playlivst

@plylivst


An unintentional playlist.

playlivst

15 Sep, 09:33


تا ابد زن، زندگی، آزادی.

playlivst

21 Dec, 19:05


دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مکن

که بادِ صبح، نسیمِ گره‌گشا آورد

playlivst

15 Nov, 11:36


بالاخره بارون به اهواز رسید.

playlivst

14 Nov, 22:03


مدتی یه کانال داشتم به اسم چارگا. اینجا برام زیادی بزرگ، عمومی شلوغ و سمی شده بود. نیاز داشتم دور از جونوری که توی پلی‌لیست زندگی می‌کنه نفس بکشم و بنویسم تا این که چند وقت پیش حس کردم عمرش تموم شده و دیگه اونجا ننوشتم.
حالا که برمی‌گردم و چارگا رو می‌خونم، دوست دارم بعضی از پست‌هاش رو بفرستم.
کاش می‌شد اینجا هم انقدر بی‌پرده نوشت. کاش خیلی چیزای دیگه که حتی اونا رو هم نمی‌تونم اینجا بنویسم.

playlivst

14 Nov, 21:56


دارم فکر ‌می‌کنم به این که چقدر نوشتم و چقدرِ دیگه باید بنویسم تا تموم شم.

playlivst

14 Nov, 18:01


بارها گفتم و این بار بلندتر می‌گویم، از آبان ۹۸ ما که اینجا ماندیم، با امثال تو که رفته بودید دو تصویر دیگر از ایران، زندگی و همه چیزش داشتیم. ما که خون‌های لخته شده به آسفالت را دیده بودیم، ما که ساچمه‌های ساچمه‌زن‌ها را دیده بودیم، گلوله‌های جنگی را دیده بودیم. چشم‌ها و گوش‌های ما پر شد از نام‌ها، چهره‌ها.
این‌ها را تو بهتر می‌فهمی، برای هرکه بیگانه باشد. حالا که تمام شده این رابطه و قرار است سیل سرزنش‌ها سرازیرِ من شود چراکه خواستم بمانم، نروم، فرار نکنم، نگریزم. خواستم با همین مردمی که از صبح علی‌الطلوع فحش‌شان می‌دهم تا بوق سگ بمانم. و بله در همین خراب‌شده که هزاران بار گفته‌ام جای زندگی نیست. تو گه‌گاه برای ما زندگی ندیده‌های ناخوش از رفاه و امنیت و آرامش عکسی بفرست، از خیابان‌های تمیزِ فرچه خورده، از ماشین‌ها که نمی‌لولند در هم، از شادی‌های گروهی، از کنسرت‌ها و سالن‌های تئاتر، از موزه‌ها از همۀ آن زندگی که از ما دریغ شد. از بوسیدن‌ها از در آغوش گرفتن‌ها از بدیهی‌ترینِ چیزها... برایم عکس بفرست آرزو از آن زندگی پر زرق و برق... بگو که آرامش و عشق در آنجا چگونه است؟

playlivst

11 Nov, 15:35


I'm in love with your stories. Admittedly; not everybody's a good storyteller but still, nothing makes me feel more alive and relatable than to sit down, and carefully listen to someone's tale and even though I would like to deny it, I think this is what I've been living for, at least in the past few years. I live to listen to you, I want to glimpse into your world, to hear what has happened; I want to know every background story that led you here to me. What has happened to your hand? Where did you get this beautiful laugh? Who gave you those scars you carry? I want to know why your eyes wander whenever you hear that one specific song or why your smile has all the warmth in the world. Tell me about the one who hurt you, the stranger who gave you a day to remember and that time when you danced all by yourself through the night for as long as you have a story and I'm listening, I'll be in your world with you and we won't be two strangers existing in different realities.
After falling in love, getting heartbroken, loosing, gaining, dancing, dying and all the things I have experienced in this short and yet endless span of time that we call existence; I want to think that I found out what being alive means to me. I found out that it wasn't about myself, those whom I loved or even the things that left me tattered and torn; I found out that I belong whenever I'm observing. Whether it is listening to music or voices; Or watching someone's hand draw as their gaze is lost within themselves. For as long as there's a story, and a decent storyteller, I'm alive.

playlivst

11 Nov, 15:35


playlivst

playlivst

08 Nov, 22:40


از یه جایی به بعد، بیدار موندن مثل رولتِ روسی می‌مونه. با هر دقیقه‌ش ممکنه شانست برگرده و با یه خاطره، یه فکر یا یه موزیک از هم بپاشی. داشتم فکر می‌کردم به سیگار کشیدن یا نکشیدن که یادم افتاد ما باهم عکس نداریم. راستش رو بخوای من با خیلی از آدم‌های فعلی و سابق زندگیم عکس ندارم. کلا تا سال‌ها آدمِ خارج از قابی بودم؛ از اون لبخندهای فتوژنیک و استایل‌های خاص نداشتم که عکس رو قشنگ کنم و از اون آدم‌هایی نیستم که بگی وایسا یه عکس باهم بگیریم. گاهی دستم توی عکس‌ها میوفته و گاهی لنگه کفشی ازم می‌مونه؛ انگار که بی‌صدا توافق کرده باشیم که قرار نیست عکسی از ما بمونه.
ولش کن؛ این آهنگ خروس‌فسنجان رو با اجرای اصلی و خوب پیدا کردم و بی‌ربط، دلم گرفت. تصمیم گرفتم سیگار بکشم و بنویسم که نمی‌دونم باید از چی و کجا بنویسم. همه‌ی زندگی شده مثل یه کُلاژِ بزرگ و من هم با قیچی و چسب و بی‌حوصله نشستم وسط تیکه‌های عکس، اشک، موسیقی و خنده. نمی‌دونم کجا رو به کجا بچسبونم. فقط زل زدم به این همه اتفاقِ افتاده‌ی بی‌تکرار. به نظرم تلخ‌ترین قسمت زندگی احتمالا همین باشه: این که اغلب چیزها، آدم‌ها و تجربه‌ها، حداقل با اون کیفیتِ قبلی تکرار نمی‌شن. اینجور مواقع با خودم فکر می‌کنم کاش حداقل اون زمان که اتفاق‌ها تازه و پررنگ بودن، عکسی می‌گرفتم، خطی می‌نوشتم، صدایی ضبط می‌کردم. این که تمام اون زندگی توی ذهنم کم کم رقیق می‌شه ناراحتم می‌کنه. اونقدر ناراحت که اجرای قدیمی خروس‌فسنجانِ ماخولا هم من رو یادِ خنکیِ میرزای شیرازی و سعادت‌آباد بندازه. یادِ بوی لاکیِ قرمز، بارون روی بلوک‌های سیمانی اکباتان و عکس‌هایی که من توی هیچ‌کدومشون نیستم.
ای بابا، سیگار یادم رفت.

playlivst

08 Nov, 22:39


playlivst

playlivst

02 Nov, 19:44


دیدی پیر شدیم و نرسیدیم بهم؟ حالا من با باقی این داستانِ بدونِ تو چه کنم عزیزم؟

playlivst

02 Nov, 19:44


playlivst

playlivst

28 Oct, 08:11


از کثیف بودن بی‌بی‌سی همین بس که نوشته: «آرمیتا در مسیر مدرسه، از ناحیه‌ی سر آسیب دید و درگذشت.»

آرمیتا گراوند به قتل رسید.

playlivst

23 Oct, 15:47


قبلا از این که کسی افسردگی رو دقیق توضیح می‌داد خوشحال می‌شدم ولی الان دلم می‌گیره. توصیف کردنِ بعضی از دردها بدون این که خودت تجربه‌شون کنی، ممکن نیست.

playlivst

23 Oct, 15:45


افسردگی درمان نمی‌شه. خوب نمی‌شه کم نمی‌شه. وقتی باشه دیگه همیشه هست و زیاد می‌شه اگه جلوش رو نگیری. وقتی هم جلوش رو می‌گیری خیلی خسته‌کننده‌ست. گرفتنِ جلوش اینطوریه که هر روز باید برای انجام دادن ساده‌ترین کارها یه عالمه زحمت بکشی؛ کارهایی که آدمای معمولی خیلی راحت انجامشون می‌دن. انگار همه صبح بطری شیرشون رو از پشت در خونه‌شون برمی‌دارن و تو پونزده کیلومتر پیاده‌روی می‌کنی برای همون بطری. فرقش جدی همین‌قدره. وقتی هم که این‌همه زحمت بکشی چند وقت یه بار دیگه نمی‌تونی. دیگه فقط می‌خوای بخوابی و به افسردگی اجازه بدی همه‌ی وجودت و تمام زندگی‌ت رو بگیره و حتی دلت می‌خواد همه‌ی جهان همراهت افسرده باشن و از همه‌چیز بیزار. بعد از یه مدت اگه داروهات رو مرتب مصرف کنی و خوش‌شناس باشی و چیزها و آدمایی وجود داشته باشن که تو بخوای به خاطرشون برگردی به زحمت کشیدن برمی‌گردی به زحمت کشیدن و زندگی کردنِ دست‌وپا شکسته‌ت. ولی افسردگی همون‌جاست. Just around the corner منتظر دوباره خسته شدن توئه و تو دوباره خسته می‌شی. دوباره و سه‌باره و صدباره. تا وقتی به زندگی کردن ادامه بدی با زندگی کردنت مبارزه می‌کنه و باید باهاش مبارزه کنی.

playlivst

17 Oct, 09:48


باب یازدهم.
تا حالا از کوه یا سرازیری تند، پایین اومدی؟ بیا فکر کنیم افتادم توی یه سراشیبی و تنها کاری که ‌می‌تونم انجام بدم اینه که تندتر بدوم و همراه با شیب برم پایین، چون هر تلاشی برای ایستادن، فهمیدن و نفس تازه کردن باعث می‌شه دست و پام بپیچن بهم و پرت شم به نمی‌دونم کجا. این دویدن خودش رو توی دور شدن از اینجا نشون می‌ده، توی فرارم از موسیقی، آدم‌ها، اخبار و اتفاقات. این پایین دویدن، می‌شه روتین کار، درس و تیکه‌های کوچیکی از روزمرگی‌. باب یازدهم درباره‌ی پرت نشدنه. درباره‌ی این که نمی‌دونم چرا انقدر این مسیر شیب داره، چرا به سمت پایینه یا اصلا چرا من باید توی این مسیر از ترس پرت شدن هی سریع‌تر و سریع‌تر بدوم؟ این باب درباره‌ی ادامه دادنه، بدون دونستن. حداقل تا وقتی که یا آخر راه مشخص شه، یا شیب آروم‌تر و یا من تسلیمِ ترمز بشم، این پام رو بندازم پشت اون یکی و پرواز به سمت تاریکی.
باب یازدهم همون فصل از سریاله که با اکراه و نق زدن نگاش می‌کنی، همونی که باعث می‌شه خیلیا بیخیالِ ادامه‌ش بشن، همونی که من پیش خودم می‌گم کاش تحمل کردن، ارزشش رو داشته باشه.

playlivst

09 Oct, 15:49


تحقیقات موشکافانه و بسیار قابل توجه «آوند فردی» بعد از بررسی ویدیوها و گزارش‌های منتشر شده درباره #آرمیتا_گراوند

در توییتر نوشته:
بعد از یک هفته‌... یافتم!
(من اینطوری فکر می‌کنم...)

ویدیوی با کیفیت‌تر رو در یوتیوب گذاشتم: youtube

لطفا در اینستاگرام هم به اشتراک بذارید تا دیده بشه: instagram

تو هر پلت‌فرم دیگه‌ای به هر زبان دیگه‌ای هم خواستید بذارید، ولی لطفا کات نکنید.
AvandFardi

نسخه باکیفیت‌تر و حجیم‌تر ویدیوی بالا رو اینجا هم در تلگرام آپلود کردم: @VahidHeadline

📡 @VahidOnline

playlivst

03 Oct, 17:33


🔄 ‌- چه موضوعی رو ریتوییت کنیم؟
| ریتوییت برای آرمیتا گراوند، دختر ۱۶ ساله‌ای که دو روز پیش بر اثر ضرب و جرح شدید توسط ماموران ویژه حجاب اجباری در مترو، به کما رفته و در بیمارستان فجر بستری است.
جو بیمارستان به شدت امنیتی شده و از خانواده‌ی آرمیتا اعتراف اجباری گرفته‌اند، همچنین خبرنگار مربوطه را نیز بازداشت کرده‌اند.

• توییت ۱ • توییت ۲ • توییت ۳ • توییت ۴
• توییت ۵ • توییت ۶ • توییت ۷ • توییت ۸
• توییت ۹ • توییت ۱۰ • توییت ۱۱ • توییت ۱۲

playlivst

03 Oct, 09:41


تاریخ تکرار نمی‌شه، گه‌ترین قسمتِ تاریخه که دوباره تکرار می‌شه.