📕 فکر میکنم اصولاً آدم باید کتابهایی بخواند که گازش میگیرند و نیشش میزنند.
📕 اگر کتابی که میخوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمهمان و بیدارمان نکند، پس چرا میخوانیمش؟ که به قول تو حالمان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که میشود خوشحال بود. تازه لازم باشد، خودمان میتوانیم از این کتابهایی بنویسیم که حالمان را خوش میکند.
📕 اما ما نیاز به کتابهایی داریم که مثل یک ناخوشحالیِ سخت دردناک متاثرمان کند؛ مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم؛ مثل زمانی که در جنگلها پیش میرویم، دور از همهٔ آدمها؛ مثل یک خودکشی
📕 کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخزدهٔ درونمان
4⃣ 《در مقامِ نظر》، زمانی که فرض را بر این میگیریم که《انسانهای دیگر درد را احساس میکنند》 همواره ممکن است برخطا باشیم. اینکه یکی از دوستان نزدیکمان درواقع رباتی است که زیرکانه ساخته شده و دانشمندی باهوش آنرا کنترل میکند تا《همهی نشانههای احساسِ درد را از خود بروز دهد》، درحالیکه واقعیت امر آن است که حساستر از ماشینهای دیگر نیست، امرِ ممکنی است. ما هرگز با《یقین مطلق》نمیتوانیم بدانیم که اینفرض صحت ندارد. اما درحالیکه این مطلب ممکن است بیانگرِ《معمایی برای فیلسوفان》باشد، هیچیک از ما کوچکترین تردیدی دربارهی اینکه دوست نزدیکمان《عیناً همچون ما درد را احساس میکند》 به خود راه نمیدهیم.
5⃣ این یک《استنباط》است، اما《استنباطی کاملاً معقول》، براساس《مشاهداتِ رفتارشان در موقعیتهایی که خودِ ما درد را احساس میکنیم》، و براساس این واقعیت که ما《حق داریم》فرض را بر این بگیریم که《دوستانمان موجوداتی همچون ما هستند》با《سیستمهای عصبیای همچون سیستمهای عصبی خود ما》که میتوان تصور کرد همچون سیستمهای عصبیِ خودِ ما کار میکنند و در《موقعیتهای مشابه》《احساساتی مشابه》تولید میکنند.