💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️ @bzrkjankasamas Channel on Telegram

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

@bzrkjankasamas


به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید
«تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران»🇮🇷
«اهنگهای لری ؛کردی؛لکی؛بختیاری🎶🎵🎼»
«🌷حکایت»
«درج مطالب سیاسی ممنوع »
«هدف از ایجاد کانال احیای فرهنگ غنی بزرگان می‌باشد »

@rhmanshkeiy

ادمین تبادلات

@Mourmourie

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️ (Persian)

به کانال زیبای بزرگان کاسه ماس خوش امدید. این کانال با هدف احیای فرهنگ غنی بزرگان تشکیل شده است. در اینجا قوانین جمهوری اسلامی ایران رعایت می‌شود و هرگونه محتوای سیاسی ممنوع می‌باشد. در این کانال می‌توانید اهنگ‌های محلی مانند لری، کردی، لکی، و بختیاری را گوش دهید. همچنین مطالبی در مورد حکایت و داستان‌های محلی نیز در اینجا پیدا خواهید کرد. ادمین‌های کانال به تبادلات علاقه‌مند هستند. برای اطلاعات بیشتر و پیوستن به این جامعه فرهنگی، می‌توانید با آیدی @rhmanshkeiy تماس بگیرید. خوش آمدید!

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

21 Nov, 14:36


نجات دادن یک راس الاغ توسط جوانان لر زبان


https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

21 Nov, 05:11


https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

20 Nov, 20:25


تردید: قسمت سی و یکم

جان مادر بگو ببینم.
- میگم، هرچند زحمت است خودت با پدر صحبت کن اجازه بده بریم خواستگاری.
- چشم حتماً با هاش صحبت می کنم.
- تو نمی خوای بیای خونه؟
- انشاالله پنجشنبه میام، ولی امیدوارم تا اون موقع بابا قانع شده باشه.
- تو بیا عزیز مادر، کارت نباشه.
اگه گفتم دختر برادرم را بگیری بخاطر این بود که می شناختمش و با خواهرت باهم بزرگ شده بودن.
حالا هم که قسمت نبوده اشکال نداره آرزوم بود در رخت دامادی ببینمت. حالا هر دختری خودت پسند کنی اشکال نداره فقط باید خانواده دار باشه.
- پدر روژینا مثل پدر معلم بازنشسته اس و خانواده مشهوری هستند. آقای اسعدی را همه قبول دارن و برای خودش خانیه و مورد وثوق مردم هست.
- الهی شکر، انشاالله هرچه خیره برات اتفاق بیفته پسرم.

قربون این عمو نعمتم برم،
حسابی دیدگاه مادرو عوض کرده.

آن شب یکی از آسوده ترین خوابها را داشتم و صبح سرحال و قبراق به دانشگاه رفتم.
روژینا نیز در کلاس بود. در وقت استراحت فرصتی شد و با او صحبت کردم.
جویای احوال مادر شدم که گفت:
خدا را شکر خوب بود و امروز اول صبح به همراه پدر به منزل برگشتند.
-الحمدلله بسلامتی.
- دیروز عمو نعمت تقریباً رضایت خان را جلب کرده بود. ان شاالله احتمال زیاد چند روز آینده بیاییم سرپل!
- این موضوع را بایستی با پدرم هماهنگ کنید.
- آره میدونم عمو نعمت قراره هماهنگی ها را انجام بده!
- دیروز چرا نرفته بودی دفتر دکتر انوری.
- فرصت نشد من گمان می کردم شما می روید!
- من که پیش مادر بودم و نمیتونستم آنجا برم.
کمی کار دارم شنبه عصر می رم منزل ، تا دوشنبه یا سه شنبه  برنمی گردم ، امیدوارم در این مدت شما بتونید به دفتر برید و کارها را پیگیری کنی.
- امروز عصر با استاد هماهنگ می کنیم. فعلاً مکاتبات زیادی واصل نشده فکر کنم اگر هفته ای دو یا سه روز هم بریم دفتر، بازهم میتوانیم کارها را هماهنگ کنیم.

متنانت روژینا اجازه نمی داد که مستقیم در خصوص خواستگاری صحبت کنیم. همه چیز را به پدرش واگذار می کرد.
بعد از اتمام کلاسهای صبح و خوردن ناهار در دانشگاه به دفتر دکتر رفتم.
اتفاقاً دکتر نیز در آنجا بود او ابتدا دلیل غیبت دیروزم پرسید.
نتونستم همه اتفاقات را برا استاد تعریف کنم، موضوع آمدن عمو نعمت و دیداری که با کیومرث خان داشتیم را برایش توضیح دادم.
استاد از ابتکاری که عمو نعمت به خرج داده بود کلی خوشحال شد و ابراز امیدواری کرد به زودی مراسم عقد من و روژینا برگزار گردد.
حرفامون که به اتمام رسید روژینا نیز به دفتر آمد.
مواردی را که استاد قبلاً برایم توضیح داده بود را برایش توضیح دادم او هم خوب یاد می گرفت.
روژینا موضوع چند روز نبودنش را برا استاد توضیح داد و استاد گفت:
باتوجه به حجم کم کارا هفته ای دو یا سه روز هم بیایید دفتر کفایت میکنه.

روژینا قبل از من از استاد اجازه خواست دفتر را ترک کند و پس از خداحافظی از آنجا رفت.
نیم ساعت بعد من نیز از دکتر خواستم اجازه ترخیص بدهد.
استاد گفت:
با توجه به حرفهایی که از عمو نعمتت گفتی خوشحال میشم اگر باز به کرمانشا آمد دیداری با او داشته باشم.
- چشم دکترجان هر وقت عمو بیاد کرمانشاه حتما هماهنگ میکنم تا خدمت برسیم.

به خوابگاه رفتم و تماسی با روژینا گرفتم.
او برام تعریف کرد که مادر کلی باهاش حرف زده و ازش خواسته عکس روژینا را بهش نشون بده.
با اینکه باورش سخت بود ولی زهره ، با تماسی که با روژینا داشته بود تقاضای عکس کرده بود و او پس از اینکه متوجه شده بود عکس برای مادر است برایش ارسال کرده بود.
تازه روژینا می گفت عمو نعمت با پدر حرف زده و باز هم قراره امشب بیاد صحبتهای پایانی را با او انجام بده.
به زهره گفتم دیگه از این بهتر نمیشه، من نیز فردا عصر میام ایلام.

دیگه خبر از این بهتر نمی شد، با خوشحالی زیادی غروب باز هم با فرزاد برای تمرین به سالن کشتی رفتیم و پس از اتمام تمرین برگشتیم به خوابگاه.
وسایل مورد نیازم در ایلام را در کیفم گذاشتم تا فردا با خودم ببرم دانشگاه.
امیدوارم تا رفتنم به ایلام پدر نیز برا خواستگاری رفتن به سرپل ذهاب قانع شود.

صبح با انگیزه ای مظاعف به دانشگاه رفتم و پس از اتمام کلاسها و خوردن مختصری غذا به گاراژ رفتم.
قبل از حرکت با زهره تماس گرفتم.
او می گفت:
علی رغم اینکه قراربود شب گذشته عمو نعمت به منزلمان برود ولی نرفته بود.
احتمال می دادم کاری برایش پیش آمده باشد و الا عمو کاراش منظمه و فراموشکار نیست.

پس از اتمام تماس با زهره با عمو نعمت تماس گرفتم.
پس از احوالپرسی به عمو گفتم:
گاراژم و آماده رفتن به ایلام.
- خوش آمدی، دیشب نتونستم پیش خان داداش برم.
خوب شد آمدی خودم هم امشب میام و مسئله را تمام می کنم.
- ای قربون عمو برم.
- خدا نکنه پسرم. تازه خبر خوشی بهت بدم.
- بگو عمو جون سراپاگوشم.


ادامه دارد
#حیدرچراغی

https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

20 Nov, 09:31


با سلام و احترام، اگر با گویش و نحوه مکالمه، مناطق کرد و یا لر زبان حداقل آشنایی را دارید،حتماً این انیمه رو تا آخر ببینید، خوشحالی شما هدف و آرزوی ماست


https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

19 Nov, 20:24


صحبت های بزرگ مرد کوچک کورد که با بازگرداندن سکه های طلا به صاحب اصلی سر تیتر رسانه‌ها شده


https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

19 Nov, 20:10


چزنک روغن، معروف به دسر لُری👌

• در این ویدیو کوتاه می تونید زیبایی و غنی بودن فرهنگ
#لری رو مشاهده کنید



https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

19 Nov, 18:21


تف د کارت 😂😂😂



https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

19 Nov, 18:21


تردید: قسمت سی ام

بیداری پسرم، بیداری.
گفتم که، تا عمو نعمتو داری غم نداری.
- ای بفدای عمو نعمت کاردانم برم.

خیلی سخت بود با ناراحتی که برای فرزاد پیش آوردم او را درخوابگاه ببینم.
حالا نمی پرسه تو ای که آن همه اصرار بر رفتن داشتی چطور دوباره برگشتی!؟

تا وارد خوابگاه شدم فرزاد را دیدم.
کلی ابراز خوشحالی کرد و گفت خدا شکر که برگشتی داشی.
دم اونی گرم که قانعت کرد برگردی.
- شاید باورش سخت باشه ولی عمو نعمتم از ایلام آمد و قبل از حرکت از رفتن منصرفم کرد.
- ای ول به این میگن عمو.
از اینها بگذریم،
خودتو آماده کن عصر بریم تمرین، قراره یک دوره مسابقه کشتی برگزار شه و نفرات برتر به عنوان نماینده شهرستان در مسابقات استانی شرکت کنه.
- حالا نمیشه منو معاف کنی!
- نه عزیزم، تو از بهترین کشتی گیرهای ما هستید، باید شرکت کنی و ان شاالله به عنوان نفر اول در وزن خودت انتخاب می شی.

از استقبال خوب فرزاد بسیار خوشحال شدم، و قول دادم او را برای تمرین در سالن کشتی همراهی کنم.
ولی، قول شرکت در مسابقات را ندادم.
فرزاد کلید کمدم را بهم داد و گفت:
سر فرصت جریان را مفصل برام تعریف کن.

عصر به همراه فرزاد به سالن رفتیم. تعداد ورزشکارها زیاد شده بودند.
گویا از وقتی شنیده بودند قراره مسابقات شهرستان برگزار شود تعداد بیشتری برای تمرین به سالن می آمدند.
در حین تمرین آقای شمس را دیدیم. آنطور که فرزاد می گفت چون کارت داوری دارد احتمالاً یکی از داوران مسابقات باشد.
- من فقط تمرین می کنم و یار تمرینی خودتم. قصد ندارم در مسابقات شرکت کنم.
- حالا تا روز مسابقه خوب تمرین کن ببینم چه پیش می آید.

پس از کلی تمرین و عرق ریزون تمرین تمام شد و به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
گوشیم را که نگاه کردم هم استاد انوری تماس گرفته بود و هم زهره.

پس از رسیدن به خوابگاه معطل نکردم و اول با دکتر انوری تماس گرفتم.
استاد از اینکه عصر به دانشگاه نرفته بودم گله مند بود. او گفت قرار شد تو و خانم اسعدی کمک حال من باشید نه وبال گردنم!
کلی عذرخواهی کردم و گفتم اتفاقاتی افتاد که نشد بیام دانشگاه.
- چرا اطلاع ندادی؟
- شرمنده استاد فقط خلاصه بگم عموم آمد کرمانشاه و با کیومرث خان اسعدی دیداری داشتند.
- اینکه خیلی خبر خوبی بود بقیه اش را فردا برام تعریف کن.

از استاد خداحافظی کردم و شماره زهره را گرفتم.
گوشی را برداشت و گفت:
سلام مجنون تهرانی!
- منظورت چیه؟
- خودتو به اون راه نزن عمو نعمت، شیرین کاریهات را برام تعریف کرده.
- مثلاً چه شیرین کاری ای؟
- میخوای برم همه را برا بابا تعریف کنم.
- باز از اون حرفها زدی!
- شوخی کردم، نترس دهنم چفت داره.
ولی از اینکه عمو و بابای روژینا با هم حرف زدن و توافق کردن خیلی خوشحال شدم.
- مادر چی میگه؟
- نفهمیدم چطور عمو قانعش کرد!
ولی بابا هنوز کوتاه نیامده به عمو گفتم از مادر برای قانع نمودن پدر کمک بخواد.
- آفرین خوب پیشنهادیه!
یه پیشنهاد برا تو نیز دارم.
- یا الله خیر!؟
- بله که خیره.
- بگو دیگه.
- به مامان زنگی بزن.
- آفرین، اتفاقاً خودم هم می خواستم همین کار را بکنم.
چشم باهاش تماس می گیرم.
- آفرین داداش خودم.
- امروز ناهار چی خوردی که اینهمه فکرای خوب داری!
- جات خالی مامان کبه برنجی درست کرده بود.
- آخ آخ حیف من نبودم. نوش جونتون.
بخاطر کشمشای کبه اس که مغزت فعال شده.
- باشه داداش حالا منو اذیت میکنی بذار امشب به روژینا بگم.
- چی و بگی!
- بگم داداشم شکموه و عاشق کبه برنجیه.
- و فلافل ، فلافل را هم از یاد نبری!
- داداشی کی میای خونه؟
- خودم هم نمیدونم ؟
- یعنی چه؟
- هر وقت بابا قانع شود میام تا با هم برویم لباسهای شیکی بخریم و با هماهنگی آقای اسعدی بریم سرپل.
- ان شا الله بابا، زودی قانع میشه، خودتو برا فردا یا پس فردا آماده کن.
- گمان نکنم ولی من هر لحظه آمادم بیام. فقط عمو دستور حرکت بده سریع راه افتادم.

بعد از تمام شدن تلفن زهره میخواستم به مادر زنگ بزنم.
ولی مانده بودم چی بهش بگم و از کجا شروع کنم؟
در هر حال بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تماس گرفتم.

مادر کلی ذوق زده شد.
بنظرم باورش نمی شد که من باش تماس گرفته باشم.
او کلی سوال در مورد روژینا پرسید.
چند سالشه،
قدش چقده،
پوستش چه رنگیه،
و ....
او عکسی از روژینا می خواست.
بهش گفتم بهتره که از زهره بگیره.
مادر اول تعجب کرد بعد پرسید مگه زهره با روژینا در ارتباطه؟
- بله، خیلی با هم رفیقن.
- از کی؟
- از همون اول.
- واقعا!
- بله، از همون اول در جریان بود.
- ای دختره سرخود.
- مادر،
اینطور نگو، من ازش خواستم هیچی بهت نگه.
- اشکال نداره، هر چی باشه به داداشش کمک کرده ایرادی نداره.
- میگم زهره بیاد و همه چی را برات بگه.
- نمی خواد خودم ازش می پرسم.
تازه عکس روژینا رو ازش می گیرم.
- مادر ؟

ادامه دارد
#حیدرچراغی

https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

19 Nov, 18:20


🌱🕊

⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
مردی نادانی در محضر ارسطو به مردی دانا خرده گرفت و از او بدی ها گفت. دانا نیز خاموش نماند و به نادان پرخاش کرد. ارسطو به مرد نادان چیزی نگفت. اما دانا را به خاطر آن کار سرزنش کرد.
 
دانا با تعجب پرسید: چرا مرا سرزنش می کنید در حالی که بدگویی را او اول شروع کرد؟ از این گذشته او مردی نادان است ولی من دانشی اندوخته ام. ارسطو در جواب گفت: من هم به خاطر همین تو را سرزنش کردم تو مرد دانایی و دانا نادان را می شناسد؛ زیرا خودش روزگاری نادان بوده است و بعد دانا شده اما نادان دانا را نمی شناسد؛ زیرا هنوز دانا نشده است.


منبع هزار و یک حکایت تاریخ محمود حکیمی



https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

19 Nov, 09:46


https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 19:22


https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 19:06


https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 18:54


"هرکس چراغی برای دیگران بیفروزد خود نیز از روشنایی آن استفاده می کند."


دوستان همگروهی عزیز
خانواده ای در شهر ما هست که چندی پیش فرزند جوان ایشان که در کار مرغداری بود بخاطر نوسانات بازار در سالهای گذشته و پویش نه به خرید مرغ بخاطر بدهی بالا از دست دادند و اکنون  این خانواده که پدر و مادری پیر دارند بشدت تحت فشار طلبکاران هستند. بطوریکه اهالی شهرستان و استان و دیگر شهرستانها همه اطلاع دارند و در گروههای مجازی و واقعی و بیشتر خیرین کشوری اقدام به مساعدت نموده و تلاش می کنند تا شاید بتوانند مبالغی از بدهی این خانواده را پرداخت نمایند‌.
لذا از دوستان عزیزی که تمایل دارند به این خانواده کمک نمایند شماره کارت پدر این مرحوم در ذیل این پست قرار می دهیم.
۶۰۳۷۹۹۷۳۳۲۸۵۹۶۱۱
به نام علی باقری ((پدرمرحوم مصطفی باقری))


ضمنا اگر کسی نیاز به اطلاعات دقیقتری داشته باشد آی دی اینجانب در خدمتش هست و پاسخگوی نظرات دوستان می باشم.

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 18:43


تردید: قسمت بیست و نهم

فراموشت نمی کنم رفیق جان، خدا حافظ فرزاد نازنینم.

دوباره باز بلند گو صدا زد آقای فاروق احمدی به اطلاعات،
آقای فاروق احمدی مسافر ساعت ۱۰ تهران به اطلاعات!
اها، معلوم شد که منظورش منم.
مثل اینکه خبریه!؟
کیه واقعا!؟

به سمت دفتر اطلاعات ترمینال رفتم.
هنوز به آنجا نرسیده، عمو نعمت را دیدم که به طرفم می آید.
باورش سخت بود ولی خودش بود.
مرا در آغوش گرفت و پرسید:
کجایی این همه دنبالت گشتم پیدات نبود؟
چرا وقتی از طریق بلندگوی ترمینال صدات زدیم نیامدی!
- شرمنده عموجان، باورم نمی شد منظورش من باشم.
شما کجا اینجا کجا؟
چطور بهم نگفتی ؟
- اگه می گفتم که اینقدر خوشحال نمی شدی؟
حالا بیا برو بلیط تهرانتو پس بده و باهم بریم یه جایی بشینیم‌ از اول یکبار اتفاقات را مرور کنیم تا به راهکاری برسیم.
- نه عمو جان اجازه بده برم، همانطور که تلفنی توضیح دادم پدر روژینا صراحتا گفت دختری برای شوهر دادن ندارد دیگه چطور بگه
- برو بلیط و پس بده تا فکری بحالش می کنم.

چاره ای نداشتم دستور عمو را نمی توانستم اجرا نکنم.
وقتی به سمت ماشین عمو نعمت می رفتیم ازم خواست سیگاری اگر همراه دارم در سطل زباله پرت کنم.
سویچ پژو ۴۰۵ را بهم داد و گفت هر جا خودت میدانی برو تا باهم صحبت کنیم.
همان حوالی پارکی بود به سرعت به آنجا رفتم و به اتفاق عمو نعمت روی صندلی فلزی نشستیم.
از اول ماجرا تا آخرش را بدقت تعریف کردم در آخر عمو نعمت لبخندی زد و گفت:
به روژینا زنگ بزن و بپرس پدرش هنوز کرمانشاهه یا رفته سرپل.
اگر اینجاست آدرس رو ازش بگیر و بگو عموم میخواد بیاد ببینش.
اگر هم رفته آدرس منزلشان را بگیر تا بریم سرپل.
- واقعا، میخوای بری ببینیش!؟
- بله.
- بابا و مامان را چکار می کنی!
- مادرت که حرفی نداره و قانعش کردم، میمانه پدرت که اونو هم به امید خدا قانع می کنم.
تو زنگت را بزن بقیه اش با من.
- احتمال داره دانشگاه باشه و جواب نده؟
- میزنگی یا بگم زهره بزنگه؟

از حرفها و جدیت امیدوار کننده عمو نعمت کمی روحیه گرفتم و به روژینا زنگ زدم.
خوشبختانه گوشی را برداشت پس از احوالپرسی و جویای حال مادر گفتم کجایی همین که گفت منزل یکی از بستگان پیش مادر، گفتم گوشی خدمتت با عمو نعمتم صحبت کنید.
بنده خدا عمو نعمت زیر چشمی نگاهم کرد و پس از احوال پرسی صمیمانه از روژینا خواست که آدرس محل اسکانشون را پیامک کند تا بریم از نزدیک پدر و مادرش را ملاقات کنیم.

پس از قطع کردن تلفن،
عمو پرسید قرار بود تو آدرس بپرسی، چرا گوشی را به من دادی؟
- ببخشید دیگه، وقتی گفت دانشگاه نیست ترسیدم پیش پدرش باشد و او را بخاطر تماس گرفتنم دعوا کند!

پس از خریدن مقداری آبمیوه و کمپوت به سمت آدرسی که روژینا برایم پیامک کرده بود حرکت کردیم.
حقیقتا کمی که نه، زیاد دلهره داشتم. ولی عمو همه اش روحیه میداد و می گفت:
تا من هستم نگران هیچی نباش.

به منزل ویلایی بزرگی که روژینا در پیامک برایم نوشته بود رسیدیم.
با روژینا تماس گرفتم و رسیدنمان را اطلاع دادم.
مرد میانسالی در را باز کرد و تعارفمان نمود وارد منزل شویم.
برخلاف انتظار آقای اسعدی در مقابل در ورودی هال به استقبالمان آمد و حسابی عمو را تحویل گرفت.
در اتاق بزرگی که دو دست مبل هفت نفره داخل آن بود نشستیم و صاحب منزل به گرمی از ما پذیرایی کرد.
مادر روژینا نیز احوالپرسی گرمی با ما داشت و جناب اسعدی صاحب منزل را پسرعمویش معرفی کرد.
پس از نیم ساعت گپ و گفت، عمو بدون اینکه از موضوع خواستگاری حرفی بزند از صاحب خانه اجازه مرخصی خواست.
علی رغم اینکه آقای اسعدی اصرار داشتند ناهار آنجا بمانیم عمو قبول نکرد و پذیرایی را ترک کردیم.

داخل حیاط عمو نعمت و کیومرث خان در گوشه ای خصوصی باهم صحبت کردند و پس از روبوسی از او خداحافظی کرد و آنجا را ترک کردیم.

عمو نعمت گفت گازشو بگیر تا تاق بستان که هوس دنده کباب کردم.
در بین راه عمو از پذیرایی خوب آقای اسعدی تعریف می کرد.
- استقبال خوب آنها، را دیدم.
چرا در مورد من و روژینا حرفی نزدید؟
- اتفاقا حرف زدیم.
- کی، من که چیزی نشنیدم!
- وقتی در حیاط با کیومرث خان صحبت کردیم با هم توافقاتی داشتیم.
- واقعا!؟
- بله.
- جان عمو؟
- بله، توافقات اولیه را انجام دادیم، قرار شد بقیه ی موارد را تلفنی پیگیری کنیم و ان شاالله در چند روز آینده به همراه خانواده به منزلشان در سرپل ذهاب برویم.
- عمو!
شوخی می کنی؟
- نه عزیزم جدی میگم.
به امید خدا بفکر خرید کت و شلوار دامادیت باشیم.

باور نداشتم با آن سرعت ورق برگردد و با امید فراوان ناهار را به اتفاق عمو خوردیم.
بعد ناهار عمو گفت:
به خوابگاه برو و درس و مشقت را پیگیری کن و من بعد لب به سیگار نزن، منتظر تماس من باش تا وقتی که پدرت اعلام آمادگی کرد بهت اطلاع میدم بیای ایلام و خانوادگی بریم خواستگاری.
- خواب می بینم یا بیدارم!؟

ادامه دارد
#حیدرچراغی

https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 18:33


شما به این گیاه چی میگین؟



https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 11:10


انالله و اناالیه راجعون
با نهایت تاسف و تألم بمناسبت درگذشت پدری دلسوز و مهربان مرحوم مغفور زنده یاد امان اله دارابیان از طایفه محترم بیری رابه اطلاع عموم می رسانیم
مراسم تشیع و تدفین سه شنبه راس ساعت 9صبح از درب منزل ایشان واقع در روستای آب انار به سمت آرامستان بهشت عزیز همان روستا برگزار میگردد


حضور شما سروران عزیز و ارجمند باعث شادی روح آن مرحوم و تسلی خاطر بازماندگان خواهد بود




https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 10:59


دوستان منتظر کمکهای شما هستیم

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

18 Nov, 10:51


اجرای آهنگ زیبای "سوار" توسط استاد رضا صالحی در شبکه استانی خوزستان



https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

💥بزرگان کاسه ماس💥⚡️

17 Nov, 19:16


کلیپی از دس لری زیبای ضحی کوچولو



https://t.me/+QPYWD-2MGWfgCAaB

2,072

subscribers

3,110

photos

5,612

videos