آوازهای رهایی

@chantsdedelivrence


وبلاگ آوازهای رهایی، وام‌دار ِ نام آخرین مجموعه‌ی شعر فریدون رهنما به‌زبان فرانسه است،
به‌یاد و بزرگداشت او.

http://mi-mel.blogspot.com

@Mimell

آوازهای رهایی

21 Jan, 00:16


علی مقیمی
تراشه شمشاد

در این همهمه‌ی بی‌انتها
نیاز عربده‌یی‌ست
که از کورسوی فانوس من
به دشتستان ظلمت کشیده می‌شود
تا در تلاشی شتابناک
دیوار عظیمی را که با فریاد هفت آسمان عجین شده است
فروریزد.

آه... در این آشفتگی‌هایی که اندیشه‌ها را
به شوراب‌های فصلی گسیل می‌دهد
شبتابی باید
تا در طلیعه‌ی خنجرش
ژرفای همه ی نامردمی‌ها
باژگون شود.

من با فشار دندان‌هایم
رنجی را که از درونم مایه می‌گیرد
به آزمندی‌ی یک خرگوش می‌جوم
شاید در اضطراب فاصله‌ها
به‌یاد آرم
که با کدام نهیب
فروتن شدم.



•آوازهای رهایی•

آوازهای رهایی

21 Jan, 00:11


●Tightrope Wolker (1924)
●Everett Shinn, American painter(1876–1953)


Iآوازهایی رهاییl

آوازهای رهایی

21 Jan, 00:08


همین
سیروس رادمنش


همین توانِ اندکم هست
به لحظه‌ها
که چون شب و موسیقی دل بلرزد از اوصاف
خواب روم میان بیشه‌ها و
جان در حضورِ هیچ
حرفی به یادگار بنویسم برای او
و، به همین اندک
نوای تکی میان آب و پلکِ شور
جان می‌بازد و تند می‌گذرد
از خنده‌های آبِ سردی که بر خود ریخته‌اند
پریان.


•جانب کلمات•
از فصل نکترون‌ها، شعرهای ۱۳۷۱-۱۳۵۸
انتشارات رشدیه

آوازهای رهایی

آوازهای رهایی

21 Jan, 00:05


در سرزمینی داغ با زمستان‌های بارانی، این همه دروغ معجزه‌ست.

می‌گویند آدم از سی سالگی که گذشت دیگر کمتر تغییر می‌کند. عمری‌ست که از سی سالگی گذشته‌ام. می‌دانم که چیزی را دیگر نمی‌شود تغییر داد. روزگار بسیار گذرانده‌ام؛ که اصلاً احمقانه نبوده. چیزهایی دیده‌ام. آنچه رفتنی بوده؛ رفته. حال، گاه‌به‌گاه، زمزمه‌واری کنار این اتاق که این‌همه خالی‌ست. تکان نمی‌خورد. می‌دانم خب الفبا را خیلی بیش‌تر یاد گرفتم. حالا هم، گاه به گاه، چیزی تکانم می‌دهد که اصلاً بویی از همه‌‌ی شما، که می‌دانید چون پلکانی محروم نیستند، ندارد. با همین تصویر، من چروک‌های چهره‌ام را در آینه که نه، می‌بینم.

برگرفته از داستان "من عشق دیده‌ام آسان"
علیمراد فدایی‌نیا

از هفته‌نامه "تماشا"
شماره ۱۵، ۱۰ تیر ۱۳۵۰

●آوازهای رهایی●

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:44


■Jacek Malczewski (1854-1929)
Polish painter

Ilآوازهای رهاییll

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:42


پاییز سبز

زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته‌ی پاییز می‌سپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بی‌تپش خاک می‌گرفت

غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال،
میان دوده‌ی افشان شب شبح می‌شد.

میان درهم هذیان من دو شعله‌ی سبز
نشست.
به روی شیشه‌ تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست

تمام پنجره‌ من،
خیال او شده بود.
تمام پوست‌ام از عطر آشتی بیمار،
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار.

من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشم‌اش کبوتر دل من،
قلمرویی ز برهنه‌ترین هواها داشت
و اشتیاق تب‌آلود بام‌های بلند،
در آفتاب ز پرواز دور او می‌سوخت.

ز روی پنجره من،
خیال او پر زد.
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.


از کتاب: از دوستت دارم
یداله رویایی
انتشارات روزن ۱۳۴۷
آهنگساز: مجید انتظامی

●آوازهای رهایی●

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:33


■Ferdinando Scianna
●Naples,1978

Iآوازهای رهاییl

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:29


هجومِ خواب می‌گیرد مرگ
و فاصله‌های فراموش
کم می‌شوند

جنونِ خواب می‌گیرد مرگ
وقتی که ترس
بر باد می‌دهد
یادِ بیابان را

و من
از آن هزار بالین
یک بالین را

یداله رویایی
از "در مدت درخت"


●آوازهای رهایی●

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:29


- «کجاست
این حباب شرجی؟
که عطر زخمی بهار نارنج
از سینه‌ی زنان سوگوار برمی‌خیزد.

گلوی ماه را هر شب
در آبهای ارغوانی می‌شویند
و در شیار سرخ ماهتاب
سروها، تبرها
و گیسوان و دارهای گُر گرفته موج می‌زنند...»
در این حباب شرجی رؤیایی‌ست
که با هزار چشم‌بند
چشم‌هایش را بسته‌اند.
نه برگ‌های خویش را
بجا می‌آورد درخت،
نه جای پای خویش را درمی‌یابد آب،
و رود
می‌رود
که ریشه‌های رؤیا
بگسترد.

- «به چرخش است
نگاه بر جدارهٔ حباب
و می‌تراود
جنینی از شکاف آب،
شاهد زمین به آزادی
می‌گراید،
و آب‌های تازهٔ ستارگی را فرامی‌خواند.
زمین صدای ریشه‌ها را حفظ کرده است
و راه‌های سبز منتهی می‌شود
به سینهٔ شکستهٔ زنی در اعماق
که رنگ سرو
رنگ ماه
رنگ آب
رنگ عشق
رنگ کودکی یک روزه‌ست
و با نفس کشیدن‌هایش
فضای تازه‌ای در خنج خون
سربرمی‌آورد.

شقیقهٔ زمین به تندی می‌زند
و موج می‌اندازد عشق
در شریانی کز اندام‌های تابان
گذشته است.

میان گور و ماه
سروهایی از هم آویخته‌اند
که سایهٔ زمان را نرم می‌کنند
و دستی از فراز برق و باد برمی‌آید
که بر نگاه دنیا مرهم نهد.
نمک به زخم می‌تابد
و شوری خون از ساقه های شیرین بالا می‌آید
که آسمان را بپوشاند.

دوایر کبود در برش‌های سرخ
و چنگ‌ها که ساز می‌شود در انگشتان هزاران جنین.
تلنگر نوزادان بر پستان ستاره.
و اهتزاز آزادی در پوست کهکشان.
صدای آوازم را می‌شنوم...»

دمیده‌اند مادران رؤیا بر آب
و زیر پلک‌های بی‌شتاب
انتظار تازهٔ هلال.

محمد مختاری
شعر رؤیای ناهید، از منظومهٔ ایرانی

~آوازهای رهایی~

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:23


من باید با این تنهایی خو کنم. ھرگز از خود نپرسیده‌ام که آیا باید زندگی کرد یا نه؟ گیاه باید بروید چون گیاه است و جز نمو چیز دیگری نیست. از این بابت من مردی ابتدایی و غریزی ھستم. همیشه از خودم پرسیده‌ام چگونه باید زیست. اما خودِ زیستن سؤال ندارد، باید زیست چون باید زیست. اکنون دوران دیگری است و زمانه بازی دیگری کرده است. باید با آن بسازم. عمری مثل درختی در تن و جان مادرم ریشه کرده بودم. امروز ریشه‌ھای من برکنده شده و شرایط اقلیمی این درخت به کلی دگرگون شده است. خاک دیگری است و آب‌وهوای دیگری. دلی به پهنای دریا می‌خواهم تا هر غمی را در آن غرق کنم و خود جهانی باشم تا نیش زهرناک تنهایی در من اثر نکند. به پهلوان‌پنبه‌هایی که رجزهای مفت می‌خوانند بی‌شباهت نیستم. حسین کرد شبستری و امیر ارسلان رومی. لابد باید به لشکر غم بگویم: ای سیاهی کیستی. حالا مادرت را به عزایت می‌نشانم!
در زندگی لحظاتی هست که آدم می‌بیند بنای عمرش یک‌باره فرو می‌ریزد. مثل خانه‌های مقوایی بچه‌ها که به تلنگری هوار می‌شود. آدم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد. در سال ۳۶ وقتی که از زندان بیرون آمدم چنین حالی داشتم. زندگی خصوصی و اجتماعی‌ام تباه شده بود. به خود هشدار دادم که ننه‌من‌غریبم و چس‌ناله‌های زار هیچ دردی دوا نمی‌کند. از سر گرفتم. حالا هم باید از سر بگیرم. روحم مثل خاکی است که سیلی به آن هجوم آورده است باید خوب بماند تا آن سیل زود بگذرد و باز بوته‌ای و علفی سر بکشد. زمین زیر پاهایم تهی شده است باید آن‌ها را بر سنگلاخ دیگری استوار کنم.
در اصفهان که بودم فهمیدم تندباد مرگ برآمد و درختی را به خاک افکند و من که میوهٔ آن درختم باید چون دانه‌ای در دل خاک پنهان شوم و این بار به نفس خود برآیم و رشد کنم...


از سوگ مادر
شاهرخ مسکوب


~آوازهای رهایی~

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:14


●The Forest of Suicides

"Harpies in the Forest of Suicides" designed by G. Doré, engraved by François Pierdon, ca. 1890.

Iآوازهایی رهاییI

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:07


‏من آن کودکِ وامانده بر اسکله شاید باشم، عازمِ دریای بلند، رعیتبچه‌یی روانه‌ی کوچه‌باغ که پیشانی به آسمان می‌ساید.

اشراقها، رمبو
برگردانِ الهی


~آوازهای رهایی~

آوازهای رهایی

20 Jan, 23:03


عزیزم سهراب
نامه تو مرا خیلی خوشحال کرد. اندیشه‌های تو و من گاهی موازی می‌روند و گاهی از یکدیگر می‌گذرند که انگار جهت‌شان را عوض کرده‌اند. اما این‌ها زیگ‌زاگ‌های حرکت است و حال آن‌که انگار جهت‌ها هستند که پهلوی هم‌اند و خط‌ها هرچه هم زاویه بگیرند در کلیت خود موازی‌اند. تو می‌نویسی، همیشه فکر کرده‌ای روزی برسد که قراری بگیری و آن وقت خواهی توانست که روشن باشی و بستگی‌های خودت را به‌نهایت دقت و دلپذیری برسانی. من هم‌چو امیدی اصلاً ندارم و اصلاً اعتقادی به‌امکان چنین قراری ندارم. در نتیجه نوستالژی و آرزوی آن را اگر هم دارم در معصومیت و با معصومیت ندارم. به‌صورت یک خیال محال و یک قاف دور از بال هر عنقا دارم. جایی هم که باید قرار می‌داشتم، قراری نداشتم. فقط کاش می‌دانستم نشستن در سایه، در دل این بیابان گرم داغ که صدای سکوت بوی گداختگی می‌دهد و هرم حرارتش هول خاموشی دارد و هر آن بی‌نشانی می‌سازد-کاش می‌دانستم که چنین لحظه‌ها کوتاهند تا در کوتاهی آنها می‌ماندم و با ماندن در آن، مانع حس‌های معلق بودن آتی می‌شدم. بی‌آن‌که برای اطمینان ارزشی بگذارم. می‌دانی؟ همه چیز می‌تواند مرا خوشحال کند، اما نمی‌تواند غم مرا ببرد.
¤

آوازهای رهایی

20 Jan, 22:57


-گفتید که رفته‌اید به لندن پیش ابراهیم گلستان، ما سال‌هاست که از ایشان بی‌خبریم. در این سال‌ها نمی‌دانیم چه نوشته است، چه کرده است، رمان، داستان و ... شما که روزی چند با او سر کردید در این‌باره چه اطلاعی دارید؟

-روزی چند که چه عرض کنم، بیشتر آن وقتی که در انگلیس بودم در خانه‌ی او بودم. او به‌نظر من آدمِ کوه‌پیکرِ پیل‌‌بالایِ فاخری است که امروز در زبان فارسی همتا ندارد. او کار کرده، خیلی هم کار کرده، یک قفسه پر از کارهای چاپ نشده داشت. گفتم بده ببرم تهران چاپش کنیم. گفت نه، نمی‌دهم. کارهای فراوانی داشت. چه ترجمه، چه خاطرات سیاسی، چه نامه و چه اثر آفرینشی...
او آدم خارق‌العاده‌ای است. ژن و جنم دیگری دارد و علاوه بر این ایران را خیلی دوست می‌دارد و دل و جانش مملو از ایرانیت است...

از گفتگوی سیروس علی‌نژاد با مهدی اخوان‌ثالث

ابراهیم گلستان، سی‌ویک مردادِ هزاروچهارودو در صدسالگی درگذشت.


~آوازهای رهایی~

آوازهای رهایی

20 Jan, 22:54


Clarence John Laughlin
(1905-1985)

Iآوازهایی رهاییl

آوازهای رهایی

20 Jan, 22:54


(...) علت نهایی نیاز به عکاسی از همه‌چیز، در خود منطق مصرف است. مصرف کردن یعنی سوزاندن، تا انتها تمام کردن- پس جاهای خالی باید دوباره پر شوند. تا زمانی که ما تصویر می‌سازیم و آن‌ها را مصرف می‌کنیم، هم‌چنان به تصاویر بیشتر و بیشتری نیاز داریم. اما تصاویر، گنج ناپیدایی نیستند که برای یافتن‌شان جهان را زیر و رو کنیم؛ هر جا که سر بگردانیم، آن‌ها را می‌بینیم. داشتن دوربین می‌تواند حسی شبیه شهوت در ما ایجاد کند که مثل تمام اشکال پذیرفته‌‌شده شهوت، ارضاناشدنی است: اول به این‌خاطر که امکانات عکاسی نامحدوداند؛ و دوم به این دلیل که این چرخه در نهایت خودش را نابود می‌کند. تلاش‌های عکاسان برای جلوگیری از تحلیل‌رفتن واقعیت، خودش به‌نوعی در تحلیل‌رفتن آن نقش داشت. از وقتی که دوربین به ما امکان «ثابت‌کردن» لحظات کوتاه و گذرا را داده، احساس جانکاه ما از زودگذری و ناپایداری تمام چیزها هم شدیدتر شده است. ما حتی تصاویر را با سرعت بیشتری مصرف می‌کنیم و همان‌طور که بالزاک اعتقاد داشت که دوربین لایه‌های بدن انسان را به‌مصرف می‌رساند، تصاویر هم واقعیت را مصرف می‌کنند. دوربین هم زهر است و هم پادزهر. هم ابزاری برای تصرف واقعیت است و هم وسیله‌ای برای منسوخ کردن آن...

از "درباره‌ی عکاسی"
سوزان سونتاگ
ترجمه‌ی نگین شیدوش


~آوازهای رهایی~

آوازهای رهایی

20 Jan, 22:45


پیش‌بینی

هر چیزی امکان دارد
پالودن و از پیش پنداشتن
مگر
پایان‌مان
مرگ‌مان
دادگاه‌مان
درگاه‌مان
مگر
مرگ‌مان
که جار می‌کشد
بانگ دگرگونی روزان را
و ضربآ‌هنگ پگاهان را
برای مرگ‌مان
برای پایان‌مان
برای دادگاه‌مان
برای درگاه‌مان

چشمان‌شان را
این‌گونه بستند
شقایق‌های شکفته.

ــ وینچنزو بیانکینی
ترجمه‌ی مونا زاهدی


~آوازهای رهایی~

آوازهای رهایی

20 Jan, 22:37


پاره‌ای از "سخنی چند درباره‌ی شاهنامه فردوسی"
نوشته‌ی فریدون رهنما

...
نشانی نداریم از آن رفتگان* ...

اما اکنون که مرگ بی‌چون و چرا، سر خواهد رسید. اکنون که تاب و توان ستیزیدن با آن را نداریم – گو این که در یکی از افسانه‌های روسی، مرگ نیز سرانجام در برابر شوریدگی و پافشاری دخترکی عقب می‌نشیند، و شاید در اینجا همان ایزد یونانی جای خود را به مرگ داده است - اگر خوب بیاندیشیم درخواهیم یافت که مرگ می‌تواند به زندگی یاری کند. این یکی از بزرگترین نکته‌های جهان‌بینی فردوسی و خیام است.
مرگ، سنگ ارزش‌ها و ترازوهاست. جهان دیگری که از آن گفتگو کردیم و تنها جهانی است که به گمان ما می‌تواند پس از مرگ آغاز شود، جهان ارزش است نه جهان افسانه‌یی. مرگ، این‌چنین پایان یک زندگی و آغاز زندگی‌های دیگرست. این همان زندگی و جهانی است که از رفته‌یی، در زندگی و جهان مردمان زنده کم‌کم رخنه می‌کند، و به گمان ما، تنها شکل جاویدانی است که می‌توان پذیرفت.
اما این جنبۀ مرگ، که از آن گفتگو کردیم، با زندگی پس از مرگ بستگی دارد حال آنکه حتی در دوران زندگی نیز اندیشه مرگ، می‌تواند بارآور باشد. زیرا اکنون که دانستیم چرخ همواره می‌گردد و ما را به پرتگاه نیستی می‌کشاند باز آیا درست است که زبون، سرافکنده و آزمند باشیم؟
فردوسی می‌داند که این اندیشه دو رو دارد. یکی اینست که چون به‌ناچار خواهیم رفت پس باداباد! کژی و کاستی نیز رواست... این همان برداشتی است که پیشوایان آیین‌ها می‌کوشند ما را از آن به دور نگاه دارند. روی دیگر اینست که اکنون که دانستیم مرگ سرانجام به سراغمان خواهد پس بکوشیم راه بیابیم و چشم بگشاییم. این دو رو همیشه بوده و هست. در واقع، دو روش فکری است که در سراسر تاریخ با آن برخورد می‌کنیم. گروهی برآنند که باید مردمان را در کنجکاوی و کاوششان محدود ساخت و گروهی دیگر می‌گویند هر چند جستجو و پیشروی خطرناک بنماید اما سرانجام، بارآورتر از فرمان‌ها و حدود و افسانه‌هاست. به هر حال به گمان من، فردوسی و خیام از آن رو مرگ را پیش می‌کشند که ما فریب نشیب و فرازهای فرمان‌ها و فرمانروایی‌ها را نخوریم. بدانیم هیچ نیرویی پاینده و جاویدان نیست و پس دیگر چرا آزاده و سربلند نباشیم؟ آنان نیز این آزادی و آزادگی را بالاتر از مترسک‌های زودگذر و بی‌پایه می‌دانند.
اندیشه مرگ، انگیزه راه‌یابی‌های درست است نه گمراهی‌ها:
چه دانی که بر تو نماند جهان
چه رنجانی از آز جان و روان...
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی با خرامیم و گه با نهیب

اکنون که رفتنی هستیم، بدانیم که زندگی، ارزنده است. این اندیشه با اندیشه نخستین تضادی ندارد. زندگی، غم‌انگیز است چون چرخ، ستمکارانه می‌گردد و ما را در چارچوب‌های ناگزیری، زندان می‌کند. سرانجام نیز، پس از اینکه چرخ، کوشش ما را برای رهایی‌مان از دست این ناگزیری‌ها در هم شکست، مرگ را به ما پیشکش می‌کند... اینها، همه درست. اما آیا ما باید باز به همین آسانی‌ها تن در دهیم؟ اینجا نیز سر می‌کشیم و بر این بیچارگی نیز می‌شوریم. می‌کوشیم، می‌نوشیم و شاد می‌زییم.......

*فردوسی

▪️فریدون رهنما (زاده ۲ خرداد ۱۳۰۹ – درگذشته ۱۷ مرداد ۱۳۵۴)

~آوازهای رهایی~