خیلی نرم مانترا رو بیشتر سمت خودش کشید و بی صدا لب زد : می خوای بیای اینجا ؟
مانترا بدون هیچ حرفی دستش رو از دست خیس میلان کشید و موهای بلند و تابدارش رو روی یک شونه ش هدایت کرد . میلان لمیده بود و با تمام توجهش به مانترا چشم دوخته بود .
مانترا نگاهش به میلان بود و خیلی نرم و با طمانینه پلیور بافت نباتی رنگش رو از تنش بیرون کشید و دکمه ی جینش رو شل کرد بعد برهنه و مصمم به آرومی در اون آغوش خیس و اون آب گرم فرو رفت . نوازش های نرم میلان که آشنا و مثل همیشه بود بهش حس اطمینان می داد . اطمینان از این که دنیایی که ازش اومده بودن این کار رو با رابطه شون و حس بینشون کرده بود . شب به آرومی داخل اون فضای ساده و مینیمال می گذشت و برف بیرون از پنجره ی بخار گرفته به آرومی می بارید . لحظاتی بعد تنها صدای نفس های آروم و زمزمه های صمیمی اون دختر فرشته گون و اون پسر شیطون بود که توی اون شب طولانی بی انتها می پیچید .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 12:49


چه خوب . می بینم که امید به زندگی برگشته .
حنا از روی کاناپه بلند شد و گفت : بله زندگی ادامه داره . من می رم بخوابم . منتظر موندم تا ببینمت . شب بخیر .
از کنار بابا که می گذشت روی هوا بوس مسخره ای همراه با بستن دو چشمش فرستاد و سمت اتاقش رفت . تا روی تختش ولو شد یک پیام از سیامک براش اومد : کاش میومدی پیشم الان ...
و قلب حنا فروریخت . پتوش رو روی سرش کشید و با حوصله چیزی تایپ کرد برای سیامک . اون شب قرار بود خیلی طولانی بشه . احتمالا قرار بود تا صبح با هم حرف بزنن . اون رابطه ی عجیب و بی سر و ته وارد مرحله ی جدیدی شده بود و حنا انگار همیشه دلش می خواست داوطلبانه توی اون تعهد ناشناخته شیرجه بزنه .

*

جودی روی کفی ساده ی تخت یک نفره ی اتاقش که یک تشک نازک روش بود دراز کشیده بود . نگاهش به اون هیولای کوچک وحشی بود که کنارش زیر نور نقره ای ماه دراز کشیده بود . یک شب سرد و سوزناک بود اما داخل خونه به واسطه ی آتش اون بخاری های هیزومی و ذغالی گرم و امن بود . یک شب بدون ابر و سرد سرد سرد بود . مثل توصیف حالات جودی بود . حال و هوای دلش طوفانی یا ابری نبود و قلبش سرد سرد سرد بود .
اون کوچولویی که به تازگی رام شده بود تنها موجودی بود که جودی اون اواخر دوست داشت باهاش وقت بگذرونه . از این کار هم پر از حس شعف می شد که دوباره می تونست اون مادر بودن رو تجربه و به خودش یادآوری کنه هم پر از حس گناه می شد که اون مادرانه ها رو داشت برای یک بچه ی کوچولوی دیگه انجام می داد . قطره ای اشک از گوشه ی چشمش جوشید . به این که همیشه در حال گریه کردن بود عادت کرده بود . حالا می فهمید هیچ وقت زن مستقل و قوی ای نبوده . چرا نمی تونست با اون درد کنار بیاد اگه قوی بود ؟؟ چرا اینقدر کم آورده بود ؟ چرا اینقدر اون درد عمیق بود ؟ تا مغز استخونش رسوخ می کرد و تموم نمی شد هیچ وقت .
بوش کوچولو حین خواب تکونی خورد و با دستش جودی رو جستجو کرد . اخیرا با بچه ها و مخصوصا جودی روابط خوبی رو تشکیل داده بود . انگار قبول کرده بود آدم های دور گیلدا کم نمی شن و دیگه صلاح نیست با همه بجنگه . بوش کوچولو دستش رو روی دست جودی گذاشت و آروم گرفت و جودی از لمس اون دست های زبر کوچولو رعشه ای به تمام وجودش افتاد . اون دست های تپلی و بد شکل با انگشت های عجیب کوتاه هیچ شباهتی به دست های لیام نداشت که ناگهان برای لحظه ای حسش کرده بود . این عادت لیام بود . حتی حین خواب هم جودی رو جستجو می کرد . جودی پلک هاش رو به هم فشرد . اما همین که بازشون کرد پشت سر بوش جلوی پنجره لیام و لیلی رو دید . لیام و لیلی توهمی ذهنش رو . دستش ناخواسته جلوی دهنش چسبید . از دیدن اون ها به گریه افتاد هربار اون هارو می دید دچار خوشحالی نفرینی عجیبی می شد که بد و سخت تموم می شد . چند روح بلند و توده ای سفید پشت بچه ها دید که طنابی دور گردنشون می نداختن و جودی می دونست اون ها توهمه اما با این وجود باز ناخواسته داشت روی تخت بلند می شد تا اون هارو نجات بده که بوش کوچولو به خاطر تکون خوردن و جیر جیر پایه ی تخت با وحشت از خواب پرید و توهم جودی محو شد . جودی نفسی راحت کشید و دستش رو نوازشگونه روی سر بوشاسب کشید و لب زد : هشششش ... من اینجام .
کمی بعد وقتی خواب بوشاسب سنگین شد جودی بی قرار سمت کوله ش گوشه ی دیوار رفت و گوشی رو که روی کوله گذاشته بود چنگ زد . قفل صفحه ش رو باز کرد و فکری که به سرش زده بود رو دوباره توی ذهنش مرور کرد و بعد با اطمینان شماره ای که هنوز تو خاطرش مونده بود رو گرفت . با شنیدن صدای زنگ آزاد نفسش توی سینه ش حبس شد . می دونست اگه عذر موجهی نباشه اون همیشه زود جواب می ده و همون لحظه ناگهان تماس وصل شد و صدای دورگه و مهربون هامین توی گوش هاش پیچید : جانم ؟
پلک های جودی پرید . تنها کسی که احساسات تلخش رو می تونست درک کنه بخش پنهانی از همون هامینی بود که اون تماس رو جواب داده بود . جودی تماس رو قطع کرد و گریه های وحشتناکش رو از شدت هیجان کف دو دستش خفه کرد و با عجله از اتاقش خارج شد . پشت در اتاق داخل اون راهروی ساکت و خلوت ایستاد . صدای بچه ها از سالن پایین به گوش می رسید . احساس عجیبی داشت . این که هامین یک جایی بدون این که بدونه قبلا روزی پدر اون دوتا کوچولوی بی گناه بوده داشت زندگی خودش رو می کرد هم خوشحالش می کرد هم قلبش رو به درد آورده بود . احساساتش رو پشت نقاب بی تفاوتش پنهان کرد و به سالن اصلی رفت . داخل سالن خیلی سرد بود و همه داخل نشیمن دور شومینه ی روشن جمع شده بودن . بوی غذای خونگی مشامش رو قلقلک داد .انگار زندگی داخل سالن پایین جریان گرفته بود . جودی عاشق دستپخت گیلدا بود و شاید این تنها چیزی بود که بعد از مدت ها خوشحالش کرده بود . جلو تر رفت . به غیر از میلان و کاوه و مهراد و بوشاسب که خواب بود بقیه همه بودن . گیلدا براشون چند مدل شام پخته بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 12:49


نکنه مهراد این بغل رو طور دیگه ای برداشت می کرد توی اون شرایط و حس می کرد مونا داره زیادی بهش فشار میاره؟ اصلا بین پسرها مرسوم بود که این طور وقت ها همدیگه رو برای همدردی بغل کنن ؟ مهراد از تعلل مونا خسته شد و زیرلب شب بخیری گفت و قبل از این که درون غار تنهایی ش فرو بره لب زد : ممنون واسه ساندویچ . و این که مراقبت می کنی ازم .
مهراد داخل اتاق رفت . در رو که می بست نگاهش به مونا بود . قبل از این که در کاملا بسته بشه مونا گفت : هروقت خواستی حرف بزنی . من همین اطرافم مهراد .
مهراد فقط سر تکون داد و بدون هیچ مکثی در رو بست و اتاقش تاریک و سرد شد . با تنهایی ها احساسات مضطرب کننده و عذاب آورش تنها شد و خودش رو از پشت روی اون تشک گوشه ی اتاق رها کرد و نگاهش خیره موند به سقف . با تمام درگیری های فکریش اونقدر به خواب نیاز داشت که باید توصیه ی مونارو جدی می گرفت و واقعا چند ساعت استراحت می کرد بدون فکر کردن به هیچ چیز جدی ای و از اون دنیای واقعی به خواب های خیالیش پناه می برد . که نجات دهنده ی همیشگی همین خوابیدن ها و موقتا از زندگی مرخصی گرفتن ها بود .
همون لحظه مانترا همراه با ساندویچی که آماده کرده بود وارد اتاق شد . میلان داخل اتاق خالی نبود اما صدای جریان ضعیف آب از سمت سرویس اتاق به گوش می رسید . مانترا سمت در نیمه باز که نور زرد رنگی ازش به داخل اتاق تاریک می تابید رفت و قدمی به داخل گذاشت . نگاهش به اون سرویس بزرگ و خالی بود که یک وان بزرگ و کلاسیک قدیمی وسطش قرار داشت و میلان داخل وان نشسته بود و سرش رو لبه ی وان گذاشته بود . دست هاش از پشت آویزون بود و یک شیشه ی ویسکی رو محکم با یک دستش مشت کرده بود . مانترا جلوتر رفت و گفت : واسه شام نیومدی .
میلان تو همون حال با چشم های بسته لب زد : میل نداشتم .
اون جا داخل وان خودش رو رها کرده بود و داشت از اون معلق بودن جسمی و ذهنی لذت می برد . انگار توی اون حال لازم نبود غصه ی حنارو بخوره و همین رو می خواست همین که لحظاتی از بند همه ی اون مسیولیت ها و مراقبت ها و اضطراب ها رها بشه. مانترا لبه ی وان نشست و پرسید : مهراد رفته بود حنارو ببینه ؟
پلک های میلان از هم پرید : خودش بهت گفت ؟
مانترا گیج لب زد : نه از رفتاراش و حالی که تو الان داری حدس زدم .
میلان دوباره سرش رو تکیه داد . توی همون حال چند قلپ ویسکی خورد و لب زد : حالش خوبه . زندگیش عادیه . یه بابا داره . سیامک هم تو زندگیش هست و پر قدرت ضربه می زنه هنوز به حنا .
مانترا گیج لب زد : خب ؟ پس چرا شما دوتا اینقدر عجیب رفتار می کنین ؟ نباید خوشحال باشین مثلا ؟
میلان نالید : یهو خالی کردم وقتی مهراد گفت حنارو دیده .
مانترا اوهومی گفت و خیال پردازانه لب زد : کاش آمین هم حداقل زنده می موند . شاید می تونستم یه بار دیگه ببینمش حتی اگه منو نمی شناخت.
میلان خونسرد اما پر محبت گفت : نمی خوام بهت امیدواهی بدم . اما شاید زنده مونده باشه . چون تو توی زندگیش نبودی شاید به یه دلیلی که به تو ربط داشته زودتر متوجه بیماریش شده باشه و تونسته باشه درمانش کنه .
مانترا با هیجانی عجیب به میلان چشم دوخت : یعنی ممکنه ؟ وای خدا قلبم ریخت .
میلان کمی به جلو خم شد و با دست مرطوبش دست ظریف مانترارو لمس کرد : عزیزدلم . آره هرچیزی ممکنه . تو با نبودنت ممکنه تاثیرات زیادی روی زندگی برادرت گذاشته باشی . مثه من که با نبودنم یه بابای واقعی به حنا هدیه دادم که همیشه از داشتنش محروم بود .
مانترا به میلان نگاه کرد . انگار بابت بودنش در چرخه های گذشته احساس گناه داشت که اون طور نگاهش غمگین و ناامید بود . ذهن مانترا درگیر افکار و احتمالات جدیدی شده بود به میلان خیره مونده بود . نگاهشون که به هم طولانی شد میلان دست مانترارو نرم و با احتیاط کشید و پرنیاز بهش نگاه کرد و لب زد : در مورد این مدت ... حالا که تنها بودم واسه خودم خیلی فکر کردم اما حتی یادم نمی اومد چرا از هم دلخور بودیم و رابطه ی فوق العاده ای نداشتیم . حالا که اینجاییم فرصتشو داریم که همه چیزو درست کنیم . هر چی که بخوای در موردش حرف بزنی رو می خوام بشنوم بیب.
نگاه مانترا به اون حجم توجه بود که مختص خودش بود . به اون نگاه خیره که انگار جز تماشای مانترا و شنیدن حرف هاش هیچ کار دیگه ای توی اون لحظه از زندگیش نداشت . چقدر دلش برای این که میلان واقعا تماشاش کنه و تمام توجهش بهش باشه تنگ شده بود . اونقدر که بغضی ضعیف توی گلوش حس کرد و مهارش کرد و خیلی آروم د حالی که نگاه خیره ش به میلان بود لب زد : منم چیزی یادم نمیاد .
در واقع اصلا اون لحظه به ناراحتی هاش فکر نکرد اما مطمین بود دیگه اونقدر مهم نیستن که ملکه ی ذهنش نیستن و باید برای یادآوری مرورشون کنه . اما می دونست تمام دلخوری هاش یک مفهوم داشت اون هم این بود که می خواست میلان رو حس کنه و فقط شبیه دو نفر که یک رابطه با هم دارن نباشن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 12:49


قسمت پنجاه و پنج . ویتیلیگوی درمانگر۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

02 Dec, 11:21


دیشب که خوابم برد ولی الان دارم ادامه شو تایپ می کنم 🤌🏻

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

01 Dec, 19:31


آنچه خواهید خواند :
-اونا کی بودن ؟
-تو کی هستی ؟ من انگار دیروز هم دیدمت !
-مهراد
😂

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Nov, 22:49


وقتی باید این کارو می کردی نکردی . منم دیگه نمی خوام ببینمت . ]
و همین باعث شد که مهراد بدون تعلل دنبال اون ماشین موتورش رو راه بندازه و حنارو تعقیب کنه .
حنا داخل ماشین بود و نگاهش برای لحظاتی به اون موتوری افتاد که دست هاش روی دسته ی موتورش بود و برای رفتن آماده می شد . پفی کشید و تماس سیامک رو رد کرد . بعد از پیام هایی که ندا داخل اینستاگرام بهش داده بود اصلا دیگه دلش نمی خواست سیامک رو ببینه . دختر طفلک کلی گشته بود و پروفایل حنارو پیدا کرده بود تا در مورد سیامک بهش هشدار بده . سیامک یک پیام فرستاد :: زنگ می زنم تلفنو بردار .
و دوباره تماس گرفت . حنا با چیزهایی که در مورد سیامک شنیده بود امکان نداشت دیگه جوابش رو بده . پس تماس رو رد داد و شماره ی سیامک رو مسدود کرد . نفسی راحت کشید و وقتی ماشین مقابل کافه بازی متوقف شد حنا با عجله از ماشین بیرون پرید و سمت کافه بازی رفت . از عرض خیابون عبور کرد و همین که وارد پیاده روی مقابلش شد ناگهان کسی از پشت درخت سمتش حمله برد و توی سایه های غلیظ دم غروب درخت ها سیامک رو دید که مچ دستش رو چنگ زده بود . حنا با دیدنش هینی کشید و سعی کرد دستش رو آزاد کنه . اما سیامک خیلی خونسرد دستش رو محکم چسبیده بود : نمی دونستی پیدات می کنم ؟ من مثه سایه دنبالتم .
لب های حنا لرزید : می خوای منو بکشی ؟
سیامک از بین دندون های به هم چسبیده ش غرید : می خوام حرفامو بزنم .
حنا لب زد : فرصتت قبلا سوخته . نمی خوام چیزی بشنوم .
سیامک خیره به چشم های حنا شد : اتفاقی که اون شب افتاد حق تو نبود واسه همین روم نمی شد بهت زنگ بزنم چون همه ش تقصیر من بود . درست رفتار نکردم . الانم می خوام جبران کنم . پیش همون آدمایی که نمی خواستم دیگه ببینمشون ولی چون تو این حق رو داری که ...
حنا بی تفاوت وسط حرفش پرید : ببین تو و دوستات اصلا واسم اهمیتی ندارین .
سیامک خیره نگاهش کرد . حنا هنوز مچ دستش فشرده می شد آب دهنش رو قورت داد اما با پررویی خیره به سیامک نگاه کرد : دستمو ول کن .
انگار بد حرفی زده بود که سیامک دستش رو محکم تر فشرد و با خشم حنارو دنبال خودش کشوند . حنا مقاومتی ضعیف کرد اما باز هم همراه سیامک کشیده شد سمت ماشین . سیامک در جلو رو باز کرد و با شدت حنارو هول داد داخل . و ماشین رو دور زد تا پشت رل جا بگیره .
حنا شوکه به سیامک از پشت شیشه ی ماشین نگاه می کرد . خیلی حس بدی بهش دست داده بود . رعشه ای ضعیف به تمام تنش افتاد . حس می کرد از دزدیده شدن می ترسه . حس بدی بهش دست داده بود اما خونسرد بود . سیامک نشست و عصبانی و خشمگین استارت زد و ماشین با سرعت راه افتاد .
حنا نگاهش می کرد . خیلی راحت حنارو مجبور به کاری که نمی خواست کرده بود ؟ اون کی بود دیگه ؟ از اولش هم باید از یک قاتل روانی فاصله می گرفت . دست خودش نبود اما خیلی از سیامک می ترسید . حس می کرد یک هاله ی قرمز و سوزان دورش رو احاطه کرده و چشم هاش از خشم برق می زدن . همین طوری هم از سیامک می ترسید اما با پیام هایی که ندا بهش داده بود این ترس بیشتر هم شده بود . سیامک نه تنها یک قاتل بالفطره ی فراموشکار بود بلکه یک مریض جنسی و روانی هم بود . اون دختر طفلک پیام دده بود و به حنا گفته بود که از سیامک فاصله بگیره چون اون آدمی که فکر می کنه نیست . بهش گفته بود که با هم دیگه تو رابطه هستن و سیامک برای عذاب دادنش حنارو برده بوده توی جمعشون . حنا حرف هاش رو باور کرده بود چون هیچ دلیل دیگه ای رو اونقدر قوی نمی دونست که سیامک به خاطرش نخواد به دوست هاش محکم بگه که حنا دوست دخترش هست .
سیامک دیگه برای حنا کاملا تموم شده بود . متاسف بود برای خودش که چه تصویر قشنگی داشت کنار سیامک توی ذهنش می ساخت . خوشحال بود که خیلی زود اون رو شناخته . حنا لب زد : ماشین رو نگه دار . من نمی خوام بیام پیش دوستات .
سیامک لب زد : مجبوری بیای . تا بهت ثابت شه .
حنا غرید : چی بهم ثابت شه ؟ اوسکولی تو ؟ دوست دخترت اونجاست . چته تو ؟ چرا منو اینقدر اذیت می کنی ؟؟ ولم کن . می خوام برم . تو هم برو به رابطه ی پیچیده ت با اون دختره برس .
سیامک سرش رو سمت حنا چرخوند و گفت : این شر و ورارو کی بهت گفته ؟
حنا لب زد : هم خیلی واضح بود هم دوست دخترت خودش گفت که تو چه مریض روانی ای هستی .
سیام حین رانندگی پر سرعتش با خشم نیم نگاهی به حنا انداخت و حناا دستش رو روی دستگیره برد و گفت : ماشینو نگه نداری می پرم پایین .
سیامک سرش داد کشید : بشین سر جات . حرفای اون دیوونه رو باور کردی ؟؟
حنا خیلی ترسیده بود . سیامک واقعا انگار تعادل روحی نداشت . با سرعت می روند و از بین ماشین ها لایی می کشید . حنا هر لحظه حس می کرد ممکنه به یک ماشین دیگه برخورد کنن . جیغ کشید : گفتم نگه دار . به بابام زنگ می زنم آ . من بی کس و کار نیستم پسره ی روانی قاتل .
سیامک یک دستش رو از روی فرمون برداشت و سمت حنا برد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Nov, 22:49


۵۴


کمی بعد مهراد با موتورش داخل اون کوچه ی آشنا پیچید . کوچه ای که یک خونه ی ویلایی درست در اواسطش قرار داشت که ممکن بود حنا داخلش باشه . موتورش رو خاموش کرد و همون طور که به بدنه ش تکیه زده بود رو به اون خونه ایستاد . خیلی خوش خیال بود که فکر می کرد ممکنه حنا اون جا باشه ؟؟ فقط چون چندین آشنای قدیمی رو توی همین چند ساعت دیده بود اینقدر امیدوار بود ؟ همه سعی می کردن جلوی رفتنش رو بگیرن . مخصوصا میلان و مونا که می دونست بهش اهمیت میدادن و به خاطر خودش دوست نداشتن خیلی به دیدن حنا امید داشته باشه . احمقانه بود . چون با نبود میلان زندگی حنا خیلی تغییر می کرد و احتمال این که توی این چرخه هم به دنیا اومده باشه خیلی کم می شد . خیلی کم . اونقدر که دیدن دوباره ی ورژن دیگه ای از حنا تقریبا محال به نظر می رسید و مهراد دنبال یک رویای پوچ و توخالی تا اون جا رفته بود . مدتی توی اون کوچه چرخید و اطراف رو پایید در نهایت سمت موتورش رفت تا روش بپره و از اون کوچه و اون خونه ی ویلایی دور بشه . بهتر بود بی خیال ااون حنا بشه . مغزش خیلی خسته بود شاید لازم بود فقط یک شام خوب کنار دوست هاش بخوره و بعد از مدت ها زودتر از همه برای خوابیدن به اتاقش بره . انگار به این ها بیشتر نیاز داشت .
کامل روی موتورش نپریده بود که صدای باز شدن دری توی کوچه پیچید و سر مهراد ناخواسته سمت صدا چرخید و با دیدن اون دختر زیبای همیشگی که حس آشناپنداری عجیبی رو منتقل می کرد نفسش بند اومد . با قلبی پر از تپش و چشم هایی که لبریز از اشک و دلتنگی شده بود به اون دختری نگاه می کرد که گیج و عصبی گوشیش رو چک می کرد و انگار منتظر آژانس ایستاده بود . مهراد اونقدر از دیدن حنا هیجان زده شده بود که صدای کوبش محکم ضربان قلبش توی تمام کالبدش می پیچید . گردنش از هیجان ضعف کرده بود . چه دردی داشت این که حنا برای یک ثانیه کوتاه توجهش به یک موتوری با کلاه کاسکت که نزدیکش به موتورش تکیه زده بود جلب شد و با نگاهی غریبه راه افتاد .
مهراد احساس می کرد زمان متوقف شده . نگاهش به حنا بود که تفاوت های جزیی ظاهری ش رو نمی تونست دقیق ببینه اما می فهمید که چقدر متفاوت با حنای خودشه . این حنا . حنای خودش نبود و قسمت دردناک ماجرا همین بود . مهراد داشت برای نزدیک شدن به دختری که گمش کرده بود و جایی در درون اون حنای متفاوت وجود داشت جون می داد اما حنا حتی اصلا اون رو نمی شناخت و مثل یک غریبه از کنارش گذشته بود . مهراد خاطرات درهم و برهمی از حنا به یاد آورد . از قهر و آشتی ها و چالش هاشون . بین لبخندی که روی لبش از یادآوری خاطرات نشسته بود بغضش گرفت و گلوش تنگ و دردناک شد .
حنا از کنارش گذشته بود طوری که انگار قبلا هیچ وقت مهراد رو ندیده بود . مهراد می دونست . می دونست چه روز و شب هایی رو با هم گذروندن . چه داستان ها و ماجراهایی با هم داشتن و می دونست اون ها برای همیشه در حنا از بین نرفتن . اون ها فقط در جایگاهی از مغز حنا ثبت شده بودن که اون حنا که مقابلش بود بهشون دسترسی نداشت مگر با حس کردن مهراد از طریق روحش . مهراد مطمین بود روح حنا هیچ وقت اون پدرخونده رو فراموش نمی کنه . همون طور که مهراد هیچ وقت اون دختر خونده ی اتفاقی رو از یاد نبرده بود حتی برای ثانیه ای . مهراد می دونست که نمی تونه به حنا نزدیک بشه و خودش رو معرفی کنه چون حنا هیچ خاطره ی مشترک لعنتی ای باهاش نداشت . حنا همون طور که کمی جلوتر داخل پیاده رو ایستاده بود چرخید و نیم نگاهی به اون موتور سوار جذاب و مرموز انداخت و مهراد هول شد و خودش رو مشغول و منتظر نشون داد . وانمود کرد اصلا حواسش به حنا نبوده و فقط منتظر بوده .
مهراد از دوگانگی بین رفتن و نرفتن داشت از درون می سوخت اما یک لحظه با دیدن زندگی حنا که انگار همون قدر عادی که همیشه دوست داشت می گذشت لبخندی روی لبش نشست . تصمیم گرفت رهاش کنه . با نزدیک شدن بهش فقط دوباره حنایی رو که شاید این بار آروم گرفته بود رو از زندگی عادیش دور می کرد . فقط خوشحال بود که اون حجم از زیبایی و معصومیت دوباره به وجود اومده بود و برای همیشه از بین نرفته بود .
دست مهراد روی دسته های موتور مشت شد و همین که می خواست موتور رو راه بندازه صدای حنارو ناخواسته شنید که با موبایلش حرف می زد : بابا تورو خدا بی خیال . بهت گفتم که امشب با دوستام برنامه دارم . خودت تنهایی برو مهمونی . خوش بگذره .
حنا کمی عصبی تماسش رو قطع کرد و مهراد نفهمید که چرا موندگار شد و نرفت ؟ شاید چون چیزی که شنیده بود شوکه ش کرده بود . حنا گفته بود بابا ؟ تا جایی که مهراد به یاد داشت بابای حنا توی چرخه ی قبلی خودش رو دار زده و کشته بود .
یک پراید ساده ی سفید کنار حنا متوقف شد و حنا قبل از این که در رو باز کنه و داخلش بشینه وویس با عجله برای کسی فرستاد و مهراد تمام اون وویس رو شنید :[ ببین سیامک . دیگه دیره واسه زنگ زدن و پیام دادن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Nov, 22:49


نیکا و کاوه وارد اتاق شدن به محض این که تنها شدن نیکا لباس هاش رو لوازم مورد نیازی که مونا داخل یک پک بهش داده بود رو روی اون تشک انداخت و مقابل کاوه که سمت اون اسناد می رفت ایستاد و راهش رو سد کرد . کاوه نگاهش کرد و نیکا گفت : چرا بهشون نگفتی چی کشف کردی ؟ باز می خوای مشکوک باشی ؟
کاوه خواست چیزی بگه که نیکا گفت : هیچ کس اندازه ی من نمی دونه این رفتار تو و مرموز بودنات چقدر حس ناامنی می ده . من دوست ندارم توی گروه به عنوان دو نفر که زیر و رو می کشن شناخته بشیم . پس حالا که داری این کارو می کنی باید بهم بگی چرا ؟
کاوه خونسرد و جدی گفت : فقط اون نبود که نگفتم . بیا .
دست نیکارو کشید و فاصله ی بین اون تشک خوشخواب و پنجره ی سرتاسری که پر از اون برگه ها بود نیکا رو با خودش برد . اشاره ای به کف زمین کرد و گفت : اینو بخون . از ترکیب نامه هایی که تو صندوقچه پیدا کردم با یک بخش از کتاب که بهش مربوط بود و ... برگه هایی که توپی چرخه ی قبلی توی تونیل میانبر باستانیا پیدا کردم کشفش کردم . بذار خودم واست بخونم . [حس می کنم مدت هاست سقوط می کنم و به زمین نمی رسم . غرق می شوم و خفه نمی شوم . می سوزم و جان نمی دهم . در پایانی به پایان به سر می برم .]
نگاه نیکا که همزمان با صدای کاوه اون کلمات نوشته شده کف زمین رو دنبال کرده بود با بهت بالا اومد و گیج و مات به کاوه چشم دوخت : این یعنی چی ؟
کاوه لب زد : نمی دونم . یه چیز دیگه هم رمز گشایی کردم و این فرمولی که به دست آوردم داره جواب میده و یه کم فرصت داشته باشم همه شو رمز گشایی می کنم .
نیکا لب زد : چی ؟ چیو دیگه رمز گشایی کردی ؟
کاوه چراغ اتاق رو خاموش کرد و نور چراغ قوه رو با زاویه ای تابشی روی نقشه ای که تکه پاره هاش رو کنار هم مرتب چیده بود گرفت و ناگهان نقش و نگاری با خطوط طلایی و درخشان روی کاغذ های پوستی تکه پاره نمایان شد . نیکا هینی کشید و کاوه گفت : ببین روی این خطوط پر از اشکال مختلفه . درواقع از اشکالی که حروف این الفبای عجیبه این شکل کلی تشکیل شده . نگاه نیکا روی طرح ماندلا مانند براق و طلایی خیره موند . کاوه اشاره ای به یک خط که درست وسط اون طرح بود انداخت و گفت : اینو رمز گشایی کردم . ببین . و از روی برگه ای که در دست داشت و با مداد چشم نیکا روش یادداشت کرده بود خوند : من نقش پیامبر را داشتم . آیواس نقش جبرییل را داشت و ابلیس هم نقش خدا را داشت .
نیکا هینی وحشتزده کشید و کاوه لب زد : واسه همین اون پایین چیزی نگفتم . اگه تمام شب پای این برگه ها بشینم همه شو کدگشایی می کنم . اون وقت وقتی بفهمم واقعا داستان از چه قراره می تونم به همه بگم و اون موقع دیگه اهمیتی نداره چقدر همه قالب تهی کنن . اما فعلا لازمه روحیه ی از دست رفته شونو با لباسا و شام خوشمزه ای که قراره بخورن به دست بیارن .
نیا زیرچشمی به کاوه نگاه کرد و کاوه لب زد : وقتی مرموز بودم به تو هم چیزی نمی گفتم دلیلش همین بود . اما الان دخترم بزرگ و قوی شده دیگه .
لب های نیکا به هم چسبید . انگار نشده بود یا شاید در کنار کاوه نیازی نبود بشه . و کاوه اون رو توی بغلش کشید . نگاهش به دست خط خودش با اون مداد روغنی روی کف چوبی اتاق بود . خودش هم از اون اطلاعاتی که به دست آورده بود احساس وحشت کرده بود . اما مجبور بود پناهی امن برای اون دختری باشه که مثل یک بچه ی کوچولو از وحشت اون کشفیات جدید و ناشناخته بهش پناه برده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Nov, 22:49


بهتره دیگه از حال و هوای اون کابوسی که ازش خارج شدیم دربیایم .
مونا رو به گیلدا گفت : واسه بوشاسب هم لباس بچگونه گرفتیم .
بعد سمت میلان رفت و یکی از گوشی هارو سمتش گرفت و میلان گوشی رو گرفت و لب زد : ممنون .
مونا لب زد : چند دست لباس هم گرفتیم واست . سعی کردیم مینیمال و شیک انتخاب کنیم مثل استایل همیشگی خودت .
میلان محترمانه لب زد : مچکرم . پس مهراد کجا بود ؟
مونا جا خورد . میلان لب زد : گفتی تو و سایمان این خریدارو انجام دادین .
مونا لب زد : دنبال کارای دیگه بود .
میلان سرش رو تکون داد و لب زد : آره .
سایمان مونارو صدا کرد : مونا این جکت جین واسه نیکا نبود ؟
مونا معذب لب زد : صدام می زنن .
میلان سرد غرید : برو . ..
و با دور شدن مونا زیرلبی و غرولند کنان ادامه داد : ... پی کارت .
بچه ها داخل نشیمن دور میز جلوی مبلی که ساک های خرید روش قرار داشت جمع شده بودن و میلان حواسش به مهراد بود که از جمع فاصله می گرفت و سمت راه پله ها می رفت . میلان با عجله سمتش قدم برداشت و خودش رو به مهراد رسوند و قبل از این که بره بالا راهش رو سد کرد و بی هیچ حرفی ایستاد . مهراد کلافه لب زد : خیلی خسته م رییس . اگه امری نیست من ...
میلان پرنیاز و مغرور لب زد : دیدیش ؟
مهراد مکثی کرد و رشته ی کلام از دستش در رفت . خیره نگاهش کرد و غمگین سر تکون داد و با مکث گفت : آره . دیدمش .
میلان سعی کرد تنفس عمیق و سختش رو پنهان کنه اما موفق نبود و مهراد به راحتی متوجه حسش شد . خیلی شبیه چیزی بود که خودش تجربه کرد . اون لحظه ی اولی که حنارو دید و اون وجود داشت . غریبه بود اما داشت زندگیش رو می کرد . انگار شجاع تر و با اعتماد به نفس تر شده بود . چقدر بزرگ شده بود دختر گلش .
میلان بی طاقت پرسید : خب . حالش چطور بود ؟
مهراد عصبی و کلافه لب زد : حالش خوب بود . خوب تر از قبل . سیامک توی زندگی ش بود و بازم داشت بهش صدمه می زد اما حنا در کل بهتر بود . زندگی عادی که می خواست رو داشت .
میلان پرسید : تعقیبش کردی ؟
مهراد خونسرد گفتی : آره یکی دوساعتی که بچه ها خرید بودن همه جا دنبالش رفتم .
میلان هنوز داشت حضور حنارو هضم می کرد ه مهراد ادامه داد : انگار یه بابا هم داشت . فکر می کنم باباش این بار خودش رو نکشته .
میلان با بهت لب زد : چی ؟
انتظارش رو نداشت . اصلا حتی احتمالش رو هم نمی داد . ذهنش پر از سوال شد . مهراد زمزمه کرد : خودم شنیدم تلفنی باهاش حرف زد .
لب های میلان تکون خورد اما صدایی از بین لب هاش بیرون نیومد . مهراد زیرلبی گفت : تو درست می گفتی . عجله کردم . خیلی به هم ریختم وقتی منو نمی شناخت و هیچ کاری هم واسش نمی تونستم بکنم .
میلان حواس پرت لب زد : یه کم استراحت کن .
و از مهراد جدا شد و از پله ها با عجله بالا دوید و سمت انتهای راهرو و سوییتی که روزگارانی در چرخه ای دیگه متعلق به حامد بود رفت . داخل راهرو سرش از هجوم افکار مختلف گیج می خورد . حنا به دنیا اومده بود . بابا زنده مونده بود . سیامک به زندگی حنا وارد شده بود . سرش از اون افکار درد گرفته بود . خودش رو به اون سوییت پشتی رسوند که می دونست داخلش یک انبار متروکه ی مشروبه . توی چرخه ی قبلی هم وقتی به اون ویلا رسید به سر درد وحشتناکی گرفتار بود و اون انبار نجاتش داده بود .
داخل سالن پاین مونا که در حال تقسیم لباس ها بین بچه ها بود و نگاهش به مهراد بود با جدا شدن میلان از روی مبل بلند شد و قبل از این که مهراد هم بره خودش رو به مهراد رسوند : مهراد .
مهراد کلافه و خسته سمتش چرخید. مونا خودش با عجله و بی طاقت پرسید : حنارو دیدی ؟
مهراد مختصر جواب داد : آره .
مونا نفسی سنگین کشید : خب . حالش چطور بود ؟
مهراد هنوز با احساسات خودش در رابطه با حنا نتیجه ای نرسیده بود،هنوز حس می کرد نباید اون رو تنها بذاره. کلافه نالید : بی خیال . من واقعا به یه کم استراحت نیاز دارم مونا .
مونا لب زد : قبلش نمی خوایی لباسایی که واست انتخاب کردم خریدم رو ببینی ؟
ذوقی نامفهوم توی کلام مونا بود . مهراد با محبت گفت : ممنون . اما ... می شه فردا صبح ببینم ؟
مونا لبخندی تلخ زد . اما دو چشمش رو با اطمینان بست و چیزی نگفت .
مهراد ازش جدا شد و از پله ها بالا رفت . مونا غمگین سرش رو چرخوند . نمی دونست مهراد با چه حقیقتی از حنا روبه رو شده که این طور غمگین شده . حالا که اعضای تیم حال بهتری داشتن وقتش بود که مهراد هم بهتر می شد اما انگار حنا با نبودش هم به مهراد درد می داد .
نگاه مونا به گیلدا و مانترا بود که سمت آشپزخونه می رفتن . گیلدا قول داده بود یک شام خونگی خوشمزه برای همه بپزه و مانترا داوطلب شده بود بهش کمک کنه . جودی بوشاسب رو بغل زد و برای خوابوندنش سمت پله ها راه افتاد . مونا نگاهش رو از سایمان و آناهید گرفت و پشت سر نیکا و کاوه از پله ها بالا رفت تا خودش رو به اتاق جدیدش برسونه .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Nov, 22:49


بدون این که حتی نگاه کنه گوشی رو از دست حنا چنگ زد و پرت کرد روی صندلی عقب . خون حنا به جوش اومد . از ترس دزدیده شدن توسط سیامک می لرزید اما سمتش حمله برد . وضعیت وحشتناکی بود و ماشین با تکون خوردن دست سیامک روی فرمون ویراج می داد . سیامک سعی می کرد ماشین رو کنترل کنه و حنا رو کنار بزنه و در نهایت به ناچار ماشین رو کنار اتوبان متوقف کرد و به محض این که ماشین متوقف شد حنا کیفش رو چنگ زد و از ماشین بیرون پرید . باد سردی توی صورتش خورد . وقت نداشت گوشیش رو هم برداره . باید از اون قاتل روانی می گریخت . داخل پیاده رو دوید و با عجله داخل پیاده رو برعکس مسیر اتوبان شروع به دویدن کرد . سیامک کمی منتظر موند و در نهایت راه افتاد . حنا نگاهی به پشت سرش انداخت و توی سرو صدای زیاد اتوبان در حالی که احساس رهایی و نجات می کرد و بدنش پر از ترشح آدرنالین بود به نفس نفس افتاد و قدم هاش شل شد . صدای موتوری که انگار پشت سرش از بریدگی داخل پیاده رو شد گوش هاش رو پر کرد. صدای موتور حس عجیب آرامش و امنیتی بهش داد که هیچ وقت ازش سر در نمی آورد . می دونست باید از یک موتوری که از پشت سر میاد بترسه . برای همین هم دستش دور بند کیفش محکم شد و قدم هاش دوباره و به تدریج تندتر شد .
نگاه نگران مهراد از پشت کلاه کاسکتش به حنا بود . نگاهش به قدم های تند حنا بود که ازش دور می شد و خیلی واضح کوله ش رو توی بغلش کشیده بود . احساس ناامنی حنا قلبش رو آزرد . هیچ وقت نمی تونست و نمی خواست کسی باشه که برای حنا ایجاد ناامنی کنه . همون جا ایستاد . نگران حنا بود . دیده بود درگیری و ربوده شندن حنا توسط سیامک رو و مجبور بود از دور فقط تماشاش کنه . خوشحال بود که حنا خودش رو از اون ماشین مرگ نجات داده بود . لعنت به سیامک که باز هم حنارو پیدا کرده بود و قرار بود بهش زخم بزنه . کاش این چیزهارو در مورد حنا نمی فهمید . وسط اون نجات دنیا چه نیازی به دونستن خقایقی داشت که کاری برای بهتر پیش رفتنشون نمی تونست انجام بده .
با تماسی که مونا با گوشی و شماره ی جدیدش گرفت مهراد نگاهش به حنا افتاد که احتمالا دیگه حتی همون ورژنش رو هم قرار نبود ببینه . همون لحظه تصمیم گرفت تا حنارو با زندگی خودش رها کنه . بی خیالش بشه و اون رو درگیر داستان ها و ماجراهای بزرگتر نکنه . حنا حالا یک بابا داشت که احتمالا خودش حواسش به حنا بود . وقتش بود دیگه اون دختر کوچولوی بابایی رو که با تمام ذرات وجودش دلتنگش بود رو رها می کرد . چون گاهی درست‌ ترین تصمیم برای زندگی دردناک‌ ترین انتخابی هست که می شه داشت . و این چیزی نبود که مهراد بارها انجامش نداده باشه .
مهراد اون شب بعد از تماسی که با مونا گرفت با اون دو نفر هماهنگ کرد تا اول جاده ی فرعی بهشون بپیونده و با هم سمت ویلا برن . وقتی رسیدن مانترا در رو براشون باز کرد و اول ماشین و پشت سرش مهراد روی موتور وارد شدن . مانترا با لبخند نگاهشون کرد : سلام . بهبه . مبارکه .
سایمان از ماشین خارج شد و گفت : کلی هم خرید کردیم .
مونا از ماشین خارج شد و نگاهی زیرچشمی به مهراد انداخت که موتور رو پارک کرده بود و سمت صندوق ماشین می رفت تا کیسه های خرید رو برداره . سایمان صندوق رو باز کرد و مهراد با عجله نصف بیشتر کیسه های خرید رو برداشت و سمت ساختمون رفت . بچه ها تمام خریدهارو داخل بردن و همه برای استقبال از اون سه نفر داخل سالن اصلی دور هم جمع شدن . میلان رو به اون سه تا کرد و گفت : خب ... از شهر و اتفاقاتش بگین .
مهراد توضیحاتی در مورد آشناهایی که بهشون سر زده بود داد البته به جز در مورد حنا که حس می کرد یک مسیله ی شخصی هست و بعد نتیجه گیری کرد : به نظرم این دنیا شبیه همون دورانیه که ما ازش خارج شدیم و نابود شد .
میلان سری تکون داد و متفکر گفت : همون زمان هایی که تو چرخه ی قبلی همه چیز شروع شد .
مهراد لب زد : دقیقا .
سایمان گفت : فکر می کنم با کشف رمزهای اسنادی که توی اون صندوقچه پیدا کردیم شاید به یه جوابی برسیم .
میلان مطمین گفت : کاوه داره روی اونا کار می کنه .
و سری برای کاوه تکون داد . سایمان گفت : اگه بخوای می تونم کمکت کنم . هرچیزی که به اون دنیای برزخی ربط داشته باشه رو بهتر از تو می شناسم .
کاوه لب زد : حتما همین طوره . اما فعلا درم طبقه بندی شون می کنم بر یه اساسی که کشفش کردم . کمک نیاز داشتم حتما ...
میلان وسط حرف کاوه پرید و خیلی جدی گفت : طبقه بندی تموم شد از سایمان کمک بگیر .
و جدی تر پرسید : تا الان به چیزی رسیدی ؟
کاوه لب زد : فعلا دارم طبقه بندی شون می کنم . تعدادشون زیاده .
کاوه متوجه سنگینی نگاه نیکا به خودش شد و طوری نگاهش کرد تا نیکا متوجه بشه که حتما بعدا براش توضیح می ده .
میلان نگاهی به مونا انداخت که می گفت : من و سایمان یه کم خرید کردیم . واسه همه تون لباس گرفتیم و یه سری وسایل شخصی .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Nov, 22:49


قسمت پنجاه و چهار . ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Nov, 19:26


Chemical
🟠

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Nov, 12:27


بچه ها کامنتا خیلی خوب شدن 😍
نقد و تحلیل و بررسی و غیبت 😂🤌🏻
اگه سوالی داشتین بیاین بپرسین و اینکه کامنتای آخرو بخونین خیلی نکات مهمی گفته شد

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


۵۳


سایه همون جا لبه ی تخت نشسته بود و انگار هیچ چیز براش مهم تر از لذت بردن از اون حسی که داشت نبود . براش مهم نبود برگرده پیش بقیه که صدای خنده هاشون از بیرون اتاق می اومد . دوست داشت کمی تنها بمونه . همون جا بدون این که هیچ کاری انجام بده . همون جا لبه ی اون تخت با اون ملافه های سبز نعنایی نرم و خنک .
چقدر احساسی که آهیل بهش می داد رو دوست داشت . همین بود که آهیل رو همیشه براش خاص می کرد . این که طوری بهش اهمیت می داد که سایه احساس خاص بودن می کرد . احساس می کرد دوست داشتنیه . احساس می کرد مهمه . آهیل خسته نمی شد از این که هر روز از سایه مراقبت می کرد و بهش اهمیت می داد . آهیل همیشه بهش ثابت می کرد چقدر دوستش داره و ازش دست نمی کشه . حتی وقتی سایه توی بهترین مود و حالتش نبود . حتی وقتی دیوونه می شد و این واکنش های احمقانه رو نشون می داد . آهیل درکش می کرد . قضاوتش نمی کرد .
سایه بغض کرد اما قلبش پر از ذوق بود . نمی دونست اما احساس عجیب و خوبی داشت . حسی که فکر می کرد هیچ وقت تا به اون لحظه تجربه ش نکرده .داشت از سکوت اون اتاق توی تنها ترین حالت ممکن خودش لذت می برد . انگار همه چیز بهش انگیزه ی زندگی کردن و زنده بودن رو می داد . درون وجودش پر شده بود از کلی حس خوب و اعتماد . پر از رویا و تصویر شده بود ذهنش . پر از آرامش بود و حس می کرد هیچ وقت تا اون لحظه هیچ جایی جز خونه ی کودکی هاش این چنین احساس امنیت و آرامش نکرده .
تصویری از یک ظهر تابستون اون خونه رو مبهم و رویاگونه با دید کودکانه ش به یاد آورد . عاشق آفتابی بود که از پشت پرده های توری تا وسط خونه کشیده می شد . صدای یا کریم های داخل حیاط رو هم به یاد آورد . با گوش کودکی هاش .
احساس می کرد حس هاش اخیرا خیلی قوی تر شدن . احساس می کرد چیزی درونش تغییر کرده که اونقدر به جزییات فکر می کرد و احساسات خودش رو می فهمید و درکشون می کرد .
با باز شدن در اتاق توسط بهار ،سایه تنهایی های اعجاب انگیزش رو از دست داد . بهار سمتش رفت و لب زد : چته باز چرا تو برقی ؟
سایه لبخندی زد و گفت : هیچی بغل خونم پایین اومده بود .
بهار چهره ش رو در هم کشید و گفت : فکر کردم من یه چیزی گفتم ناراحت شدی .
سایه بلند شد و گفت : نه بابا . تو چرت و پرت زیاد میگی بخوام ناراحت شم اصلا نمی شه معاشرت کنیم .
بهار رو سمت در هدایت کرد و گفت : بریم پیش بچه ها .
بهار صاف ایستاد و از جاش تکون نخورد .
سایه لب زد : نمیای ؟
بهار گفت : نه . بشین یه کم دخترونه حرف بزنیم .
سایه گفت : الان نه .
بهار چپ چپ نگاهش کرد و گفت : کوهنوردی خوش گذشت ؟ با حنا جونت رفته بودی ؟
ابروهای سایه با تعجب بالا پرید : پابلو بهت گفت ؟ باورم نمی شه . خوبه گفتم به کسی نگه .
بهار غرید : چرا ؟ مثلا چرا من نباید بدونم صبح کوهنوردی بودی؟
سایه عصبی گفت : بذار برم بیرون تا اون مرتیکه جلو دهنشو بگیره به آهیل نگه .
بهار گفت : به آهیل نمی گه .
سایه غرید : به تو که گفت .
بهار دست سایه رو کشید و گفت : به من بگه . چه ربطی داره . من منم . آهیل آهیله . زنیکه داری چه غلطی می کنی که نمی خواستی ما بدونیم ؟
سایه نچ نچی کرد و گفت : حوصله ی همین چیزارو نداشتم که گفتم بهتون نگه .
بهار پیله شد : خب بگو . داری چی کار می کنی ؟
سایه لب زد : بشین تعریف کنم بهار . تو بی خیال نمی شی . فقط خواهش می کنم تو نه به پابلو نه آهیل هیچی نگو .
بهار گفت : نیک اشکال نداره ؟
سایه غرید : لازم نبود اسمشو بگم هم اون دنیا به شخمشه هم تو با اون حتی غیبت هم نمی کنی .
بهار خوشش اومد . لبخند زد‌: آفرین خوشم اومد می دونی به خونش تشنه م .
بعد صاف نشست و گفت : خب تعریف کن .
سایه شروع کرد به تعریف کردن اتفاقاتی که براش افتاده بود و بهار با دقت به حرف هاش گوش سپرد . در نهایت نه سایه رو قضاوت کرد و نه این حس رو بهش داد که حرف های غیرمنطقی ش رو باور نمی کنه فقط گفت : خیلی بیشعوری که تنهایی رفتی . اگه می دیدیشون و من نبودم به خدا از حسودی میمردم .
سایه گیج نگاهش کرد . بهار با هیجان گفت : وای یعنی چی سایه ؟؟ دارم دیوونه می شم . نکنه تو با این کاری که کردی اونارو از دنیایی که ساختی بیرون کشیدی ؟ هان ؟ وای چرا نمی خوای آهیل بفهمه ؟ بیا بریم به بچه ها بگیم .
سایه با تعجب دست بهار رو که داشت بلند می شد کشید و گفت : بهار ... صبر کن ... به نظرت من دیوونه نیستم یعنی ؟؟
بهار لب زد : دیوونه ؟ نمی دونم . من با تمام وجودم می خوام این چیزا که گفتی واقعی باشه . وای یعنی ممکنه بتونی اونایی که خودت خلق کردی رو ببینی ؟ وای چی دارم می گم . تو حنارو دیدی . سیامک رو دیدی .
سایه که از ترس این که دیوونه به نظر برسه مدام درون خودش با اون اتفاق های عجیبی که افتاده بود در جنگ بود و سعی در انکارشون داشت از ذوق و هیجان و باور بهار به وجد اومد . بغض تمام وجودش رو فرا گرفت .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


نیم نگاه غریبانه ای به کاوه انداخت که مات و مبهوت به زمین خیره شده بود . کاوه هم از وقتی به دنیای خودشون برگشته بودن باز عجیب رفتار می کرد . باز مرموز شده بود و مدام سرش توی اون کتاب و نقشه های تکه پاره و کاغذ ها بود . پلک هاش رو به هم فشرد . دیگه نمی تونست اون نیکای توی آینه رو ببینه . انگار اصلا اون رو نمی شناخت. هیچ وقت فکر نمی کرد روزی این ورژن از خودش رو ببینه . بودن توی دنیای جدید حس عجیبی براش به همراه داشت . نمی دونست چرا بهش اضطراب می داد . شاید چون مطمین بود با ناشناخته هایی روبه رو می شه که اصلا دلش نمی خواد در موردشون بدونه . مثلا اصلا دلش نمی خواست بدونه وقتی توی دنیا حضور نداره چقدر همه چیز بدون حضورش روال عادی خودش رو طی کرده . لزومی نداشت خانواده ای رو ببینه که بهشون احساس تعلق می کرد اما اون ها حتی نمی شناختنش . شاید برعکس بقیه نیکا تنها کسی بود که اصلا از شرایط جدید راضی نبود . توی حال غمگین و بغض آلود خودش بود که حس کرد کاوه احاطه ش کرد . کاوه از پشت بغلش کرده بود و صورتش کنار صورت نیکا چسبیده بود . چشم های نیکا بسته بود و از این که گونه ش توسط ریش های کاوه آزرده می شد خوشش می اومد . کاوه چونه ش رو به شونه ی نیکا فشرد و همون طور که توی آینه به نیکا که چشم هاش هنوز بسته بود خیره مونده بود لب زد : تو چرخه ی جدید چه دختر قشنگی شدی .
نیکا پلک هاش رو از هم باز کرد و نگاهش توی آینه به کاوه افتاد : شوخی می کنی دیگه ؟ چون الان داشتم فکر می کردم چقدر کثیف و زشتم .
کاوه لب زد : کثیف که هستی آره . ولی تو همیشه قشنگی .
لب های نیکا ناخواسته لبخند زدن . کاوه لب زد : دوست داری بهت بگم چی کشف کردم ؟
نیکا متعجب سرش رو چرخوند و مستقیم نگاهش کرد : معلومه که . همیشه دوست داشتم این چیزارو بهم بگی و اینقدر مرموز نباشی .
کاوه نگاهش از داخل آینه به نیکا بود و لب زد : اول بوس می خوام .
نیکا متعجب تو همون حال که بود گونه ش رو حواس پرت بوسید و کاوه لب زد : خودتو آماده کن واسه گیج شدن زیاد .
نیکا غر زد : وای نه . پیچیدگی جدید نه .
کاوه خندید و نیکارو که از پشت هنوز توی بغلش بود رها کرد و دستش رو کشید : بیا اینجا .
نزدیک تشک کنار دیوار رسیدن و تازه نگاه نیکا به نوشته های روی زمین افتاد . متعجب سرش رو جلوتر برد و با دیدن جملاتی که روی زمین بود هینی کشید : این یعنی چی ؟
کاوه نگاه عمیقش به اون کلمات بود و لب زد : نمی دونم .
کاوه یک بار دیگه اون کدهارو که رمز گشایی کرده بود و کف چوبی زمین نوشته بود رو خوند :[ افسار زمینی خود را رها کن
به پوچی قدم بگذار
تهی شو
و به باد تبدیل شو]
توی ذهنش دنبال معنا و مفهومش گشت . اما چیزی به ذهنش نمی رسید . منظور اون نامه رو درک نمی کرد . اما مطمین بود شبیه یک هشدار یا دستور از طرف کسیه که قصد کمک بهشون رو داشته . کسی که انگار می دونسته اون ها به اون قسمت از دنیا می رسن و هدفشون نجات دنیاست . فقط هنوز باید چیزهای بیشتری از اون برگه ها کشف می کرد و با کنار هم گذاشتنشون راه نجات رو پیدا می کرد .
صدای بهت زده ی نیکا گوشش رو پر کرد : کاوه همه چیز یه کم دارک تر نشده؟؟
کاوه لب زد : چرا شده . داستان از چیزی که تصورش می کردیم خیلی بزرگتره .
نیکا لب زد : اونی که مرده بود کی بوده که لیلیان می گفت ؟ این صندوقچه چی بود ؟ ناجی کیه ؟ اون نامه که واسه میلان بود ؟؟ واقعا نمی فهمم وسط چه داستانی گیر افتادیم .
کاوه لب زد : می فهمم ، همه شو پیدا می کنم .
نیکا صادقانه نگاهش کرد : می دونم . بهت باور دارم که می تونی . حتی مطمئنم تنها کسی هستی که از پس این کار بر میای .
کاوه از تعریف نیکا خوشش اومده بود . گوشه لبش ناخواسته جمع شد : جدی ؟؟
نگاه نیکا توی چشم های کاوه گیر کرد . دستهاش دور صورت کاوه قاب شد و لب زد : نه پس ؟
لبخند زد و گفت : تو همیشه همه چیزو حل می کنی . خودتو دست کم نگیر . مطمینم همه ی ماهایی که الان اینجاییم به یه دلیلی اینجا با همیم . دلیلشم اینه که توی کاری که باید انجام بدیم خفن ترین بودیم که انگار ... انگار انتخاب شدیم .
کاوه می دونست که اون ماجرای نجات بزرگ تر از چیزی هست که قبل از این تصور می کردن اما نمی تونست باور کنه که کسی یا چیزی اون هارو انتخاب کرده باشه . حداقل در مورد خودش مطمین بود که با اراده و تصمیم خودش همیشه دنبال نجات دنیا بوده . همیشه طی سال های طولانی و دراز زندگیش می دونست که بزرگترین هدفش تغییر دادن زندگی انسان ها نیست . می دونست برای هدف بزرگ تری قراره بجنگه . می تونست مثل تمام اسطوره ها فقط وظایف ساده و عادی که به عهده ش بود رو انجام بده اما کاوه از همون اوایل مقصد خودش رو مشخص کرده بود . فکر می کرد عامل اون سیاهی و بی عدالتی شیطونه و همیشه می خواست که راه شکست دادنش رو پیدا کنه . ذهنش خیلی درگیر بود . هزار مسیله همزمان توی سرش بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


لذت فکر کردن به این چیزهارو از خودش تمام این مدت گرفته بود چون از برچسب دیوونگی خیلی می ترسید . بعد از درک شدن . این که کسی باورت داشته باشه هم خیلی قشنگ بود . و این دومین حس زیبایی بود که سایه اون روز برای اولین بار حسش می کرد .



*
داخل ویلای میلان هیاهویی برپا بود . هرکس به نوبه ی خودش سعی می کرد اون ویلارو از اون حالت غبارگرفته و آشفته بیرون بیاره و به مکانی امن و راحت برای زندگی تبدیل کنه . بچه ها مشغول نظافت و گردگیری سالن اصلی بودن و کاوه روی یک کاناپه ی بزرگ که موقع نشستن کلی گرد و خاک ازش بلند شده بود نشسته بود و مشغول بررسی بقیه ی اسناد و نشونه ها بود . نمی تونست بی خیال اون نامه ها بشه . کلی نشونه های مهم و عجیب داخل اون ها دیده بود که باید معنی همه شون رو کشف می کرد و تا این کار رو انجام نمی داد آروم نمی گرفت . همون طور که برگه هارو بالا پایین می کرد و زیرچشمی نگاهش به نیکا بود که با تنبلی و خیلی ناشیانه سالن رو جارو می کشید توجهش به یک نامه جلب شد . اما حواس پرت سرش سمت نیکا چرخید . خسته و کلافه و به هم ریخته بود و با یک جاروی خراب که پیدا کرده بود بی هدف سالن رو جارو می کشید . به حساب خودش داشت به تیم کمک می کرد اما جز جابه جا کردن گرد و غبار هیچ کار دیگه ای انجام نمی داد .
کاوه دوباره گیج حواسش رو به اون نامه داد و تای اون برگه رو باز کرد . به نامه ی مقابلش زل زد که به زبون خاصی نوشته شده بود . مطمین بود اون چیزهایی که درون اون صندوقچه پیدا کردن اطلاعات مهمی قراره بهشون بده . بی دلیل نبود که اون نور عجیب رو از شکاف اون تنه ی درخت تونست از اون فاصله ببینه . باید با ذهن خاص خودش که به طرز عجیبی قابلیت رمزگشایی معماهارو داشت اون هارو رمز گشایی می کرد . کاوه فقط به کمی سکوت و خلوت احتیاج داشت و اون هیاهو و سروصدا مانع کارش می شد . کلافه پفی کشید . محتویات داخل صندوقچه که مقابلش بود رو جمع کرد و زیر بغلش زد . در اون لحظه نیکا به همراه مهراد و سایمان و مونا و آناهید بیرون از ساختمون به بهانه ی تایم کوتاه استراحت ایستاده بود و کاوه نگاهش رو از پنجره ی بزرگ سالن گرفت و سمت پله ها راه افتاد . دکوراسیون داخلی ویلا با اون که قبلا در چرخه ی پیش درونش بود خیلی فرق داشت . انگار میلان واقعا برای بازسازی اون ویلا در چرخه ی قبلی ذوق و سلیقه به خرج داده بود . سمت اتاق دوم در طبقه ی اول رفت . گوشه ی اتاق یک تشک خوشخواب قطور بود و پتوها و ملافه های سفید و پنبه ای غبار گرفته روش رو پر کرده بود . اتاق جز یک آینه ی قدی هیچ چیز دیگه ای نداشت . قبلا کاوه و نیکا کوله هاشون رو گوشه ی اتاق گذاشته بودن و این یعنی توی تقسیم بندی اتاق ها اون اتاق بهشون رسیده بود . کاوه لبه ی اون تخت تشکی نشست و اهمیتی به غباری که به هوا بلند شد نداد چون نگاهش محو اون خطوط عجیب بود که به طرز معجزه آسایی حس کرد معنی اون خطوط رو درک می کنه کوله ی کنارش رو چنگی زد و زیپش رو باز کرد با عجله قبل از این که ذهنش بپره و همه ی چیز هایی که به ذهنش رسیده بود از دستش بره کوله رو چپه کرد و لای خرت و پرت هایی که ازش بیرون ریخته بود یک مداد چشم توجهش رو جلب کرد و چنگش زد و همون جا کف زمین نکاتی و شکل ها و نشونه هایی یادداشت کرد . خیلی زود و به طرز غیرقابل باوری تونست اون خط عجیب رو رمز گشایی کنه و از متن اون نوشته یک معنی عجیب استخراج کرد و همزمان اون رو کف چوبی اتاق با مداد چشم کوچک نیکا یادداشت کرد . نگاهش روی اون نوشته مونده بود و خشکش زده بود که نیکا با شونه های افتاده و آویزون وارد اتاق شد . کاوه متوجهش شد اما توی فکر بود و روی اون متن تمرکز کرده بود . شبیه این بود که انگار کسی داشت مستقیم باهاش حرف می زد . شبیه دستور العملی بود که کاوه هیچ درکی ازش نداشت و برای درک کردنش در سکوت و بی تحرکی داشت جون می داد .
نیکا مقابل اون آینه ایستاد و نگاهش به خودش افتاد . کمی پیش میلان خبر داده بود که موفق شده آب ساختمون ویلارو وصل کنه و نیکا تا شنیده بود خودش رو برای گرفتن یک دوش که دوست نداشت هیچ وقت تموم بشه به اتاق رسونده بود اما از کنار آینه که رد می شد نگاهش به اون دختر کثیف و شلخته افتاده بود و متوقف شده بود . به خودش توی آینه دقیق شد . به موهای آشفته و در هم گره خورده ش . به پوست صورتش که هم کثیف بود و هم خیلی خشک و کدر شده بود . نگاهش توی آینه سر خورد روی پاهای برهنه ش که از لحظه ی ورود به اتاق از بند اون کفش های کوهنوردی و جوراب های پشمی سفت شده رها شده بود . به رد دندون های اون خرس روی پاهاش خیره موند که انگار قرار نبود دیگه ترمیم بشن . از دیدن اون دختر کثیف و خسته ی توی آینه بغض کرد . هیچ وقت فکر نمی کرد روزی خودش رو توی اون حال ببینه . موهاش خشک و وز شده بود و انگار دیگه اصلا زیبا نبود . شاید هم هیچ وقت زیبا نبود . نمی دونست .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


نگاه معذبی به اون نوشته ی روی زمین انداخت و نیکا لب زد : برو . می دونم حواست اونجاست . منم می خوام برم حموم .
و با ذوق ابروهاش رو چند بار بالا و پایین انداخت و گفت : تازه تو این ماجراها فهمیدم حموم کردن چقدر مسیله ی مهمیه .
کاوه لبخندی زد و سمت اون برگه ها و اسناد روی زمین رفت و گفت : خسته نباشی .
نیکا همون طور که هودی ش رو از تنش بیرون می کشید و سمت در سرویس بهداشتی اتاق می چرخید گفت : راستی یه دونه از اون ملافه ها می دی ؟ به جای حوله خوبه ؟
کاوه یک ملحفه ی سفید رو بی حواس برداشت و سمت نیکا چرخید که با بالاتنه ی برهنه مقابلش بود . البته نیکا از واکنش کاوه که غافلگیر شده بود با عجله دوباره هودیش رو پوشید و لب زد : مرسی .
خم شد تا ملحفه رو از کاوه بگیره که کاوه دستش رو کشید و بهش نزدیک شد و جدی پرسید : چرا دوباره پوشیدیش ؟
نیکا زیر نگاه جدی و خیره ی کاوه گیج لبخند زد : نمی دونم !
کاوه دستش رو از زیر هودی اوورسایزی که نیکا به تن داشت جاه طلبانه روی گودی کمرش سر داد و خیلی عجیب پرسید : معذبی پیشم ؟
قلب نیکا فرو ریخت . قبلا هم انگار پیش خودش تحلیل کرده بود که چقدر عاشق این مدل و سبک کاوه بود که انگار همیشه اولین باری بود که می خواست مخش رو بزنه .
نیکا لب زد : نه نیستم .
کاوه همون طور که نگاهش به چشم های نیکا بود دستش رو آروم روی بدن نیکا بالاتر برد و با سر انگشت شستش نرمی برآمدگی بدن نیکا رو لمس کرد . چشم هاش مظلوم شد و لب زد : پس چرا پوشیدیش ؟
نیکا لب پایینش رو جمع کرد و صادقانه گفت : تو یه جوری شدی انگار عادی نبود واست .
کاوه چیزی نگفت . نگاه نیکا به چشم های مظلومش بود و سرش رو آروم و با مکث جلو برد و لب های غمگین و پایین افتاده ی کاوه رو بوسید و سرش رو خم کرد و مستقیم توی چشم های کاوه نگاه کرد و با لبخندی صلح جویانه بی صدا لب زد : باشه ؟
کاوه با مکث پلک زد . می دونست هردوشون به زمان نیاز دارن تا جایگاه جدیدشون توی رابطه شون رو بشناسن و کاوه اصلا دوست نداشت به نیکا فشار بیاره . احمقانه بود . می دونست خیلی احمقانه ست . حتی از این که اون فکر رو مرور کنه شرم داشت . اما ... یک ورژن از سهیل خیلی آزادانه توی اون دنیا وجود داشت که حسابی فکر کاوه رو به هم ریخته بود و اصلا دوست نداشت شاخه های بیشتری به اون فکر بده و همون جا متوقفش کرد .
بعد از این که نیکا داخل سرویس شد کاوه با عجله خودش رو به اون اسناد رسوند . وسط اون همه ماجرای مهم و اون جنگ بزرگ واقعا احمقانه بود اگه حتی ذره ای ذهنش رو درگیر سهیل می کرد . اما ... نمی تونست . حس بدی به این جریان داشت . یعنی اینقدر همیشه از سهیل می ترسید ؟؟ معلومه . چون همیشه انتخاب نیکا سهیل بود . حق داشت بترسه . این مدت هم که خیالش راحت بود چون داخل دنیایی بودن که هیچ ورژنی از سهیل درونش وجود نداشت .
نگاهش به هودی نیکا بود که قبل از رفتن داخل سرویس با لبخندی پر شیطنت از تنش بیرون کشیده بود و داخل سرویس رفته بود . نه !حالا که اینقدر به هم نزدیک بودن امکان نداشت چنین اتفاقی بیفته .
صدای دوش آب از پشت در بسته توی گوش هاش می پیچید . اصلا مگه نیکا مریض بود که بخواد دنبال سهیل بره یا اون رو ببینه که بخواد انتخابش کنه ؟ اصلا به چه دلیل ؟ ولی این سهیل . همون سهیل چرخه ی قبلی نبود و هیچ زخم و دردی روی تنش نداشت که بدونه نیکا باعث شده چه رنج هایی بکشه . این سهیل فقط سهیل بود . یک ورژن از سهیل که ذهنش از نیکا پاک پاک بود و شاید اون اگه نیکارو می دید دوباره عاشقش می شد و ....
کلافه اون برگه هارو کنار زد و پاهاش رو توی اون آفتاب کم زور پاییزی که از پنجره به داخل اتاق می تابید دراز کرد . توی نور نگاهش به یک برق عجیب روی یکی از تکه پاره های اون نقشه افتاد و با حیرت خودش رو جلو کشید . خطوطی که زیر نور خورشید ظاهر شده بود طلایی و براق بود . شبیه یک نماد بزرگتر بود که داخل نقشه ی اصلی پنهان شده بود و فقط زیر نور خورشید ظاهر می شد و خیلی طلایی و درخشان برق می زد .
اون نقشه ی پوستی خیلی تکه پاره بود و کاوه باید تا قبل از این که نور خورشید اون روز رو از دست می داد اون رو سرهم می کرد و رازش رو کشف می کرد .

*


مهراد نگاهی به اتاق میلان انداخت که اصلا شبیه به اتاقی که تو چرخه ی گذشته به میلان تعلق داشت نبود . یک تخت ساده با ملحفه های سفید وسط اتاق قرار داشت و جز اون دیگه هیچ چیز درون اون اتاق بزرگ نبود . مهراد لب زد : من و سایمان می ریم طلاهارو آب می کنیم . چون باید پول نقد بگیریم فقط یه مقدار کمی ازش رو می بریم . بعدش هم می رم مغازه ی رفیقم که احتمالا دیگه منو نمی شناسه و به تعداد بچه ها گوشی و سیمکارت می گیرم . می دونم که پنهانی و بدون شناسنامه سیمکارت می فروخت . سیمکارت آدمای دیگه رو . یه کم گرون تر حساب می کنه ولی ما هم مجبوریم .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


میلان سری تکون داد و گفت : موتور و ماشین هم پول نقد باشه نیم ساعته می تونین اوکی کنین .
مهراد لب زد : خیالت راحت .
میلان گفت : یه مقدار خرید کنین و برگردین . بعد برنامه ریزی می کنیم در مورد همه چیز . فعلا در حدی که نمیریم و زنده بمونیم .
مهراد سر تکون داد و خواست بره که مکثی کرد و گفت : به نظرت حنا توی اون خونه ویلایی زندگی می کنه ؟ اگه ... اگه وجود داشته باشه تو این چرخه ؟
میلان عصبی پلکش پرید . نمی دونست چرا اصلا نمی خواست در مورد دونستن این حقیقت عجله کنه . چون شاید با تمام وجودش دلش می خواست حنا حضور داشته باشه توی اون دنیا و بودن یا نبودنش وابسته به حضور خودش نباشه . اما حتی از این هم می ترسید . می ترسید حنارو ببینه و اون حنا اصلا شبیه حنای خودش نباشه . لب زد : عجله ای نیست مهراد . الان وقتش نیست .
مهراد جدی لب زد : تنها هدفم این بود برسم اینجا و فقط حنارو پیدا کنم .
برای میلان سخت بود اما دلش نمی خواست مهراد هم از روبه رویی با حقیقتی که شاید می تونست تلخ باشه عذاب بکشه . لب زد : حنایی که می شناختیم واسه همیشه گم شد مهراد .
نفس مهراد بند اومد . کوتاه پلک هاش رو به هم فشرد و زیر لبی گفت : به خونه ویلایی یه سر می زنم . فعلا .
اهمیتی به مخالفت میلان نداد . میلان بی رحم بود . چون از رویارویی با حقایق تلخ واهمه داشت مهراد رو تا سرحد مرگ با اون تلخی روبه رو می کرد . واقعا رفتار کثیفی بود . می تونست تنهایی از اون واهمه رنج بکشه . چه کار به مهراد داشت ؟
مهراد از اتاق میلان خارج شد و از پله ها پایین رفت . سایمان و آناهید و مونا در حال معاشرت بودن و روی مبل ها لم داده بودن . مهراد کوله ی آماده ش رو از گوشه ی دیوار خالی چنگ زد و گفت : بریم سایمان .
سایمان بلند شد . مونا سرفه ای کرد و سایمان معذب گفت : تو نمیای مونا ؟
مهراد سرش رو سمت اون ها چرخوند . مشخص بود این سوال هماهنگ شده بود . لب زد : میای مونا ؟
چشم های مونا برق زد : بیام من ؟ فکر کردم تو مخالفی .
مهراد پوزخند زد و سمت در راه افتاد : واسه همین با هم هماهنگ کردین ؟
مونا کوله ش رو که از قبل آماده کرده بود چنگ زد و مهراد لب زد : منم اصلا نفهمیدم لباسای مرتب بقیه رو واسه اومدن به شهر قرض گرفتی و کوله تم اون جا آماده ست یعنی .
مونا گفت : عع ... خیلی تابلو بودم ؟
مونا به مهراد رسید و سایمان هم در حال خداحافظی با آناهید بود که مهراد آروم کنار گوش مونا گفت : چرا فکر کردی من مخالف اینم تو بیای ؟؟
مونا خیره نگاهش کرد : نمی دونم . شاید چون اخیرا همه ش بد اخلاق بودی و باهام مخالفت می کردی ؟
مهراد لب زد : شاید . حق داشتی .
مونا پرسید : می خوای بری حنایی که شاید توی این دنیا باشه رو پیدا کنی که اینقدر روحیه ت خوبه ؟
مهراد صادقانه سر تکون داد و مونا چیزی نگفت . قبل از این که سایمان بهشون برسه مهراد کنار گوش مونا لب زد : ما رفیقیم مونا . دیگه پشت سرم چیزی رو با اون هماهنگ نکن . از تو انتظار این رفتارو ندارم . هرچی بین ماست به خودمون مربوطه . لازم نیست چون بداخلاق بودم و تو بیخودی از واکنش من می ترسی به اون پناه ببری . نمی دونم متوجه منظورم میشی یا ...
سایمان رسید و جمله ی مهراد نصفه موند .
سایمان غرید : حالا تا جاده ی اصلی چقدر پیاده روی داریم ؟
نگاه مونا و مهراد به هم مونده بود که مهراد لب زد : خیلی طولانی نیست . زودتر بریم که خیلی کار داریم .
و بعد در رو باز کرد و سه نفری از ساختمون خارج شدن .
اون ها بعد از طی مسافتی به جاده ی اصلی رسیدن . برای چند ماشین که با فاصله در جاده در حال عبور بودن دست تکون دادن و در نهایت یک وانت براشون توقف کرد. مهراد و میلان سمتش دویدن که کمی جلو تر ایستاده بود و بعد مهراد برگشت و برای مونا دست تکون داد . مونا با عجله سمتشون دوید . مهراد در بار صندوق رو باز کرد و مونا با دیدن یک گوسفند و کمی کاه و یونجه چهره ش رو درهم کشید . مهراد لب زد : عع . اینم اینجاست . اوکیین باهاش ؟ چاره ای نداریم یارو قبول کرد مارو تا هرجا می خوایم برسونه .
مونا پاش رو لبه ی صندوق گذاشت و رفت داخل و همزمان لب زد : اوکیه .
کمی بعد پشت بار اون وانت در کنار یک گوسفند که زیر پاهاش پر از دونه های بدبوی قهوه ای شده بود در حال عبور از اون جاده ی سرد و کوهستانی بودن . پاییز بود اما گوشه ی جاده یخ و برف و تو باد در حال چرخیدن بود. مونا نگاهش به آسمون ابری بود و از آرامش عجیبی که توی اون دنیا حس می کرد لبخندی روی لب هاش نشسته بود . داشت از اون سرما و اکسیژن لذت می برد . توی اون دنیای زیبای برزخی انگار هیچ اکسیژنی توی هوا نبود . اون زمان که درونش بود این رو متوجه نمی شد . اما حالا انگار حقایق عجیب اون دنیارو بهتر می فهمید .
مونا لب زد : تا شهر راه زیاده . من یه کم دراز می کشم .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


مرد مو خاکستری همون جا که ایستاده بود با اقتدار و اعتماد به نفس دستش رو بالا برد و رو به دوربین مدار بسته ی سالن اشاره ای کرد و گفت : چطور وارد شدین ؟؟
مهراد لب زد : ورود غیرمجاز نداشتیم . چون سیستم هشدار فعال نشده .
مرد شیک پوشی که مقابلشون بود و با تمام دقت تمام واکنش های اون سه نفر رو همزمان بررسی می کرد گفت : شما کی هستین که تونستین وارد کارگاه من بشین ؟؟
قبل از این که بیشتر از اون قالب تهی کنه مهراد یک تکه از طلاهای خالص رو از کوله ش بیرون کشید و سمت اون مرد گرفت : استاد فرهاد این طلای خالص رو ببین .
استاد فرهاد با شگفتی به اون تکه طلای خالص و خاص نگاه کرد و بهت زده چند قدم جلو رفت و به مهراد رسید . مهراد ون طلا رو مشت کرد و گفت : می دونم از یه خانواده ی طلا و جواهر ساز اصیلی و عشق و جنونت به طلا و ساختن طلاهای آنتیک بی پایانه . می دونم چه پولی بابت طلاهای ارزشمند و خاص می دی . من کلی از این طلا دارم که همراهم نیاوردم . اگه می خوایش باید سر کیسه رو شل کنی .
استاد فرهاد سرفه ای کرد و صاف ایستاد و بی طاقت گفت : بده ببینمش . باید بررسی ش کنم .
مهراد تکه طلا رو خیلی راحت به استاد فرهاد سپرد و
استاد فرهاد با صبوری و پراشتیاق اون طلای ارزشمند رو توی دستش گرفت . با دقت تمام زوایاش رو بررسی کرد و چشم هاش برق می زد .
مهراد لب زد : شعارت اینه که کار با طلا نیازمند اعتماده . واسه همین دادمش بهت .
استاد فرهاد با حیرت پرسید : این طلارو از کجا آوردین .
مهراد بی حوصله گفت : مهم نیست بگم هم باور نمی کنی .
استاد فرهاد لب زد : بگو . باور می کنم .
سایمان کلافه غرید : از برزخ آوردیم . یه دنیا تو ابعاد دیگه .
استاد فرهاد لب زد : من همه شو می خوام . هرچقدر بخواین حاضرم واسش هزینه کنم .
سایمان لب زد : چطور مطمین باشیم می تونی این همه پول رو ردیف کنی .
مونا نگاه چپی به سایمان انداخت و گفت : اون طلاهای مذاب تو کوره رو می بینی ؟؟می دونی طلا گرمی چنده ؟ پس می خوای فعلا چیزی نگی .
سایمان سکوت کرد و استاد فرهاد لب زد : کار با طلا نیازمند اعتماده . من همه شو می خوام . همه شو . هرچقدر که توافق کنیم نقدی آماده می کنم .
نگاه سایمان و مهراد و مونا به هم افتاد . استاد فرهاد با دقت اون ها رو نگاه می کرد : همه ش چقدره ؟ چقدر از این طلا دارین ؟
سایمان لب زد : نگران نباش . زیاده راضیت می کنیم .
مهراد پشت بندش گفت : همه ش همرامون نیست فعلا در مورد همین قدر که داریم توافق کنیم .
استاد فرهاد سمت یک میز کار رفت و خم شد و از داخل گاو صندوقی که داخل میز قرار داشت دسته چکش رو برداشت و سمتشون رفت . مهراد نچ نچی کرد و گفت : فقط نقدی قبول می کنیم استاد .
استاد فرهاد روی صندلی بزرگ و راحت پشت میز نشست و با دیسیپلن خاص خودش که خانواده ی رسمی و اشرافی رو تداعی می کرد با موبایلش شماره ی گرفت و کمی بعد یک پسر جوون از در پشتی کارگاه داخل اومد و سمتش رفت . استاد فرهاد دستوری بهش داد و سمت بچه ها رفت و گفت : بابت هرگرمش پنجاه تا می دم . این پسر رفت تا براتون مقدار زیادی پول نقد بیاره . یه چمدون هم قرض می دم که دفعه بعدی بیارینش و پر تحویلش بگیرین .
مهراد با حیرت گفت : ناموسا ؟
استاد فرهاد لب زد : ناموسا .
بعد خیره به مهراد گفت : خیلی واسم آشنایی ما نمی تونم یادم بیارم کجا دیدمت .
مهراد گفت : نمی تونی منو به یاد بیاری ولی بدون خیلی با هم همکاری خوبی داشتیم .
استاد فرهاد گیج نگاهش کرد . اما با دیدن اون طلای عجیب و خاص فهمیده بود که ورود اون سه نفر به کارگاهش اتفاقی نمی تونسته باشه . و هرچند براش اهمیتی هم نداشت تا وقتی فقط از این بابت خوشحال بود که می تونست اون طلاهای ارزشمند نادر و خاص رو داشه باشه .
اون سه نفر بعد از فروختن طلاها به استاد فرهاد و خروج از کارگاه با دیدن اون وانت و اون پیرمرد ساده غیرشهری لبخند زدن . انگار همه چیز توی دنیای خودشون بهتر پیش می رفت . چقدر بین دنیای خودشون با اون دنیا فرق وجود داشت . دوباره پشت اون وانت قرار گرفتن و این بار با چمدونی پر از پول نقدر سمت شهر می رفتن تا لوازم اولیه ی مورد نیازشون برای زندگی توی چرخه ی جدید و دنیای خودشون رو تهیه کنن . مهراد توضیح داد که یک دوست داره که مغازه ی موبایل فروشی داره و مهراد خبر داره که پنهانی سیمکارت به کسانی که بدون شناسنامه و کد ملی بهش نیاز دارن می فروشه . مستقیم به مغازه ی رفیق قدیمی ش رفتن . همه چیز شبیه زمانی بود که توی اون دنیا زندگی می کردن . مهراد قبل از ورود به مغازه ی دوستش گفت : شما این بیرون باشین . من حلش می کنم . به تعداد بچه ها گوشی و سیمکارت می گیرم . این رفیقم یه کم ترسوعه . سه تا باشیم با این سر و وضع ممکنه بگرخه .
سایمان که نگاه متعجب و کنجکاوش مدام به اطراف بود گفت : باشه تو برو .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


مونا کف بار ماشین دراز کشید و نگاهش رو دوخت به اون آسمون ابری و شاخه های عجیب درخت هایی که هرازگاهی در مسیر توی تصویر مقابل چشم هاش نقش می زدن : پسر واقعا اون دنیا . دنیای مزخرفی بود .
مهراد اوهومی گفت و سیگاری آتش زد . سایمان که اون سمت مونا بود دستش رو دراز کرد: فندکو می دی داداش ؟
مهراد بدون این که نگاهش کنه فندک رو کف دستش رها کرد و پکی عمیق به سیگارش زد . لابه لای دود سنگین سیگارش که توی باد محو می شد نگاهش به چهره ی مونا افتاد . چقدر احمق بود که همیشه از مونا فرار می کرد . چقدر ترسو بود . چقدر به خودش باور نداشت .
کمال گرایی در مورد مونا و عدم باور به خودش باعث شده بود احساس کنه درست ترین تصمیم رو گرفته . نمی خواست مونا رو از خودش ناامید کنه و تقریبا مطمین بود اصلا آدم روابط نیست . اون سه نفر بعد از طی مسیری طولانی به آدرسی که مهراد به راننده بود رسیدن . بعد از این که از ماشین خارج شدن مونا گفت : پول نخواست ؟
مهراد نیم نگاهی به سایمان انداخت و گفت: بهش گفتم ما با رفیق آمریکایی مون هیچهایک می کنیم و از آمریکا اومدیم تا قشنگیای ایران رو ببینیم . نفهمید چی می گم ولی حال کرد گفت بپرین بالا . الانم قرار شد این اطراف یه دور بزنه تا ما کارمون تموم شه .
مونا لبخند زد و نگاهی به خیابونی که درونش بودن انداخت . یک خیابون دراز و طولانی و خلوت . با کلی زمین های خالی و بیابون در یک سمتش و دیوار های بلند و تکراری در سمت دیگه .
سایمان گفت : خب ؟ کجا باید بریم ؟
مهراد اشاره ی به یک در کرد و گفت : کارگاهش اینجاست .
سایمان گفت : خب اون الان تورو نمی شناسه . بهمون اعتماد می کنه راهمون بده داخل ؟
مهراد لب زد : من کلمه ی رمز رو می دونم می تونیم بریم داخل . بقیه ش هم مهم نیست . چون اون طلاهارو ببینه یه برقی تو چشماش میفته که یعنی دیگه تمومه .
مونا لب زد : آدم خطرناکیه یارو ؟
مهراد پوزخند زد : اگه خطرناک بود که نمی ذاشتم تو بیای .
مهراد سمت در راه افتاد و مونا خیره رفتنش رو نگاه کرد . سایمان کنارش مکثی کرد و گفت : تحویل بگیر . حالا هی دوستش داشته باش .
مونا چپ چپ نگاهش کرد . سایمان خندید و بی خیال دنبال مهراد راه افتاد . مونا خودش رو به اون ها رسوند . مهراد مقابل در ایستاد و با ضربی خاص به در چندین تقه زد .
مونا غرید : این که نمی ذاشتی من بیام یعنی به من اعتماد نداری ؟
مهراد لب زد : یعنی تحت هیچ شرایطی نمی خوام تو آسیبی ببینی عزیزم .
نفس مونا برای لحظه ای بند اومد . اصلا انتظار نداشت چنین جمله ای رو در حضور سایمان از مهراد بشنوه . هول شد و نتونست چیزی بگه . قانع شده بود انگار .
کسی پشت در اومد و در کشویی کم عرض با سر و صدا باز شد . مهراد زمزمه کرد : درخشش ابدی با توست .
در کامل باز شد و مهراد اشاره ای به اون دوتا کرد و وارد فضایی راهرو مانند شدن . مردی که حتی نگاهشون نکرده بود کنار رفت و اون سه نفر وارد شدن . مهراد جلو رفت و مقابل دیوار و یک در کشویی بزرگ و فلزی ایستاد . یک صفحه ی الکترونیکی کنار در بود که مهراد با لمس کردنش باعث روشن شدنش شد . روی صفحه ی ظاهر شده رو لمس کرد و عبارت مورد نظرش رو تایپ کرد : آتش خالص .
مونا لب زد : فکر کردم گفتی قراره بریم طلاهارو بفروشیم . اینجا شبیه آزمایشگاهی چیزی نیست .
مهراد دوباره تایپ کرد : راز کهن .
مونا گیج لب زد : این چرت و پرتا چیه ؟
مهراد تایپ کرد : طلای ناب .
مونا گیج لب زد : پشمامم . خوبی مهراد ؟ مالخره اینجاست واقعا ؟
مهراد سرش رو سمت مونا چرخوند و گفت : الان این دره باز می شه می بینی کجا آوردمت . باورت نمی شه ولی پیش مالخر نیاوردمت . باید با چشمای خودت ببینی .
مونا صاف ایستاد . بین مهراد و سایمان بود و چشم دوخته بود به اون در که با صدای تیک مانندی باز شد و یک کارگاه طلاسازی مجهز و مرتب و تمیز با نمایی سفید و آرامش بخش مقابلشون ظاهر شد .
نگاه مونا روی کوره ی بزرگی که وسط سالن بود خیره موند که در حال ذوب کردن مقدار زیادی طلا بود .
سایمان لب زد : هولی شت .
مونا با بهت گفت : پشمام .
مهراد لبخند زد : حال کردین ؟؟ حقیقتا خودمم پشمام که همچین کسی رو می شناسم .
کمی منتظر موندن . نگاه متعجب و کنجکاو مونا و سایان اطراف می چرخید به اون قفسه های مرتب و دقیق . تهویه های مناسب و نورپردازی حرفه ای که از انتهای اون کارگاه مجهز با ابزار های مدرن و به روز مردی با موهای خاکستری و چهره ای با خطوط تجربه با کت و شلواری شیک و با کیفیت وارد کارگاه شد . نگاهش به ساعت مچی ش بود و تا سرش رو چرخوند چشم های تیزبین و دقیقش روی اون سه غریبه گیر کرد . خیلی شیک پوش و مرتب بود و ساعت گرون قیمتش از اون فاصله برق می زد و باورودش بوی عطر غلیظ و ملایم شیک مردونه ش فضای بزرگ کارگاه رو پر کرد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


مهراد رفت و مونا نگاهی به سایمان انداخت که مثل یک بچه بود که انگار داشت همه چیز رو برای اولین بار می دید و با لبخند گفت : خوبی سایمان ؟
سایمان که نگاهش به اطراف بود و اصلا حواسش به مونا نبود فقط گفت : میدونی من انگار به آینده هم سفر کردم .
مونا گیج پرسید : چطور ؟
سایمان که با نگاهش یک موتوری رو دنبال می کرد لب زد : زندگی شهری خیلی تغییر کرده .
مونا چشم هاش رو ریز کرد : تو مگه از چه زمانی تو اون دنیای کوفتی گیر کرده بودی ؟
سایمان نفسی سخت و سنگین کشید و گفت : اونقدر که الان اینجا واسه من شبیه سفر به آینده س .
مونا لب زد : پشمامم .
سایمان پوزخند زد : انگار زمان تو اون برزخ یه جور دیگه ای می گذره . یه ریتم نامرتب فراز و نشیب طور .
مونا لب زد : همین طوره . خیلی عجیبه . یعنی تو خیلی سال پیش رفتی اونجا ؟ اصلا چطور رفتی اونجا سایمان ؟
سایمان لب زد : بیکار بودم واست می گم . الان فقط می خوام همه چیزو ببینم .
مونا پفی کشید و همون طور که کنار سایمان گوشه ی یک خیابون شلوغ و پر رفت و آمد به انتظار مهراد ایستاده بود سیگاری آتش زد .
بعد از این که مهراد به تعداد بچه ها گوشی و سیمکارت گرفت گفت : خب بچه ها . همین اطراف یه جارو می شناسم که هم ماشین رو اوکی کنیم هم موتور رو . بعدش من می رم تا یه جایی کار دارم و تا شما برین یه هایپر نزدیک خرید کنین خودمو بهتون می رسونم که برگردیم ویلا .
مونا لب زد : مهراد مطمینی که می خوای بری؟
مهراد سرفه ای خفه کرد: آره هیچ وقت تا حالا اینقدر مطمین نبودم .
مونا گفت : می خوای منم بیام باهات ؟
مهراد نیم نگاهی به سایمان انداخت و گفت : تو خرید بهتره به سایمان کمک کنی.
در واقع ترجیح می داد اگر قرار بود با حنا رو به رو بشه تنها باشه .
مونا با نگرانی سر تکون داد . طبق روال اون روز طولانی خیلی زود کارهاشون رو انجام دادن و تونستن از نمایشگاه اتومبیلی که مهراد قبلا هم می شناخت یک ماشین و یک موتور قلنامه کنن . لوازم نقلیه رو تحویل گرفتن و قرار شد تا دو روز دیگه بقیه ی پول رو تصفیه کنن . مهراد دو تا کارت شناسایی هم به صاحب نمایشگاه داد و با ماشین و موتورشون از نمایشگاه خارج شدن . دم غروب بود که مهراد روی موتور پرید و زیر آسمون نارنجی تیره با ابرهایی که پاره پاره شده بود از مونا و سایمان خداحافظی کرد . مونا که کنار ماشین ایستاده بود با نگرانی به مهراد نگاه کرد و گفت : اگه پیداش نکردی ...
مهراد وسط حرفش پرید : راه برگشتت رو که بلدی مونا . می خوای برات تو مپ گوشیت مسیرو مارک کنم ؟
مونا لب زد : بلدم . نمی خواد . اگه لازمم داشتی کافیه به شماره ی جدیدم زنگ بزنی .
مهراد سری تکون داد و همون طور که روی موتور ساکن گاز می داد گفت : با کارت شناساییا حال کردین ؟؟ از کشوی مغازه رفیق قدیمیم کش رفتم .
سایمان گفت : عالی بود . دمت گرم .
مهراد سری تکون داد و کلاه کاسکتش رو روی سرش گذاشت و گفت : می بینمتون .
و این بار با صدای گازی که از موتورش خارج می شد راه افتاد و رفت .
مونا به رفتن مهراد نگاه کرد و سرش سمت سایمان چرخید : تو می شینی پشت فرمون ؟
سایمان گفت : نمی دونم تکنولوژی ماشینا تو این مدتی که نبودم چقدر پیشرفت کرده .
مونا گیج گفت : خب تو مگه مال چه زمانی بودی ؟ اگه ماشین بوده که ...
سایمان غرید : اگه ماشین بوده که چیه . مال خیلی قدیمم که نیستم . فوقش ده بیست سال شده احتمالا . سال دقیقی که اینجا بودم رو از یاد بردم . شاید آناهید بدونه . بعدا ازش می پرسیم .
مونا پفی کشید و گفت : منم رانندگی بلد نیستم . پس چی کار کنیم ؟ با انتخاب تیم سه نفره مون ریدیم ؟
سایمان پقی خندید و گفت : بیا بابا . من زود می فهمم باید چی کار کنم ؟
مونا در کنار راننده رو باز کرد و گفت : خیلی کار خاصی لازم نیست بنی . فقط دنده ش اتوماته دیگه . همین .
سایمان پشت رل جای گرفت و گفت : خب ... فروشگاهی که قراره بریم کجاست ؟
و با دقت همه ی دکمه ها و آپشن های ماشین رو بررسی کرد و استارت زد و با افتخار گفت : خب . حله . فهمیدم باید چی کار کنم .
مونا که سرش توی اون گوشی بود حواس پرت گفت : خب ... برو جلوتر و بپیچ توی خیابون اصلی تا بهت بگم کجا بری .
سایمان ماشین رو با احتیاط راه انداخت و گفت : غیر از مواد اولیه خوراکی که قراره بگیریم . یه کم لباس هم بگیریم ؟
مونا بی حوصله گفت : حوصله داری آ .
سایمان گفت : همه مون به لباس هم نیاز داریم هم ین که بهمون خوش می گذره . واسه هرکس با توجه به خوصیات شخصی و استایلش لباس انتخاب می کنیم .
مونا کلافه لب زد : اوکی .
و سرش رو به شیشه ی ماشین چسبوند و چشم دوخت به اون خیابون شلوغ و پر رفت و آمد دم غروب .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


چند روز پیش حتی در کورسوی مخیلاتش هم نمی گنجید که دوباره روزی بیاد که توی اون هیاهو و شلوغی و ترافیک داخل یک ماشین بشنیه و زل بزنه به کلی آدم غریبه که در تمام زندگیش از اجتماعاتشون در گریز بود و حالا حس می کرد به شدت دلش برای همون ها تنگ شده .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 22:53


قسمت پنجاه و سه . ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Nov, 20:22


ببخشید کمرنگم تو کامنتا نیستم همه رو خوندم مرسی که اینقدر لطف دارین . واقعا حتی وقت نمی کنم تو طول روز گوشی مو درست چک کنم و شبام که تا بیکار میشم تایپ می کنم بعدشم بیهوش می شم . فقط خواستم عذرخواهی کنم که جواب ندادم 🥹
امشب پارت داریما 🫱🏻‍🫲🏽

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

24 Nov, 19:32


فکر می کنی کی هستی ؟
بنده:

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

24 Nov, 08:28


وایب دیبا و بوشاسب خدابیامرز 😂

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


۵۲

میلان قبل از کاوه متوجه بزرگی اون جنگ شده بود اما سعی کرده بود طوری اون رو انتقال بده که بچه ها دچار اون حس وحشتناک نشن . نمی تونست بیشتر از اون روحیه ی بچه هایی که تازه داشتن با امید نجات پیدا کردن خودشون رو جمع و جور می کردن رو خراب کنه . اما کاوه همه چیز رو همونقدر تاریک و عمیق که بود براشون گفته بود . باید اون تیم رو دوباره سرپا می کرد . به عنوان هبری که قبولش داشتن باید دوباره زیر بال و پرشون رو می گرفت حتی وقتی چیزی نمونده بود تا خودش جا بزنه .
سرفه ای خفه کرد و گفت : ما کار بزرگی انجام دادیم . می تونستیم توی اون دنیا هنوز دور خودمون بچرخیم و جیره ی غذایی مون رو مصرف کنیم و هیچ کار مهمی انجام ندیم ولی الان به طرز معجزه آسایی اینجاییم و در حرکت رو به جلو . روزی که تیممون رو تشکیل دادیم اصلا نمی دونستیم تو چه جریانی داریم پا می ذاریم . همه مون خسته شدیم همه مون شکستیم . همه مون داریم با تروماها و وحشت هامون روبه رو می شیم . داریم هر لحظه شکنجه میشیم ولی ما داریم دنیارو نجات می دیم . شاید لازم بود که یک بار نابودی دنیارو ببینیم که درکش کنیم تا بتونیم این بار جلوش رو بگیریم . زندگی همین بوده همیشه از وقتی که بچه بودیم با تجربه کردن دنیای اطرافمون رو شناختیم برای درک این نجات بزرگ اصلی و واقعی هم شاید لازم بود که نابودی دنیارو ببینم تا سطح درکمون بره بالاتر . من همه ش به این فکر می کنم که انگار همه ی این چیزا از قبل مشخص شده بوده . ماها انگار انتخاب شده بودیم تا این تیم رو تشکیل بدیم . نمی دونم کی این کارو کرده . کی مارو انتخاب کرده ولی می دونم سقوط بخشی از مسیر زندگیه و برنده اونیه که بتونه بعد از هر شکست بلند بشه. باید با مشکلات زندگی فقط مثل یک واقعیت و بدون ترس روبرو شد. اتفاقات زندگی گزینه‌ی ما انسان‌ها نیستن ما فقط میتونیم نحوه یواکنش به اتفاقات رو انتخاب کنیم. پس یعنی ما اینجاییم تا دنیارو تغییر بدیم و نجاتش بدیم . خیلی خفنیم و نباید توی این حس پوچی فرو بریم .
نگاهش رو به چهره های تک تک اون هاا انداخت . عجیب بود . خیلی عجیب بود که اون هارو واقعا و از ته قلبش دوست داشت . هیچ وقت تعداد آدم هایی که بهشون اهمیت می داد توی تمام عمرش بیشتر از انگشت های یک دستش نشده بود و حالا یک تیم آدم شجاع و بی نظیر همراهش داشت که به طرز عجیبی بهشون اهمیت می داد . از دست دادن ساسان باعث شد دیدگاه میلان به اون بچه ها تغییر کنه . مرگ ساسان باعث شد متوجه بشه چقدر از ته قلبش می تونه اون هارو که شجاعانه باهاش از دنیاها گذشته بودن رو دوست داشته باشه .
مانترا دستش رو گرفت و انگشت هاش رو بین انگشت های بلند و کشیده ی میلان فرو برد . منقلب شده بود از سخنرانی میلان و نمی تونست بگه چقدر اون لحظه میلان باعث افتخارش شده بود .
کاوه لب زد : عالی بود رییس . بی دلیل نیست که همیشه نگاه همه به توعه . همیشه بهترین دیدگاه رو داری . هیچ وقت خودتو نمی بازی .
سایمان گفت : موافقم . تو انتخاب رییس خوب عمل کردین . اگه قرار به رای گیری باشه و من به عنوان عضو جدید حق رای داشته باشم . رای من تا ابد میلانه .
میلان نگاه سردی به سایمان انداخت و سایمان با خنده گفت : شوخی کردم جو رو عوض کنم . خب رییس . حالا برنامه چیه ؟ جیره غذایی رو می شه اینجا مصرف کنیم ؟ اصلا تو این ویلا چیزی واسه خوردن هست ؟ تله پورت بدجوری گرسنه م کرده .
میلان اشاره ای به ساختمون کرد و گفت : بریم ببینیم اوضاع داخل چطوره . فعلا برنامه اینه که روحیه ی خودمونو برگردونیم و سرحال بشیم .
نیکا پرسید : پول مول نداریم . چطوری می خوایم اینجا زندگی کنیم ؟
میلان متفکر به اعضا نگاه کرد و مهراد گفت : من می تونم مبارزه کنم . مثه قبل .
میلان چهره ش رو در هم کشید . نیکا گفت : منم می تونم پوکر شرطی بزنم .
سایمان گفت : نیازی به این چیزا نیست وقتی من اینارو با خودم آوردم .
همه ی سرها سمت سایمان چرخید . سایمان دستش رو توی جیبش برد و چند تکه طلای عجیب و خام از جیبش بیرون کشید و گفت : طلای خالصه . به نظرتون می تونیم اینارو آب کنیم ؟ فکر کنم خیلی قیمتی باشن و این که تقریبا تمام کوله م پره از اینا .
بچه ها با حیرت هینی کشیدن و سایمان گفت : من سال هاست نقشه ی فرار از اون دنیارو می کشم . همه چیزو آماده کرده بودم . فکر همه جاش رو کرده بودم .
مهراد جلو رفت و سایمان یک تکه طلای خالص رو کف دستش انداخت . مهراد با دقت بررسی ش کرد و گفت : تو چرخه ی قبلی یکی رو می شناختم که می شد هرچیزی رو بهش فروخت . مالخر بود . فکر کنم بدونم کجا می شه پیداش کرد ؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


مونا با هیجانی وصف نشدنی گفت : یعنی می تونیم بریم شهر لای آدما توی چرخه ی جدید ؟ یعنی اون بیرون یه زندگی بدون ما شکل گرفته دوباره ؟
آناهید زمزمه کرد : اصلا از این کارشون خوشم نیومد .
نیکا غرید : منم . یه حس بدی بهم دست داد . انگار کسایی که می شناختیم جامون گذاشتن . حس مزخرفی دارم واقعا . انگار قرار بود با دوستامون عصر بریم بیرون خوابمون برد بیدار شدیم دیدیم شب شده و دوستامون با هم رفتن و حتی یه زنگ بهمون نزدن .
مانترا نگاه غریبانه ای به درخت های بلند ویلای کناری انداخت و گفت : و دیگه مارو نمی شناسن . یعنی همه هستن اینجا به جز ما و فقط مارو فراموش کردن .
کاوه لب زد : می دونم گرخیدین بچه ها ولی هدف ما خیلی بزرگ تره . حس مزخرفیه انگار بیگانه ایم . غریبیم ولی ما ها همه همو داریم . دیگه یه خانواده ایم . خودمونو همه ی آدمایی که فراموشمون کردن و مارو دیگه نمی تونن به یاد بیارن رو نجات می دیم .
میلان سمت در ورودی ساختمون راه افتاد و گفت : خوبه . بریم داخل ساختمون رو کشف کنیم . مهراد و سایمان شما بعد از این که یه کم سر و وضعتون رو مرتب کردین برین اون طلاهارو آب کنین . چون واسه زندگی تو دنیای جدید پول لازم داریم و یه سری امکانات مثه لباس و گوشی و ...
سایمان گفت : ماشین هم بخریم ؟
میلان با مکث نگاهش کرد : حالا اونو ...
سایمان گفت : دلم واسه تنها چیزی که تنگ می شد تکنولوژی و امکانات این دنیا بود . دیوونه ی یه رانندگی طولانیم با موزیکای مورد علاقه م .
میلان لب زد : پس یه ماشین بخر .
در ورودی بزرگ رو به راحتی با پایین کشیدن دستگیره باز کرد و گفت : چه جالب . تو چرخه ی قبلی هم وقتی اولین بار اومدم اینجا درش قفل نبود .
یک قدم به داخل ساختمون گذاشت و همون طور که می رفت داخل خیلی عادی گفت : مهراد توام موتور مورد علاقه تو بگیر . یه موتور لازم داری .
مهراد متعجب به میلان نگاه کرد و از سنگینی نگاه بچه ها معذب شد بعد از رفتن میلان به داخل لبخندی نامحسوس زد و گفت : حسودی تون شد نه ؟
نیکا گفت : معلومه چرا من نباید از خزینه ی تیم مثلا ماشین مورد علاقه مو بگیرم ؟؟
مونا پوزخند زد : چون سوگلی رییس نیستیم ما .
مهراد لبخندی دندون نما زد . میلان با این کار برای همیشه بخشی از قلبش رو لمس کرده بود که دیگه نمی تونست فرد مورد علاقه ی مهراد در تمام دوران نباشه .
مانترا ابرویی بالا انداخت و گفت : من الان به عنوان دوست دختر رییس نباید همچین چیزی شامل حالم می شد آیا ؟؟
جودی غمگین و بی توجه به اون مکالمه پشت سر میلان رفت داخل و کاوه لب زد : مهراد خلی واسه تیم زحمت کشیده و بیشتر از همه قراره تو رفت و آمد باشه مثه همیشه پس حسودی نکنین و به رییستون اعتماد کنین .
بعد اشاره ای به در کرد و گفت : بریم خونه ی جدیدمون رو کشف کنیم .
آناهید همون طور که کوله ش رو از روی زمین برمی داشت و خسته روی دوشش می انداخت گفت : امیدوارم آب وصل باشه بتونم دوش بگیرم .
پشت سر آناهید بچه ها تک به تک وارد ساختمون شدن و مهراد توی اون باغ تنها موند . باغی که هرجاش رو نگاه می کرد اون دختر رو اونجا می دید . دختری که از ذوق دیدن دوباره ش قند توی دلش آب می شد . یعنی می شد حنا هم توی چرخه ی جدید به دنیا اومده باشه و توی اون دنیا باشه ؟ می دونست که اگر حنایی وجود داشته باشه مهراد رو نمی شناسه اما براش مهم نبود . اگه حنایی وجود داشت باید اون رو پیدا می کرد . باید اون رو می دید . اون دخترش بود .
باورش نمی شد که دست هاش مشت شد و چیزی توی گلوش فشرده شد . بغض کرده بود ؟؟ برای اون دختر کرچولوی دیوونه ؟؟ دیوونه بازی ها و دردسر درست کردن هاش رو ناگهانی به یاد آورد . این که پررو بازی در می آورد و وقتی می خواست به خواسته ش برسه می تونست تبدیل به ملوس ترین گربه ی دنیا بشه رو به یاد آورد . انگار توی اون روزای سخت توهمی تمام این جزییات رو از یاد برده بود و حالا که اونجا بود همه رو به خاطر می آورد دوباره . نگاهش به نقطه ای بود که آخرین بار حنارو اون جا دیده بود . حنایی که دیگه نمی تونست دقیقا با همون حالات و روحیه . با همون تجربه های مشابه و با همون ورژن مقابلش قرار بگیره و چقدر این حقیقت قلبش رو با شدت می فشرد . پر از حسرت می شد . که حنای خودش رو برای همیشه از دست داده بود ولی در همون لحظه پر از شادی و هیجان می شد . همون لحظه . یعنی دقیقا همون لحظه که پر از حسرت بود همون لحظه پر از ذوق بود برای دیدن ورژن دیگه ی حنا . اون حنا بود .شاید متفاوت بود اما حنایی که مهراد باهاش زندگی کرده بود و روزگاری دختر کوچولوی خودش بود بخشی پنهان شده از حافظه ی انسانی حنا بود . جایی درونش همیشه حضور داشت حتی اگه توی اون ورژن از حنا پنهان مونده بود . اون یک حنا بود که فقط کمی بیشتر همه چیز رو تجربه کرده بود . شاید کمی پخته تر یا عاقل تر از چرخه ی قبلی خودش شده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


شاید احمق تر و کله شق تر از حنای چرخه ی قبلی شده بود . این بستگی به این داشت که روح حنا چطور اتفاقات رو تحلیل کنه و حنا چه احساساتی رو تجربه کنه و چطور اونها رو تحلیل و درک کنه . اون زندگی فقط در مورد واکنش ها بود . اون رشد و رسیدن به آگاهی و کمال فقط در نوع نگرش آدم ها به اتفاق ها و تجربه ها بود . مهراد دوست داشت حنایی با ورژن بهتر ببینه . دلش برای حنای خودش لک زده بود اما دلش می خواست حنا زندگی قشنگتری رو تجربه کرده باشه . آدم بهتری شده باشه . خودش رو بیشتر از قبل دوست داشته باشه . دوست داشت اون دختر کوچولورو ببینه که دیگه برای فرار از مشکلاتش زیر پتوش پنهان نمی شه . دوست داشت حنا برای زندگی کردن همیشه نیاز به یک حامی نداشته باشه دوست داشت ببینه که اون بالاخره مستقل شده . حنا دخترش بود . همیشه دخترش بود . از بزرگ شدن و موفق شدنش خوشحال می شد حتی اگه بهاش این بود که دیگه حنا اون رو نمی شناخت و احتمالا به یک مسافر از دنیای چرخه ی قبلی توجهی نشون نمی داد . بهاش این بود که حنا دیگه قرار نبود وقتی مهراد رو می بینه چشم هاش بخنده و ددی صداش کنه . قرار نبود مثل یک دکمه ازش آویزون بشه و اعصابش رو به هم بریزه . قرار نبود وحشتناک ترین دردسرهارو درست کنه و بعد طوری رفتار کنه که مهراد حس کنه خودش مقصر بوده که حنا دردسر درست کرده .
این بخش غمگین این قضیه بود و مهراد دیگه دوست نداشت به بهایی که داده فکر کنه . فقط دلش می خواست دخترش رو درون اون حنای جدید پیدا کنه . دختر پاک و معصوم و بی گناه و دردسر ساز خودش رو .


*


سایه تمام ساعات صبح اون جمعه ی عجیب رو به این امید در کنار آهیل و پابلو و نیک سپری کرده بود که ظهر به بهانه ی چرت نیمروزی اون ها رو تنها بذاره و توی اتاقش پناه ببره به تنهایی هاش و خودش . یک کار عجیب و احمقانه انجام داده بود و اونقدر دورش شلوغ بود که حتی فرصت نکرده بود اون رو با خودش تحلیل کنه . اما با تماس بهار همه چیز خراب شده بود . بهار وقتی فهمیده بود پابلو و نیک خونه ی سایه و آهیل هستن خیلی زود خودش رو به اون جا رسونده بود . با ورودش به آشپرخونه و فضای کوچک مقابلش که یک نشیمن ساده با یک پنجره ی بزرگ و سرتاسری بود از دودی که توی فضا پیچیده بود به سرفه افتاد . آهیل و نیک کنار هود ایستاده بودن و سایه هم روی کانتر بغلی نشسته بود و با هم سیگار می کشیدن . پابلو هم مشغول میکس کردن و آماده کردن یک کوکتل مخصوص بود . بهار پک بسته بندی غذای خونگی رو روی میز نهارخوری کوچک چهار نفره کوبید و متاسف سر تکون داد : چه جمع ناسالمی . منوبگو غذا خونگی گرفتم.
پابلو که مشغول شیک کردن کوکتل مخصوصش بود گفت : سلام . خانوم لایف استایلیان اومدن . حتما دیگه الکل اینام مصرف نمی کنی ؟
بهار ابروهاش رو بالا داد و شال و کتش رو از تنش بیرون کشید و نیک خیلی جدی و منفور غرید : دمنوش بزن به جاش .
بهار نگاه تندی به نیک انداخت . زیرلبی غرید : مرتیکه ی چت مخ .
نیک با نفرتی آشکار اما پنهان نگاهش می کرد انگار اگه هر دو دوست های سایه و آهیل نبودن و در مکان و زمان دیگه ای همو می دیدن می تونستن خیلی راحت هم دیگه رو بدرن اما توی اون شرایط داشتن به خاطر قواعد هم دیگه رو تحمل می کردن . بهار بی خیال نیک شد . حوصله نداشت در بدو ورود کل کل کردن با نیک رو شروع کنه . یک صندلی عقب کشید و نگاهش روی لیوان هایی که پابلو درونش کوکتیل می ریخت و با حوصله اون هارو تزیین می کرد موند .
پابلو یک لیوان رو سمت بهار هول داد و گفت : بیا . یه سلامتی با ما بزن .
بهار لب زد : نه تو شیرین کننده و طعم دهنده بهش اضافه کردی .
نیک غرید : حالا یه شات بزن با ما . لایف استایلت تغییر کرده ما بدبخت بیچاره های سرگردون بدون لایف استایل رو دور ننداز .
بهار چپ چپ به نیک نگاه کرد. هی می خواست با اون آدم حرصی سازش کنه و کنار بیاد خودش نمی خواست عصبی غرید : هه هه . اصلا یه لول جدیدی تو سطح طنز آپ کردی . بعدشم من فقط دیگه آخر هفته ها می تونم یکی دو شات تکیلا بخورم اونم بدون افزودنی های شیرین کننده فقط هم با نمک و آبلیمو که شما ندارین .
اشاره ای به پابلو کرد و گفت : از این کوکتیل های غیر تخصصی پابلو دارین .
حرفش تموم شد اما آروم نگرفت . دوباره سرش رو بلند کرد و رو به نیک گفت : دمنوش هم خودت بخور که یه کم لاغر بشی .
نیک سیگارش رو داخل زیرسیگاری کوبید و گفت : ببین خودت ذهنت دنبال این چیزاس . من اصلا گفتم تو چاقی ؟ مگه دمنوش رو فقط واسه لاغر شدن می خورن .
بهار با ناباوری غرید : من چاقم ؟ باورم نمی شه . اصلا کی به تو چنین حقی داده که در مورد اندام خصوصی من نظر بدی و ...
سایه که تمام مدت در سکوت مکالمه ی اون ها رو گوش می کرد و عصبی شده بود سیگارش رو که خاموش شده بود داخل زیر سیگاری انداخت و خودش رو از روی کانتر سر داد پایین و در سکوت و بدون هیچ حرفی نگاه عمیق و غمگینی به آهیل انداخت .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:49


انگار فقط آهیل اون لحظه درکش می کرد و بعد کلافه و با قدم هایی تند از جمع فاصله گرفت و سمت اتاقش رفت . اونقدر واضح دلخوری ش رو با قدم های محکم قهرآلودش نشون داده بود که با با بسته شدن در پشت سرش بهار شوکه پرسید : چی شد ؟ سایه قهر کرد ؟ از حرفای ما ناراحت شد ؟
آهیل معذب سری تکون داد و بدون هیچ حرفی دنبال سایه رفت .
پابلو رو به بهار گفت : بیکاری یه چیزایی می گی سایه رو ناراحت می کنی ؟ الان آهیل باید بره به جای تو کلی منت سایه رو بکشه .
بهار نگاه تندی به اون دوتا انداخت و گفت : با هردوتاتونم . من امروز روز سختی تا الان داشتم . امروز به من گیر ندین .
آهیل همون لحظه پشت سر سایه وارد اتاق شد . سایه وسط اتاق ایستاده بود . دو قلپ از کوکتیل هایی که پابلو آماده کرده بود خورده بود و سرگیجه ی نامحسوسی آزارش می داد . با صدای بسته شدن در که به گوشش رسید چرخید و با دیدن آهیل توی خلوت و سکوت و تاریکی اتاق آهی کشید و گفت : اه آهیل اینا چرا همه ش اینجان ؟
ابروهای آهیل از تعجب بالا پرید : چون دوستامونن و همیشه همین طوری بودیم . چیزی عوض نشده .
سایه کلافه لب زد : چرا عوض شده . قبلا ما تو یه خونه با هم زندگی نمی کردیم .
آهیل گفت : خب این تغییری توی سبک زندگی ما و نوع تفریحاتمون با دوستامون داره ؟
سایه لب زد : آره داره . چون من دیگه هیچ وقت تنها نیستم . هیچ وقت تنها نمی شم . یا با بچه ها دور هم جمعیم . یا منم و توییم . من قبلا از پیش تو می رفتم خونه ی خودم و تایم تنهایی مو داشتم و کارامو می کردم . من نیاز دارم تنها باشم تا بتونم قفلی بزنم روی کارم و تموم کردن رمانم . من تا تنهای تنها نباشم نمی تونم . تو که می دونی این اخلاق منو . چرا می گی هیچی تغییر نکرده . من با رفیقام خیلی حال می کنم ولی وقتی تایم تنهایی مو نداشته باشم اینجوری می شم که شارژ اجتماعی بودنم تموم می شه و یهو دیگه نمی کشم .
آهیل طوری عجیب به سایه نگاه می کرد که انگار اصلا سایه و کارش رو جدی نمی گرفت . انگار از نظرش کار سایه و نوشتن رمانش یک کار بی هدف بود که سایه بیخودی داشت وقتش رو واسش می ذاشت و از خوابش و زندگیش و تمام اوقات استراحتش واسش می گذشت . اما سایه رو خیلی دوست داشت . نمی تونست خودخواه باشه و با خودخواهیش نذاره سایه چیزهایی که دوست داشت و براش تلاش می کرد رو تجربه کنه . حس می کرد اگه سایه دنبال هدف ها و علایق شخصی ش بره اون رو از دست می ده .می ترسید نمی خواست سایه رو از دست بده . با میلایمت لب زد : می دونم این اواخر منم همه ش تو خونه بودم بخاطر مشکلاتم با مامان و خواهرم دفتر نمی رفتم . رابطه مو با اونا که بهتر نمی تونم بکنم و اصلا تصمیم هم ندارم ببخشمشون برگردم و برگردم اونجا . من دیگه فقط خودمم و روی پای خودمم . ولی می تونم بیشتر پسرونه و بیرون از خونه وقت بگذرونم که تو تایم خودتو داشته باشی خوبه ؟
سایه با شنیدن حرف های آهیل ناخواسته بغض کرد . نگاهش به آهیل خیره موند چشم هاش از عشق برای آهیل برق می زدن . نگاهش به آهیل بود و باورش نمی شد . مگه می شد خوشبخت تر از اون هم بشه ؟؟ این که یک نفر بود که همیشه درکش می کرد و همیشه اولویتش بود و برای خوشحال کردنش هرکاری می کرد به نظر سایه از عمیق ترین لایه های خوشبختی بود که هرکسی شانس این رو نداشت که لمسش کنه .
اون لحظه همه چیز دقیقا سر جای خودش بود . سایه روی ابرها بود حس می کرد همه چیز تحت کنترلش هست . انگار هرچیز که دلش می خواست میتونست اتفاق بیفته . از نظر سایه اون یک خوشبختی واقعی و امن بود و خیلی خوشحال بود که توی زندگی ش مثل یک معجزه اومده بود .
سایه بغض داشت لب هاش رو به هم فشرد و لوس گفت : بغل نشم ؟؟
آهیل با محبتی عمیق و حمایتگر بغلش کرد . سایه همون طور که سرش توی بغل آهیل پنهان مونده بود لوس لب زد : من آدم تاچی ای هستم باید تو بغل نگهداری بشم . دقت نمی کنی اینجوری می شه .
آهیل بوسه ای به گوجه ی موهای سایه زد و گفت : دیگه بسه . بریم مهمون بازی . هروقت حوصله شونو نداشتی کافیه یه تکست رو گوشیم بدی تا دسته های بازی رو در بیارم و نیک و بهار اسطوره های کل کل رو به جون هم بندازم .
لب های سایه به لبخندی شیرین باز شد . این که آهیل می تونست توی اوج ناراحتی و اضطراب و تنش های اون زندگی سایه رو بخندونه خیلی براش ارزشمند بود . سایه لبه ی تخت نشست و گفت : تو برو من میام میپیوندم بهتون .
آهیل قبل از رفتن جلوی در مکثی کرد برگشت و با هردو چشمش به سایه چشمکی دلگرم کننده زد و بعد از اتاق خارج شد .


*

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 23:48


قسمت پنجاه و دو . ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:13


خب من می رم واسه تایپ پارت بعدی . بخونین نظرتونو بدین حتما . اینجاهای رمان خیلی دوست دارم نظراتونو بدونم . چون نقاط عطف رمانه . حتما متوجه شدین اینجا جاییه که سه تا خط داستانی که باهاش شروع کردیم به هم پیوستن و تقریبا از اولش منتظر اینجاها بودم خودم

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


۵۱

در اون صبح سرد پاییزی جنگل کاج با درختان بلند و سبزش در سکوت فرو رفته بود . اون برکه ی بزرگ که سطحش از سرمای شب گذشته یخ زده بود در اون ساعات اولیه ی صبح بعد از گرگ و میش زیر تابش اولین اشعه های ملایم خورشید که تازه از افق بالا اومده بود می درخشید . هوا تازه و خنک بود و بوی خاک و برگ های خیس پاییزی توی اون فضای بزرگ پیچیده بود .
بچه ها ماتشون برده بود . اتفاقاتی که فقط در عرض چند ثانیه بهشون گذشته بود رو نمی تونستن باور کنن . بهت زده به اطراف نگاه می کردن و هیچ کس قادر به حرف زدن نبود . نگاه میلان به نقطه ای در مقابلش بود . به یک برگه ی سفید که زیر یک سنگ گیر افتاده بود و گوشه های برگه توی باد تکون می خورد . نگاهش تیز و دقیق شد . احساساتش از اون نجات ناگهانی و غیرقابل انتظار ترکیبی از خوشحالی موفقیت و اندوه غم هایی بود که از سر گذرونده بود . دوباره روی زمین بودن همون دنیایی که وطنشون بود و بهش احساس تعلق داشتن . لازم نبود جزییاتی بیشتر از اون منظره ای که درونش سفر کرده بودن از اون دنیا بدونن . اون رو می شناختن . اون واقعی ترین دنیایی بود که براشون وجود داشت . اون زمین رو می شناختن اما اون زمان رو نه .
با احساس غریبی میلان سمت اون کاغذ رفت که نمی تونست نگاهش رو ازش بگیره . خم شد و لابه لای رقص گوشه های اون برگه ی نمناک تونست چیزی که روی کاغذ نوشته شده بود رو بخونه . مردمک چشم هاش گشاد شد و با عجله اون برگه رو از زیر تکه سنگ چنگ زد . روی اون برگه ی تا خورده نوشته شده بود : [برای میلان ]
باورش نمی شد اما ضربان قلبش بالا رفته بود و نفسش توی اون سکوت بند اومده بود . تای برگه رو که فقط گوشه هاش خیس نشده بود رو باز کرد . نگاهش از شدت هیجان نمی تونست روی خطوط تمرکز کنه و با سرگیجه ی عجیبی اون دست خط رو خوند :[ مقصر مرگ ساسان تو نیستی . من اون تجربه ی سخت ترس رو از خودم بهت دادم چون هیچ کس به اندازه ی من نمی دونست تو چقدر باید شجاع باشی . می دونستم از پسش برمیای . تو مثه خودمی . اصلا بخشی از منی . هیچ کس اندازه ی من تورو نمی شناسه . متاسفم . اما تو باید قوی تر می شدی . نامه از : آشنا ترین کسی که اگه تو حقیقت داشته باشی اصلا فکرش رو هم نمی کنی وجود داشته باشه .]
میلان آب دهنش رو قورت داد . اصلا نمی فهمید اون نامه رو چه کسی اونجا براش گذاشته . با وحشتی که سعی در کنترلش داشت اطراف رو پایید . گوشه های نامه هنوز خشک بود و مرطوب نشده بود . یعنی کسی که نامه رو اون جا زیر سنگ گذاشته بود هنوز خیلی نزدیک بود . اما میلان نمی تونست با قدرت های بخش شیطانیش اون رو جستجو کنه . نه بویی ازش مونده بود و نه صدایی تا شعاع نزدیکشون شنیده می شد . مهراد بهش نزدیک شد : پشماممم حاجی . ما کجا تله پورت شدیم ؟ برگشتیم یعنی ؟ رو زمینیم ؟
میلان برگه رو سمت مهراد گرفت و زیرلبی غرید : پشم ریزون اصلی اینجاست !
مهراد با عجله برگه رو چنگ زد و کاوه خودش رو به اون ها رسوند : دیدم اون برگه رو روی زمین . چیه ؟
میلان غرید : مهراد بلند بخون همه بشنون . بچه ها حواستونو بدین به من . می دونم همه شوکه شدین . ولی واقعا ما تله پورت شدیم و تونستیم از اون دنیای کوفتی خارج بشیم و برسیم اینجا که نمی دونیم دقیقا زمین در چه زمان یا چرخه ی خودشه . قبل از این که فکر کنین کامل نجات پیدا کردیم یا دنیارو نجات دادیم و خوشحال بشیم باید بگم همه چیز انگار خیلی بزرگتره .
آناهید لب زد :چی شد؟ ما الان روی زمینیم ؟ دنیای خودمون ؟
میلان اهمیتی به سوال بیجای آناهید نداد و ادامه داد : اینجا انگار تهش نیست . انگار همه چیز بزرگتر از چیزیه که ما فکرشو می کردیم . چون این نامه اینجا بود . یکی که نمی دونیم کیه منو خیلی خوب می شناسه .
بعد اشاره ای به مهراد کرد و مهراد مشغول خوندن شد .
بعد از خونده شدن اون نامه سایمان متعجب گفت : حتما ناجی این نامه رو گذاشته .
نیکا گفت : منم همین نظرو دارم . ناجی حتما مارو می شناسه که خواسته ناجی مون باشه دیگه .
مونا گفت : دوست دختر سایمان هم در موردش می دونست .
سایمان نگاه چپی به مونا انداخت و از یادآوری لیلیان که منتظرش بود چهره ش رو در هم کشید .
میلان لب زد : اون ترس رو از خودش بهم داده ؟ کیه این ؟
آناهید گفت : هرکی که هست انگار تورو خیلی خوب می شناسه .
مانترا غرید : کار شیطون نباشه .
آناهید زود گفت : خودشو درگیر این مسخره بازیا نمی کنه . مستقیم میاد و صریح کارشو انجام می ده . برخلاف تصور ما و چیزی که همیشه ازش بهمون گفتن اصلا اهل گول زدن و وسوسه کردن نیست .
میلان نگاه چپی به آناهید انداخت و گفت : اشتیاق کلامت رو اصلا درمورد پدرم دوست نداشتم .
آناهید خواست چیزی بگه که میلان جدی غرید : حس ناامنی به تیم میده . چون شیطون همیشه دشمنمونه . حتی اگه هدفش تو متوقف کردن چرخه ی دنیا با ما یکی باشه . هیچ وقت نمی تونه دوستمون باشه .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


آناهید نگاهش رو از میلان گرفت و چیزی نگفت .
کاوه گفت : خب . حالا اصلا به نظرتون کجای جغرافیاییم ؟
مهراد لب زد : این برکه همون برکه ی نزدیک جنگل دوره . همون کوهستان جنگلی که پشت ویلای میلان و مانترا بود . همون جایی که مانترا رو به میلان رسوندم . نه میلان ؟
میلان فقط مطمین سر تون داد .
جودی زمزمه کرد : باید چی کار کنیم ؟
میلان متفکر شد و رو به تیم گفت : این که یک ناجی دروازه ی جهان نما رو واسمون باز کرده یعنی احتمالا تو زمان درستی هستیم که می تونیم تغییرات مهمی انجام بدیم . ما باید خودمون رو به ویلای ...
مکثی کرد و ادامه داد : سابق من برسونیم . بعد اگه ویلایی وجود داشت تصمیم می گیریم چیکار کنیم .
چند قدم سمت مانترا برداشت . دستش رو محکم گرفت و گفت : دنبالم بیاین .
نگاهش از فراز شونه ش به مانترا افتاد و لبخندی مطمین روی لب هاش نشست . دیگه هیچ چیز توی اون دنیا وجود نداشت که بیش از اندازه غافلگیرش کنه . حتی اون نامه .
همین که از اون خفقان و تاریکی محض خارج شده بودن خوشحال بود . همین که انگار از یک کابوس بد به همراه بقیه بیدار شده بود خوشحال بود . درسته دیگه هیچ کدوم آدم های قبل از این ماجراها نمی شدن اما همین هم کافی بود . همین حس خوشحالی بی نهایت از دستیابی به یک موفقیت که محال به نظر می رسید . نگاه میلان به مقابلش بود به اون مناظر امن و آشنا . به اون جنگل و طبیعت که وحشی اما مهربون بود . میلان به اون خوشحالی قانع نبود . لیاقت اون تیم یک خوشحالی بود که نگران تموم شدنش نباشن . حقشون بود که به یک ثبات همیشگی برسن . به یک امنیت بی پایان و حقیقی .
همه چیز با خروج از دنیا در ابعادی دیگه به پایان نرسیده بود . تموم نشده بود . ادامه داشت و این یعنی دووم آوردن یکی از گزینه هاشون نبود . اون ها دووم می آوردن چون اون تنها گزینه ی روی میز بود .
در اون مدت نامعلوم که در اون دنیای ناشناخته ی هراس انگیز سپری شده بود زندگی طوری براشون گذشته بود که می تونستن سال ها بدون این که هیچ اتفاق غم انگیز جدیدی بیفته غمگین و ناامید به زندگی ادامه بدن . اما اون ها حالا اونجا بودن و هنوز داخل اون مسیر بودن که انتهایی نداشت و برای به دست آوردن یک موفقیت و پیروزی بعد از شکست های بزرگ . خوشحال بودن .

****

سایه از میان درخت های جنگل با سرعت عبور می کرد . می دوید و به نفس نفس افتاده بود . سخت ترین و ناگهانی ترین و احمقانه ترین تصمیم زندگیش رو گرفته بود که توی اوج خوشبختی و آسودگی رابطه ش با آهیل برخلاف نظر آهیل باز به اون جنگل رفته بود . می دوید و سعی می کرد هرچه زودتر به ماشینش که انتهای آخرین کوچه پارکش کرده بود برسه . می خواست قبل از این که آهیل متوجه نبودنش داخل خونه بشه به خونه برگرده . می دونست مثل یک معجزه س اما حالا که اون کار رو انجام داده بود و قلبش آروم گرفته بود تنها چیزی که دلش می خواست براش تلاش کنه نجات رابطه ی قشنگش با آهیل بود . اون رابطه ی امن که درونش احساس خوشبختی واقعی می کرد . با تمام توانش می دوید . پاهاش خودکار و اتوماتیک وار حرکت می کردن و قلبش به شدت می تپید و صدای نفس های بند اومده ش گوش خودش رو پر کرده بود . از اضطرابی که توی دلش موج می زد داغ شده بود و توی اون سرمای سوزناک سر صبح تمام تنش ملتهب و خیس از عرق شده بود .
ذهنش پر بود از افکار پراکنده که تا اون مسیر اجباری رو تا رسیدن به ماشین طی کنه می تونست تحلیلشون کنه . هنوز هم نمی تونست باور کنه که شخصیت هایی که خلق کرده واقعیت داشته باشن . دنبال یک رویای نامشخص خودش رو به یک گرگ و میش عجیب کنار یک برکه در جنگلی که ازش برای نوشتن رمانش الهام گرفته بود رسونده بود . حس می کرد شخصیت هایی که خلقشون کرده وسط راه گم شدن و برای پیدا کردن راهشون ازش کمک می خوان . کاری که باید انجام می داد رو انجام داده بود . نمی دونست موفق شده یا نه . کمی اونجا کنار اون برکه منتظر مونده بود و در نهایت یک برگه از دفتر قطوری که همیشه داخل کیفش بود و نکاتی که به ذهنش می رسید رو یادداشت می کرد جدا کرده بود و یادداشتی برای میلان گذاشته بود . حس می کرد داره دیوونه می شه که به دنبال اون رویا تا اون جا رفته بود و یک یادداشت برای یک شخصیت که خودش خلقش کرده بود گذاشته بود . اما چه اشکالی داشت ؟ اصلا حتی اگه احمقانه بود اگه احتمالش کم بود سایه نمی تونست به شخصیت هایی که خلق کرده بی تفاوت باشه . دردها و رنج هایی که به اون ها داده بود توی سرش چرخ می خوردن و سرگیجه ی عجیبی حین دویدن بهش دست داده بود . قلبش از این تصور درد می گرفت . احساس مسیولیتی که نسبت به اون ها همیشه داشت حالا خیلی سنگین و واقعی به قلبش چنگ می زد . حالا شک نداشت حنا همون حناییه که خودش خلق کرده . دیگه نمی تونست این حس رو انکار کنه . پس اگه حنا همون بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


نکنه اون دنیایی که حس می کرد خودش اون رو ساخته واقعیت بود و فقط به سایه الهامی از یک واقعیت می شد ؟
از دور ماشینش رو دید و تا بهش رسید با عجله درونش نشست و استارت زد و دیوونه وار داخل کوچه باغ روند . با سرعت از اون کوچه می گذشت که نگاهش به آخرین ویلای مدرن افتاد . توی تاریکی شب که از اون کوچه گذشته بود اون رو ندیده بود . چقدر شبیه تصوراتش بود . چقدر شبیه ویلای میلان بود . چقدر شبیه دنیایی بود که تا به حال ندیده بودش اما جز به جز اون رو نوشته بود . صدای موسیقی بلند و کر کننده فضای ماشین رو پر کرده بود و سایه این طوری سعی می کرد اضطرابش رو کنترل کنه . مثل نیکا . مثل عادتی که از خودش به نیکا داده بود .
از شدت هیجان بلند بلند و اشتباه همراه خواننده می خوند و عربده می کشید . می خواست زودتر به خونه برسه . می خواست مثل تمام وقت هایی که تا به حال از اشتباهاتش قصر در رفته این بار هم قصر در بره . دلش می خواست قبل از بیدار شدن آهیل به خونه برسه لباس های کوهنوردیش رو از تنش دربیاره و لباس های راحتی بپوشه و توی نور صبحگاهی خونه که به همه جاانگار طلا می پاشید کنار کانتر آشپزخونه طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و یک شب تا صبح خونه رو ترک نکرده یک قهوه ی داغ همراه آهیل بنوشه و یک نفس عمیق بکشه و احساس کنه می تونه دوباره به زندگی عادی ش برگرده . مثل وقتی که از یک کابوس وحشتناک بیدار می شد و می فهمید اتفاقات ترسناک توی خواب حقیقت نداشته و احساس امنیت بهش برمی گشت . دلش همین رو می خواست و پاش رو محکم تر روی پدال گاز فشرد و در خلوتی اتوبان ها سمت خونه ی مشترکش با آهیل روند .

****

صبح اون روز جمعه ی پاییزی حنا برخلاف همیشه خیلی زود بیدار شد . خواب آلود توی تختش مونده بود و از خواب های عجیبی که دیده بود کلافه بود . خواب های نامرتبی که از تصاویر در هم برهم و بی ربط به هم . از افکاری که توی روز داشت و تصاویر فیلم ها و سریال هایی که آخرشب دیده بود و یک سری اتفاقات و شخصیت های عجیب که اون هارو فقط توی خواب می شناخت تشکیل شده بود. اون اتفاقاتی که داخل خواب براش مهم بود و حالا که بیدار شده بود حتی اون هارو یادش نمی اومد صبح روز تعطیلش رو خراب کرده بود . اون هم روز تعطیلی که شبش با غم خوابیده بود . نفسی سنگین کشید و گوشیش رو از زیر بالشش چنگ زد . آخرین پیام های سیامک رو یک بار دیگه خوند . همین ؟ واقعا سیامک نباید بیشتر از این ها برای به دست آوردن دلش تلاش می کرد ؟ چرا هنوز بهش فکر می کرد ؟ عاشقش که نبود . فقط یک رابطه ی معمولی رو با هم شروع کرده بودن و حنا با فرار کردنش از کافه پاستا به تنهایی تمومش کرده بود . درسته که اون لحظه آتیشش تند بود اما حالا انگار چیزی ته دلش بود شبیه به این که منتظر عذرخواهی سیامک بود تا اون رو ببخشه . حالا که خشمش کمرنگ شده بود خودش رو بابت رفتار هیجانی خودش سرزنش می کرد . دلش برای سیامکی که این مدت تمام وقتش رو باهاش گذرونده بود تنگ شده بود .ناراحت بود که همه چیز اون طور که توی ذهنش بود پیش نرفته بود . ناراحت بود که سیامک بهش احساس ناکافی بودن داده بود و این چند روز که فرصتش رو داشت این احساس رو از دل حنا درنیاورده بود . غمگین بود . دست خودش نبود . بی دلیل دلشوره داشت و مضطرب بود . دیگه نمی تونست توی اون اتاق که با بخاری کوچکی خیلی گرم شده بود بمونه . نمی تونست اون فضای محبوسی که پر شده بود از انرژی غمش رو تحمل کنه . این جور وقت ها تنها کسی که می تونست حالش رو خوب کنه فقط و فقط بابا بود . درسته حس می کرد بابا هیچ وقت واقعا دردش رو نمی فهمه اما بودن توی بغل بابا بهش این حس رو می داد که تنها نیست .
بهانه گیر و لوس مثل کودکی هاش از اتاقش بیرون زد و پشت در اتاق بابا ایستاد . چند تقه به در زد و بعد دستگیره رو پایین کشید . بابا روی تختش زیر پتوش بود و داشت از خواب تنبلانه ی صبح روز جمعه ش لذت می برد که با صدای در از جا پرید با دیدن حنا توی اون ست پیژامه ی خرسی لبخندی روی لب هاش نشست .
گوشه ی لب های دخترک مثل همیشه آویزون بود و بابا پتوش رو کنار زد و گفت : صبح بخیر دختر بابا . بیا اینجا .
حنا سمت تخت رفت و لبه ی تخت نشست و غمگین و نامفهوم و زورکی نالید : صبح بخیر .
بابا نیم خیز شد و گفت : صبحونه می خوای ؟
حنا پاهاش رو روی تخت کشید و غمگین لب زد : نه . بابا می خوام .
بابا با حوصله نگاهش کرد . حنا تمام انگیزه ی زندگیش بود . نمی خواست گوشه ی لب هاش رو آویزون ببینه : با دوستات قهر و آشتی داشتی یا با حامد بحث کردی ؟
حنا لب زد : هیچ کدوم .
بابا با محبت گفت : می خوای بریم کله پاچه ؟
حنا عق زد و بابا خندید : باشه . می ریم یه کافه صبحونه مورد علاقه ی تورو می خوریم .
حنا کلافه گفت : بابا می شه بی خیال پدر دختری بیرون از خونه بشی ؟
بابا جوابی نداد . حنا دچار عذاب وجدان شد و نالید : کافه مافه که اصلا . دوستامو می بینم یهو.

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


با تو . نه اصلا . نمی شه . نمی تونم حتی تصورش کنم . اینجوری حالم بهتر نمی شه .
بابا غرغرکنان گفت : پس بگیر بخواب سر صبحی . یه روز تعطیل دارم آ .
حنا گوشه ی تخت رو به بابا دراز کشید . بابا چشم هاش رو بسته بود . حنا غمگین نالید : خوبه گفتم بابا می خوام آ.
بابا کلافه چشم هاش رو باز کرد : خب چته دختر گلم ؟
حنا غرید : اصلا هیچی . من که هیچ کسو تو این دنیا ندارم توام بگیر بخواب .
بابا با چشم های بسته گفت : بیدارم . بگو چی شده چرا ناراحتی ؟
حنا نالید : بابا چرا هیچ کس منو دوست نداره ؟
چشم های بابا باز و گرد شد : کی گفته ؟ من اندازه ی همه ی آدما دوستت دارم .
می فهمید منظور حنا چیه اما همیشه از روبه رو شدن با اون حقیقت که حنا روزی باید از پیشش می رفت امتناع می کرد . دوست داشت اون رو به تعویق بندازه .
حنا غرید : دوست داشتنت به درد خودت می خوره .
بابا خندید اما حنا واقعا غمگین بود . نمی خندید و لب هاش آویزون شده بود . بابا دستش رو جلو برد و موهای نرم و لخت مشکی حنارو پشت گوش هاش هدایت کرد و مهربون و مطمین لب زد : یه روزي كسي رو پیدا میکنی که واقعا دوستت داره ولي الان بهتره بخوابي .
حنا ناامید گفت : همین بابا ؟ اوج دلداری دادنت همین بود ؟
بابا صادقانه گفت : من اندازه ی همه دوستت دارم . تو دختر بابایی هستی . واسه خوشحال بودن نیاز به دوست داشته شدن آدمای دروغی که ناراحتت می کنن نداری . تا هروقت تو بخوای من هستم و اندازه ی همه دوستت دارم .
حنا بغض کرد و سرش رو تو بغل بابا فرو برد . بابا راست می گفت . تنها کسی بود که با تمام اختلاف نظرهاشون بی ریا و بدون هیچ چشمداشتی صادقانه دوستش داشت . بابا امن بود . بابا مثل یک کوه محکم بود . بابا قوی بود . بابا خیلی خوب بود . شاید از یک جایی به بعد دوست داشتنش به تنهایی برای حنا کافی نبود اما همیشگی بود . بابا سرش رو نوازش کرد . مثل یک گربه ی ملوس با اون دخترک لوس برخورد می کرد و این باعث می شد حنا دلش برای خودش بسوزه برای تصوری که از سیامک توی ذهنش داشت و نابود شده بود . همیشه اشک هاش رو توی بغل بابا پنهان می کرد . وقتی با گریه توی بغل بابا خوابش می برد و بیدار می شد شبیه تنها بازمونده ی جنگی می شد که توی پناهگاه زنده مونده بود .
بابا بهش قدرت و جسارت می داد . دوست داشتن بابا اعتماد به نفسش رو زیاد می کرد . مجبور بود از سیامک بگذره چون به اون قشنگی که تو ذهنش اون رو ساخته بود نبود . باید حالا که توی بغل امن بابا قدرتمند ترین دختر دنیا شده بود کاری می کرد تا ورژن بی احساسش برگرده و همه چیز براش آسون بشه .
باید اشک هاش رو توی اون آغوش گرم و مطمین تبدیل به ذره های بی نیازی می کرد . حنا به هیچ کس نیاز نداشت تا وقتی یکی رو داشت که غمش رو می فهمید . تا وقتی حتی در بدترین شرایط وقتی برمی گشت بابارو مثل یک کوه با صلابت و امن و مطمین پشت سرش می دید .

*

سایه ماشین رو داخل پارکینگ ساختمون پارک کرد و با عجله سمت آسانسور دوید . هنوز نفس نفس می زد و ضربان قلبش روی هزار بود . تا آسانسور به بالاترین طبقه برسه سایه هزار بار موهاش رو پشت گوش هاش داد و به تصویر مضطرب خودش در آینه چشم دوخت . در آسانسور که باز شد سایه خودش رو بیرون از آسانسور انداخت و با عجله کلید رو توی قفل درر چرخوند و وارد شد . هرم گرمای مطبوع و لذت بخشی به گونه های یخزده ش تابید و از سکوت و سنگینی فضای خونه حدس زد که همه چیز همون طور که دلش می خواسته پیش رفته . با احتیاط وارد شد و در بی صداترین حالت ممکن کاپشن سنگین و کفش هاش رو در آورد . سمت اتاق رفت و نگاهی نامحسوس از در نیمه باز به داخل انداخت . با دیدن آهیل که روی تخت خواب بود و پتو رو تا روی شونه هاش بالا کشیده بود نفسی راحت کشید . پلک هاش رو چند ثانیه به هم فشرد و سعی کرد اون هیجانات و اضطراب های درونی ش رو هضم و رفع کنه . یک بار دیگه از یک موضوع حیاتی قصر در رفته بود . یک بار دیگه فرصت داشت تا چیزی که ممکن بود خراب بشه رو خراب نکنه . بعد آروم وارد اتاق شد و لباس های راحتی ش رو پوشید . همه ی آثار جرم رو از بین برد و لباس ها و کفش هاش رو به داخل کمد های مربوطه برگردوند و همه چیز شد همون طور که می خواست بشه . در نهایت به کانتر رو به پنجره تکیه زد و توی نور طلایی و غلیظ اون ساعت از روز در حالی که یک فنجون قهوه ی داغ بین دست هاش بود به اون اتفاقی که پشت سر گذاشته بود فکر کرد . نگاهش به دود رقصان عودی که روشن کرده بود بین نوارهای زرد و طلایی خورشید بود . حالا که همه چیز به آرامش خودش برگشته بود و خطر از بیخ گوشش رد شده بود داشت به اون لحظه فکر می کرد به اون برکه در جنگلی دورافتاده فکر می کرد که تمام اون کسانی که بیشتر از هرکسی اون هارو می شناخت ممکن بود حالا اون جا کنارش باشن . به اون باورهای محال و به قول آهیل احمقانه فکر می کرد . از اون افکار خسته بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


تنها نقطه ای که حالا زیادی متروکه و درب و داغون به نظر می رسید .
نگاهش هنوز به ویلاش بود که صدای مانترا گوشش رو پر کرد : میلان ، باید چی کار کنیم ؟
میلان که انگار تازه به خودش اومده بود نیم نگاهی به تیم خسته ش انداخت و مقتدر لب زد : باید ببینیم کسی اینجا زندگی‌می‌کنه یا نه !
مهراد جلو رفت و گفت : من چک می کنم .
کاوه که نزدیک میلان ایستاده بود گفت : خب ، نقشه ای داری ؟
میلان جوابی نداد . همه ی توجهش به مهراد بود که خم شده بود و از زیر در داخل ویلارو دید می زد و تا مهراد گفت : خالیه ، یه کم متروکه س ولی ! پر از گیاه و علف و لوازم اوراقیه .
میلان مطمین سر تکون داد: خوبه ، یکی از روی دیوار بپره داخل و درو‌ واسه بقیه باز کنه ، خیالتون راحت . اینجا امنه !
مهراد لب زد : امنه؟ ما حتی نمی دونیم اینجا الان مال کیه و چرا اینجوری درب و داغونه ؟
میلان با اطمینان گفت : کاری که خواستم رو انجام بده .
مهراد اخمی سنگین کرد اما بدون چون و چرا سمت در رفت و نگاهی به بچه ها انداخت . سایمان که متوجه شد مهراد کمک لازم داره با عجله سمتش رفت و کنار دیوار ایستاد : بیا کمکت می کنم بری بالای دیوار .
برای مهراد جای پا گرفت و کمکش کرد از دیوار بالا بره . چند ثانیه از پریدن مهراد به اون سمت دیوار نگذشته بود که درب بزرگ ویلا توسط مهراد باز شد و همه رفتن داخل .
آناهید گفت : اینجا مال یکی دیگه نباشه بیاد دهنمونو سرویس کنه پرتمون کنه بیرون یا به پلیس خبر بده؟؟
گیلدا بوشاسب رو که با کنجکاوی آهن آلاتی که گوشه ی باغ بود رو بررسی می‌کرد تعقیب کرد و گفت : الان اینجا امنه واسمون؟
میلان رو به جودی کرد و گفت : با طلسم محافظ که جودی قراره بذاره امن می شه .
جودی لب زد : فقط طلسم امنیت نمیاره واسمون چون اگه اینجا ملک کسی باشه حتما مارو بیرون می‌ندازه ازش .
میلان سمت ساختمون آشنای ویلاش که انگار دیگه شبیه به زمانی که درونش زندگی‌می‌کرد نبود انداخت و بی تفاوت گفت : اینجارو وقتی‌ تصاحب می کردم می دونستم که مال هیچ کس‌نیست . یه زمین و ویلای متروکه بود که مدت ها بود از صاحبش خبری نبود . من خودم اینجارو پیدا کردم چون در فرار از خواهر و برادرای شیطونم بودم و نمی تونستم خیلی راحت ردی از خودم به جا بذارم . خودم واسه اینجا سند جور کردم که داستانش مفصله . خواستم فقط بدونین که اینجا امنه خلاصه .
نگاه بچه ها روی میلان موند . انگار از شنیدن این حقیقت خیلی تعجب کرده بودن . میلان گیج لب زد : مشکلی پیش اومده ؟
آناهید متعجب لب زد : اینجارو تصاحب کرده بودی ؟
میلان متعجب گفت : چیش عجیبه ؟ بالاخره پسر شیطونم انگار اینو فراموش کردین .
مهراد شونه ای بالا انداخت و گفت : پس چرا اینقدر به هم ریخته س ؟
میلان نیمچه لبخندی زد و گفت : چون هنوز من تصاحبش نکردم و بازسازی و مرتبش نکردم . به جای کارگاهم هم اون پشت احتمالا الان یه گلخونه ی شیشه ای جاخوش کرده .
سایمان لب زد : پس ما تو یه چرخه ی جدیدیم . یه سری بیگانه که چرخه های تکرار شونده رو دور زدیم و از چرخه ی قبلی قاچاقی اومدیم اینجا ؟
جودی گیج و با کورسویی از امید لب زد : شایدم برگشته باشیم چرخه ای که توش بودیم . اما زمان قبل از این که میلان اینجارو تصاحب کنه .
کاوه لب زد : اینجا چرخه ی جدیده .
برگه های توی دستش رو که مدام در همه ی شرایط مشغول بررسی شون بود رو نشون داد و گفت : ما طبق این نقشه ی عجیب که نقوش و خطوطش رو رمزگشایی کردم الان از طریق دروازه ی جهان نما وارد چرخه ی جدید شدیم . توی این نقاشی و نشونه هایی که اینجا کشیده شده مفهومی وجود داره که انگار برگشت رو به عقب اتفاق نمی افته . همه چی رو به جلو و آینده ست . چیزی که اتفاق افتاده دیگه اتفاق افتاده . نابودی دنیایی که توش بودیم دیگه اتفاق افتاده . دیگه هیچ وقت نمی شه به اون چرخه برگشت و جلوی اون اتفاق رو گرفت . ما اینجاییم . توی چرخه ی جدیدی که بدون ما شروع شده و دروازه مارو به زمانی از این دنیا آورده که لازم بوده درونش باشیم . طبق این چیزایی که تا الان تونستم از این اسناد و نشونه ها بفهمم همه چیز اینجا تموم نمی شه . ما باید این ماموریت رو تا انتها بریم و جلوی این چرخه ی تکرار شونده رو بگیریم . باید کفشای آهنی بپوشیم چون چیزی که مقابلمونه . جنگی که ناخواسته واردش شدیم خیلی خیلی بزرگتر از چیزیه که انتظارش رو داشتیم .
صحبت های کاوه تموم شد اما سکوت و بهتی که بعد از صحبت هاش به تک تک اعضای گروه حاکم شد به اون سادگی تموم نمی شد . همه شون انگار در اوج احساس موفق شدن ناگهان فهمیده بودن که تازه اول یک راه بی پایان و یک مسیر بی انتها ایستادن . ناگهان چیزی در درون اون ها به مرگ پیوست و بعد از اون احساسات بچه های تیم نجات همگی پوچ و بی معنا شدن . از شدت بهت انگار از درک خارج شده بودن و همه چیز خلا شده بود و فقط پوچی رو حس می کردن . پوچی مطلق !

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 20:12


افکاری که نه می تونست باورشون کنه نه می تونست از باور داشتن قلبی بهشون دست بکشه .
با صدای زنگ در واحد از جا پرید و سمت در رفت . با دیدن پابلو از چشمی در پفی کشید و درو باز کرد . پابلو و نیک با صبحونه ی روز جمعه پشت در ظاهر شدن : گود مورنیک .
نیک بی حوصله وارد شد و بعد از پابلو گفت : گونایدین سایه .
سایه چپ چپ به پابلو نگاه کرد که هنوز مقابلش بود : قرار صبحونه داشتیم ؟
پابلو گفت : نه من و نیک بیکار بودیم گفتیم بیایم صبحونه رو با هم باشیم . دعوت نمی کنی بیام داخل ؟ کروسان و قهوه گرفتم آ . از کافه ی مورد علاقه ت . کروسانای خش خشی که وسطش نرم و ابریه .
سایه از جلوی در کنار رفت .
پابلو تا وارد شد گفت : رفته بودی کوه سایه ؟ ما سر کوچه تو ماشین موزیک گوش می کردیم که ماشینتو دیدیم پیچیدی تو پارکینگ .
رنگ سایه پرید و قبل از این که پابلو اوج بگیره و صداش تا توی اتاق آهیل بره غرید : ششش!!!! کوه رو از کجا آوردی ؟
پابلو غرید : اوسکولا صبح جمعه کوه می رن دیگه .
سایه سرش رو جلو برد تا به پابلو تذکر بده که این موضوع رو آهیل نباید بفهمه که صدای آهیل رو از پشت سرش شنید : چی ؟؟؟ بیرون بودی سایه ؟
قلب سایه فروریخت و رگ های پشت گردنش ضعف کرد . سرش رو چرخوند و نگاهی به آهیل انداخت که داخل چهارچوب در اتاق بود و ناخواسته دروغ گفت : رفتم قهوه بگیرم . تموم کرده بودیم .
آهیل دقیق نگاهش کرد و گفت : بیدارم می کردی من می رفتم عزیزم .
سایه لبخندی سخت زد : تو خواب بودی قربونت بشم .
پابلو غرید : قهوه تو خوردی که .
آهیل سمت سرویس بهداشتی رفت و سایه از پابلو جدا شد . دوباره قصر در رفته بود . پاکت های قهوه و کروسان رو پابلو روی میز نهارخوری کوچک آشپزخونه در معرض نور خورشید گذاشت و گفت : بیاین صبحونه بچه ها .
سایه یک صندلی کنار کشید و مقابل پابلو نشست . نیم نگاهی به نیک انداخت که روی کاناپه دراز کشیده بود و رو به پابلو گفت : پیس پیس . این چشه ؟
پابلو که در حال باز کردن بسته ی کاهی کروسانش بود بی اهمیت گفت : خوابش میاد . تا صبح سریال می دیده .
سایه چیزی نگفت . نگاهش به بخار قهوه ش بود و توی افکار خودش غرق شده بود . بی مقدمه اما پر نیاز به پابلو چشم دوخت و گفت : پابلو یه سوال . چیزایی که تو ذهنمونه چیه دقیقا ؟ یعنی چی می شه که یه چیزی میاد تو فکرمون ؟
پابلو یک گاز به کروسانش زده بود که از سوال گنگ سایه به خنده افتاد و یک تکه ی کوچک به گلوش پرید و موجب سرفه ش شد . سایه خودش رو جلو کشید و بطری آب معدنی رو سمتش پرتاب کرد : خفه نشی . اینو بخور .
سرفه های پابلو اوج گرفت و مجبور شد کمی آب بنوشه . سایه غرید : می شه نمیری همین الان ؟
پابلو که سرفه ش بند اومد با نیمچه لبخند مسخره ای گفت : باز سوالای سخت فلسفی تو از من می پرسی ؟
سایه لب زد : جوابای خفن کارشناسانه تو بگو بابا .
پابلو متفکر گفت : از نظر من هرچیزی که از ذهنت بگذره رنگی از واقعیت داره .
سایه لب زد : یعنی چی ؟
پابلو گفت : یعنی دنیا اونقدر گسترده ست اونقدر پر جزییات تر از تصور ذهنی مونه که هرچیزی رو بتونی تصور کنی یعنی احتمالا یه بار یه جایی تو دنیا اتفاق افتاده . واسه همین هر تصوری رنگی از واقعیت داره .
سایه خیره به پابلو بود و پاهاش رو روی صندلی ش جمع کرد و لب زد : آرزو می کردم دقیقا همینارو نگی اونم الان .
پابلو مشکوک خودش رو جلو کشید و گفت : چیه ؟ چیزی شده ؟ اگه می خوای به من بگو . چون به نظرم این که با لباسای کوهنوردیت بری قهوه بگیری زیادی عجیبه . اما خب حتما صلاح می دونستی آهیل ندونه .
رنگ سایه پرید و خودش رو تا نزدیکی پابلو روی میز جلو کشید و آروم گفت : زاغ سیاه منو چوب می زنین ؟
پابلو خونسرد گفت : نه ولی قسمت بود تورو ببینیم . اگه تو دردسر افتادی به من بگو . کمکت می کنم .
سایه فقط لب زد : تو منو نفروش . کمک دیگه ازت نمی خوام . خودم حلش می کنم .
پابلو شونه ای بالا انداخت و با لذت از لیوان قهوه ش نوشید در حالی که حتی در گمنام ترین نورون های مغزی ش هم تصور نمی کرد سایه با چه افکاری توی ذهن خودش درگیر شده .

*

تیم نجات مقابل اون ویلای مدرن و متروکه داخل اون کوچه ی منتهی به جنگل ایستاده بودن . مسافت طولانی رو از برکه تا اون جا طی کرده بودن . دیدن اون مکان آشنا و بودن درونش برای بچه ها احساسات خاصی رو به همراه داشت . احساساتی که ترکیبی از ترس و هیجان و بیگانگی با اون مکان و اضطراب و هیجان از کشف ناشناخته ها بود . میلان نگاه عمیقش به دیواره های باغ و سردر بزرگ و با ابهتش بود . چقدر اون ویلا براش آشنا بود و چقدر نا آشنا . انگار نه انگار روزگارانی مدت ها اون جا زندگی کرده بود و شبانه روزش رو داخل اون ویلا سپری کرده بود . انگار نه انگار اون جا تنها جایی بود که برای مدت ها بهش اخساس یک خونه ی واقعی رو داده بود . اون جا تنها نقطه روی زمین بود که براش شبیه یک خونه بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 19:40


ویتیلیگوی درمانگر۳ . اولین پارت

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

23 Nov, 18:53


منتظر یه پارت خفن به زودی باشین شاید بعدشم باز بذارم😍

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

21 Nov, 22:21


بچه ها می شه لطفا نظر بدین حتما ؟🥹
اصلا یه حالیم خودم🤦🏻‍♀️
با موزیکی که گذاشتم بخونینا 👀

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

21 Nov, 22:20


احساس می‌کردن که با یک نیروی بزرگتر و جهانی در ارتباط هستن و این مطمینشون می کرد که توی مسیر درست هستن . ترکیبی از آرامش عمیق و هیجان ناشی ازاون تجربه ی دیداری و حسی رو درک می کردن که جدید بود . این حس مطمین ترشون می کرد . انگار قرار بود واقعا به یک مقصد برسن . انگار قرار بود واقعا از اون دنیای برزخی لعنتی گم شده در ابعاد برن . نوری که از داخل طاق گیاهی بهشون می تابید ناگهان شدت گرفت و صداهایی فرکانس مانند گوش هاشون رو کر کرد . نور اونقدر زیاد شد که حلقه ی انسانی در نگاه تک تکشون از اون فضای جنگلی جدا شد و دورشون فقط شد نور . یک نور شدید کور کننده .
نورهای نواری و خطی با سرعت زیادی از اطرافشون می گذشتن و اونقدر سرعتشون زیاد بود که حس می کردن طیف های رنگی نور رو می تونن ببینن . وسط اون همه نور در حرکت اون ها ثابت و رها بودن . انگار توی یک فضای بی نهایت که همه ی ابعادش سفید و درخشان بود داخل یک حلقه دور هم نشسته بودن و در یک تونل نوری فرضی قرار گرفته بودن که خطوط نوری پیوسته و درخشان با سرعت خیلی خیلی زیاد اطرافشون در حرکت بود . با این که ثابت بودن اما این نورها بهشون این حس رو می داد که با سرعت از چیزی در گذر هستن .
آینه های نوری با اوج گرفتن صدای فرکانسی لابه لای نورهای نواری اضافه شدن و به طرز عجیبی در اون سرعت زیاد تصاویر خودشون و محیط رو منعکس می کردن . کم کم تعدادشون بین نورهای نواری بیشتر شد و به صورت پاره پاره و درخشان تصاویر رو بیشتر منعکس کردن و کمی بعد با کم شدن اون صدای کرکننده ی وحشتناک آینه های درخشان بیشتر شدن و پیوسته منظره ی اطراف رو منعکس کردن و کم کم اون نوارها از بین رفت و نور شدید و سفید جادویی ناپدید شد . احساس گرمای بیشتری کردن . صدای کر کننده در یک ثانیه قطع شد و تغییرات فشار هوا رو احساس کردن و دیگه شناور نبودن و انگار از یک مرز عبور کردن . و گوششون پر شد از یک صدای متفاوت و واقعی . صدای پرندگان جنگل در یک سپیده دم سرد پاییزی . یک جنگل واقعی که بوی عطر گیاهانش و بوی گس کاج های بلندش واقعی ترین بویی بود که اخیرا استشمامش کرده بودن .
در یک دنیای جدید در کنار یک برکه ی متفاوت که یک سمتش با درخت های بلند اج قاب گرفته شده بود روی زمین نشسته بودن و طوری به نظر می رسید انگار همیشه اونجا بودن و هرچی تا به حال درونش بودن شبیه یک توهم رویاگونه براشون به نظر می رسید .
اون برکه ی آشنا . اون دنیای واقعی . اون حس سستی و منبسط شدن حقیقی . اون طبیعی ترین بوی گیاهان و کاج های وحشی یعنی اون ها سفر کرده بودن . در زمان در مکان در ابعاد در توهم یا رویا . در هرچی که بود حالا براشون شبیه یک خواب به نظر می رسید که انگار خیلی زود گذشته بود و می دونستن هرگز فراموشش نمی کنن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 23:16


چه خبرا ؟👀

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 23:16


۴۷

میلان مردد و خیره به هالان مونده بود . ایوا حس کرد باید چیزی بگه : از نظر ما مشکلی نداره . واسه یه نفر دیگه جا داریم .
میلان نگاه تندی به ایوا انداخت و ایوا شونه ای بالا انداخت و گفت: آهان . نباید جا داشته باشیم ؟
میلان نفسش رو فوت کرد بیرون و سمت هالان برگشت . ایوا لب زد : ولی داریم هالان .
میلان غرید : می شه فقط خف .... هیچی نگی ؟
ایوا به نشونه ی موافقت دست هاش رو بالا برد و میلان رو به هالان لب زد : من درکت می کنم هالان . ولی بذار بگم که یه حقیقت پشت سرته و یه حقیقت مقابلت که ازشون راه گریزی نداری. پشت سرت که رفتن ساسانه مقابلت که جنگه . می دونی باید بجنگی . چون ما برای بردن اومدیم اینجا .باید ببریم . نمی شه نصفه ی راه ولش کنیم .همون راهی که ساسان رو ازمون گرفت . اصلا واسه ی این پیروزی ساسان از خودگذشتگی کرد .
هالان آب دهنش رو قورت داد و لب زد : می دونم . ولی من ترجیح می دم اینجا بمونم .
میلان فقط لب زد : از تقدیر نمی شه فرار کرد . این که ما اینجاییم شبیه یه اتفاق از قبل مشخص شده س . ازش نمی شه فرار کرد هالان . من نمی خوام مجبورت کنم اما بهتره با تیم باشی .
هالان بغض کرد . لب هاش به هم چسبید و زمزمه کرد : مرسی اما من تصمیمم رو گرفتم .
دست های میلان ناخواسته مشت شد . نمی تونست بی خیال هالان بشه و اونجا رهاش کنه . نمی تونست مجبورش کنه اما اگر انتخاب هالان با قاطعیت موندن همراه با ایوا و دوست هاش بود مجبور بود میتبدانه تر عمل کنه .
میلان بدون هیچ حرفی نگاهش رو از هالان گرفت و سمت پلکان راه افتاد . هالان لب زد : خداحافظی نمی کنیم ؟ شاید تا قبل رفتن دیگه پیش نیاد که ...
میلان همون طور که می رفت با ابهت گفت : هنوز با درخواستت موافقت نکردم .
هالان جواب داد : گفتی مجبورم نمی کنی که .
میلان ایستاد و از همون فاصله گفت : مجبورت نمی کنم . فقط بیشتر بهش فکر کن .
میلان که رفت و دور شد ایوا نزدیک هالان رفت و گفت : ما اینجا میمونیم تا تصمیمت رو بگیری . عجله نکن . خیالت راحت ما اینجا بهمون خیلی خوش می گذره .
هالان فقط سر تکون داد . می دونست تصمیمش عوض نمی شه . هیچ وقت دنیایی که شاید هنوز اثری از ساسان درونش بود رو ترک نمی کرد . با تمام وجودش می دونست اگه این ماجرا برعکس بود ساسان هیچ وقت ولش نمی کرد توی اون دنیای سیاه و نمی رفت .
بغضش تبدیل به قطره های درمانده ی اشک روی گونه هاش شد . با سر انگشت هاش اشک های داغش رو پاک کرد . هالان اعتمادش رو به اون نقشه ی نجات لعنتی از دست داده بود . اون ها فقط دور خودشون می چرخیدن و هیچ اتفاق خوبی نمی افتاد . هالان ترجیح می داد دیگه بخشی از اون سوتفاهم نباشه . هالان موندن توی اون دنیا رو مسیر روشن تری توی ذهنش می دید که با تنها کورسوی نوری به مسیر رفتن با بچه ها برتری داشت . اون هم همون احتمال محال و غیرممکنی بود که تمام ذهنش رو پر کرده بود . اون بین امید کم زور و محال ساسان به نجات دوباره که بیشتر شبیه یک شوخی بود با ترس از شکست دوباره درگیر بود . هم به شکست مطمین بود هم به کور شدن اون نور کم زور .
اون جا توی اون سالن بزرگ با سقف بلند و ساده نفسش داشت بند می اومد . از کاخ بیرون دوید . داخل حیات بین ساختمون ها در فضایی که توسط ساختمان های سفید با پلکان ها احاطه شده بود ایستاد . باد ملایم برگ های روی زمین رو به حرکت در می آورد . صدای باد و حرکت برگ ها حس تنهایی رو بهش می دادن . می دونست اونجا موندن یعنی تنها موندن و جدا شدن از تنها کسانی که می شناخت . پلک هاش رو بست . می تونست تا ابد تنها بمونه اما مطمین باشه هیچ وقت ساسان رو تنها نذاشته . این تنها چیزی بود که بهش انگیزه برای ادامه دادن می داد .
میلان عصبی و کلافه توی راهرو سمت اتاقش می رفت که متوجه صدای سوتی شد . سمت صدا چرخید و متوجه مهراد جلوی ورودی اتاق خودش در انتهای راهرو شد . ابروهاش بالا پرید . مهراد با سر اشاره ای به میلان کرد تا سمتش بره .
میلان متعجب از اتاق های دیگه گذشت و به مهراد رسید . مهراد اشاره ای به داخل دالان کرد و گفت : حرف بزنیم ؟
میلان لب زد : منتظر بمون میام .
مهراد رفت داخل و میلان سمت اتاق خودش رفت .
مهراد کلافه توی اتاقش قدم می زد و منتظر میلان بود که با صدای سرفه های خفه ش متوجه ورودش شد . میلان همراه با یک شیشه ی نصفه ی ویسکی وارد شد . مهراد چپ چپ نگاهش کرد : خیلی از موقعیتت سو استفاده نمی کنی رییس ؟
میلان بدون توجه به مهراد یک قلپ از ویسکی نوشید و لبه ی سکو نشست و بطری شیشه ای رو کنارش گذاشت و گفت : بیا توام بخور . باهام شریک شو .
مهراد ابرویی بالا انداخت و لبه ی سکو نشست . بطری رو برداشت و متعجب از اون بطری دهنی یک قلپ نوشید . میلان لب زد : صلاح نیست بچه ها توی این موقعیت با دراماهای مختلف بیشتر از این احساساتی بشن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 23:16


حس می کنم ...
سرش رو سمت میلان چرخوند و به نیمرخش چشم دوخت : حس می کنم حنارو پیدا می کنم . نمی دونم چقدر احتمالش وجود داره که به چرخه ی جدید وارد بشیم ؟ اصلا چرخه ی جدید کجای زمان خودش هست یا نه . نمی دونم . بهش که فکر می کنم سرگیجه می گیرم ولی ... اگه حنا ...
از هیجان روبه رو شدن با حنا . لبخندی عجیب روی لب های مهراد نشسته بود . لبخندی پر از اشتیاق و دلهره و هیجان .
میلان جدی نگاهش کرد و لب زد : به همه ش فکر کردم . اگه در خوشبینانه ترین حالت ما به چرخه ی جدید وارد بشیم و اتفاقا زمانی باشه که دنیا قبلا جریان داشت و زمان زندگی حنا باشه .. احتمال این که اصلا حنا به دنیا اومده باشه خیلی کمه .
لبخند روی لب مهراد کم زور بود و خیلی زود رنگ باخت : چطور ؟
میلان لب زد : من دیگه توی اون چرخه و اون دنیا نیستم و روی زندگی اطرافیانم با نبودنم تاثیر گذاشتم .
مهراد گیج لب زد : نمی فهمم . تو نیستی . حنا که هست . ربطی به اون نداری که اگه نباشی ..
میلان وسط حرفش پرید و گفت : من اگه نباشم یعنی ممکنه پس اصلا مامان و بابای حنا ازدواج نکرده باشن . اصلا من به دنیا اومدم چون مامانم می خواست با بابای حنا ازدواج کنه و یه قرار داد با شیطون تنظیم کرد و روحش رو فروخت بهش .
پس وقتی من نیستم یعنی اون قرارداد تنظیم نشده و ...
با حسرتی عمیق ادامه داد : ممکنه حنایی توی چرخه ی جدید نباشه .
مهراد پلک هاش رو به هم فشرد . واقعا برای دیدن حنا هیجان زده شده بود . می دونست حتی اگه حنایی باشه اصلا مهراد رو نخواهد شناخت اما به همین که می تونست دوباره اون رو ببینه و این بار دیگه تنهاش نذاره دلخوش بود .

همون لحظه مونا داخل اتاقش روی سکو لمیده بود و رو به اون منظره ی همیشه وحشی زیبا سیگار می کشید . دود غلیظ سیگارش تمام اتاقش رو پر کرده بود .
به ساسان فکر می کرد . سعی می‌کرد با روحش ارتباط برقرار کنه . به هالان قول داده بود اما از انجام دادنش می ترسید . اگه می فهمید روح ساسان توی اون دنیا سرگردون مونده چطور می تونست اونجارو ترک کنه و همراه بقیه به دریچه ی جهان نما و اون برکه بره ؟؟
سیگارش رو که دیگه تموم شده بود خاموش کرد و پلک هاش رو بست . دیگه به هالان قول داده بود . باید انجامش می داد . به ساسان فکر کرد و سعی کرد با استفاده از توانایی هایی که وارثان درون قلعه بهش بخشیده بودن دنبال روح آشنای ساسان بگرده .
تمام زندگیش به دنبال ارواح گشتن گذشته بود . حتی قبل از این که تبدیل به وارثان بشه هم دنبال روح باباش می گشت .
بغض کرد . چه روزهایی رو از سر گذرونده بود و درد و رنج هاش هیچ وقت تموم نشده بودن .
توی ذهنش دنیای اطرافش رو با فرکانسی متفاوت جستجو می کرد . طوری بود که انگار ذهنش مثل یک موتور جستجوگر عمل می کرد و مونا درمورد ارواحی که می خواست جستجو می کر. و به نتایجی می رسید . و همین که ساسان رو جستجو کرد خیلی زود اون رو حس کرد و قلبش پر شد از غم .
پلک هاش از هم باز شد . ساسان رو خیلی نزدیک اما به صورت غیرقابل دسترسی حس کرده بود . طوری بود که انگار می فهمید روح ساسان هنوز توی اون دنیا حضور داره و پرواز نکرده اما نمی تونست باهاش ارتباط برقرار کنه .
از این حس ناشناخته قلبش لرزید . حرف هایی که هالان زده بود از ذهنش نمی رفت . شاید اگه اون دیبوک رو می تونستن از بین ببره روح ساسان می تونست به جسمش برگرده .
اشک توی چشم هاش حلقه زد اما از ترس صاف نشست . نباید روی اون احتمال حساب باز می کرد . وقتی حتی نتونسته بود با روح ساسان ارتباط برقرار کنه .
نفسی عمیق کشید . اصلا نیاز نبود به هالان هم بگه . چون هیچ سندی نداشت . ارتباطی برقرار نشده بود پس این چیزی رو ثابت نمی کرد .
با صدایی به خودش اومد : مونا تو اتاقتی ؟؟ بیا سایمان اومده .
مونا پفی کشید و بلند گفت : مرسی آناهید ولی علاقه ای به این موضوع ندارم .
مونا سیگار دیگه ای آتش زد و کلافه دودش رو تو هوا فوت کرد . صدای پایی از دالان شنید سرش رو چرخوند و لابه لای پیچ و تاب دود سیگارش تو هوا سایمان داخل دالان ظاهر شد .
مونا ناخواسته صاف نشست . سایمان لبخند زد : پس علاقه ای نداری !
مونا لب زد : اینجا چی کار می کنی ؟ توی اتاق من ؟
سایمان نگاهی به نوک کفش هاش انداخت که هنوز کف دالان بود و گفت : هنوز تو اتاقت نیومدم ، بیام ؟
مونا لب زد : بیا ، چی شده ؟
سایمان رفت داخل و نزدیک مونا ایستاد و گفت : پشت خط خیلی لحنت تند بود ، نفهمیدم متوجه شوخیم نشدی یا حوصله ی شوخی نداشتی !
مونا لب زد : شوخیت واسم مهم نبود .
سایمان با محبت به مونا نزدیک تر شد و مبهم زمزمه کرد : پس چرا قهر کردی ؟
مونا کمی از سایمان فاصله گرفت و صادقانه و واضح گفت : آناهید بهم گفت چشم نقره ای ها موهاشون رو به کسی می دن که حس عاشقانه بهش دارن .
سایمان خونسرد لب زد : خب ؟
مونا خیره نگاهش کرد : خب؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 23:16


مهراد بطری رو بین خودشون گذاشت و میلان یک قلپ دیگه خورد : منم نمی خوام دوباره سردرد بشم .
مهراد دستش دور بطری که میلان همون لحظه روی سکو گذاشت حلقه شد و پرسید : وقتی شرایط خوب پیش می ره انتظار داشتم سردرد نشی .
میلان پوزخند زد : خوب پیش نمیره .
مهراد گیج پرسید : مگه همینو نمی خواستیم ؟ که یه راهی پیدا کنیم ؟
میلان لب زد : هالان بهم گفت می خواد اینجا بمونه .
مهراد واکنشی تند و ناخواسته نشون داد : چی ؟‌
میلان متعجب سرش رو سمت مهراد چرخوند و اشاره ای به بطری کرد و گفت : یه قلپ برو بالا .
مهراد عصبی بطری رو برداشت و کمی ازش نوشید . حین فروخوردن اون مایع تلخ و سوزناک فقط حنایی که توی اون دنیای سیاه جا مونده بود رو به یادآورد . حسی که از جا گذاشتن حنا داشت رو دوباره حس کرد . حس دردناک و تلخی بود . انگار به قولش عمل نکرده بود . انگار به خودش اومده بود و توی یک لحظه همه چیز نابود شده بود . حس های مضخرفی بود که نمی خواست بازم اون هارو تجربه کنه . موندن هالان توی اون دنیا دقیقا همون حس هارو داشت . نمی خواست یک دختر کوچولوی غمگین دیگه رو تنها توی یک دنیای تاریک و گمشده ی دیگه رها کنه .
بطری رو بین خودش و میلان گذاشت و چیزی نگفت . میلان به طرز عجیبی احساس صمیمیت می کرد اون لحظه با مهراد . شاید چون حس می کرد تنها کسی که می تونه در این مورد رک و واضح حرفش رو بزنه مهراده و لب زد : بهش گفتم با تصمیمش موافق نیستم ولی اصلا مگه مهمه نظر من واسه اون دختر الان ؟
مهراد متعجب به میلان خیره موند : همین ؟ گفتی موافق نیستی ؟؟ مگه اصلا می ذاریم تنها اینجا بمونه ؟
میلان پوزخندی تلخ زد : موضوع اینه که تنها نیست . ایوا و اون رفیقای احمقش هم قراره توی کلبه شون بمونن اینجا .
مهراد تقریبا شاخ درآورد : شوخی می کنی !
میلان غرید : به هرحال نمی تونم جلوشو بگیرم و ...
مهراد وسط حرفش پرید : جلوشو بگیر . به زور هم که شده دستشو بگیر با خودمون بیارش . هرجا ما میریم اونم با ما میاد . اینجا یه برزخه . ولش نمی کنیم اینجا تنهایی ...
این بار میلان وسط حرف مهراد پرید : اون یه آدم عاقل و بالغه و ...
مهراد عصبی بطری رو برداشت و چند قلپ ازش نوشید و عصبی و کلافه گفت : یه بار حنارو جا گذاشتم تا ابد این اشتباهمو فراموش نمی کنم . اگه تو نمی تونی من خودم بهش می فهمونم که ...
میلان دوباره وسط مهراد پرید . به نظر می اومد اون دو نفر طاقت مکالمه های طولانی با همدیگه رو نداشتن که مدام وسط اظهار نظرهای هم می پریدن . میلان لب زد : تو با من کاری داشتی خواستی بیام اتاقت ؟
مهراد از سوال ناگهانی میلان جاخورد و مکثی کرد و غرید : آره داشتم . این یعنی چی ؟ یعنی ...
میلان کلافه گفت : من نمی تونم آدمارو مجبور به کاری که نمی خوان انجامش بدن ...
مهراد عصبی غرید : مانترا رو که مجبور کردی باهات توی اون کویر کوفتی بمونه .
میلان اخمی کرد و صاف ایستاد . مهراد لب زد : من یه دختر دیگه رو تنها توی این دنیای بی رحم ول نمی کنم . اون عقلش نمی رسه نمی تونه این شوک رو تحمل کنه و درست تصمیم بگیره و من به عنوان کسی که ...
میلان غرید : اوکی خودت مجبورش کن .
مهراد لب زد : بله که خودم ...
نگاهش مشکوک سمت میلان چرخید و لب زد : همینو می خواستی ؟ من جلوشو بگیرم ؟ مجبورش کنم باهامون بیاد ؟
میلان چیزی نگفت . اما لبخندی نامحسوس روی لب هاش بود . مهراد بطری رو برداشت و یک قلپ ازش نوشید . نگاهش به مقابلش دوخته شد و لب زد : هیچ وقت با هم در موردش حرف نزدیم . هیچ وقت خودمو نمی بخشم بابت اون لحظه ای که دستشو نگرفتم و با خودم نیاوردمش تو جنگل . بزرگ ترین حسرت زندگی من همون لحظه س . یه لحظه نمی خواستم دستشو ول کنم وقتی باهام دست داد ولی ...
مهراد این بار صحبتش توسط میلان قطع نشد . خودش نتونست ادامه بده . حجم اون حسرت اونقدر بی انتها بود که در کلام هیچ جوری نمی گنجید .
میلان سرش رو پایین انداخت . پلک هاش رو به سختی بسته نگه داشته بود . بزرگ ترین حسرت زندگی ش تا اون لحظه با بزرگ ترین حسرت زندگی مهراد مشترک بود . یک اشتراک که شاید با صحبت کردن در موردش می تونستن کمی التیام پیدا کنن .
برای میلان سخت بود از دردهاش به کسی جز مانترا بگه اما اون لحظه با تمام وجودش دلش یک نفر رو می خواست که حجم دردش رو بشناسه و بفهمه . یک نفر که واقعا درکش کنه و پر حسرت گفت : وقتی خیلی کوچولو بود بهش قول داده بودم تنهاش نمی ذارم ... اما ... یه روز تو خونه تنهاش گذاشتم . بعد از اون دیگه هیچ وقت هیچ قولی به هیچ کس ندادم .
دست های میلان مشت شد . سخت نفس کشید و نالید : اما بازم تنهاش گذاشتم . لعنت به من . لعنت ...
دستش دور بطری مشت شد و عصبی چند قلپ ازش نوشید . مهراد لب زد : هالان رو اینجا رها نمی کنیم .
میلان سرش رو تکون داد . مهراد متفکر گفت : نمی دونم چطور بگم ولی ... حس عجیبی به رفتنمون دارم . حس می کنم دیگه برنمی گردم اینجا .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 23:16


سایمان مگاهش توی چشم های مونا خیره مونده بود و لب زد : مگه عاشقت نیستم ؟
مونا لب زد : بی خیال !
سایمان گفت : واسه به دست آوردنت تلاشی نمی کنم چون خودت اینو خواستی ولی احساساتمو که نمی تونم بریزم دور .
مونا چیزی نگفت . سایمان لب زد : بعدشم فقط می خواستم یه راه ارتباطی باهم داشته باشیم . مثه آناهید و ایوا . اصلا مگه خودشون رابطه ی عاشقانه دارن که اومده ذهن تورو به هم ریخته ؟ من بهش نشون می دم که ...
سایمان خواست برگرده سمت دالان که مونا بازوش رو کشید و گفت : خب حالا ، دور برندار . اوکیه . قانع شدم .
سایمان لب زد : خب خوبه . من برم اعلام حضور کنم . تو ناراحت بودی مستقیم اومدم سراغت تا ناراحتی تو رفع کنم . هنوز هیچکس نمی دونه برگشتم .
سایمان داشت می رفت که مونا لب زد : مرسی . که واسه این که ناراحت نمونم تلاش کردی .
سایمان لب زد : تو رفاقت این حرفارو نداریم . نمی ذاریم رفیقمون از دستمون دلخور بمونه .
مونا ناخواسته لبخند زد و گفت : اوضاع چطور بود اون بیرون ؟ تونستی جن شکار کنی ؟
سایمان لب زد : عالی بود ، به شدت شلوغ بود ، جنگل پر از دیبوک شده . احتمالا فهمیدن شکار زیاد شده . امیدوار شدن جسمای بیشتری گیرشون میاد .
مونا نفس حبس شده ش رو آروم رها کرد : خدای من .
سایمان گفت : ولی ما فقط کافیه یه بار دیگه از جنگل بگذریم و به برکه برسیم . همین!
مونا پوزخند زد : برسیم بعدش چی می شه ؟
سایمان لبخند زد : یه چیزی می شه دیگه ، از موندن توی این دنیای کوفتی بهتره . تو نمی دونی یعنی هیچ کدومتون نمی دونین اینجا چقدر می تونه ترسناک تر از چیزی که تا به حال ازش درک کردین باشه.
مونا سری تکون داد و سایمان گفت : پس حالا که خوبیم و سوتفاهما بینمون رفع شده من می رم . سالن پایین می بینمت .
سایمان که رفت مونا تصمیم گرفت با هالان صحبت کنه . بهتر بود بهش می گفت در مورد ساسان چی حس کرده . چیزی به حز یک کورسوی امید غیرواقعی نبود و هالان نباید به اون امید دل می باخت .
هالان توی اتاقش بود . تنهای تنها توی اون سکوت وحشتناکی که حس می کرد درونش تنها نیست ، نمی دونست ذهنش بازی می ده یا واقعا سایه ای مبهم کنارش احساس می کنه که در حال تماشا کردنشه . کسی وارد اتاقش شد و تنهایی غریبش رو از بین برد . آناهید بود در حالی که گوی بزرگش رو تا اونجا حمل کرده بود . هالان گیج نگاهش مرد آناهید گوی رو روی تشکچه ی روی سکو گذاشت و گفت : اگه نمی تونی تصمیم درست بگیری شاید گوی بتونه کمکت کنه .
هالان گیج و غمگین نگاهش کرد . آناهید لب زد : اگه درونش نگاه کنی ممکنه بهت یه چیزی نشون بده تا کمکت کنه .
هالان لب زد : یعنی چی ؟
آناهید گفت : ببین گوی جز حقیقت چیزی نشون نمی ده . حس کردم اگه تصمیمت اینه که بمونی و به خاطر میلان داری دوباره بهش فکر می کنی شاید گوی بتونه چیزی بهت نشون بده و کمکت کنه تصمیم درست بگیری .
هالان لب زد : واقعا می تونم درونش نگاه کنم و یه واقعیت ببینم ؟
آناهید لب زد : ممکنه بهت نشون بده .
آناهید سمت دالان راه افتاد و گفت : من دارم می رم سالن پایین .
به محض این که آناهید رفت مونا وارد شد و هالان متعجب بهش چشم دوخت .
مونا یک نگاهش به اون گوی بود و یک نگاهش به هالان . دودل بود اما خیلی زود تصمیمش رو گرفت و لب زد : هالان کاری که خواستی رو انجام دادم . من نتونستم با روح ساسان ارتباط برقرار کنم اما...
قلب هالان فروریخت و همه ی وجودش شد دو چشم که زل زده بود به لب های مونا :[اما حسش کردم، همین اطراف ، خیلی نزدیک.]
اشک های براق و شفاف از چشم های هالان با ناباوری روی گونه هاش سر خورد . و صدای مونا توی گوشش پیچید: روحش هنوز پرواز نکرده .
هالان چشم هاش رو بست ! قلبش از حرکت بازمونده بود . روح ساسان ترکش نکرده بود. اون چیزی که مدام نگاهش رو احساس می کرد ساسان بود اون سایه ، سایه ی سنگین روح نگرانش بود . روحی که هیچ دلیلی برای پرواز و هیچ راهی برای بازگشت نداشت .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 23:16


قسمت چهل و هفت ، ویتیلیگوی درمانگر۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 18:40


ایشون رو گوش بدیم از فضای رمان دور نشیم 🫱🏻‍🫲🏽😍

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 18:40


Listen When You Are #Alone .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

12 Nov, 18:37


من نیستم چون درگیر تدارکات تولد پسر کوچولو هستم 😿
به همین زودی دو سالش شد 🥹🤦🏻‍♀️
ولی سعی می کنم امشب یه پارت بذارم

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

08 Nov, 21:28


از سیامک خوشش اومده بود اما دلش می خواست جای این که مدام توی اون جمع نادیده گرفته بشه و شبیه یک روح نامریی به نظر بیاد کسی که همراهشه به صراحت بگه که آره این دوست دختر منه و خیلی هم دوستش دارم .
لب هاش رو به هم فشرد و وسط حرف های حامد که هیچ کدومش رو نشنیده بود غرید : الان میام پیشت . تنهات نمی ذارم .تو منو داری. به خاطرت دوستامو ول می کنم میام .
و همون طور زیر بارون سمت خیابون اصلی دوید و خیابون خالی شد از حضورش وقتی سیامک عصبی و کلافه و فقط با امید دیدن حنا از در کافه بیون زد .حنا طوری که انگار هیچ وقت اونجا نبود ،بدون خداحافظی رفته بود .هیچ توضیحی نداده بود و فقط رفته بود .طوری که انگار برای همیشه رفته بود .نه برای یک قهر ساده .
قطرات ریز و سوزنی بارون به صورت سیامک می خورد و سیامک قدم هاش تند شد و همون طور که سمت ماشین می دوید .گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره ی حنارو گرفت .

****

مونا بعد از تلاش های نافرجام برای پیدا کردن سایمان کلافه و ناامید از اتاقش بیرون زد و همون طور که ذهنش با چیزهایی که شنیده بود درگیر بود سمت اتاق آناهید رفت . مقابل ورودی ایستاد و داخل دالان آناهید رو صدا کرد :چشم نقره ای مهمون داری.
آناهید گفت: بیا داخل مونا .
و منتظر مونا موند . تا مونا وارد شد آناهید گفت : چه خوب تو حداقل نژادمو درست می گی.
مونا نزدیکش رفت و پرسید :چطور ؟
آناهید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :آخه بقیه می گن مو سفید.
مونا که ذهن شلوغی داشت زود گفت : آهان حرف مو شد . اگه یکی موی شمارو داشته باشه چی می شه ؟
آناهید گفت : البته نه هر مویی فقط لاخ موهای خاصی که از پشت گوشمون رشد می کنه . بعد می تونیم لاخ موش رو بگیریم دستمون و توی گوشش صحبت کنیم . البته جوابشو هم توی ذهنمون می تونیم دریافت کنیم . مثلا من الان به ایوا گفتم خیلی زود با رفیقای کودنت جمع کن بیا کاخ که رییس فراخونده تون و اون توی گوشم شیشکی زد و گفت زارت .
مونا لبخند زد و گیج پرسید : خب تو موهای سایمان رو نداری ؟
آناهید پقی خندید : نه ببین این طوری نیست که به هرکسی دلمون بخواد موهامون رو بدیم . چون اون طرف می تونه توی خصوصی ترین ...
مونا با احتیاط یک لاخ موی ضخیم و مجعد سفید براق رو از جیب هودیش بیرون کشید و مقابل آناهید گرفت . آناهید لب زد : سایمان به تو اینو داد ؟
مونا خیلی عادی تعریف کرد : توی غار توی تاریکی نشسته بودیم اینو از روی شنلش برداشت و یهو گرفت سمتم گفت بیا اینو یادگاری نگه دار .
ابروی آناهید بالا پرید : و تو یه لاخ مو رو نگه داشتی ؟
مونا شونه ای بالا انداخت و گفت : همون جا گذاشتم تو جیبم دیگه . الانم یهو دستمو توی جیبم بردمو . ..
آناهید لب زد : خدای من . این پسره بدجوری داره بهت نخ می ده .
مونا لب زد : بی خیال . بهش گفتم که از سمت من کنسله .
آناهید گفت : آهان . چه خوب حد و مرزش رو مشخص کردی . خیلی خوبه . ولی باید بگم سایمان هیچ وقت دست از تلاش برنمی داره . شاید ولی تو نفهمی .
دستی به شونه ی مونا زد و گفت : منتظر چی هستی ؟ تو گوشش باهاش حرف بزن . خیلی صمیمی و عاشقانه طوره . نه ؟؟ چون درواقع همینه . ما اینو به هرکسی نمی دیم . حالا به نظرت چرا اینو به تو داده ؟؟
مونا گیج لب زد : پس تو و ایوا ؟
ابروهای آناهید صاف شد و گفت : من و ایوا خیلی با هم صمیمی هستیم . این حرفارو با هم نداریم .
مونا سری تکون داد و با اشاره ای به اون لاخ موی توی دستش از اتاق آناهید خارج شد . تا توی اتاقش تنها شد لبه ی سکو نشست و نگاهی غریبانه به اون لاخ مو انداخت . اگه سایمان داشت واسه به دست آوردن دلش تلاش می کرد و آناهید درست می گفت صلاح نمی دونست دیگه مراودات مستقیمی باهاش داشته باشه . اما لازم بود که سایمان مطلع بشه و برگرده کخ . این تنها راه بود . مونا پلک هاش رو بست اون لاخ مو رو توی دست هاش گرفت و ناگهان ح کرد صدای سایمان توی سرش اکو شد : سلام عشقم .
متعجب از لفظ عشقم توی ذهنش جواب سایمان رو داد : عشقت کیه دیگه ؟ من مونام .
سایمان توی سرش حرف زد : دوست دارم بهت بگم عشقم . اینجا می تونم می گم . اصلا به من چه چطوری می خوای ثابت کنی اینا حرفای منه نه افکار خودت ؟
مونا توی ذهنش غرید : وقت مسخره بازی نیست . برگرد کاخ . آینه ی جهان بین رو پیدا کردیم . به زودی قراره بریم برکه ی جنگل جادوگرا . منتظرتیم .
سایمان زود گفت : قطع نکن .
مونا توی گوش سایمان از طریق ذهنی گفت : تا همین الانم روی خطت موندم می خواستم پیغام رییس رو برسونم . این لاخ موت رو هم بده به کسی که باید بدی نه من .
مونا اون لاخ مو رو روی زمین انداخت و با جلوی کفشش اون رو سمت حفره هول داد . قبل از این که باد اون رو ببره سمتش دوید و اون رو روی هوا چنگ زد . شاید لازم می شد باز باهاش ارتباط برقرار کنن . چرا بعضی وقت ها جوگیر می شد ؟ نمی دونست!
ساعاتی بعد ایوا به همراه طوفان و مایکل به کاخ رسیدن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

08 Nov, 21:28


آناهید خبر اومدنشون رو خیلی سرد و جدی به میلان داد و خودش سمت سالن اصلی برگشت و همراه ایوا و دوست هاش منتظر میلان موند .
ایوا نگاهی به آناهید انداخت و گفت : چه خبره ؟ چرا میلان خواست مارو ببینه ؟
آناهید لب زد : یه راهی پیدا کردیم که شاید بتونیم از این دنیا بریم .
ایوا بی تفاوت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : اصلا بیکار نموندینا .
آناهید چپ چپ به ایوا نگاه کرد و گفت : معلومه خب . هر کسی مثه شماها نمی تونه وسط یه دنیای ناشناخته صبح ها یوگا کار کنه عصر دور میز بشینه تخمه بخوره غیبت کنه و بی خیال ترین آدم باشه .
ایوا خیلی جدی گفت : خب اره . ما دیگه زیادی همه چی به ت*ممونه .
آناهید پفی کشید و چیزی نگفت . با ورود میلان ایوا به همراه دوست هاش ناخواسته از لبه ی سکو ها بلند شدن و میلان هرچه نزدیکتر رسید نگاهش بیشتر روی آناهید گیر کرد که هنوز نشسته بود و با خونسردی و طمانینه آدامس می جوید . میلان مقابل ایوا ایستاد و با اشاره ی دستش دعوتشون کرد به نشستن .
خودش صاف ایستاد و طبق عادت دست هاش پشت کمرش قرار گرفت و شمرده لب زد : احتمالا توضیحات تکمیلی رو دوست مو سفیدمون بهتون دادن .
ایوا لب زد : درسته . مثه این که یه راهی پیدا کردین که از این دنیا می تونیم گذر کنیم . درسته ؟
میلان لب زد : بله درسته . گرگ و میش سه روز دیگه باید جنگل جادوگرا کنار برکه باشیم . دقیقا نمی دونیم کجا قراره بریم یا اصلا ممکنه بتونیم بریم یانه . ولی توی این مسیر ما همه همراه هم بودیم و حق همگی مونه که بامداد سه روز دیگه اونجا حضور داشته باشیم .
ایوا نگاهی به مایکل و طوفان انداخت و گفت : ممنون اما ما اینجا میمونیم .
میلان متعجب لب زد : متوجه نشدم .
ایوا زمزمه کرد : راستش ما خیلی واسمون فرقی نمی کنه زندگی مون الان کجا و در چه وضعیتی در جریانه . اون کلبه خونه مونه و هرجا باشه ما اوکییم باهاش . اونجا واسه ما امنه .
میلان گیج پرسید : یعنی می خواین اینجا بمونین ؟
ایوا شونه ای بالا انداخت و گفت : اگه می تونستم خونه مو با خودم به اونجایی که برین بیارم حتما می اومدم . ولی مطمین نیستم و ... سعی می کنم منتظر بمونم . اگه شما جایی رسیدین و تونستین باهام ارتباط برقرار کنین خبر بدین . البته حتما مطمین شین که می تونم با خونه م بیام یا نه .
اناهید اخم کرد : ایوا جدی می گی ؟ ما اصلا معلوم نیست بتونیم برگردیم یا باهاتون ارتباط بگیریم .
ایوا لب زد : مهم نیست . خونه ی ما اینجاست . فوقش تا ابد اینجا زندگی می کنیم دیگه .
میلان گلوش رو صاف کد و گفت : نمی تونم اصرار کنم .
ایوا با خوشرویی گفت : به هرحال ممنون .
میلان چرخید تا بره که نگاهش به هالان افتاد که پشت سرش بود و مظلومانه و غمگین نگاهش می کرد . لب زد : هالان ... تو خوبی ؟
زیر چشم های هالان خیلی گود شده بود و رنگ و روی صورتش سفید و بیروح شده بود . میلان جدی نگرانش شد و دستش رو جلو برد : می خوای کمکت کنم تا انبار غذا بریم . باید یه چیزی بخوری .
هالان ذره ای از جاش تکون نخورد . نگاه مصمم و غمگینش به میلان بود : مانترا بهم گفت یه راه پیدا شده ه می تونیم از این جا بریم . من می تونم با ایوا و دوست هاش اینجا بمونم ؟
چشم های میلان گرد شد : بمونی ؟
هالان سرش رو پایین انداخت : من ساسان رو اینجا تنها ول نمی کنم وسط ناکجا آباد دنیا .
میلان ملایم لب زد : درموردش باید با هم حرف بزنیم هالان . اون ... دیگه رفته . باور کن برنمی گرده . اون کسی که نمی تونی تنهاش بذاری رو اگه توی جنگل ببینی دو تا پا قرض می کنی و ازش فرار می کنی . چون دیگه اون ساسان نیست و ... اون چیزی که از ساسان باقی مونده یاد و خاطره هاشه .
لب های هالان لرزید . اشک توی چشم هاش حلقه زد : من باورم نمی شه . اگه دیبوک هارو شکست بدیم شاید مونا بتونه روح ساسان رو ...
میلان حرفش رو قطع کرد و دستش رو کشید : بیا هالان . باید یه چیزی بخوری داری هذیون می گی .
هالان لب زد : چه موافقت کنی چه نه . من اومدم خبر بدم که همراهتون هیچ جایی نمیام . وقتی دیدم اونا هم قراره بمونن به فال نیک گرفتم . من نجات دنیارو بدون ساسان نمی خوام . اگه تا ابد هم اینجا گیر کنم واسم مهم نیست . من بدون اون به هیچ دنیای دیگه ای نمی رم .
میلان توجهی نمی کرد و نادیده ش می گرفت و هالان با صدای لرزون تقریبا غرید : اما امیدوارم شما دنیارو نجات بدین . نجاتش چطوریه ؟ برمی گردیم همون نقطه ای که همه چیز شروع شد و این بار شروع نمی شه و عادی پیش می ره ؟؟ یعنی اون زندگی که ازش اومدیم و این همه تلاش کردیم دوباره به همون برمی گردیم دیگه ؟
میلان نمی دونست . خودش هم نمی دونست . فقط گفت : نمی دونم . شاید هم فقط از یه مرحله ی دیگه گذر کردیم و باز ... یه مرحله ی سخت تر شروع شد .
هالان سرش رو تکون داد و گفت : ممنون . من اینجا میمونم پس . طاقت یه درد جدید ندارم . من همین جا از بازی می کشم کنار .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

08 Nov, 21:28


اونقدر بالغ هستم که تصمیمم مورد احترام باشه واستون . نه ؟
میلان پلک هاش رو به هم فشرد . چی باید جواب اون دختربچه ی غمگین و تنها و در هم شکسته رو می داد ؟؟؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

08 Nov, 21:28


۴۶


****

داخل یک کافه پاستای معروف و شلوغ حنا به همراه سیامک و دوست های سیامک که برای اولین بار اون ها رو می دید دور یک میز فلزی ساده و مینیمال نشسته بودن و در حالی که منتظر سفارشات شامشون بودن در مورد اتاق فراری که رفته بودن حرف می زدن . حنا بین همهمه ی اون کافه پاستای شلوغ و گرم و صمیمی از بودن توی اون جمع خوشحال بود . دوست های سیامک رو برای اولین بار بود که می دید اما در کنارشون خیلی بهش خوش گذشته بود . تنها چیزی که اذیتش می کرد رفتار سیامک بود . اون ها بعد از اون تجربه ی کمپ خیلی با هم صمیمی تر شده بودن اما از لحظه ای که بین جمع بچه ها قرار گرفتن رفتار سیامک کمی تغیرر کرد . نه در کلیات که در جزییاتی خیلی ریز.
مثلا واضح این حرف رو نمی زد اما کاملا مشخص بود که سعی می کرد حنارو طور دیگه ای به اون ها معرفی کنه . انگار سعی می کرد به اون ها نشون بده که رابطه ش با حنا یک رابطه ی سوشیال فرنده . در صورتی که بارها در مورد این که با هم داخل یک رابطه ی جدی و عاشقانه هستن صحبت کرده بودن .
حنا کمی گیج شده بود و این جریان بهش این اجازه رو نمی داد به طور کامل از اون لحظات لذت ببره .
میون صحبت هاشون چند بار سیامک واضحا گفت که هیچ وقت نمی تونه توی رابطه بودن رو تحمل کنه و با سینگل بودنش حال می کنه . حنا چند بار اول جا خورد اما وقتی بارها اون قضیه تکرار شد درست لحظه ای که مهماندار پاستاهاشون رو به شیوه ی خاصی سرو می کرد با پاش پر حرص و محکم به پای سیامک کوبید و سیامک تخس نگاهش کرد . حنا با مکث اخمی کرد و از روی صندلی پایه بلند با کوبیدن پر حرص پاهاش به زمین بلند شد و سمت سرویس بهداشتی پشت کافه راه افتاد .
اونقدر بچگانه قهر کرده بود و واضح بود که حتی مهماندار هم متوجه شد . یکی از دوست های سیامک گفت : دختره که گردن نمی گیریش قهر کرد رفت .
سیامک زیرچشمی نگاهی به ندا انداخت و از نگاه خیره ی ندا غافلگیر شد و زیرلبی به سروش غرید : دهنتو نمی بندی نه ؟
ندا که مقابل سیامک با دو نفر فاصله نشسته بود روی میز خودش رو جلو کشید و در حالی که خیره به سیامک بود گفت : راحت باش عزیزم . چرا نمی گی دوست دخترته ؟ از من می ترسی ؟
سیامک نگاه خیره ش به ندا بود و لب زد : من نگفتم ایشون باشه من نمیام ؟
ندا پوزخند زد : من همه ی برنامه هارو میام . تو اگه ناراحتی می تونستی تنها بیای یا کلا اصلا نیای .
سیامک دندون هاش رو به هم فشرد . ندا خونسرد لب زد : نمی ذاره تنهای بیای ؟ داستان مارو می دونه ؟
سیامک نیم نگاهش به مسیری بود که حنا ازش گذشته بود و کمی تکون خورد . ندا که نگاه خیره ش به سیامک بود با دیدن دلشوره و نگرانی ش در مورد ناراحتی حنا پوزخندی زد و پرحرص و حسرت لب زد : آره پاشو . برو دنبالش . زود باش ناز دختر لوستو بکش .
سیامک بدون هیچ حرفی بلند شد و دست هاش رو محکم و غافلگیر کننده روی میز کوبید نگاه تندی به ندا انداخت و گفت : تو دیوونه ای برو خودتو درمان کن اوسکول . واقعا اینجوری نگرد تو جامعه . من اگه باعث شدم دوست دخترم که صد برابر توی روانی خوشگله ناراحت بشه به خاطر این بود که توی بدبخت از حسودیت نترکی و فاز اینو برنداری که همه ی عالم دور تو می چرخه و راه نیفتی پیش این فالگیر اون فالگیر پولاتو خرج کنی . تو خطرناکی . مریضی . اوسکول تو اصلا به ما نمی خوری .
بعد رو به بقیه بچه ها کرد و گفت : با عرض معذرت از همگی تون رفیقامین . باهاتون حال می کنم ولی از این به بعد نبینم اتفاقی هم من و این روانی رو با هم یه جا بگین .
گوشیش رو از روی میز برداشت . از روی فاکتور عکس گرفت و زیرلبی گفت : برم ناز دخترمو بکشم .
حنا که توی این مدت عصبی سمت سرویس می رفت گوشیش زنگ خورد . حامد بود . همون طور کلافه از در ورودی بیرون زد و زیر اون بارون تند و ریز شبانه زیر سقف کوتاه ورودی ایستاد . در حالی که نگاهش به قطره های سریع بارون زیر نور چراغ های بلند خیابون بود تماسش رو جواب داد : سلام حامد . به موقع زنگ زدی می خواستم از یه جمعی بیام بیرون بهونه ی خوبی بود .
حامد مکثی کرد و با غمگین ترین لحن ممکن گفت : با شیوا کات کردیم .
حنا چهره ش رو در هم کشید : کات ؟ این اصطلاحاتیه که یه دهه شصتی هفتادی ازش استفاده کنه ؟
حامد با همون لحن غمگین غرید : وقتی داشتی پستونک می خوردی تو بغلم بودی کلاس زبان می رفتم باهاش آشنا شدم بچه .
حنا خندید : آخ . حرصی که میشی یعنی خیلی حالت گرفته ش .
برگشت و از پنجره ی بخار گرفته و خیس کافه نگاهی به داخل انداخت به سیامک و ندا که با هم حرف می زدن . ندا همون دختری که از همون اول به حنا این وایب رو داده بود که دوست دختر سابق سیامک می تونسته باشه . حواسش نبود اما گوشه ی لب هاش با غم پایین افتاد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

08 Nov, 21:28


قسمت چهل و شش. ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

08 Nov, 18:42


اگه تازه وارد کانال شدین این رو بخونین . پارت هایی که پین کردم هم شمارو به اولین پارت های هر رمان می رسونه . خوش اومدین

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

08 Nov, 18:31


بریم واسه موزیک امشب . من یه کانال پلی لیست تو تلگرام دارم که فقط خودم داخلشم و موزیکایی که تو ماشین یا خونه گوش می کنم رو داخلش گذاشتم . دوست دارین لینکشو بذارم بیاین ؟ ولی غر نزنین دیگه . همه موزیکایی که در حال حاضر گوش می کنم درهم برهمه

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

07 Nov, 22:17


۴۵

*

بعد از اتمام مراسم یادبودی که اعضای باقیمونده از تیم نجات برای ساسان گرفته بودن نیکا به اسلحه خونه رفته بود و کاوه رفته بود استراحت و استحمام کنه .
نیکا ساعاتی رو به تنهایی گذرونده بود . مثل تمام زمان هایی که توی اون انبار اسلحه می گذروند باز خودش بود و سکوت و افکاری که تا مرز جنون می رسوندنش . بعد از اتفاقی که برای ساسان رخ داد نیکا در غم غریبی فرو رفته بود . ساسان هیچ نسبت خاصی باهاش نداشت . خیلی باهاش به تنهایی وقت نگذرونده بود و اون رو به اندازه ی اطرافیانش نمی شناخت اما قلبش از مرگ مظلومانه و شجاعانه ی ساسان به درد می اومد هربار ناگهان به یاد می آورد که تا چند روز پیش اون هم همراهشون توی کاخ بود .
توی حال خودش بود که صدای پایی از دالان ورودی شنید و صاف نشست . چشمش به ورودی بود که کاوه رو دید که وارد می شد .
چشم هاش از دیدن اون آشنای امن ستاره بارون شد . از لبه ی سکو بلند شد و سمت کاوه رفت و تا بهش رسید محکم بغلش کرد : همه ش منتظر بودم بیای دیگه. تو همیشه به موقع می رسی همون لحظه که فکر می کنم دارم میمیرم .
کاوه خونسرد و مهربون پرسید : باز چرا داشتی میمردی ؟
نیکا با تعجب سرش رو عقب کشید و شیطنتی ظریف توی نگاه کاوه دید . کاوه دوباره سر نیکارو به سینه ش چسبوند و جدی و مالکیت طلبانه گفت : برگرد سر جات .
سر نیکا به سینه ی کاوه چسبید . نیکا نفسی سنگین کشید و نالید : حس می کنم بعد ساسان دیگه حال هیچ کدوممون خوب نمی شه .
کاوه آروم دستش رو پشت سر نیکا گذاشت . با سر انگشت هاش موهای پرپیچ و تاب نیکارو نوازش می کرد . آروم و نرم و کمی پدرانه . طوری نوازشش می کرد که انگار اون رو خیلی بلد بود و می دونست می تونه خیلی راحت آرومش کنه و دغدغه هاش رو دور بریزه و امید به قلبش بتابونه . مثل یک پدر که بچه ش رو به خوبی می شناخت . آروم لب زد : حال بد متاسفانه پایداره عزیزم . پس هیچ وقت نباید بذاری امیدت از بین بره . اگه امید و اعتقاد درونی ت رو از دست بدی باید یه روزنه تو خودت ایجاد کنی تا نوری اگه بود ازش بزنه تو .
نیکا با مکث پلک زد . کاوه لبخندی آرامش بخش زد و گفت : می دونم سخته ولی مرگ یه حقیقت تلخ لعنتیه . هیچکس اندازه ی منی که تو این سال ها مرگ آدمارو دیدم اینو نمی فهمه ولی ... خوبیش اینه که می گذره .
نیکا مظلومانه لب زد : چطوری امید داشته باشم وقتی از زمانی که اومدیم توی این دنیای کوفتی فقط داریم دور خودمون می چرخیم و حتی نمی دونیم دقیقا می خوایم چی کار کنیم ؟ یا تو چه مسیری هستیم ؟ می خوایم از این جا بریم ؟ خب کجا ؟ جایی که بودیم که نابود شد . دنیای جدید می ریم ؟ پیش آدمایی که هیچ تعلقی دیگه بهمون ندارن ؟ یا قراره برگردیم توی زمان به عقب و همون دنیارو نجات بدیم ؟
کاوه لب زد : تو فقط امید داشته باش . ما بالاخره یه کاری می کنیم و می فهمیم تو چه مسیری هستیم و قراره چی کار کنیم . مهم نیست نیکا . من فقط حس می کنم نجات دنیا خیلی بزرگ تر از تصورات ما از نجاته وگرنه ما به اینجا نمی رسیدیم . این که یه کاری کنیم خیلی مهمه . پس باید امید داشته باشیم که بتونیم انجامش بدیم .
نیکا نفسی عمیق کشید و گفت : بهم بگو چطوری امید داشته باشم ؟؟
کاوه خیره به چشم های نیکا لب زد : خودت باید راهشو پیدا کنی . مثلا من می دونم باید دووم بیارم و تنها دلیل دووم اوردن من بین این همه فشار و سختی تویی .
نیکا بغض کرد . تلاقی نگاهشون که طولانی شد نیکا با فشار و شدت دست هاش رو دور کاوه حلقه کرد . اون فشاری که حین بغل کاوه رو می داد در واقع القا احساساتی بود که هیچ جور دیگه ای بلد نبود ابرازشون کنه . در ابراز احساسات و علایقش واقعا ضعف داشت و این رو همیشه می دونست .
کاوه خیلی خوب اون رو می شناخت . احساساتش رو از اون بغل پرفشار می فهمید . احساساتی بود که نیکا نمی تونست راحت به زبون بیاره شون اما کاوه اون هارو می فهمید . احساس دوست داشته شدنی که همیشه لجوجانه و حریصانه به دنبالش می گشت و حالا بالاخره توی مشتش بود . تمام وجودش لبریز از آسایشی غریب شده بود . حس می کرد داخل اون دنیای سیاه و سفید و کدر برق می زنه و می درخشه . چی بود این احساس دوست داشته شدن ؟؟ زندگیش رو جادو می کرد . حس می کرد سبک و رهاست و روی ابرها راه می ره. واسه ی همه چیز ذوق داشت و اون دنیای تاریک و بی رحم رو با فیلتر دیگه ای می دید . کاش همیشه نیکا همین قدر دوستش می داشت . این تنها چیزی بود که اون لحظه می خواست . اون قدرت و جادویی که از عشق می تونست بگیره رو با تموم وجودش می خواست . شاید اصلا همین مهم بود . همین که عشق گسترش پیدا میکرد . چون عشق قوی ترین سلاحی بود که وجود داشت و هیچ چیز روش اثر نداشت .
بعد از اون بغل پر فشار و کوتاه کاوه لب زد : وقتایی که اینجایی چیکار می کنی زمانت بگذره ؟
نیکا سمت سکو رفت و روی سکو نشست و پاهاش رو جمع کرد : اوورتینک .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

07 Nov, 22:17


کاوه پوزخند زد و نیکا پرسید : برنامه ی خاصی داری ؟
کاوه به سکو نزدیک شد و گفت : نه . دوست داری با هم از این تایم بلاتکلیفی لذت ببریم ؟
نیکا گیج نگاهش کرد . کاوه کنار نیکا نشست و گفت : تا وقتی داستانای جدیدی پیش نیاد همه چیز یه جورایی بلاتکلیفه .می تونم پیشت باشم بدون این که نگران یه اتفاق بد یا یه مسیولیت باشم .می دونی انگار زمان آزاد بودنه . انگار همه ی اتفاقای بد متوقف می شه . برای یه تایم موقتی همه چیز سر جای خودش قرار می گیره .
نیکا سرش رو روی شونه ی کاوه گذاشت و پلک هاش رو به هم فشرد .
کاوه لب زد : دلم می خواد این زمان ادامه پیدا کنه تا ابد حتی اگه یه قدم جلوتر ته راهمون باشه ولی نمی خوام ریسک کنم و این آسایش موقتی رو از دست بدم .
نیکا لب زد : چقدر قشنگ گفتی . تنها لحظاتی که باعث میشه اینجا دووم بیارم همین لحظه های بلاتکلیفیه . که قرار نیست هیچ کار مهمی انجام بدیم و لازم نیست نگران اتفاق های بدتری که ممکنه در آینده برامون بیفته باشیم . چون قبلا تهشو دیدیم و یه بار شکستیم و فرو ریختیم و فقط می خوایم یه کم یه گوشه هیچ کاری نکنیم و فقط یه کم خیالمون راحت باشه که فعلا در امانیم .
کاوه سرش رو به سر نیکا چسبوند . ته ریش هاش پوست نیکارو می آزرد اما دوست داشتنی بود برای نیکا . کاوه با شیطنت لب زد : قرار نیست هیچ کاری بکنیم ؟
نیکا مکثی کرد و با تیک سرش رو سمت کاوه چرخوند که از اون فاصله ی کم نگاهش می کرد . کاوه همیشه طوری نگاهش می کرد که نفسش بند می اومد . همیشه انگار برای اولین بار بود که اون رو می دید و توی یک لحظه دلش رو به نیکا می باخت .
با ورود ناگهانی مهراد کاوه نچی نامحسوس کرد . مهراد با دیدن اون دوتا لب زد : عع ... کاوه تو هم اینجایی . ببخشید . نمی دونستم . . .
کاوه لب زد : چیزی شده ؟
مهراد لب زد : آره . خبرای خوب .
کاوه و نیکا جلو رفتن و مهراد با لبخندی محسوس لب زد : میلان اون پیغام رو فرستاده . یعنی اطلاعات کاملی نداریم از این که پیام دلیور شده یا نه ولی میلان خواست همه جمع شیم .
کاوه نیم نگاهی به نیکا انداخت . و اون ساعات بلاتکلیفی چه زود تموم شده بود . نیکا با ذوق گفت : خوشحالم امیدمو از دست نداده بودم .
مهراد پوزخندی زد و گفت : اگه دوباره شکست نخوریم یا یکی دیگه مونو از دست ندیم البته .
کاوه لب زد : بی خیال مهراد . تو دیگه چرا ؟ تو الان باید الگوی بچه ها باشی .این مدل ناامید بودن و شکست رو پذیرفتن اصلا به مرام تو نمیاد .
مهراد نگاهی به کاوه انداخت که برای لحظاتی برای مهراد تبدیل به یک آینه شده بود و عیب و نقصش رو بهش نشون داده بود . تغییری که خود مهراد حتی متوجهش نشده بود . این تغییر مهراد جنبه های مختلف داشت . مثلا روی ناامید شدنش به نجات تاثیر گذاشته بود . روی رفتار مسخره ای که این مدت با مونا داشت هم تاثیر گذاشته بود . اصلا مگه بچه شده بود ؟ به سایمان حسادت می کرد ؟ سایمان که تا اون لحظه جز وفاداری و مسیولیت پذیری و رفاقت از خودش به اون ها نشون نداده بود ؟ اینقدر ضعیف شده بود ؟ اصلا مگه مونا دختری بود که وقتی احساساتی نسبت به مهراد داشت بخواد جذب کس دیگه ای بشه ؟؟
مهراد سری تکون داد و گفت : بریم . حتما همه تا حالا تو سالن اصلی جمع شدن .
ضربه ای به شونه ی کاوه زد و گفت : دمت گرم داداش .
اون سه نفر وقتی به سالن اصلی رسیدن همه اونجا بودن به غیر از مانترا و هالان .
مهراد رو به میلان گفت : خب رییس ما منتظریم .
میلان لب زد : منتظر بمونیم مانترا هم بیاد .
آناهید گفت : فکر نکنم بیاد . هالان نیاز داشت یکی پیشش باشه .
میلان سرفه ای کرد و گفت : پس شروع می کنم . خبر خوبی دارم براتون که می دونم همگی بهش نیاز دارین . من خواستم عذاداری هاتون تموم بشه و درگیرتون نکردم . فقط بدونین آینه ی جهان نما با کمک گیلدا پیدا شد و من تونستم پیغامی که قرار بود رو به ناجی بفرستم و یه پیغام از خود آینه گرفتم . مفهوم پیغام این بود که گرگ و میش سه روز دیگه همگی کنار اون برکه باشیم و برای یک سفر ویژه آماده باشیم . ما باید یک روز قبل حرکت کنیم تا به موقع به اون جا برسیم . پس تایم کوتاهی داریم که سایمان رو پیدا کنیم و به ایوا و دوست هاش خبر بدیم .
بچه ها شوکه و غافلگیر شده به میلان نگاه می کردن . مهراد با بهت لب زد : یعنی ... می تونیم از این دنیا بریم ؟ سفر ویژه معنیش همینه ؟
میلان سر تکون داد و گفت : همین فکرو می کنم .
آناهید جیغ خفه ای کشید و دست هاش رو با هیجان تو هوا تکون داد . مونا لب زد : پشمام . باورم نمی شه!
نیکا لب زد : کجا میریم ؟ همون دنیایی که توش بودیم ؟
گیلدا گفت : شاید هم بریم چرخه ی جدیدی که بدون ما تشکیل شده .
مونا چهره ش رو جمع کرد : اگه بریم اونجا هیشکی مارو نمی شناسه ؟؟
کاوه غرید : همین که می تونیم اصلا از اینجا بریم زیادی خفن نیست ؟؟ پس مهم نیست . به هرحال باید بریم .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

07 Nov, 22:17


میلان گفت : آناهید فکر کنم تو می تونی به ایوا خبر بدی . موهاشو داری ؟
آناهید سر تکون داد و میلان ادامه داد : فعلا سایمان مهم ترین مسیله مونه . چون بدون اون نمی تونیم وارد جنگل جادوگرا بشیم .
بعد رو به جودی . مونا و دو اسطوره کرد و گفت : هر طور می تونین پییداش کنین . شما ها مکان یاب های خوبی هستین .
آناهید سرفه ای خفه کرد و نیم نگاه میلان بهش افتاد .
مونا توجه همه رو جلب کرد : فکر نکنم بتونین پیداش کنین .
میلان گفت : به من گفت یه کاری داره زود حلش می کنه و بر می گرده . فکر می کنم بتونیم راحت پیداش کنیم .
مونا لب زد : چون مسیله ی مهمیه وظیفه خودم می دونم بگم . این اطراف نیست تو کوهستان تاریکه . خودش گفت . رفته شکار جن .
آناهید متعجب پرسید : به تو گفت ؟
مونا لب زد : آره وقتی ازم خداحافظی می کرد گفت .
میلان پرسید : کوهستان تاریک کجاست دیگه ؟
مونا شونه ای بالا انداخت و گفت : به هرحال با توجه به تجربه های قبلی مون توی این دنیا مکان های خیلی دور رو نمی تونیم پیدا کنیم .
میلان کلافه پفی کشید و غرید : الان شکار جن مهم بود که رفت ؟؟ من نباید میذاشتم بره .
میلان کلافه خواست بره که آناهید خودش رو بهش رسوند و صداش کرد : رییس ؟ یه لحظه!
میلان کلافه ایستاد و غرید : بگو .
آناهید به میلان رسید و کنارش ایستاد : جدی گفتی که اونا مکان یاب های خوبین ؟
یک تای ابروی میلان بالا افتاد و آناهید گفت : این که از من خوشت نمیاد باعث می شه قابلیت هایی که دارم رو هم انکار کنی ؟
میلان سخت و جدی غرید : من گفتم از شما خوشم نمیاد ؟
آناهید خونسرد و غمگین گفت : اصلا لازم نبود حتما بگی .
میلان زیرچشمی و دقیق نگاهش کرد و لب زد : زیادی بدبینی مو سفید . چون اصلا این طور نیست .
آناهید راه میلان رو که می خواست بره رو سد کرد و مقابلش ایستاد و توی چشم هاش زل زد : جدی ؟؟ تو می دونی من توی گوی می تونم پیداش کنم . شاید هم نتونم چون توی این دنیا انگار قدرتای فراطبیعی تحت یه فرکانس ضعیف قرار گرفته ولی این که اصلا جز جستجوگرات حسابم نکردی خیلی بهم برخورد .
مییلان لب زد : فراموش کرده بودم جز وراجی و داستان سازیای بچگونه مهارتای دیگه م داری . موردی نداره . تو هم تلاشتو بکن . یا هم ... فقط به ایوا و رفیق هاش خبر بده .
و بعد بدون هیچ حرفی رفت . آناهید کمی زیرچشمی نگاهش کرد و پف حرصی کشید و سمت بقیه رفت .
مهراد خودش رو به مونا رسوند که با بچه ها در حال مکالمه در مورد نجات بود و آروم کنار گوشش لب زد : می بینم که حالت بهتره .
مونا لب زد : آره خیلی خوب شدم این خبرو شنیدم . مگه تو بهتر نیستی ؟
مهراد گفت : چرا . خوبه . خوشحالم . یه مکان یابی انجام بده بیا بریم تمرین . نمی دونیم چی در انتظارمونه بهتره آماده تر باشی .
مونا با مکث به مهراد نگاه کرد و گفت : راستش فکر نکنم دیگه ...
نگاه مهراد طوری برگشت که مونا جمله ش نصفه موند و بی ربط ادامه داد : فکر می کنم دووم آوردن اینجا ... یه چیزی فراتر از زور بازو ...
مهراد غرید : چی ؟؟ من که گفتم قبول نمی کنم واسه همین بود . ولی انتظار نداشتم اینقدر همه چیو به مسخره بگیری . مگه می تونی همین طوری بی خیال بشی و جا بزنی ؟ هرچی استادت می گه باید انجام بدی و ...
مونا خیره و بی حالت به مهراد خیره شد : آره می تونم چون اینجا ته دنیاست . واقعا ببخشید مهراد . الان نمی تونم توی کلاسات شرکت کنم . فعلا بهتره دنبال دوستم بگردم .
مهراد خیره و عمیق نگاهش می کرد . خیلی سعی می کرد حسادتش رو پنهان کنه اما به هرحال مونا اون رنگ ضعیف حسادت رو توی نگاه و کلام و رفتار مهراد حس می کرد . مهراد باید تکلیفش رو با خودش روشن می کرد . مونا وسط اون جنگ بزرگ تحمل اون رفتار احمقانه رو نداشت . مهراد بعد از کلی کلنجار پر حرص لب زد : دنبال دوستت بگرد .
مهراد داشت می رفت که مونا متوقفش کرد : تو از این دوستایی هستی که حسودی شون می شه رفیقشون با یکی دیگه دوست بشه ؟
مهراد خشمناک و کنترل شده گفت : نه . راحت باش . سایمان رفیق خودمم هست .
و رفت . مهراد که رفت مونا پفی کرد و پر حرص دست هاش رو توی جیبش مشت کرد . واقعا درست بود که از قدیم می گفتن چهره ی واقعی آدم هارو توی سفر می شه دید . مخصوصا سفر به یک دنیای عجیب .
مونا ایستاده بود که نگاهش افتاد به مانترا که تازه رسیده بود و با مهراد که می خواست سالن رو ترک کنه روبه رو شده بود . انگار مهراد اون خبر خوش رو بهش داد که مانترا بغض کرد و از فرط خوشحالی مهراد رو کوتاه بغل کرد . مونا با حسرت نگاهشون می کرد . کاش جایگاهش برای مهراد مثل مانترا بود . مانترا می دونست هیچ وقت جایگاهش تحت هیچ شرایطی برای مهراد متزلزل نمی شه . اما برای مونا این طور نبود . به راحتی متزلزل شده بود .
لبخندی تلخ روی لب های مونا مونده بود که به خودش ومد و مانترا مقابلش بود : مونا چقدر خوشحالم . یعنی می تونیم بریم توی یه دنیای عادی ؟

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

07 Nov, 22:17


مونا شونه ای بالا انداخت و آدامسش رو جوید : احتمالا .
مانترا لب زد : راستی ... هالان می خواست تورو ببینه .
ابروهای مونا بالا پرید : منو ببینه ؟
مانترا گفت : اوهوم . میشه بیای ؟
مونا سری تکون داد و دنبال مانترا راه افتاد : حالش چطوره ؟ نمی دونم چی بهش بگم و چطوری یه کاری کنم که واسش آسون تر بشه .
مانترا فقط گفت : فقط می دونم هیچ وقت این طور نبوده و حالش اصلا خوب نیست .
کمی بعد جلوی ورودی اتاق هالان ایستاده بودن که مانترا گفت : تو برو من اینجا منتظر میمونم اگه لازم بود کافیه صدام کنی .
مونا معذب سری تکون داد و رفت داخل .
هالان مثل یک تندیس بی روح از یک بزرگسال بود که به حالت جنینی روی تختش رها شده بود . فارغ از زمان و مکان و اتفاق هایی که براشون افتاده بود . انگار در مرگ ساسان گیر کرده بود .
مونا در سکوت اتاق سمتش رفت و کنارش نشست . هالان مثل یک جنین پاهاش رو جمع کرده بود . انگار این بهش احساس امنیت و آرامش می داد . اما غمش چیزی نبود که ازش ذره ای کم بشه . مونا آروم لب زد : می خواستی منو ببینی هالان ؟
هالان که انگار تا اون لحظه متوجه حضور مونا نشده بود با گنگی چشم هاش رو باز کرد و آروم همون جا نشست . مونا با دیدن چهره ی غمگین و افتاده ی هالان با شونه های نحیف و خموده ش دلش به درد اومد و دوباره پرسید : چیزی می خوای بگی بهم ؟
هالان مظلومانه سر تکون داد و با صدایی که از فرط گریه گرفته بود لب زد : تو می تونی با ارواح ارتباط برقرار کنی . نه ؟
مونا لب زد : ارواحی که بالا نرفتن فقط .
هالان انگار نشنیده بود چون مصر گفت : باهاش حرف بزن . من باهاش حرف دارم .
مونا گفت : فکر نکنم ایده ی خوبی باشه .
هالان خیره به مونا نگاه کرد : اگه از پسش برمیای لطفا این کارو واسم بکن . باید باهاش خداحافظی کنم .
هالان هق زد و دستش رو جلوی دهنش گرفت .
پلک هاش بسته بود اما اشک با فشار از گوشه ی چشم هاش بیرون می پرید . مونا لب زد : هالان من این کارو می کنم . ولی باید بدونی ارتباط فقط با من برقرار می شه . تو نمی تونی مستقیم باهاش حرف بزنی . البته فقط در صورتی هست که روحش بالا نفته باشه و پرواز نکرده باشه .
هالان سر تکون داد و مطمین لب زد : می دونم . فقط این کارو بکن .
مونا لب زد : باشه . من تلاشمو می کنم . ولی امیدوار نباش که ...
هالان با هیجانی وصف نشدنی همون لحظه بدون توجه به جمله ی مونا گفت : اگه دیبوکی که جسم ساسان رو تصاحب کرده از بین بره روح ساسان می تونه برگرده به جسمش و ممکنه اون ...
مونا وحشت زده از اون امید واهی که شکل گرفتنش در وجود هالان رو می شد دید لب زد : دیگه داری تند می ری هالان . من فقط در صورتی این کارو می کنم که مطمین باشم تو بیشتر از این به خودت آسیب نمی زنی . من نمی خوام تو دنبال امید واهی باشی و اگه نشد ضربه ی محکم تری بخوری و ... بعدش دیگه اصلا نتونی بلند شی .
هالان لب زد : یعنی نمی شه ؟ امکان نداره ؟
مونا پفی کرد و گفت : دیبوک شوخی بردار نیست هالان . ما فقط یه بار باهاشون رو در رو شدیم و ...
دوباره چشم های هالان پر شد از اشک . مونا لب زد : هالان خیالت راحت باشه . اگه این خداحافظی آرومت می کنه من همه ی تلاشمو می کنم پیداش کنم ولی به اون احتمال دیگه فکر نکن . باشه ؟
هالان چیزی نگفت . نمی تونست فکر نکنه . هنوز عذاب وجدان داشت که چرا اون لحظه که ساسان می خواست بره و دلش شور زد جلوش رو نگرفت ؟ چرا انگار لال شده بود و فقط چون ساسان ازش خواسته بود این کارو نکنه نکرده بود ؟؟
از اون احساس گناه و غم شدید دیوونه شد . دنیا به طرز عجیبی براش تیره و تاریک شده بود . انگار دنیا برای هالان تموم شده بود و فق یک دلیل محکم برای ادامه دادن داشت . می دونست شاید منطقی به نظر برسه ما اون بی منطقی تنها چیزی بود که برای نفس کشیدن بهش انگیزه می داد . غیر ممکن بود ؟ مهم نبود . اگه همین دلیل هم نبود هالان همون جا چشم هاش رو می بست و میمرد . می تونست . چون اون غم داشت قلبش رو خشک می کرد .
با ورود مانترا به اتاق بغضی که داشت هالان رو خفه می کرد با شدت ترکید . مانترا سمتش دوید و کنارش نشست . محکم بغلش کرد . می خواست بهش بفهمونه کنارشه و تنها نیست توی تحمل این درد . می خواست بهش بفهمونه هرچقدر هم حالش بدتر بشه مهم نیست در هر حال مانترا کنارش میمونه . اما هالان اونقدر با شدت گریه می کرد که هیچ کدوم رو نمی فهمید . مانترا آروم دستش رو پشت سر هالان برد و موهای نا مرتب و آشفته ش رو لمس کرد و هالان یک فروپاشی روانی رو تجربه می کرد و مدامسعی می کرد مانترا رو پس بزنه . مانترا نمی تونست آرومش کنه و از ادامه دار شدن اون حال هالان می ترسید . به ناچار ناگهان بدون هیچ فکری مانترای همیشگی رو زیرلب با صدای ضعیف شروع به خوندن کرد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

07 Nov, 22:17


با ادامه دادن اون مانترا و به تدریج آروم تر شدن هالان دستش رو بالا برد و همون طور که روی قلب هالان می گذاشت به این فکر کرد که شاید بتونه دردهای روحی هالان رو ازش بگیره . برای صدم ثانیه ای تجربه ش کنه ولی اون حال بد هالان رو رها کنه . مثل یک داروی آرامبخش قوی . مثل همون کاری که هربار برای سردردهای میلان انجامش می داد . صدای جادویی و افسانه ایش همراه با لمس داغ دست های ویتیلیگوش انگار واقعا تنها چیزی بود که می تونست درپوشی باشه برای احساسات غمی که هالان رو در خودش می فشرد و از بین می برد .
هالان همون جا که نصفه و نیمه توی آغوش مانترا مونده بود به خوابی فرو رفت که احتمالا برای ساعاتی ذهنش رو از اون درد دور می کرد . چون آدم ها توی خواب دردهای زندگی ای که براشون در جریان بوده رو فراموش می کنن . گاهی به یاد میارنش اما عجیبه که توی خواب اونقدر اهمیتی نداره . شاید اصلا به همین دلیل آدم ها به خوابیدن نیاز دارن . که ساعاتی رو از زندگی سخت و تلخشون مرخصی بگیرن و آزاد و رها توی دنیاهای شناخته ی خودآگاهشون غرق بشن .


**

سایه از خواب پرید . صبح بود و نور کم زور خورشید تا وسط اتاق رسیده بود . جای آهیل روی تخت خالی بود . ملافه مثل همیشه چین خورده بود . از نشونه های همیشگی آهیل بود .
نیم خیز شد کش و قوسی به بدنش داد و توی اون آفتاب زرد پاییزی پاهای برهنه ش رو کف سرد زمین گذاشت . ترکیب سرمای زمین و گرمای بیزور اون آفتاب حس فوق العاده ای داشت . داشت از تابش نور به پوست تنش لذت می برد که ناگهان خواب عجیبی که دیشب روی کاناپه دیده بود رو به یاد آورد و سیخ نشست و نگاه خیره ش به یک نقطه ی نامعلوم موند . واقعا اون چه خوابی بود که دیده بود ؟ درسته اون ترس رو برای کاراکتر میلان از تجربه ی کودکی خودش به میلان داده بود اما براش دلیل داشت . می خواست میلان قوی باشه . پس باید یک علت برای اون معلوم انتخاب می کرد . نمی شد که الکی یک کاراکتر قوی می شد . سایه مدت کوتاهی بود که با اون ترس جنگیده بود و در نهایت اون رو شکست داده بود و شکست دادن یعنی با اون ترس کنار اومده بود . اون رو شناخته بود و فهمیده بود که باید چه کارهایی انجام بده تا ازش دور بشه . و می خواست اون قدرت بعد از شکست اون ترس رو به میلان بده . چون اون باید برای نجات دنیا یک کاراکتر قوی می بود . چرا باید توی خواب می دید که میلان . اون رو بابت این اتفاق مقصر می دونه ؟؟؟ مگه اصلا میلان وجود واقعی داشت ؟ مگه میلان جز چیزهایی که سایه براش متصور شده بود می تونست خودخواسته فکر کنه ؟ مگه اصلا میلان سایه رو می شناخت ؟؟
این چه خوابی بود ؟؟
سایه با عجله سمت نشیمن دوید . تقویمی که روی میز بود رو برداشت . صفحه ی خالی رو ورق زد و نوت هایی که دیشب نوشته بود رو خوند .
[گرگ و میش سه روز دیگه] . [ برکه ی بالای قله ی کوهستان دور] . [ از مهمونات استقبال کن ]
چیزهایی رو هم به حالت رمزی و مختصر نوشته بود که فراموش کرده بود چی نوشته .
کلافه به اون کلمات رمزی دوباره نگاه کرد . هیچی یادش نمی اومد .
پفی کشید . دوباره مغزش داشت فعال می شد . انگار خودخواسته و خودجوش داشت در دنیای خیالی ذهنش رو براش باز می کرد . می دونست اون خواب جزییات بیشتری داشته باید همه ش رو دوباره به یاد می آورد و یادداشتشون می کرد . جزییات مهم بودن . جزییات نشونه هایی بودن که باعث می شد اون خواب رو از یاد نبره . حس می کرد داره دیوونه می شه . اصلا از وقتی حنارو دیده بود همه چیز خیلی عجیب شده بود . شاید نباید دیگه حنارو می دید ؟؟ آره بهتر بود که اون رو نبینه . اصلا بهتر بود اون روز هیچ کس رو نبینه تا ذهنش از اون خواب دور نشه و بتونه همه چیزش رو به یاد بیاره . اون خوای شبیه خواب های عادی و معمول نبود . چیزی در درونش می دونست باید در موردش کنجکاو باشه و به راحتی بی خیالش نشه .
گوشیش رو روی حالت سایلنت گذاشت . هیچ چیز نباید مزاحمش می شد . مخصوصا بهار که قرار بود برای صبحانه بیاد پیشش .
روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست . باید ذهنش رو رها و آزاد می کرد تا بتونه به اون رشته های رها شده ی افکارش دست پیدا کنه . تا جزییات بیشتری رو به یاد بیاره .
قلبش از حرف های میلان سنگین بود . ساسان مگه مرده بود ؟ تا جایی که سایه جلد دوم اون کتاب رو تایپ کرده بود چنین اتفاقی رو ننوشته بود . این ها همه نشونه بود . میلان مقصر بود ؟ چطور می تونست مقصر مرگ ساسان باشه ؟؟
پلک هاش رو به سقف باز شد : [ نکنه باید ادامه بدمش ؟ نکنه همه چیز تموم نشده ؟؟]

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

07 Nov, 22:17


قسمت چهل و پنج . ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

05 Nov, 11:30


خواننده وایب میلان رو نمی ده ؟
خونسرد ، آروم ، با جذبه ، جنتلمن ، غمگین ، با اراده و امن ؟😂😂😂

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

05 Nov, 06:28


می دونی چی عجیبه ؟؟
سایه مثلا منه ولی بازم اصلا من نیست . یعنی اصلا ها 😂😂🤌🏻
ولی بازم منه 🤦🏻‍♀️
نمی دونم چطوری توضیح بدم که متوجه بشین 🫤😂

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

04 Nov, 23:14


داخل دنیایی که پس از نابودی زمین دوباره شکل گرفته بود حنا کنار سایه داخل ماشین نشسته بود . بارون لطیف شبانه ای به شیشه می زد و داخل ماشین گرم و مطبوع بود و بخاری که شیشه ها گرفته بود حس امنیت و گرما داشت . صدای موسیقی آروم و بوی خوش کروسان داغ و تازه که با قهوه و بوی شیرین عطر سایه ترکیب شده بود خود پاییز بود .
حنا گازی به کروسانش زد و با خنده گفت : روز اولی که اومدم باشگاه هرچی سوزونده بودم رو دوباره دارم جایگزین می کنم .
سایه لبخند زد . روی صندلی ش تقریبا لمیده بود و رقص برگ زرد و خیسی که زیر برف پاک کن ماشین گیر کرده بود تمام توجهش رو جلب کرده بود . عاشق شنیدن صدای لاستیک ماشین ها روی خیابون خیس و براق بود . کمی شیشه رو پایین کشید و حس تنفس اکسیژن حالش رو جا آورد لب زد : فدای سرت . همین که شروع کردی خیلی خوشحالم . واسه باشگاه رفتن باید پایه داشته باشی و خوشحالم قبول کردی بیای .
حنا لب زد : من هیچ هدفی ندارم تو زندگیم . باورت می شه ؟؟ بعد تو واسم شبیه خواهرای بزرگتری . نخندی آ . واقعا همین حس رو دارم . هم دلم می خواد بیشتر باهات دوست بشم . هم شاید با باشگاه اومدن و ورزش کردن یه کم زندگیم هدفمند تر بشه .
سایه لب زد : چه خوب .
خوشحال می شد اگه می تونست کمکی به حنای بی گناهش بکنه . روزی که خلقش کرد اصلا نمی دونست قراره چه بلاهایی رو سر خود حنا و زندگیش بیاره . چه چیزهایی که حنا تجربه کرده بود و فقط یک درصد اگه سایه می دونست حنا توی واقعیت هم حضور داره آیا اون چیزهارو براش در نظر می گرفت ؟ ناخواسته بغض کرد . به حنا طوری نگاه می کرد که انگار همیشه داخل یک صحنه از یک فیلم بود . نمی تونست با تمام اون فکت ها باور کنه اون حنا همون حنای خودشه .
حنا کمی از قهوه ش نوشید و گفت : اولین باره قهوه می خورم . باحاله . راستی ... چرا بهار باهات باشگاه نمیاد ؟
سایه خنده ای بی صدا کرد : تو هنوز بهارو نمی شناسی . تا همین یه ماه پیش به طور جدی بدنسازی انجام می داد . اما یهو تصمیم گرفت بره یوگا و پیلاتس و به کل لایف استایلشو تغییر داد . بدبختی اینجاست که می دونم این هم موقتیه و بهار باز یه لایف استایل جدید و ترند پیدا می کنه . حتی به آهیل پیشنهاد دادم با هم هوم جیم بریم ولی قبول نکرد . گفت با من نمی تونه جدی ورزش کنه . واسه همین تصمیم گرفتیم همزمان ولی باشگاه های خودمون رو بریم که بقیه ی ساعتای روز رو پیش هم و با هم باشیم . اینه که من شدیدا دنبال یه پایه می گشتم که این که تو قبول کردی باهام بیای واقعا خوشحالم کرد و ...
حنا لب زد : تو هم پر حرفی ها .
برای لحظه ای تصویر دختر مو قرمز کک و مکی زیر پلک های سایه دوید و با لبخندی که کنج لبش اومده بود گفت : آره یه وقتایی خیلی پر حرف می شم .
حنا با خنده و شوخی گفت : یه وقتایی باشه اشکالی نداره .
و سایه با عجله گوشیش رو از جیب کاپشن بلند و گشاد مشکی که روی ست ورزشیش پوشیده بود بیون کشید و آخرین پیامی که برای سودا فرستاده بود رو دوباره خوند : [ سودا هروقت تایم داشتی ویدیو کال بکنیم ؟ هم دلم واسه اون قیافه ی موشت تنگ شده هم باید یه چیزایی واست تعریف کنم که کرک و پر واست نمیمونه . ]
سودا هنوز اون پیام رو نخونده بود و سایه با عجله پیامش رو پاک کرد و نفسی راحت کشید . همیشه با وجود این که می دونست انگار پر حرفی هاش حوصله ی بقیه و مخصوصا سودا رو سر می بره اما دوست داشت حرف بزنه باهاش . چون دوست داشت سودا که عزیزترین کس بود واسش افکارش رو بدونه حرف هاش رو بشنوه اما انگار سودا از یک جایی به بعد حوصله ی شنیدن نداشت . ناگهان یه چیز بی ربط می گفت و یا عامدانه نسبت بهش بی توجهی می کرد و سایه همون لحظه سکوت می کرد . از حسی که داشت متنفر بود . حتی گاهی از خودش هم متنفر می شد . عاشق این بود که برای سودا از حنا بگه اما وقتی دچار این حس می شد توی تنهایی خودش فرو می رفت و حس می کرد برای هیچ کس هیچ اهمیتی نداره . چون فقط این رفتار رو در سودا نمی دید . گاهی در آهیل و یا حتی بهار هم حس می کرد . اما خوشحال بود که اطرافیان افرا این احساس رو نسبت بهش نداشتن . خوشحال بود که افرا این حس ناکافی بودن رو تجربه نمی کرد .
آخرین پیام سودا که مربوط به دو روز پیش بود رو خوند . [ داستان این پسره مفصله . ویدیوکال کردیم می گم . خودم میام رو خطت .]
و دو روز گذشته بود و تماس نگرفته بود .
حنا لب زد : خب بابام داره زنگ می زنه . من دیگه باید برم .
دستش روی دستگیره رفت و دست دیگه ش رو همزمان سمت سایه دراز کرد تا باهاش دست بده که سایه استارت زد و گفت : آدرس بده خودم می رسونمت . مگه می ذارم تو این بارون خودت بری ؟
حنا مات به سایه نگاه می کرد . سایه در حین این که به طرز عجیبی دخترانه و ظریف بود همزمان مرام لوطی گری مردانه ای داشت که به شدت حس امنیت و تعلق به حنا می داد .

****

میلان داخل اتاق تایلر مقابلش ایستاده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

04 Nov, 23:14


نگاه تند و جدیش به تایلر بود و پره های بینی ش باز شده بود . مهراد که همراه میلان داخل اتاق تایلر حضور داشت گفت : الان می چی کار کنیم با تو ؟
تایلر خونسرد گفت : مهم نیست قبلا چیکار کردم . مهم اینه که الان دارم چی کار می کنم .
میلان غرید : کجا مخفیش کردی ؟
مهراد سوال بعدی رو پرسید : همون وقتی که غیبت زد مخفیش کردی ؟
تایلر گفت : آره . الانم همین جاست . توی اتاقم .
سمت سکو رفت و تشکچه هارو که نامرتب روی هم بودن کنار زد و یک آینه ی سنگین و کوچک با قابی پر از کریستال های رنگی بیرون کشید .
نور خورشید دم غروب که نارنجی و غلیظ به داخل می تابید داخل آینه منعکس شد و میلان و مهراد از دیدن اون آینه ماتشون برد . میلان جلو رفت و تایلر آینه رو عقب گرفت و گفت : قبل از این که بدمش بهتون ... می خوام از یه چیزی مطمین شم .
میلان بی حوصله گفت : بگو .
تایلر خیره ناهشون کرد : مطمین باشم که بهتون ثابت شده من چرا تا الان نگفته بودم . من یه مسیولیت داشتم و شماها می دونین که مسیولیت در برابر یه اعتقاد چقدر مقدسه و ...
میلان دستش رو جلو برد و حرف تایلر رو قطع کرد . بی حوصله و پر اشتیاق گفت : مطمین باش . آینه رو بده ببینم .
تایلر آینه رو سمت میلان برد و مهراد هم با حیرت جلو رفت . میلان با احتیاط اون آینه ی جادویی پر از کریستال رو که مثل یک شی قیمتی می درخشید رو گرفت . داخل آینه به خودش خیره شد . تصویری که مدت ها بود ندیده بودش و چقدر با آخرین تصویری که از خودش توی ذهنش داشت متفاوت بود . جدا از تغییرات ظاهری و بلند شدن ریش ها و موها و نامرتبی و شلختگی که هیچ وقت اون چهره به خودش ندیده بود . انگار اون آینه واقعیت و حقیقتش رو بهش نشون می داد . انگار توی اون آینه به درون خودش نگاه می کرد نه صرفا جسمش و چهره ش .
مهراد کنار گوشش لب زد : حالا وقتشه اون پیغام رو بفرستی میلان .
میلان فقط گفت : در مورد ترس عمیق یا راز پنهان . باید بیشتر فکر کنم .
مهراد لب زد : خیلی طولش نده رییس. این تنها چیزیه که بچه هارو دوباره امیدوار می کنه .
میلان با اقتدار سر تکون داد و بدون هیچ حرفی همراه آینه ی جهان بین از اتاق تایلر خارج شد و سمت اتاق خودش و خلوت و تنهایی که نیاز داشت راه افتاد .
مانترا داخل اتاق بود و با دیدن میلان سمتش چرخید : میلان منتظرت بودم . کجا بودی ؟ هالان خودشو تو اتاقش حبس کرده و ...
میلان عصبی گفت : من الان وقت ندارم بیب . بعدا درموردش حرف می زنیم .
مانترا ماتش برد . کمی غمگین نالید : میلان تو واقعا خیلی عوض شدی و ...
میلان اون آینه رو به مانترا نشون داد و گفت : باور کن واقعا مهمه . این آینه ی جهان بینه .
مانترا از هیجان هینی کشید و میلان گفت : باید توی پیغامی که برای ناجی می فرستم به یک ترس عمیق یا راز پنهانم که هیچ کس نمی دونه فکر کنم . یعنی به آینه اعترافش کنم . همین . اما اصلا همچین رازی یادم نمیاد .
مانترا لب زد : خدای من .
میلان آروم با یک دستش یک سمت صورت مانترا رو قاب گرفت و گفت : نمی دونم ولی این زندگی کوفتی یه پایان شاد بهمون بدهکاره .
مانترا زمزمه کرد : مطمینم پیداش می کنی . من تنهات می ذارم .
مانترا خواست بره که میلان دستش رو کشید و بدون هیچ حرفی کوتاه بغلش کرد و رهاش کرد . مانترا رفت و میلان همون جا وسط اتاق روی زمین نشست و تقریبا رها شد . نگاهش به آسمونی که رو به تاریکی می فت مونده بود و ذهنش خالی شده بود از خاطراتش . می دونست چیزهایی برای به یاد آوردن داره .. می دونست رازهای بزرگ و پنهان زیادی داره که فقط خودش اون هارو می دونه . تمام آدم ها از این راز ها داشتن . از لحظاتی که معمولا شرم آلود بود و اونقدر باعث شرم می شد که هیچ وقت حتی به امن ترین آدم های زندگی هم نمی شد اون ها رو گفت .
به اون رازهای مگویی فکر می کرد که نمی دونست دقیقا کجای ذهنش کمرنگ شدن . چون اونقدر حتی پیش خودش اونهارو انکار کرده بود که بخش های تاریک ذهنش رو تشکیل داده بودن و پیدا کردنشون به اون سادگی نبود .
برای پیدا کردنشون به حس شرم عمیق فکر کرد . سعی کرد اون حس رو به یاد بیاره تا ذهنش نشونه هایی به یادش بیاره و به محض این که اون حس براش عمیق و قابل باور شد ناگهان تصاویری مبهم و بی ربط از ذهنش گذشت . قلبش از دیدن میلانی که سعی می کرد نباشهو فراموشش کنه فشرده شد . احساس شرم و عذاب و گناهی که از یادآوری اون راز ها بهش دست داده بود دردناک بود . برای ارضای حس شیطانیش و دوری از اون سردردهای وحشتناک بدترین کارهارو انجام داده بود که تک تکشون مثل تصاویر فیلم های سینمایی از ذهنش گذشت . تمام عذاب و گناهانش رو می دید اما هیچ کدوم به اندازه ی آخرین چیزی که دید قلبش رو سنگین و پر از درد نمی کرد . تمام اون واقعیت رو اونقدر انکار کرده بود که به کل از یاد برده بود . تا اون لحظه که به وضوح برای لحظاتی اون تصاویر مبهم رو دید کاملا همه چیز رو فراموش کرده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

04 Nov, 23:14


چه عذابی داشت دوباره به یادآوردن اون گناه و عذاب .
تا حدی که نمی دونست آیا کل پروسه ی نجات دنیا و رهایی از اون دنیای گمشده ی برزخی ارزش این یادآوری رو داشت یا نه .
پلک هاش رو باز کرد . نمی خواست چیز بیشتری ببینه و جزییات بیشتری رو به یاد بیاره . کشف خاطرات خودش هیچ وقت نمی تونست اینقدر ترسناک باشه . باورش نمی شد چقدر از اون چاله های ذهنی می تونست هنوز توی ذهنش باشه و فقط فراموششون کرده باشه ؟
قلبش تیر می کشید . از اون بخش حذف شده از خاطراتش می ترسید . چنان وحشت و وهمی تمام وجودش رو فرا گرفته بود که هیچ وقت تجربه ش نکرده بود نه در مقابله با پدرش ، شیطون بزرگ و نه حتی در اون دنیا که ابتدای وحشتی بی پایان بود .
اون ذهن خودش بود در مقابل خودش که انگار بعضی چیزهارو به خواسته ی خودش ازش پنهان می کرد و میلان واقعا اون هارو فراموش می کرد یا خودش هوشمند بود و به انتخاب خودش اون هارو برای مدام عذاب نکشیدن میلان کمرنگ و محو می کرد ؟ و این میلان رو به وحشت می نداخت .
به همون خاطره ای می برد که همیشه ناخواسته نیمه کامل برای بقیه تعریف می کرد . به همون روز لعنتی و همون اتفاق لعنتی که برای میلان سیزده ساله نقطه ی شروع همه چیز بود . به همون خشم فروخورده توی اون ظهر وحشتناک یکی از عادی ترین روزهایی که می تونست برای میلان بگذره و همه جیز بعد از اون روز تبدیل به کابوسی ابدی شده بود .
به همون بخشی که همیشه از خاطراتش خواسته یا ماخواسته حذفش می کرد و خودش هم فراموشش کرده بود .
به لحظه ای رفت که بعد از دیدن جسد به دار آویخته شده ی مردی که تا اون لحظه اون رو پدر خودش می دونست از اتاق بیرون زد . اون نامه رو خونده بود و فهمیده بود مامانش از فروختن روحش به شیطان باعث با وجود اومدن میلان شده ، فهمیده بود بابا ، بابای واقعی ش نبوده . بابایی که تا اون لحظه واقعی ترین و اصیل ترین بابای دنیا بوده درواقع پدر خودش نبوده ، فهمیده بود اون بابارو چه از لحاظ خونی چه نژادی چه روی برگه چه نسبت چه حتی از لحاظ فیزیکی از دست داده . دنیا روی سرش خراب شده بود . بیرون از اتاقی که جسد بابا از دار درونش آویزون بود نشسته بود . ظهر بود . معمولا بعد از مدرسه همین وقت ها روی تختش دراز می کشید تا مامان برای نهار صداش بزنه اما اون روز بدترین اتفاق توی اون خونه رخ داده بود و همه چیز شبیه یک کابوس شده بود . حقیقتی تلخ تمام زندگیش رو تغییر داده بود . ترسیده بود و احساسا وحشت و خشم تمام وجودش رو در بر گرفته بود . حس وحشتناکی به مامانی داشت که تا همین چند ثانیه ی پیش توی ذهنش ازش تصویر یک فرشته ی زیبای بدون بال داشت . نگاه مات زده ش به پنجره ی کوچک انتهای راهرو خیره و مات مونده بود . پنجره ای که فقط اگه اون قسمت از سالن می نشست می تونست بیابون پشت خونه رو ببینه . زمانی که هنوز هیچ ساختمونی اون حوالی ساخته نشده بود . پنجره ای که هیچ وقت اون زاویه از دید توی اون ظهر غم آلودش رو از یاد نبرده بود و گاهی توی کابوس هاش اون رو می دید .
پنجره ای که هیچ وقت قدش بهش نمی رسید . بلند و دور از دسترس و ناامن بود .
بخشی از اون روز رو که برای هیچ کس تعریف نکرده بود رو واضح و دردناک به یاد آورد . اون روز به سفارش بابا میلان دنبال حنا رفته بود تا اون رو از خونه ی مامان بزرگ بیاره . بعضی وقت ها که بابا یا مامان وقت نمی کردن میلان سر راه برگشت از مدرسه به دنبال حنا می رفت . اون روز هم تا به خونه رسیده بود حنا رو به اتاق خودش برده بود و بعد به دنبال بابا سمت اتاقش راه افتاده بود . کفش های بابارو دم در دیده بود و مطمین بود بابا خونه ست . و تا در رو باز کرده بود با وحشتناک ترین حقیقت زندگیش روبهرو شده بود . ماتش برده بود و فقط از اتاق بیرون زده بود و توی راهرو خیره به اون پنجره مونده بود . حنارو فراموش کرده بود که توی اتاق تنهاست و مثل برق زده ها از جا پریده بود . نمی تونست اون جا توی اون خونه بمونه . اصلا نمی تونست دیگه اون زن روبه رو بشه . اون فرشته نبود که بدون بال باشه . اون یک شیطون بود که فقط در نقش یک فرشته ی دروغین بود .
با خشم و بغض سمت اتاقش رفت تا کوله ش رو ببنده و برای همیشه از اون جا بره که از در اتاق حنا عبور کرد . حنای کوچک درست وسط اتاق نشسته بود و با شدت گریه می کرد . انگار از چیزی ترسیده بود و عجیب بود که میلان وسط شوک کابوس واری که تجربه می کرد اصلا صداش رو نشنیده بود . حنا با دیدن میلان سمتش می رفت و میلان که نمی تونست اون خشم رو و اون ناتوانی و شوک رو کنترل کنه بدون توجه به حنا سمت اتاقش رفت و کوله ش رو با عجله و شتابزده بست . می دونست اتفاقی برای حنا نمیفته اگه تنها بمونه . باید می رفت چون نمی تونست حتی یک لحظه ی دیگه اون خونه رو تحمل کنه . توی اون سن کم مغزش نمی تونست اون شرایط هولناک و هجوم اون احساسات مختلف و دردناک رو کنترل کنه .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

04 Nov, 23:14


بی توجه به حنا که توی خونه تنها مونده بود و گریه می کرد از خونه برای همیشه بیرون زده بود . با احساس شرمی که اونقدر شدید بود که ذهنش قادر به درکش نبود و هوشمندانه اون واقعه رو از ذهنش به مرور پاک کرده بود .
اون دردناک ترین . عمیق ترین و ترسناک ترین حقیقت زندگیش بود . اگه اون آینه یک حقیقت وحشتناک دردآور می خواست . یک حس شرم بی نهایت و یک راز عمیق و پنهان می خواست قطعا همون روز بود . میلان بی طاقت آینه رو برداشت . آینه ی شفاف با اون کریستال های رنگی جادویی آخرین ذرات نور بیرنگ خورشید که در آخرین لحظات غروبش بود رو شکار کرد و نور بیروح خورشید به چهره ی درهم فرو رفته ی میلان منعکس شد . از دیدن اون مرد گناهکار درون آینه دچار شرم شد . باورش نمی شد . داشت توی چشم های خودش نگاه می کرد . هم خودش رو سرزنش می کرد هم خودش دچار حس گناه می شد . دیدن خودش توی اون آینه با تمام بارهایی که خودش رو درون آینه دیده بود فرق داشت . اون لحظه انگار خدای خودش شده بود و تماشای گناهانش و حس عذابی که بهش منتقل می شد رو می دید .
میلان طبق دستور و راهنمایی دروازه ی جهان نما اون پیغام رو برای ناجی فرستاد . به عمیق ترین احساساتش در مورد اون اتفاق فکر کرد و اون پیغام رو برای ناجی که نمی دونست چه کسی و یا چه موجودی هست فرستاد و همون لحظه تاریکی محض از مرگ موقتی خورشید اتاقش رو فرا گرفت و به اون سکوت وحشتناک پیوست و خیلی بیشتر از پیش شبیه وضعیتی که میلان درونش بود شد .


*

سایه وارد خونه شد و پریز برق رو طبق عادت در حین گذاشتن کلیدهاش داخل جاکلیدی فشرد و صدای آهیل بلند شد : روشن نکن گوجه .
سایه چراغ و با عجله خاموش کرد . کاپشنش رو آویزون کرد و سمت نشیمن رفت . آهیل روی کاناپه دراز کشیده بود . سایه لب زد : سردردی ؟
آهیل گفت : نه . فقط خیلی خسته م . روز شلوغی داشتم . تمرین هم خیلی سخت بود .
سایه سمت آهیل رفت و خودش رو توی بغل آهیل جا کرد : منم خیلی خسته شدم امروز .
آهیل خواب آلود و خسته بوسی پر صدا به گوش سایه زد و سایه از انعکاس اون صدای بلند توی گوشش کلافه غرید : عع آهیل .
آهیل دستش رو دور سایه حلقه کرد و گفت : تمرین با دختر بابا چطور بود راستی ؟
سایه از لفظ دختر بابا خنده ش گرفت و لب زد : خیلی خوب بود . دختر مامان ... نمی دونی چقدر گوگولیه .
آهیل گفت : خوبه . بچه داری هم یاد می گیری .
سایه خندید : مسخره . فوقش مگه چقدر ازم کوچیک تره ؟ دختر باحالیه باهاش بهم خوش می گذره .
آهیل لب زد : نمی دونم . هنوزم برام عجیبه یهو با این دختره اینقدر رفیق شدی .
سایه پلک هاش رو به هم فشرد و گفت : هروقت خیلی واست عجیب شد به پابلو و نیک فکر کن . دقیقا به همون دلیل که تو با اونا هنوز رفیقی منم با حنا رفیق شدم .
آهیل سایه رو محکم فشرد و توی گوشش لب زد : می دونی که حاضر جوابیات ترن آنم می کنه دیگه نه ؟
سایه خمیازه ای کشید و خر و پفی ساختگی کرد . آهیل بینی ش رو توی موهای سایه فرو برد و پلک هاش رو بست .
سایه توی آغوش امن آهیل به خواب فرو رفت . اما رویایی عجیب دید . رویایی که نه شبیه یک خیال خوش بود نه شبیه یک کابوس وحشتناک . انگار یک مکالمه بود که هیچ وقت نمی تونست رخ بده شبیه یک محال یا ناممکن بود . میلان رو در بزرگسالی می دید که کنار کودکی های خودش داخل کمد پنهان شده بود . همون جایی که سایه از ترس دعوای مامان و باباش و شوکی که بهش وارد شده بود سودای کوچولو رو که مامان و باباش مسیولیت نگهداری ازش رو بهش سپرده بودن رو توی اتاق تنها گذاشته بود . همون روزی که از شکاف کمد به سودا نگاه می کرد که با وحشت از صدای دعوا و مجادله ی مامان و بابا گریه می کرد . همون ترسی که وجود سایه ی پنج ساله رو هم فرا گرفته بود و قدرت کنترلش بر شرایط رو ازش گرفته ود . سایه هم به اندازه ی سودای کوچولو می ترسید و دچار شوک شده بود و نمی تونست بین این که خودش پنهان شه یا مراقب خواهر کوچولوش باشه تصمیم بگیره و اونقدر از دیدن سودای گریون شرمگین شده بود که ذهنش اون واقعه رو براش کمرنگ کرده بود . اونقدر کمرنگ که حتی فراموش کرده بود دیدن خواهر کوچولوش از لای شکاف کمد در حالی که سعی می کرد زیر پتویی پنهان بشه چقدر براش توی همون کودکی هم سخت بوده .
سایه تا همین چند سال پیش اون خاطره رو فراموش کرده بود تا زمانی که کاراکتر میلان توی ذهنش شکل گرفت و سایه اون ترس و راز عمیق رو به خاطر ساختن ابعادی عمیق برای کاراکتر میلان به یادآورد .
میلانی که توی اون رویای عجیب کابوس گونه کنار سایه ی پنج ساله درون کمد پنهان شده بود و با صدایی دورگه و وحشتناک و درد آلود توی گوشش می گفت : تو مقصری . تو این تروما رو بهم دادی . تو باعث شدی حنارو اونجا ول کنم و باعث مرگ ساسان بشم .

سایه با وحشت از اون رویای عجیب پرید و هنوز بین بازوهای آهیل بود . از دیدن اون رویای عجیب دچار احساسات عجیبی شده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

04 Nov, 23:14


چیزی توی ذهنش بود که انگار اون جا توی اون رویا شنیده بود . چیزی شبیه یک درخواست کمک که می خواست تا از ذهنش نپریده یاد داشتش کنه .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

29 Oct, 07:34


این داستان ما و ویتیلیگوهای درمانگر نیست ؟ 🥹🥲

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 23:47


یا خدااا😎
من نیستم این طرفا 😶‍🌫️🫡🫥👀

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 23:44


۴۱

تیم مرگ گیج و متفکر به حریم علفزار سوخته رسیدن . قبل از ورود به علفزار سایمان برگشت و نگاهی به راهی که ازش اومد ه بودن انداخت و گفت : خب صحیح و سالم رسیدیم . فقط کافیه شب رو یه جا دووم بیاریم و فردا توی نور روز برگردیم کاخ . غار من نزدیک ترین جاییه که سراغ دارم .
کاوه لب زد : خوبه . شب رو تو غار تو میمونیم .
سایمان سمت علفزار سوخته رفت و توضیحاتی مختصر داد : راستی علفزار زنده ست . مراقب باشین چیزی تون نمی شه .
و وارد علفزار شد و بقیه هم پشت سرش راه افتادن . از علفزار که گذشتن سایمان گفت : خب . دیگه جادوگرا کاری باهامون ندارن . از این به بعد فقط دیبوک و ارواح سرگردون قراره ببینیم . البته شاید هم بومیا سر راهمون بیان .
مونا پوزخند زد : تو که پارتیت کلفته . چیزی مون نمی شه .
سایمان لبخند زد و ازشون فاصله گرفت : دنبالم بیاین .
بچه ها راه افتادن کاوه و ساسان در مورد چیزی که از دروازه ی جهان نما درک کرده بودن حرف می زدن که مونا قدم هاش رو تند کرد و خودش رو به سایمان رسوند . خیره به نیمرخش چشم دوخت . سایمان بدون این که نگاهش کنه گفت : می دونم چی می خوای بگی .
مونا پرسید : چی می خوام بگم ؟
سایمان سرش رو سمت مونا چرخوند : که چرا لیلیان رو بوسیدم ؟
مونا خندید : اونم اینقدر عاشقانه . انگار نه انگار از وقتی دیدمت همه ش داری می گی ازش فرار کردی و ...
یک ابروی سایمان با شیطنت بالا پرید : عع ... انگار یکی اینجا از اون بوسه ناراحت شده .
مونا چهره ش رو درهم کشید : چرا باید بشم ؟ اصلا به من چه .
سایمان خونسرد گفت : که قبول کردم در ازای اینکه بذاره راحت از جنگل جادوگرا خارج بشیم و بازم بتونیم به جنگلشون رفت و آمد مخفیانه داشته باشیم . برگردم پیشش .
مونا ابرویی بالا انداخت : قبول کردی ؟
سایمان گفت : آره . راحت ترین و مطمین ترین راه بود .
مونا ایستاد و گیج به سایمان نگاه کرد . سایمان دو قدم جلو رفته بود که متوجه مکث مونا شد . ایستاد . مونا سیگاری از پاکت بیرون کشید و مات و مبهوت لب زد : انگار خیلی هم بدت نمی اومد .
مونا با فندکش درگیر بود که سایمان بهش نزدیک تر شد و فندکش رو جلو برد و آتشش رو نزدیک صورت مونا گرفت .
مونا خیره نگاهش کرد و سیگاری که بین لب هاش بود رو به آتش نزدیک کرد . خیلی به سایمان نزدیک بود . سایمان لب زد :‌من بعد از سال ها یه چیزی خواستم که مال من نبود . برام مهم نیست ادامه شم همون قدر دارک که بود بگذره .
مونا نگاهش رو از سایمان گرفت و زمزمه کرد :سایمان باز یه کم با من لاس نمی زنی ؟؟
سایمان خونسرد گفت : چی ؟ من ؟ ببخشید تو از اون مدل دخترایی که تا می بینمت هی می خوام به دستت بیارم .
حرفش رو با خنده تموم کد اما مونا اخم ظریفی داشت . سایمان توضیح بیشتری داد : هی می خوام واسه به دست آوردنت تلاش کنم .
مونا همون طور که از سیگاری که با لب هاش نگهش داشته بود کام می گرفت . دست هاش رو توی جیب کاپشن سایمان که زیر شنل مشکیش به تن داشت فرو برد و راه افتاد .
سایمان دنبال مونا راه افتاد : اوکی وقت شوخی نبود . ببخشید . واقعا بعضی وقتا نمی تونم واست تلاش نکنم . اینم صادقانه گفتم با این که می دونم بعدش رفتارتو باهام تغییر می دی . ولی این کارو نکن . قول می دم از خط قرمزا نگذرم .
مونا در سکوت به حرف هاش گوش کرد و آروم لب زد : دیگه شوخی نکن . وسط این جهنم واقعا وقت واسه شوخی ندارم .
همون لحظه میلان که به همراه مهراد پشت یک تپه ی خز گرفته لای درختچه های استوایی کمین کرده بود کلافه و عصبی غرید : از وقتی از علفزار بیرون زدن تحت نظر داریمشون . یکی بهشون اضافه شده . خیلی مشکوکن . مهراد دقیقا چی می خوای که هنوز اینجاییم؟
مهراد نگاهش رو از مونا و سایمان گرفت . ماسک داشتن و شنل پوشیده بودن اما کاملا می فهمید اون دو نفری که با هم حرف می زدن و مدام توقف می کردن و با هم یک مکالمه ی طولانی داشتن کسی نبودن به جز مونا و سایمان . تصمیم داشت مدتی سایمان رو مخفیانه دنبال کنه تا وقتی سایمان با بچه ها تنهاست از دیدن واقعیت رفتارش از دور در مورد شکش به سایمان مطمین بشه . اما از دیدن مونا و سایمان که تمام مدت دوتایی با فاصله از ساسان و کاوه وقت می گذروندن خونش به جوش اومد . نیم نگاهی به میلان انداخت و گفت : کافیه . بریم پیششون . ببینیم تو جنگل چی کار کردن و چرا چهار نفرن .
میلان به ناچار به دنبال مهراد از پشت تپه بیرون رفت . نزدیک تیم مرگ رسیده بودن که سایمان و کاوه متوجهشون شدن . میلان و مهراد توجهشون رو جلب کردن . میلان ماسکش رو از سرش برداشت : ماییم بچه ها .
مونا با دیدن نفر دوم که ماسکش رو برداشت و با دیدن مهراد لبخندی روی لبش شکفت : وای بچه ها . شما اینجا چیکار می کنین ؟
میلان غرید : اومدیم دنبال شما . چرا چهار نفرین ؟
ساسان ماسکش رو برداشت و میلان و مهراد لحظاتی پر از تعجب نگاهش کردن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 23:44


میلان با چهره ای متعجب و نگاهی سرد به ساسان چشم دوخت و خیلی خونسرد و عادی گفت : ساسان ؟ تو اینجا چی کار می کنی ؟ فکر نمی کردم از پس جنگل جادوگرا بربیای .
نگاهش رنگی از حیرت و تشویق گرفت اما همون قدر سرد گفت : شاید اشتباه می کردم .
ساسان آروم لب زد : باید یه چیزی رو به خودم و بقیه ثابت می کردم . واسه همین بی خبر اومدم .
مهراد جلوتر رفت و به بازوی ساسان کوبید : پشمامم پسر . خوشحالم که سالمی .
ساسان لبخند زد و نگاهش روی میلان موند که با حالتی که انگار هنوز در مورد ساسان شک و تردید داشت اما به توانایی هاش اعتراف کرده بود . چقدر تایید میلان بدون این که دلیلش رو بدونه براش مهم بود .
کاوه و مهراد با هم دست می دادن که سایمان گفت : منطقه ی امنی نیستیم . یه تونل امن این اطرافه تو مسیر غار . بهتره بریم اون جا در مورد اتفاقات جنگل واستون بگیم .
مونا که پشت کاوه ایستاده بود بعد از خوش وبش اون دو نفر جلو رفت تا با مهراد روبه رو بشه . بعد از تمام چیزهایی که بین بومی ها و در مراسم قربانی شبانه تجربه کرده بود . دیدن و بغل کردن مهراد حتی اگر دوستانه هم بود بهش نیرو و امید می داد . اما همین که دست هاش رو باز کرد تا به مهراد نزدیک بشه مهراد خیلی سرد دستش رو جلو برد و به شونه ی مونا زد : خوبی مونا ؟
مونا ماتش برد . رفتار مهراد خیلی سرد و یخزده بود . همه ی بچه ها به دنبال سایمان راه افتاده بودن و مونا فرصت پیدا نکرد دلیل رفتار سرد مهراد رو بفهمه . دنبالشون تا اون غار دوید . درون غار سایمان یکی از مشعل هایی که قبلا داخل غار گذاشته بود رو روشن کرد . میلان گفت : خب ؟ تعریف کنین .
سایمان ماجرای پیوستن ساسان بهشون و تغییر نقشه به چهار نفر و اتفاقاتی که تو دهکده ی بومیا برای اون سه نفر افتاده بود رو براشون تعریف کرد و بعد از مکثی گفت : بعدشم که وارد جنگل شدیم با هماهنگی بچه ها تونستیم بومیارو به جای خودمون توی لباس پیشکشی و قفس بذاریم و برسیم به مراسم قربانی شبانه .
سایمان مکثی کرد و ادامه نداد . میلان غرید : خب ؟
کاوه به جای سایمان ادامه داد : لیلیان جادوگری که سایمان از قبل اونو می شناخت توی اوج مراسم سایمان رو شناخت و تعقیبمون کرد و نزدیک برکه که بعد از مراسم رفتیم پیداش کردیم مچمون رو گرفت . ولی سایمان باهاش کنار اومد و اجازه داد ما از جنگل خارج بشیم .
میلان پرسید : برکه رو دیدین ؟
کاوه سر تکون داد . میلان اخم کرد : خب ... چی فهمیدین ؟
کاوه گفت : دروازه ی جهان نما باز شد و ما درک کردیم و یک دنیا که در جریان بود دیدیم . دروازه ی جهان نما راهنمامون شد و بهمون کمک کرد که برای رسیدن به هدفمون چی کار باید بکنیم .
مهراد شتابزده پرسید : باید چی کار کنیم ؟
کاوه مفهومی که از انتقال اطلاعات از دروازه درک کرده بود رو برای اون دو نفر گفت .
میلان نگاهی به چهره ی تک تک اون بچه ها انداخت : یعنی چی ؟
مونا لب زد : فکر می کنم منظور دروازه ی جهان نما تو بودی . تو کسی هستی که به خاطر تو همه چیز به هم ریخته . جنگ شیطون با تو بود . این جنگ تو بود . همه چیز در مورد تو بود .
میلان کلافه غرید : کسی در مورد آینه ی جهان بین چیزی می دونه ؟
سایمان گفت : من چیزی نمی دونم .
مهراد اخمی کرد و نگاه تیزبینش خیره به سایمان موند . هنوز بهش اعتماد نداشت .
سایمان گفت : خب . حالا شما دو تا چرا اینجایین ؟ همچین قراری داشتیم ؟
میلان زیرچشمی به مهراد نگاه کرد و خواست چیزی بگه که مهراد گفت : اومدیم تورو بپاییم بچه ها مونو به فنا ندی .
سایمان جا خورد . بعد از تمام اون اتفاقات و از خود گذشتگی ها حقش این نبود که بهش مشکوک باشن . گیج لب زد : شوخی می کنی دیگه ؟
میلان برای جلوگیری از اون مجادله ی بیخودی تک سرفه ای کرد و گفت : موندن تو غار امن نیست . راه بیفتیم .
سایمان خواست چیزی بگه که بی خیال شد و راه افتاد و گفت : غار من نزدیکه . تا خورشید بیرون بزنه می تونیم اونجا بمونیم .
همون طور که قدم برمی داشت کلافه بود از حرف ها و بی اعتمادی مهراد به خودش . قدم هاش رو شل کرد تا همقدم با مهراد بشه . مهراد مغرور توپید : چیه ؟
سایمان زیرلبی گفت : تو مشکلت با من چیه ؟
مهراد غرید : من آدم بیخودی اعتماد داشتن به تازه واردا نیستم که مگه خلافشو ثابت کنن . من به تازه واردا اعتماد ندارم مگه خلافشو ثابت کنن .
سایمان پوزخند زد : خلافشو ثابت نکردم ؟ همین الان گفتم واسه بلیط برگشت از جنگل چه قولی به لیلیان دادم ؟
مهراد پوزخند زد : به هرحال کار خاصی انجام نمی دی . جادوگره هم که خوشگله و سکسی .
سایمان غرید : جدی ؟ پس فکر می کنی معشوقه ی لیلیان بودن چرا دارک ترین راز زندگی منه ؟ وگرنه آره . معشوقه ی یه دختر خوشگل و سکسی بودن در حالت عادی نمی تونه هیچ جوره دارک باشه .
نگاه مهراد به سایمان افتاد . سایمان صادقانه نالید : نمی شه کمتر گیر بدی به ما ؟
مهراد مکثی کرد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 23:44


واقعا چرا بهش گیر داده بود ؟ چون با مونا دوست شده بود ؟ نمی تونستن توی یک تیم باشن و با هم صمیمی نشن . خیلی طبیعی بود ولی مهراد نمی فهمید چرا اینقدر برای خودش پیچیده ش می کرد . نخواست به سایمان رو بده و گفت : می تونی همدست لیلیان باشی و ...
سایمان وسط حرفش پرید و گفت : با آدمای خوبی نگشتی . روحت پر از زخمه . به همه بی اعتمادی . ولی ...
دستی به شونه ی مهراد زد و گفت : من کسی هستم که به دنبال یه ماموریت مهم تو زندگیم به اینجا رسیدم و حالا بعد سال ها فهمیدم بالاخره وقتشه که ماموریتمو کامل کنم . ماموریتی که نمی دونم چی شد خواستم انجامش بدم . بی خیال من شو رفیق .
مهراد ایستاد و سایمان شونه به شونه مقابلش قرار گرفت . هردو شونه های پهنی داشتن اما سایمان هیبتی درشت تر داشت و مهراد متناسب و عضله ای بود سایمان برخلاف سینه ی ستبری که مقابل مهراد علم کرده بود با ملایمت و جدی گفت : اگه مشکلت با من شخصی نیست واقعا صلاح نیست تو این اوضاع به شکت در مورد من ادامه بدی .
مهراد قلدرانه و سخت لب زد : باشه . دست از سرت برمی دارم . بی خیالت می شم .
سایمان نفسی راحت کشید و گفت : فاینالی!!
دستش رو جلو برد و با مهراد دست داد : پس تمومه دیگه ؟
مهراد کوتاه و بی اهمیت دستش رو فشرد و سری تکون داد و راه افتاد و خودش رو به تیم رسوند . میلان کمی قدم هاش رو تند کرد و کنار ساسان رسید و بدون مقدمه لب زد : از پسش براومدی ولی به هرحال نباید این کارو می کردی .
ساسان خونسرد و بی تفاوت گفت : همین که تایید رییس رو جلو بقیه داشتم کافی بود .
میلان سخت لب زد : متاسفم واسه رفتارم . توجیهی ندارم جز این که عوضی بازی درآوردم توی موقعیتی که باید رهبر خوبی برای تیمم می بودم و باعث شدم تو خودتو توی این شرایط سخت بندازی .
ساسان متعجب به میلان نگاه نمی کرد . هیچ وقت فکرش رو نمی کرد اون رییس خشن و جدی این حرف هارو بزنه . آروم لب زد : یه رهبر سختگیر همین کارو مگه نباید بکنه ؟ باعث شدی من چیزی رو تجربه کنم که هیچ وقت نکرده بودم . تو راست می گفتی من تا قبل این فداکاری واقعا عضوی از تیم نبودم . فقط همراهی بودم که دووم آورده بودم .
میلان پلک زد و جدی لب زد : متاسفم .
ساسان گفت : متاسف نباش . من همیشه برات احترام قایل بودم حتی وقتی اون حرفارو زدی . اون لحظه غرورم خیلی شکست ولی بعد فهمیدم تو درست می گفتی . فقط فن بیانت یه کم ... مهم نیست . من خوشحالم که بخشی از تیمم . البته ... نمی دونم . هستم دیگه ؟ نشدم ؟
میلان سرفه ای کرد و زیرلبی گفت : شدی.
بعد همگی از دهنه ی باریک غار خارج شدن وقتی به قدر کافی از دهنه ی اون غار تونل مانند فاصله گرفتن داخل جنگل تاریک پر شد از نوای مخصوص دیبوک ها . همیشه وقتی از جنگل عبور می کردن نگران همین مسافت های کوتاه بین دو نقطه ی امن بودن . بخش هایی از جنگل که هیچ مکان امنی برای پناه گرفتن نداشت و انگار دستشون از زمین و آسمون کوتاه می شد .
مونا و کاوه که جلوتر بودن با ترس و لرز سمت بچه ها چرخیدن . سایمان اشاره ای کرد تا دنبالش سمت مسیری که به غارش دورتر بود اما نقطه ی امن نزدیک تری توی مسیرش داشت برن . اما همین که راه افتادن ناگهان صداها اوج گرفت و چند نوای حزن آلود با هم ترکیب شد . سایمان لب زد : تعدادشون زیاده . احتمالا دنبالمونن .
مونا که دست هاش به وضوح می لرزید و بی سرپناه همراه تیمش وسط اون جنگل ایستاده بود نالید : چی کار کنیم ؟
سایمان غرید : فرار کنیم توجهشونو بیشتر جلب می کنیم .
میلان گفت : لابه لای بوته ها کمین می کنیم .
سایمان غرید : تعدادمون زیاده . حتما پیدامون می کنن . یکی مونو پیدا کنن هم دنبال بقیه مون می گردن .
مونا نالید : پس الان باید چی کار کنیم ؟
مونا تحمل یک اتفاق سخت دیگه رو نداشت . دلش می خواست زودتر برگرده کاخ . همون خونه ی موقتی و امن و روی اون تشکچه های نرم دراز بکشه و زل بزنه به منظره ی مقابلش که از حفره ی اتاقش دیده می شد . دلش ناامیدانه اون محال ترین نقطه ی امن رو می خواست اون لحظه .
سایمان با ناامیدی لب زد : نمی دونم .
نوای حزن آلودی که با نوای دیبوک های دیگه ترکیب شده بود هر لحظه بلند تر می شد و این یعنی اون دیبوک ها بهشون نزدیک تر می شدن .
مونا رو به سایمان توپید : کاری که اون دفعه کردی رو بازم انجام بده .
سایمان لب زد : جسد بومی ندارم .
مونا غرید : تو گفتی هیچ وقت لنگ نمیمونم .
سایمان گفت : نمی تونم تضمین بدم . لحظه ی آخر می فهمم موفق شدم یا نه . شرمنده م .
ساسان رو به مونا گفت : یادته تو دروازه بودیم و دنیا نابود شد . اون موقع هم فکر کردیم که همه چیز تموم شده ولی همه مون با هم از پسش براومدیم .
مونا بغض کرد . به یاد آوردن اون لحظه قلبش رو به درد می آورد . همون لحظه ای بود که دنیا نابود شد. لحظه ای که از ناامیدی و یاس و حسرت پر شده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 23:44


تجربه ی فشار یکباره ی اون حجم از احساسات عمیق توی اون لحظه بدترین چیزی بود که بخشی از ذهنش رو پر کرده بود .
ولی ساسان راست می گفت . اونجا تهش بود اما تموم نشد .
مونا نگاهی به میلان انداخت . میلان گفت : همین جا ها لا به لای بوته ها کمین می کنیم . جای امن پیدا کنین و با فاصله مخفی شین .
بچه ها آروم و بی صدا بین بوته ها راه افتادن و هرکدوم جایی مخفی شدن . مونا در جستجوی یک جای امن بود که از بین بوته ها دستی سمتش دراز شد و بدن ظریف و استخونیش رو بین بوته های خاردار تمشک جنگلی کشید .
بوی تمشک های وحشی جنگل هیچ ارتباطی با اون صدایی که توی گوش هاشون می پیچید نداشت اما استشمام و ترکیبشون با چهره ی مهراد که لای سایه های اون بوته ی پرحجم به سختی دیده می شد شگفت انگیز بود . شبیه یک امنیت محض فارغ از داستان وحشتناکی که درونش بودن بود .
مونا همون جا تقریبا در آغوش مهراد لای بوته ها موند و سعی کرد از لای شاخ و برگ درختچه ی تمشک جنگل رو ببینه .
جنگل در سکون بود بدون هیچ جنبشی . بچه ها هرکدوم جایی پنهان شده بودن . جز اون نوای غم انگیز جنگل در سکوتی محض فرو رفته بود.
نگاه وحشتزده ی مونا به بیرون از اون فضای کوچک بود . اهمیتی به صدمه ای که چند جای بدنش از خارها دیده بود نمی داد که صدای مهراد توی گوشش پیچید : نترس . جامون امنه! تا حالا صدبار ازشون مخفی شدیم .
مونا توی اون تاریکی سرش رو سمت مهراد چرخوند و بهش زل زد و بی صدا لب زد : از دیبوکا نمی ترسم . از این که صمیمیتامو قبل از مردنم از دست بدم می ترسم .
مهراد چیزی نگفت از نزدیک شدن اون صدا که لرز به تنشون می نداخت نفسش بند اومده بود .
مونا سعی کرد بیرون از بوته هارو ببینه اما جرات نداشت . تا این که چشمش به یک دیبوک افتاد و قلبش فرو ریخت . گرمای تن مهراد رو حس می کرد . اون صمیمیت از بین نرفته بود و مونا فقط نگران از دست رفتنش بود .
چون صمیمیت از بین رفته هیچ وقت برنمی گشت . این رو بارها تا مغز استخونش تجربه کرده بود .
نگاهش به تنها زاویه ای که توی دیدش بود مونده بود . اون دیبوک رو می دید که به درختی که با درختچه های استوایی تا نیمه محو شده بود نزدیک می شد . مونا دید که اون دیبوک با آرامش عجیب و وحشتناکی لای بوته ها رفت و ذهنش بهش هشدار یک اتفاق بد رو داد . ساعد مهراد رو فشرد و ثانیه ای بعد شنل پوشی با ماسکی آشنا دید که از بین بوته ها بیرون پرید تا از دیبوکی که خیلی بهش نزدیک شده بود فرار کنه و مونا جیغش رو توی گلوش خفه کرد . ساسان بود زیر اون ماسک . ماسکش رو خوب می شناخت .
مهراد از جا پرید . مونا سرش رو چرخوند و سایمان رو کمی اون طرف تر دید که از کمین بیرون اومده بود و سعی می کرد با دستور دادن به جنی که اسیرش کرده بود ساسان رو نجات بده .
ساسان با تمام فشار و هیجانی که تجربه می کرد به سمت مخالف شروع به دویدن کرد . اون لحظه کنترل سرعت قدم هاش دست خودش نبود فقط تا جایی که توان داشت می دوید و سعی می کرد از بقیه ی تیم دور بشه تا اون دیبوک هارو از اون قسمت متفرق کنه .
می دوید و حین دویدن در حالی که گوشش پر شده بود از صدای نفس های بریده ی خودش برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد . اون دیبوک هربار بهش نزدیک تر می شد . پشت سر اون دیبوک مهراد رو می دید و میلان که برای کمک بهش از کمین بیرون اومده بودن . آخرین بار که برگشت سایمان و کاوه رو هم تار و لرزون در حال دویدن دید . توی ذهنش با خودش حرف می زد : ساسان اگه قرار باشه بمیری خیلی حماسی میمیری . احتمالا میمیری . حس می کنم تهشو دیدم . همین شکلی بود همیشه . می دونی ... وقتی شروع کنی دیگه هیچ راه برگشتی نیست ...
صدای اون حزن و اندوه از نزدیک گوشش رو کر کرد . حس کرد بین دویدن معلق و اسیر شد . لمس شد و همه چیز لحظه ای برای ساسان متوقف شد . بدون هیچ تلاشی چشم هاش رو بست . می دونست اونجا تهشه دلش می خواست به جای تلاش کردن یک بار دیگه توی ذهنش چهره ی هالان و کوهیار و سیمین رو ببینه . می دونست چشم های نگرانی از لابه لای بوته ها و برگها تماشاش می کنن . توی ذهنش یک موسیقی آروم و بیکلام پخش می شد و خودش رو از زوایه ی دیگه ای انگار که صحنه ای از یک فیلم حماسی بود اسیر اون دیبوک می دید .
مونا به سختی از لای بوته ی خار خودش رو بیرون کشید تمام سر و صورتش با خارهای بلند و تیز خراشید اما اهمیتی نداد . هق هق بهش اجازه نمی داد حرف بزنه . ساسان رو می دید که اسیر یک دیبوک شده بود . دیبوک های بیشتری که به سمتش حمله ور می شدن و پر از بغض و خشم دنبال مقصر گشت : سایمان یه کاری نمی کنی ؟؟؟ دارن می کشنش ...
مهراد نا امیدانه سمت ساسان می دوید که کاوه جلوش رو گرفت و با بغضی که داشت خفه ش می کرد گفت : نه . مهراد . نه . احساسی تصمیم نگیر .
سایمان وحشت زده نگاهش به ساسان بود . به ماسکی که از روی سرش افتاد و چشم هاش که به بچه ها دوخته شده بود .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 23:44


با نگاهی پر از امید و آرامش و لبخندی پرغرور و افتخار که کمرنگ روی لب هاش بود .
حسرت و ناامیدی عظیمی توی صدای سایمان بود وقتی گفت : اونا لمسش کردن . دیگه تمومه .
مونا خشمگین نالید : یعنی چی تمومه ؟؟ زود باش جنتو بفرست نجاتش ...
سایمان غرید : همین الان از دست دادمش. فرستاده بودم تا ساسان رو نجات بده .
مونا سمت میلان چرخید : یه کاری کن .
کاوه جدی گفت : باید بریم بچه ها .
مونا وحشتزده گفت : یعنی چی ؟؟؟ ساسان رو تنها بذاریم ؟؟ باید نجاتش بدیم .
سایمان سخت لب زد : نمی تونیم .
مهراد می لرزید اما مچ دست مونا رو که باناباوری به ساسان نگاه می کرد رو سخت کشید. مونا تکون نخورد و بی توجه به دیبوک ها که با فاصله ی کمی باهاشون ساسان رو احاطه کرده بودن لجوجانه و پر از غیض تقریبا جیغ کشید : ساسان چی ؟
صدای سایمان توی سرش سوت کشید : ساسان مرده . وقتی که لمس شد همه چیز براش تموم شد .
نه! مونا حس کرد اشتباه می شنوه و نگاهش سر خورد روی ساسان و دیبوک هایی که از صدای جیغ متوجهش شده بودن . پرده ی لرزان اشک دیدش رو تار کرد و همه چیز پشت پرده ی اشک هاش محو شد . اون تصویر دردناک یک لبخند شجاعانه بین نابودی و بی رحمی اون سرزمین لعنتی بود . دردناک ترین تراژدی بود که تا به حال تجربه ش کرده بود . مثل یک ترسوی احمق بین درد و سوگی که قلبش رو می سوزوند به دنبال مهراد توهم گونه کشیده می شد و اصلا حال خودش رو نمی فهمید . از ساسان دور می شد و قلبش بیشتر تیر می کشید . احساس گناه . ترس و اضطراب مثل وزنه هایی سنگین به پاهاش وصل شده بود و می دونست این حسی هست که تک تک بچه ها بهش دچارن .
ساسان برای هدفی بزرگ تر جونش رو فدا کرده بود . ساسان وقتی اون دیبوک متوجهش شد تسلیم نشد و با شجاعت سمت مخالف فرار کرد تا با مرگی که مقابلش بود و گریزی ازش نداشت اثر مثبت و مفیدی برای دوست هایی که شونه به شونه شون برای یک هدف مشترک می جنگید به جا بذاره . مونا نفهمید اون مسیر رو چطور بین اون توهم و درد طی کرد وقتی به خودش اومد که به غار سایمان رسیده بودن . لبه ی ورودی زانوهاش خالی کرد و همون جا توی اون گرگ و میش سرد نشست . بی پناه و مصیبت زده و غمبار .
می فهمید چه بلایی به سرشون اومده اما باورش نمی کرد . این که ساسان بینشون نبود رو نمی تونست درک کنه . نمی فهمید . پلک هاش رو به هم فشرد و یک بار دیگه از پشت اون بوته ها آخرین لحظه های زندگی ساسان رو نظاره کرد . که با شجاعت برای تیم و هدفش جون کند .
حقیقت پر کشیدن ابدی روح پاک ساسان مثل یک سیلی با مرور اون صحنه ی دردناک مرگ اسطوره وارش به گونه ی مونا کوبیده شد .در کمال ناباوری اشک گرم از گوشه ی پلک های بسته ش بیرون چکید . اون مرگ تلخ و غیرمنتظره رو باور کرد اما یک حجم سنگین برای همیشه درون قلبش خالی می موند.
یک حجم که جاش با هیچی پر نمی شد . یک نجات لعنتی دیگه از مرگ به دست آورده بود که بابتش یک دوست . یک رفیق و یک هم تیمی رو از دست داده بود . اون سوگ همینقدر عمیق و سوزناک بود . سوگی که هیچ وقت دست از سرشون برنمی داشت و نمی ذاشت از نجات پیدا کردن و زنده موندن توی اون تن لشِ بیمار و خسته لذت ببرن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 23:44


قسمت چهل و یک . ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

27 Oct, 22:35


🎧 آهنگیفای: جستجوی موزیک

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:15


کاوه خیلی زود و با سرعت کارش رو انجام داد و چاقو رو سمت مچ دست های ظریف مونا برد و آروم و با احتیاط شروع به بریدن طناب دور مچش کرد . دست های مونا که آزاد شد کاوه چاقو رو به ساسان رسوند و سر جای خودش برگشت تا جلب توجه نکنه . ساسان به سختی تلاش می کرد و بعد ناگهان چاقو از دستش سر خورد و از داخل قفس به بیرون افتاد . برای لحظاتی نگاه سایمان روی اون چاقوی ضامن دار روی زمین خیره موند . یکی از بومی ها به زبون خودشون چیزی گفت :[ یه چاقو از دست یکی شون سر خورد . وانمود کنیم متوجه نشدیم تا ببینیم برنامه شون چیه ؟]
سایمان کلافه نگاهی به ساسان انداخت که با تاسف همون گوشه ی قفس کز کرده بود .
یکی از بومی ها گفت :[ این پسره طناب دستاشو باز کرده . ]
بومی دیگه گفت : دختره هم دستش بازه .
نفس های سایمان تند شد و فکری کرد و شتابزده اما خونسرد و عادی گفت : بهتره قبل این که بهمون حمله کنن ما حمله کنیم . گاری رو نگه داریم و در رو باز کنیم و ...
یک بومی گفت : موافقم .
ایستاد و گاری متوقف شد . یکی از شنل پوش ها در قفس رو باز می کرد که سایمان متفکر پلک هاش رو به هم فشرد . تصورش کرد . چیزی که می خواست رو تصور کرد . لازم نبود حتی حرف بزنه فقط کافی بود بهش فکر کنه و پلک هاش رو باز کرد . به تماشای تصوراتش نشست . دید که بومی ها یکی پس از دیگری آسیب هایی دیدن که از درد به خودشون می پیچیدن و قدرت هیچ عکس العملی در برابر کاوه و مونا و ساسان که از قفس آزاد شدن نداشتن . سایمان نگاهش به بومی ها بود که درد می کشیدن و توی خودشون جمع شده بودن و گفت : باید لباساتونو با اینا عوض کنین . زود باشین شنلای اینارو بپوشین . قبل از این که صدای درد و ناله ی بومی ها بلند بشه سایمان جلو رفت و با تکه پارچه هایی دهان هاشون رو بست . کنار مونا که سعی می کرد شنل یک بومی رو از تنش بیرون بکشه ایستاد و گفت : من انجامش می دم .
مونا چیزی نگفت و عقب کشید . نگاه ماتم زده ش به اون ردای سفیدی بود که توی تنش بود . تن و بدنی که از پاشش اون آب کثیف بهش بوی تعفن گرفته بود . سایمان در حال بیرون کشیدن شنل از تن اون بومی بود که یک لحظه توجهش به مونا جلب شد و گفت : تو خوبی ؟
مونا فقط سر تکون داد. سایمان لب زد : بیا اول این شنل رو بپوش بعد اون کفنو در بیار بده تن این یارو کنم . اینجوری لخت نمیشی که سرما بخوری .
مونا بدون هیچ حرفی این کار رو انجام داد و کفن رو سمت سایمان گرفت . سایمان گفت : لباسای من یا لباسای این ؟ کدومو بهت بدم ؟ یه دست لباس اضافه همیشه تو کوله م دارم .
مونا لب خندی تلخ زد و گفت : لباسای تو کثیف می شن . بوی گند می دم .
سایمان از داخل کوله ش شلوار و بالاپوشی گرم بیرون کشید و سمت مونا گرفت : فدای سرت .
مونا لباس هارو گرفت و لب زد : ممنون .
کمی بعد کاوه و ساسان لباس هاشون رو با اون بومی ها تعویض کرده بودن و اون هارو داخل قفس می بستن که سایمان هم آخرین بومی کفن پوش رو سمت قفس هل داد و گفت : خب ... حالا ما دیگه تحت هیچ شرایطی قربانی نمی شیم . از این جا به بعد ما نقش بومیارو بازی می کنیم . مراسمشون هم اجازه می دیم کامل اجرا بشه بعدش وقتی قرار بود برگردیم از جنگل خارج نمی شیم و با خیال راحت هرجارو که می خوایم می گردیم تا چیزی که می خوایم رو پیدا کنیم .
کاوه در قفس رو روی اون سه بومی بست و گفت : خوبه . راستی خیلی به موقع چاقو رو بهم رسوندی . کارت درست بود . دمت گرم .
ساسان یک طرف گاری رو گرفته بود و گفت : فقط من گند زدم چاقو از دستم افتاد و فهمیدن .
سایمان گفت : مهم نیست من هندلش کردم .
مونا تیزبین نگاهش کرد : راستی چطور هندلش کردی ؟ چطور یهو این سه تا ااز درد به خودشون پیچیدن و بی خیال ما شدن ؟
سایمان صادقانه گفت : مثه همون دفعه که اون مجری بومیارو کشتم . بهش فکر کردم و شد .
ساسان پرسید : یعنی قدرت تو اینه ؟ خیلی خفنه که . همیشه هر کار بخوای اتفاق میفته ؟
سایمان لب زد : نه بابا .اگه این طوری بود که عالی می شد .
اون ها کمی که داخل جنگل جادوگرها پیش رفتن جو سنگین و سنگین تر شد . سایمان از این که توی مسیر درست هستن مطمین شد . اون فرکانس و انرژی اون منطقه رو خیلی خوب به یاد داشت . هروقت اونجا بود قلبش سنگین می شد و انگار بهش وزنه های سنگین وصل می شد . کمی جلوتر به بخش اصلی جنگل جادوگرها رسیدن . نقطه ای از جنگل که براشون مقدس بود و تمام مراسم هاشون رو اون جا انجام می دادن . انگار منتظرشون بودن چون از دور آتش بزرگشون شعله می کشید و به همه جا می تابید . آتشی که حدودا دو متر بلندی داشت و برای مراسم ها آماده ش می کردن .
مونا زیرلبی پرسید : اونجا چه خبره ؟ اونا جادوگران ؟ دور آتیش ؟
سایمان آروم جواب داد : آره . انگار خبر داشتن ما می رسیم . بچه ها شما اون جا به هیچ عنوان ماسک هاتون رو بر نمی دارین . یه نگاهتون به من باشه . اگه لازم بود کاری انجام بدین بهتون علامت می دم .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:15


اجنیان این دنیای گم شده که واسه شکار کردنشون شب های طولانی و زیادی توی کوهستان سرد بالای بلندترین قله ریاضت کشیدم و باهاشون جنگیدم تا تونستم اسیرشون کنم .
مونا خیره نگاهش کرد . چه کارهایی که سایمان توی اون دنیای گمشده بین ابعاد انجام نداده بود . لب زد : چرا دفعه ی اول که پرسیدم نگفتی .
سایمان صادقانه گفت : چون فکر می کردم ازم بترسی . بعدشم من به اینکه واسه بقا مجبورم این کارو بکنم افتخار نمی کنم . واسه همینم این باید یه راز بینمون باقی بمونه .
مونا لب زد : واقعا باهاشون جنگیدی یا بازم یه تله واسشون طراحی کردی .
سایمان لبخندی زد که مونا زیر ماسکش ندید و گفت : خودت چی فکر می کنی ؟؟
با صدای کاوه مکالمه شون قطع شد : دارن پیشکشی هارو آماده می کنن .
نگاه بچه ها به جادوگر ها افتاد . چند نفرشون در حال خوروندن مایعی عجیب به اون سه بومی کفن پوش بودن و چندین جادوگر در حال کشیدن یک دایره با گچ سفید در مرکز گودال دقیقا دور آتش بودن که دور تادورش رو نماد های جادویی کشیده بودن .
بعد سه پیشکش رو اطراف آتش بی نهایت بزرگشون به سه چوب که در زمین فرو برده بودن شدن و یکی از جادوگرها برای همراهی اون ها تا مرکز گودال نزدیکشون رسید . بچه ها همراه جادوگر وسط گودال رفتن . بیرون از دایره ی مرکزی ایستادن . بومی های کفن پوش پشت به آتش به چوب ها بسته شده بودن و با دهن های بسته و چشم های از حدقه بیرون زده به جادوگرها و تیم مرگ نگاه می کردن . جادوگر ها که همگی زن بودن و بی نهایت زیبا دور تا دور دایره روی نماد های جادویی ایستادن . گروه مرگ روبه روی پیشکشی ها و در پوشش بومی ها داخل اون دایره قرار گرفتن . سه جادوگر از بین جادوگران با خنجرهای تزیین شده و پر از نماد های خاص به داخل دایره اومدن و هرکدوم کنار یکی از پیشکشی ها قرار گرفتن .
سایمان از گوشه ی چشمش به یکی از اون ها نگاه می کرد که فقط چند قدم باهاش فاصله داشت . نفسش از استشمام عطر افسون کننده ی اون زن زیبا بند اومده بود . خودش بود . لیلیان بود . کسی که سایمان دیگه هیچ وقت نمی خواست حتی اتفاقی اون رو ببینه و از این بایت که یک ماسک بزرگ روی سرش داشت هیچ وقت تا اون حد خوشحال نبود . همین که حس کرد توجه لیلیان بهش جلب شد هول شد و صاف ایستاد . جادوگر های روی دایره با گرفتن دست های هم شروع به خواندن سرودی عجیب با نوایی وهم انگیز کردن و مراسم [قربانی شبانه] به صورت رسمی در حالی آغاز شد که نور مهتاب از لای ابرهای پاره پاره ی قرمز سوسو می زد و نور آتش به همه جای اون شب وهم انگیز می تابید .
جادوگر ها همون طور که دست های هم رو گرفته بودن و دور اون آتش عظیم و پیشکشی ها و تیم مرگ دایره ای انسانی تشکیل داده بودن شروع به چرخش کردن و همون طور که همزمان اون سرود مخصوص رو زمزمه می کردن سرشون رو مدام تکون می دادن .
چند دور چرخیدن و با اتمام اون سرود همون جا که بودن متوقف شدن . انرژی جادویی عجیبی توی اون فضا احساس می شد . به طوری که اون چهار نفر اعضای تیم مرگ نفسشون بند اومده و به وضوح حسش می کردن . چند جادوگر که تمام مدت خارج از مراسم بودن همراه با نوشیدنی های سبزی که ازشون بخار می شد بهشون پیوستن . جادوگرهایی که دور دایره بودن با حالی عجیب و گیج دست های همدیگه رو رها کردن و نوشیدنی هارو یک نفس بالارفتن و بعد خیلی هماهنگ همزمان شروع به رقصیدن و چرخیدن دور اون دایره کردن . با هر دوری که می چرخیدن انرژی جادویی پاکی و قدرت آتش رو با رقصیدن بیشتر جذب می کردن . به دلیل مصرف اون نوشیدنی که مواد روانگردان داخلش داشت به حالتی از خلسه و تمرکز عمیق رسیده بودن . اون حرکات چرخشی و مداوم باعث می شد تا جادوگرها به یک ریتم هماهنگی درونی برسن . اون ها از خود بیخود شده بودن و انگار از دنیای مادی جدا شده بودن . هردور می چرخیدن و ناگهان لابه لای اون آواز سرسام آور زمزمه مانند که تمام جادوگرها می خوندن به تدریج لباس های مخمل تیره شون رو از تنشون بیرون کشیدن و همراه با جیغ های ضعیفی در حالی که چشم هاشون بسته بود دور اون آتش بزرگ روی هوا دایره وار به رقص و پرواز شکوهمند جادویی عجیبی دست یافتن . احساس و انرژی جادویی اون گودال زیر نور نقره فام ابرماه کامل اونقدر زیاد و سنگین شده بود که تمام تیم مرگ احساس خفگی می کردن . انگار تمام مولکول های تشکیل دهنده ی هوا به تنهایی و به صورت نامریی مدام جلوی چشم هاشون برق می زد و می درخشید . احساس غیرقابل توصیفی بود . شبیه یک کابوس رویایی ترسناک بود . رویایی که برق می زد اما پر از وهم و وسوسه بود .
سایمان با شگفتی به اون [رقص آتشین عروج] معروف که همیشه وصفش رو از لیلیان شنیده بود خیره شده بود که حس سنگینی نگاهی فکرش رو درگیر کرد . سرش رو چرخوند و متوجه نگاه خیره ی لیلان از زیر کلاه بزرگ و پهنش که نصف صورتش رو سایه انداخته بود شد .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:15


یه زمان خاص از روز وقتی هوا ابریه و هیچ نوری نیست همه جا حتی زیر این شاخه ها که جنگل رو خاموش کرده هم تاریک تاریک می شه و برکه مثل یک آینه میشه و همه چیز رو انعکاس میده . انعکاسش که توی طاق گل میفته دروازه ی جهان نما باز می شه و می شه باهاش دنیاهای مختلف رو دید .
قلب بچه ها از شنیدنش لرزید . سایمان زمزمه کرد : و باید بگم یه کم دیگه وقتی شب توی تاریک ترین زمان خودش قرار بگیره اون اتفاق میفته .
مونا نگاهی به ساسان و کاوه انداخت . از هیجان این که چه دنیایی رو می تونه توی اون دروازه ببینه قلبش از هیجان لرزید . یعنی اون بیرون توی یک فضای معلق و جدا مانده از این دنیا یک دنیای دیگه دوباره شروع شده بود ؟؟؟ و می تونستن اون رو ببینن ؟؟
نگاه کاوه به اون طاق طبیعی گل های زیبا و صورتی کنار برکه بود که تنها نقاط رنگی توی اون فضا ی سبز تیره و تاریک بودن . سایمان گفت : البته دروازه چیزی رو بهتون نشون می ده که برای رسیدن به هدف زندگی تون کمکتون می کنه . مهم نیست کی باشین . خاصیت دروازه ی جهان نما راهنما بودنشه .
کمی بعد طبق ادعای سایمان تاریکی به تدریج و آروم به همه جا سایه انداخت . سطح آروم و شفاف برکه مثل یک آینه شد و بازتابی از دنیایی دیگر را درون اون طاق پر از گل های صورتی وحشی انعکاس داد .
در کمال حیرت و شگفتی اون چهار نفر به تصویر مجاز و نامفهوم مقابلشون چشم دوخته بودن . تصاویری گیج و مرموز ناواضح . مثل اشکال هندسی توهم آلود رنگی رنگی می دیدن . چیزی مثل یک سرگیجه ی رقصان که مدام تغییر می کرد درون طاق در جریان بود خوب که تمرکز می کردن و به تصاویر خیره می شدن انگار یک دنیا رو می دیدن که در جریان بود . تصاویری انتزاعی که مفهوم خاصی رو توی ذهنشون به نمایش می ذاشت . چیزی مثل تلقین و انتقال مفاهیم بود . همه توی ذهنشون یک دنیا می دیدن و مفاهیمی رو درک می کردن با این مضمون که [ باید آینه ی جهان بین رو پیدا می کردن و کسی که همه چیز به خاطر وجود اون به هم ریخته بود درونش نگاه می کرد و ناجی رو برای باز کردن دروازه صدا می کرد و بهش از خصوصی ترین و پنهانی ترین رازش می گفت . ]
بچه ها مات و مبهوت اون نمایش توهم گونه ی گیج کننده بودن که صدایی از پشت سرشون شنیدن و ارتباطشون با اون دروازه ی جهان نما قطع شد . نگاه وحشت زده شون به پشت سر دوخته شد . سایمان با مهارت همه جارو از نظر گذروند و پشت تنه ی یک درخت سایه کمرنگی و سیاهی دید. مطمین بود لیلیان پشت اون درخته . نفسی عمیق کشید و لب زد : می دونستم دنبالم می گرده .
مونا غرید : لیلیانه ؟
سایمان نگاهش به اون نقطه بود و لب زد : خودشه . و با شناختی که ازش دارم فرصت کمی دارم برم خودمو بهش نشون بدم قبل از این که لجش بگیره و همه چیزو به هم بریزه .
مونا با حرص هولش داد و غرید : پس به جای حرف زدن برو .
سایمان از بچه ها جدا شد و سمت اون درخت راه افتاد . نزدیک تر که رسید با اطمینان به حس ششمش که منتظر لیلیان بود ماسکش رو از سرش برداشت و همین که چهره ش نمایان شد لیلیان از پشت تنه ی پهن و خزه بسته ی درخت بیرون رفت و مقابل سایمان که یک سر و گردن ازش بلند تر بود ایستاد . چونه ش رو بلند کرد و خیره به سایمان زل زد . نگاهش ترکیبی از عشقی آتشین و تنفری جوشان بود . سایمان با جسارت و پررویی خیره نگاهش می کرد . انگار می دونست لیلیان می تونه انتقامش رو همون لحظه از سایمان بگیره اما این کار رو هیچ وقت انجام نمی ده.
لیلیان خیره به چشم های سایمان بود . به اون پسر موسفید غارنشینی که مثل یک جنگجوی تنها با همه ی موجودات اون دنیای گمشده برای بقاش می جنگید و چشم های نقره ایش ترکیبی از جسارت و معصومیت بود . لیلیان لب زد : فراری همیشه یه روزی برمی گرده .
سایمان لب زد : باید خداحافظی می کردم باهات .
لیلیان گفت : اصلا اجازه نداشتی بری .
سایمان خیره شد به لیلیان : تو جلوی نور رو نمی تونی بگیری . من بالاخره فهمیدم چرا سر از این دنیا درآوردم . جواب بزرگترین سوال زندگیم رو گرفتم . نمی تونی به خاطر خودت منو حبس کنی توی خونه ت چون ارتباطت با من ممنوعه و به اجباره . نمی تونی جلوی منو بگیری ...
نگاه خیره ی لیلیان به چشم های سایمان بود : می تونم همین الان مثه همیشه بدزدمت ببرمت خونه مون . بدون تو اونجا نمی رم .
سایمان از یادآوری اون فضای مخفی و پنهان شده نزدیک آبگیر کوچک چهره ش رو درهم کشید . لیلیان گفت : اما نمی دزدمت . می خوای بری دنبال معنای زندگیت برو . ولی یه شرط داره .
سایمان بدون فکر لب زد : قبوله .
گوشه ی لب لیلیان بالا پرید : قبلش نمی خواستی بشنوی شرطم چیه ؟
سایمان گفت : نه . می دونم چیه . می خوای بعدش کنار تو باشم . باشه . واسه این که تو الان بذاری من کارمو انجام بدم و بدون دردسر با دوستام از جنگل خارج بشم من هرکاری انجام می دم .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:15


همه چی رو اونجا بسپرین به من .
کاوه زیرلبی غرید : بفهمن اونایی که اسیرن بومی هستن چقدر بد می شه برامون ؟
سایمان مکثی کرد و گفت : خیلی ولی نگران نباشین . من هیچ وقت توی این دنیا لنگ نموندم . الانم نمیمونم .
مسافت بینشون تا میدانگاه جادوگران رو طی کردن و وارد میدان که گودالی کم عمق و پهناور بین درخت های بلند بود شدن . تنها قسمتی از جنگل که به اندازه ی یک دایره که با شاخ و برگ های در هم تنیده قاب شده بود آسمون رو می شد دید . یک دایره ی بزرگ و خالی بالای سرشون بود . یک آسمون بلاتکلیف با ابرهای پاره پاره و ماه کامل که دقیقا وسط اون سقف دایره ای جا خوش کرده بود . ستاره هایی که از لابه لای ابرها خودنمایی می کردن و چشمک های مرموز می زدن . همه چیز حس غریبی داشت . تماشای اون جادوگرها با لباس های گرم و پوشیده ی مخمل و کلاه های بزرگ روی سرشون حس ترسی آشنا رو بهشون القا می کرد . ترسی که قبلا تجربه نکرده بودن اما آشنا بود .
جادوگرها در سکوت داخل گودال ایستاده بودن و نور شعله های آتش روی صورت و لباس هاشون می رقصید . هیچ چیز اون لحظه ترسناک تر از تماشای اون ها بین صدای هوهوی باد زیر نور نقره ای ماه نبود . جادوگرها منتظرشون بودن و تا گاری متوقف شد دو نفر از جادوگرها راه افتادن و به سمتشون اومدن . لباس های مخمل خاص و نمادینی به تن داشتن . نزدیکشون که رسیدن یکی از جاادوگرها گفت : به مراسم قربانی شبانه خوش اومدین .
سایمان سری تکون داد و به جادوگر که به زبان بومی اون جمله رو گفته بود ادای احترام مخصوص بومی هارو انجام داد .
جادوگر مقابلش نگاهی به سه پیشکشی انداخت و گفت : نیاز نیست دهن هاشون بسته باشه . صدای جیغ و فریادشون انرژی جادو رو بیشتر می کنه .
سایمان خونسرد گفت : اجازه بدین مراسم ترکیبی از سنت های هر دو سرزمین باشه .
جادوگر نگاهی به جادوگر کناریش انداخت . هر دو زن های زیبا و میانسالی بودن که آرایش غلیظ و مرموزی داشتن . جادوگر با موهای مشکی که تا اون لحظه باهاشون حرف زده بود دوباره گفت : مشکلی نداره . چون رقص آتشین عروج تمام انرژی جادویی که نیاز داریم رو فراهم می کنه . بفرمایید . می تونین تا جادوگرها برای مراسم آماده می شن از خودتون پذیرایی کنین .
جادوگرها راه افتادن و گروه چهار نفره ی تیم مرگ با پاهایی لرزان دنبال اون ها تا نزدیک آتش راه افتادن . همون جادوگر رو بهشون کرد و مرموز لب زد : برای مراسم آماده شون می کنیم . بفرمایید استراحت کنین .
سایمان سمت میز چوبی بزرگی که لبه ی گودال دور از آتش بود نگاهی انداخت و همراه با بقیه ی تیم راه افتاد . به اون میز که رسیدن توجهشون به میز پذیرایی جلب شد . چندین شمع درخشان و معطر جای جای میز بین ظروف خاص پذیرایی بود که نور رقصان و مرموزی به میز میتابوند . شاخه های گل ها و گیاهان خشک عجیبی که داخل دو گلدون حبابی روی میز بود اولن چیزی بود که روی میز جلب توجه می کرد . روی میز نوشیدنی های درخشان و رنگارنگی داخل لیوان های حبابی عجیبی سرو شده بود . بعضی نوشیدنی های رنگی و براق دودی غلیظ ازشون خارج می شد . روی میز شیرینی هایی با رنگ های براق و برجسته لابه لای میوه های نادر و عجیب به چشم می خورد . سوپ های غلیظ و تیره رنگی داخل چند ظرف سنگی و خاص سرو شده بود که با گیاهان زنده ی جادویی تزیین شده بود . مونا نگاهش رو از محتویات اون میز گرفت و زیرلبی غرید : عمرا لب بزنم .
ساسان زود گفت : منم .
سایمان غرید : نمی شه که . ناراحت می شن . یه چیزی بخورین . نگران نباشین . به طرز عجیبی خوشمزه ن .
کاوه با شیطنت پرسید : لیلیان حتما دستپخت خوبی داشته .
سایمان پوزخند زد و یک نوشیدنی که ازش دود و بخار خارج می شد برداشت و گفت : جادوگرا همه شون دستپختشون خوبه .
یک نفس اون مایع سبز و براق اکلیلی رو فرو خورد و گفت : این که ازش بخار خارج می شه یه کم گیجتون می کنه پیشنهاد می کنم شماها نخورین .
مونا دستش رو دراز کرد و یک شیرینی برداشت و با اکراه به زیر ماسکش برد و توی دهنش گذاشت . بین جویدن گفت : واقعا خوشمزه ست .
ساسان کمی سوپ برای خودش کشید : بچه بودم به مامانم می گفتم واسم سوپ سبز درست کنه . تازه هری پاتر دیده بودم جوگیر بودم . فکرشم نمی کردم یه روز یه سوپ سبز واقعی که خود جادوگرا پختن بخورم .
کاوه پقی خندید . مونا کنار سایمان ایستاد و گفت : چیکار کردی با بومیا ؟ مثه دفعه ی پیش که اون مجری رو کشتی .
سایمان لب زد : الان وقتش نیست توضیح بدم .
مونا خیره نگاهش کرد : پس می دونی .
سایمان پوزخند زد : آره نگفتم که نترسی ولی الان می دونم تو با این چیزا نمی ترسی .
مونا نیم نگاهی به جادوگرها انداخت که با روغن های معطر دست ساز دست ها و بدن هاشون رو می پوشوندن و غرید : خب بگو .
سایمان لب زد : این راز بین خودمون بمونه . من هیچ قدرت ماورایی خاصی ندارم . به جاش یه کسایی رو دارم که هرکاری بخوام واسم انجام می دن .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:15


اخم های لیلان ناخواسته در هم فرو رفت و قبل از این که منصرف بشه سایمان لب زد : می دونم تو جذب همین مسخره بازیام شدی .
لیلیان گفت : پررویی دیگه . پس شرطمو قبول می کنی ؟
سایمان گفت : چاره ای ندارم .
لیلیان لب زد : کارتو انجام دادی زود از جنگل جادوگرا خارج شو و برو بدرخش زود برگرد سر خونه زندگیت . اینجاها واست امن نیست خوشگله .
سایمان لب زد : معشوقه ی پنهانی لیلیان باشی و واست امن نباشه ؟ بعید می دونم .
لیلیان چیزی نگفت . فقط زیرلبی غرید : جدی گفتم که واست امن نیست . جادوگرا فهمیدن سه تا بومی قربانی شدن . چون دیبوک ها از بین نرفتن . پس یعنی تیک تاک ... زود باش خوشگله .
سایمان گفت : باشه می رم . فقط ...
لیلیان لب زد : چی می خوای ؟
سایمان گفت : می خوام یه بار دیگه برگردم اینجا . بگو اون برکه کجاست که منو می فرستادی توش ؟
لیلیان لحظه ای مکث کرد . سایمان زیرلبی غرید : بگو لیلیان . باید بتونم بدون جلب توجه برگردم داخل جنگل جادوگرا .
لیلیان خیره به چشم هاش نگاه کرد و گفت : باشه ولی قبلش واسه این که خیالمو راحت کنی ... که برمی گردی ... باید منو ببوسی .
سایمان نگاه معذبی به اون سه نفر که با فاصله پشت سرشون بودن انداخت و خم شد و لب های لیلیان رو کوتاه و بی حس بوسید . عجله داشت تا تیم مرگ رو از اون جا فراری بده . خواست سمتشون بره که لیلیان ساعد دستش رو تو هوا چنگ زد و خونسرد و با ابهت دستور داد : اگه عجله داری . درست اونجوری که می دونی دوست دارم منو ببوس . تا به دلم نشینه باید تکرارش کنی پس اگه عجله داری ...
سایمان خم شد و با احساس و ولع اون طور که لیلیان می خواست بوسیدش و بعد درست توی اوج اون بوسه ناگهان رهاش کرد و خیره بهش چشم دوخت : بگو .
لیلیان غمگین و هیجان زده از بوسه ای که برای لحظاتی باورش کرده بود آدرس اون برکه ی کوچک رو به سایمان داد و سایمان بی طاقت سمت دوست هاش دوید : بریم . باید بریم . زود باشین .
اون سه نفر دنبال سایمان راه افتادن . سایمان حین دویدن توضیح داد : جادوگرا فهمیدن بومیارو به جای ما قربانی کردن . ممکنه پیدامون کنن . با بیشترین سرعتتون دنبالم بیاین .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:15


لیلیان توی اون جادوی گسترده و غلیظی که توی هوا پر می زد حتما متوجه حضور معشوقه ی گم شده ش شده بود . سایمان این رو از برق نگاهش فهمید . توی اوج اون رقص آتشین و عروج پر ابهت با صدای جیغی که از لذت ارضای عروج یکی از جادوگرها می کشید شیپوری به صدا دراومد و اون سه جادوگر خنجرهاشون رو روی گردن پیشکش ها گرفتن . سایمان نفسی راحت از این کشید که همه چیز طبق برنامه پیش می رفت اما متوجه لیلیان شد که خیره نگاهش می کرد و توی اون صداها و زیر نورهای رقصنده ی آتشی که بیشتر از قبل شعله ور شده بود سمتش می اومد .
لیلیان حتما سایمان رو شناخته بود . چون مراسم به اون مهمی رو رها کرده بود و سمت سایمان می رفت . سایمان طوری ترکش کرده بود که مطمین بود تا ابد بزرگ ترین و مورد تنفر ترین دشمن لیلیان شده . نفسش بند اومد . اون مراسم نباید به هم می خورد . پوششون نباید لو می رفت . قبل از این که لیلیان خیلی از پیشکشی فاصله بگیره سایمان تصور کرد . تصور کرد و توی ذهنش به اون جن یاغی دستور داد . لیلیان ضربه ای محکم رو احساس کرد و حس کرد باید سر وظیفه ش برگرده . خنجرها روی گردن پیشکشی ها کشیده شد و خون جهنده ای پر قدرت از گردن هاشون که در ثانیه بریده شده بود بیرون زد و تمام کفن سفیدی که به تن داشتن و اطرافشون رو پر کرد . جادوگرهای مسیول اون ها رو روی زمین رها کردن و همراه با سرود پایانی مراسم جادوگرها به آرومی به دنیای مادی بازگشتن و رو زمین قرار گرفتن . مراسم با یک صدای شیپور به پایان رسید و آروم گرفتن شعله های آتش و به صورت طبیعی سوختن اون تنه های درخت اولین نشونه ی اتمام مراسم بود . جادو گرها بعد از مراسم سخت هم دیگه رو در آغوش می گرفتن و از تجربه ی اون رقص و عروج جادویی برای هم می گفتن . لابه لای شلوغی و خوش و بش کردن ها سایمان که مشغول صحبت با همون جادوگر اولی با موهای سیاه بود و اجازه ی خروج از گودال رو می گرفت متوجه لیلیان بین جمعیت شد که با نگاهی خیره بهش نزدیک می شد . سایمان مطمین بود که لیلیان ضربه ی اون جن رو حس کرده و می دونه این روش سایمان با نیروهای ماورایی و شیطانی توی اون دنیاست .
نفسش زیر اون ماسک بند اومده بود قبل از این که لیلیان از بین جمعیت و همهمه ی جادوگر ها بهش برسه مکالمه ش با اون جادوگر رو تموم کرد و اشاره ای به اعضای تیم زد و با عجله از گودال خارج شدن . لیلیان همون جا بین جمعیت خیره بهشون مونده بود و ماتش برده بود . سایمان مطمین شد لیلیان اون رو شناخته این رو از مات و مبهوت موندنش بین جمعیت فهمیده بود . و این اصلا خوب نبود . می دونست لیلیان بی خیالش نمی شه .
از گودال و میدان اصلی که فاصله گرفتن سایمان با هیجان گفت : باید عجله کنیم بچه ها . فکر کنم لیلیان منو شناخت . باید زودتر اون برکه رو پیدا کنیم .
همون طور که می دوید گفت : دنبالم بیاین . اون حتما دنبالمون می گرده . می دونه من بومی نیستم و حتما متوجه نقشه مون می شه .
کاوه غرید : چطور تورو شناخت ؟ ماسک داری که .
سایمان عصبانی گفت : وقتی جادو به اوج خودش رسید انگار تونست منو حس کنه .
مونا همون طورر که می دوید گفت : هنوزم باورم نمی شه چیزایی که دیدم .
ساسان گفت : واقعا داشتن پرواز می کردن تو هوا .
سایمان خندید .
کاوه گفت : فکر می کردم رقص آتشین عروج فقط یه افسانه س .
سایمان پرسید : شنیده بودی در موردش ؟
کاوه گفت : خیلی و هیچ وقت باورم نمی شد یه روزی اونو از نزدیک ببینم .
بچه ها بعد از دویدن مسافتی طولانی در سراشیبی اون جنگل کوهستانی به منطقه ای در دامنه ی پشتی اون کوه بلند رسیدن . جایی بین درخت های سر به فلک کشیده با شاخه های در هم تنیده میان سبز عمیق جنگل توی اون تاریکی یک برکه ی طبیعی با دیواره های خز بسته دیدن . پشت تنه ی درخت ها پنهان شدن و از دور بهش نگاه کردن . مرموز و ساکت بود . منظره ی مقابلشون شبیه یک اکوسیستم مرده بود . شبیه یک عکس ثبت شده بدون هیچ حرکتی . مرموز و اسرارآمیز .
سایمان بی صدا لب زد : خودشه .
کاوه مات و مبهوت اون برکه ی پنهان لابه لای جنگل بود که تاریک و سیاه بود و با جنگل همرنگ شده بود و لب زد : اون نیست . قرار بود یه برکه ی برف گرفته میان طوفان های سهمگین سرزمین های یخ بسته باشه .
متن اون نامه رو عینا برای سایمان خوند چون اینقدر اون نامه رو خونده بود تمام کلماتش رو حفط بود . سایمان لب زد : برکه ی برف گرفته ای این اطراف نیست . من در مورد همین برکه گفتم .
کاوه غرید : برکه ای نیست که باید می اومدیم . دروازه ی جهان نما کنار برکه ی برف گرفته ست .
سایمان مطمین گفت : چرا . بیا دنبالم . چی می گی تو کاوه ؟ من از لیلیان شنیدم دروازه ی جهان نما کجاست . کنار این برکه ست .
همه به دنبال سایمان تا نزدیکی برکه رفته بودن که سایمان اشاره به طاق گل زیبایی که یک سمت برکه لابه لای گیاهان انبوه و خشن خودنمایی عجیبی می کرد اشاره کرد : اون دروازه ی جهان نماست .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:15


۴۰


**

سایمان به همراه سه بومی شنل پوش دیگه اون گاری رو که دوست های بیهوشش درونش بودن رو حمل می کرد . توی اون شب تاریک و اون جنگل سرد و مه آلود سایمان از دور چشمش به اون علفزار سوخته افتاد . جایی که با خودش عهد کرده بود هرگز دیگه با خواسته ی خودش پاش رو اون جا نذاره . باورش نمی شد . خیلی نگذشته بود و سایمان به عهدش وفادار نمونده بود.
سه بومی همراهش حتی کلمه ای حرف نمی زدن . واقعا موجودات عجیبی بودن . گاری که نزدیک علفزار رسید متوقف شد و نگاه سایمان سمت علفزار سوخته در زیر نور کمرنگ ماه سر خورد.علفزاری که به نظر زنده بود . علفزاری که شبیه هیچ نقطه ی دیگه ای از اون سرزمین نبود و دورتا دور اون کوه رو مثل یک سپر حفاظتی در بر گرفته بود . . مه غلیظ و سنگینی همه جای علفزار رو فرا گرفته بود . طوری که دیدن چند قدم جلو تر ممکن نبود . اون یک مه عادی نبود و سایمان این رو به خوبی می دونست . اون مه از عناصری جادویی تشکیل شده بود که باعث خواب آلودگی و توهم های خفیف می شد . صداهای عجیب و نامفهومی از دل اون مه به گوش می رسید زمزمه ها و فریاد های ترسناکی که باعث وحشت عمیق و غیرمنتظره ای می شد .
زمیین زیر پای هرکس که واردش می شد به طور مداوم تغییر می کرد . تپه ها و دره های کوچکی به طور ناگهانی ظاهر می شدن و مسیر ها تغییر می کرد انگار اون زمین با ذهن کسی که واردش می شد بازی می کرد . گیاهان خشک و سوخته ش انگار زنده بودن و به حرکت کسانی که واردش میشدن واکنش نشون می دادن . شاخه ها و ریشه های درهم تنیده ی گیاهان نیمه سوخته به سمت اون ها می رفتن و سعی می کردن اون ها رو اسیر کنن .
بومی ها به زبون خودشون چیزی گفتن و سایمان سعی کرد متوجه بشه . چیزی که فهمید این بود که یکی از بومیا به بقیه توضیح داد :‌[طلسم علفزار روی ما تاثیری نداره . چون ما اجازه ی ورود داریم . زمین زیر پامون نمیلرزه گیاهان بهمون آسیب نمی زنن و مه شفاف تره و راه رو به درستی پیدا می کنیم . اما باید مراقب باشیم که پیشکش هارو سالم برسونیم . مسیر علفزار در هر صورت سخته موافقین این راه رو با هم بریم برادرانم ؟.]
بقیه موافقت کردن و سایمان هم دستش رو به نشانه ی موافقت بالا برد .
همه سر جاهای خودشون برگشتن و گاری رو داخل علفزار سوخته هدایت کردن . اون بومی راست می گفت . چون سایمان به وضوح حس می کرد که علفزار مثل بارهای قبل بهش آسیبی نمیزنه . باورش نمی شد اما به راحتی از علفزار گذشتن و وارد حریم جنگل جادوگران شدن . همون جنگل سیاه و تاریکی که پر بود از سحر و جادو . مکانی جادویی و مرموز که حس عجیبی از هیجان و ترس درونش داشت . پر بود از درخت های بلند و پیچیده در هم . که شاخه هاشون شبیه دست های جادوگرانی به نظر می رسید که مانع تابش نور خورشید از بین شاخه ها و برگ هاشون به اون فضای تاریک می شدن . درون اون جنگل صداهای عجیبی به گوش می رسید صدای خش خش برگ ها از درون تاریکی ها و زمزمه های نامفهوم و گاهی صدای خنده های مرموز . هر کس وارد اون جنگل می شد ممکن بود موجودات جادویی مثل پری ها . گروهی از اجنیان و حیوانات عجیب و غریبی رو ببینه که بین درخت ها پنهان شدن و اون هارو زیر نظر دارن .
توی اون جنگل ممکن بود گیاهان و گل های درخشانی که توی تاریکی می درخشیدن و عطر ناشناخته ای تو هوا پخش می کردن رو ببینن . همه چیز اون جنگل جادویی و مخوف بود . ایمان همونطور که گاری رو هول می داد چشمش به اون سه تا بود درون قفس . تحت تاثیر اون نوشیدنی تلخی که خورده بودن بیهوش شده بودن . سایمان منتظر بود تا به هوش بیان و بتونه نقشه ش رو عملی کنی . نیم نگاهش به مونا بود که حس کرد پلک هاش از هم پرید . از بین حفره های قفس مونارو می دید که سرش روی شونه ش آویزون بود و با تکون هایی که گاری می خورد تکون می خورد و دید که چشم هاش باز شد . نگاه وحشت زده و مظلومش به سایمان افتاد . سایمان سرش رو چرخوند و متوجه کاوه و ساسان شد که اون ها هم چشم هاشون باز شده بود . نگاه تیزبین سایمان از پشت ماسک به جاده بود . دنبال یک فرصت مناسب بود و به محض این که اون رو به دست آورد ازش استفاده کرد . با زیرکی چرخ گاری رو سمت گودال آب یخ زده ای که توی مسیر بود هدایت کرد و همین که چرخ گاری درون گودال افتاد برای بیرون کشیدن سنگی که راه چرخ رو مسدود کرده بود خم شد و به سرعت چاقوی دستی ضامن داری رو کنار دست کاوه گذاشت و صاف ایستاد . از نگاه زیرچشمی بومی که نزدیکش بود نفسش بریده شد . به عنوان یکی از احتمالات نقشه چنین قراری داشتن و قبلا تمرینش کرده بودن . اون سه نفر باید طناب های دور مچ هاشون رو نامحسوس باز می کردن و با پرت کردن حواس بومی ها فرصتی برای حمله کردن یار مخفی شون فراهم می کردن . نگاه زیرچشمی سایمان به دست های کاوه بود که نامحسوس و خیلی سخت اون طناب رو می برید .

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 23:14


قسمت چهل . ویتیلیگوی ۳

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 20:29


اینو واسه امشب داشته باشین 🤌🏻😂

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 19:09


نمی تونین حدس بزنین چه پارت خفنیه . واسه همینم طول کشید

رمان های ترسناک فانتزی(هدیه.الف)

26 Oct, 18:47


دیگه ایشالا امشب پارت داریم 😂🤦🏻‍♀️