روزی مرد جوانی، دیار به دیار به دنبال مرشدی برای رشد خود می گشت. پیرمردی را در روستایی نشان او دادند. جوان خانه پیرمرد میهمان شد. پیرمرد از جوان، با نان و حلوایی پذیرایی کرد. جوان وسط نان را خورد و حاشیه های نان را در سفره رها کرد و گفت: «الهی شکر»، پیرمرد گفت: در این شکر تو جز ناشکری من ندیدم. نان اسراف شدۀ تو را من به الاغ ام خواهم داد و حیوان آن را خواهد خورد، همانا الاغ شاکر است اما تو ناشکری...
جوان بدان! بالاترین شکر آن است که نعمت های خدا را اسراف نکنی، و در راه عصیان او استفاده ننمایی. بدان که اسراف، بدترین ناشکری بر حق تعالی است. مرد جوان! قبل از اصلاح زبانت به اصلاح افعال ات بپرداز و افعال خویش اصلاح کن، خداوند نیز با نور هدایت اش تو را در این اصلاحِ نَفس یاری خواهد کرد.
✍حسین جعفری خویی
🆔 @akhlagh_marefat
داستان ها و پندهای اخلاقی