یکدسته رز دادی برایم روز آخر که
بین جدال ایدیولوژیک گم کردم
مثل چراغ دست که میراث مادر بود
و نیمهشب در کوچهی تاریک گم کردم
دست ترا در بین اجسادی که انبارند
دهلیز در دهلیز کلینیک گم کردم
من کودکیهای خودم را لابلای دود
در لابلای آتش و شلیک گم کردم
...
غرق هراس از خاطری هستم که آینده
قربان آیات کتاب مندرس باشد
پاکند آنها که سر ما بمب میریزند
عیبی ندارد پس اگر دستم نجس باشد
بنشینم از بهر نوازش کردن نعشت
ایکاش در دستان تو یک ذره حس باشد
دنیا برای تو جوانیای بدهکار است
که دستکم یک روز آن بیاسترس باشد
...
یک آلبوم عکس کهنه زیر مشتی خاک
تنها گواه مهربانیهای ما بوده
در رادیو گفتند از قتل جوانانی
که جزئیاتشان، نشانیهای ما بوده
شلیکها در بر گرفتند آسمانها را
این آخر کاغذپرانیهای ما بوده
آنچه که ساده ساده میدادند بر بادش
با چشم میدیدم جوانیهای ما بوده
...
یکبار در روز گریز از کمپ آوشویتس
در روزهای سرخ برلین عاشقت بودم
یکبار در روزی که میکوچیدی از بیروت
با خواندن آهنگ غمگین عاشقت بودم
یکبار مُردم از جدایی تو در تهران
یکبار زیر چکمهی دین... عاشقت بودم
در هر خیابان ریخت خونت، گریهات کردم
از دشت برچی تا فلسطین عاشقت بودم
...
اکنون محل زندگیات شهر کابل هست
عاشق کند یک شهر دیگر را طواف از چه؟
جلاد میگوید مرا چندیست بخشیده
خیلی بزرگی کرده است اما معاف از چه؟
در روبروی دوربینی مینشینم تا
ریکورد باشد اعترافم، اعتراف از چه؟
این شهر را آزاد خواهم کرد... تنهایی
میخواستی که میزدم بیهوده لاف از چه؟
...
آبی نمیریزد کسی روز سفر پشتم
مانده است بیپاسخ در این کوچه سلامم یار
هویت همنسلهایم بیکسی بوده
کس برنخواهد خاست بهر انتقامم یار
لطفا کنارم باش تا پایان این مشروب
حس میکنم تا آخر امشب تمامم یار
ما و تو مجرم بودهایم از زادروزمان
من هم نمیدانم چه بوده اتهامم یار
رامین مظهر