یکی آمد و گفت؛ در آینده ی نزدیک مکاتب و دانشگاه ها بروی دختران باز خواهد شد. گفتم: چه خوب است! ولی خب؛ این مدت زمان که میلون ها دختر به مکتب نرفته اند چطور خواهد شد؟ گل امید های که پرپر شد را چی باید کرد؟ منزوی شدن این همه دختر را چگونه میشود درمان باید کرد؟ چندین سال زندانی شدن را چگونه جبران باید کرد؟ این تاریخ سیاه ره چگونه پنهان باید کرد؟
پ ن: هیچ چیز مثل قبل برای دختران محروم از تعلیم و تحصیل نمیشود، همه چیز تغییر کرده است، بعضی ها را به شوهر داده اند، بعضی ها در خانه های شان از بیماری روانی رنج میبرند، بعضی ها که استوار بودند و قوی مینویسند، بعضی ها اواره دیار بیگانگان شده اند. هر چیز در زمان و مکان خودش زیباست حالا تحصیل باشد، عشق باشد، کودکی باشد و دختر بودن باشد. بدیل این همه محرومیت دختران وطنم هیچ چیز نیست، هیچ چیز هم نخواهد شد، هیچ چیز!
و برای تحمل این همه درد های کمر شکن؛ همه ی ما به جان های بیشتر نیاز داریم، تا مثال پشک هفت دم شده و جان ز کف مان بیرون نشود، و گرنه یک جان را برای این همه درد توان مقابله کجاست؟
https://t.me/tapswap_mirror_1_bot?start=r_288046326 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
تب سواپ یکی از ارز های دیجیتال است که بیش از دوازده میلیون نفر عضو داره فعلا ارزش ندارد در بازار دیجیتال، تا هنوز رایگان است اخیر همین ماه نرخ گذاری میشه خوبست چانس ما ره با هم تجربه کنیم، یکبار با هم جاین میشیم.
صبح زود بود! داشتم در زیر لحاف چرت های گذشته ی پر دغدغه، حال کسل کننده و آینده نا معلوم ام را میزدم که با تکان دست ی خیال را بی خیال شدم. خواهرم بود؛ لباس که چند مدت قبل، اصلا از حق نگذریم چند سال قبل اش را بر تن کرده بود. گفت: بازان! میایی با هم قدم بزنیم؟ گفتم: دیوانه شده ای دختر جان، در این وقت قدم زدن نمیدانی مگر این روز ها حتی نمیشود با خواهرت پهلو به پهلو رفت؟ گفت: چرا! خوب هم میدانم، دلم هوس کرده است، بیا و قدر منت و شاید قدر کتک را به جان بخر، آخر اسمت برادر است، برادر! از جا برخواستم، بیرون شدیم و قصه قصه کرده سرک پنج، دو و بلاخره سوم، کم کم داشتم میفهمیدم که انگیزه اش چیست . هر قدر پایین تر میرفتیم حرف هایش گسسته میشدند، دلش بغض کرده بود، سرمه چشم هایش با اشک مکس شده و اطراف چشم هایش را سیاه کرده بود. دستم را گرفت وگفت؛ باران، برگرد پاهایم توان رفتن به این سرک را ندارد، هر گوشه و کنار اینجا مرا یاد مکتب ام میاندازد. از دور اسم مکتب اش را (ملکه ثریا) گفت و برگشت.ما بر گشتیم، سکوت میانما را فقط سر و صد های اطراف میشکست، خجل شده بودم، شرمسار بودم، به سویش نگاه نمیتوانستم من هم شدم برادر؟
100 سال پس از امروز، مثلاً در 2124 همهی مّا با اقوام و دوستان خود در زیر زمین خواهیم بود، اجنبی و بیگانهها در خانههای مّا زندگی خواهند کرد.
آنها حتی مّا را به یاد نمیآورند، چند نفر از مّا برای پدرِ پدربزرگمان فکر میکنیم؟!
مّا بخشی از تاریخ در حافظه نسلهایمان خواهیم شد، در حالیکه مردم نام و شکل مّا را فراموش خواهند کرد. در آنزمان متوجه خواهیم شد که رویای به دست آوردن همه چیز چقدر نادان و ناقص بوده است. مّا یک عمر دیگر میخواهیم تا آن را صرف انجام کارهای خیر کنیم، امَّا خیلی دیر شده است. به خاطر داشته باشید که امروز فرصت خوبی برای خود و دیگران داریم، تنها چیزی که برای همیشه باقی میماند نیکیهای مّا در دنیا و آخرت است. قبل از اینکه دیر شود کارهای نیک انجام دهید. الله سبحانه وتعالی بر همهی مّا آسان کند. آمین