Neueste Beiträge von ❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️ (@asheghanehay_mazhabi) auf Telegram

❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️ Telegram-Beiträge

❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️


اولین کانال جامع رمان های مذهبی در تلگرام برای علاقه مندان به رمان های مذهبی

لینک ناشناسمون❤️

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-706149-2zZql5K

#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی_ایران



.
1,975 Abonnenten
857 Fotos
71 Videos
Zuletzt aktualisiert 12.03.2025 02:23

Der neueste Inhalt, der von ❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️ auf Telegram geteilt wurde.

❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

18 Oct, 18:17

9,948

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_ششم

یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای آشنایی مثل حریر بر جان گوشهایم نشست: پس اینجایی!😍

سرم را بلند کردم. فرشته بود. دستهایم را گرفتم و آرام بلندم کرد، بعد مرا در آغوش کشید و صورتش را روی شانه ام گذاشت.❤️

شبیه مادرم مرا بو کرد و گفت: بلاخره دختر خودم میشی.
محکم بغلش کردم دلم میخواست آن لحظه ناتمام بماند تا ابد!😢

خانم عظیمی آمد و گفت باید برای مراحل اداری یک سری فرم پرکنند. همسر فرشته که فرم ها را پر میکرد، فرشته کیف پولش را جلوی صورتم بازکرد و گفت:😊

ببین این کیمیای منه...
خشکم زد. کیف را از دستش گرفتم و گفتم: اشتباه میکنی.
باتعجب نگاهم کرد. اما من از او فاصله گرفتم و با بغض تکرار کردم: اشتباه میکنی...😭

کیف را روی زمین انداختم و دویدم سمت محوطه، روی زمین چمباتمه زدم. خانم عظیمی آمد بالای سرم:

-این دیگه چه کاری بود کردی؟
+نمیخوام
-چی؟
+باهاشون نمیرم
-دیوونه شدی؟

نگاه پرخشمم که به نگاهش خنجر زد، ساکت شد. خم شد و با لحن ملایم تری پرسید: آخه یه دفعه چیشد؟
جوابش را ندادم. آنها که از ساختمان بیرون آمدند، راه کج کردم به حیاط پشتی. تا وقتی مطمئن شدم رفتند نیامدم بیرون...

ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

14 Oct, 16:26

8,846

🕊🌹🕊

در قید غمم،خاطرِ آزاد ڪجایے؟
تنگ است دلم،قوّت فریاد ڪجایے؟

ڪو هم نفسی..؟!تا نفسے،شاد برآرم؟
اے آن ڪہ نرفتے دمے از یاد ڪجایے؟

#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabii
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

14 Oct, 16:25

8,224

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_پنجم

دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما مادرانه هایش را دوست داشتم.😔❤️

لبخند تلخی زدم و ست سرم را آهسته از دستم بیرون کشیدم. رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم قبله را از ایستگاه پرستاری میپرسیدم که باز پرستار تشر زد:
😕
تو چرا حرف گوش نمیدی؟ مامانت کو؟! منکه بهش گفتم نباید...

نگاه خیسم را که دید ساکت شد. هنوز مبهوت بود که خانم عظیمی سررسید و گفت: شرمنده کار واجب پیش اومد.😅

دستم را گرفت دوباره برگشتیم داخل اتاق. خواستم برایم مهر و چادر بیاورد. خوشحال شد و پیشانی ام را بوسید.
وقتی بیرون رفت، غم عالم ریخت داخل قلبم.💔

مادر؟! کاش برمیگشت!
دو روز دیگر گذشت و من داشتم مرخص میشدم که برگشت. 😳

با یک دسته گل مریم. عطر گل مریم دست خاطرم را کشید سمت دوران کودکی ام یک خاطره گنگ پیش چشمم خودی نشان داد و بلافاصله در تاریکی افکارم محو شد. 🕯🌪

دسته گل را گرفت سمتم. گفتم: ممنون ببرید برای هرکی اومدین بهش سربزنید.
چشم هایش  کشش خاصی برایم داشت. یکجور عجیب وجودم را سمت خود میکشید.😲

با چشم های پر اشک لبخندی زد و گفت: برای تو آوردم.
پرسیدم: چرا؟
جواب نداد. گلها را گرفتم و بو کردم.😍

مات من ماند. خانم عظیمی رسید و گفت: باید بریم.
فرشته رفت طرف خانم عظیمی و گفت: میشه چند لحظه صحبت کنیم؟🙂

باهم جلویم چند قدم دورتر مشغول گفتگو شدند. هرازگاهی هم یکی شان برمیگشت سمت من و بعد دوباره به حرف زدن ادامه میداد.🤩

چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم. سنگینی نگاهش را حس میکرد. انگار تاجای ممکن تماشایم کرد. در راه پرورشگاه خانم عظیمی در گوشم گفت:😏

فکر کنم این خانم و همسرش میخوان تو رو به فرزندخوندگی قبول کنن...
از این لفظ بدم آمد. در صندلی تاکسی فرورفتم و چیزی نگفتم.😒

هزینه عمل دندان هایم زیادی گران میشد و از عهده پرورشگاه خارج بود. مجبور بودم به سرزبانی حرف زدن عادت کنم اما خنده بچه ها لجم را درمی آورد.😤

یک ماهی گذشت نه از ابراهیم خبری شد نه از فرشته! تنها خبر خوب ترمیم جای زخم بخیه های زیرچانه ام بود، قیافه ام داشت شبیه قبل میشد.😶

اما دلم نمی توانست شبیه قبل شود. چه می دانستم خبرهای شگفتی در راه است!

ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

14 Oct, 16:25

7,316

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_چهارم

دکتر گفته بود باید از سرم عکس بگیرند و یکی دو روز  تحت مراقبت در بیمارستان بمانم. 😒

خانم مدیر که باید برمیگشت پیش بقیه بچه ها. خانم عظیمی کنارم ماند. خیلی زودتر از من خوابش برد. 😐

فردا چشم که بازکردم تنها بودم. نفرات تخت های کناری ام مرخص شده بودند و خانم عظیمی هم نبود. به سختی از جایم بلند شدم.😓

وقتی بیرون از اتاق رفتم همان زن را دیدم که روی صندلی ها فلزی خوابش برده.😟

یکدفعه پرستاری مرا دید و تشر زد:تو نباید از تخت بیای پایین!
با صدایش آن زن از خواب پریشانش پرید. آشفته آمد دنبال ما داخل اتاق.😳

به دستهای پرستار که به دستم سرم وصل میکرد، خیره شد. پرستار رو به او گفت: نذار بیاد پایین، الان صبحونه اشو میارم باید کامل بخوره...🤫

زن با سر تأیید کرد. وقتی پرستار بیرون رفت رو به او گفتم: ممنون ولی نیاز نیست...
موقع ادای حرف س سرزبانی حرف زدم. حتما بخاطر جای خالی دندانهایم است. حالم گرفته شد. 😑

در فکر و خیال بودم که موبایلش زنگ خورد. جواب نداد فقط یک پیامک فرستاد. پرستار که سوپ را آورد. زن ظرف را گرفت میز متحرک پایین تخت را جلو کشید.😶

همانطور که با قاشق آن را هم میزد که خنک شود زیرلبی چیزی میخواند. سوپ را قاشق قاشق در دهانم می گذاشت و من با نگاهم از آن چشمهای کم فروغ، تشکر میکردم.🤒

کمکم کرد بنشینم. از کیفش قرآن کوچکس درآورد و مشغول خواندن شد. زمزمه هایش لحن دلنشینی داشتند. انگار حافظه گوشهایم این صدا را در خود گنجانده بود. 🤔

چند ضربه به در خورد. یک مرد میانسال با موهای فر و قامت خیلی بلند ولی استخوانی وارد شد. رو به زن گفت: فرشته بیا کارت دارم. 🤐

در ذهنم تکرار کردم؛ فرشته!
این اسم به آن نگاه مهربان می آید.
فرشته بلند شد و وقتی بیرون رفت در را بست اما صدای همسرش به وضوح شنیده میشد:

-باز یه دختر بیکس و کار پیدا کردی نشستی بالاسرش! 😤
+هیس میشنوه🤫
-چرا منو خودتو اینقدر عذاب میدی؟ 😠
+بذار تو حال خودم باشم😣
-چرا نمیخوای بفهمی کیمیا مرده دیگه برنمیگرده... 🙄
+توروخدا برو😢
صدای هق هقش بلند شد. با شنیدن گریه هایش چیزی در قلبم جابه جا شد...

ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

14 Oct, 16:24

13,245

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_سوم

یکدفعه شیشه های حسینیه روی سرمان فرو ریخت.🤯

ده دوازده نفری در حسینیه مانده بودیم. دویدم بیرون، حدود سی نفری با ماسک و شالهای سبز دورتا دور حسینه را گرفته بودند. و با سنگ و چوب به در و شیشه ها می کوبیدند.😱

شش نفرشان رفتتد داخل، چادر از سر زنها می کشیدند و با چاقو و کلاه کاسکت به جان مردها افتادند.🚷

یک مرد هیکلی از دیوار حسینیه بالا رفت پرچم یا حسین را پایین کشید و فندک گرفت زیر پرچم. داد زدم: چیکار میکنی بیشرف!😡

هنوز حرفم تمام نشده بود که یک آجر توی صورتم زدند. سه تا از دندان  هایم  از دهانم بیرون افتاد. لبم پاره شده بود و  بوی شدید خون باعث شد بالابیاورم.🤕

یکدفعه صدای بلند یاحسین از همه طرف به گوشمان رسید. جمعیت عزادار یکدست  سیاه پوش  یا حسین گویان به طرف حسینیه آمدند، اغتشاشگران با دیدن جمعیت از روی هم رد میشدند و فرار میکردند.💪✌️

با همه  دردی که  داشتم رفتم کنار پرچم، با دستانم آتشش را خاموش کردم و چشمانم سیاهی رفت.😣

وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. خانم مدیر و خانم عظیمی بالای سرم گریه میکردند. خواستم چیزی بپرسم اما نتوانستم.😕

دست هایم باند پیچی بود و میسوخت. سر انگشتان ملتهبم را  روی صورتم کشیدم. انگار  هفت،  هشت بخیه بالای چانه ام خورده بود و به لبم می رسید. روی چشم و و بقیه صورتم دست کشیدم.😓

خدا رو شکر بینی ام نشکسته بود. ولی خیلی درد میکرد. روی جای خالی دندانهای پایینی  ام زبان کشیدم. طعم خون دوباره در دهانم تازه شد.☹️

به کنار تختم نگاه کردم. خواستم دستمال کاغذی از روی تخت کناری ام بردارم که دستی برایم دستمال را اورد. نگاهم را بلند کردم. همان زنی بود که در حسینیه به من شله زرد داده بود.😳

با دستانی که می لرزید دور دهانم را پاک کرد و اشکهایش بی صدا روی صورتش جاری شدند.
با تعجب نگاهش کردم. چشمهایش چقدر...چقدر شبیه چشم هایم بود!😟

دستهایش جوان بودند اما روی پیشانی اش چروک افتاده بود و زیر چشمهایش گود بود. خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت:
این خانم و همسرش کمک کردن بیاریمت بیمارستان. نگاه شیشه اش موجی از اشک را در آغوش خود پنهان کرده بود...

ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

14 Oct, 16:23

7,695

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_دوم

آن شب  که رفتیم هیئتِ نزدیک پرورشگاه، کمی زودتر رسیدیم اواخر سخنرانی بود. 🌱

جمعیت غرق اشک یکدست سیاه پوش و آرام سراپا گوش شده بودند برای شنیدن سخنان پایانی سخنران، یک گوشه نشستم و به صدای محزون سخنران گوش دادم:😔❤️

امام حسین علیه السلام، جوانمردی که نه فقط علیه ظلم و فساد زمان خودش، بلکه علیه ظلم و جهل و فساد بشر در کل تاریخ بشریت قیام کرد، حالا تنها مانده، تمام یارانش یک به یک در یک جنگ نابرابر کشته شده اند. حالا با تنی پر از زخم و درد وسط میدان تنها مانده!😭

در لحظات آخر حیات اباعبدلله(ع) وقتی در آن گودی قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد. قدرت جنگیدن با دشمن ندارد. قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت میتواند حرکت کند. باز می بینیم از سخن حسین(ع) غیرت می جهد، عزت تجلی میکند، بزرگواری پیدا می شود. 💔

لشکر می خواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولی شجاعت و هیبت سابق اجازه نمی دهد. بعضی میگویند نکند حسین حیله جنگی به کار برده اگر کسی نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسی تاب مقاومت ندارد. نقشه پلید و نامردانه ای می کشند. 👹

می گویند اگر به سوی خیمه هایش حمله کنیم او طاقت نمی آورد.
امام حسین(ع) افتاده است. لشکر به طرف خیام حرمش حمله کردند. یک نفر فریاد می کشد: حسین تو زنده ای؟! به طرف خیام حرمت حمله کردند.📛

امام به زحمت روی زانوهای خود بلند می شود. به نیزه اش تکیه می کند و فریاد می کشد: ای مردمی که خود را به آل ابوسفیان فروخته اید، ای پیروان آل ابوسفیان اگر خدا را نمی شناسید، اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید، حریّت و شرف انسانیت شما کجا رفت؟!

شخصی می گوید: پسر فاطمه چه می گویی؟
امام فرمود: طرف شما من هستم، این پیکر حسین حاضر و آماده است برای اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهای شما واقع شود ولی روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسی به نزدیک خیام حرم او می رود.
ولاحول ولا قوة الا باالله ...🖤🖤🖤

صدای گریه جمع بالا رفت. اشکهایم را پاک کردم. کم کم همه می رفتند، دو زن مسن از جلویم عبور کردند یکی شان گفت: این طرز مقتل  خوانی رو شنیدم قبلا از کلام حضرت آقا.☹️

بلند شدم خانم عظیمی با دو   لیوان آب به طرف من و خانم مدیر می آمد که در گوش خانم مدیر پرسیدم: حضرت آقا کیه؟🤔

خانم مدیر سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت: رهبر دیگه، آیت الله خامنه ای.😇

یکدفعه ی یک کاسه شله زرد را روی زانویم گذاشتند. سر بلند کردم و گفتم: ممنون ولی نمی خورم.😒

زن شکسته و غمگینی سینی پلاستیکی را در دستش فشرد و گفت: خواهش میکنم پسش نده، نذر دارم. گمشده دارم.😢

به چشم هایش نگاه کردم...

ادامه دارد....

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

14 Oct, 16:18

5,513

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_یکم

دو هفته که گذشت با وجود نا آرامی ها و اغتشاشات، اصرارها و بدحالی من باعث شد خانم عظیمی همراهم به پاسگاه بیاید تاشاید خبری از ابراهیم بگیریم اما مثل پشت تلفن، جواب سربالا شنیدیم.😭

دیگر تمایلی به غذار خوردن نداشتم. نه درس میخواندم نه در جمع حاضر میشدم. هزار جور فکر و خیال باعث شده بود شبها نتوانم بخوابم. غم داشت وجودم را آهسته و بی صدا  ذوب میکرد.♨️😔

یک روز وسط نماز غش کردم. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و  به دستم سرم وصل بود. 🏥

خانم مدیر که دید چشم باز کردم، گوشه  تخت نشست و گفت:
  +زندگی خودش سخته تو سخت ترش نکن😶
-شما که میدونی چرا اینو میگی؟😒
+دخترم حالا که...اگه واقعا اینقدر دوستش داری پس...🤭
-چی میخوایین بگین؟😕
+آرزوهای بزرگ تلاشهای بزرگ میخواد😏
-چیکار باید میکردم که نکردم😣
+چند روز دیگه محرمه...بیا و یه نذری کن☺️
-من چیکار میتونم بکنم آخه؟☹️
+مثلا...بعد از تموم شدن مراسم عزاداری تو جمع کردن و جارو  کمک کن، نمیدونی آقا امام حسین(ع) چقدر محبت دارن به عزاداراشون😍

از روی شوق و امید نشستم و گفتم:
-پس دهه اول محرم بریم هیئت
+خب فرقی نمیکنه کجا باشی همین...
-نه باید برم هیئت از همین هفته که محرم شروع میشه باید منو ببری!
+حالا استراحت کن تا بعد

گفتن آن حرفها در وجودم چیزی زنده کرد به نام امید! آخرش هم خانم مدیر و خانم عظیمی حریفم نشدند قرار شد ساعت نه و نیم که خاموشی خوابگاه است مرا با خودشان ببرند هیئت.❤️⬛️

همانطور هم شد. تا اینکه آن شب عجیب از راه رسید...

ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

10 Oct, 18:34

5,213

🌺 عشــق محـمـّـد بـس است و آل محـمـّـد....

#پروفایل 🍃

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

10 Oct, 18:34

5,233

🌷پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله:

هر کس بسیار استغفار کند،
خدا برای او از هر غمی گشایش،
از هر تنگنایی رهایی
و از جایی که انتظار ندارد، روزی اش می دهد.

📗نهج‌ الفصاحه حدیث ۲۹۴۱

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

10 Oct, 18:32

5,968

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁


#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاهم

دفتر که خلوت شد، دویدم پیش خانم مدیر و گفتم:

-تورو خدا بگید چیکار کنم؟
+چیشده دخترم؟
-همین دیگه، نمیدون، چیزی شده یانه.
+پس حالا که نمیدونی چرا...
-حس بدیه، عجیبه، میترسم...

+میخوای هرجور شده نگهش داری ولی قدرتشو نداری.
-شما...شما میفهمید چی میگم؟!
+تجربه اش کردم
-واقعا؟ شماهم...

+نه اونجوری که فکرشو میکنی...هم سن تو بودم که صدام حمله کرد به کشورمون، داداشم کتاب و درسو گذاشت زمین و اسلحه برداشت برا دفاع، کار هر شب من و مادرم اشک و دعا بود.

تااینکه یه روز حاج آقای مسجد که خودشم داشت با بچه ها اعزام میشد جبهه، جلو اتوبوس خطاب به مادرها و همسرای بسیجی ها و بقیه رزمنده ها گفت:

" دستای شما قدرتمندتر از اسلحه های آمریکایی و تانکای فرانسویه که تو دستای بعثیاست، چون دستهای شما باعث معراج مرداییه که با دست خالی جلوی صف مجهز دشمن دارن از دین و خاکشون دفاع میکنن،

خواهرای من برای پیروزی مون دعا کنید، هر وقت خیلی ناآروم و بیقرار شدین، آیت الکرسی بخونید به نیت عزیزانتون، مطمئن باشید اثر داره!"
حالا حرفم به تو همینه، هرشب براش آیت الکرسی بخون!
-یادم بدین...قول میدم هر روز و شب بخونم.

قلبم  به ذکر خدا  آرام میشد و خاطرم به یاد او شیرین!
هفته بعد درست همان روز بود که خانم عظیمی با حال آشفته وارد سالن اجتماعات شد.
همه دورش جمع شدیم. پیش از آنکه چیزی بگوید همه را کنار زدم و با صدای بلند پرسیدم: چی شده؟
خانم عظیمی آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که  با کمک خانم مدیر روی صندلی می نشست،

گفت:بیرون خیلی...وای خدا...مسجد...مسجدلولاگر رو آتیش زدن...خدایا .... این کافرا قرانارو سوزوندن!

خانم مدیر سیلی به صورت خود زد و آهسته گفت: استغفرالله!
یکی از دخترها با لیوان آبی جلو آمد و ناراحتی پرسید: بیرون خیلی شلوغ بود؟

خانم عظیمی لیوان آب خنک را از دستش گرفت و آن را حریصانه سر کشید و پیش از آنکه نفسش جابیاید دیگری پرسید: معترضا خیلی زیاد بودن؟
خانم عظیمی لیوان را روی پایش گذاشت و گفت:

نه، روز به روز تعدادشون کمتر میشه و وحشی گریشون بیشتر!خانم مدیر درحالی که شانه های خانم عظیمی را ماساژ میداد گفت:

از وقتی ناظرای مردمی   اعلام کردن تقلب نشده بوده، خیلیا از کف خیابون برگشتن سرخونه زندگیشون اینا دیگه مردم نیستن.

خانم عظیمی صدای نحیفش را از میان هم همه بلند کرد: به این نتیجه رسیدم اینا از اولم از مردم نبودن.

بعد گردنش را کشید و در گوش خانم مدیر آهسته چیزی گفت. بلافاصله چشم های خانم مدیر گرد شد و از روی تعجب و ناراحتی تکرار کرد:  آقای خاتمی!؟

ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛