سپیدگاه

@sepidgah


کلمه‌ها نجات‌دهنده‌اند.

سپیدگاه

22 Oct, 20:44


در پیاده‌رو که راه می‌رفته، تنهایی هم پشت سرش می‌آمده.

مرد سوم، گراهام گرین
@sepidgah

سپیدگاه

22 Oct, 19:38


وقتی تو نیستی
‏حوضِ کوچکِ خانه سرابِ بزرگی‌ست
‏تا بنویسم:
‏در این ثانیه‌ها که معکوس می‌شمارند،
‏می‌توان نَمُرد
‏اما نمی‌توان زندگی کرد.

علیرضا راهب
@sepidgah

سپیدگاه

18 Oct, 16:57


تنهایی من به سرش می‌زند‌ تا با تنهایی تو به صحبت بنشیند.

‏نامه‌‌های پر تب‌‌وتاب؛ خورخه لوئیس بورخس؛ ترجمه نجمه شبیری

@sepidgah

سپیدگاه

14 Oct, 10:17


دوستی بی‌مقدمه آمد و نوشت رابطه‌ی چندین و چند ساله‌اش به جدایی رسیده است. چند دقیقه‌ای فکر کردم و برایش نوشتم «متاسفم، امیدوارم بتونی با کمترین آسیب ازش عبور کنی.»
بعد فوری به خودم گفتم: چه‌قدر شعاری!
در ذهنم جست‌وجو کردم این‌وقت‌ها آدم باید چی بگوید؟ چه باید می‌گفتم؟ می‌گفتم امیدوارم برای هر دویتان بهترین اتفاق‌ها بیفتد؟ این جمله رنج جدایی را پررنگ‌تر نمی‌کرد؟ می‌گفتم لیاقت تو را نداشت؟ اصلاً کی لیاقت آدم‌ها را تعیین می‌کند؟ می‌گفتم حتماً اتفاق‌های بهتری برایت می‌افتند؟ کی از آینده خبر دارد؟ می‌گفتم آدم خوبی نبود؟ آن‌وقت به چند سال از زندگی دوستم و انتخاب طولانی‌مدتش توهین نکرده بودم؟ می‌گفتم غمگین نباش؟ مضحک بود.
حقیقت تند و تیز و واضح است: یک نفر به هر دلیلی دیگر نمی‌تواند یا در واقع نمی‌خواهد باقی مسیر را با تو ادامه دهد.
پذیرفتن این حقیقت برای ما سخت است؛ آن‌قدر سخت که برای ساده‌تر کردنش دست به دامان هر چیزی می‌شویم، گاهی در آدمی که تا دیروز تا سرحد مرگ دوستش داشتیم، دنبال نقاط تاریک می‌گردیم، گاهی به دیگران می‌گوییم تا با همان جمله‌های همیشگی تسکینمان دهند. به در و دیوار می‌کوبیم، بی‌تابی می‌کنیم، به امید بازگشت می‌نشینیم، اشک می‌ریزیم، به شعرها و آهنگ‌های غمگین پناه می‌بریم تا این‌که بالاخره روزی، جایی، صدایی توی سرمان می‌گوید «او رفته است!»
اویی که آن‌قدر دوستش داشتیم، اویی که تصور زندگی در غیابش سخت بود، می‌فهمیم او نه بی‌لیاقت بود، نه بعد از او قرار است حتماً و قطعاً اتفاق‌های خوب یکی یکی در خانه‌مان را بزنند. او همان آدم محبوب ما بود که از جایی به بعد تصمیم گرفت نباشد. این نقطه‌ی پذیرش، این تلخی بی‌نهایت، این بزنگاه عجیب، چند سال به سن‌مان اضافه می‌کند.
به مرور می‌فهمیم هر جدایی بخشی از ما را می‌تراشد و بیشتر با این واقعیت روبه‌رو می‌کند که زندگی همیشه راه خودش را باز می‌کند و هیچ از دست دادنی پایان نیست. که بالاخره روزی جایی و‌ کسی برای همیشه ماندن پیدا می‌کنیم.
دوباره برایش نوشتم: «حتماً اتفاق‌های بهتری منتظرتن.»

سپیده بیگدلی

سپیدگاه

13 Oct, 10:08


خوشبختم که تکه‌ای بزرگ از من کنار تو همیشه سالم و راضی است، وقتی تکه‌های دیگرم این‌جا و آن‌جا، بیمار و رنجورند.

پرویز اسلام‌پور، نامه به یداله رویایی

سپیدگاه

11 Oct, 11:49


هر بار وقت جمع کردن وسایلم به مفهوم خانه فکر می‌کنم. به این که در تمام عمر، با تمام میل پرشورم به رهایی، به رفتن و کشف کردن گوشه‌های زندگی، شیفته‌ی خانه بوده‌ام. شیفته‌ی جایی که در آن آرام بگیرم و به دنیای توی سرم سفر کنم. خانه در هر سنی برایم معنای متفاوتی داشته. کودک که بودم خانه جایی بود که مامان و بابا و سحر در آن باشند و کتاب‌ها وعروسک‌ها و لباس‌هایم. کم‌کم که بزرگ شدم و از خانه فاصله گرفتم و به دانشگاه رفتم و بعد سر کار و... فهمیدم خانه آن‌جایی‌ست که در آن رهایی. مجبور نیستی به کسی لبخند بزنی، مجبور نیستی با کسی گفت‌وگو کنی یا لباس‌هایی بپوشی که انتخاب تو و مال تو نیستند. مجبور نیستی زنی باشی که نیستی.
حالا این‌جا که در این غروب پاییز ایستاده‌ام، خانه دیگر برایم وابسته به مکان نیست. حالا می‌دانم مکان‌ها چندان امن و همیشگی نیستند. می‌دانم زندگی بارها و بارها آدم‌ها را وا می‌دارد خانه‌ها، شهرها و حتی گاهی وطنشان را ترک کنند. حالا در نگاهم خانه گاهی می‌تواند یک فرد باشد، یا حتی یک حس. خانه‌ی ما آن کسانی هستند که در کنارشان قد می‌کشیم، خم می‌شویم و دوباره برمی‌خیزیم، زندگی‌ می‌کنیم و تجربه‌های زیسته‌مان را از سر می‌گذرانیم. کسانی که در کنارشان امن و رها و دور از ترس‌هاییم.
خانه شاید آن کسی است که می‌توانی مثل بنفشه‌ها با خود ببری، به مکان‌های دور، به قعر نگرانی‌ها و ترس‌ها، به آن‌جا که از دست دادن و ترک کردن را راهی نیست.
خانه هیچ‌وقت یک مکان نیست.

سپیده، ۲۰ مهر

سپیدگاه

09 Oct, 09:17


تاریکم اسماعیل؛
‏اما مگر نه اینکه زندگی، تقلایی طولانی
‏در تاریکی‌ست؟

‏رضا براهنی

@sepidgah

سپیدگاه

08 Oct, 17:01


به من نگاه کن... يه نگاه قشنگ به صورتم بنداز... آشنا به نظر نمی‌رسم؟ شبيه يه نفر نيستم... که تو کُشتی؟

بيل را بکش، کوئنتين تارانتينو

@sepidgah

سپیدگاه

08 Oct, 05:07


باید هرجا شانسی برای خوشبختی دیدی، بهش چنگ بزنی و زیاد نگران دیگران نباشی. تجربهٔ من می‌گه که هرکدوم از ما تو زندگیمون دو یا سه تا از این‌ شانس‌ها بیشتر نداریم، و اگه از دستشون بدیم، تا آخر عمر حسرتشو می‌خوریم.

جنگل نروژی - هاروکی موراکامی

سپیدگاه

05 Oct, 17:40


ای که در چهاردهم ماهِ شبِ چاردهی،
‏نیز در هشتم و در چارم و در دومِ ماه.

‏حلاج‌ الاسرار، بیژن الهی

@sepidgah

سپیدگاه

02 Oct, 17:20


همواره و همه‌جا و هر زمان، چه در صلح و آرامش و چه هنگام جنگ، پريشانی و يا هوس‌رانی و شكم‌بارگی كه لگام همه‌چيز از دست می‌رود؛ باز اين عشق است كه هرچند بسيار كمياب، اما به هر رو به ياری تو می‌آيد.

‏شمال، ‏لویی‌ فردینان سلین
@sepidgah

سپیدگاه

30 Sep, 21:03


رفیق!
من نمی‌خواستم تو را بکشم...
حالا برای نخستین بار می‌بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من؛ همه‌ش به فکر نارنجک‌هایت، به فکر سر نیزه‌ات و به فکر تفنگت بودم، ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو.
مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می‌بریم که خیلی دیر شده!
چرا هیچ‌وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت‌هایی هستید مثل خود ما؟
مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان.
مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می‌توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می‌انداختیم آن‌وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی.
بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو...

در غرب خبری نیست، اریش ماریا رمارک

@sepidgah

سپیدگاه

30 Sep, 16:02


‏فردریک گفت: همه‌ی چیزهایی را که انتقاد می‌شود که در کتاب‌ها اغراق‌آمیزند، من به خاطر شما حس کردم.

تربیت احساسات، فلوبر، سحابی

@sepidgah

سپیدگاه

28 Sep, 19:10


قطار که از لابه‌لای تاریکی می‌خزد و شب را می‌شکافد، وقت سُر خوردن توی رویاست.
از آخرین باری که سوار قطار شدم چه‌قدر می‌گذرد؟
سال‌هاست!
هنوز بیست ساله نشده بودم و حالا یک ماه از سی سالگی را هم تحویل داده‌ام.
فکر می‌کنم در تمام این سال‌ها یک چیز ثابت مانده و در من تکان نخورده و آن غنیمت شمردن هر فرصت برای شیرجه زدن در دنیای توی سرم است. فرقی نمی‌کند پنجره‌ی تاریک یک قطار باشد، ایستگاه‌های شلوغ مترو یا پنجره‌ی بزرگ و بلند شرکت. هرازگاهی دست خودم را می‌گیرم و برمی‌گردانم به دنیای توی سرم. دنیایی که در آن هیچ چیز مانعم نیست؛ نه سیاستمدار قوادی، نه غم نان و زندگی روزمره‌ای و نه آدم‌هایی که بویی از قصه و خیال نبرده‌اند. کودک می‌شوم، می‌رقصم، می‌دوم و شعر می‌خوانم.

چه ثروت باشکوه و پایان‌ناپذیری‌ست دنیای خیال. در این دنیاست که بارها سفر کرده‌ام، حرف‌های نزده‌ام را با گوش امنی زده‌ام، شهرهای جدیدی دیده‌ام، کسانی را به آغوش کشیده‌ام، راه‌هایی رفته‌ام، قصه‌هایی ساخته‌ام.

قطار که به روشنایی برسد، باید به زندگی برگردم. به کارها، به کارفرماها، به واقعیت.

ولی تا زنده‌ام چه کسی می‌تواند این دقایق را از من بگیرد؟ دقایقی که واقعیت را مثل چای کیسه‌ای مصرف‌شده‌ای به کناری می‌اندازم و می‌خزم به دنیای پر از رنگ خیال؟



سپیده، امشب.

سپیدگاه

27 Sep, 18:22


می‌دونی جکی، مادرت یه‌بار یه‌چیزی بهم گفت که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. گفت هیشکی از دلِ شکسته نمی‌میره.

از داستان کوتاه گریت فالز، نوشته ریچارد فورد

@sepidgah

سپیدگاه

26 Sep, 19:27


بر بسیطِ زمین، جز تو کسی نیست که بِدو مشتاق باشم.

مزامیر
@sepidgah

سپیدگاه

26 Sep, 16:34


وقتی سقوط می‌کنی ته یه چاه عمیق، انقدر عمیق که ارتباطت با نور به کلی قطع می‌شه، همیشه بهترین راه‌حل به درودیوار کوبیدن و دست‌وپا زدن نیست. بهترین راه این نیست که با همون تن زخمی، با همون ترس و وحشت سعی کنی از دیوار بلند چاه بالا بری، برای نجات از چاه جون بِکنی و هر بار نشه و زخمی‌تر از قبل به ته چاه برگردی.
گاهی‌وقت‌ها بهترین راه تلخ‌ترین راهه؛ اینه که ته چاه بایستی، مکث کنی، یه نگاه به دور و اطرافت بندازی و باور کنی ته چاهی. باور کنی تنت زخمیه، چاه عمیقه، تاریکه و الان چاره‌ای جز نشستن ته همین چاه نداری. اون‌وقته که دست از زجر دادن خودت، از داد زدن سر خودت برمی‌داری، نفس عمیقی می‌کشی، به تاریکی خیره‌ می‌شی و با گذر زمان می‌تونی دستش رو بخونی. وقتی کمی صبر کنی و به خودت زمان بدی، تاریکی رو می‌شناسی، زخم‌هات کم‌کم بهتر می‌شن و اون‌وقت آروم‌آروم می‌تونی یه راه بسازی برای بالا اومدن از این چاه عمیق. صبر می‌تونه زهر تاریکی رو‌ کمتر کنه.
تو چاه افتادن ترسناکه، سخته، خطر عادت کردن رو به دنبال داره، می‌تونه حتی بودنت رو تهدید کنه، ولی وقتی راه‌ زندگی قدم‌به‌قدم چا‌ه‌های عمیق جلوی پات می‌کاره، نباید خودت رو برای افتادن سرزنش کنی، اتفاقاً این افتادن نشونه‌ست که تو توی راه زندگی هستی، زنده‌ای و در جریانی.
اگه این روزها ته چاهی و چشمت هنوز به تاریکیِ پرزورش عادت نکرده، شاید بهترین کار این باشه که به خودت اجازه بدی به دیوار‌ه‌ی چاه تکیه بزنی و سعی کنی تسلیمش نشی، به زخمات فرصت ترمیم بدی تا راه بالاخره از یه جایی خودش رو نشون بده. آدم باهوش اونه که می‌دونه کی برای بالا اومدن دست‌وپا بزنه، می‌دونه باید صبر کنه، برای محال‌ها دست‌وپا نزنه و صبر کنه تا وقتش.

سپیده بیگدلی
پاییز ۱۴۰۰

سپیدگاه

25 Sep, 19:29


یک ساعتی می‌رسد که آدم باید بر خرابه‌های خودش بایستد. باید به آن تلّ ویران نگاه کند. آن‌وقت است که بزرگ‌ترین سوال زندگی‌اش می‌آید توی ذهنش:
‏این‌که آیا می‌توانم بر این ویرانه، دوباره خانه‌ای بسازم؟

آرام روانشاد

@sepidgah

سپیدگاه

24 Sep, 18:35


من همیشه در مقابل آدم‌هایی که دوستشان داشته‌ام، آدم زودرنجی بوده‌ام. دوست داشتن توقع می‌آورد و من از آدم‌های محدود دایره‌ی امنم توقع داشته‌ام حواسشان باشد، همان‌طور که خودم حواسم بهشان هست. بااین‌وجود من دلخوری‌هایم از این آدم‌ها را به چشم‌برهم‌زدنی فراموش می‌کنم. رنجشم فوراً برطرف می‌شود و با شوق بیشتری به طرفشان برمی‌گردم. رنجش‌ها در قلب من مثل دانه‌های برف درشت‌اند، روی زمین دوام نمی‌آورند و به ثانیه‌ای آب می‌شوند.
وقتی دلخوری‌ و رنجم از آدم‌ها طولانی‌ می‌شود، وقتی ساعت‌ها و روزها می‌گذرند و من نمی‌توانم به احساس قبلی‌ام به آن آدم برگردم، می‌ترسم. می‌دانم این دلخوری دیگر یک رنجش ساده نیست و بخشی از وجودم از این آدم زخمی شده و خون‌ریزی‌اش بند نمی‌آید. بعد فوراً می‌گردم دنبال مرهم. مرهم می‌تواند هرچیزی باشد. برمی‌گردم و نقاط وصلم به آن آدم را مرور می‌کنم. چه شد به او نزدیک شدم؟ چرا او را در دایره‌ی امنم راه دادم؟ چه رفتارهایی در او قلبم را تسکین می‌داد و دیوار دوستی‌ و مهرم با او چقدر ارتفاع دارد؟ دستمالی برمی‌دارم بارها و بارها به گذشته برمی‌گردم و گردوخاک خاطره‌های خوبم با او را پاک می‌کنم و می‌گذارمشان روی زخم تازه‌ام. بارها به خودم یادآوری می‌کنم که ما گاهی ناخواسته به هم زخم می‌زنیم و این زخم‌ها نمی‌توانند روی نقاط وصلمان خش بیندازند.
وقتی دلخوری‌ام از آدم‌ها طولانی می‌شود، باید فوراً جلوی خون‌ریزی زخم را بگیرم، باید پیش از این‌که عفونت کند و دیگر کاری از دستم برنیاید، دست بندازم توی کالبد رابطه‌مان و خاطره‌ای، دلیلی، احساسی را بیرون بکشم و به جنگ زخم بفرستم و امیدوار بنشینم تا پیروز شود.

سپیده بیگدلی