دوستی بیمقدمه آمد و نوشت رابطهی چندین و چند سالهاش به جدایی رسیده است. چند دقیقهای فکر کردم و برایش نوشتم «متاسفم، امیدوارم بتونی با کمترین آسیب ازش عبور کنی.»
بعد فوری به خودم گفتم: چهقدر شعاری!
در ذهنم جستوجو کردم اینوقتها آدم باید چی بگوید؟ چه باید میگفتم؟ میگفتم امیدوارم برای هر دویتان بهترین اتفاقها بیفتد؟ این جمله رنج جدایی را پررنگتر نمیکرد؟ میگفتم لیاقت تو را نداشت؟ اصلاً کی لیاقت آدمها را تعیین میکند؟ میگفتم حتماً اتفاقهای بهتری برایت میافتند؟ کی از آینده خبر دارد؟ میگفتم آدم خوبی نبود؟ آنوقت به چند سال از زندگی دوستم و انتخاب طولانیمدتش توهین نکرده بودم؟ میگفتم غمگین نباش؟ مضحک بود.
حقیقت تند و تیز و واضح است: یک نفر به هر دلیلی دیگر نمیتواند یا در واقع نمیخواهد باقی مسیر را با تو ادامه دهد.
پذیرفتن این حقیقت برای ما سخت است؛ آنقدر سخت که برای سادهتر کردنش دست به دامان هر چیزی میشویم، گاهی در آدمی که تا دیروز تا سرحد مرگ دوستش داشتیم، دنبال نقاط تاریک میگردیم، گاهی به دیگران میگوییم تا با همان جملههای همیشگی تسکینمان دهند. به در و دیوار میکوبیم، بیتابی میکنیم، به امید بازگشت مینشینیم، اشک میریزیم، به شعرها و آهنگهای غمگین پناه میبریم تا اینکه بالاخره روزی، جایی، صدایی توی سرمان میگوید «او رفته است!»
اویی که آنقدر دوستش داشتیم، اویی که تصور زندگی در غیابش سخت بود، میفهمیم او نه بیلیاقت بود، نه بعد از او قرار است حتماً و قطعاً اتفاقهای خوب یکی یکی در خانهمان را بزنند. او همان آدم محبوب ما بود که از جایی به بعد تصمیم گرفت نباشد. این نقطهی پذیرش، این تلخی بینهایت، این بزنگاه عجیب، چند سال به سنمان اضافه میکند.
به مرور میفهمیم هر جدایی بخشی از ما را میتراشد و بیشتر با این واقعیت روبهرو میکند که زندگی همیشه راه خودش را باز میکند و هیچ از دست دادنی پایان نیست. که بالاخره روزی جایی و کسی برای همیشه ماندن پیدا میکنیم.
دوباره برایش نوشتم: «حتماً اتفاقهای بهتری منتظرتن.»
سپیده بیگدلی