بهتر است به واقعیّت نزدیک نشویم، تهِ چیزها را نبینیم. در بچّگی برایم عروسکی خریدند، موهای بور لوله لوله داشت، چشمهای فیروزهیی، به قشنگی رؤیا بود، با فشردن پهلوها میخندید و گریه میکرد، میگذاشتمش روی طاقچه، از دور نگاهش میکردم، تا روزی شیطان به جلدم رفت، با کارد شکم عروسکم را جر دادم. میخواستم راز گریه و خندهی او را بدانم، آن وسط بهجز یک مُشت پوشال و جعبهیی کوکی چیزی ندیدم؛ خیالبافیها همه دود شد و هوا رفت، عروسک آش و لاش را با سرخوردگی دور انداختم. سرچشمهی شادیام را با دست خودم نابود کردم. افسوس!
از این تجربه چیزی نیاموختم؛ در سراسر زندگی، کنجکاوی ابتدایی، مثل بویی ناخوشایند، دنبالم میکرد. با دیدن هر چیز زیبا، شکوهمند و حتّی مقدّس، آرام نمیگرفتم، آنقدر جلو میرفتم تا جعبهی زنگخورده را پیدا کنم، یا در خیالم بسازم. نگاه کردن و ستودن برای غرورم کم بود، از فرزانگی فاصله داشتم، به توحّش و خودخواهی نزدیک.
شکستهای پیدرپی و پریشانیها حاصل همین ولع بود. بعدها بهزحمت یاد گرفتم فقط نگاه کنم، زرنگیهای عامیانه را به حساب هوش نگذارم؛ حیف که دیگر دیر شده بود. با هر تجربه، پارهیی از ایمانم را جایی گذاشته بودم. حالا یک چیز را میخواهم: روی قلّههای دوردست ایستادن و نگاه کردن؛ تنها این نوع دوستداشتن، نجاتدهنده است.
[ غزاله علیزاده || خانهی ادریسیها / انتشارات توس / صص۴۱۴—۴۱۵ ]
@AConfederacy_of_Dunces
#غزاله_علیزاده
#خانهی_ادریسیها