Arrtah @artahoor Channel on Telegram

Arrtah

@artahoor


نشر آزادِ آرته🌱
حامی نویسندگان ایرانی و خانواده‌ی LGBT

بهترین رمان‌های با کیفیت و قلم قدرتمند در ژانرهای خاص فانتزی، حماسی، تاریخی، عاشقانه، جنایی و رازآلود BL، GL
و استریت.

هشدار! 🔞بدون سانسور🔞


#لیست_مطالب
مدیر ارشد: @Arrtah_manager

Arrtah (Persian)

آرته یک کانال تلگرامی است که به نشر آزاد آثار نویسندگان ایرانی و حمایت از خانواده LGBT می‌پردازد. این کانال بهترین رمان‌های با کیفیت و قلم قدرتمند در ژانرهای فانتزی، حماسی، تاریخی، عاشقانه، جنایی و رازآلود BL و GL و استریت را ارائه می‌دهد. توجه داشته باشید که تمامی مطالب بدون سانسور ارائه می‌شوند، لذا محتوای خاص و جذابی را در این کانال خواهید یافت. اگر به دنبال خواندن داستان‌های جذاب و مختلف هستید، این کانال بهترین گزینه برای شماست. برای دسترسی به مطالب و جزئیات بیشتر، به کانال تلگرامی @artahoor مراجعه کنید. همچنین جهت ارتباط مستقیم با مدیر ارشد کانال، می‌توانید به آیدی @Arrtah_manager پیام دهید.

Arrtah

21 Dec, 08:15


امروز یک دی، تولد خورشید رو پس از طولانی‌ترین شب سال به هورجویانِ آرته تبریک میگم :)
شما هم امروز وقتی خورشید رو تو آسمون دیدین، یادتون نره تولدش رو تبریک بگین.

Arrtah

20 Dec, 18:28


فال یک سال پیش

Arrtah

20 Dec, 18:27


فال یلدای آرته، بس خوش است:


گل در بر و می بر کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنين روز غلام است


گو شمع مياريد در اين جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


در مذهب ما باده حلال است وليکن

بی روی تو ای سرو گل‌اندام حرام است


در مجلس ما عطر مياميز که ما را

هر دم ز سر زلف تو خوش‌بوی مشام است


گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است


از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است


تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است

همواره مرا کنج خرابات مقام است


از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است


ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز

وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است


با محتسبم عيب مگوييد که او نيز

پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است


حافظ منشين بی می و معشوق زمانی

کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

Arrtah

20 Dec, 15:51


حکیم ربض
「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / حماسی

•.•.•.•.•.•...........
•. فصل سی‌ و پنجم، ساقی .•

ماهور از جایش تکان نخورد. دستانش را پشتش برد و حالت همیشگی‌اش را به خودش گرفت، لحظه‌ای بعد آن نگاه مرگ‌بار از چشمانش رفته بود و با لبخندی دلجویانه گفت: «نچ! نچ! روا نیست اونقدر در خوردن شراب زیاده‌روی کنی که ندونی به کی داری مشت می‌زنی.»

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」 「#آرته #آرتهور」

Arrtah

20 Dec, 15:49


•១[sage of the Rabz]១•

حکیم ربض

「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / عاشقانه

خلاصه‌ی داستان: ماهور، حکیم معروف نیشابور به پسری جوان و مرموز به اسم فواد کمک می‌کند تا بیماری برادرش را درمان کند بی‌آنکه بداند مریضش، ولیعهد کشور است. درمان شکست می‌خورد و ماهور و فواد ناخواسته درگیر مکافات‌ سوقصد به جان ولیعهد می‌شوند.

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」
「#آرته #آرتهور」

Arrtah

20 Dec, 13:22


امشب ساعت ۱۹:۲۱ به مناسبت یلدا...

Arrtah

09 Nov, 15:50


حکیم ربض
「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / حماسی

•.•.•.•.•.•...........
•. فصل سی‌ و چهارم، به وقت گریستن .•

ماهور زیر لب نجوا کرد: «شاهزاده‌ی مطرود و بی‌اهمیتی که هیچ شانسی در مقابل طاهر و احمد نداره، اما نخ‌های نازک جوری به هم می‌پیچن که تبدیل به ریسمانی بشه که آسمون رو بالای زمین نگه می‌داره. منظورت همینه نادر؟ این که فواد یکی از اوتاده؟»

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」 「#آرته #آرتهور」

Arrtah

09 Nov, 15:48


•១[sage of the Rabz]១•

حکیم ربض

「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / عاشقانه

خلاصه‌ی داستان: ماهور، حکیم معروف نیشابور به پسری جوان و مرموز به اسم فواد کمک می‌کند تا بیماری برادرش را درمان کند بی‌آنکه بداند مریضش، ولیعهد کشور است. درمان شکست می‌خورد و ماهور و فواد ناخواسته درگیر مکافات‌ سوقصد به جان ولیعهد می‌شوند.

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」
「#آرته #آرتهور」

Arrtah

09 Nov, 14:47


پذیرش، دست بر شانه‌ی زندگی می‌گذارد و می‌گوید: «هر آنچه هست، همان است که باید باشد.»

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

09 Nov, 14:01


•. چمدان زندگی .•
... • .......................................................

می‌فرمایند که
"زندگی یک چمدان است"
که من با خود می‌کشانمش.
می‌برم، می‌آورم، گاهی خالی از بار و بی بند،
گاهی پر از بار اضافه:
پسمانده‌های خاطرات؛
وابستگی‌های دست و پاگیر؛
احساسات کاذب؛
زخم‌هایی که بر منطق خراش انداخته‌اند...
اما زندگی یک چمدان است.
مدام باید پر و خالی شود.
مدام باید مکانی را ترک کند و ساحتی دیگر را کشف.
مهم نیست آن مکان خانه باشد، یا قلب کسی یا خیال مهری که هرگز جامه‌ی واقعیت نخواهد پوشید.
فقط تو می‌مانی و چمدانی که از بستن و باز کردن و کشیدنش گریزی نیست.


نشر آرته🌱

「 #نامه #آرته #آرتهور 」

Arrtah

09 Nov, 12:45


افتخار با سخنان نيكو خريدني است،
احترام با اعمال نيكو
ولي تائو وراي هر ارزشي است
كه هیچ‌کس نمی‌تواند آن را تصاحب كند.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

04 Nov, 13:43


«در نظر نه‌چندان‌خاضعانه‌ی من، کلمه‌ها مهم‌ترین منبع جادوی ما هستن. اونا هم می‌تونن آسیب بزنن و هم می‌تونن التیام ببخشن.»

دامبلدور

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #نقل_قول #آرته #دامبلدور」

Arrtah

04 Nov, 08:42


•.خانه کجاست؟.•
... • .......................................................

مدتی‌ست که با این سوال سر و کار دارم. حس می‌کنم پوستم را از دست داده‌ام و راه خانه را گم کرده‌ام. تا وقتی خانه داری، این سوال برایت پیش نمی‌آید که خانه کجاست؟ وقتی ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی که سرگردان و غریبی و احساس ناامنی می‌کنی، ناگهان یادت می‌افتد که بپرسی: «خانه کجاست؟ اصلا خانه چیست؟ کجا می‌شود خفت و رویاهای خوش دید؟ کجا می‌شود گرم شد و استراحت کرد و قبراق به جهان برگشت؟»
آیا خانه همانجایی ست که چراغش روشن است و اجاقش گرم و شیشه‌هایش بخار گرفته؟
یا جایی است که با آدم‌هایی احاطه شده‌ای که همانند تو فکر و احساس می‌کنند و حرفت را می‌فهمند؟
آیا خانه میان دو بازو و در یک آغوش است؟
یا در میان کلماتی که جمله می‌شوند و اثر تو را تشکیل می‌دهند؟
یا در یک کانال؟ یا پیج اینستاگرام؟ یا زیر یک درخت؟ یا روی مت یوگا؟ یا هنگام مدیتیشن شبانه؟ یا تای‌چی کردن صبحانه؟ میان فاصله‌ی گریبان خودت تا دو زانوت؟ یا در ته یک استکان الکل یا فیلتر سیگار؟ خانه چیست؟ کجاست و من کی گم شدم؟ کی بی‌پوست شدم و باد به تن لختم زد؟
شاید خانه جایی است در درون من، یا در آسمانی که فکر می‌کنم درون خودم جای دادم؟
راه گمشده‌ی خانه را چه طور پیدا کنم؟
با گوش دادن به موسیقی‌های نوستالژیک؟ دوباره خواندن دست نوشته‌های قدیمیم؟ شیرجه زدن در آغوش‌های امن زندگیم؟ رفتن به مکان‌هایی که زمانی پاتوق من بودند؟ یا فقط دمی ایستادن و گامی نفس کشیدن و چشم بستن و استراحت کردن از این همه، این همه و همه دویدن و تلاش کردن و مفید واقع شدن!
به دنبال خانه می‌گردم و در تلاشم دوباره احیایش کنم.
من خانه‌های بی‌شماری دارم همانطور که اسم‌های زیادی دارم و شخصیت‌هایی که درون من زندگی می‌کنند و شمارشان از دستم در رفته است، اما یکی از این هزاران شخصیت در نهایت باید من باشد و یکی از آن هزاران خانه‌ها، خانه‌ی اصلی‌ام.
خانه‌ی اصلی من کجاست؟
و من به کجا تعلق دارم؟


نشر آرته🌱

「 #نامه #آرته #آرتهور 」

Arrtah

04 Nov, 06:40


وقتي ثروتمندان در رفاه‌اند،
درحالی‌که كشاورزان زمين‌هاي خود را از دست می‌دهند؛
وقتي دولتمردان بودجه‌هاي گزاف
صرف ساز و كارهاي نظامي می‌کنند؛
وقتي طبقه‌ي بالا مصرف گرا و بي‌مسئوليت است
و وقتي فقرا جايي براي نظم خواهي از اين نابساماني ندارند؛
اوضاع از هماهنگي با تائو به در آمده است.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

03 Nov, 15:50


دیگ شیطان

「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / عاشقانه
.•. . . . . . . . . . . . . . .
•. فصل یازدهم .•
چیزی نیست
...

شمشیر در دستان مرد حرکت کرد. لبخند بر روی لب‌های لایت بیشتر کش آمد و گفت: «بجنب پسر! این‌قدر زود ادی رو ناامید نکن.»

نشر آرته🌱

「#Devils_cauldron」
「#دیگ_شیطان」
「#آرته #آرتهور」

Arrtah

03 Nov, 15:48


•១[ Devil's cauldron ]១•
دیگ شیطان


「نویسنده: آرتهور
「ژانر: ترسناک / ماوراطبیعی

خلاصه‌ی داستان: دهکده‌ای در شرف سقوط که دَرما نام دارد، ناگهان با راه‌اندازی مسابقات خونینی که در یک میدان بزرگ به اسم دیگ شیطان برگزار می‌شوند، رونق دوباره‌ای می‌گیرد و با جذب توریست و تماشاچی از سرزمین‌های اطراف تبدیل به شهری ثروتمند و شلوغ می‌شود. مردم دَرما، لرد لُو جوان را به دلیل نبوغش برای طراحی این مسابقات و نجات شهرشان ستایش می‌کنند اما جوان بی‌سروپایی به اسم ادموند، متوجه می‌شود که لرد لُو راز تاریکی را پشت مسابقاتش پنهان می‌کند و تصمیم می‌گیرد سر از کار او درآورده و دیگ شیطان را نابود کند.

هشدار: این کتاب محتوای خشن و +18 دارد.

نشر آرته🌱

「#Devils_cauldron」
「#دیگ_شیطان」
「#آرته #آرتهور」

Arrtah

03 Nov, 14:35


در آغوش عشق، حتی زمان هم درنگ می‌کند.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

03 Nov, 13:46


چند کلمه‌ای با هم‌خانه‌هایم، هوئی‌های عزیزم.

احتمالا تا کنون دیگر همگی دریافته‌اید که آرتهور کمتر سر و کله‌اش پیدا می‌شود.

بله، متاسفانه من یک نویسنده‌ام! و یک نویسنده ممکن است که بسیار کنجکاو، احمق و بچه‌ باشد. مثلا با این که وقت سر خاراندن ندارد، یک دفعه شوخی شوخی برود آزمون ارشد بدهد و جدی جدی قبول شود!
بله بنده الآن علاوه بر این که یک نویسنده‌ام و آن هم نویسنده‌ای که باید خرج خانواده‌اش را از معماری و عکاسی در بیاورد، یک دانشجو هم شده‌ام و بدبختانه دانشگاهی که قبول شدم آن‌قدر خوب بود که نتوانستم بیخیالش بشوم!
«کاش قبول نمی‌شدم!»
«این چه غلطی بود که کردم؟»
«وقتش نیست انصراف بدم؟» (یک ماه گذشته!)
و خلاصه این‌ها جملاتی‌اند که تقریبا هر روز به خودم می‌گویم. یک پایم در تهران و دانشگاه است و پای دیگر در مازندران و محل کارم. هر هفته تقریبا 8 ساعت در جاده هستم تا بروم و برگردم و میان سه خانه‌ام، (خانه، دانشگاه و محل کار) پل بزنم.
ماه اول سخت گذشت. من حسابی بچه‌ی خوبی بودم و تا توانستم درس را از همین اول جدی گرفتم و تک تک پروژه‌هایی که مدیرم بهم محول می‌کرد هم سر وقت رساندم.
اما بیخیال! من یک نویسنده‌ام!
و نویسنده‌ها باید خل و چل باشند و از زیر هر مسئولیتی شانه خالی کنند و در هر فرصتی بدوند در کنجی و پنهان شوند و با کاراکترهای خیالی‌شان حرف بزنند و قلم بر کاغذ بگردانند.
بله! یک هفته‌ی اخیر نه درس خواندم، نه کار کردم، نه حتی داستان نوشتم!
مثل یک بچه‌ی تپل احمق تا توانستم خوش گذراندم، فیلم دیدم، آن‌قدر خوراکی خوردم که شکمم باد کرد و پولم را سر خریدن چیزهای کیوت و بی‌فایده حرام کردم و جدا از کرده‌ی خود خوشنودم!
و حالا ببین چه طور بعد از یک ماه و اندی چشمه‌ی جوشان قلم فوران کرده است! همین امشب دو فصل از دیگ شیطان و یک فصل از حکیم ربض رو نوشتم. (خوش‌حال باشید پدرسوخته‌ها)
و اگر بخت با من یار باشد، کاش بشود که زندگی به همین منوال بماند و مقاله‌ها خودشان نوشته شوند و تکالیف هفتگی خودشان تحویل داده شوند و پروژه‌های استودیو معماری خود به خود تکمیل شوند و فرمالیته عروسی دوستم هم خودش عکس و فیلم برداری و ادیت و تدوین شود! اما نمی‌شود و من هم نمی‌توانم از زیرشان شانه خالی کنم، چون من یک نویسنده‌ام و نویسنده‌ها هزاران شخصیت در زیر پوست نازک خودشان دارند.
امروز مانند میکل فقط به زندگی عشق می‌ورزم و همچون ماهور بیخیال تمام مشکلات و دغدغه‌های دنیا می‌شوم و فردا جیک ظهور پیدا می‌کند و دم گوشم می‌خواند که باید کار درست را انجام دهم چون اگر نویسنده درس نخواند، نمی‌تواند پولدارتر شود و اگر پولدارتر نشود، نمی‌تواند خانه‌اش، آرته را بزرگ‌تر کند و اگر آرته را بزرگ‌تر نکند، چه بسیار ماجراها و عشق‌هایی که باید نوشته شوند اما فرصت قلم به آن‌ها نمی‌رسد و فوادهایی که به ماهورها نمی‌رسند و ادموندهایی که هرگز نمی‌فهمند که دشمنی‌شان با لایت‌ها چیزی جز یک سوتفاهم تراژدیک نبوده است!

پس تا فقط فردا، ما را به خیر و جیک را به سلامت که وقت خیال پردازی است و داستان نوشتن و کودکی کردن!


نشر آرته🌱

「 #نامه #آرته #آرتهور 」

Arrtah

03 Nov, 09:42


هرچه ممنوعيت‌ها بيشتر باشند
پاكدامني و تقوا در جامعه كمتر خواهد بود.
هرچه ابزار نظامي بيشتري انبار كنيد،
كمتر در امنيت خواهيد بود.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

03 Nov, 08:50


چشمه‌ی آب حیات در پشت کوه قاف نیست. در چشمان آشنایی ست که با هر بار غرق شدن در آن، از نو زاده می‌شوی.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

03 Nov, 07:41


در چشمان یک زن دلاور، می‌توان ستاره‌هایی را دید که در دل تاریک‌ترین شب‌ها، همچون جادو می‌درخشند.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

02 Nov, 13:46


•.به استقبال پاییز.•
... • .......................................................

پاییز خیال‌انگیزترین فصل است. آن فصلی که وقتی بارانش بر شیشه می‌زند، هیچی آن‌قدری حال نمی‌دهد که مقابل تلوزیون را پر کنی از بالشت و تشک و زیر پتو بخزی و در حالی که یک ماگ از شیرکاکائو یا قهوه‌ی داغ در دست داری یا فنجانی چای دارچین، برای هزارمین بار هری‌پاتر یا ارباب‌حلقه‌ها را تماشا کنی و در حالی که ذره ذره از کوکی‌ات کام می‌گیری، پلک‌هایت سنگین و خمود شوند و به خواب بروی.
پاییز فصل قشنگ‌ترین لباس‌های کمد است، شیک و سنگین و باوقار و گرم که مانند آغوش دورت می‌پیچد و احساس امنیت می‌دهد و البته خفن‌ترین کفش‌های انتهای جاکفشی، رنگارنگ، نارنجی، سبز تیره، سرخ، قهوه‌ای، مشکی، زرد، کرمی...
پاییز جان می‌دهد که بالای پشت بام بعد از ما‌ه‌ها ترک، یک نخ سیگار دود کنی و بوی تنباکوی روی دستت با بوی پوست نارنگی در هم بیامیزد. جان می‌دهد روی ایوان بشینی و آن نارنگی را آرام آرام، بی‌شتاب و عجله، پوست بگیری و در حالی که در افکارت غرق و محو و گنگ می‌شوی، پر به پر در دهانت بگذاریش.
پاییز فصل لرزیدن همراه لبخند است و پیچاندن محکم‌تر کتت به دور خود. فصلی است که اگر ناگهان هوا برت بدارد که در میان مردم و خیابان‌های شلوغ با یک لبخند گشاد روی لبت شروع به دویدن کنی، از آن خجالت نمی‌کشی، آخر پاییز است و احتمالا بارانی هم در حال باریدن...
تک تک عصرهای پاییزی باید طعم شیرین بدهند، کدو حلوایی که مادرت به هزار ترفند و تبدیلش به دسر می‌خواهد به خوردت بدهد، یا دسر شکلاتی‌ای که تازه کشفش کردی، کوکی‌هایی که سه هایپرمارکت را به خاطرشان گشته‌ای، کیکی که تازه از فر در آمده و هزار و یک خوراکی خوشمزه‌ی ناسالمِ چاق کننده‌ی دیگر که در فصل‌های دیگر، به خودت اجازه خوردنشان را نمی‌دهی اما آخر الآن پاییز است و فصل داستان‌های Fairy Tail، افسانه‌های خیال انگیز، عشق‌های باشکوه، اشعار کهن و قلم‎هایی که راحت‌تر روی کاغذ روان می‌شوند.
پاییز است، دومین بهارِ سال، فرصت استراحت درختان، وداع پرندگان و قایم شدن کفش دوزک‌ها.
در پاییز باد پرحرف می‌شود و مدام اسرار جالبی از خاطراتش در گذشته‌های دور به دستم می‌رساند. آب جان می‌گیرد و جادو به آن برمی‌گردد هرچند صیدشان به قیمت یخ زدن است! در پاییز خواب به کله‌ی گیاهان می‌افتد و اگر خوب گوش کنی ممکن است صدای هذیان گفتن‌های درختان کوچک‌تر، یا لالایی خواندن درخت‌های بزرگ‌تر یا صدای وداع بعضی از آن خوشگل‌هایشان را با برگ‌هایی که فرو می‌ریزند، بشنوی.
یادش بخیر یک زمانی وقتی که هنوز بچه بودم، اگر حرف از پاییز می‌شد، اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید، صدای خش‌خش برگ‌ها بود... اما الآن می‌دانم که پاییز خیلی بیشتر است.
راستی دیشب باد بر پنجره‌ام زد و بازش کردم و چیزهای جالبی به من گفت.
شاید در پیامی جدا، اسرارش را برایتان فاش کنم.


نشر آرته🌱

「 #نامه #آرته #آرتهور 」

Arrtah

26 Oct, 08:51


من باورم را به عشق از دست دادم اما تو هنوز در جان منی.
شاید تو در من،
فراتر از مرزهای عشق را کشف کرده‌ای.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

26 Oct, 07:58


•. به استقبال موشک! .•
... • .......................................................

دیشب تخت‌هایمان لرزید، البته من نه با لرزش بیدار شدم نه با صدای موشک، اما صدای خنده‌های هم اتاقی‌هایم بیدارم کرد. فقط یک لحظه بیدار شدم و به هم اتاقی‌هایم گفتم، اگر نزدیک ما زدن بیدارم کنید و دوباره خوابیدم.
صبح هم وقتی جلوی آیینه داشتم موهایم را مرتب می‌کردم و با خودم لاس می‌زدم (!) به این فکر می‌کردم که احتمالا باید موضوع عجیبی باشد که هنوز هم با خیال راحت تیپ می‌زنم و به دانشگاه می‌روم و در مسیر به پادکست شعر خوانی حافظ گوش می‌دهم. انگار نه انگار!
و وقتی رسیدم دانشگاه، خبر رسید که استادی که قرار بود آخر هفته از اسپانیا برای یک سفر علمی به دانشگاه ما بیاد، شب گذشته پیام فرستاده است که به ایران نمی‌آید و سفر کنسل است و ما بسیار بابت کنسل شدن سفرمان به اهواز ناراحت شدیم، البته حسابی به ریش آن استاد عزیز خندیدیم و همانند تمام خواسته‌های دیگرمان که محقق نشده‌اند، از این یکی هم جک ساختیم.

بعضی‌ها ممکن است با تمسخر بگویند: ایرانی!
من با خنده و نوعی ذوق می‌گویم: ایرانی!


خوش‌حالم که بین یک مشت رندِ شوخِ بیخیال زندگی می‌کنم، که با وجود پوست کلفتشان طبع نازکی دارند و وسط جک هایشان می‌گویند: «خدا را شکر که کسی آسیب ندیده یا ای‌کاش تو کاشان موشک نندازن چون بافت تاریخی از بین میره...»
مرگ، این هیولای عظیم تاریخ بشریت، برای منِ ایرانی چندان موجود عجیب، ترسناک و ناشناخته‌ای نیست. مرگ، جنگ و خاطراتش در دی‌ان‌ای من ثبت شده است و بیش از حد برایم عادی است. می‌دانم که چه من بمیرم و چه تمام هم وطنانم، ایران باز هم ایران است. خورشید بازهم طلوع می‌کند و مردم باز هم حافظ می‌خوانند و پس از اشک‌هایی که در خلوتشان ریختند، به جمع می‌آیند و درباره‌ی آمار سنگین تلفات و خسارات جک می‌سازند و رندی می‌کنند.
زندگی جریان دارد حتی اگر تن خاکی که از آن ساخته شده‎ام با موشک سوراخ بشود چون من فرزند رستمِ جنگاور و دستانِ حیله‌گرم. از طرفی به دروغ اسلامی مجهز شدم و از سویی به فن دزدی عیاران! به رندی حافظ و بیخیالی خیام. من یک موجود چندگانه‌ی شرافتمندِ بی‌شرفم، یک نگران بی‌خیال، جانور پوست کلفت دل‌نازکی که در وسط بیابان‌های سوزان هم دوام می‌آورد حتی اگر دل کویر را برای یافت آب بشکافد و اگر سیل مرا ببرد و زلزله سقف را بر سرم آوار کند، باز هم خانه‌ام را بر گسل و مسیر سیل بنا می‌کنم...
چون هزاران سال اهلی شدن این خاک پر حاشیه به من یاد داده است که زندگی ادامه دارد و مرگ پایانی بر آن نیست.


نشر آرته🌱

「 #نامه #آرته #آرتهور 」

Arrtah

26 Oct, 06:31


بهترين ورزشكار
دوست دارد حريف مقابلش در بهترين وضعيت باشد.
بهترين سردار
به ذهن دشمنش رخنه می‌کند.
بهترين تاجر
در خدمت همه‌ی اجتماع است.
بهترين رهبر
پيرو خواست مردم است.
همه اين‌ها نشان از برتريِ «رقابت نكردن» دارد.
نه این‌که دوست ندارند رقابت كنند
كه با روحيه بازيگوشي رقابت می‌کنند.
درست همانند كودكان؛
در هماهنگي با تائو

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

26 Oct, 06:31


به نظرم این رو حداقل سه باز بخونید!

Arrtah

22 Oct, 15:50


غمگین نشو وقتی کسی تلاشت را نمی‌بیند و هنرت را درک نمی‌کند. طلوع خورشید منظره‌ای تماشایی است اما بیشتر مردم همیشه خدا آن موقع صبح خواب هستند.
جان لنون

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #جان_لنون」

Arrtah

22 Oct, 14:47


•.حکمت زندگی.•

پس از این که عکاسی‌مان در لوکیشن اول تمام شد، به سمت ماشین برگشتیم. کوله‌پشتی‌ام را که برداشتم تا دوربین را در آن بگذارم، چشمش به کتاب‌هایی که در صندلی پشتی نشسته بودند، افتاد. همان‌طور که دست دراز می‌کرد و برشان می‌داشت، پرسید: «کتاب چی می‌خونی؟»
به محض دیدن عنوانِ «در باب حکمت زندگی» با هیجان داد زد: «برگـــام. تو هم این رو می‌خونی؟ من الآن صفحه 190 ام. 1984؟ چه سلیقه‌ای! تمومش کردی؟»
سومین کتاب را که زندگی‌نامه‌ی شوپن‌هاور بود کنار گذاشت و ادامه داد: «این رو که نخوندم ولی 1984 رو تموم کردم عالیه.»
وقتی جز لبخندی مغموم از من چیزی دریافت نکرد. کتاب‌ها را سر جایشان گذاشت. پشت فرمان نشستم و او هم کنارم. پسر مهربانی بود. از من کوتاه‌تر بود. ریش و موهای قهوه‌ای فرفری داشت. چشمانش سبز بود و مژه‌های بلندش، چهره‌ای معصوم و مقدس به او می‌بخشید. وقتی استارت زدم، با کمی درنگ گفتم: «داستان غم‌انگیزی پشت این سه تا کتاب هست.»
یادم نیست دقیقاً چه گفت ولی پاسخش هرچه که بود مرا به تعریف کردنش تشویق کرد. برایش از صمیم گفتم: «دوستی داشتم که شش سال صمیم و همراهم بود. این کتاب‌ها رو از اون قرض گرفتم تا بخونم اما رابطمون جوری خراب شد که دیگه دست‌ودلم نرفت ورقشون بزنم. الآن بعد از این‌که برگشتیم به شهر، میرم و کتاب‌هاش رو پس میدم و کتاب‌های خودم رو پس می‌گیرم و دیگه هرگز هم دیگه رو نمی‌بینیم.»
تصمیم گرفته بودیم که هیچ یادگاری از هم نگه نداریم، گویی هرگز در زندگی هم نبودیم؛ آن شش سال، هرگز جزوی از عمر ما نبوده است!
کمی سکوت کرد. انگار نمی‌دانست چه باید جواب بدهد. شاید هم چیزی گفت و من یادم نمی‌آید! چون همین‌که کلامم را تمام کردم، رفتم در دنیای خودم. فقط وقتی به آن جهان برگشتم که شنیدم که می گفت: «وقتی تمومش کردم میدم بهت. من هم این کتاب رو از یک دوست هدیه گرفتم.»
بعد گوشی‌اش را سمتم گرفت و عکس کتاب نیمه کادو پیچ شده‌اش را نشانم داد و در ادامه‌ی سخنش گفت: «این کتاب محشره. هر کسی باید یک بار توی زندگیش بخونتش. با تک تک حرفاش موافقم. می‌خوای یک قسمت رو برات بخونم؟»
موافقت کردم. خم شد و صدای ضبط را که داشت Cigarettes After Sex پخش می‌کرد، پایین آورد و شروع کرد به خواندن: «حال فرض کنیم کسی که با او رابطه یا مراوده داریم با ما رفتاری ناخوش آیند کند یا موجب آزردگی ما شود، باید از خود بپرسیم: آیا او برای ما چندان ارزشمند هست که اگر باز هم همان رفتار یا شدیدتر از آن از او سرزند، آن را بارها تحمل کنیم؟»
«بخشودن و فراموش کردن به معنای دور افکندن تجربه‌های گرانبها است.»
«اگر پاسخ به این سوال مثبت باشد، نباید درباره‌ی آن زیاده گفتگو کرد، زیرا گفت‌وگو فایده چندانی ندارد: بنابراین باید با گوش زد یا بدون آن از واقعه بگذریم، اما در ضمن باید بدانیم که از این طریق خود را باز در معرض آن رفتار قرار خواهیم داد. اما اگر پاسخ به آن پرسش منفی باشد، باید بلافاصله و برای همیشه با آن دوست محترم قطع رابطه کنیم، یا اگر خدمتکارمان باشد اخراجش کنیم. زیرا بی‌شک اگر موقعیتی پیش آید درست همان رفتار یا نظیر آن را تکرار خواهد کرد، حتی اگر باصداقت تمام سوگند بخورد که دیگر چنین نخواهد کرد. علت این است که هیچ‌چیز، مطلقاً هیچ‌چیز نیست که آدمی نتواند فراموشش کند جز کردار خود را، یعنی شخصیت خود را. زیرا شخصیت مطلقاً اصلاح‌ناپذیر است و همه کردار آدمی از یک اصل درونی ناشی می‌شود که به‌موجب آن تحت شرایط یکسان، همواره به‌اجبار همان را می‌کند و جز این نمی‌تواند.»
«از این رو آشتی با دوستی که با آن قطع رابطه کرده‌ایم نیز ضعفی است که آدمی تاوان آن را خواهد پرداخت. زیرا آن دوست در اولین فرصت درست همان رفتاری را می‌کند که موجب قطع رابطه شده بود؛ آری حتی با بی‌شرمی بیش‌تر.»
نمی‌دانم از عمد این پاراگراف‌ها را انتخاب کرده بود، یا دست حادثه نمک بر زخم من می‌پاشید؟ اما پاسخی به سوالی بود که من جرات پرسیدنش را نداشتم. آیا واقعا باید این رابطه را تمام کنم؟ آیا امیدی به اصلاح او نیست؟
آن روز من سه کتاب او را پس دادم و وقتی به خانه برمی‌گشتم، ماشینم چنان لباب از کتاب‌های پس فرستاده شده‌ی خودم بود که با هر ترمز، می‌ترسیدم واژگون شوند. در راه برگشت، آهنگ Empty Note بخش می‌شد. آهنگی که صمیم لیریکش را پشت کتابی که برای تولدم هدیه داد، نوشته بود و معتقد بود که آهنگ مخصوص ما دو نفر است.
و پس از آن، من دیگر هرگز صمیم را ندیدم و تمام صمیم‌هایی که به او شباهت داشتند و سعی کردند به من نزدیک شوند، پس زدم؛ چون شوپنهاور به من ثابت کرد: «آن دوست در اولین فرصت درست همان رفتاری را می‌کند که موجب قطع رابطه شده بود؛ آری حتی با بی‌شرمی بیش‌تر.»



نشر آرته🌱

「 #نامه #آرته #آرتهور 」

Arrtah

22 Oct, 13:42


زندگی چیزی نیست جز چشیدن، بوییدن، هرچه بیشتر دیدن، شنیدن و لمس کردن و البته انسان می‌تواند همه‌ی این حواس را به کار بگیرد و مرده باشد اما این‌ها با شور و شوق همراه نباشند.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

22 Oct, 08:02


آموزش‌هاي من ساده‌اند.
عمل كردن به آن‌ها راحت است؛
اما با وجود زيركي‌تان از آن‌ها سر در نمی‌آورید
و اگر سعي در عمل كردن به آن‌ها كنيد، شكست می‌خورید.
آموزش‌هاي من از جهان هم قدیمی‌تر است.
چگونه می‌توانيد معاني آن‌ها را دريابيد؟
اگر مي‌خواهيد مرا بشناسيد،
به عمق دل خود بنگريد.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

21 Oct, 13:47


وقتی عشق در میان است، پای عقل می‌لنگد.
موریس مترلینگ

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #مترلینگ」

Arrtah

21 Oct, 11:11


برای اینکه هیچ انتقادی از شما نشود فقط یک راه وجود دارد: هیچ کاری را انجام ندهید، هیچ چیز نگویید و هیچکس نشوید.
اَرسطو

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #اارسطو」

Arrtah

21 Oct, 08:49


•.پسری با پوست نازک.•

همان لحظه بود که عاشقش شدم.
وقتی کنار هم، صندلی پشتی پاترول نشسته بودیم و او گویی در میان همهمه‌های بگو بخند ما و موسیقی‌های عجق وجقمان و از پشت فیلتر هیوی متال ایرپادی که به گوش داشت، متوجه چیزی شد. چیزی که من با گوشی بدون فیلتر متوجه‌اش نشدم: «موسیقی عوض شده بود.»
موسیقی‌ای که معلوم نیست چگونه در پلی لیست رپ و هیپ هاپ و موسیقی‌های هیت و جوانانه پسند ما راهش را پیدا کرده بود.
اردلان و لادن همچنان داشتند در خطابه‌ای سه نفره می گفتند و می‌خندیدند غافل از این که من مدتی ست که جمع‌شان را ترک کرده‌ام و محو پسر پوست نازکی شده‌ام که کنارم نشسته‌ است: چشم‌هایش را بسته است. سرش را با پشتی صندلی‌اش فشار می‌دهد که تا حد امکان موسیقی که از بلندگوی پشت سرش پخش می‌شود را بیشتر به جانش راه دهد و من شاهد بودم که با هر اوج و هر فرودی از موسیقی‌ای که درکی از آن نداشتم، در میان فاصله‌ی هر یک الی سه ثانیه موهای باریک ساعد‌های دستش بر آن پوستِ رنگ آفتاب گرفته، دشنه می‌شدند. و تا دشنه‌ها می‌آمدند که غلاف شوند، موسیقی تار دیگری بر چنگش می‌زد و لشگریان، مجدد تیغ‌هایشان را بالا می‌بردند.
موسیقی اوج گرفت و لادن گفت: «اه این چیه؟ استرسی شدم.»
و تق!
دکمه‌ای را فشرد که موسیقی را رد کرد و چشمان پسرک پوست نازک را باز.
پسرک هیچ نگفت. سرش را پایین آورد و ایرپادهایش را بالا.
آن زمان بود که با خودم گفتم: «او حتما آدم نیست!»
تاثیری که موسیقی بر پوستش گذاشت را تاکنون نه در خودم و نه در هیچ کس دیگری ندیده بودم. این دیگر یک ادا اطوار نبود. واکنش صادقانه‌ی بدنش بود و من خود شاهدش بودم که این پسر برخلاف تصور ما نه افاده‌ای ست و نه به قول لادن «چس کنش» در برق است!
او فقط فرق داشت. واقعا با ما فرق داشت و شبیه هیچ آدمی‌زادی نبود که تا آن لحظه در زندگی‌ام دیده بودم.
"شاید آدم فضاییه!"
به فکر خودم خندیدم اما بعد‌ها فهمیدم که آدم‌هایی مانند او چندان هم کم و نایاب نیستند. من هرگز نظیر او را ندیده بودم چون این دست از آدم‌ها ترجیح می‌دهند از امثال من و دوستان پر سر و صدا و تند و تیزم دور بمانند.
چرا؟
چون پوست نازک و حساس‌ آن‌ها زود خراش برمی‌دارد.

پ‌ن: این متن قرار بود مقدمه‌ی یک رمان باشه که من وقت نمی‌کنم بنویسم.

نشر آرته🌱

「#آرتهور #آرته #پسری_با_پوست_نازک

Arrtah

21 Oct, 07:41


هيچ شكستي بدتر از دست كم گرفتن دشمنان نيست.
دست كم گرفتن دشمن يعني این‌که تصور كنيم او بد است؛
به اين ترتيب سه گنج خود را ناديده مي‌گيريد
و به دشمنِ خويش تبديل می‌شوید.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

20 Oct, 08:51


من آرزو کردم اما تو برآورده نشدی.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته 」

Arrtah

20 Oct, 07:41


همه‌ی ما مجموعه‌ای از نقص‌ها و استعدادها هستیم. مهم این است که کدام را پرورش بدهیم.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

20 Oct, 06:31


این رو دوبار بخون!

Arrtah

20 Oct, 06:30


وقتي دو نيروي قوي رودروري هم قرار مي‌گيرند،
پيروزي از آن كسي است كه مي داند چگونه تسليم شود.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

Arrtah

19 Oct, 15:51


حکیم ربض
「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / حماسی

•.•.•.•.•.•...........
•. فصل سی‌ و سوم، آخرین ریسمان تعلق .•

پوزخندی بر لب‌های نادر نشست. پرسید: «اهمیتی نمی‌دید که شاگرد کسی بشید که به پسربازی و لواط شهرت داره؟»

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」 「#آرته #آرتهور」

Arrtah

19 Oct, 15:49


•១[sage of the Rabz]១•

حکیم ربض

「نویسنده: آرتهور
「ژانر: تاریخی / عاشقانه

خلاصه‌ی داستان: ماهور، حکیم معروف نیشابور به پسری جوان و مرموز به اسم فواد کمک می‌کند تا بیماری برادرش را درمان کند بی‌آنکه بداند مریضش، ولیعهد کشور است. درمان شکست می‌خورد و ماهور و فواد ناخواسته درگیر مکافات‌ سوقصد به جان ولیعهد می‌شوند.

نشر آرته🌱

「#sage_of_the_rabz」
「#حکیم_ربض」
「#آرته #آرتهور」

Arrtah

19 Oct, 14:48


مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان انداختند و پانزده سال در آنجا نان مجانی خوردم! این دیگر چه دنیایی است؟
ویکتور هوگو


نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #ویکتور_هوگو」

Arrtah

19 Oct, 13:43


انسان روی این کره‌ی خاکی وظیفه‌ای ندارد جزاین که شاد باشد و شادی بیافریند اما همین به خودی خود، به اندازه‌ی یک تاریخ، تلاش و آگاهی طلب می‌کند.

نشر آرته🌱 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -✄

「 #عکس_نوشته #آرته #آرتهور」

Arrtah

19 Oct, 09:14


سوال⁉️

پیام این داستان چه بود؟

نشر آرته🌱

「#پرسشنامه #آرته」

Arrtah

19 Oct, 09:12


•.داستان کوتاه.•

مردی وارد مغازه‌ی خیاطی شد و کتی را امتحان کرد. وقتی جلو آیینه ایستاد، متوجه شد که یک سمت پایین کت کمی کوتاه است.

خیاط گفت: «نگران نباشید، فقط با دست چپتان قسمت کوتاه را نگه دارید. هیچ‌کس متوجه نمی‌شود.»

مشتری وقتی داشت این کار را می‌کرد، متوجه شد که لبه‌ی یقه‌ی کت به جای اینکه پایین بیفتد به طرف بالا ایستاده است.

خیاط دوباره گفت: «چیزی نیست. فقط سرتان را کمی بچرخانید و با چانه‌تان آن را به طرف پایین نگه دارید.»

مشتری همین کار را کرد اما بعد متوجه شد که پاچه‌ی شلوار کمی کوتاه است و خشتکش هم بیش از حد تنگ است.

خیاط گفت: «نگران نباشید. فقط با دست راست پاچه شلوار را پایین بکشید تا همه چیز عالی شود.»

مشتری قبول کرد و کت را خرید.
روز بعد او کت را پوشید با همه تغییرات لازم دست و چانه. او در حالی که با چانه‌اش یقه کت را به سمت پایین نگه داشته بود، با یک دست پایین کت را گرفته بود و با دست دیگر خشتک را، به سختی از پارک عبور می‌کرد. دو پیرمرد که شطرنج بازی می‌کردند، دست از بازی کشیدند و او را تماشا کردند.

اولی گفت: «وای! خدایا! آن مرد بدبخت فلج را نگاه کن.»

دومی لحظه‌ای فکر کرد، بعد به نجوا گفت: «آره، فلج بودن خیلی بد است؛ اما می‌دانی، در تعجبم که آن کت قشنگ را از کجا آورده؟»

پایان

نشر آرته🌱

「#داستان_کوتاه #آرته 」

Arrtah

19 Oct, 08:12


امشب حکیم ربض داریم. 🤝

Arrtah

19 Oct, 08:03


در ميان سرداران مثلي هست که می‌گوید:
«قبل از اولين حركت، بهتر است صبر كنيد و خوب اوضاع را برسي كنيد.
قبل از يك متر پيشروي بهتر است هزار متر عقب نشيني كنيد.»
اين يعني پيشروي بدون جلو رفتن
و عقب راندن بدون استفاده از ابزار جنگي.

پندهای لائوتسه
┈┈➺
نشر آرته🌱

「#لائوتسه 」 「#تائو 」 「#آرته 」

1,436

subscribers

859

photos

20

videos