انجلز فرندز پرشین टेलीग्राम पोस्ट

1,210 सदस्य
1 तस्वीरें
1 वीडियो
अंतिम अपडेट 21.03.2025 04:49
समान चैनल

27,744 सदस्य

25,755 सदस्य

2,715 सदस्य
انجلز فرندز پرشین द्वारा टेलीग्राम पर साझा की गई नवीनतम सामग्री
به نام خدا
انجلز فرندز
فصل سوم قسمت ۳
مترجم :
@rezabr676
این قسمت: زمینی های جدید
راف: ما در کلاس نشستیم که پرفسور آرکان داره راجب زمینی های جدیدمون به ما میگه... امسالم مثه هر سال یه کتاب راجبشون به ما میدن ولی تفاوتش اینه که بجای زنگوله یه ساعت بهمون میدن که هر وقت زمینیمون مشکلی داشت باخبرمون میکنه، زمینی من اسمش لوناس
خیلی دختره شیرینیه و عاشق حیواناته
و اون کراش بزرگی رو یه پسر به اسم اَش داره
لونا ۱۶ سالشه و مامانش به رحمت خدا رفته.این باعث میشه فکر کنم گه با اون ارتباط دارم چون از اونجایی که منم پدرم مُرده میتونم دردشو حس کنم...
صحبت از خانواده شد؟ در تعجبم مامانم الان داره چیکار میکنه؟
بزودی میرم به شهرش و فقط میشیم من مامانم و سلفوس
ولی اول باید با سلفوس حرف بزنم...
داشتم فکر میکردم که ساعت ست شروع به صدا کرد که زمینیش یه مشکلی داره
ست: باید چیکار کنم الان؟
راف: فکر کنم باید کلاسو ترک کنه
پرفسور ارکان: برو پیشش و مثه یه فرشته ازش محافظت کن
...
الانور: ینی الان باید برم؟
پرفسور تمتل: بله برو مثه یه شیطان فریبش بده
...
الانور: یعنی مشکلش چیه اخه؟
من وقتی وارد شهر شدم رقیبم ست رو دیده بودم
(رو در رو همدیگه)
ست: فکر کنم یه ثانیه هم وقتو تلف نکردی و خودتو رسوندی تا جلوم قرار بگیری
الانو: دل تو دلم نبود ببینمت..(چرا با اینجوری گفتم)؟
ست: چی؟!
الانو : هیچی چی گفتم اصن؟ (سعی کردم جعمش کنم) اصن بیخیال ؟ مشکل اما چیه؟ (خاستم سریع موضوع رو عوض کنم)
ست: اوناهاشش نگاه
الانو: منی که رو مبل نشسته بودم و بازم تکرار کردم خب اخه مشکل چیه
اِما: میدونم الان وقتشه چیزایی که ازم گرفته رو پس بگیرم
از تختش بلند شد و خیلی هیجان زده بود
رفت تو اتاق پایین تو یه اتاق خیلی بزرگ
از کمد لباسی ها بالا میرفت
و از خودش میپرسید چطور تا بالای اون کمد برم؟
و سعی کرد بره بالا
ست: وای نه یه چیزی رو میشکنه
همینطور که داشت میرفت بالا عطر مامانش میوفته
اِما داد میزنه که "نه" و سعی میکنه عطر رو بگیره ولی میوفته و میشکنه
ست هم با صدای بلندی داد زد وای نه
منی درحالی که گوشامو گرفته بودم: گفتم شما دوتا باید ساکت شید🤦🏻♂️
ذهن اِما(وای نه من چی کار کردم؟ باید بهش یه دروغ بگم که کار من نبوده و یه جوری بپوشونمش)
ست: نه اون نمیتونه دروغ بگه این اشتباست
الانور: دقیقا کار درستو میکنه
ست با یه نگاه جدی بم نگاه کردو گفت: نمیزارم این اتفاق بیوفته
ذهن الانور : با اون نگاه جذابش ...
الانور در حال لبخند: گفت: پس تو اتاق چالش میبینمت ....
انجلز فرندز
فصل سوم قسمت ۳
مترجم :
@rezabr676
این قسمت: زمینی های جدید
راف: ما در کلاس نشستیم که پرفسور آرکان داره راجب زمینی های جدیدمون به ما میگه... امسالم مثه هر سال یه کتاب راجبشون به ما میدن ولی تفاوتش اینه که بجای زنگوله یه ساعت بهمون میدن که هر وقت زمینیمون مشکلی داشت باخبرمون میکنه، زمینی من اسمش لوناس
خیلی دختره شیرینیه و عاشق حیواناته
و اون کراش بزرگی رو یه پسر به اسم اَش داره
لونا ۱۶ سالشه و مامانش به رحمت خدا رفته.این باعث میشه فکر کنم گه با اون ارتباط دارم چون از اونجایی که منم پدرم مُرده میتونم دردشو حس کنم...
صحبت از خانواده شد؟ در تعجبم مامانم الان داره چیکار میکنه؟
بزودی میرم به شهرش و فقط میشیم من مامانم و سلفوس
ولی اول باید با سلفوس حرف بزنم...
داشتم فکر میکردم که ساعت ست شروع به صدا کرد که زمینیش یه مشکلی داره
ست: باید چیکار کنم الان؟
راف: فکر کنم باید کلاسو ترک کنه
پرفسور ارکان: برو پیشش و مثه یه فرشته ازش محافظت کن
...
الانور: ینی الان باید برم؟
پرفسور تمتل: بله برو مثه یه شیطان فریبش بده
...
الانور: یعنی مشکلش چیه اخه؟
من وقتی وارد شهر شدم رقیبم ست رو دیده بودم
(رو در رو همدیگه)
ست: فکر کنم یه ثانیه هم وقتو تلف نکردی و خودتو رسوندی تا جلوم قرار بگیری
الانو: دل تو دلم نبود ببینمت..(چرا با اینجوری گفتم)؟
ست: چی؟!
الانو : هیچی چی گفتم اصن؟ (سعی کردم جعمش کنم) اصن بیخیال ؟ مشکل اما چیه؟ (خاستم سریع موضوع رو عوض کنم)
ست: اوناهاشش نگاه
الانو: منی که رو مبل نشسته بودم و بازم تکرار کردم خب اخه مشکل چیه
اِما: میدونم الان وقتشه چیزایی که ازم گرفته رو پس بگیرم
از تختش بلند شد و خیلی هیجان زده بود
رفت تو اتاق پایین تو یه اتاق خیلی بزرگ
از کمد لباسی ها بالا میرفت
و از خودش میپرسید چطور تا بالای اون کمد برم؟
و سعی کرد بره بالا
ست: وای نه یه چیزی رو میشکنه
همینطور که داشت میرفت بالا عطر مامانش میوفته
اِما داد میزنه که "نه" و سعی میکنه عطر رو بگیره ولی میوفته و میشکنه
ست هم با صدای بلندی داد زد وای نه
منی درحالی که گوشامو گرفته بودم: گفتم شما دوتا باید ساکت شید🤦🏻♂️
ذهن اِما(وای نه من چی کار کردم؟ باید بهش یه دروغ بگم که کار من نبوده و یه جوری بپوشونمش)
ست: نه اون نمیتونه دروغ بگه این اشتباست
الانور: دقیقا کار درستو میکنه
ست با یه نگاه جدی بم نگاه کردو گفت: نمیزارم این اتفاق بیوفته
ذهن الانور : با اون نگاه جذابش ...
الانور در حال لبخند: گفت: پس تو اتاق چالش میبینمت ....
به نام خدا
آنجلز فرندز فصل سوم
مترجم:
@rezabr676
قسمت دوم:
ست که با خودش میگفت...(من همین الان به یه دختر خوشگل برخورد کردم،اون چشما و اون موها و رنگ لباش، باعث شده که من فکر کنم عاشق شدم؟
ست همون لحضه ای که داشت میرفت سریع برگشت به راف و گفت:راستی راف اتاقت شماره چنده، (داشتم سوالات احمقانه میپرسیدم چون میخاستم بیشتر و بیشتر راجبش بفهمم) و راف گفت: اتاق ۶۷ ولی من یه حس تردید در او دیدم
سریع گفتم: امم.. ما نزدیکیما.. ینی اونقدرا هم نه ولی نزدیکیم .. نکه زیاد نزدیک ولی خب نزدیک چون اتاق روبرو همن
ذهن ست(چرا جلوش اینقدر دستپاچه میشم؟)
راف: چه جالب اتاق میکی و سوییتم ۶۸ عه
ست: خیلی هم خوب
یوری : کی هم اتاقیته؟
ست: فعلا هیچکس ولی امیدوارم یکی تو این سال اخر بم ملحق شه
راف: هر کی هم که بیاد با تو من مطمئنم خیلی خوشحال و بهش خوش میگذره
ذهن ست:(تعریف راف باعث خوشحالیم میشه اون خیلی خوبه)
ست: ممنونم راف باعث افتخارمه که همچین جملاتی رو از یه فرشته بامزه مثه شما بشنوم
(زنگ مدرسه به صدا در میاد)
یوری: بچه ها باید بریم سر کلاس
قسمت شیاطین...
سلفوس: باید بریم سر کلاس و یکاری مثه همیشه
ولی واقعا امروز حال و حوصله ندارم
نتونستم با راف دوس داشتنیم صحبت کنم
ولی باید تو ضایع کردنشون به دوستام کمک میکردم واقعا سخته که هم زندگی عشقت و دوستات یه طرف دیگه باشن
حتما وقتی دیدمش باید ازش معذرت خواهی کنم شاید ناراحت شده تا یه وقتی فکر نکنه من اصلا واسم مهم نیس
در صورتی که اینطور نیست حتی یک ثانیه هم نبوده از تعطیلاتم که به اون فکر نکنم
کُل فکر و ذهنم شده اون فقط راف!!!
پروفسور تمتل شیاطین وارد میشه و گاس از خواب بیدار میشه...
بلو....
بلو: من بالاخره مادرم رینا رو از طلسم ازاد کردم و تو قلعه برزخ هستیم
رفتم به اتاق مامانم و مادرم کنار آتش نشسته بود و گفتم مامان این تا کی باید این مَرد رو اینجا نگه داریم ( پدر راف)
رینا: تا وقتی که انتقاممو بگیرم عزیزم
بلو: ولی خب اخه چرا نجاتش دادی وقتی خودت تو مرحله اول بهش شلیک کردی؟
چون انتقامم نیاز به اشک راف داره و با دیدن اون راف اشک تو چشماش جمع میشه
ذهن بلو: قیافه ای که مادرم به خودش گرفته بود تا حالا ندیده بودم پر از اهریمن و تاریکی، نگاه او خیلی ترسناک بود!
آنجلز فرندز فصل سوم
مترجم:
@rezabr676
قسمت دوم:
ست که با خودش میگفت...(من همین الان به یه دختر خوشگل برخورد کردم،اون چشما و اون موها و رنگ لباش، باعث شده که من فکر کنم عاشق شدم؟
ست همون لحضه ای که داشت میرفت سریع برگشت به راف و گفت:راستی راف اتاقت شماره چنده، (داشتم سوالات احمقانه میپرسیدم چون میخاستم بیشتر و بیشتر راجبش بفهمم) و راف گفت: اتاق ۶۷ ولی من یه حس تردید در او دیدم
سریع گفتم: امم.. ما نزدیکیما.. ینی اونقدرا هم نه ولی نزدیکیم .. نکه زیاد نزدیک ولی خب نزدیک چون اتاق روبرو همن
ذهن ست(چرا جلوش اینقدر دستپاچه میشم؟)
راف: چه جالب اتاق میکی و سوییتم ۶۸ عه
ست: خیلی هم خوب
یوری : کی هم اتاقیته؟
ست: فعلا هیچکس ولی امیدوارم یکی تو این سال اخر بم ملحق شه
راف: هر کی هم که بیاد با تو من مطمئنم خیلی خوشحال و بهش خوش میگذره
ذهن ست:(تعریف راف باعث خوشحالیم میشه اون خیلی خوبه)
ست: ممنونم راف باعث افتخارمه که همچین جملاتی رو از یه فرشته بامزه مثه شما بشنوم
(زنگ مدرسه به صدا در میاد)
یوری: بچه ها باید بریم سر کلاس
قسمت شیاطین...
سلفوس: باید بریم سر کلاس و یکاری مثه همیشه
ولی واقعا امروز حال و حوصله ندارم
نتونستم با راف دوس داشتنیم صحبت کنم
ولی باید تو ضایع کردنشون به دوستام کمک میکردم واقعا سخته که هم زندگی عشقت و دوستات یه طرف دیگه باشن
حتما وقتی دیدمش باید ازش معذرت خواهی کنم شاید ناراحت شده تا یه وقتی فکر نکنه من اصلا واسم مهم نیس
در صورتی که اینطور نیست حتی یک ثانیه هم نبوده از تعطیلاتم که به اون فکر نکنم
کُل فکر و ذهنم شده اون فقط راف!!!
پروفسور تمتل شیاطین وارد میشه و گاس از خواب بیدار میشه...
بلو....
بلو: من بالاخره مادرم رینا رو از طلسم ازاد کردم و تو قلعه برزخ هستیم
رفتم به اتاق مامانم و مادرم کنار آتش نشسته بود و گفتم مامان این تا کی باید این مَرد رو اینجا نگه داریم ( پدر راف)
رینا: تا وقتی که انتقاممو بگیرم عزیزم
بلو: ولی خب اخه چرا نجاتش دادی وقتی خودت تو مرحله اول بهش شلیک کردی؟
چون انتقامم نیاز به اشک راف داره و با دیدن اون راف اشک تو چشماش جمع میشه
ذهن بلو: قیافه ای که مادرم به خودش گرفته بود تا حالا ندیده بودم پر از اهریمن و تاریکی، نگاه او خیلی ترسناک بود!
به نام خدا
آنجلز فرندز فصل سوم
translate by:
@rezabr676
قسمت یک : آخرین سال
صبح شد! طلسم باز باعث شد بیدار شم
راف: به همین زودی صبح شد؟
صدای کاکس رو شنیدم که میگه زود باش بیدار شو همه دوستات منتظرتن
راف: از جام سریع بلند شدم ... خیلی هیجان دارم واسه این سال مدرسه طلایی
صدای کاکس رو شنیدم که میگه پس باید پاشی و عجله کنی
راف: تو راست میگی کاکس بزار سریع وسایلمو جمع کنم
راف:سلفوس..
تمام این روزا داشتم به اون فکر میکردم...
و مادر زمینیم رو زمین تو یه خونه رازالود زندگی میکنه
نمیتونم صبر کنم که اونم ببینم
وسایلمو جمع کردم که سریع برم تو پرتال بزرگ
و کل مسیر داشتم به سلفوس فکر میکردم!
یعنی اونم به من فکر میکنه؟
ذهنم سوالاتی میپرسید که فقط خودش میتونست جواب بده
بالاخره از پرتال رد شدم و دوستامو دیدم...
و بالاخره دیدمشون جیغ زدم و و رفتم سمتشون (دید که دخترا وقتی همو میبینن چجورین دیگ:)))
و دیدن دوباره دوستات بهترین حس تو دنیاست
شیرین(سوییت): ما این وقت منتظرت بودیم
میکی: خب! مهم اینه الان همه پیش همیم
یوری: هی بچه ها بیاید حالا که سال اخرمونه یه عکس یادگاری بگیریم
(شیرین ناراحت میشه)
میکی: باور نمیکنم این شیرین خودمونه که این قدر ناراحته بخند ببینم دیوونه
راف: بیخیال بچه ها مهم نیست این سال اخرمونه مهم اینه که قرار کلی خوش بگذره
یوری: راف راست میگه بیاید بچه ها یه عکس بگیریم
عکس گرفته شد و لبخند رو صورت من برا چند دقیقه باقی موند
دوستام باعث میشن من همه چیو فراموش کنم.
پورتال مدرسه طلایی منتظر ما بود
یوری و شیرین و میکی رفتن و نوبت من بود و وقتی وارد شدم
همه جا سفید شد و انگار یه باد خنکی که صورتتو نوازش میکنه به صورتم خورد
وقتی وارد شدم یوری و میکی و شیرینو دیدم که منتظرم بودن
راف: بیاید بریم فرشته ها
ما به اتاقامون رفتیم و چمدونامون رو کنار تختمون گذاشتیم
گاس: فرشته های مامانی اومدن آخی
یوری:دهنتو باز کردی بوش ما رو کُشت
راف: و همینطور که ذهنم تصور میکردم چشمم به شیطان جدید افتاد و گفتم این کیه؟
کابریا: این رفیق جدیدمونه که به اسم الانور که میخواد مثله ما سال اخرشو تموم کنه
الانور: سلام کله پوکا!
راف: دقیقا مثله همن همشون
یهویی یه صدایی اومد که گفت بچه ها بیاید بریم بابا! ما خیلی کار مهم تری تا حرف زدن با این اسکلا داریم
کاملا متوجه شدم سلفوس بود!
یوری:پس چرا نمیری گم شید؟
کابریا: ما به هر حال داشتیم میرفتیم
راف: اونا رفتن بعلاوه سلفوس
راف:بجنبید بچه ها بیاید بریم کلاس و با اینکه اینو هم در نظر بگیریم که حتی نتونستم به سلفوس بگم سلام چون وقتی نبود
اینقدر فکرم درگیر شد که همینجور که داشتم میرفتم .. اصلا حواسم نبود و خوردم به یک نفر و دوتایی خوردیم زمین..
همینجور که دستم رو سرم گذاشتم از شدت درد
یوری پرسید راف خوبی؟
و کمکم کرد که از زمین بلند شم
یوری: خوبی راف؟
راف: اره من خوبم
و یه شخص مو بلند زرد گفت من واقعا متاسفم
راف: نه اشکال نداره یه جورایی تقصیر من بود و بهش یه لبخند زدم
ست: من ست هستم
راف: از دیدنت خوشبختم این یوریه اینم شیرین و اینم میکی
ست: از دیدنتون خوشبختم شما هم سال اخری هستید؟
راف: اره ما همه سال اخرییم
راف: (پسره گفت جالبه منم سال اخریم و با نگاهی عجیب به من لبخندی زد و رفت)...
آنجلز فرندز فصل سوم
translate by:
@rezabr676
قسمت یک : آخرین سال
صبح شد! طلسم باز باعث شد بیدار شم
راف: به همین زودی صبح شد؟
صدای کاکس رو شنیدم که میگه زود باش بیدار شو همه دوستات منتظرتن
راف: از جام سریع بلند شدم ... خیلی هیجان دارم واسه این سال مدرسه طلایی
صدای کاکس رو شنیدم که میگه پس باید پاشی و عجله کنی
راف: تو راست میگی کاکس بزار سریع وسایلمو جمع کنم
راف:سلفوس..
تمام این روزا داشتم به اون فکر میکردم...
و مادر زمینیم رو زمین تو یه خونه رازالود زندگی میکنه
نمیتونم صبر کنم که اونم ببینم
وسایلمو جمع کردم که سریع برم تو پرتال بزرگ
و کل مسیر داشتم به سلفوس فکر میکردم!
یعنی اونم به من فکر میکنه؟
ذهنم سوالاتی میپرسید که فقط خودش میتونست جواب بده
بالاخره از پرتال رد شدم و دوستامو دیدم...
و بالاخره دیدمشون جیغ زدم و و رفتم سمتشون (دید که دخترا وقتی همو میبینن چجورین دیگ:)))
و دیدن دوباره دوستات بهترین حس تو دنیاست
شیرین(سوییت): ما این وقت منتظرت بودیم
میکی: خب! مهم اینه الان همه پیش همیم
یوری: هی بچه ها بیاید حالا که سال اخرمونه یه عکس یادگاری بگیریم
(شیرین ناراحت میشه)
میکی: باور نمیکنم این شیرین خودمونه که این قدر ناراحته بخند ببینم دیوونه
راف: بیخیال بچه ها مهم نیست این سال اخرمونه مهم اینه که قرار کلی خوش بگذره
یوری: راف راست میگه بیاید بچه ها یه عکس بگیریم
عکس گرفته شد و لبخند رو صورت من برا چند دقیقه باقی موند
دوستام باعث میشن من همه چیو فراموش کنم.
پورتال مدرسه طلایی منتظر ما بود
یوری و شیرین و میکی رفتن و نوبت من بود و وقتی وارد شدم
همه جا سفید شد و انگار یه باد خنکی که صورتتو نوازش میکنه به صورتم خورد
وقتی وارد شدم یوری و میکی و شیرینو دیدم که منتظرم بودن
راف: بیاید بریم فرشته ها
ما به اتاقامون رفتیم و چمدونامون رو کنار تختمون گذاشتیم
گاس: فرشته های مامانی اومدن آخی
یوری:دهنتو باز کردی بوش ما رو کُشت
راف: و همینطور که ذهنم تصور میکردم چشمم به شیطان جدید افتاد و گفتم این کیه؟
کابریا: این رفیق جدیدمونه که به اسم الانور که میخواد مثله ما سال اخرشو تموم کنه
الانور: سلام کله پوکا!
راف: دقیقا مثله همن همشون
یهویی یه صدایی اومد که گفت بچه ها بیاید بریم بابا! ما خیلی کار مهم تری تا حرف زدن با این اسکلا داریم
کاملا متوجه شدم سلفوس بود!
یوری:پس چرا نمیری گم شید؟
کابریا: ما به هر حال داشتیم میرفتیم
راف: اونا رفتن بعلاوه سلفوس
راف:بجنبید بچه ها بیاید بریم کلاس و با اینکه اینو هم در نظر بگیریم که حتی نتونستم به سلفوس بگم سلام چون وقتی نبود
اینقدر فکرم درگیر شد که همینجور که داشتم میرفتم .. اصلا حواسم نبود و خوردم به یک نفر و دوتایی خوردیم زمین..
همینجور که دستم رو سرم گذاشتم از شدت درد
یوری پرسید راف خوبی؟
و کمکم کرد که از زمین بلند شم
یوری: خوبی راف؟
راف: اره من خوبم
و یه شخص مو بلند زرد گفت من واقعا متاسفم
راف: نه اشکال نداره یه جورایی تقصیر من بود و بهش یه لبخند زدم
ست: من ست هستم
راف: از دیدنت خوشبختم این یوریه اینم شیرین و اینم میکی
ست: از دیدنتون خوشبختم شما هم سال اخری هستید؟
راف: اره ما همه سال اخرییم
راف: (پسره گفت جالبه منم سال اخریم و با نگاهی عجیب به من لبخندی زد و رفت)...
به یکی جهت تنظیم و همکاری نیاز دارم لطفا اگه کسی میتونه بیاد پی وی بگم چیکار کنه❤️
لطفا دوستاتون رو تگ کنید بخاطر حق ترجمه هم شده لطفا اسم کانالو پاک نکنید ممنونم🥺❤️ اگه شد امشب قسمت یکو ترجمه میکنم
سلام دوستان ببخشید بابت تاخیر من یه توضیحی راجب داستان فصل سوم بدم که قسمت به قسمت میزارمش ترجمه میکنم این داستان 29 قسمته که امیدوارم زودتر تمومش کنم و داستان از این قراره که یه سری شخصیت جدید داریم گروه فرشته ها و شیاطین شخصیت هایی از جمله (سِت جزو فرشته ها اسم پسر) و الانور (جزو شیاطین. اسم دختر) و یه سری مشکلاتی ایحاد میکنه این داستان از جمله که ست عاشق راف میشه و الانو(شیطان) عاشق ست و نمیتونه ازش دست بکشه و تو این وضع رینا با بلو برگشتن و گروه شیطاین و فرشته ها با هم راز های خفناکی رو از رینا متوجه میشن و رینا داره از پدر راف به عنوان یه برده استفاده میکنه بنظرتون چی میشه داستان جالب میشه؟
دوستان یه جا ادامه این کارتون رو به صورت کتاب نوشتن و یه جور فرضیست اگه دوست دارید و علاقه ای دارید من ترجمه کنم بفرستم👍❤ بم خبر بدید کسایی ک موافقن
سلام عشقا، راستشو بگید چقد دلتون میخاد هنوز این کارتون ادامه پیدا کنه؟☹ یه عمر منتظر موندیم
public poll
خیلی 🥺 – 934
👍👍👍👍👍👍👍 98%
نُچ – 17
▫️ 2%
👥 951 people voted so far.
public poll
خیلی 🥺 – 934
👍👍👍👍👍👍👍 98%
نُچ – 17
▫️ 2%
👥 951 people voted so far.