داستان های جالب @daanestaanii Channel on Telegram

داستان های جالب

@daanestaanii


داستان های ممنوعه 🛑

https://t.me/adsaliitaj

Promotional Article for داستان های جالب Telegram Channel (Persian)

داستان های جالب یک کانال تلگرام فوق العاده است که تمرکز خود را بر روی ارائه داستان های جذاب و مهیج قرار داده است. این کانال توسط کاربر با نام کاربری daanestaanii اداره می شود و داستان هایی از جنس ممنوعه را برای علاقمندان به خواندن داستان های مهیج ارائه می دهد.

در این کانال شما به دنیای داستان هایی که شما را به خود جذب می کنند، خواهید پیوست. از داستان های ترسناک و مهیج تا رمان های عاشقانه و هیجان انگیز، هر چیزی که به دنبال آن هستید را در این کانال پیدا خواهید کرد. با عضویت در این کانال، به دنیایی از داستان های جذاب خواهید وارد شد که شما را به یک سفر هیجان انگیز و جذاب هدایت می کند.

با دنبال کردن کانال تلگرام daanestaanii، شما فرصتی برای خواندن داستان های جدید را خواهید داشت و از لحظاتی پر از هیجان و جذابیت لذت خواهید برد. پس حتما در این کانال عضو شوید و از دنیای داستان های جالب و ممنوعه لذت ببرید.

داستان های جالب

15 Feb, 18:48


طلا به زودی گرمی 7 میلیون‼️

سکه به زودی 80 میلیون ‼️

اگه میخوای بدونی کی وقت خرید طلاست کی وقت فروشش، تو این کانال بهت میگن
@Pishbini

داستان های جالب

15 Feb, 15:09


🔹فووووووووری خبر فوری همین الان :

قیمت 1ماه بعد دلار.طلا.سکه.خودرو داخلی

🔴 نرخ هر گرم طلا 18 عیار امروز

الان طلا بفروشیم یا بخریم ک سود کنیم؟

♦️ دلار تا آخر ماه میرسه 100❗️

جواب همه سوالات اینجاست
https://t.me/+XYbDrK_hitw1Yzk8

داستان های جالب

15 Feb, 15:03


🔴 از هول حلیم افتاد تو دیگ

گویند در روزگاران قدیم مردی فربه زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت که بیشتر وقتش صرف خوردن و آشامیدن می شد.

یک روز مرد که به بازار رفته بود به خانه برگشت همسرش از او پرسید مرد چه شده امروز زود به خانه آمده ای مرد گفت شنیده ام که امروز همسایه حلیم می پزد آمده ام که حلیم بخورم .
 
وقتی که بوی حلیم همسایه به مشامش رسید سریع به خانه همسایه رفت ولی از بس که عجله کرده بود فراموش کرد که دیگی همراه خود بیاورد تا با خود حلیم ببرد

ولی چون ظرفی نداشت رفت بالای دیگ و با قاشق شروع به خوردن کرد ولی وقتی دید فایده ندارد و چون بسیار هول کرده بود که مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد با دو دست سرگرم خوردن شد و چنان بر سر دیگ خم شده بود که به ناگاه درون دیگ افتاد و مردمان با خنده و با صدای بلند گفتند بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ…

@daanestaanii

داستان های جالب

15 Feb, 15:02


🔴 پند لقمان

لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس.

شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزه‌ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.

دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.

روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.

روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند.

پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.


@daanestaanii

داستان های جالب

15 Feb, 11:39


‍ سلام من  رضا محمدی    هستم فارغ تحصیل دانشگاه کالیفرنیا.. تونستم
درامد دلاری با هوش مصنوعی رو بلد بشم شما دوستان عزیز را دعوت ميكنم به کانالم که بتونم کمکی به مردم عزیزم کشورم بکنم و دانسته های خودم رو رایگان در اختیار شما عزیران بذارم 👇👇👇👇👇👇
https://t.me/+HPofZONm42kwNjg0

داستان های جالب

15 Feb, 11:23


 🔴 جواب ابلهان خاموشی ست

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
 
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"

امثال و حکم-علی اکبر دهخدا

@daanestaanii

داستان های جالب

15 Feb, 11:23


حکایت هدیه ملانصرالدین


@daanestaanii

داستان های جالب

15 Feb, 10:24


⭕️⭕️

🔸🔸🔄🚩🚩🚩🚩🚩🚩🔄🔸🔸
فروش فیلتر شکن پرسرعت V2ray 🛡🔑

🔻سرعت در حد موشک 🚀(سرورهای اختصاصی)
🔻ای پی ثابت برای اینستاگرام و ترید 😀😀
🔻بدون قطعی و نامحدود کاربر  🔷👑
🔻پشتیبانی تا اخرین روز اشتراک🟢
برای تمامی اپراتور ها و مودم ها 😀
برای تمامی سیستم عامل ها
🔄 بازگشت وجه در صورت قطعی و نارضایتی
مشاهده لیست تعرفه ها


👆 دریافت تست و خرید
👨‍💻 @TakVpn_Admins
کانال ما
🆔 @TakVpn🚀

داستان های جالب

15 Feb, 10:17


🔴 بهلول و ثروتمند

شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد.

به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.

مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟

بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.


🔴 بهلول و دیدن شیطان

روزی مردی زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم.

بهلول گفت: اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن، شیطان را خواهی دید.


@daanestaanii

داستان های جالب

15 Feb, 10:17


مجسمه
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»
پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!


@daanestaanii

داستان های جالب

14 Feb, 20:36



🔴 سرچشمه ی فساد

امیرالمومنین امام علی علیه السلام: فساد توده ی مردم، ناشی از فساد خواصّ است.
خواصّ، به پنج گروه تقسیم می‌شوند:

عالمان که راهنمایانِ به سوی خدایند
پارسایان که راه رسیدن به خدایند،
بازرگانان که اُمنای خدایند،
رزمندگان که یاوران دین خدایند
و حاکمان که سرپرستان خلق خدایند.

⚠️پس، اگر عالم، طمّاع و مال اندوز باشد، دیگر از چه کسی باید راهنمایی خواست
⚠️و اگر پارسا، به دنیا و آنچه مردم دارند راغب باشد، دیگر به چه کس اقتدا شود
⚠️و اگر بازرگان، خیانت‌پیشه باشد و زکات ندهد، به چه کسی می‌توان اطمینان و اعتماد کرد
⚠️و اگر رزمنده، خودنما باشد و چشم به کسب مال و ثروت داشته باشد، دیگر به وسیله چه کسی از مسلمانان دفاع شود
⚠️و اگر  حاکم، ستمگر باشد و در احکام و فرامین خود، ستم و بی عدالتی روا دارد، دیگر به وسیله چه کسی دادِ ستمدیده از ستمگر گرفته شود؟

سوگند به خدا، که مَردم را نابود نکرد مگر:
عالمان طمعکار
و پارسایان دنیا خواه
و بازرگانان خیانت پیشه
و رزمندگان ریاکار
و حاکمان ستمگر.

📚غرر الحکم(ترجمة الأنصاری) صفحه۵۴۲
📚میزان الحکمه ، جلد ۹ ، صفحه ۱۲۸


@daanestaanii

داستان های جالب

14 Feb, 20:34


#داستانک 📚

نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد.

رهگذری متوجه شد که نقاش چه می‌کند. رهگذر می‌خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلموهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن رهگذر را بزند. اما رهگذر تمام جریان را که شاهدش بود برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد که چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند.

#پی_نوشت گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم می‌کنیم، اما گویا خالق هستی می‌بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می‌کند.


@daanestaanii

داستان های جالب

14 Feb, 20:28


🔴سی میلیون تومان درآمد ماهانه فقط با…🔻

💰ماینر های نسل جدید بایننس💰

گوشیت رو تبدیل به ماینر کن و
ازش کسب درامد مطمعن داشته باش

📌فروش انواع ماینرهای خانگی:
بدون صدا🔇
بدون مصرف برق
#ضمانت_بازگشت_کالا در صورت عدم درآمد

برای دریافت اطلات بیشتر همین حالا به ما پیام بدید👇

👩‍💻👨‍💻 : @BNB_HomeMiner

☎️ 02188482895
📞 09190511404 📞 09190511424

کانال تلگرام 👇👇
https://t.me/BNBHomeMiner
²⁶

داستان های جالب

14 Feb, 16:40


❤️ پیش‌نماز

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.

جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می‌خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش‌نماز مسجد دوختند. پیش‌نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می‌کنید؟

به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود


@daanestaanii

داستان های جالب

14 Feb, 16:40


به گورستان گذر کن تا ببینی
چه خوردند و چه پوشیدند و بردند..
" دو روزی زندگی کردند " و آخر
به هر حالی که بودند جان سپردند..
طمع بسیار کردند " مال دنیا "
ز روزی بیشتر هرگز نخوردند..
همانانی که بودند نور چشمی
تنش را در لحد محکم فشردند..
اگر شاه و گدا ، نادار و دارا
اجل آمد نفس بگرفت مُردند 👌👌


@daanestaanii

داستان های جالب

14 Feb, 13:33


🔴 داستانڪ

راننده در دل شب برفیراه راگم کرد، 
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...

چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبحاز خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورشدقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!

(پ.ن)

به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.

هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است.

#اعـــــتـــماد_بــه_خـــــدا🌹

@daanestaanii

داستان های جالب

14 Feb, 13:33


❤️ داستانی از شهید غلامعلی پیچک

یه پسر بچه بود به نام غلامعلی پیچک که بعدها شد فرمانده عملیات غرب کشور و طوری شهید شد که برایش دو مزار درست کردند

مامانش از بقالی سر کوچه برایش بستنی خرید. پسربچه بستنی را تو آستینش قایم کرد آورد خونه

.مامانش میگفت وقتی رسیدیم خونه رو کرد بهم وگفت: مامان بستنی آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد.

حالا آدمهای این مملکت بعضی هامون به جایی رسیدیم که عکس خانه ها .نوشیدنی ها و لحظه لحظه سفره مهمانی و سفره یلدا ومیوه های نوبرمون رو می فرستیم اینیستا و....

برامون فرقی نمی کنه مخاطبمون داره یا نداره .گرسنه ست یاسیره ....


🇮🇷 منبع : کتاب فاتحان قله های عاشقی ناصر کاوه🇮🇷

@daanestanii

داستان های جالب

13 Feb, 20:04


صبح وقتی می‌خندی
صورتت نماینده قلب خوشحالت می‌شه
اونوقت همه می‌فهمند
در پس این چهره شاد قلبی شادتر ایستاده
و شاید درست در همین لحظه باشه که
اطرافیان هم به احترام
اون قلب و اون لبخند، تبسمی میکنن

ماجرای شادی و خنده به همین سادگیه
وقتی ما با لبخندمون معجزه می‌کنیم
دنیا هم به افتخار شادی ما لبخند می‌زنه
😊

@daanestaanii

داستان های جالب

13 Feb, 20:03


🔴 ياد خدا

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت.

آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟

آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟

من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند

آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.

مشتري گفت: دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.


@daanestaanii

داستان های جالب

13 Feb, 15:17


♦️وارن بافت می‌گوید:«بهترین سرمایه‌گذاری ممکن، سرمایه گذاری بر روی خودتان است»

🔹۳۰ روش برای سرمایه گذاری بر روی خودتان:
۱.روزانه مطالعه کنید.
۲.سالم‌تر غذا بخورید.
۳.آشپزی بیاموزید.
۴.سحرخیز باشید.
۵.از تعلل‌کردن دست بردارید.
۶.زمان خود را مدیریت‌ کنید.
۷.بیشتر سفر کنید.
۸.به یک روال ثابت، پابند بمانید.
۹.پول خود را سرمایه گذاری کنید.
۱۰.خودتان را به چالش بکشید.
۱۱.موفقیت را تجسم کنید.
۱۲.دیگران را ببخشید.
۱۳.نگران خودتان باشید.
۱۴.یادداشت بردارید.
۱۵.به پادکست‌های صوتی گوش کنید.
۱۶.وسایل به‌دردنخور نخرید.
۱۷.خردمندانه دوستانتان را انتخاب کنید.
۱۸.با خانواده‌ خود در ارتباط بمانید.
۱۹.از دوستان زهرآگینتان فاصله بگیرید.
۲۰.هر روز، ۱٪ بهتر شوید.
۲۱.کسب و کارتان را شروع کنید.
۲۲.شکایت نکنید.
۲۳.مشاوری باتجربه بیابید.
۲۴.چیز جدیدی بیاموزید.
۲۵.هدف‌گذاری کنید.
۲۶.برای هفته خود برنامه‌ریزی کنید.
۲۷.با مدیتیشن(مراقبه) مأنوس شوید.
۲۸.با شکرگزاری مأنوس شوید.
۲۹.برای زندگی‌تان برنامه داشته باشید.
۳۰.نرمش کنید.


@daanestaanii

داستان های جالب

04 Feb, 21:43


تاجر شو💥
به ریال بخر به دینار بفروش


بیا اینجا بهت بگم چکار کنی

داستان های جالب

04 Feb, 19:07


با سايت هاي عربي ميتوني روزانه100 دلار کم کم پووول در میاری ؟

نه سرمايه ميخواد به بازار مالي ربط نداره کلیک کنید

داستان های جالب

04 Feb, 19:07


🟢میدونستی میتونی تو سایت دیوار دبی به عربا هر چی میخوای به درهم بفروشی مثلا فرشی که ۵ میلیونه اونجا ۵۰ میلیون ازت میخرن برای اموزشش وارد کانال زیر شو با یه گوشی بهت یاد میده

دانلود برنامه دیوار عرب و آموزش

داستان های جالب

04 Feb, 18:58


📚 #هزارویک‌حکایت
🌹🌹حق مادر

حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد.

پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.

شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.

پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال.

@daanestaanii

داستان های جالب

04 Feb, 14:33


اگر لاستیک خودرویتان ترکید، ترمز نکنید !

در اغلب لحظات ترسناک رانندگی، مانند ترکیدن لاستیک، اغلب بدترین کار کوبیدن روی پدال ترمز است. تصور کنید که با سرعت ۸۰ کیلومتر در ساعت درحرکت هستید و ناگهان صدای ترکیدن تایر را می شنوید. خودرویتان تکانی می خورد انگار که روی یک مین کوچک رفته باشد و بعد به نظر می رسد خیلی زود کنترلش از دست شما خارج می شود.

اگر از غریزه پیروی کنید احتمالا ترمز می کنید، اما غریزه در این مورد اشتباه می گوید. تایر ترکیده به بند کفشی می ماند که زیر پا گیر می کند و شما را به زمین میزند؛ بنابراین ترمز کردن در آن سرعت، یعنی چپ شدن خودرو، غلت خوردن آن و برخورد با خودروهای دیگر!

شاید دیوانگی به نظر برسد، اما کار درست این است
👈فشردن پدال گاز، اما نه با شدت ! تنها دو یا سه بار، به صورت مقطع و نه چندان با فشار. خودرو کم کم مهار می شود و بعد فرصت دارید به احتیاط آن را به کناری بکشید.

+ این مطلب را منتشر کنید، شاید نجات دهنده جان یک نفر باشد 👌

@tarfannnnnd

داستان های جالب

04 Feb, 14:31


واسه جای خالی دندونت ایمپلنت نکن!
واسه نامرتبی دندونات ارتودنسی نکن!
واسه زردی دندونات کامپوزیت نکن!

واسه حل کردن تموم مشکلاتت بیا واست اسنپ اسمایل بسازیم! فقط با پوله نصفِ کامپوزیت کل دندوناتو لمینیت کن درست کن!!!😍

برای دیدن نتیجه کار و اطلاع از قیمت بزن اینجا👇🏻
https://t.me/+zG6XWllWdX9lMTM8

داستان های جالب

04 Feb, 14:14




📚زن کیست....؟؟؟؟!!!!

🌼اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست...یک مرد نبود بلکه یک زن بود....(بانو آسیه)

🌼اولین کسی که مکه و کعبه را آباد کرد مرد نبود بلکه یک زن بود....(بانو هاجر)

🌼اولین کسی که از مبارکترین آب روی زمین زمزم نوشید مرد نبود بلکه یک زن بود...(هاجر خاتون)

🌼اولین کسی که به محمد المصطفیﷺ ایمان آورد مرد نبود بلکه یک زن بود... (بانو خدیجه)

🌼اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد یک مرد نبود بلکه یک زن بود....(بانو سمیه)

🌼اولین کسی که مالش را در راه اسلام داد یک مرد نبود بلکه زن بود....(بانو خدیجه)

🌼اولین کسی در قرآن که خداوند از بالای هفت آسمان به حرفش گوش داد یک زن بود نه مرد...(سوره مجادله آیه 1)

🌼اولین کسی که سعی صفا و مروه را انجام داد یک مرد نبود بلکه زن بود....(بانو هاجر)

🌼 اولین زنی که با همه مخالفتها وارد معبد اورشلیم شد حضرت مریم بود.

🌼 تنها کسی که به حمایت از شوهر و امامش میخ در به تنش فرو رفت و دم نزد و شفیع گنهکاران شیعه در روز قیامت است حضرت زهرا سلام الله بود.


🌼اکنون میلیونها حاجی باید حرکات آن زن را انجام دهند وگرنه حج آنها قبول نمی شود.....

🌼واما کسی که کاخ یزید را به لرزه دراورد مرد نبود حضرت زینب سلام الله بود .

می نویسیم تا همه بدانند....

#زن_افتخار_است...

پس قدرش را بدانید 👏🌹



@daanestaanii

داستان های جالب

04 Feb, 14:14


📚 #هزارویک‌حکایت

#آفرینش‌زن

پسرکی از مادرش پرسید :

مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی. پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند،

از خدا پرسید:

خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند. به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست.

📚 مجموعه شهر حکایات

 

@daanestaanii

داستان های جالب

04 Feb, 10:34


گوشیتو پر از فیلترشکن نکن !
خیلی ها پرسیدن کانفیگ از کجا میخری؟ یه بار تستی گرفتم الان ۲سال دارم مدام میگیرم ازشون👇👇👇
@TakVpn_Admins

داستان های جالب

04 Feb, 10:31


📣 فروش بهترین سرویس فیلترشکن ایپی ثابت تضمینی و با بهترین قیمت 📣

سرویسی بشدت پر سرعت با پینگ و پایداری عالی 😍

بهترین قیمت بازار که واقعا مفته
😱

مولتی لوکیشن و تک لوکیشن
👋

حتی با تست رایگان
😻

دارای بیش از چند سال سابقه و پشتیبانی
❤️

با این همه ویژگی یه سر بزن تستمون رایگانه یه تست بگیر پشیمون نمیشی
👇

👆 دریافت تست و خرید
👨‍💻 @TakVpn_Admins ✅️

کانال ما
🆔 @TakVpn🚀

داستان های جالب

04 Feb, 10:26


📚داستان کوتاه
#عمـر

آهسته چند ضربه به در حمام زدم و گفتم مادر جان چیزی لازم ندارید
مادر از زادگاه دیدن فرزندانش آمده بود اینبار مهمان خانه من بود
دلم آشوب بود درحمام را باز کردم مادرم را دیدم که گیسوان درهم تنیده سپیدش را شانه می کشد نرم کننده را روی سرش خالی کردم ...موهایش به نرمی شانه شد مادرم گفت خدا خیرت بدهد این دیگر چه بود از خودم خجالت کشیدم سالها بود که نرم کننده موی سر در بازار آمده بود و طفلک مادرم سرش را به سختی شانه می کرد بدون اینکه از او اجازه بگیرم لیف را پُر از کف صابون کردم و به تن نحیفش کشیدم دردش آمده بود و می گفت کافیست دلم آشوب بود گوش به حرفش نمی دادم درست مثل وقتی که من بچه بودم و مرا به حمام می برد درست مثل موقعی که مرا کیسه می کشید و من دردم می آمد و او وعده سینما به من میداد که ساکت شوم درست مثل همان روزها مادر پیرم را شستم حوله سپیدی را به دور تن نحیفش کشیدم مثل یک شاخه گل روی تختم نشاندمش موهایش را با سشوار خشک کردم لباسهایش را تنش کردم به زور یک ماتیک قرمز به روی لبهایش کشیدم ... دلم آشوب بود هفته بعد مادرم پر زد اما لیف ماند ...تار موهای سپبدش در شانه ماند ... دخترم گفت مادر چرا صدای گریه ات در حمام قطع نمی شود گفتم بخاطر اینکه عُمر لیف حتی این شانه از عُمر مادر من بیشتر بود

نسرین بهجتی


@daanestaanii

داستان های جالب

04 Feb, 10:26


#یک_فنجان_تفکر ☕️


۳۷ نصحیت، چکیده ای از کتاب
"این کارو نکن، این کارو بکن"


١- اگه میخوای راحت باشی، کمتر بدون؛
و اگه میخوای خوشبخت باشی، بیشتر بخون.
٢- تا پایان کار، از موفقیت در آن، با کسی صحبت نکن.
٣- قبل از عاشق شدن،
ابتدا فکر کن، که آیا طاقت دوری، جدایی و سختى رو دارى يا نه؟
٤- برای حضور در جلسات، حتی یک دقيقه هم تأخير نكن.
٥- "سکوت" تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.
٦- نصیحت کردن، فقط زمانی اثر دارد که 2 نفر باشید.( در بين جمع كسى را نصيحت نكن )
٧- در مورد همسر کسی اظهار نظر نکن،
نه مثبت نه منفی.
٨- نوشیدنی های داخل لیوان و یا فنجان را تا آخر ننوش.
٩- در اختلاف خانوادگی حتی اگر حق با تو است، شجاع باش و تو از همسرت عذر خواهی کن.
١٠- برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر.
١١- نه آنقدر کم بخور که ضعیف شوی،
و نه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.
١٢- بدترین شکل دل تنگی آن است،
که در میان جمع باشی و تنها باشی.
١٣- شخص محترمی باش،
و بدون اطلاع به خانه و محل کار کسی نرو.
١٤- هوشیار باش،
استفاده از مشروبات و نوشیدنی الکلی تو را گرفتار خواهد کرد.
١٥- وجدانت را گول نزن،
چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند.
١٦- موقع عطسه کردن، حتما از دیگران فاصله بگیر و از دستمال استفاده کن.
ولی با تمام وجود عطسه کن.
١٧- عاشق همسرت باش تا بهشت را ببینی.
١٨- کثیف نکن، اگر حوصله تمیز کردن نداری.
١٩- بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است، تجربه کردنش را به تو پیشنهاد می کنم.
٢٠- همه جا از همسرت تعریف و تمجید کن، حتی در جهنم.
٢١- با کارمندانت مهربان، ولی قاطع باش.
٢٢- غرور کسی رو نشکن،
چون مثل شیشه ی شکسته برای تو، خطر آفرین است.
٢٣- عمل خلاف را، نه تجربه کن، نه تکرار.
٢٤- در جايى كه اشتباهى ازت سر زد ، با شجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.
٢٥- هنر نواختن را یاد بگیر،
نواختن موسیقی در هیچ کشوری گدایی نیست.
٢٦- هنگام صحبت کردن با دیگران،
به چشم آنها نگاه کن تا پیام و کلام تو را درک کنند.
٢٧- با دندان، میخ نکش.
٢٨- کسی را که به تو امیدوار است،
نا امید نکن.
٢٩- برای کسی که دوستش داری،
در روز تولدش پیام تبریک ارسال کن.
٣٠- اولین خیّر باش.
٣١- با داشتن همسری خوب و خوش اخلاق، همه کس و همه چیز را یکجا داری.
٣٢- در دفتر و منزل، گل های زیبا داشته باش.
٣٣- حسابداری و روشهای آنرا یاد بگیر.
٣٤- تزریق سرم وآمپول را یاد بگیر.
٣٥- وارد سیاست نشو.
٣٦- به سفر و همسفر فکر کن.
٣٧- تا ندانی، نمی توانی؛
پس بدان، تا بتوانی.


@daanestaanii

داستان های جالب

03 Feb, 17:53


📚 داستان کوتاه

در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.

مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.

جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:

"خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد."

اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند



@daanestaanii

داستان های جالب

03 Feb, 17:50


‍ #اندڪی_تامل

یه "فلج قطع نخاعى" از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، با خجالت ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده...

ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده...

يه "نابينا" از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه،صبح رو نميبينه.

ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يك روز بتونه نزديكان و عزيزاش و آسمون و زندگى رو با چشماش ببينه...

يه بيمار "سرطانى" دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...

يه "كر و لال" آرزوشه بشنوه و بتونه با زبونش حرف بزنه...

يه "بيمار تنفسى" دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه...

يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره...

الآن مشكلت چيه دوست من؟

دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن
که از قدیم گفتن
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند

با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن.
تو خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن.
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ!
ﮐﻪ:
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ!
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ!
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!


@daanestaanii

داستان های جالب

03 Feb, 17:49


📚حکایتهای پندآموز
من‌دیگ‌نخریدم

آورده اند یکی از علما 40 شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند 000تمام روزها روزه بود 000در حال اعتکاف 000از خلق الله بریده بود...!!!صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع

👈شب 36 ندای در خود شنید که می گفت: فلانی ساعت 6 بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می گفت: از ساعت 5 در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...

پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد... قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به 4 ریال و 20 شاهی پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید،همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت : نمیشه 6 ریال بخرید ؟تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود

پیرزن گفت : این دیگ را برای فروشآوردم به 6 ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟ مسگر پرسید چرا به 6 ریال ؟پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت : پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن 6 ریال می شود مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت :این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به 25 ریال میخرم!!! پیر زن گفت:عمو مرا مسخره می کنی ؟!

مسگر گفت : ابدا" دیگ را گرفت و 25 ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شدعالم می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از 4 ریال و 20 شاهی ندادند آنگاه تو به 25 ریال می خری ؟! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم.
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند

پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد *من دیگ نخریدم*عالم می گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...‌
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:فلانی ؛ کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ...!!!!

📚مجموعه حکایتهای معنوی

@daanestaanii

داستان های جالب

03 Feb, 14:09


#محبـت
همه چیز را شکست میدهد
و خود شکست نمی خورد...

به این جمله اعتقاد داشته باشید
#محبت بر همه چیز غالب است

بالاترین قدرت را دارد
سنگ را آب میکند
و کوه را جابجا...

اگر روزی به کسی #محبت کردید
باور داشته باشید هرگز
نخواهد توانست از یاد ببرد

ماندگارترین اثر هنری
انسان #محبت است....

هرگز وسعت #محبتمان را کم نکنیم

          🌸 🌸        🌸 🌸
       🌸 🌸  🌸 🌸  🌸 🌸
       🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🌸
        🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
            🌸🌸🌸 🌸 🌸
                 🌸 🌸 🌸
                       🌸


@daanestaanii

داستان های جالب

03 Feb, 14:08


#یک_فنجان_تفکر ☕️

زندگی خوشحال  از زبان یک آدم ۸۰ ساله

(فوق العاده بود )❤️❤️


کارهایی ساده برای داشتن یک زندگی خوشحال که یک فرد ۸۰ ساله به ما می‌آموزد، هدیه‌ایست از یک عمر تجربه که به آسانی در اختیارمان قرار می‌گیرد:

۱- محکم دست بدهید.
۲- مردم را در چشمهایشان پیدا کنید. چشمهای آنها دروغ نمی‌گویند.
۳- داشتن یک زندگی خوشحال ساده است، زیر دوش حمام آواز بخوانید.

۴- موسیقی را با کیفیت عالی گوش کنید.
۵- در مبارزه‌ها، اولین ضربه را شما بزنید و محکم بزنید.
۶- راز خود را به هیچچچچکس نگویید.

۷- هیچ وقت تسلیم نشوید، معجزه‌ها همیشه رخ می‌دهند.

۸- همیشه پذیرای دستی که به سوی شما دراز شده، باشید.

۹- شجاع باشید حتی اگر می‌ترسید هم وانمود کنید شجاع هستید.
۱۰- داشتن یک زندگی خوشحال یعنی سوت بزنید . خیلی ساده است.
۱۱- هرگز با کسی به طعنه و کنایه حرف نزنید.

۱۲- شریک زندگیتان را با دقت انتخاب کنید. همین یک تصمیم، ضامن ۹۰ درصد خوشبختی یا بدبختی شما خواهد بود.

۱۳- عادت کنید به عنوان یک فرد ناشناس، به دیگران کمک کنید.
۱۴- فقط کتابهایی را قرض بدهید که مطمئنید دوباره نمی‌خوانید.

۱۵- امیدِ کسی را از او نگیرید، شاید این تنها چیزی است که دارد.
۱۶- اگر با کودکان، بازی می‌کنید اجازه دهید آنها برنده شوند.

۱۷- به آدمها یک شانس دوم بدهید اما نه سوم.

۱۸- سعی کنید رمانتیک باشید.
۱۹- یک زندگی حوشحال یعنی خودتان مثبت اندیش ترین فردی باشید که در زندگیتان می‌شناسید.
۲۰- رها و ریلکس باشید.

۲۱- تلفن وسیله‎ایست که برای راحتی شما اختراع شده، نه برای سلب آسایش شما.
۲۲- بازنده‌ی خوبی باشید.
۲۳- برنده‌ی خوبی باشید.

۲۴- قبل از اینکه رازی را به دوستی بگویید، ۲ بار فکر کنید.
۲۵- اگر کسی شما را در آغوش گرفت، اجازه دهید خودش از آغوش شما بیرون آید.

۲۶-  فروتن باشید. قبل از اینکه به دنیا بیایید زندگی جریان داشت و بعد از شما هم جریان دارد.

۲۷- زندگی خوشحال یعنی ساده زندگی کنید.
۲۸- مراقب کسانیکه  چیز ی برای از دست دادن ندارند باشید.(اینو قاب کنید بزنید جلو چشمتون)

۲۹- پل‌های پشت سرتان را خراب نکنید شاید نیاز باشد چندین بار از آن رودخانه عبور کنید.

۳۰- به تمامی‌، زندگی کنید طوریکه واژه‌ی پشیمانی روی سنگ قبرتان جایی نداشته باشد.
۳۱- شجاع باشید و ریسک کنید.

۳۲- اگر کسی را دوست دارید ، فرصت گفتن این جمله را از دست ندهید.

۳۳- هیچکس به تنهایی نمی‌تواند کاری را تمام کند. قلب بزرگی داشته باشید و از کسانی که به شما کمک کرده‌اند قدردانی کنید.

۳۴- خودتان چشم انداز زندگیتان را انتخاب کنید، اجازه ندهید دیگران به جایتان تصمیم بگیرند.
۳۵- اگر دوست یا آشنایی در بیمارستان بستری است، او را ملاقات کنید حتی در حد چند دقیقه.

۳۶- هر روزتان را با یکی از موسیقی‌های مورد علاقه تان آغاز کنید.
۳۷- هر از چندگاهی از مسیرهای خوش منظره عبور کنید.
۳۸- برای کسی که در نظرش مهم هستید چندین کارت والنتاین با امضا خودتان بفرستید.

۳۹- تماس‌های تلفنی را با انرژی مثبت پاسخ دهید.
۴۰- یک دفترچه یادداشت و قلم کنار تخت بگذارید چراکه گاهی یک ایده‌ی  چند میلیون دلاری، ساعت ۳ نیمه شب به سراغتان می‌آید.
۴۱- برای هر شخصی که کار و زحمت می‌کند ارزش قائل باشید،فارغ از اینکه شغلش چیست.

۴۲- برای کسیکه دوستش دارید گل بفرستید بعدا به دلیلش فکر کنید.
۴۳- گاهی برای ماشین عقبی خود عوراض جاده را پرداخت کنید. روزش را خواهید ساخت.

۴۴- برای یک نفر قهرمان باشید.
۴۵-  فقط با عشق ازدواج کنید.

۴۶- برای داشتن یک زندگی خوشحال ، نعمتهایی که دارید  را بشمارید.
۴۷- اگر جایی میهمان هستید از غذایی که برای شما درست کرده‌اند تعریف و تمجید کنید.

۴۸- برای بچه‌ مدرسه‌‌ای ها که در سرویس مدرسه هستند، دست تکان بدهید.
۴۹- یادتان نرود که هشتاد درصد از موفقیت شغلی شما بستگی به توانایی خودتان در برقرای ارتباط با دیگران دارد.

۵۰- انتظار نداشته باشید زندگی عادلانه باشد تا یک زندگی خوشحال داشته باشید. زندگی عادلانه نیست

منبع: Daily Motive Web 
  ترجمه اختصاصی مجله قرمز

@daanestaanii

داستان های جالب

03 Feb, 10:16


خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..

روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .

خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !

@daanestaanii

داستان های جالب

03 Feb, 10:16


کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید "دلال" است.
کسی که دروغ میگوید تا پول بگیرد "گدا" است.

کسی که پول میگیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد "قاضی" است.

کسی که جز راست چیزی نمی گوید، "بچه" است.
کسی که به خودش هم دروغ میگوید "متکبر" است.

کسی که دروغ خویش را باور میکند "ابله" است.
کسی که سخنانش دروغ است اما دروغش شیرین است "شاعر" است.

کسی که علیرغم میل باطنی و اکراه دروغ میگوید "همسر" است.
کسی که دروغ میگوید و یک قسم هم روش میخورد "بازاری" است.

کسی که دروغ میگوید اما خودش متوجه نمیشود، "پر حرف" است.
کسی که اصلا دروغ نمی گوید "مرده" است!

@daanestaanii

داستان های جالب

02 Feb, 22:48


شبی که بارون شدیدی می بارید،

" پرویز شاپور " از " احمد شاملو " پرسید : چرا اینقدر عجله داری؟!

شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم.

شاپور گفت : من می رسونمت .

شاملو پرسید : مگه ماشین داری؟

شاپور گفت. : نه، اما چتر دارم!

" دوست واقعی کسی است که یاری رسان شما باشد حتی اگر دقیقا انچه شما می خواهید را نداشته باشد . "

زندگیتون پر از دوستان واقعی باشه

@daanestaanii

داستان های جالب

07 Jan, 21:24


رمز کارتتو بزار 5050 چون :

هیچوقت رمز کارتتو نزار 2020 چون :

⬅️ تنها راه افزایش رزق و روزی،

داستان های جالب

07 Jan, 21:13


📚داستان کوتاه

مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشته‌ای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.

سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در
آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا
نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...

هر کدام از آن‌ها قاشقی در دست داشت
با دسته‌ای بسیار بلند، بلندتر از
دست‌های‌شان، آنقدر بلند که هیچ
کدام نمی‌توانستند با آن قاشق‌ها غذا در
دهان‌شان بگذارند. شکنجه‌ی وحشتناکی بود.

پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا
بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو
وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق
اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عده‌ای
به دور آن، و همان قاشق‌های دسته بلند؛
اما آن جا همه شاد و سیر بودند...

مرد گفت: من نمی‌فهمم، آخر چطور ممکن
است در این اتاق همه خوشحال باشند
و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در
حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟

فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است،
این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند
به یکدیگر غذا بدهند ...



@daanestaanii

داستان های جالب

07 Jan, 17:39


📚داستان کوتاه

یک روز از خواب بیدار می‌شوی و به تو می‌گویند: این آخرین روز زندگی توست!!

از جایت بلند می‌شوی دلت به حال خودت می‌سوزد با خودت فکر می‌کنی امروز چقد می‌توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری!!

دوش می‌گیری، از کمدت بهترین لباس‌هایت را انتخاب می‌کنی و می‌پوشی...

جلوی آینه می‌ایستی موهایت را شانه می‌کنی، به خودت عطر می‌زنی و غرق فکر می‌شوی که امروز باید هر چه می‌توانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری!

از خواب بیدارش می‌کنی به او می‌گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی، چقد عاشقش بودی و نمی‌دانست!

به او می‌گویی مرا بیشتر دوست بدار، بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می‌کنی فردا دیگر نمی‌بینی‌اش و چقد آن لحظه‌ها برایت قیمتی می‌شود، لحظه‌هایی که هیچ وقت حسشان نمی‌کردی!!

دوتایی از خانه می‌زنید بیرون...

می‌روی ته مانده حسابت را می‌تکانی، کادو می‌گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می‌روی و به آنها می‌گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی...

مادرت را بغل می‌کنی، پدرت را می‌بوسی و اشک می‌ریزی چون می‌دانی فردا دیگر نیستی...!

آن روز جور دیگری مردم را نگاه می‌کنی، جور دیگری به حیوان خانگی‌ات اهمیت می‌دهی، جوری دیگر می‌خندی، جور دیگری دلت می‌لرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر می‌کنی که چقدر حیف است اگر نباشم...

آن روز می‌فهمی هیچ چیز به اندازه‌ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست!

شب که می‌شود؛ می‌گویی: کاش فردا هم بودم!

خوب اگر فردا هم باشی قول می‌دهی همین گونه باشی یا نه؟!

ممکن است فردا باشی، قدر لحظه‌هایت را بیشتر بدان، چون هیچ چیز به اندازه‌ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...


@daanestaanii

داستان های جالب

07 Jan, 16:08


🌸علت سردی بدن چیست؟
🤔چگونه سردی بدن را رفع کنیم؟

داستان های جالب

07 Jan, 16:07


خلط پشت حلق و بوی بد دهان و کسلی وخستگی. پرخوری .چاقی شکم و پهلو. کبد چرب.دیابت .تیرویید و لاغری وافسردگی .مشکلات پوست و مو مشکلات جنسی و........مربوط میشه به سردی و غلبه مزاج که براتون ایجاد شده🍃
وارد لینک زیر شوید و مشاوره رایگان بگیرید برای درمان قطعی تمام عارضه هاتون 👇👇👇

لینک گروه:
https://t.me/TebsonatiPourhosseini

آیدی:
@POURHOSSEINI40

داستان های جالب

07 Jan, 16:06


💡پروفسور حسابی: ۲۲ سال درس دادم

🌺هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم (چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)

🌼هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم! (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست).

🌺هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم! (چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش).

🌼هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم (چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن).

🌺هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم! (چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد).

🌼هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم! (چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم).

🌺هیچگاه دانش‌آموزی درب دفتر نفرستادم (چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور).

🌼هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم! (چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند).

🌺همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود (چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)

@daanestaanii

داستان های جالب

07 Jan, 16:06


🦋گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی

تو حکمت خیلی چیزها رو نمیدونی
اما گذشت زمان به تو نشان خواهد داد

خدایا مارو ببخش
بخاطر همه غُرزدن هامون

@daanestaanii

داستان های جالب

07 Jan, 10:04


⭐️قانون جذب و کائنات حقیقت داره باورتون نمیشه ببینید

کد مربوط،به عددشانست
کد مربوط به باز شدن بَخت 
کد مربوط به خرید و فروش خونه
کد مربوط به افزایش مال و ثروت

👆👆⭐️جهت جذب راحتر برکت الهی این کدها بنویس و وارد شو👆

داستان های جالب

07 Jan, 09:48


📚 #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی


زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد :

مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش

بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی …حالا برش

گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره

بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب

باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش

نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش !

دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته

بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی

برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده

درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم

رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری


@daanestaanii

داستان های جالب

07 Jan, 09:48


📖 #فرمول_زیبای_قرآنی

با همسرم آیه‌ی هفتم‌ سوره ابراهیم علیه‌السلام را می‌خواندیم:
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِى لَشَدِيدٌ»(و به یادآورید هنگامى را که پروردگارتان اعلام کرد اگر شکرگزارى کنيد، نعمتم را بر شما می‌افزایم و اگر ناسپاسى کنيد، مجازاتم شديد است!)

به #همسرم گفتم پس اگر بخواهم کاری کنم که خوبیهای شما بیشتر شود باید از خدا بابت نعمتهایی که از طریق شما به من داده تشکّر کنم و اگر بخواهم با نق زدن و توقّعات زیاد، #ناسپاسی کنم طبق فرمایش قرآن وضعیت زندگیمان عذاب‌آور خواهد شد.

با هم قرار گذاشتیم چند دقیقه به نوبت این فرمول را #اجرا کنیم:
خدایا شکر که همسرم #مهربان است! خدایا ممنونتم که همسرم مودّب است! الحمدلله که همسرم #سالم است و درگیر بیماری نیست! خدایا شکرت که همسرم بچه‌ها را خوب تربیت می‌کند! الحمدلله که همسرم آبروی مرا #حفظ می‌کند! خدایا سپاس که همسرم بیکار نیست! خدایا ممنونتم که توان جسمی به همسرم دادی تا برای همسر و فرزندانش #آشپزی کند! خدایا شکر که پاهای سالم به همسرم دادی تا برای خرید و امور خانه بتواند رفت و آمد کند! الحمدلله که به من #چشم دادی تا از دیدن همسرم لذّت ببرم! الهی شکر که راهنمایی‌ام کردی تا به نعمتهایی که از طریق همسرم به من عطا کردی توجّه کنم! خدایا...

اقرار می‌کنم بعد چند دقیقه، دلم چنان #لطیف و رقیق شد که اشک شوق، اشک خجالت از خدا بر گونه‌هایم سرازیر گشت و لذّت #مناجات با خدا را چشیدم.

فقط پنج دقیقه در روز این فرمول زیبا را #تمرین کنید!

@daanestaanii

داستان های جالب

07 Jan, 00:32


🚫چرا هیچ مردی راضی نمیشه زنش عضو این کانال بشه
هر زنی عضو این کانال شده زندگیش دگرگون شده
یعنی چی میتونه باشه
https://t.me/+IJwsqtsbe0ZlODI0
چیزی نمیگم خودتون ببینید 👆

داستان های جالب

06 Jan, 17:59


‍ سلام من  آرزو جوکار  هستم روانشناس ایرانی که مدرس و استاد دانشگاه اسلو (UiO)  نروژ هستم
شما دوستان عزیز را دعوت ميكنم به کانالم که بتونم کمکی به مردم عزیزم کشورم بکنم و دانسته های خودم رو در اختیار شما عزیران بذارم که با خوندن این مطالب بصورت ناخودآگاه ذهن شما تبدیل به ذهن موفق میشه و میتونید خودتون رو کشف کنید تا هم مالی موفق بشید و هم رابطه های جذاب داشته باشد 
فقط با لمس لینک زیر وارد کانال معجزه زندگی شوید دنیاتون رو عوض کنید 👇👇👇👇👇👇
https://t.me/+5ZtkDva8cn9lMTlk

داستان های جالب

06 Jan, 17:53


از جدال با کسی که قدردان محبت های تو نیست بپرهیز اینکه تصور کنی روزی میتوانی او را متوجه اشتباهش سازی درست مثل آب کردن کوه یخ با "ها " است ..

چاره ای نیست! باران هم باشی برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد..

این انسانها نیستد که ما را آزرده میکنند، بلکه امیدی ست که ما به آنها بسته ایم.

👤استاد_قمشه_ایی

@daanestaanii

داستان های جالب

06 Jan, 17:52


پادشاهی بیمار شد اما پزشکان دربار نتوانستند او را درمان کنند. پادشاه که نگران شده بود دستور داد اعلام کنند هر کس بتواند پادشاه را معالجه کند، پادشاه نصف قلمرو پادشاهی اش را به او خواهد بخشید.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. او گفت: «اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.»
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید: «شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...!

@daanestaanii

داستان های جالب

06 Jan, 13:32


قدیما خوابیدن هم یه مزه دیگه داشت!
همیشه دعوا داشتیم سر جای بهتر؛
الان هرکی اتاق جدا، تخت جدا،تنهایی!
هیچی خوابِ دورهمی قدیم نمیشه،
که آخرش بابا داد میزد: بکپید!

@daanestaanii

داستان های جالب

06 Jan, 13:31


📚#داستانی_عجیب
#نماز
#استخوانی‌که‌رزق‌روزی‌راازبین‌میبرد!!


در روایتی آمده است: در زمان رسول خدا حضرت #محمد (ص)، مردی خدمت آن حضرت آمد و از #تنگ دستی شکایت کرد. حضرت به او فرمودند: شاید #نماز نمی خوانی؟ مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا نمازهای پنجگانه را به جماعت و در پشت سر شما بجا می آورم.
حضرت فرمودند: شاید کسی در #منزلت نماز نمی خواند؟
آن مرد عرض کرد: همه #نماز می خوانند و تا آن ها را به خواندن نماز واندارم، از خانه خارج نمی گردم.
پیامبر (ص) فرمودند: شاید در #همسایگی تو کسی می باشد که نماز نمی خواند؟
مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا تمامی آن ها #نماز می خوانند.
پس در آن لحظه جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای رسول خدا؛ در فلان بیابان فرد #بی_نمازی از دنیا رفته است و کلاغی استخوان کوچکی از آن فردِ بی نماز و تارک الصلاة را به منقار گرفته و آورده در میان درختی که در #خانه ی این مرد است قرار داده است، پس به او بگو آن #استخوان را بردارد تا وسعتِ رزق و روزی پیدا نماید.

📚منابع:
1- تفسیر عیاشی، ج1: 25.
2- ثواب الاعمال: 104.

@daanestaanii

داستان های جالب

06 Jan, 10:04


📚چقدر بی کلاسی زیبا بود!

یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم

قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد.

آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت.

تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.

حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!!

لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش کردیم


@daanestaanii

داستان های جالب

06 Jan, 10:03


خدایا

کمک کن تاذوقشو داریم بهش برسیم

            آمین...!

@daanestaanii

داستان های جالب

05 Jan, 17:42


روزی شاگردی از استاد خود پرسید:
سم چیست؟
استاد به زیبایی پاسخ داد:
هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما
باشد، سم است!
مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری.
شاگرد بار دیگر پرسید:
استاد، حسادت چیست؟
استاد ادامه داد:
عدم پذیرش داشته‌ها و موقعیت‌های خوب در دیگران.
و اگر ما آن خوبیها در دیگران را
بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل
خواهد شد...
شاگرد: خشم چیست؟
استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که
فراتر از کنترل و توانایی ما است...
اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی
به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد..
شاگرد: نفرت چیست؟
استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست.
و اگر ما شخص را بدون قید و شرط
پذیرا باشیم، این‌ نفرت به‌ عشق تبدیل خواهد شد! ‎ ‌
‌ ‌
@daanestaanii

داستان های جالب

05 Jan, 17:42


💡ماجرای عجیب قبض روح حضرت موسی (ع) توسط عزرائیل


@daanestaanii

داستان های جالب

01 Jan, 11:46


براساس واقعیت

از نازی خوشم آمده ‌بود. برای اینکه به او تعرض کنم روزها پیش خونشون بودم تا آمار داشته باشم تنها شد از بالای دیوار وارد خانه شم بلاخره این اتفاق افتاد زمانی که کسی در خانه نبود وارد خانه‌اش شدم هرچی گشتم پیداش نکردم تا اینکه صدای دوش حمام و شنیدم و در یه گوشه از خانه قایم شدم که بیاد بیرون ...

ادامه ماجرا

اینجا سرچ کنید عجز میاره بالا

داستان های جالب

01 Jan, 11:42


🔴کارگردان معروف ایران به اتهام تجاوز به ۲ هنرجو به زودی اعدام خواهد شد


نگار به ماموران گفت: به بازیگری علاقه زیادی دارم و برای همین در کلاس‌های آموزش بازیگری یک کارگردان تئاتر ثبت‌نام کردم. بعد از مدتی او به من گفت برای اینکه بتوانم پیشرفت کنم باید مدیتیشن کنم و کلاس‌های مدیتیشن در خانه‌اش برگزار می‌شود. من هم قبول کردم در کلاس‌ها شرکت کنم اما وقتی به خانه رفتم، متوجه شدم کلاسی در کار نیست....


ادامه ماجرا و نام این کارگردان معروف. اینجا سرچ کنید مرد کارگردان میاره بالا

داستان های جالب

01 Jan, 11:24


📚داستان تاریخچه ی بیلاخ


ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﯿﻼﺧﻮﺧﺎﻥ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻟﯿﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻮﻣﭙﻪ ﺩﯾﻮﺙ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﺑﻼﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ 4 ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ, ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ 4 ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖﺭﺍﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺘﺶ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰ ﻗﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺧﺎﻥﺭﻓﺖ, ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺁﻥﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﺸﺴﺖ . ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ 4 ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﯾﻦﺭﺳﻢ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻢﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺑﻪ ﺑﻼﺩ ﮐﻔﺮ ﻧﯿﺰ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻼﺥ ﺑﻪ ﺑﯿﻼﯾﮏ ﻭﺳﭙﺲ ﻻﯾﮏ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮔﺮﺩﯾﺪ . ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖﺧﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐت ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ, ﺍﺯﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ ﮐه اﯾﻦ ﺭﺳﻢﮐﻢ ﮐﻢ ﺷﮑﻞ ﺑﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓت
@daanestaanii

داستان های جالب

01 Jan, 11:23


دود کـردن
پوستِ خشک شده‌ی انار
همراه با اسپند
و یا پوست خشک شده پرتقال
علاوه بر اینکه ضد عفونی کننده
فضاست
و ضد سرطان
یک آنتی بیوتیک خیلی قویه

متخصصین طب سنتی اعتقاد دارند
دود کـردن پوسـت خشک شـده انار
در خـانـه
مغز ، کلیه و کبد را تقویت می‌کند


💛

@daanestaanii

داستان های جالب

01 Jan, 09:03


🔵آیا ابراهیم نبی با خواهرش ازدواج کرده؟
🔴چرا اهل سنت دست بسته نماز می خوانند ؟
🟣راز عدد 19 ، 7 در قرآن چیست ؟
🔵چرا دوربین اومده معجزه ای نمیبینیم؟
🟢چرا دیه مرد به اندازه دو زن است؟
🟠چرا زنان نباید شب ها با لباس بخوابند؟

⁉️جواب هزاران چرا دیگه در کانال زیر بدون سانسور سنجاق شده 👇👇👇👇👇
https://t.me/+csoJyLp8IpNiNzNk
https://t.me/+csoJyLp8IpNiNzNk


📖 هفت آیه معجزه گر کدامند ؟

داستان های جالب

01 Jan, 08:55



🌷 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید
دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟؟

پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،

🌷دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام
شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت
کنم و در خدمتش باشم...

مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست...

🌷 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم...

🌷آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند...

🌷 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم...

🌷آن مار، زبان من است
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند...

🌷شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند...

🌷 و آن بیمار، جسم وجان من است،که محتاج هوشیاری مراقبت و
آگاهی من دارد...

🌷این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده...

@daanestaanii

داستان های جالب

01 Jan, 08:54


📚 داستان کوتاه

در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی ‌اش را انجام میداد بودم

زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات.

پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.

مادر بچه گفت:
می‌بینید آقاجون؟
بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت.

پدربزرگ چیزی نگفت.

برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست.

و این داستان را برایشان تعریف کردم

آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد،
بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود.

بار اول که به من تکه قندی داد

یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست

پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،

وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.

خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است.

بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،

اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.

وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد،
منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد
می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.

این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند.

چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم،
دهانم شیرین می‌شود،
کامم شیرین می‌شود،
جانم شیرین می‌شود ...

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ..
@daanestaanii

داستان های جالب

31 Dec, 21:53


مارها روی بدن زنم راه می‌رفتند


🔵متهم گفت: من نگهبان پارکینگ هستم و ۱۰ روز قبل در محل کارم خواب بودم که احساس کردم دارم خفه می‌شوم. بیدار که شدم، متوجه شدم چند مار روی سر و گردنم افتاده‌اند. آنها را به سختی کنار زدم. این اتفاق چند بار برایم پیش آمد. شب حادثه در اتاق خوابیده بودم که ناگهان صدای مار شنیدم و وقتی به اتاق رفتم، دیدم مار‌ها داخل شورتش شدن ...

ادامه ماجرا سرچ کنید مارها میاره بالا

داستان های جالب

31 Dec, 21:45


💡 ۲۶ کاری که می تواند زندگی ما را متحول کند

۱ – سحر خیزتر شوید
۲ – راستگو باشید
۳ – در روز چندین بار نفس عمیق بکشید

۴ – آهنگ های شاد گوش کنید
۵ – از جاهای جدید دیدن کنید
۶ – برنامه های فردا را یادداشت کنید

۷ – داوطلبانه به مردم کمک کنید
۸ – کم غذا بخورید و استراحت کنید
۹ – فقط خوراکی های مغذی و لازم را بخورید

۱۰ – با دوستان و خانواده صحبت کنید
۱۱ – با آدم های جدید آشنا شوید
۱۲ – گاهی از موبایل فاصله بگیرید

۱۳ – در یک زمان فقط به انجام یک کار بپردازید
۱۴ – یکی از اهداف خود را محقق کنید
۱۵.هر روز ده صفحه کتاب بخوانید

۱۶.هفته ای یکبار شنا کنید
۱۷.در هفته یک فیلم و یا نمایش طنز ببینید
۱۸.یک کانال خاطرات درست کنید وروزی چند عکس درآن قرار دهید

۱۹.وسایل اضافه کیف و جیب و داخل ماشین تان را دور بریزید
۲۰.روزتان را با تکرار جملات مثبت شروع کنید
۲۱.برای خودتان یک هدیه بگیرید

۲۲.یک بیت شعر حفظ کنید
۲۳.علایق خود را بنویسید
۲۴.گاهی در خلوت به رویاهای خودتان فکر کنید

۲۵.به هیچ وجه دیرتر از ساعت ۱۱شب نخوابید
۲۶.گذشته را برای همیشه رها کنید .هرچه بود تمام شد

#مهراب_حیدری
مدرس مهارت های اجتماعی

@daanestaanii

داستان های جالب

31 Dec, 21:45


📚 داستان کوتاه

دو تا بچه بودن توی شکم مادر، اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما یه جایی هست که می‌تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.

اولی: امکان نداره، ما با جفت تعذیه می‌شیم، طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی‌رسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم، ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟

اگه هست پس چرا نمی‌بینیمش؟

دومی: به نظرم مامان همه جا هست، دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی‌بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می‌شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می‌کنی.

مثل دنيای امروز ما و خدايی كه همين نزديكيست.



@daanestaanii

داستان های جالب

31 Dec, 17:21


سوار ماشین دوستم بودم ، آهنگ هایی که پخش می‌کرد بی نظیر بود 😍 ازش پرسیدم از کجا اینا رو دانلود کردی 💜

این کانالو داد 👈🏻 @AhangeeNaab ❤️

داستان های جالب

31 Dec, 14:34


📚 داستان کوتاه

دو تا بچه بودن توی شکم مادر، اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما یه جایی هست که می‌تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.

اولی: امکان نداره، ما با جفت تعذیه می‌شیم، طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی‌رسه، اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم، ولی مگه تو به مامان اعتقاد داری؟

اگه هست پس چرا نمی‌بینیمش؟

دومی: به نظرم مامان همه جا هست، دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی‌بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می‌شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می‌کنی.

مثل دنيای امروز ما و خدايی كه همين نزديكيست.



@daanestaanii

داستان های جالب

31 Dec, 14:34


#سلامتی

🍈ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺷﻠﻐﻢ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺟﻮﺵ صوﺭﺕ ﺍﺳﺖ .
🍈آﻧﻬﺎﯾﯽ ﻛﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺿﻌﯿﻒ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﻠﻐﻢ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ کﻪ ﺷﻠﻐﻢ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺭﺍ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﯽ ﻛﻨﺪ .
🍈ﺷﻠﻐﻢ ﺷﺐ ﻛﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﻛﻨﺪ .
🍈 ﺷﻠﻐﻢ ﺑﻌﻠﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦ B1 ﻋﻼﺝ کم ﺧﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ .
🍈ﺷﻠﻐﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺷﺪ ﻭ ﻧﻤﻮ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎ مفید ﺍﺳﺖ ﺑناﺑﺮﺍﯾﻦ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﯿﺮﺩﻩ حتما ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻨﺪ .
🍈زﻥ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﯼ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﯼ شلغم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺭﺷﺪ کرده ، ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺯﻭﺩﺗﺮ رﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻣﺮﺍﺽ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ
ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ .
🍈آنهایی ﻛﻪ ﻏﺪﻩ ﺗﯿﺮﻭﺋﯿﺪﺷﺎﻥ ﻛﻢ ﺗﺮﺷﺢ
ﻣﯽ ﻛﻨﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺷﻠﻐﻢ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺯﯾﺮﺍ شلغم ﺑﻌﻠﺖ ﺩﺍشتن ﯾﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺗﺮﺷﺤﺎﺕ
ﻏﺪﻩ ﺗﯿﺮﻭﺋﯿﺪ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﻛﻨﺪ .
🍈ﺷﻠﻐﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﺿﺪ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺍﺳﺖ وﺣﺘﯽ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻣﯽ
ﻛﻨﺪ .
🍈ﺷﻠﻐﻢ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻬﺎﯼ پوستی ﺍﺳﺖ .
🍈 ﺷﻠﻐﻢ ﭘﺨﺘﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ برﻭﻧﺸﯿﺖ ﺍﺳﺖ .

ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺳﻌﯽ ﻛﻨﯿﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ پاییز و ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ برﺍﯼ ﭘﯿﺸﮕﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﻭ بیماریهاﯼ ﺗﻨﻔﺴﯽ ﺍﻗﻼ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﻫﻔﺘه شلغم ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺷﻠﻐﻢ ﭘﺨﺘﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﺪﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﺍﺩ ﺳﻤﯽ ﺭﺍ از بدن ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ.


@daanestaanii

داستان های جالب

31 Dec, 08:28


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند

استادشهریار 🌹


@daanestaanii

داستان های جالب

31 Dec, 08:27




دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .


@daanestaanii

داستان های جالب

30 Dec, 16:34


مسيح از مسيري مي‌گذشت،
يك نفر با او برخورد نمود،
به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد
و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بي‌اصل و نسب».
مسيح در پاسخ گفت:
«سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.»
اطرافيان از مسيح پرسيدند:
«او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام مي‌گذاريد؟»
مسيح پاسخ داد:
.
«هر كسي آنچه را دارد خرج مي‌كند.
.
چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت
و چون در ضمير من جز نيكويي نبود
از من جز نيكويي در وجود نمي‌آيد.
.
ما فقط آنچه را كه در درون داريم
مي‌توانيم از خود نشان دهيم.»

@daanestaanii

داستان های جالب

30 Dec, 14:39


روزي بودا عقربي را ديد درون آب
دست و پا مـيزند ...!

تصميم گرفت عقرب رانجات دهد؛
اما عقرب انگشت او را نـيش زد ؛
بودا باز هم سعي كرد تا عقرب را از آب
بيرون بكشد، اما عقرب بار ديگر او را نـيش زد. رهگذري او را ديد و پرسيد :
براي چه اصرار داري عقربي را كه مدام تو را نـيش ميزند نجات دهي؟
بودا پاسخ داد:
اين طبيعت عقرب است كه نيش بزند ولي طبيعت من *عـــشق ورزيدن* است؛

تقديم به كساني كه نيش عقربها را خوردند
و باز هم *عـــشق* ورزيدند!

@daanestaanii

داستان های جالب

30 Dec, 14:39


ستاره بسازیم

توماس ادیسون هنگامیکه به خانه بازگشت برگه ایی به مادرش داد و گفت : این را آموزگارم داده و گفته فقط مامانت بخونه، 
مادر با دیدن آن یادداشت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود برای توماس نوشته برگه را خواند:
پسر شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
سالها گذشت مادرش درگذشت.
روزی ادیسون که اکنون مخترع مشهوری شده بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند، 
نوشته بود: پسر شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در دفتر خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک  کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان، نابغه شد. این نوشته یادآور این سخن فیلسوف مشهور حکیم ارد بزرگ است که: سخن مهر آمیز و دلگرم کننده، می تواند از فانوس کوچک ، ستاره بسازد.
آیا فکر نمی کنید رفتار مادر توماس ادیسون می تواند الگویی برای همه مادران و پدران دنیا باشد

@daanestaanii

داستان های جالب

30 Dec, 11:11


#حکایت ✏️

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.

گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.»
پسر گفت: «می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که در مشتم است، بیرون می‌افتد.»

#پی_نوشت : شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش، چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم.

@daanestaanii

داستان های جالب

30 Dec, 11:11


💡یکی از خارق‌العاده‌ترین ویدیوهای طبیعت


@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 18:57


گوشیتو پر از فیلترشکن نکن !
خیلی ها پرسیدن کانفیگ از کجا میخری؟ از اینجا یه بار تستی گرفتم الان ۲سال دارم مدام میگیرم ازشون
@TakVpn

داستان های جالب

28 Dec, 18:53


📣 فروش بهترین سرویس فیلترشکن ایپی ثابت تضمینی و با بهترین قیمت 📣

سرویسی بشدت پر سرعت با پینگ و پایداری عالی 😍

بهترین قیمت بازار که واقعا مفته
😱

مولتی لوکیشن و تک لوکیشن
👋

حتی با تست رایگان
😻

دارای بیش از چند سال سابقه و پشتیبانی
❤️

با این همه ویژگی یه سر بزن تستمون رایگانه یه تست بگیر پشیمون نمیشی
👇

👆 دریافت تست و خرید
👨‍💻 @TakVpn_Admins ✅️

کانال ما
🆔 @TakVpn🚀

داستان های جالب

28 Dec, 18:52


💕💕
تقدیم به فرزندم

زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را !

زود بزرگ نشو فرزندم

قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .

آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر.

آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت.

آن سوی سن و سال خبری نیست . کودکی کن ، از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دلقک میشویم ، بزرگ که شدی از نگاه دلقک ها گریه ات می گیرد می دانم .
عشق من کودک بمان دنیا بزرگت میکند....
@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 18:51


💕💕
عزیزترینم، فرزندم، من مادرت هستم...

هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد،
من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بیخوابیهای شبانه را،
تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت حجمی از سکوت؛
تا بدانم حجم یک لبخندکودکانه ات میتواند معجزه زندگی دوباره ام باشد؛
من نه بهشت می خواهم نه آسمان و نه زمین،
بهشت من زمین من و زندگیم نفس های آرام کودکی توست؛
من هیچ نمیخواهم هیچ،
هیچ روزی به من تعلق ندارد،همه ساعتها و ثانیه های من تویی
ومن دست کودکیت را میگیرم تابه فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است
بر تو وهیچ منتی ازمن بر تو وارد نیست که من با اختیار و عشق تو را به این دنیا آورده ام.

تقدیم به مادران عزیزگروه🌷
@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 18:46


🔥آتیش زده به مالش💥

🍇 كشمش مخصوص 🍷 فقط كيلويي ۵۰ تومان

داستان های جالب

28 Dec, 18:38


💡از کنار خیابان‌های سعادت آباد تا حجاب!

قسمتی کوتاه از ماجرای یک زن خیابانی که امروز حجاب انتخاب اوست!


🔴این ویدئو مناسب همه نیست

@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 18:38


#داستان_کوتاه

ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.
ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.
خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.
یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.

فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.
کاری به توپ نداشت. اومد که  زخمم رو بزنه.
زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...
چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره،  زخم داره،  بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.
نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد.


@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 15:38


حکم شرعی معاینه واژن زن توسط پزشک مرد چیست ؟


حکم شرعی رابطه بازن شوهردار چیست


⁉️ازدواج با زن یائسه چه حکمی دارد


⭕️اگر پولی یا چیزی را پیدا کردیم حکم آن چیست حرام است یاحلال

⚪️نزدیکی با همسر از مقعد موجب طلاق می‌شود؟

مشاهده تمام پاسخ مرجع تقلید ➡️

داستان های جالب

28 Dec, 15:30


چطوری حلقه های سیاه دور چشم رو از بین ببریم؟ 🤔

برای رفع سیاهی دور چشم بجای استفاده از کرم های شیمیایی، کافیه فقط 1 هفته از ترکیب این دو خوراکی خونگی استفاده کنید (☝️)

@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 15:30


📚 داستان کوتاه

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله‌ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!» و در حالی که نفس نفس می‌زد، ادامه داد: «التماس می‌کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.»
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی‌روم.»

دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی‌توانم. اگر شما نیایید او می‌میرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می‌مردی!»

مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! فرشته ای کوچک و زیبا!

@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 12:49


🔴پیش بینی بارش برف وباران درشهرهای ایران.

خوزستان. مشاهده
مازندران. مشاهده
گیلان. مشاهده
تهران. مشاهده
مشهد. مشاهده
فارس. مشاهده
اصفهان. مشاهده
سایرشهرها.. مشاهده

داستان های جالب

28 Dec, 12:49


هشدار بارش برف شدید در برخی شهرها 🌨️

داستان های جالب

28 Dec, 12:39


اختلال شخصیت چیست؟


اختلال شخصیت نوعی اختلال روانی است که الگوی فکر، عملکرد و رفتار فرد در آن ناسالم میشود. فرد مبتلا به اختلال شخصیت برای درک و هم ذات پنداری با موقعیت و اشخاص به مشکل برمیخورد. این امر منجر به محدودیت و مشکلات جدی در روابط، فعالیت های اجتماعی، کار و مدرسه میشود.

گاهی ممکن است متوجه نشوید که دچار اختلال شخصیت هستید چون نحوه ی تفکر و رفتار برای خودتان طبیعی به نظر میرسد و به خاطر چالش های پیش رو دیگران را سرزنش میکنید . برای آشنایی بیشتر ده اختلال شخصیت اصلی را که مورد تایید انجمن روانپزشکی آمریکا است را در اینجا به طور مختصر ذکر می کنیم .


اختلال شخصیت پارانویید: این افراد شک زیاد و غیرمنطقی و حساسیت زیادی نسبت به رفتار دیگران دارند(dot) آنها افراد بدبینی هستند که به سختی به اطرافیان اعتماد می‌کنند.


اختلال شخصیت اسکیزویید: این افراد گوشه‌گیر، خرافاتی و از نظر اجتماعی منزوی هستند و تمایلی برای برقراری ارتباط با دیگران ندارند چون این ارتباط برای آنها خوشایند نیست و دوست دارند آن را در کمترین حد ممکن نگه‌ دارند.


اختلال شخصیت اسکیزوتایپال: رفتارها و اعتقادهای عجیب که خود را در نوع پوشش و افکار افراد مبتلا نشان می‌دهد.


اختلال شخصیت خودشیفته: افراد خودشیفته حس خودباوری بیش از حدی دارند و ممکن‌ است شیفته قدرت باشند. آنها معمولا به خواسته‌های دیگران بی‌علاقه و بی‌توجه هستند و خواستار توجه دیگرانند و احساس می‌کنند که سزاوار توجه ویژه‌اند.


اختلال شخصیت اجتنابی: ترس و واکنش بیش از حد به طرد شدن و اعتماد به نفس پایین در مبتلایان به این اختلال مشهود است. آنها از نظر اجتماعی گوشه‌گیر و وابسته هستند و دوست دارند با دیگران رابطه برقرار کنند اما از ترس‌پذیرفته نشدن، از افراد دوری می‌کنند.


اختلال شخصیت وابسته: مبتلایان معمولا افرادی غیرفعال، بیش از حد‌ پذیرای نظرهای دیگران، ناتوان در تصمیم‌گیری و بی‌اطمینان هستند. در آنها بی‌تفاوتی، تهاجم، سرسختی، بدخلقی و قهر، ترس از صاحب اختیار بودن و سهل‌انگاری نیز دیده می‌شود.


اختلال شخصیت وسواسی: این اختلال با الگوی فراگیر اشتغال ذهنی به نظم و ترتیب، کمال‌گرایی و کنترل ذهنی و میان فردی به بهای از دست دادن انعطاف‌پذیری، گشاده‌رویی و کارآمدی که از اوایل بزرگسالی آغاز و در زمینه‌های گوناگون ظاهر می‌‌شود، خود را نشان می‌دهد.


اختلال شخصیت ضداجتماعی: این افراد خودپسند، بی‌عاطفه، بی‌نظم و بی‌قاعده، تحریک‌پذیر و بی‌پروا هستند. آنها نمی‌توانند طبق قاعده‌ای مشخص عمل کنند و شکستن پی در پی قوانین برای آنها مشکلات متعددی ایجاد می‌کند.


اختلال شخصیت نمایشی: هسته مرکزی علائم این اختلال تلاش برای جلب تشویق و توجه دیگران است. افراد دچار این اختلال با ظواهر یا رفتار خود توجه دیگران را جلب می‌کنند.


اختلال شخصیت مرزی: افراد مبتلابه این نوع اختلال شخصیتی باوجود داشتن حمایت خانواده و جامعه احساس تهی بودن و دورافتادگی می‌کنند. امکان دارد در مواجهه با وقایع استرس‌زا مشکل داشته باشند. همچنین امکان دارد دچار حمله‌های پارانویا (کژپنداری) شوند و دست به کارهای مخاطره آمیز بزنند.

@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 12:39


داستان کوتاه اما زیبا
اصالت مهم تر است یا تربیت

می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد:

در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است
يا تربيت خانوادگی شان؟
شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است.
ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است.
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند.

به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند.

فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد.
بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند.
ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود.

در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند.
در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است.

ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم.
که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است.

شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند.

شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت:
اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز!

کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود.
ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود.
تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند.

لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد.
چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.

فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد.

زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد.
هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب.....

اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا !
يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است.
يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛
ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.

و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها.


@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 10:16


🍇 كشمش مخصوص 🍷 فقط كيلويي ۵۰ تومان

داستان های جالب

28 Dec, 10:16


👀اگه اهل دلی
دنبال یه کشمش بصرفه هستی این مخصوص خودته👇👇👇

تماس بگیر و برای یک بار هم که شده تستش کن دیگه هیچ کشمشی رو نمیتونی بگیری🍷

👇👇👇👇👇

@keshmesh

داستان های جالب

28 Dec, 09:54


📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....

معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .



@daanestaanii

داستان های جالب

28 Dec, 09:50


مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می رفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله می کند و یکی از بره ها را با خود می برد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز می کند و روی سنگی می گذارد و با چوب دستی دنبال گرگ می دود. از کوه بالا می رود تا در کوه گم می شود. 

دیگر مادر چوپان را کسی نمی بیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا می کنند، دخترک بزرگ می شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می گردد، تا اثری از او پیدا کند.
گل های ریز و زردی را می بیند که از جای پاهای مادر روییده، آن ها را می چیند و بو می کند.
گل ها بوی مادرش را می دهند، دلش را به بوی مادر خوش می کند ...
آن ها را می چیند و خشک می کند و به بازار می برد و به عطارها می فروشد. 
عطارها آن ها را به بیماران می دهند، بیماران می خورند و خوب می شوند. 
روزی عطاری از او می پرسد:
"دختر جان اسم این گل ها چیست؟" 
دختر بدون این که فکر کند، می گوید :
         گل بو مادران !
Join👉 @daanestaanii

داستان های جالب

27 Dec, 18:02


💡آلکسی تایمیا چیست؟

🔸 زن نگران شوهرشه؛ اما موقعی که دیر میاد، طوری‌ با او حرف میزند انگار که خونه زن دیگه اش بوده!

🔸 مرد نگران بیش از حد کار کردن خانمشه؛ اما موقعی که میاد خونه طوری برخورد می کنه که خستگی تو تنش می مونه!

👈️ روانشناسان به این حالات *آلکسی تایمیا* یعنی : " فقر کلمات در بیان احساسات" یا " کمبود کلمات در ابراز احساسات" می ‌گویند.

🔹️ آلکسی تایمیا alexithymia یا نارسایی هیجانی، نوعی ساختار شخصیتی است که مشخصه اصلی آن، ناتوانی در تشخیص و تحویل احساسات خود به دیگران است.

🔸 در فرهنگ ما این مریضی یک رسم شده، ولی ناپسند است که: احساساتت را پنهان کن و نشان نده. و در جواب تعجب ما می گویند: لوس می شود....

🔸 از یک طرف در خلوت ، دل مان برای این و آن می‌سوزد و تنگ می‌شود، از طرفی وقتی به هم می‌رسیم انگار لال مونی گرفته ایم. انگار یک نیروی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهان مان را می بندد تا مبادا چیزی در مورد دل تنگی‌مان بگوییم !

🔸 آن قدر در بیان احساسات مان ، آلکسی تایمیک ( فقیر در بیان احساسات و ابراز علاقه)، هستیم که صبر می‌کنیم تا وقتی عزیزی از دست رفت، آن‌ وقت برایش شعر بگوییم و نوحه بخوانیم.

باید این سکوت خطرناک و طولانی را بشکنیم.

🔸باید پدر به فرزندش بگوید که چقدر دوستش دارد.
باید فرزند، دست پدر و مادر را بگیرد و با هم قدم بزنند و شوخی کنند و بخندند. و ... بخندند.

🔸 باید مادر فرزندش را به یک شام دونفره در خانه یا جای دیگری دعوت کند.

🔸 زن باید به همسرش بگوید: عزیزم از این که دیر کردی، نگرانت شدم. دلم برایت تنگ شده بود.

🔸 مرد باید به همسرش بگوید: عزیزم روز پر کاری داشتی. خدا قوت. من از تو متشکرم.

🔸باید فرزندان در گوش مادرشان بگویند: چقدر خوب است که تو را داریم مامان..

🔸 باید کسی که دوستش داریم بداند که چقدر با بودنش حال ما را خوب کرده و دوستش داریم. و بداند که دوستش داریم ....

👌 بیاییم در بیان احساساتمان فقیر ، ناتوان، بخیل و خسیس نباشیم. محبت را باید ابراز کنیم و الا در دلمان می پوسد


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Dec, 18:01


📚 #حکایت_کوتاه

ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ؟»

ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﻢ.» ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽ‌ﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ.»

👌درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب.
@daanestaanii

داستان های جالب

04 Dec, 14:17


فیلم رودر رو کردن این انسان نماها با دختر که طب بخشش می خواهم

https://t.me/+NZMAHS9CBcMwZmZk

داستان های جالب

04 Dec, 13:29


داستان کل کل دو دانشجو به اتفاق تجاوز وحشیانه توسط ۷نفر افتاد

من و سحر همیشه کل کل های پیش پا افتاده ای میکردیم با این موضوع مشکلی نداشتم حتی تو استوری هم همدیگه رو میکوبیدیم تا اینکه روزی مادرم فوت می‌کنه و حالم اصلا خوب نبود دیدم سحر استوری منو عکس گرفت و پیام عجیبی نوشت.تو استوریش گفت مادرت از بس هرزگی کرده دیگه طاقت نیاورد و مردبا کلی استیکر خنده ..

از خود بیخود شدم داشتم دیوانه میشدم با ۶تا از دوستانم نقشه تجاوزشو کشیدم..

ادامه ماجرا و به پا افتادن زیر پا برای بخشش سرچ کنید هرزه میاره بالا

داستان های جالب

04 Dec, 13:09


✍️💎
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زباله‌اش دنبال چیزی می‌گردد. گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه‌ای با رفتار جنون‌آمیز در خیابان دید و گفت: خدا رو شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل می‌کرد گفت: خدا رو شکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازه‌ای را به سردخانه می‌برند. گفت: خدا رو شکر زنده‌ام.
فقط یک مرده نمی‌تواند از خدا تشکر کند. چرا امروز از خدا تشکر نمی‌کنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
• در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...

@daanestaanii

داستان های جالب

04 Dec, 11:48


🔴ماجرای جالب سفر حکیم به ده و مهمانی یک زن...



@daanestaannii

داستان های جالب

04 Dec, 11:47


📚 داستان کوتاه
تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند

حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...

تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..

دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..

آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است

دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..

تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..

پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...

این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛

پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..

و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...

دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !

خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...

اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!

سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .


@daanestaanii

داستان های جالب

04 Dec, 08:56


گوشیتو پر از فیلترشکن نکن !
خیلی ها پرسیدن کانفیگ از کجا میخری؟ از اینجا یه بار تستی گرفتم الان ۲سال دارم مدام میگیرم ازشون
@TakVpn_Admins

داستان های جالب

04 Dec, 07:44


💡قرار بود با سواد شویم

یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه...
قرار بود با سواد شویم...
روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می خورد مثل پرنده که در قفسش باز می شود از خوشحالی پرواز کردیم...
قرار بود با سواد شویم...
بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم،‌ به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم...
گفتند از روی غلط هایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم...
قرار بود با سواد شویم...
از شعر، از گذشته های دور، از مناطق حاصل خیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند ، تا ما همه چیز را یاد بگیریم...
استرس و نگرانی... شب بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو می شدیم.
قرار بود با سواد شویم...
دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر با سواد شدیم
فقط می خواهم چند سوال بپرسم...

ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟
ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟
ما چقدر سواد رابطه داریم؟
ما چقدر سواد دوست داشتن داریم؟
ما چقدر سواد انسانیت داریم؟
ما چقدر سواد زندگی داریم؟
قرار بود با سواد شویم ...

#حسین_حائریان


@daanestaanii

داستان های جالب

04 Dec, 07:44


بدترین کارمایی که صددرصد به شما بازخواهد گشت تحقیر و تمسخر دیگران است.

اگر دیگران را تحقیر کنید انسانی را حقیر نکرده اید، بلکه روح الهی او را و آفریدگار و هستی بخش کائنات را مورد تمسخر قرار داده اید.

شک نکنید آنچه در مورد دیگران تصور می‌کنید، روزی درباره ی خودتان به حقیقت خواهد پیوست.

انسان‌ها بخاطر آنچه گمان می‌کنند خودشان دارند و دیگران آن را ندارند، آنها را تحقیر می‌کنند اما نمی‌دانند این عمل دارایی شان را یک روز به نحوی، از آنها خواهد گرفت.

دارایی‌های شما منشاء درونی دارند که در درون شما مانند یک چشمه می‌جوشند و بیرون از شما تجلی پیدا می‌کنند.

تهمت" تحقیر" و تمسخر" دقیقاً همین چشمه ها را خشک می‌کند.
و آن دارایی که سبب فخرفروشی شما و تحقیر دیگران شده از دست خواهد رفت.

یک اصل کلی وجود دارد که می‌گوید:
غرور" و خودپسندی"، تمام داشته هایتان را از شما خواهد گرفت و فروتنی" بقای داشته هایتان را تضمین خواهد کرد.

هیچ داشته ای در این جهان ابدی نیست که موجب فخرفروشی شود.
همواره بگو: خدایا مرا نسبت به آنچه به من عطا کردی متواضع ساز. مبادا به خاطر آنچه که دارم به دیگران فخر فروشی کنم.

@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 20:20


🟡 %۳۰ تخفیف تا سقف ۲ میلیون تومن به مناسبت روز بیمه در بیمه‌بازار

امکان خرید آنلاین بیمه در هر زمان و مکان
امکان مقایسه شرکت‌های بیمه
امکان خرید از تمام شرکت‌های بیمه
پشتیبانی ۲۴ساعته
صدور سریع بیمه‌نامه
مشاوره و پشتیبانی دریافت خسارت

💥 کد تخفیف: bb2302

برای مقایسه و تمدید بیمه ماشین روی لینک زیر کلیک کن 👇🏻👇🏻👇🏻
https://jryn.me/ezYa1

داستان های جالب

03 Dec, 20:19


جالبه بدونید که رقص کوردی کلی فلسفه پشتشه!

•دستمال داشتن نفر اول و آخر نشانه برابری همه اعضای گروه.
•گرفتن دست نشانه اتحاد گروه.
•وجود زنان در رقص نشانه اتحاد خواهر و برادری میان همه زنان و مردان و نقش اجتماعی زنان در گروه.
•كوبیدن پا بر زمین تهدید مهاجم و اشاره به زمینی است كه وطن گروه محسوب میشود.
•هورا و صدای جمعی به منظور ترساندن دشمن هست و نشستن در هنگام مراسم به معنی ترغیب دشمن و گروه منفور به تسلیم شدن.
•بلند كردن سر به معنی استمداد گرفتن از یزدان پاك...

@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 18:59


معروف است که اسکندر پس از حمله به ایران از مشاوران خود پرسید که چگونه بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران گفت کتاب هایشان را بسوزان، دیگری گفت خردمندانشان را بکش. اما او مشاور جوان و باهوشی داشت که گفت: نیازی به چنین کاری نیست...

از میان مردم آن سرزمین آنها را که نمی‌فهمند و کم سوادند به کارهای بزرگ بگمار. آنها که می‌فهمند و باسوادند به کارهای کوچک و پست بگمار. بی‌سوادها و نفهم‌ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ‌گاه توانایی طغیان نخواهند داشت.

فهمیده‌ها و با سوادها هم یا به سرزمین‌های دیگر کوچ می‌کنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه‌ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...

@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 18:06


اگر آب میخوری چاق میشی این کلیپ رو 2 بار ببین👌‼️

این چربی سوز جوری لاغرت میکنه که همه فکر میکنن عمل لاغری کردی😳
لینک سایت اصلیشو میذارم اگه میخواید بدون رژیم و ورزش و این چیزا وزن کم کنید حتما سفارش بدید 🤌
لینک سایت چربی سوز گیاهی👇💁🏻‍♀️
https://landing.saamim.com/o2NxV
https://landing.saamim.com/o2NxV

داستان های جالب

03 Dec, 17:37


📚هنوز تحمل داریم یا فشار کافیه؟

در ایام قدیم وقتی با الاغ بار می‌کشیدن
اول بار را می گذاشتن و بعد هم سر بار را و بعد سر بار را ذره ذره آنقدر بر بار اصلی میچیدن تا آنجا که الاغ زیر بار بادی در میکرد و یا پاهایش به لرزیدن می افتاد. این علایم ظاهریِ الاغ به انها میفهماند که بار خر کافیست یا نه...

امروزه اما مردم زیر هر فشاری که باشد نه بادی در میدهند و نه لرزشی بر اندامشان می افتد این بی علایمی دولتمردان بیچاره را سرگردان میکند کِه بدانند آیا این فشارها کافیست یا که هنوز کم است ...


@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 17:37


قضاوتت میکنن ...
اونایی که قاضی نیستن !!!
حکم میکنن ؛
اونایی که حاکم نیستن ...
از حست میگن ؛
اونایی که احساسو نمیفهمن !!
تحقیرت میکنن ؛
اونایی که خودشون حقیرن ..
تو رو به بازی میگیرن ؛
اونایی که خودشون بازیچه اند !!
از عشق میگن ؛
اونایی که عاشق نیستن !!
و من مینویسم در حالی که ؛
نویسنده نیستم...
اینجا سرزمین جابه جایی هاست !!!
سرزمینی که نخونده معنات میکنن ...
ندیده ترسیمت میکنن !!
و نشناخته ازت انتقام میگیرن...



@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 11:45


🔴تفکر و تعقل ...!
🎙#دکتر_محمود_انوشه

سفارش امام علی (ع) به فرزندش
امام حسن (ع)

پسرم! چهار چيز از من يادگير
(در خوبيها) و چهار چيز به خاطر
بسپار (در هشدارها ) كه تا به آنها
عمل كني زيان نبيني.

خوبيها؛

💫همانا ارزشمندترين بي نيازي عقل است
💫 و بزرگ ترين ترس بي خردي است
💫 ترسناك ترين تنهايي خودپسندي است
💫 و گرامي ترين ارزش خانوادگي، اخلاق نيكوست.

هشدارها؛

💫 پسرم! از دوستي با احمق بپرهيز، همانا مي خواهد به تو نفعي رساند اما دچار زيان مي كند.
💫 از دوستي با بخيل بپرهيز، زيرا از آنچه كه سخت به آن نيازي داري از تو دريغ مي دارد.
💫و از دوستي با بدكار بپرهيز كه با اندك بهايي تو را مي فروشد.
💫 و از دوستي با دروغگو بپرهيز كه او به سراب ماند دور را به تو نزديك و نزديك را دور مي نماياند.


@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 11:44


بیست جمله کوتاه و ناب 👌

1.خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
2.عزت خانه در دوستی است.
3.ثروت خانه در شادی است.
4.زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5.پاکی خانه در تقوا است.

6.نیاز خانه در معنویات است.
7.استحکام خانه در تربیت است.
8.گرمی خانه در محبت است.
9.صفای خانه درمحبت است.
10.پیشرفت خانه در قناعت است.

11.لذت خانه در سازگاری است.
12.سعادت خانه در امنیت است.
13.روشنایی خانه در آرامش است.
14.رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15.ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.

16.سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17.صفت خانه در انصاف و گذشت است.
18.شرافت خانه در لقمه حلال است.
19.زینت خانه در ساده بودن است.
20.آسایش خانه در انجام وظیفه است.


@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 09:00


طمع چوپانی که سگ گله اش را سلاخی کرد...!!!

این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان « رسانه های بین المللی » است...

سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت میکرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
به مترجمی که همراه خود داشت گفت :برو به این چوپان بگو که جنرال سانی میگوید که : اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!!!!

چوپان که با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد...!!! بیدرنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید...!!!
آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت که : اگر این سگ را سلاخی کنی،یک پوند دیگر هم به تو میدهم.... و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که : این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن...!!! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد...!!!

وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت :اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم.
جنرال سانی مود گفت : نه...!!!
من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم...! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و گله‌ٔ گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی،و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم، آنرا میپختی....!!!! و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!!

آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت : « تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!!!...» پول حتی علايق و احساسات انسان‌ها را عوض میكند...!!!

از نخل برهنه سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب


@daanestaanii

داستان های جالب

03 Dec, 09:00


مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
و خودش برای شکار بیرون رفت
و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.

مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.

قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد
تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...
 

@daanestaanii

داستان های جالب

02 Dec, 21:59


قدیما یه پنجشنبه جمعه بود
و یه خونه پدربزرگ با فک و فامیل...
این روزا پر از تعطیلی، ولی کو پدربزرگه؟
کو اون فامیل؟
کو اون خونه؟
قديما توی قديما موند...


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Nov, 19:51


🔴حکایت عشق بازی قاضی با زن همسایه

#ملانصرالدینِ درحالی که به دردسر افتاده یهویی وارد اتاق قاضی میشه و میبینه که قاضی با زنی که همسرش نیست مشغول عشق بازیه. ملا هم فرصت رو مناسب میبینه و . . .

ادامه داستان ➡️

داستان های جالب

27 Nov, 19:45


🎞کلیپی متفاوت و قابل تامل


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Nov, 19:43


این‌ کَجی دیوار از راستی ماست!

هنگامی که انوشیروان خواست ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد زمینهای اطراف آن را خریداری کنند، زمینهای اطراف از صاحبانش خریداری شد مگر پیرزنی که امتناع ورزید و گفت : من همسایگی شاهنشاه انوشیروان را به تمام عالم نمیفروشم ....

انوشیروان سخن او را پسندید و گفت : خانه پیرزن در جای خودش باقی باشد و آنگاه ساختمان او را محکم و با دوام کرد ایوان را محیط بر آن ساخت
اهل آن نواحی آنجا را "خانه پیرزن" نامیدند

گویند هر روز دود از آشپزخانه پیرزن بر دیوارهای کنده کاری شده زیبای عمارت مینشست و هر صبح و عصر گاوش از روی فرشهای ایوان گذر میکرد و غلامان شکایت به شاهنشاه بردند اما وی گفت هر چه خراب شد دوباره از نو تعمیر کنید!

قیصر روم سفیری به ایران فرستاد و وقتی سفیر به مدائن آمد از عظمت و زیبائی آن بنا در شگفت شد .

در گوشه ایوان یک نقص و کجی
توجه او را جلب کرد پرسید :
آن قسمت چرا درست نشده است ؟

گفتند این محل خانه ی پیرزنی است که مایل به فروش نشد و پادشاه هم او را مجبور نکرد . سفیر گفت :

این چنین کجی و نقص که از عدل و دادگری بهم رسد بهتر از آراستگی و درستی است که از روی ظلم و جور پیدا شود....

طاق کسری جفت نام نیک اگر بینی هنوز
این ز سقف آهنین و وز پایه پولاد نیست
این دوام دولت از فیض عدالت گستریست
ورنه در خشت و گِل این اندازه استعداد نیست
دادخواه و دادگاه و دادیار و دادرس
جمله بر بادند اگر بر دادشان ارشاد نیست ...

@daanestaanii

داستان های جالب

27 Nov, 13:28


🔴پسر ۱۲ ساله ام با دختران جوان چه کار می کند؟

۲۳ ام مهرماه  زنی ۳۲ ساله با حالتی نگران به یکی از مراکز پلیس مراجعه کرد و میگفت که  پسر ۱۲ ساله اش هر روز بعد از مدرسه با دختران جوانی زیبا به خانه می آید و پس از وارد شدن به خانه با آن  دختران به اتاق خوابش میرود و دختران شروع به  فریاد زدن میکنند و پسرم بعد از نیم ساعت تنها از اتاق خواب بیرون می آید در حالی که  اثری از آن دختران نیس...
با شنیدن اظهارات این زن جوان با رضایت پدر و مادر این پسر ۱۲ ساله دوربینی در اتاق خواب او نصب شد تا واقعیت ثبت شود.روز اول پسر با  دختری جوان و زیبا وارد اتاق خوابش شد و همه چیز کاملا عادی بود تا اینکه در ساعت ۲:۱۵ دقیقه ....

ادامه داستان ➡️

داستان های جالب

27 Nov, 12:22


🔴دزد و پیرزن شیطووون🤪

دزدی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که ...

ادامه داستان ➡️

داستان های جالب

27 Nov, 12:07



📚داستان کوتاه
چوپان بی سواد، ولی هوشمند


چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»

دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است:

1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم.
4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم.
5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.

دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است.

📗 #داستان_دوستان، ج 4
محمد محمدی اشتهاردی


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Nov, 12:07


📚داستان کوتاه

بچه که بودم سر کوچه مون یه دکه بود. به صاحبش می گفتن آقا سید...
آقا سید فقط هله هوله می فروخت. من عاشق لواشکاش بودم. زنش درست می کرد. خوشمزه ، ترش ، مُفت ... دونه ای یه تومن.. از اون لواشکایی که وقتی مزه ش می رفت زیر زبون آدم دیگه نمی شد ازش دل کند. هر روز ده بیست تا لواشک می خریدم. هر کدومش اندازه ی کف دست یه بچه ی پنج ساله بود. می رفتم خونه و لواشکام رو می شمردم. نمی دونید چه کیفی می داد. بعد شروع می کردم به لواشک خوردن... همه رو می خوردم به جز آخری ... آخری رو نگه می داشتم. نمی‌خواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم. اذیت می شدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه. فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه ، ترش ، مُفت می خریدم اون لواشک قبلی رو می خوردم. چون دیگه خیالم راحت بود صفر نمیشه. تموم نمیشه. یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته. نمی دونید چقدر گریه کردم. درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش ، لواشکاش ، لواشکاش ...
یه هفته ای دکه تعطیل بود. بیشتر شاید ده روز... تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم که همیشه نگه می داشتم.‌ یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم تا‌ چیزی که دوست دارم صفر نشه. تموم نشه. هر روز می رفتم سر کوچه به این امید که آقا سید اومده باشه.بالاخره اومد. سلام کردم و گفتم آقا سید چند تا لواشک داری؟ شروع کرد شمردن. منم شمردم.‌ گفت چهارده تا... دروغ می گفت پونزده تا بود. بهش گفتم پونزده تاست. یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت حالا چهارده تاست. پول رو دادم بهش و آخرین لواشکای خوشمزه ، ترش ، مُفت رو خریدم. آقا سید یه لواشک رو برای خودش نگه داشت. انگار اونم‌ تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره چیزی که دوست داری یهو تموم بشه.

👤حسین حائریان


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Nov, 08:33


جنازه ای که زنده شد😨

حاج حسین گنابادی یکی نیروهای بهشت زهرا می گوید: سالها در غسالخانه مشغول به کار بودم تا اینکه روزی برای غسل جنازه ی مردی میان سال از اهالی روستای زرین دشت در اطراف تهران، من به همراه دوستم راهی غسالخانه شدیم... پسر و دختر میت به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... لباس سفید به تن کرده و ماسک زدیم و طبق عادت همیشگی شروع کردیم به لخت کردن میت و خواباندنش روی سکو.. آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم...

ادامه ماجرا➡️

داستان های جالب

27 Nov, 08:24


📚#داستان_کوتاه

ملانصرالدین...
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

هیچ کس کامل نیست!

@daanestaanii

داستان های جالب

27 Nov, 08:24


🔴عامل نابودی انسان دچار روزمرگی شدن هست، گاهی باید رها کرد تا رها شد ...

 این انیمیشن کاری هنری و بسیار عمیق از خانمی به نام «لائورا نیو وومن Laura newvovmen» از کشور فنلاند است که محتوای روانشناسی دارد.
عنوان این انیمیشن آخرین گره یا آخرین پیوند است که در ادبیات ما همان مفهوم لب پرتگاه یا آخر خط را می‌رساند ...


@daanestaanii

داستان های جالب

26 Nov, 18:20


🎥این زن #باردار برای دوقلوزایی #آمپول تزریق می کند
ولی آنچه دکتر مشاهده میکند باور کردنی نیست🔞😰

لطفا فقط متاهلین🙏
مشاهده ویدیو سونوگرافی

داستان های جالب

26 Nov, 18:20


خانوم هایی که زایمان طبیعی و یا عمل سزارین انجام دادین این نکات مهم و حتملا بخوانید👇

⬅️مشاهده

داستان های جالب

26 Nov, 18:19


🎥این زن #باردار برای دوقلوزایی #آمپول تزریق می کند
ولی آنچه دکتر مشاهده میکند باور کردنی نیست🔞😰

لطفا فقط متاهلین🙏
مشاهده ویدیو سونوگرافی

داستان های جالب

26 Nov, 18:08


📚#داستانک؛

💢یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!

💢راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد! اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد!

💢️توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. چرا بهش هیچی نگفتید؟ ️اینجا بود
که راننده تاکسی درسی به من آموخت
که تا آخر عمر فراموش نمی کنم.

💢️گفت:"قانون کامیون حمل زباله"
گفتم:یعنی چی؟ و توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از
درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و.. هستند.

💢وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند! شما به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید،دست تکان دهید، برایشان آرزوی
خیر کنید.

💢حرف آخر اینکه آدمهای باهوش اجازه نمی دهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.



@daanestaanii

داستان های جالب

26 Nov, 18:08



📚داستان کوتاه

🐛هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند...

همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.

یک لاک پشت حسود...!

او یک روز نامه‌ای به هزارپا نوشت:
ای هزارپای بی نظیر!
من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم و می خواهم بپرسم چگونه می‌رقصید؟!

آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟

در انتظار پاسخ هستم...

هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟

و بعد از آن کدام پا را؟!
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.

سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی و حسادت می تواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود.


@daanestaanii

داستان های جالب

26 Nov, 12:26


🤰برای پسردار شدن👶🏻 قبل از حاملگی چه باید خورد؟
برای دختر داشتن👧🏻 قبل ازحاملگی چه بایدخورد؟
برای دوقلو حامله شدن چیکار باید کرد👦👧

                    ⬅️  دیدن جواب ➡️

داستان های جالب

26 Nov, 12:26


فیلم زایمان طبیعی  در آب(ویژه بانوان)

⬅️کلیک کنید➡️

داستان های جالب

26 Nov, 12:14


#آیا_می_دانستید💡

این تعارف را بسیار شنیده ایم، "ایشالا صدو بیست ساله بشی! "حالا چرا بین این همه عدد، صدوبیست؟

در ایران قدیم پیش از حمله اعراب سال کبیسه به شکل امروزی وجود نداشت، یعنی به جای آنکه هر چهار سال یک روز را به تقویم اضافه کنند، تا اینگونه ساعت های اضافه ی سال تنظیم شود. به جای آن، این روزهای اضافه ای روی هم جمع می شدند و پس از گذشت صدوبیست سال به اندازه سی روز، یعنی یک ماه می شد و مردم آن دوران این یک ماه را جدا از سال دانسته و تمام این ماه را به جشن و شادی می پرداختند و به آن جشن های صدوبیست ساله می گفتند، چون به ندرت پیش می آمد، شخصی در طول زندگیش این جشن ها را ببیند، این آرزو را برایش می کردند تا خداوند به شخص مورد نظر طول عمر بدهد تا بتوانند این جشن های یک ماهه را ببیند.



@daanestaanii

داستان های جالب

26 Nov, 10:13


📚 سی عادت ناپسند اجتماعی :

۱. خیره شدن به دیگران
۲. با دهان‌پر حرف زدن
۳. قطع کردن حرف دیگران
۴. اظهار فضل و دانایی کردن
۵. بلند حرف زدن
۶. خیلی محکم یا شل دست دادن
۷. پرخوری در میهمانی ها
۸. گذاشتن آرنج روی میز
۹. پچ پچ کردن و خندیدن مرموز در حضور دیگران
۱۰. دراز کردن دست از سوی آقایان و اصرار برای دست دادن با خانم هایی که به هر دلیلی مایل نیستند.
۱۱. باد کردن یا صدا در آوردن با آدامس
۱۲. استفاده بی اندازه از تلفن همراه
۱۳. نمایش عمومی احساسات و رومانتیک بودن در حضور دیگران
۱۴. توهین یا کنایه و طعنه زدن به دیگران
۱۵. بهداشت ضعیف و رفتارهای ناپسند بهداشتی در حضور دیگران: مانند خلال دندان، تمیز کردن بینی حتی با دستمال، شانه‌ کردن‌ مو
۱۶. حمله به حریم شخصی و باورهای افراد
۱۷. بی نظمی و زرنگی در نوبت
۱۸. ریختن آشغال روی زمین حتی در جاهای کثیف
۱۹. پوشیدن لباس نامناسب،یا آراسته نبودن
۲۰ خندیدن به خطاها، آسیب دیدن یا مشکل دیگران
۲۱. به کاربردن کلمه های زشت و زننده
۲۲. هنگام گفتگو، نگاه کردن به جایی غیر از چهره مخاطب
۲۳. حل و فصل کردن مشکلات (با فرزند یا همسر یا...) در جمع
۲۴. کشیدن سیگار در جمع
۲۵. سکوت، و کم حرفی غیر عادی یا‌عبوس بودن در جمع
۲۶. مسخره کردن لهجه ها یا شوخی های تحقیر آمیز جنسیتی
۲۷. افراط و تفریط در سلام ‌و احوالپرسی
۲۸. بدگویی از دیگران
۲۹. فضولی کردن
۳۰. بی توجهی به وقت و برنامه دیگران


@daanestaanii

داستان های جالب

26 Nov, 10:10


۷۷٪ کسایی که انگلیسی صحبت میکنند،
از اینجا یادگرفتن می‌خوای انگلیسی فول شی بیا👇
@English

داستان های جالب

24 Nov, 14:25


⛔️ تجاوز به دختر 15 ساله تهرانی توسط صاحبکارش / می گفت مثل داداشتم اما ...


هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که در دام سیاه صاحبکارم که خودش را فردی نیکوکار و دلسوز برایم معرفی کرده بود گرفتار شوم .......
از زمانی که پدرم از داربست سقوط کرد، کمرش آسیب دید و دیگر نتوانست کار کند من خیلی دنبال کار گشتم که بتوانم از لحاظ مالی کمکش کنم تااو غصه نخورد....

پس از تلاش زیاد و گشتن های زیاد توانستم در یک مانتو فروشی مشغول شوم. بعد از چند هفته صاحب کارم مجید 34 ساله بود، توجه اش به من خاص شد(هر روز بعد از تمام شدن کار به من حدود 200 هزار تومان پول می داد و می گفت من مثل برادر بزرگت هستم تا اینکه.....

ادامه ی داستان👉

داستان های جالب

24 Nov, 14:25


#عجیب ترین طلاق سال

زنی به دادگاه برای طلاق مراجعه می‌کند و وقتی قاضی از او دلیل طلاق را می‌پرسد زن جواب می‌دهد که⬇️⬇️

ادامه ی داستان ➡️➡️

سرچ کن طلاق

داستان های جالب

24 Nov, 14:20


🔴بعد از مرگ چی اتفاقی می افتد؟



@daanestaanii

داستان های جالب

24 Nov, 14:19


📚 داستان کوتاه
"کرامت امام رضا در حق دزد"

تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام.

رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار.

"ابراهیم جیب بر کی بود؟!"

از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!

حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!"

رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!

اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم."

رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده.

بالاخره پیداش کرد!

گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
(ولی جریان خوابو بهش نگفت)

ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! "

رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم."

فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!"

ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم.

کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!

اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد!

رئیس گفت:
"ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!"

ابراهیم خندید و گفت:
وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!

همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
"ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟"

چون "حضرت به من فرمودن،"
حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟

ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:

یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟

از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید."

و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...

مشهد...
روبروی ایوان طلا...
خیره به گنبد طلا...

اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي....

@daanestaanii

داستان های جالب

24 Nov, 11:30


این پروکسی زیر ۲ دقیقه یه فیلم ۵۰۰ مگیو
براتون باز میکنه زودتر وصل شین :
Connection
Connection
                    سرعت 👌

داستان های جالب

24 Nov, 11:30


اینم کادوی من به شما😀

پینگ: ۷۰ 😳❤️
tg://proxy?serve=5.78.77.99&port=443&secretee000000000000000000000000000000000000000616e6e6173682e636f6d

داستان های جالب

24 Nov, 11:18


🔴زرنگی ملانصرالدین رو داشته باش ...


@daanestaanii

داستان های جالب

24 Nov, 11:18




📚داستان کوتاه و پندآموز

مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.

هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.

روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...

صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
@daanestaanii

داستان های جالب

24 Nov, 09:27


🔴برنج فروش و شب حجله عروس

طرف برنج فروشی داشته باگونی های برنج واسه خودش شورت درست میکرده...
شب عروسیش دوستانش جمع میشن میگن زشته برو واسه خودت شورت بخر😑
میگه نه بابا خیلیم خوبه😐😌

خلاصه میره حجله بعد از پنج دقیقه
عروس جیغ میکشه😱 و از حال میره👰

زنها میریزنو سرش میگن چی شده.....


ادامه ماجرا 👉

داستان های جالب

24 Nov, 09:27


🚫چیستان :

بچه ایست که به مادرش شیر میدهد!

جواب چیستان ؟

داستان های جالب

24 Nov, 09:08


#داستان_کوتاه

📕دعای چوپان

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
‏«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ‏»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ‏«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟‏»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
‏«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟‏»
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است.



@daanestaanii

داستان های جالب

24 Nov, 09:07


#داستان_کوتاه

📚 قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.

بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي فهميدند

که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست،شما به زودي خواهيد مرد.

دو قورباغه ي ديگر اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند.

اما قورباغه هاي ديگر دايمأ مي گفتند که دست از تلاش برداريد

چون نمي توانيد از گودال خارج شويد،به زودي خواهيد مرد.

با لاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت،

او بي درنگ به داخل گودال پرتاپ شد و مرد

اما قورباغه ي ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش ميکرد.

بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند دست از تلاش بردار،اما او با توان بيشتري تلاش مي کرد

و بالاخره از گودال بيرون آمد

وقي از گودال بيرون آمد،بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي مارا نشنيدي ؟

معلوم شد قرباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند.

#جبران_خلیل_جبران

@daanestaanii

داستان های جالب

23 Nov, 20:29


شب خوبی خوبی داشته باشین دوستان🥰💃


برای دیدن رقص های بیشتر وارد لینک زیر شوید👇👇
https://t.me/+f1LbY4srYW4yYjA0

داستان های جالب

23 Nov, 18:53


❤️عشق از نوع شدید

ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺭﺍ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧﺪﻭ ﻗﺪﺭﺵ
ﺭﺍﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ .. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ
ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩ،ﯾﺎﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ،ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻔﺼﻞ
ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ،ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ
ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﻣﻦ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺎﻧﻨﺪﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﭽﺴﺒﯽ ...
ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﺪﯼ
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ،ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﻧﺒﺎﺷﯽ ...
ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ..
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ،ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ
ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ
ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ،ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﻫﺎﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ،ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ
ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﺯﺩ ...
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ .. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻋﻤﯿﻖ
ﺑﻮﺩ،ﺍﺻﻼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ
ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﮕﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ...
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ؟ !!
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪ،ﺩﭼﺎﺭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎﺩﺭﻇﺎﻫﺮ،ﻧﻪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻡ،ﺍﻣﺎ
ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ..
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺷﺪ ،ﺣﺎﻻ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻌﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ... ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻣﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ،ﮐﺸﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﮐﺮﺩﻡ ،ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ،ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ
ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ...
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﻮﻡ ...
ﺁﻧﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺒﺮ ﭘﺪﺭ ﺷﺪﻧﻢ ﺭﺍ
ﺑﺪﻫﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﻫﺮﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ
ﺍﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ
ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﯽ
ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﻣﯽ ایستد !

@daanestaanii

داستان های جالب

23 Nov, 18:53



📚 داستان کوتاه

پدر ما در مشهد در بازارچه حاج آقا جان مغازه طباخی داشت. و تابستان‌ها مرا به دم دکان خود می‌برد و آن‌جا شاگردی می‌کردم. و در همان‌جا بود که وقتی جیگی جیگی بساط نمایشش را پهن می‌کرد، یکی از مشتری‌هایش من بودم. جیگی جیگی فردی سیه چرده و لاغر بود و ساز محلی می‌زد. موسیقی‌اش شاد بود هرچند خودش غم خاصی داشت. جیگی جیگی هرگز دنبال پول نبود. در آن زمان که کودکی ۱۰-۱۲ ساله بودم، حرکات او که با ساز انجام می‌داد برایم شگفت‌انگیز بود و شاید علاقه‌ای که به عروسک نمایشی او داشتم باعث شد بعدها سراغ تئاتر بروم.
در همان زمان بچه دیگری هم بود به نام محمدرضا که محو مضراب جیگی‌ جیگی می‌شد. پدر محمدرضا قاری قرآن بود و در مغازه‌اش به او تمرین قرآن می‌داد و این کودک کسی نبود جز محمدرضا شجریان که در دوره کودکی‌اش هرکس صدای قرآن خواندن او را می‌شنید میخکوب می‌شد.
جیگی جیگی مطرب بود و به حرم امام رضا راهش نمی‌دادند اما زمانی که فوت کرد همزمان با او مردی والا مقام در مشهد درگذشت که برایش مراسم ویژه‌ای گرفتند، اما جالب اینجا بود که پیکرهای آن‌ها در غسالخانه با هم جابجا شد. قرار بود آن مرد والا مقام در حرم حضرت امام رضا (ع) دفن شود که هزینه بسیار بالایی هم داشت و می خواستند جیگی جیگی را که مطرب بود به قبرستانی خارج از شهر ببرند، اما وقتی پیکرهای آن‌ها با هم جابجا شد، جیگی جیگی با مراسم خاصی در حرم امام رضا و در زیر سقاخانه اسماعیل طلا دفن شد. بعدا خانواده آن مرد والا مقام درخواست نبش قبر کردند، اما آیت الله میلانی که مرجع تقلید بود اجازه این کار را نداد و قسمت این شد که هرکه به زیارت امام رضا می‌رود جیگی جیگی را هم زیارت می‌کند.

👤 رضا کیانیان


@daanestaanii

داستان های جالب

23 Nov, 12:36


حکایت خر مقدس و مقدسین خر....

حتمأ ببینید و برای دوستان تون ارسال کنید👌

@daanestaanii

داستان های جالب

23 Nov, 12:36


🎥 مستند جذاب و دیدنی "آب زمزم"

این مستند نتیجه تحقیق دکتر ماسارو ایموتو می باشد که بر روی آب زمزم تحقیق کرده است


@daanestaanii

داستان های جالب

23 Nov, 08:59


📚حکایت کوتاه

در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.

فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!



@daanestaanii

داستان های جالب

23 Nov, 08:57


🎙 خاطره ای زیبا

هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!


@daanestaanii

داستان های جالب

22 Nov, 20:24


مردى مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد.
هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد یک مجسمه دید از او پرسید: این چیه ؟
مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا ؟
بپرس این کیه، این مجسمه هیتلر مرد بزرگ آلمان است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد. من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه اش همیشه همراهمه... مامور گمرک گفت درسته آقا، بفرمایید.

در فرودگاه روسیه مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از مرد پرسید: این چیه ؟ مرد گفت : بگو این کیه ؟ گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه ای است که مرا مجبور کرد از آلمان برم بیرون. مجسمه اش همیشه همرامه که تف و لعنتش کنم.
مامور گمرک گفت : بله درسته آقا، بفرمایید

چند روز بعد که آن مرد توی خونه اش همه فامیل را دعوت کرد؛ پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید وپرسید: این کیه ؟
مرد گفت پسرم سوالت اشتباهه ، بپرس این چیه؟
این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از آلمان به اینجا آوردم !!!
«سیاست یعنی اینکه یک حرف را به مردم به صورتهای مختلف بیان کنی»‌ !!!

@daanestaanii

داستان های جالب

27 Oct, 19:47


🟡 تو بیمه‌بازار دست‌به‌نقد نباش!
🚗 بیمه ماشینت رو قسطی از بیمه‌بازار بگیر.

بدون سود و چک و سفته
تمدید زیر ۵دقیقه
صدور سریع بیمه‌نامه
امکان مقایسه متنوع‌ترین شرکت‌های بیمه
تمدید بیمه بدنه و شخص ثالث

🌐 تمدید قسطی 👇🏻👇🏻👇🏻
https://jryn.me/RqoEw

داستان های جالب

27 Oct, 19:39


توجه

اخیرا مشاهده میشه که بعضی از رانندگان اسنپ، به بهونه ی جلوگیری از پرداخت کمیسیون به شرکت اسنپ، بعد از سوار شدن مسافر ازش می خوان تا درخواست سفر را لغو کنه!!


توجه داشته باشین که در صورت همکاری با راننده و لغو سفر، امنیت شما به خطر می افته و در صورتی که راننده قصد آزار، اذیت و یا حتی سرقت از شما یا قصد آدم ربایی داشته باشه، امکان پیگیری توسط پلیس مقدورنیست! چون بعد از لغو سفر ، اطلاعات شما و اطلاعات سفر مانند شماره خودرو ، نام راننده و ساعت سوار شدن شما در شرکت ثبت نمیشه!!!
لطفا به هیچ‌ عنوان درخواست راننده را نپذیرید!

🔴 بخونید و اطلاع رسانی کنید خودتون و نزدیکانتون رو نبرن بلا سرتون بیارن👌

@daanestaanii

داستان های جالب

27 Oct, 19:38


#داستان

بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاق هستم، بهم میگفت چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد، چرا قبل از رفتن آب رو خوب نمی بندی و هدر میدی.
همیشه ازم انتقاد میکرد و به منفی بافی متهمم میکرد ...بزرگ و کوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن...
حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود.
تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم...
امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم.
اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخهاش برای همیشه راحت بشم.
صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و زدم بیرون.
داشتم با دستم گرده های خاک را رو کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشمهاش ضعیف بود و چین و چروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش، از هیچ سوالی تنت نلرزه!!
نصیحتشو با اکراه قبول کردم و لبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگی ام هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه.
از خونه بسرعت خارج شدم، یه ماشین اجاره کردم و بطرف شرکت رفتم...
به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم.
هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما.
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه.
بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!!
همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پر شده از آب سر ریز حوضچه ها ..به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ...شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم. همینطور که از پله ها بالا میرفتم، متوجه شدم ...چراغک های آویزان در روشنایی روز روشن هستن. از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونا رو خاموش کردم!!
به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن.
اسمم رو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر نوبت شدم...وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم و چهره و لباس و کلاسشون رو دیدم، احساس حقارت و خجالت کردم و مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن.
دیدم هر کسی که میره داخل، کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون.
با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون، رد شدن. من قبول میشم ؟!!!عمرا😨
فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!!
بیاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش ...
نشستم و منتظر نوبتم شدم. انگار که حرفای بابام، انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود.
در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل.
وارد اتاق مصاحبه شدم و روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده و لبخند میزدن. یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟
بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت پشت سر گذاشتم، میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو درآزمون استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم مجموعه ایی از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که نتیجه آن معلوم کند که داوطلب با مثبت اندیشی در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع خواهد کرد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها را اصلاح کنی و دوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند.

در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم
پدرم آن انسان بزرگی که به ظاهر سنگدل اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.

دلزده نشو از نصایح پدرانه
حتی اگر خودت هم الان یک پدر هستی- زیرا در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران آن را خواهی فهمید و چه بسا آنها دیگر نباشند
تن پدرانی که در قید حیات هستند سالم و پدران آسمانی شاد


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Oct, 18:44


📚حکایت پادشاه و اعدام نجار

پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Oct, 18:43


داستان جالبی از ناپلئون بناپارت

چندین سال پیش جنگی بین انگلیس و فرانسه رخ داد.در یکی از جنگ ها ناپلئون بناپارت (امپراطور فرانسه) به طور اتفاقی از سربازان خود جدا ماند، سربازان انگلیس ناپلئون را شناسایی و او را تعقیب کردند. ناپلئون به بازاری متروکه فرار کرد و به مغازه پوست فروشی پناه برد و به صاحب مغازه که پیرمردی بود نفس نفس زنان بعد از معرفی خود گفت:خواهش میکنم مرا پنهان کن، سربازان دشمن اینک به اینجا می آیند و جان من در خطر است، پیرمرد نگاهی به چهره ی رنگ و رو پریده ناپلئون انداخت و به او اشاره کرد که در زیر پوست ها پنهان شود لحظه ای بعد سربازان وارد مغازه شدند،
او کجاست؟ ما دیدیم که به اینجا آمد... او را تحویل ما بده... اما پیرمرد اظهار به بی اطلاعی کرد. پس سربازان جست و جو را آغاز کردند اما چیزی نیافتند و مغازه را ترک کردند- ناپلئون از زیر پوست ها به بیرون خزید پیرمرد به ناپلئون گفت:ببخشید چنین سوالی میکنم! جسارت است... اما... اما میخواهم بدانم چه احساسی در زیر پوست ها داشتید با اینکه می دانستید هر لحظه امکان دارد کشته شوید... ناپلئون کمر خود را صاف کرد و در همان زمان سربازانش از راه رسیدند، با چهره ای خشمگین بر سر پیرمرد فریاد زد:ساکت شو.. چطور جرات میکنی از من امپراطور فرانسه چنین سوالی بکنی سربازان دست و پای این پیر مرد گستاخ را ببندید و آماده فرمان آتش باشید.
دست و پای پیرمرد بسته شد سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفت.. همه منتظر فرمان آتش از سوی ناپلئون شدند:شمارش آغاز شد
یک...
دو...
پیرمرد فلک زده مرگ را در مقابل چشمانش دید دست و پایش به شدت میلرزید. .. ناگهان صدای پایی شنید که به سمتش می آمد... چشم بندش برداشته شد سرش را بالا آورد و ناپلئون را در مقابل خود دید که گفت حالا فهمیدی چه احساسی داشتم؟ نمیشد بیان کرد!!!

ارسالی از کاربران کانال رسول هراتی

@daanestaanii

داستان های جالب

27 Oct, 12:19


یه شب شوهرم رفت مادرشو برسونه تالار، عروسی دعوت بود بعد چون تالار دور بود گفت دیگه نمیام  خونه میمونم همونجا دیگه تا ساعت ۱۱ برمیگردم، گفتم باشه یه کاسه تخمه برداشتمو جلوی تلویزیون لم دادمو همونجا تو حال خوابم برد🥱

دقیقا ساعت ۱۱ صدای چرخیدن کلید درو شنیدم بیدار شدم بعد همسرمو دیدم از پشت شیشه در نگام میکنه و یه لبخندی میزد که همه دندوناش معلوم بود،
بعد منم پا نشدم گفتم الان میاد تو دوباره گرفتم خوابیدم، بعدش که داشت چشمام گرم میشد یادم افتاد که...😱🥶🔥🔥

https://t.me/+PAqHuSKWB8AzNWM0

اتفاق وحشتناکی که زندگیمو خراب کرد😭🔥
# روایت کاملاً واقعی از زندان زنان

داستان های جالب

27 Oct, 11:10


همه ی ما میمیریم.
همه ی ما.

بدون استثنا،
کمی دیرتر.
کمی زودتر. یک دفعه ناگهانی.

تمام می شویم.
یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود،
همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند،
همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگی یشان.
حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزار مان.

قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند.
مغرورانه گفته اند:
مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه ی من رد بشید...

و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!

قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند،
دلفریب،
مثل آهو خرامان راه رفته اند.
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.
سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند
و حالا
کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد.

قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.
سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،
از گلوله نترسیده اند
و حالا
کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند!

همه این کینه ها،
همه ی این تلخی ها،
همه ی این زخم زبان زدن ها،
همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم،
همه ی این زهر ریختن ها،
تهمت زدن ها،
توهین کردن ها به هم...
تمام می شود.

از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.

اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم
کنار هم بمانیم
و اگر نه، راهمان را کج کنیم.
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم.
همه ی ما.
بدون استثناء ، کمی دیرتر .
کمی زودتر.
یک دفعه.
ناگهانی ...

زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!


@daanestaanii

داستان های جالب

27 Oct, 11:09


📚 داستان کوتاه

یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.

یک روز به مادرم گفتم :
ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!

اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست.

وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه!

این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم " یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم " تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم "

نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه...

اینروزا، بچه، ال سی دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته.

گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره.

اما کمتر کسی میگه : این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه.

ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه...

جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره.

اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته، تنها، دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره، تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره....

در این روزای پایانی سال بیشتر هوای پدرا رو داشته باشیم

اقتدار پدر احترام مادراست
و احترام مادر شکوفایی خانواده❤️

@daanestaanii

داستان های جالب

26 Oct, 16:15


📚 داستان کوتاه

چندی پیش سوار تاکسی شدم.
راننده تاکسی مرد محترمی بود که ۶۰سال سن داشت و بسیارشاد بوداو با مسافران با شادی برخورد میکرد
یکی از مسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که خسته‌ کنندست چطور میتواند شاد باشد
جواب راننده برایم جالب بود.

گفت من 4فرزند دارم
2دختر و 2پسر که همه تحصیل کرده اند در حالیکه هرگز به درسشان رسیدگی نکردم

گفت رمز موفقیتش این بوده که بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص میکرده و فقط نیازهای همسرش را برآورده کرده است.

گفت همسرش را همیشه خوشحال و راضی نگه میداشت و درعوض همسرش همیشه پرانرژی بود و با تمام قوا به بچه‌ها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی میکرد.

میگفت زنها تواناییهای موازی دارند
و میتوانندچند کار را در منزل باهم مدیریت کنند.

کافیست آنها را راضی و خوشحال و تحت توجه و محبت کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بربیاید.

او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد.

بنظرمن حق با اوست
رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد.

زن!موي مش كرده،ابروي برداشته،لبانِ قرمز نيست.
زن!لباسِ سفيدشب باشكوه عروسي
بوي خوشِ قرمه سبزي نيست.

زن!پوكي استخوان،يك زنِ پا بماه،
حال تهوع،استفراغ درد‌هاي زايمان،
مادر بچه‌ها نيست.

زن!
عصايِ روز‌هاي پيري،پرستار وقتِ مريضي نیست.

زن!
وجود دارد؛
روح دارد؛
پا به پاي يك مرد، زور دارد.
زن هميشه همه جاحضور دارد.

و اگر تمام اينها يادت رفت، تنها يك چيز را به خاطر داشته باش:
كه هنوز هيچ مردي پيدا نشده
كه بخواهد در ايران جایِ يك زن باشد
#سامان_رضایی

@daanestaanii

داستان های جالب

26 Oct, 16:15


✉️نامه ای به خودم

تو قوی ترین آدمی هستی که من تو زندگیم دیدم.
با اینکه خیلی ضربه خوردی
با اینکه بارها دلت توسط دیگران شکست
با اینکه خیلی بهت نارو زدن
با اینکه خیلیا وسط راه ترکت کردن
با اینکه خیلیا ازت سواستفاده کردن
ولی تو همون ادم قبل موندی.
همون آدم خوبه.
هیچوقت عوض نشدی.
با اینکه میتونستی مثل همونایی که شکستنت ، پست باشی
تو خوب بودن انتخاب کردی.
همیشه همینقدر مهربون باش.
همیشه همینقدر خوب باش.
و همیشه یه لبخند زیبا روی لبات داشته باش.

#محمد_مهدی_عظیمی


@daanestaanii

داستان های جالب

26 Oct, 12:51


فرمود دعای همسر درحقت مستجابه....☝️🏻

دعای زن درحق شوهر...😍❤️

پیشنهاد ویژه دانلود...

@daanestaanii

داستان های جالب

26 Oct, 12:47


🔴هشدار جدی


🔴خوردن مایع ظرف شویی و مایع دست شویی عامل اصلی سرطان خون است! پس خوردن آن ممنوع است...
حتما میگید ما که نمیخوریم!
شما روزانه چندین بار دستهاتون را با مایع دستشویی و ظرف ها را با مایع ظرفشویی میشورید. مایع جذب میشه و با شستشو از ظرف جدا نمیشه و موقع پخت یا خوردن غذا، چون گرمه از ظرف جدا و به غذا می چسبه و این مایع ظرفشویی را باغذا میل می کنیم! اگر چند صد بار هم ظرف ها رو آب بکشید فایده ای نداره.
🔻و اما راه حل 👇
نصف مایع ظرف شویی و دست شویی را داخل ظرف دیگری می ریزید و به جای آن سرکه میریزید. به همین سادگی عامل سرطان خون را نخورید و خانواده خودتون را هم از این خطر حفظ کنید.
ضمنا از شستشوی سبزیجات با چندقطره مایع ظرفشویی هم جدا اجتناب کنید چون اگه صدبار هم آب بکشید داخل بافت سبزیهاست و جدا نمیشود. بجاش با نمک و خیسانده و بعد آب بکشید. برای تازه موندن هم سرکه اضافه کنید. نمک و سرکه توی هر خونه ای پیدا میشه!
♥️به دیگران هم بگیم و نذاریم سونامی سرطان فراگیر بشه♥️
@daanestaanii

داستان های جالب

26 Oct, 11:26





#ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ !
ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ !
ﺑﺎﺑﺎ !...
ﺑﺎﺑﺎ !...
ﺑﺎﺑﺎ !...

ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ...
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ !

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ داشته باشم ﺑﻬﺶ ﻧﻖ ﺯﺩﻡ !
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺵ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ :
ﺑﺎﺑﺎ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍﺯمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ :
ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ !
میگفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !!
ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ !
ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!
ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟
ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ میگفتیم :
ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!!
ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!!
ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...

کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد: قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد و قسم بر چشمان همیشه نگرانت... قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند و قسم بر غربتت، وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻨﺎمه ﭘـــــــﺪﺭ.

زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده..


@daanestaanii

داستان های جالب

26 Oct, 11:26


اگه کل کتابای روانشناسی رو بخونی به این ۶۴ تا نکته میرسی☝️🏻


@daanestaanii

داستان های جالب

25 Oct, 23:06


۷ عبارت نیروبخش که در زمان های سختی باید به خودمون بگیم


۱.هیچ چیز دائمی نیست: هر شب سیاهه اما روز بعد خورشید طلوع میکنه

۲.زخم های ما نشانه ی قدرته نه ضعف : خیلی از مردم خیال میکنند تجربه های بد بهشون آسیب میرسونه اما در واقع اون هارو قوی تر میکنه

۳.زمانی که بقیه منفی بافی میکنن،من میتونم مثبت باقی بمونم: بعضی وقتا تو زندگی ، مردم تلاش میکنن که شما را پایین بکشن اما شما نباید بهشون گوش بدید

۴.عبور از رنج منو دانا تر میکنه: هر تجربه دردناک، درسیِ که شما میتونید اون رو یادبگیرید

۵.حتی زمانی که در حال کشمکش هستم رو به جلو حرکت میکنم : کشمکش ها به شما کمک میکنه که تو زندگی پیشرفت کنید تا به شادمانیِ حقیقی دست پیدا کنید

۶.ترس هیچ چیز را عوض نمیکند: اگر همیشه روی اتفاقات بدی که میتونه بیوفته تمرکز کنید،هیچوقت به حداکثر توانتون دست پیدا نمیکنید

۷.بهترین گزینه ادامه دادنه: زندگی شما رو به زمین میزنه اما شما باید بلند شید

@daanestaanii

داستان های جالب

25 Oct, 17:39


🧔🏻‍♂مردها تشنه روز مرد نیستند

مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو می‌گیرد! فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا؟

همین که تبسم را بر لب زنش ببیند،
همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند،
همین که سربلندی پسرش را ببیند،
همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند،
همین که مادرش با او درد دل کند،
همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند،
همین ها برای مرد کافیست
همین ها مرد را خوشبخت می‌کند

مرد آمده تا دیگران را خوشبخت کند،
آمده تا شود ستون خانواده،
آمده بسوزد تا روشنایی بخشد،
هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش!

مرد مهرورزی بلد نیست، چون مادر نیست! مرد مهروزی اش را به زبان نمی‌آورد، نشان می‌دهد!

بهترین هدیه برای یک مرد، یک تشکر واضح و شفاف به همراه لبخند و رضایت و آرامش خانوده اش هست‌...

عمرشان دراز و عزتشان افزون باد.

@daanestaanii

داستان های جالب

25 Oct, 17:38


روزی اسب پیرمردی فرار کرد:
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت:
فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...!

فردا اسب پیرمرد با چند اسب
وحشی برگشت :
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی !
پیرمرد گفت: 
فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...!
 
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها
افتاد و پایش شکست :
مردم گفتند: چقدر بدشانسی !
پیرمرد گفت: 
فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...!

فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای
جوان را به جنگ بردند بجز پسر
پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی !
پیرمرد گفت:
فقط خدا میدونه خوب شد یا بد ...!


@daanestaanii

داستان های جالب

25 Oct, 15:24


🎞حکایت تصویری

🔴 حضرت آدم چطور خلق شد ؟؟؟


@daanestaanii

داستان های جالب

25 Oct, 15:23


📚 داستان کوتاه

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟

ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ

ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ..
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ.

ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!

ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟

ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...

ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻛﻨﻲ،،ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن.

ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد و آنها صيد تور صيادان شدند.

آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا،دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام.

دلتان همیشه آرام...


@daanestaanii

داستان های جالب

25 Oct, 12:15


گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»

گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود


@daanestaanii