۱,۵. فرامرز اصلانی برای من بزرگتر از این حرفهاست که بخواهم دربارهاش «چیزی» بگویم. خواستم دستکم دربارهی کسی که از بچگیم یک قطبنما بوده است، دربارهی همین کیفیتش -که از گفتهشدن فرار میکند- چیزی بگویم. نه از خودِ او. چون او بیرون از زبان من ایستاده، و یادم میدهد تا حرف بزنم. او قبل از اینکه تو عشقوعاشقیام دخالت کند، از اوّل نوجوانی، با استقلال ظریفی که در کارنامهاش داشت، برای من معلّمی همیشگی بود دربارهی چطور کار کردن؛ از نوجوانیم که خواستم هرجور شده کارهایی کنم، او درِ گوشم تقلبهایی بهم میرساند.
بعدتر که فهمیدم همهکارِ آلبومش -آلبومی که در ۲۰ سالگی ساخته بود و بعد از ۵۰ سال مثل روز اول هنوز زنده است- ، از تنظیم گرفته تا ترانه و آهنگسازی و آواز، با خودش بوده و اسم آلبوم را گذاشته بوده «دلمشغولیها» همهچیز دستم آمد. انگار «راز» را فهمیدم، که باید چطور و برای چی کار کنم.
۲. مردن برای جانی اینقدر ظریف زیادی سنگین است. خوب است که دیگر تا ابد نخواهد مرد؛ به قول نصرت رحمانی «دگر نمیشکند باد، شاخهی بِه را.»