از کجا فهمیده بود ننوشتم؟ از دست و پای لرزونم.نمیدونم چی تو سرش میگذشت که با خودش گفته بود بزار مچ اینو بگیرم.آب شده بودم.میترسیدم به مامانم زنگ بزنن و بازخواست بشم از طرف اونا بخاطر فراموش کردن انشا.زدم زیر گریه.نمیخواستم گریه کنم اما نشد جلوشو بگیرم.زنگ نزدن خونه ولی من مُردم و زنده شدم.سالها گذشته ولی من بارها این خاطره تو ذهنم اومده و اندازه همون پسر بچه یازده ساله قلبم فشرده شده هر بار.چرا باید با من اینکار رو میکرد؟ اینا رو گفتم که شاید چیزایی به نظر ما خیلی کم اهمیت بیاد ولی تو دنیای بچه ها بزرگه.این تلخی هایی که براشون میسازیم یادشون نمیره.باهاشون بزرگ میشه.جزئی از وجودشون میشه.کابوس شبهاشون میشه حتی تو بزرگسالی.خیلی مراقب بچه ها باشین.چه بچه خودتون،چه بچه های مردم.یه خراش کوچیک رو روان یه بچه،یه زخم عمیقه تو بزرگسالیش.
۶ سال معلم بودم و اگه الان برگردم به عقب مطمئنم یه سری کارا رو نمیکنم و یه سری حرفا رو نمیزنم.نه اینکه معلم بدی باشم،خیلی هم محبوب بودم ولی بازم بیشتر میشنومشون،بیشتر باهاشون رفاقت میکنم تا شاید امروز زندگی بهتری رو تجربه میکردن...
✍ طبقه سوم
🍁@barooonzadeh🍁