❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️ (@asheghanehay_mazhabi)の最新投稿

❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️ のテレグラム投稿

❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️


اولین کانال جامع رمان های مذهبی در تلگرام برای علاقه مندان به رمان های مذهبی

لینک ناشناسمون❤️

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-706149-2zZql5K

#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی_ایران



.
1,975 人の購読者
857 枚の写真
71 本の動画
最終更新日 12.03.2025 02:23

類似チャンネル

2,533 人の購読者
SHIAWAVES اخبار شیعه
1,534 人の購読者

❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️ によってTelegramで共有された最新のコンテンツ

❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

03 Jan, 07:19

35,511

به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش
که تلخ با تو عزیزم هنوز شیرین است..

شهیدسپهبدحاج‌قاسم‌سلیمانی💔
جبران نمیشوی حتی به گریه‌های عمیق

#قهرمان
#جانفدا

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

03 Jan, 07:13

30,135

مثل آن شیشه که در همهمه‌ی باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست...

BAQDAD120💔

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

03 Jan, 07:13

33,030

گفتنی نیست ..!
فنایی که سرآغاز بقاست..

#قهرمان
#جانفدا

┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

28 Oct, 12:32

30,090

❁﷽❁

دیروز تلخ !
امروز تلخ تر !
فردا را نمی دانم ...

اگر نیایی تلخ تر از امروز !
اگر بیایی ،قند در دل فرداها آب می شود

#آجرک‌الله_یا_صاحب_الزمان🖤
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🥀
#شاهچراغ💔
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

28 Oct, 12:22

25,956

•°~💛🌱
ائمه‌ی‌ماعلیهم‌السلام‌خودشان‌به‌ما
فرموده‌اندکه‌دراین‌فشارهای‌آخرالزمان
بگویید:

یااللّٰهُ،یارَحمانُ،یارَحیمُ،
یا‌مُقلبَ‌القُلوبُ‌ثَبتْ‌قَلبي‌عَلی‌دینِکَ
ای‌خدا،‌ای‌رحمت‌گستر
ای مهربان،ای‌گرداننده‌ی‌دلها
دل‌مرابردین‌خود‌استوار‌بدار ...

#آیت‌الله‌بهجت(ره)
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

18 Oct, 18:17

25,051

🎋🌺🎋🌺🎋🌺🎋

السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج یاصاحب الزمان
مولا جان بیا...

دلها به یاد تو می تپد و روشنی نگاه منتظران به افق خورشید ظهور توست...

ای برترین افق برای پرواز پرندگان آرزو !!
ای تجلی آبی ترین آسمان امید !!

ای منتهای برترین خیال هستی !!
ای آرمان همه چشم انتظاران !!

دنیا نیازمند ظهور توست، و قلب انسانها به شوق زیارت روی دلربای تو می تپد.
ای قلب عالم امکان !!

❣️اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الفرج




┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

18 Oct, 18:17

22,943

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_شصتم(آخر)

رفتار آن روزم باعث شد زودتر از موعد از تهران برویم. 😬

حالا دندان هایم خوب شده بودند و دیگر سرزبانی حرف نمیزدم.
فقط مانده بود آرزویم که با همه وجود به خدا سپرده بودمش.☹️❤️

دیگر نیروهای امنیتی اوضاع شهر را  آرام کرده  بودند. مردم به زندگی عادی خود برگشته بودند. اما چیزی در وجود من هنوز بیقرار بود. 😢

باید جای چشم های یک دختر باشی تا بدانی وقتی یک مرد مقابلت می ایستد و میگوید با تمام وجود دوستت دارد و تو به صداقتش ایمان داری، فرآموش کردنش چقدر غیرممکن است!😭💔

وقتی سوار ماشین پدرم شدیم و از تهران بیرون رفتیم، زیر لب با امام حسین(ع) حرف زدم: ❤️❤️❤️

یا بهم برش گردون یا....اگه ابراهیم سهم من از این زندگی نیست...کمکم کن...کمکم کن فرآموشش کنم.😣

زیرلب صلواتی فرستادم و قطره اشکی آرام از گوشه چشمم سقوط کرد. دلم میخواست لب به گلایه باز کنم. دوست داشتم تمام آنهایی که زندگی ام را دزدیده بودند، نفرین کنم.😤

همان موقع تلفن مادرم زنگ خورد. پدرم گفت: حتما آقاجونه بذار به یه جا برسیم خودم زنگ میزنم الان تو جاده قطع و وصل میشه نگران میشن. 🙃

مادرم موبایلش را که تازه از کیفش بیرون آورده بود دوباره درکیفش گذاشت. اما کسی که پشت خط منتظر بود دست بردار نبود. انگار بی اختیار گفتم: جواب بده. 😢

مادرم تلفن را جواب داد: الو...سلام خانم عظیمی...بله الحمدلله...چطور؟ نه تو جاده ایم ممکنه الانم تماس قطع بشه...چی؟...کی؟...جناب ستوان کیه؟!... الو...😒

بی مهابا تلفن را از دستش قاپیدم و با خانم عظیمی حرف زدم. از روی شوق جیغی کشیدم که پدرم با ترس زد روی ترمز. تلفن را روی صندلی عقب انداختم.
😍😍😍

از ماشین پیاده شدم. باد خنکی می وزید و روسری ام را روی سرم جابه جا میکرد. دست هایم را باز کردم و رو به آسمان داد زدم: خدایاااا دوستت دارم.
❤️🧡💛💚💙


پایان🌱

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

18 Oct, 18:17

19,540

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_نهم

اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذشت و من هنوز نمی توانستم فرآموشش کنم.😢💔

اصلا مگر میشود عشق را از یاد برد؟! هرچند او از تو سراغی نگیرد.... دل آشفته بودم و نگران، با پدر و مادرم میخواستیم از تهران برویم.😕

قرار شد زندگی را در شهرستان زادگاه پدری ام از سربگیریم. اما من هنوز به آمدن ابراهیم امید داشتم. اگر از اینجا میرفتم دیگر نمی توانست پیدایم کند.⌛️

اصلا چرا خبری از او نشده بود؟ مگر یک مأموریت چقدر طول می کشد؟ حال شهر که دارد خوب میشود پس چرا او نمی آید؟!🎈

فکری به سرم زد خواستم دندانهایم را همین تهران درست کنیم بلکه بتوانم برای دلم وقت بخرم. شاید در این مدت معجزه ای بشود. قبول کردند. تمام مدت از امام حسین(ع) میخواستم ابراهیم را به من برگرداند، سالم و سلامت و همانطور عاشق! 😍


یک هفته بعد  از اتاق دکتر دندان پزشک بیرون می آمدم که صدای زنگدار و نحس آشنایی در گوشم پیچید: باید حجابشونو بردارن... 👹

چرخیدم سمت صدا، از گوشی موبایل یک دختر جوان می آمد. نگاه خشمگینم را که دید، ترسید و می خواست صفحه موبایلش را ببندد که چنگ زدم گوشی اش را گرفتم. رفتارم دست خودم نبود.😤

همان صدا بود. مسی همان خبرنگار عوضی که برای گوگو کلیپ جور میکرد...
هیچ وقت صورتش را ندیده بودم اما صدایش مثل برداشتن سر از روی یک زخم عمیق و کهنه وجودم را سوزاند.  😣

حالا رفته بود خارج با آن موهای وزدار و نگاه نفرت انگیزش میخواست باز جیب هایش را پر از دلار کند چه ارزشی برایش داشت که به خاطرش اینجا عده ای به بدبختی بیفتند! 😡

مادرم جلو آمد و گوشی را به صاحبش پس داد و عذر خواهی کرد. در دلم گفتم: ابراهیم کجایی تا بگویم هویت  مسی علینژاد  پلید را فهمیدم...


ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

18 Oct, 18:17

16,530

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_هشتم

چند روزی گذشت تا راضی شدم آزمایش دی ان ای بدهم. تا جواب آزمایش بیاید، هر روز می آمد دیدنم و برایم از خودم می گفت: 😢

تازه شدی مثل قبلنا اونوقتا که هنوز زبون باز نکرده بودی، از نگاهت میفهمیدم چی میخوای، میفهمیدم کی سردته کی گرمته کی گرسنه اته کی آب میخوای...🥀

بعد با بغض ادامه داد: یه بار تب داشتم شب نفهمیدم کی خوابم برد. بابات میگفت تمام شب دور اتاق چرخوندت بلکه آروم بشی ولی تو یه بند گریه میکردی منم کوره آتیش بودم و نیمه هوشیار! فرداش که حالم بهتر شد. 👀

تو باهام قهر کرده بودی، بابات میگفت من زیادی بزرگت میکنم. میگفت  بچه هفت ماهه چی میدونه قهر چیه! ولی من میدونستم تو باهام قهر کردی، شیرنمی خوردی بغلت که میکردم.👶🏽

دستای تپل و نرمتو که میذاشتم روی صورتم، میزدی زیر گریه و تا زمین نمیذاشتمت گریه ات بند نمی اومد.👩‍👦

الانم ....حق داری ازم ناراحت باشی ولی باهام قهر نباش دخترم! اون سال که گمشدی تا یه ماه با بابات ویلون کوچه و خیابون بودیم.😭

همه جا رو زیرو رو کردیم پیش پلیس رفتیم پرونده تشکیل دادیم حتی...بیمارستانا و...سردخونه ها رو گشتیم، ولی تو نبودی! خدا میدونه تو این سالا چی کشیدم....😓

و گریه فرصت حرف زدن  را از او  گرفت.
روزی که به اصرار مادرم همه باهم رفتیم و جواب  آزمایش را گرفتیم یادم هست. ☹️

ساکت بودم. چشمهای خیسم در آیینه بارانی نگاهش دردهایم را  فریاد میزد. جواب مثبت را که شنید، دیگر نتوانست سرپایش بماند. نشست روی زمین.🤯

روسری سیاهش را روی صورتش کشید و سرش را به لبه تخت تکیه داد و بلند بلند گریه کرد.
خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت: یا صاحب صبر، گمشده تو پیدا کردی بلاخره!😢

پدرم آمد کنارم دست انداخت دور شانه ام و سرم را به شانه های مردانه اش تکیه داد، و آهسته گفت: منو ببخش بابایی... ❤️

بی صدا گریه کردم. چقدر در تمام این سالها بودنش را کم داشتم!


ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری


┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان های عاشقانه مذهبی ❤️

18 Oct, 18:17

13,550

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_پنجاه_و_هفتم


چند روز بعد مقابل تلویزیون وسط سالن استراحت، نشسته بودم.😞

رهبر چنان سخنرانی کرده بود که دوست و دشمن میخکوب شده بودند. صداقت کلامش وقتی که مملکت را دست امام زمان(عج) سپرد و به مردم امیدواری داد، حاضرین را به گریه انداخته بود.😭
 
   یکدفعه خانم عظیمی دوید داخل سالن و گفت: دوباره اومدن.
برگشته بودند، اینبار مشتاق تر، من اما دلگیر بودم و تلخ!😒

فرشته آمد جلو. صورتم را با کتابی که دستم بود، پوشاندم. کتاب را گرفت. آمدم بروم که به التماس افتاد: تو... تو کیمیای من...😍😭
گفتم: نه!😡

و بلند شدم. بیرحم شده بودم.  نمی توانستم گذشته را فرآموش کنم. همسرش در چهار چوب در ایستاده بود، مرا که دید کنار رفت. اما بلافاصله صدا زد:😕
بیا آزمایش بده... بخاطر این مادر... بذار خیالش راحت شه که تو هم گمشده اش نیستی.

ایستاده بودم و پشت به او فقط گوش میکردم، ادامه داد: بذار جواب منفیو ببینه تا دست از سرت برداره...
برگشتم سمتش. پرسیدم: اگر جواب مثبت بود چی؟😡😒

حیران شد. رفتم. دوید دنبالم:
+صبرکن
-من آزمایش نمیدم😫
+چرا جواب مثبت بشه؟ مگه تو...😳

سکوت کردم و راهم را کشیدم که بروم، صدایش را بالا برد: پس فرشته راست میگه؟ صاحب اون عکس تویی؟😵

چانه ام لرزید. اشکهایم بی صدا روی صورتم جاری شدند. پاهایم توان حرکت نداشتند. سر به زیر شدم. آمد روبرویم:

یعنی تو دختر منی؟ تویی که شونزده ساله منو دیوونه و آواره کردی؟!💔

نشست روی زمین. دلم به حال او بیشتر از خودم سوخت.
نمیخواستم جوابش را بدهم. آن عکس پنج سالگی خودم بود. منِ قبل از بدبخت شدن!😖

برگشتم دیدم فرشته روی زمین به حالت غش افتاده. دویدم بالای سرش. شانه هایش را بلند کردم و سرش را
روی زانوهایم گذاشتم. مردمکش را از پشت چشم های نیمه بازش دیدم که دور صورتم می چرخید.🦋

ادامه دارد.... "#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"

به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری



┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚@asheghanehay_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛