شعر، فرهنگ و ادبیات

@mohsenahmadvandi


یادداشت‌ها و گزینش‌های محسن احمدوندی
ارتباط با من:
@mohsenahmadvandy

شعر، فرهنگ و ادبیات

22 Oct, 18:14


مستحق‌تر از ما به گریستن کیست؟
ما که تمام طول شب را
- عاشق و امیدوار -
پیمودیم
بی‌آن‌که ستاره‌ای بچینیم
یا چکیدن شهابی را به تماشا بنشینیم

و‌ اینک
در آستانهٔ صبح
نه چشمانمان دیگر طاقت دیدن دارد
و نه دستانمان جسارت چیدن

زندگی
آواز زخمی پرنده‌ای بود
که در تاریکی شب
از ما گریخت

#محسن_احمدوندی
(۱۴۰۳/۷/۳۰)

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

22 Oct, 06:56


همهٔ ما، چه مریض و چه سالم، چه گدا و چه پولدار، چه جوان و چه پیر و چه بچه، احتیاج به توجه یک نفر و اهمیت داشتن برای یک نفر داریم. اگر مورد توجه و اهمیت یک نفر قرار گرفتیم، خوشحالیم. وگرنه تمام دردها و غم‌های دنیا سراغ ما میاد.

#اسماعیل_فصیح (۱۳۷۰). شراب خام. چاپ سوم. تهران: البرز. صفحهٔ ۲۷۳.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

20 Oct, 06:27


🗒یادداشت
🔺آل‌احمد تمثیل کندو و زنبورعسل  در رمان «سرگذشت کندوها» را از چه کسی گرفته‌است؟ (بخش دوم)
محسن احمدوندی

دیروز به احمد وعده نموده بودم که امروز او را به تماشای جشن افتتاح خط تلفون طهران و تبریز ببرم [...] رفتیم. داخل عمارت شدیم. بنای باشکوهی است، سه سال بود کار می‌کردند. یک ماه است تمام شده، هنوز بعضی از تزیینات خارجی آن ناتمام است و کار می‌کنند. الحق بیش‌تر از همه مایۀ خوشحالی انتشار این عمل نافع خارق‌عادت در وطن ما یکی اُنسیّت اهالی با دستگاهِ ناقلِ صدا که فی‌الحقیقة محسنات زیاد دارد، دیگری هم نبودن دست تبعۀ خارجه در آن است که شرایط ذی‌بطون مندرجۀ مقاوله‌نامۀ منعقدۀ ایشان، مثل بعضی امتیازات که تاکنون به متموّلین خارجه داده شده، دولت و ملت را قرن‌ها زبون مشتی از اراذل و ادانی مسیوهای مغربیان بنماید. اجزای این کومپانیه همه ایرانی است. اکثر متموّلین این مغربیان متمدّن‌نمای خوش‌ظاهر و خلیق مثل موش صحرایی دور عالم می‌گردند که هر جا انبارِ جدیدِ پُری از حبوبات ثروت پیدا کنند، همراهان خود را دعوت نمایند و به هر حیلۀ روباهی که ممکن باشد رخنه بر آن انبار آکنده بیندازند و در مدت قلیل هرچه هست و صد سال دیگر خواهد بود، بی‌رحمانه بپردازند. بعد از آن به صورت انسان متمدّن برآیند و از مراعات حقوق دیگری و آزادی و برادری و برابری الحان خوشایند بسرایند و حل و تسویۀ مسائل متنازع‌فیه را مطلق در قوّۀ خود و ضعف دیگری شناسند (طالبوف، ۱۳۵۶: ۸۳-۸۴).

من احتمال می‌دهم که آل‌احمد آثار طالبوف را خوانده و در کنار تأثیراتی که از اندیشه‌های او پذیرفته‌است، تمثیل کندو و زنبورعسل ـ برای بیان چپاول سرمایۀ کشورهای جهان سوم ازسوی دولت‌های استعمارگر غربی ـ را هم از او گرفته باشد. طالبوف در «کتاب احمد»، آن‌جا که می‌خواهد نقش استعمار در غارت سرمایۀ کشورهای آسیایی را نشان دهد، با استفاده از یک رویداد ساده، این‌گونه تمثیل کندو و زنبورعسل را به کار می‌برد:

در این بین، از یک گوشۀ حیاط صدای گریۀ شدید اطفال برخاست، قیل‌وقال بلند شنیده شد. از غوغا و کلمات بی‌ترتیب نتوانستم چیزی حالی بشوم. محمود را صدا زدم، اسد را صدا نمودم، صادق را مکرّر خواندم، هیچ‌کدام آواز مرا نشنیدند ولی صدای همۀ آن‌ها را یکان‌یکان می‌شنیدم. نگران شدم. دیدم اطفال چنان گرم لِم و لانُسَلّم هستند که هیچ دعوت فائقه را مستعد اجابت نیستند. ناچار به سمت غوغا روانه شدم. احمد قبل از من دوید و بالطّبع مخلوط شورشیان گردید. رسیدم. معلوم شد اسد می‌خواسته از پتک [۱] زنبور که در باغچه همیشه دارم، عسل بگیرد. تا دست به‌سوی سبد یازیده، زنبورها از دو ـ سه جا سروصورت او را با نیش گزیده، ماهرخ خواسته آن‌ها [را] براند. او را نیز خسته‌اند. زینب این‌ها را دیده فریاد کشیده، آدم‌ها از طرف دویده، جمع شده‌اند. یکی زنبورها را می‌راند، دیگری اطفال را دلداری می‌کند، یکی به حرکت خلاف اطفال را توبیخ می‌نماید. للۀ اطفال از انفعال غفلت پرستاری موظّفۀ خود، که مورث ویرانی خانۀ زنبور و زجر اطفال گشته، سر به پیش افکنده، می‌گریست. صادق آب آورده، آدم‌ها را کنار می‌نمود که سروصورت اطفال را بشوید. دیدم عجب تماشای غم‌انگیز است. [...] اطفال را بغل گرفتم. با دست خود روی آن‌ها را در دم حوض شستم. ماهرخ ساکت شد. اسد باز می‌گریست. گفتم نور چشم من، آرام باش. در عالم جهل نوش بی ‌نیش نیست. تو بی ‌علم و بی‌‎ اسباب و بی ‎تدابیرِ لازمه می‌خواستی از عسلِ آن حیوان باشعور و متمدّن و وطن‌دوست منتفع بشوی، آن‌ها سکنۀ آسیا نیستند، در مزرعۀ جهل تخم نفاق نکاشته‌اند، در خواب غفلت و بیهوشی نغنوده‌اند، سهل و آسان مغلوب اجنبی نمی‌شوند و ثروت خود به تاراج نمی‌دهند (همان: ۱۰۲-۱۰۳)

◾️پی‌نوشت
[۱] مؤمنی در پی‌نوشت این صفحه دربارهٔ این واژه نوشته‌است: «در کتاب همین‌طور نوشته شده، به هر حال منظور کندو است.»

◾️منبع
ـ آل‌احمد، جلال. (۱۳۴۳). یک چاه و دو چاله و مثلاً شرح احوالات. چاپ اول. تهران: رواق.


ـ آل‌احمد، جلال. (۱۳۵۰). سرگذشت کندوها. چاپ دوم. تهران: رواق.

ـ طالبوف، عبدالرّحیم. (۱۳۵۶). کتاب احمد. با مقدّمه و حواشی باقر مؤمنی. چاپ دوم. تهران: شبگیر.


[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۱۱-۱۳ منتشر شده است.]

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

20 Oct, 06:26


🗒یادداشت
🔺آل‌احمد تمثیل کندو و زنبورعسل در رمان «سرگذشت کندوها» را از چه کسی گرفته‌است؟ (بخش اول)
محسن احمدوندی

اغلب شما شاید رمان تمثیلی «سرگذشت کندوها» از آل‌احمد را خوانده باشید یا درباره‌اش چیزی شنیده باشید. ماجرای رمان از این قرار است که کمندعلی‌بک، شخصیّت اصلی قصّه، پنج سال پیش برای عروسی به ده پایین رفته، در آن‌جا دوستش یک کندو زنبورعسل به او هدیه داده و حالا پس از پنج سال، آن یک کندو براثر زادِولد، دوازده کندو شده‌است. کمندعلی‌بک اگرچه زمین‌دار است و قبلاً کشاورزی می‌کرده، امّا حالا با فروش دست‌رنج این زنبورها، بی ‌هیچ زحمتی، زندگی می‌گذرانَد. او پاییزِ هر سال کندوها را باز می‌کند و اندوختۀ عسل آن‌ها را، که پنجاه من می‌شود، برمی‌دارد و برایشان کمی شیره می‌گذارد. زنبورها هم پذیرفته‌اند که هر سال پاییز این بلا بر سر آن‌ها نازل می‌شود. آن‌ها به این تقدیر تن داده‌اند و تسلیم این قضای آسمانی شده‌اند. رفته‌رفته کمندعلی‌بک، به طمعِ درآمدِ بیش‌تر، به این فکر می‎افتد که در بهار هم اندوختۀ عسلِ کندوها را بردارد. ملکۀ زنبورها، شاباجی‌خانم، که تا پنج سال پیش در کوه و کمر زندگی می‌کرده، بعد از این‌که خانه‌اش به دلیلی نامعلوم خراب شده و به همراه دوهزار زنبور دیگر به کندویی در روستای دوستِ کمندعلی‌بک پناه برده، وقتی می‌بیند امسال بلا نابه‌هنگام و بسیار زودتر از موعدِ همیشگی نازل شده‌است، تصمیم می‌گیرد که از یک‌سو تعدادی از قراول‌ها را به ولایت‌های بالادستِ رودخانه بفرستد تا ببیند آیا در ولایات دیگر هم، چنین بلای نابه‌هنگامی نازل شده‌است یا نه و از سوی دیگر دوست قدیمی‌اش، آبجی‌خانم درازه، را به همراه چند زنبور دیگر به کوه و کمر بفرستد تا اگر شرایط را مساعد یافتند، دوباره همگی به دل طبیعت برگردند و از دست این بلای خانمان‌سوز رهایی یابند. در همین هیروویر، مورچه‌ها هم برای خوردن شیره به کندوها حمله می‌کنند. چند روز بعد، قراول‌هایی که به ولایات بالادستِ رودخانه رفته‌اند خبر می‌آورند که در آن‌جا خبری از این بلای نابه‌هنگام نیست و آب از آب تکان نخورده‌است. آبجی‌خانم درازه و همراهانش هم، که به کوه و کمر زده‌اند، برمی‌گردند و خبر می‌دهند که زندگی در کوه و کمر به خوبی و خوشی در جریان است. در این شرایط، زنبورها که هم اندوخته‌شان به غارت رفته‌است و هم مورد هجوم مورچه‌ها قرار گرفته‌اند، کندوها را ترک می‌کنند و به رهبری و هدایت شاباجی‌خانم به دل کوه و کمر می‌زنند و کمندعلی‌بک می‎ماند و کندوهای خالی‌اش.

اغلب منتقدانْ سرگذشت کندوها را تمثیلی از چپاول سرمایه‌های ملّی کشور ازسوی دولت‌های استعمارگر دانسته‌اند. خود آل‌احمد در یک چاه و دو چاله آن را تمثیلی از «شکست جبهۀ ملّی و بُرد کمپانی‌ها در قضیّۀ نفت» می‌داند (آل‌احمد، ۱۳۴۳: ۵۱). او در این رمان، که آن را در آبان‌ماه سال ۱۳۳۳ هـ. ش. و تقریباً یک سال و سه ماه بعد از کودتای ۲۸ مرداد نوشته‌است، سرگذشت مردمی را روایت می‌کند که دارایی‌هایشان از دو سو ـ هم ازسوی استعمارگران خارجی و هم ازسوی استثمارگران داخلی ـ غارت و چپاول شده‌است و روشن‌فکر این جامعه راه رهایی از چنین وضعیّتی را در گریز به گذشته و بازگشت به خویشتنِ خویش می‌داند.

من حدس می‌زنم این تمثیل را خود جلال خلق نکرده باشد و آن را از عبدالرّحیم طالبوف، روشن‌فکر عصر مشروطه، گرفته و گسترش داده باشد. این را از این جهت می‌گویم که آل‌احمد ازلحاظ فکری هم شباهت‌های بی‌شماری به طالبوف دارد، مهم‌ترین شباهتشان این است که طالبوف هم مانند آل‌احمد درعین‌حال که شیفتۀ تمدّن غرب است و آن را به‌خاطر پیشرفت‌ها و ترقّیاتش می‌ستاید، هم‌زمان از تقلید کورکورانه از ظواهرِ تمدّن غرب، فرنگی‌مآبی و نفوذ استعماری آن ترسان است و رگه‌هایی از غرب‌ستیزی در آثارش هست. مثلاً در جایی از «کتاب احمد» که با فرزند خیالی‌اش به جشن خیالیِ افتتاح خطِّ تلفن تهران و تبریز رفته، هم صنعت و تکنولوژی غرب را می‌ستاید و هم استعمارگری غرب و غارت و چپاول سرمایه‌های کشورهای جهان سوم را می‌نکوهد:

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

17 Oct, 16:44


◾️خوانش و نقد رمان ایرانی
◾️جلسهٔ دوازدهم: عزاداران بَیَل
◾️زمان: شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳
◾️ساعت: ۱۵-۱۷
◾️مکان: کرمانشاه، چهارراه نوبهار، کوچهٔ ۱۰۷، کتاب‌فروشی «کوچه کتاب»

[ورود برای عموم علاقه‌مندان آزاد است]

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

15 Oct, 07:47


پیشنهاد می‌کنم یادداشت کوتاه مهرداد خدیر باعنوان «گِرایه» به جای «تِرِند»؛ نکاتی در باب واژه‌گزینی و رواج آن‌ها را در تارنمای «عصر ایران» بخوانید.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

13 Oct, 16:43


📚معرّفی کتاب
📗نام کتاب: تاتار خندان
نویسنده: غلام‌حسین ساعدی
◾️نوبت چاپ: چاپ اول
◾️محل چاپ: اهواز
◾️ناشر: به‌نگار
◾️سال چاپ: ۱۳۷۳
◾️تعداد صفحات: ۳۷۴
◾️معرّفی‌کننده: محسن احمدوندی

[این یادداشت را تقدیم می‌کنم به همۀ پزشکانی که هنوز هم عاشق انسان‌ها هستند و انسانیت را پاس می‌دارند.]

«تاتار خندان» دومین رمان غلام‌حسین ساعدی است که نوشتن آن را در سال ۱۳۵۳ در زندان اوین تمام کرد. این رمان دربارۀ پزشک جوانی به نام رضا است که در یکی از بیمارستان‌های مجهّزِ شهری مشغول به کار است، اما بر اثر خیانتی که از معشوقش می‌بیند تصمیم می‌گیرد از مردم کناره بگیرد و به روستایی دورافتاده برود و با خودش خلوت کند. او راهی روستایی دورافتاده به نام تاتار خندان می‌شود؛ روستایی که چهار سال است صاحب درمانگاه شده، اما هنوز هیچ پزشکی حاضر نشده برای خدمت به آنجا برود. در بدو ورود رضا، تمامی اهالی روستا به استقبالش می‌آیند و از این که روستایشان بالأخره صاحب پزشک شده است، خوشحال و شادمان می‌شوند. رضا درمانگاه را به مدد اهالی روستا سروسامان می‌دهد و مشغول خدمت به مردم می‌شود. تاتاری‌ها آن‌قدر ساده و باصفا و مهربان و مهمان‌نوازند و با رضا به محبت رفتار می‌کنند که پزشک جوان قصۀ ما غم‌هایش را به کلی فراموش می‌کند و غرق کار و تلاش برای بهبود وضعیت زندگی مردم آنجا می‌شود.

در وسط روستای تاتار قصر بزرگی وجود دارد که متعلّق به ارباب مشیرالملک است. مشیرالملک در گذشته مالک تاتار و هفت هشت روستای دیگر بوده‌ است، اما بعد از مرگش، فرزندان او به شهر کوچیده‌اند و قصر اربابی متروکه شده است. بخشی از رمان «تاتار خندان» روایت ریش‌سفیدهای روستا دربارۀ زندگی و سرنوشت مشیرالملک و ستم‌های او در حق مردم این روستا و روستاهای اطراف است و ساعدی این روایت فرعی را هم‌زمان با روایت اصلی به پیش می‌برد تا رمانش یک روایت عاشقانۀ صرف نباشد و رنگ‌و‌بوی تاریخی هم به خود بگیرد.

در همسایگی درمانگاه روستا، خانۀ آقای اشراقی، مدیر مدرسۀ روستا، قرار دارد. آقای اشراقی مردی پنجاه‌ساله است و تا چند سال پیش در شهر زندگی می‌کرده، اما از وقتی که پای بچه‌های مشیرالملک از تاتار بریده و سایۀ شوم آن‌ها از سر مردم کم شده، به روستا برگشته تا به بچه‌های آنجا به صورت رایگان درس بدهد. او مردی خیّر، مهربان و خوش‌مشرب است و خیلی زود با رضا دوست و خانه‌یکی می‌‎شود. دختر بزرگ آقای اشراقی که نامش پری است، هنوز ازدواج نکرده. پری دختری زیبا، فعّال و پرجنب‌و‌جوش، فرنگ‌رفته، کتاب‌خوان و عکاس است. رفت‌وآمد رضا به خانۀ آقای اشراقی موجب می‌شود بین او و پری دل‌بستگی‌ای ایجاد شود. یک روز که دوستان رضا برای دیدنش به تاتار می‌آیند، به عشق رضا پی می‎برند و پری را از آقای اشراقی برایش خواستگاری می‌کنند و این‌چنین است که رضا در تاتار ماندگار می‌شود و رمان با این جملات در یادداشت‌های روزانۀ او تمام می‌شود: «هیجدهم آبان، من یک تاتاری‌ام، یک تاتارم، یک تاتاری خندان. دور بر من پر است از آدم‌های ساده و بی‌غل‌وغش و راحت. من طبیب آن‌ها هستم و قرار است همیشه با آن‌ها باشم. من همۀ آن‌ها را دوست دارم، آن‌ها هم مرا دوست دارند. از امروز یک تاتاری دیگر رفیق راه من شده.»

«تاتار خندان» رمانی با ساختاری منسجم و حساب‌شده است که به‌خوبی توانسته جهان مدنظر نویسنده را بیافریند و خواننده را با خود همراه کند. تصویری که ساعدی در این رمان از مردم روستا ارائه می‌کند بسیار واقع‌گرایانه است، او هم خوبی‌ها را می‌بیند و هم بدی‌ها را، هم از جهل و خرافات مردم می‌گوید و هم از مهربانی و مهمان‌نوازی‌شان. «تاتار خندان» از نظر ساختار به «نفرین زمین» (۱۳۴۶) جلال آل‌احمد و «همۀ ما شریک جرم هستیم» (۱۳۹۹) کیومرث پوراحمد شباهت دارد، با این تفاوتِ جزئی که در این دو رمان شخصیتِ اصلیِ قصه معلمی است که راهی روستایی دورافتاده می‌شود و اتفاقاتی را از سر می‌گذراند و در «تاتار خندان» یک پزشک چنین وظیفه‌ای را بر عهده می‌گیرد.

به نظر من رمان «تاتار خندان» یکی از بهترین رمان‌های معاصر است که چنان که باید و شاید دیده نشده است و اصلی‌‌ترین دلیل دیده نشدنش هم به سیاست‌زدگی ادبیات معاصر و نقد ادبی ما برمی‌گردد؛ گویی نویسندگان و منتقدان ما طبق قراردادی نانوشته با هم توافق کرده‌اند که اگر رمان یا شعر یا داستانی به سیاست نپردازد یا علیه قدرت حاکمه نباشد یا از حقوق طبقات فرودست به صورت شعاری دفاع نکند، اثر ادبی قابل‌اعتنایی نیست و باید آن را بایکوت کرد.

(۱۴۰۳/۷/۲۲)
📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
http://yun.ir/y08isa

شعر، فرهنگ و ادبیات

11 Oct, 16:10


▪️فصل‌نامۀ ادبی ـ فرهنگی قلم
▪️شمارهٔ بیست‌ونهم
▪️تابستان ۱۴۰۳

@faslnameyeqalam

شعر، فرهنگ و ادبیات

11 Oct, 16:10


بیست‌ونهمین شمارۀ فصل‌نامۀ ادبی ـ فرهنگی قلم منتشر شد.

@faslnameyeqalam

شعر، فرهنگ و ادبیات

09 Oct, 17:58


نیمه/ هیمه

هنگام مطالعۀ مقالۀ ارزشمند استاد گرامی، دکتر علی رواقی، این بیت را دیدم و به یاد آوردم که دوست عزیز، آقای محسن احمدوندی، مقاله‌ای دربارۀ همین بیت در گزارش میراث به انتشار رسانده‌بودند و به همین نتیجه رسیده. احتمالاً استاد رواقی آن مقاله را ندیده‌اند و این تکرار از آن روی رخ داده‌است. مقالۀ آقای احمدوندی را از این‌جا می‌توانید بارگیری کنید:
http://www.mirasmaktoob.com/fa/system/files/miras_news_docs/07.%20%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%D9%88%D9%86%D8%AF%DB%8C-%20%D8%B7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%20%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%203.pdf

شعر، فرهنگ و ادبیات

08 Oct, 21:06


🎼 گفت‌وگو
شعر: حسین منزوی
خواننده: علیرضا قربانی
آهنگ‌ساز: سیاوش ولی‌پور

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

08 Oct, 06:01


اگر کسی تن به اهلی شدن بدهد، بسا که باید کمی هم گریه کند.

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحهٔ ۱۰۳.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

07 Oct, 18:48


شازده کوچولو گفت:
ـ سلام
سوزنبانِ راه‌آهن گفت:
ـ سلام
شازده کوچولو گفت:
ـ تو اینجا چه می‌کنی؟
سوزنبان گفت: 
ـ من مسافرها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهای حاملِ هر دسته را گاهی به سمت راست و گاهی به سمت چپ می‎فرستم.
یک قطار تندروِ نورانی، که مثل رعد می‌غرید، از آنجا گذشت و اتاقک سوزنبان را به لرزه درآورد. 
شازده کوچولو گفت:
ـ این‌ها خیلی عجله دارند. دنبال چه هستند؟ 
ـ خود رانندۀ قطار هم نمی‌داند. 
یک قطار تندروِ نورانیِ دیگر از جهت مخالف آمد و غُرّش‌کنان گذشت.  
شازده کوچولو پرسید:
ـ به همین زودی برگشتند؟ 
سوزنبان گفت:
ـ همان‌ها نیستند. این قطار دیگر است که دارد برمی‌گردد. 
ـ مگر آنجا که بودند راضی نبودند؟
سوزنبان گفت:
ـ آدم هیچ‌وقت آنجایی که هست راضی نیست.

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحات ۹۳-۹۴.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

07 Oct, 08:31


روباه گفت:
- [...] رازِ من این است و بسیار ساده است: فقط با چشمِ دل می‌توان خوب دید. اصل چیزها، از چشمِ سَر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- اصل چیزها از چشمِ سَر پنهان است.
روباه باز گفت:
- همان مقدار وقتی که برای گُلَت صرف کرده‌ای باعث ارزش و اهمیت گُلَت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- همان مقدار وقتی که برای گُلَم صرف کرده‌ام...
روباه گفت:
- آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می‌شوی که اهلی‌اش کرده‌ای. تو مسئول گُلَت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسئول گُلَم هستم.

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحهٔ ۹۲.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

07 Oct, 05:30


روباه گفت:
- فقط چیزهایی را که اهلی کنی می‌توانی بشناسی. آدم‌ها دیگر وقتِ شناختنِ هیچ چیز را ندارند. همهٔ چیزها را ساخته و آماده از فروشنده‌ها می‌خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد، آدم‌ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می‌خواهی بیا و مرا اهلی کن!
شازده کوچولو گفت:
- چه کار باید بکنم؟
روباه جواب داد:
- باید حوصله کنی. اول کمی دور از من این‌جور روی علف‌ها می‌نشینی. من از زیرِ چشم به تو نگاه می‌کنم و تو هیچ نمی‌گویی. زبان سرچشمهٔ سوءتفاهم‌هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک‌تر می‌نشینی...

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحهٔ ۸۸.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

06 Oct, 16:10


سیارۀ بعد جایگاه می‌خواره بود [...] شازده کوچولو [...] به او گفت:
ـ چه می‌کنی؟
می‌خواره با حالتی ماتم‌زده گفت:
ـ می می‌خورم.
شازده کوچولو پرسید:
ـ چرا می می‌خوری؟
می‌خواره جواب داد:
ـ تا فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دیگر دلش به حال او می‌سوخت پرسید:
ـ چی را فراموش کنی؟
می‌خواره سرش را زیر انداخت و اقرار کرد:
- فراموش کنم که شرمنده‌ام.
شازده کوچولو که دلش می‌خواست به او کمک کند پرسید:
ـ شرمنده از چی؟
شرمنده از این که می می‌خورم.

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحات ۵۱-۵۳.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

06 Oct, 15:53


خودپسندان فقط صدای تحسین را می‌شنوند.

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحهٔ ۵۰.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

06 Oct, 15:37


شاه گفت: «پس تو می‌توانی خودت را محاکمه کنی. این مشکل‌ترین کار است. محاکمه کردن خود بسیار مشکل‌تر از محاکمه کردن دیگری است. اگر بتوانی دربارۀ خودت درست حکم کنی، معلوم می‌شود که حکیم واقعی هستی.»

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحهٔ ۴۶.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

06 Oct, 15:36


باید از هر کس کاری را خواست که از او برمی‌آید. قدرت پیش از هر چیز متکّی به عقل است. اگر تو به ملتت دستور بدهی که خود را به دریا بیندازند، آن‌ها شورش خواهند کرد.

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحهٔ ۴۵.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

شعر، فرهنگ و ادبیات

06 Oct, 15:34


من سیاره‌ای سراغ دارم که یک آقای سرخ‌رو در آن هست. او هرگز گلی بو نکرده است. هرگز ستاره‌ای تماشا نکرده است. هرگز کسی را دوست نداشته است. هرگز جز جمع زدن عددها کار دیگری نکرده است و تمام روز مثل تو تکرار می‌کند: «من آدم جدّی هستم! من آدم جدّی هستم!» و باد به غبغب می‌اندازد و به خودش می‌بالد. ولی او آدم نیست، قارچ است!

#آنتوان‌_دو_سنت‌اگزوپری (۱۳۸۳). شازده‌ کوچولو. ترجمهٔ ابوالحسن نجفی. چاپ سوم. تهران: نیلوفر. صفحات ۳۰-۳۱.

📗شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi