ژان پل سارتر میگوید: «من کاملاً میدانم که نمیخواهم به ایجاد چیزی دست بزنم، زیرا این کار به منزلهٔ خلق یک هستیست و هستی به همان اندازه که هست، کافیست.»
هم راست میگوید و هم درست.
راست آن چیزیست که از دریچهای که (تویِ_تو) بدان مینگری، میگویی.
درست امّا، آن چیزیست که بی دریچه، در فضای ناکرانمند و لایتناهی، (آنِ_آن)_چنان که باید و هست و یا باید باشد میگوید. که البتّه تواتر اهل نظر و اجماع اهل فن را نیز باید به همراه داشته باشد.
هنرمند، خلق و ایجاد نمیکند، بلکه کشف و ابراز میکند، میبیند(کشف) و میگوید(ابراز). (بیان) نیاز به گفتن نیست دیگر_ که هرچقدر در مرحلهی ابراز و بیان به گسترهی گستردهی زیبایی نزدیک شود، کشف، گویاتر، پویاتر و مقبولتر میافتد.
کاشف، تا آنجا که به خودآگاه مربوط میشود، کماکان میداند در پی چیست، ولی_البته_ چگونگیاش را نمیداند. از آنجا که میداند در پیِ _چه_ روان است، راه سفری و زاد سفری را باید برگزیند. البته_ در خود راه.
او میداند که ماه میخواهد یا ماهی، ولی فقط نمیداند که ماهیاش چگونهاش است و ماهاش به چهگونه.
حالا اگر بگوییم هنرمند «روشنی»ست، میتوانیم این «روشنی» را به دوگونه بنگریم:
۱- هنگامی که از جنس شعله است؛ که میتواند تنویرش بسوزاند.
۲- گاه از جنس نور؛ که نمیتواند یا نمیخواهد بسوزاند.
اگر گاه هنرمندانِ ما، خواستهاند از جنس شعله باشند از برای آن بوده است که بر آن بودهاند که لالایی، تمنّای مادران است نه مردانِ میدان.
«نه شبم نه شبپرستم که حدیث خواب گویم»
طفل در گهواره، لالایی میخواهد و عشق در میدان، قهرمان. هستند آنان که نفهمیدهاند هنوز، و هنوز هم از هنر تمنّای لالایی (که البته در جای خویش نیکوست) دارند - که، خوب داشته باشند، من اینجا به خویش وامیرهانمشان و میروم سر سطر.
پیش از آن که بروم سر سطر یادم رفت که بگویم در میان لالاییخوانان هستند هنرمندانی که خاک پای مردماند، بعضیها نسبتاً میانهی مردم، و بیشتر هم تاج سر مردم.
هنرمند اگر از مردم بوده باشد که دیگر خاک پای آنها نیست، هرچه هست همان است که هست. بگذارید مردم بگویند که چه هستید.
هنرمند اگر میان مردم باشد و در میانهی آنها و با آنها، با ابزاری هم که به او ارزانی شده گیرم گاه درد دلی هم از آنها به خودشان بیاغازد. به یادم نیست کجا خوانده بودم که:
خضوع و خشوع بیش از حد، خطرناکترین نوع تبختر است.
مردم خیلی هم خوششان نمیآید که هنرمندانشان خاک پایشان باشند، گاه میخواهند رستمِ دستانشان باشند.
که البته از هرکسی برنمیآید. رهروی باید، جهانسوزی، نه خامی، بیغمی. حالا دیگر میروم سر سطر.
بر آن بودم یا گفته بودم که در مورد پرنیان مهتاب در خموشی شبها و نیز همچون کوه پابرجا، چیزکی خواهم نوشت. همو که در کتاب دل، حرف عشق میجوید و هماره روی گونه میلرزد سایههای مژگانش؛ سیمین، سیمینِ بارز، سیمینِ سبزِ سبز، بانوی ما، ماهروی ایران.
کاشفی که دامنی ز زنبق و ماه در زنبیل دارد، ولی هنوز برای دستیازی به رمز و رازهای بشکوهتر پای در راه. در مورد شعر سیمین، هستند بزرگان و ادیبانی که جانِ کلام او را به تحلیل و تفسیر بگیرند. من _امّا_ در مورد موسیقیِ چندبُعدیِ شعر سیمین، که _البتّه_ چنان پرمایه و بیپیرایه، به جان بشنوند، مینشیند که از آن هم میگذرم. چندین اوزانی هم که خود او مبتکرش بوده و به سلامت و صلابت، کلامش را به روشنایی همان (صد بهار گرمیزا) بر آن نشانیده است خود آفتاب آمد... دلیل آفتاب.
از زمانی که (نمیدانم، خیلی دور به نظرم میآید) بیش از سی سال افتخار آشنایی با سیمین را داشتم، در کنارش خیلی آموختم.
او مادرِ به نهایت صبور و به غایت امیدمند به روشنی فردا، همچنان_همیشه، در راه کاویدن و کشف بوده است.
او میخواهد که وطنش را دوباره بسازد، اگرچه با خشت جان خویش. ستون به سقف آن بزند، اگر با استخوان خویش.
و روزی که روشنا به خانه میآید به شعر خود رنگ بزند ز آبی آسمان خویش.
سیمین، رستم دستانیست که روشنیاش از جنس نور و شعله است هم بر فروشیدن به هنگام هم بردباری. یک همه، به اندازهی یک عالمه دوستش داریم.
یه همه شکوفه از برای تو
هرچه غم از او، زیرِ پای تو
✍🏻 #پرویز_مشکاتیان
منبع:
فصلنامهی تخصصی شعر «گوهران»
شمارهی یازدهم و دوازدهم - بهار و تابستان ۸۵
ویژهی سیمین بهبهانی
جلد اول - صفحات ۱۳۴ و ۱۳۵
💠 @banoosiminbehabhani 💠