·Alaska, Alaska·

@alaskaandtea


یه روز مثل کریستوفر میرم آلاسکا. مطمئنم.
t.me/HidenChat_Bot?start=56128430
چنل فیلم ها:https://t.me/filmswithtea

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:23


Demian, Hermann Hesse

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:23


one hour in the criterion closet would fix some of my problems.

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:13


چیزی نیست بچه‌ها ژورنال‌های چند سال پیشم رو پیدا کردم و هی می‌خونمشون و گریه می‌کنم.

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:13


هیچ‌چیزی جالب‌تر، بامزه‌تر و گاهی اوقات غمگین‌تر از خوندن دفترهای قدیمی و یادداشت‌های قدیمی که نوشتی نیست. هروقت که یک خاطره‌ی قدیمی رو می‌خونم تعجب می‌کنم که چطور همچین چیزی از ذهنم پاک شده بود و فراموشش کرده بودم و این باعث میشه بیشتر و بیشتر عاشق کلمات و نوشتن بشم. یک لحظه آرزوهای کودکیم رو می‌خونم و می‌بینم که هنوز به خیلی‌هاشون نرسیدم و دلم برای بچه‌ای که بودم می‌سوزه و دوست دارم به خاطرش بیشتر تلاش کنم و بعضی از آرزوها انقدر عجیب و کوچک بودن که خنده‌م می‌گیره. همه‌ی چیزهایی که به خاطرشون استرس داشتم و اضطراب می‌گرفتم رو وقتی می‌بینم فقط لبخند می‌زنم چون احتمالا هیچ ایده‌ای نداشتم که چقدر به خاطر دلایل کوچکی حرص می‌خوردم و با خودم میگم که کاش هنوز همه‌چیز به همون شکل باقی می‌موند. بعد به این فکر می‌کنم که کاش می‌تونستم خود چندین سال پیشم رو بغل کنم و بهش بگم که می‌گذره، همون‌طور که دوست دارم یک نفر حالا بغلم کنه و بهم بگه که همه‌ش می‌گذره. وقتی که بهش فکر می‌کنم می‌بینم که چیزهای خیلی کوچکی هستن که درموردم فرق کردن. انگار من هنوز همون آدم چندین سال پیش با همون علایق هستم و اون آدم هیچ‌وقت من رو ترک نکرده. هنوز پانزده ساله، هفده ساله و نوزده ساله هستم و هر ورژنی از من هنوز یه جایی از وجودم داره زندگی می‌کنه. خیلی جالبه.

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:10


“I’ve never written, though I thought I wrote, never loved, though I thought I loved, never done anything but wait outside the closed door.”

- The Lover, Marguerite Duras

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:10


“ I say I’ve always been sad. That I can see the same sadness in photos of myself when I was small. That today, recognizing it as the sadness I’ve always had, I could almost call it by my own name, it’s so like me. Today I tell him it’s a comfort, this sadness.”

- The Lover, Marguerite Duras

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:08


“I will cut adrift—I will sit on pavements and drink coffee—I will dream; I will take my mind out of its iron cage and let it swim—this fine October.”

- Virginia Woolf

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:05


استونر رو تموم کردم و جدی احساس می‌کنم یه کتاب به کتاب‌هایی که تا آخر عمرم عاشقشون می‌مونم اضافه شده و انقدر خوشحال و هیجان‌زده‌م که عجیبه!

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:05


«گاه، غرق در مطالعه، فکر کتاب‌های ناخوانده مثل آوار بر سرش خراب می‌شد و این فکر که زمان کافی برای خواندن این همه کتاب و آموختن این همه مطلب ندارد آرامشی را که به زحمت به دست آورده بود تباه می‌کرد.»

- استونر، جان ویلیامز

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:05


«کوشید بی‌هیچ آداب و ترتیبی بخواند، برای دل خودش و صرف لذت شخصی به سراغ کتاب‌هایی برود که این همه سال خواندنشان را به تعویق انداخته بود. اما ذهنش او را راحت نمی‌گذاشت. فکر سرگردانش بر صفحه‌هایی که جلوش باز بودند آرام نمی‌گرفت و هر روز بیش از پیش متوجه می‌شد که اغلب ساعت‌ها بی‌آن‌که چیزی ببیند به رو‌به‌رو خیره می‌شود. انگار هر لحظه ذهنش از آن‌چه می‌دانست خالی می‌شد و اراده‌اش به هیچ تنزل می‌یافت. گاه احساس می‌کرد چون برگی میان زمین و آسمان معلق است و دست‌ و پا می‌زند تا خود را به چیزی بیاویزد.حتی به درد هم راضی بود، تا در او رسوخ کند و او را به زندگی بازگرداند.»

- استونر، جان ویلیامز

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:05


“wow! that’s so pretty. I need to take a pic” person till I die.

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:05


وقتی که خیلی کوچیک بودم بیشتر از هرچیزی عاشق این بودم که برم خونه‌ی مامان‌بزرگم چون هیچ‌جایی انقدر آروم نبود. باهم ناهار درست می‌کردیم و بعدش مامان‌بزرگ درحالی که بافتنی می‌بافت، تلویزیون می‌دید و منم روی زمین دراز می‌کشیدم و کتاب می‌خوندم. همیشه یه دونه سبد پر از کامواهای رنگی کنار مبلش بود. هروقت که ازش می‌پرسیدم که داره چی می‌بافه، می‌گفت:
«مامان‌جون دیگه خودمم نمی‌دونم! همینطوری یه چیزی شروع می‌کنم چون هروقت یه چیزی می‌بافم حوصله‌م سر نمیره. یه وقتی شالگردن می‌بافم، یه وقتی رومیزی یه وقت‌هایی هم جلیقه.»
حالا که بزرگ شدم، وقتی که هوا یه کم خنک میشه شروع می‌کنم به بافتن. توی خونه، پارک، توی اداره، سر کلاس، کافه و گاهی اوقات روی صندلی‌های مترو. هربار هم که چیزی می‌بافم تنها چیزی که به یاد میارم مامان‌بزرگ و دست‌هاشه که خیلی سریع یه ردیف زیر و یه ردیف رو می‌بافت. انقدر سریع که تا مدت‌ها فکر می‌کردم شاید قدرت عجیب و ‌غریبی داره که هنوز به من نگفته.
عزیز دیگه نمی‌تونه چیزی ببافه، اگر هم ببافه بعد از چند دقیقه دست‌هاش درد می‌گیرن و میل‌های بافتنی رو می‌ذاره‌ کنار، ولی هردفعه که می‌بینمش تنها چیزی که باعث میشه ذوق کنه و بتونیم با هم حرف بزنیم، یه دونه کلاف کامواست.

·Alaska, Alaska·

21 Jan, 00:05