شهرزاد

@ghostoflib


دست‌هایم را در باغچه می‌کارم، سبز خواهم شد،
می‌دانم.

💌 @GhostoflibBot

شهرزاد

22 Oct, 19:53


شب به‌خیر 🕯

شهرزاد

21 Oct, 15:19


مهر، سال ۱۴۰۳

شهرزاد

20 Oct, 21:33


آیا کامنت کسی در سایت ایران کتاب که نوشته بود" خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته واقعاً به کتاب بیگانه تنه می‌زنه." باعث می‌شود من از اول شب بیگانه‌ی کامو را پس از سال‌ها بازخوانی کنم؟ بله! کاملن با این شخص مخالفم؛ تنها نقطه اشتراک این دو کتاب سال انتشار و ماجرای قتل می‌باشد. [چون هر بار این دو عنوان کتاب را پشت هم دیدم.] بیگانه هم‌چنان پس از سال‌ها برایم خیلی عزیزتر است!

شهرزاد

20 Oct, 08:31


از وقتی حافظه‌ام یاری می‌کند کتاب‌ خوانده‌ام؛ از پنج شش سالگی کتاب‌های علی‌کوچولو، کلاغ شیطون، ماهی سیاه کوچولو، قصه‌های آقای صبحی و کلی عنوان دیگر را که به یاد ندارم با مادرم می‌خواندیم. از بر خواندن کتاب‌ها پیش از مدرسه رفتن مایه‌ی مباهات مادرم می‌شد و من از درخشش نگاه او غرق شادی می‌شدم. در مجموعه جستار 'درد که کسی را نمی‌کشد' آمده بود که بعد از آمارگیری در ایالتی از آمریکا به گمانم، کتاب‌خوان‌ها در دو دسته قرار می‌گیرند: کسانی که بذر فرهنگ مطالعه در خانواده‌شان کاشته شده و کسانی که انزوا و جامعه‌گریزی، آن‌ها را به مطالعه سوق‌ داده است. طبق این آمار، نویسندگان، بیشتر از دسته‌ی دوم هستند. به طور قطع خانواده مطالعه را در من شکل داده ولی ناکامی در برقراری ارتباط‌های ماندگار چه در دنیای حقیقی و چه مجازی و محدود شدن آدم‌های جهانم به افرادی کم‌تر از انگشتان یک دست بوده است که من را کتابخوان‌تر کرده.

پدر من دانشجو و آموزگار ادبیات بوده‌اند؛ از خوش‌اقبالی من است که از سن کم چشمانم با عناوین آثار غنی ادبیات آشنا بوده است؛ تاریخ بیهقی، اخلاق ناصری، طلا و مس، مجموعه‌های نایابی از تحلیل بخش‌های گوناگون شاهنامه، بوستان و گلستان سعدی و .....
با رمان 'امروز چلچله‌ من، فردا' از فریبا کلهر وارد دوره‌ی نوجوانی شدم؛ پدرم این کتاب را به قیمت ۱۵۰ ریال از دست‌فروشی در انقلاب خریده بودند؛ داستانی تخیلی از  مردم شهری که نیمی بهداشت را رعایت می‌کنند و نیمی نه و شهر را به دو نیمه تقسیم می‌کنند. تا مدت‌ها تنها کتاب طولانی‌ای بود که داشتم و از سر دل‌تنگی برای خواندن، این کتاب و ماجراجوهای ژول‌ورن را چندین بار بازخوانی کردم تا این‌که دوستی در مدرسه کتابی حجیم‌تر از افسانه‌های کم‌تر خوانده‌شده‌ی آقای صبحی به من امانت داد. این همکلاسی ریزه‌میزه‌ی دوران راهنمایی تبدیل به اصلی‌ترین منبع کتاب‌های من شد؛ آموزشگاه زبان انگلیسی‌ای که در آن ثبت‌نام شده بود هر ترم کتاب‌هایی به زبان اصلی به او می‌دادند تا خلاصه‌شان کند. این کار را من برای او می‌کردم. تمام مجموعه‌ی شرلوک، داستان‌های مصور آمریکایی و داستان‌هایی از یونان را می‌خواندم و در ازای این کار صاحب کتاب‌ها می‌شدم. از بازار داغ مجموعه‌ی آر.ال استاین هم نگویم که دست به دست میان ما رد و بدل می‌شد و عیش نوجوانی ما را تکمیل می‌کرد.

حالا هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر احساس می‌کنم که تمام این سال‌ها با قاشق از دریای ادبیات، سطل آب خودم را پر می‌کرده‌ام؛ سطل آبی که هر سال بزرگ‌تر شده‌است و می‌دانم که هرگز پر نخواهد شد. خواندن، قوت روزهای من است؛ مثل غذا خوردن و کاری‌ست که انجام ندادنش همان‌قدر عجیب می‌نماید که غذا نخوردن آدمی در طول روز.

شهرزاد

20 Oct, 08:20


پاسخ به سؤالی پرتکرار:

شهرزاد

19 Oct, 04:03


صبح به‌خیر 🪻

شهرزاد

18 Oct, 08:06


کتابی که امروز دست گرفته‌ام -خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته اثر کامیلو خوسه دوآرته‌ی اسپانیایی- با یک نامه شروع می‌شود و در ادامه با داستان زندگی‌ای که ضمیمه‌ی آن نامه شده پیش می‌رود.
اولین بار در کتاب بابالنگ دراز از جین وبستر با سبک نامه‌نگاری آشنا شدم و پیش‌تر در کتاب‌های بیچارگان از فئودور داستایفسکی، کتاب دل‌نشین خیابان چرینگ کراس شماره‌ی ۸۴ از هلین هانف [بر اساس داستانی واقعی] و بخش‌هایی از کتاب من از یادت نمی‌کاهم مارتیتا از ساندرا سیسنروس این سبک از نگارش را دیدم.
البته نامه‌نگاری در ادبیات مدرن جای خود را به ارسال ایمیل داده است؛ مثلن در کتاب بازگشتِ آندری نیکولایدیس.

معرفی‌های شما:
۱. دشمن عزیز، جین وبستر
۲. رنج‌های ورتر جوان، یوهان ولفگانگ فون گوته
۳. فرنکشتاین، مری شلی
۴. دراکولا، برام استوکر
۵. نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند، فریده چیچک اوغلو
۶. مفید در برابر باد شمالی، دانیل گلانائور
۷. از آ به خ، جان برجر

شهرزاد

17 Oct, 12:03


روزها در راه.

شهرزاد

16 Oct, 06:48


صبح‌ها پیش از طلوع آفتاب چشم باز می‌کنم. انگار که روحم سر ساعت مشخصی شیفت را تحویل بگیرد. گرگ و میش صبحگاهی‌ست و سرمای دلچسبی لابلای الیاف روتختی تن را می‌لرزاند و میل عجیبی‌‌ست که از سرما به خودت پناه ببری و چون دست مشت‌شده‌ای جمع شوی. تا طلوع به خودم اجازه می‌دهم که هنوز در تخت بمانم، همین که انوار جادویی خورشید ساطع شدند و سخاوت آفتاب تا روی دستانم رسید برمی‌خیزم. خورشید شیارهای طلایی و درخشانش را بر فرش کوچک اتاق و گلدان‌ها می‌پراکند.

به تازگی یگ گلدان برگ انجیری در اتاق من ساکن شده؛ نمی‌توانم برگ‌هایش را نبوسم و مقابل وسوسه‌ی نوازش آن وسط نوشتن داستان یا خواندن کتابی مقاومت کنم. در همین مدت کوتاه، برگ سراسر سبز کوچکی متولد شده؛ این برگ در آینده‌ای نزدیک قد خواهد کشید، حفره‌هایی روی برگ پدید خواهد آمد و این حفره‌ها تا مستقل شدن و جدا شدن از برگ پیش خواهند رفت. فاصله‌ی میان تمام این شیارها نسبت به هم یکی‌ست و در هر دو طرف متقارن است. دریای سخاوت طبیعت انتها ندارد. مبل راحتی را مقابل گلدان‌ها گذاشته‌ام؛ خانه که باشم مدام بین میزتحریر و مبل راحتی در رفت و آمدم.

شهرزاد

15 Oct, 11:28


و شروع جلد چهارم(پایانی).

شهرزاد

15 Oct, 11:26


جلد سوم خاطرات را هم به پایان رساندم؛ سیمون پنجاه و اندی ساله است. در میان تمام سطور بخش‌های پایانی خاطراتش ترس از کهنسالی‌ و مرگ قریب‌الوقوع خود و سارتر است که سایه گسترانیده. این ترس به من هم منتقل می‌شود؛ فکر می‌کنم حداقل سیمون تا به این سن یازده کتاب نوشته و منتشر کرده است، کتاب‌هایش در آمریکا و ایتالیا ترجمه شده‌ و در لیست کتاب‌های پرفروش قرار گرفته‌اند. تقریبن تمام اروپا، بخش‌هایی از آسیا و آمریکا را زیر پا گذاشته است؛ با پای پیاده، دوچرخه، اتوموبیل، وجب به وجب و در جامعه خود با حمایت از دختران و زنان الجزایری‌ای که مورد شکنجه قرار می‌گرفته‌اند تأثیرگذار واقع شده است.

شهرزاد

15 Oct, 11:21


ماه‌هاست زنی خلق کرده‌ام که طبق خواسته‌ی استادِ نوشتن، روزی او را در بحبوحه‌ی حادثه‌ای ترسناک به امان خود رها می‌کنم؛ روزی در یأسی ناتمام، بعد هم مدتی در خشمی خاموش غوطه‌ورش می‌کنم، اما هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم در او احساس شعف به وجود بیاورم؛ برایم راحت نیست؛ پس از خیر شاد کردن زن می‌گذرم. زنی که با نهایت ظرافت ساخته و پرداخته‌ام ذاتن شاد نیست. میم فکر می‌کند من غم را از سایر احساسات دوست‌تر می‌دارم. دوستی دیگر می‌گوید من غمگین نیستم، اما به وقت غمگین شدن به تمامی فرو می‌روم. حالا پس از سیر این روایت‌های دست‌گرمی، کسی درونم به سختی از ورای قفسه سینه دنبال راهی برای زبان به اعتراف گشودن است که "بله، زیاده از حد در هر احساسی فرو می‌روم؛ به ویژه غم."

زن چه در جایگاه مادر یا در جایگاه دختری که با مادرش گفتگو می‌کند در ناخودآگاه من اهمیت بالایی دارد؛ من ابتدا ایده و بدنه‌ی اصلی داستان را طرح‌ریزی می‌کنم و سپس جزئیات را به آن اضافه می‌کنم؛ در طول بارها بازخوانی. هر دو داستان‌‌ کوتاهی که در طول این مدت نوشته‌‌ام بدون قصد قبلی با احساست بسیار عمیق مادر و فرزندی گره خورده‌اند؛ عشقی توأم با خشمی فروخورده و گرد و خاک گلگی‌ای که به نظر می‌آید مدت‌هاست درون شخصیت‌ها به زیر فرش هدایت شده‌اند. خودم هرگز معتقد به شناخت نویسنده‌ای با خواندن اثرش نبوده‌ام. یک نوشته نمی‌تواند به تمامی آیینه‌ی شخصیت نویسنده‌ای باشد، اما می‌بینم که نوشتن مدام مچم را می‌گیرد، احساس کسی را دارم که در حال پنهان کردن چیزی‌ست که نمی‌شناسد و با رو شدن دستش غافلگیر می‌شود. نوشتن من را با لایه‌هایی از ذهنم رو به رو می‌کند که تا به امروز یا انکار می‌شده‌اند یا کشف نشده‌ بودند.