جوان اول آسایشگاه.

@jvnavlasayeshgah


(شروع:۲۲آبان۹۷)
"کپیِ پست هایی که اسم نویسنده در آن درج نشده با نوشتن اسم امضای پایین پست مجاز است."
کپی با #گلی.

https://t.me/BChatBot?start=sc-251339116
* برای تبادل و تبلیغ ناشناس ندید *

جوان اول آسایشگاه.

10 Sep, 08:27


اولین واکنش‌م دربرابر ناراحتی نگاه نکردن به‌چشم آدم‌هاست، یعنی اگر ناراحتم کنی دیگه تو چشم‌هات نگاه نمیکنم، دیگه نمی‌تونم نگاهت کنم.

Baharpour
@zhazhva

جوان اول آسایشگاه.

24 Feb, 21:44


«ایرانی بودن با همه‌ی مصیبت‌ها به زبانِ فارسی‌اش می‌ارزد.»

• شاهرخ مسکوب

@letterssto

جوان اول آسایشگاه.

30 Jan, 19:09


یکم صحبت کنیم؟
حالتون خوبه؟ اوضاع چطوره؟ چه‌خبر؟
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-191311-Dt7IhFq

جوان اول آسایشگاه.

21 Jan, 15:28


‏«هر چيزى را نمى‌نويسم
مى‌ترسم
‏چون اگر بنويسم
‏خودم خيلى ويران خواهم شد.»


• نیلگون مارمارا؛ برگردانِ سیامک تقی‌زاده

@letterssto

جوان اول آسایشگاه.

11 Jan, 06:01


«این چیزها برای من فقط یادآور فقدان و خیانت و سرخوردگی‌اند. بیزارم از این که صبح‌ها بیدار شوم و حس کنم مرا به زور به جلو هل می‌دهند.»


• جومپا لاهیری

@letterssto

جوان اول آسایشگاه.

09 Jan, 00:34


التجاهل هو طلب الرحيل
ولكن بطريقة مؤلمة وبشعة جدًا
بی توجهی درخواست رفتن است
اما به روشی دردناک و بسیار قبیح..

-محمود درویش

جوان اول آسایشگاه.

02 Dec, 22:41


به درون خودم دوباره پیچیده‌تر شدم تا ندایی از درد از من شنیده نشود که از چنگ‌رفته‌هایم را به دیده دیگران نگذارم؛ منحوسیِ عالمِ مرا بو نبرند.
احتیاجی به دریافتن کُنه و حقیقت من نیست چه کسی درک خواهد کرد که تاریکی من چه عمقی دارد؟چه کسی برای نجات چنگی به روح من خواهد زد؟

جوان اول آسایشگاه.

02 Dec, 20:57


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
جوان اول آسایشگاه رو مگه میشه فراموش کرد؟ کلی با نوشته‌هاتون همدلی کردیم. تایم زیادی نوشتید و ما خوندیمتون. هربار هر کدومتون ناشناس گزاشته، ازش پرسیدم کجایید؟!
امیدوارم هر جا هستید خوشحال باشید🫂🩶

جوان اول آسایشگاه.

02 Dec, 20:14


"نگفتید، کجا رفتند روز های کمی صمیمی تر؟"

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-191311-Dt7IhFq

جوان اول آسایشگاه.

02 Dec, 20:10


در ابتدا نبودم، و سپس برای اولین بار بودم. احتمالا هیچ یک از شما به خاطر نمی‌آورد. از ما دلدادگانی به جا مانده است که دیگر نیستیم. متونی غم‌انگیز و دلخراش که هنوز هم به سینه مان چنگ می‌زند، اما در گذشته به جا مانده است. اکثرتان به خاطر نمی‌اورید که هفته ای یک بار، مسابقه داشتیم با کلمات منتخب، که برنده هم داشت. برنده ها، کجایید؟
اینجا زندگی کردم، نفرت ورزیدم، دلم نرم شد، ذره ذره آب شدم و باز از اول شکل گرفتم، این‌همه سال گذشت. چند بار اسم عوض کردم، چندین بار هدف، و بیشتر از آن، روز به روز بیشتر از آن که بودم کاسته شد و به 'من' امروز افزوده. همه ی ما در اینجا، قلبمان برای هم شکست. می‌نشستم و با حوصله ناشناس هایتان را می‌خواندم و به همراه‌تان به سرزمین شما سفر ‌می‌کردم، با نیمی از سنگینی بارتان بر دوش من. اغلبتان دیگر نیستید. خیلی هایتان اصلا نمی‌دانید چه می‌گویم. اما من با این جا بزرگ شدم، در همین نقطه ی کوچک از جهان بی انتهای تکنولوژی، به همراه عده ی محدودی از جمعیت این سرزمین. امشب داشتم نوشته های قبلی خودم و گلی را مرور می‌کردم، یک آن دلم برایتان تنگ شد. همیشه تنگ می‌شود. چقدر دلم می‌خواست مثل قدیم، چند وقت یک بار بگویم "حالتان چطور است، حرفی، درددلی، سخنی، چیزی؟"، شمعی روشن کنم و مثل دو سرباز گمنام، پای صحبت های هم بنشینیم. در اینجا، چه ها که نشد و چه ها که شد. خلاصه که...
خوب است که برنمی‌گردیم. آنچه در آن زمان سهم من از قانون بقای غم بود، در پیکرم نمی‌گنجید. نمی‌گویم که برگردیم. اصلا نمی‌دانم چه می‌گویم. فقط کاش یک شمع دم دستم بود و همه ی شما. و زمان بی انتها.

جوان اول آسایشگاه.

10 Nov, 07:32


با این حالی که از دیروز دارم و خود را به زور به شب رساندم، باید امروز را در خواب سپری می‌کردم نه که از طلوع آفتاب بیدار باشم.
تمام این سا‌ل‌ها دست غم تو روی گلویم بوده، بعضی روزها بیشتر خفه‌ام می‌کند.

@prague7

جوان اول آسایشگاه.

01 Nov, 13:04


«صبح آید اندوهگن شوم از کراهیت دیدار بعض خلق که نباید که درآیند و مرا تشویش دهند»


• تذکرة الاولیا؛ عطار

@letterssto

جوان اول آسایشگاه.

14 Sep, 09:42


سوگ من از بین نرفت فقط زندگی شلوغ شد و من مجبور به ادامه دادن بودم همین.

-نمی‌دونم از کی

جوان اول آسایشگاه.

07 Sep, 22:42


امروز تمایل به زیستن ندارم؛ به احتمال زیاد فردا هم نخواهم داشت. پس‌فردا؟ امیدوارم مرده باشم.

جوان اول آسایشگاه.

05 Sep, 08:58


من انسان غمگینی‌ام
پذیرفتمش و باهاش زندگی می‌کنم.
دلمم نمی‌خواد کسی ازم دلیل ناراحتیم
رو بپرسه؛ چون دلیلی ندارم.

جوان اول آسایشگاه.

09 Jun, 08:05


من آنقدر رویا بافته‌ام و کم‌تر زیسته‌ام که گاهی سه ساله‌ام، اما روز بعد اگر خوابی که دیده‌ام محزون باشد سیصد ساله‌ام، تو اینطور نیستی؟
در لحظاتی به نظرت نمیرسد که در آستانه‌ی آغاز زندگی هستی و زمانی دیگر سنگینی چندین هزارقرن را روی دوش خود حس نمی‌کنی؟

جوان اول آسایشگاه.

06 Jun, 08:09


هر ذره ی من که لمسش کردی، سوخت و خاکستر شد و از نو جوانه زد.

جوان اول آسایشگاه.

25 May, 22:23


اتفاقا به خوشی هایی که می دانم مثل ابر های تابستانی زود تر از انکه پلک بزنم ناپدید می‌شوند، می‌چسبم. می‌چسبم و اندک اندک این خوشی های کوچکم را جمع می‌کنم، دریا می‌کنم. دنیا می‌کنم. جهان را از لنز "چرا که نه" خواهم دید. سخت نمی‌گیرم که سخت تر نشود این ویرانه که اسمش را گذاشته ایم زندگی. مگر چقدر زنده ایم؟ همین طور با هر بادی خواهم وزید، تا ببینیم بعدش چه می شود.

جوان اول آسایشگاه.

19 May, 17:00


این روز ها دست های یکدیگر را محکم تر بگیرید. همین که ما هستیم، همین که شما هستید و نفس می کشید، یعنی امیدی هست. همین یعنی باید از ما بترسند.