نقل است که در میان آتش و خون، یک نفر بالای تپهای ایستاده بود و خطاب به مردمی که در حال شقه شدن بودند فریاد میزد که:
ای مردم!
بدانید که در خورجین هیچ سرباز مغولی چیزی از آزادی و عدالت برای شما نیست…
یکی از مردم که از هفت چاکش خون در حال فوران بود و در حال احتضار، نالید که دانستن این نکته چه فرقی به حال ما میکند؟
ما مردمیم و در این نزاع جز مردن کاری نمیتوانیم…
مرد سرش را خاراند و دمی فکر کرد و گفت:
ای ابله نابکار!
از ابوریحان بیرونی یاد بگیر که تا دم مرگ در حال آموختن و دانستن بود… شما مردم هر چه به سرتان بیاید حقتان است… از بس که نادانید…
T.me/rAheomid