یک عاشقانه آرام ❤ @yek_asheghaneye_aram Channel on Telegram

یک عاشقانه آرام

@yek_asheghaneye_aram


احتیاط باید کرد!
همه چیز کهنه می‌شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز!
بهانه‌ها، جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند!

#نادر_ابراهیمی ♥️

🌷 @ayn_shin_ghaf | کانال دوممون

🆔️ Instagram.com/yek_asheghaneye_aram
🆔️ Instagram.com/ayn_shin_ghaf

💛💙💜🧡💚

یک عاشقانه آرام ❤ (Persian)

در کانال یک عاشقانه آرام ❤ با نام کاربری "yek_asheghaneye_aram" شما به یک دنیای عاشقانه و آرامش بی‌پایان دعوتید. این کانال فضایی است که شما را به دنیای عشق، زیبایی و احساسات نقل می‌دهد. با مطالب و پست‌هایی پر از عشق و احساسات، این کانال مکانی مناسب برای آن‌هایی است که به دنبال تجربه‌ی یک عاشقانه زیبا و آرام هستند. نادر ابراهیمی، برنامه‌نویس و نویسنده معروف، از منابع اصلی این کانال است و با مطالب زیبا و ایده‌آلی که در کانال به اشتراک می‌گذارد، شما را با احساسات و عواطف عمیق‌تری آشنا می‌کند. همچنین کانال دوم این کانال با نام کاربری @ayn_shin_ghaf نیز وجود دارد که شما را به تجربه‌ها و مطالب متنوع و جذاب دیگری دعوت می‌کند. فراموش نکنید که ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید: Instagram.com/yek_asheghaneye_aram و Instagram.com/ayn_shin_ghaf. بپیوندید به جمع عاشقانه و آرام این کانال و تجربه لحظاتی شیرین و زیبا را به اشتراک بگذارید. برای عشق، زیبایی و احساسات عمیق، کانال یک عاشقانه آرام ❤ بهترین انتخاب شماست.

یک عاشقانه آرام

30 Oct, 18:40


🌷 @yek_asheghaneye_aram

اینکه یکدفعه به خودت می‌آیی و می‌بینی بعضی آدم‌ها بدون این‌که صدای پای‌شان را شنیده باشی یکراست رفته‌اند روی مبلمانِ لابی قلب‌ات جا خوش کرده‌اند، خبر ترسناکِ خوبی است...

#فاطمه_کنعانی

🍁

یک عاشقانه آرام

14 Apr, 14:42


🌷 @yek_asheghaneye_aram

فرانتس کافکا که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در ۴۰ سالگی در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.

کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند
روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامه‌ای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: «لطفا گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفته‌ام»

درباره‌ سفر و ماجراهایم برایت می‌نویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت. کافکا در طول ملاقات‌هایشان، نامه‌های عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمه‌هایی می‌خواند که دختر کوچک آن‌ها را شایان ستایش می‌دانست.

در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.
دخترک گفت: «اصلا شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد
سال بعد کافکا درگذشت

‏سال‌ها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: «هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست می‌رود، اما در نهایت عشق به گونه‌ای دیگر باز خواهد گشت»

🍁

یک عاشقانه آرام

20 Mar, 06:46


🌷 @yek_asheghaneye_aram
محبوب من؛
اگر مى‌توانستم جاى گل،
صدايت را در گلدانى مى‌كاشتم...

#الا_آلاگز

🍁

یک عاشقانه آرام

14 Jul, 08:45


🌷 @yek_asheghaneye_aram

روزی که مادرم مرد، در دفتر یادداشتم نوشتم
"یک بدبختی جدی در زندگی من رخ داد."

من بیش از یک سال پس از درگذشت مادرم رنج کشیدم.

اما یک شب در تپه‌های ویتنام در کلبه خوابیده بودم و خواب مادرم را دیدم. دیدم در کنار او نشسته‌ام و صحبت جالبی با او داشتم.
او به نظر زیبا و جوان می‌رسید، موهایش بلند بودند.
نشستن در آنجا و صحبت با او آنقدر قشنگ بود که گویی او هرگز نمرده بود.

وقتی بیدار شدم ساعت ۲ صبح بود و قویا حس کردم که مادرم را هرگز از دست نداده‌‌ام.
این حس که مادر من هنوز با من است کاملا شفاف و واضح بود.

آن موقع فهمیدم این ایده که مادرم را از دست داده‌ام فقط یک فکر است.
در آن لحظه آشکار بود که مادرم همیشه در من زنده است.

در را باز کردم و بیرون رفتم.
تمام تپه در نور ماه آرام گرفته بود.
تپه پوشیده از بوته‌های چای بود
و کلبه من در نیمه راه کوهپایه قرار داشت.

همچنانکه به آرامی در زیر نور ماه از میان ردیف بوته‌ها عبور می‌کردم متوجه شدم که مادرم هنوز با من است.

او نور ماه بود که مانند همیشه با من مهربان و ملایم بود، بسیار لطیف و شیرین، شگفت انگیز.
هر بار که پای من آن زمین را لمس می‌کرد می‌دانستم که مادرم با من است.

می‌دانستم که این بدن مال من نیست بلکه تداوم و امتداد زنده مادرم و پدرم و پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هایم و اجدادم است، تمام اجداد من.

آن پاهایی که آنها را پای "من" می‌دیدم در واقع پای "ما" بودند.
من و مادرم با هم رد پاهایی را در آن خاک نرم به جای می‌گذاشتیم.

از آن لحظه به بعد این فکر که مادرم را از دست داده‌ام دیگر وجود نداشت.
تمام کاری که باید می‌کردم، نگاه کردن به کف دستم، حس کردن نسیم بر روی صورتم، یا حس کردن زمین زیر پایم، بود،
تا به یاد بیاورم که مادرم همیشه با من است، همیشه در دسترس.

#تیچ_نات_هان

🍁

یک عاشقانه آرام

11 Jul, 19:17


🌷 @ayn_shin_ghaf
🌷 @yek_asheghaneye_aram

یک عاشقانه آرام

27 Oct, 12:50


🌷 @ayn_shin_ghaf
🌷 @yek_asheghaneye_aram

یک عاشقانه آرام

26 Aug, 17:59


🌷 @yek_asheghaneye_aram

این یادداشت را برای مردی می‌نویسم که اسمش را نمی‌دانم!
تو، مردی که توی داروخانه دیدمت، مردی که چون شبیه دایی رضا بودی نگاهم لحظه‌ای رویت مکث کرد، این یادداشت برای توست.
شبی که همراه مریضی بودم و دکتر برایش سرُم نوشت. تنها بودیم، من و عزیزِ مریضم که بی‌حال خوابیده بود روی تخت و خیره شده بود به سقف، تا من سرُم را بگیرم و بیاورم. باید تا داروخانه می‌رفتم.
تا اولین داروخانه‌ی شبانه‌روزی یک خیابان دراز راه بود، یک خیابان دراز تاریک که هراس ساعت یک نصف شب را در خود داشت.
هیچ تپسی و اسنپی قبولم نکرد. ناچار زدم به دل خیابان.
هیچ یکِ نصف‌شبی، تهران را این‌طور خلوت ندیده بودم، انگار همه‌ی مردم، عمدی، دست‌به‌یکی، چپیده بودند توی خانه‌هاشان تا من بمانم و تاریکی و خلوت و ترس.
به داروخانه که رسیدم گلویم خشک بود، سرُم را گرفتم، حالا باید برمی‌گشتم.
و تو که شبیه دایی رضا بودی، با چهره‌ی خسته نگاهم کردی. توی دستت یک قوطی شیر خشک بود.
با هم از داروخانه زدیم بیرون. من نگاهم به درازی و سیاهی خیابانی بود که باید برمی‌گشتم.
گفتی: "خانوم این خیابون معتاد داره."
گفتم: "شانسِ من امشب همونم نداره!"
گفتی: "نترس!"
چند قدم که رفتم، دیدم داری با من می‌آیی. نمی‌ترسیدم ازت. دیگر نگاهم نمی‌کردی. هم‌پای من، ولی با فاصله از من آمدی. انگار یک نفر نامرئی بین من و تو باشد. با فاصله‌ی یک نفر، ولی دوشادوش هم، خیابان دراز را گز کردیم.
جلوی درمانگاه که رسیدیم، صبر کردی که بروم تو. رفتم. ولی چند لحظه بعد برگشتم و بیرون را نگاه کردم. داشتی راهِ رفته را برمی‌گشتی. مسیری که آمده بودی، مسیرت نبود. یک نصف‌شب، خسته‌ی کار روزانه، یک خیابان دراز را با من آمده بودی که نترسم.
ما، خیابان درازِ خلوتِ تاریک را با هم رفته بودیم؛ سه‌تایی؛ من، تو، و آن کسی که بین ما بود: "امنیت".
تو، مردی که یک شب زمستانی، در سال صفرِ تهران، همراه من آمدی، اگر این سطور را می‌خوانی بدان، آدم خوبی هستی، خوب بمان.
دنیا به آدم‌هایی مثل تو نیاز دارد.

#سودابه_فرضی_پور

🍁

یک عاشقانه آرام

03 May, 14:19


🌷 @yek_asheghaneye_aram

یک عاشقانه آرام

27 Mar, 14:01


🌷 @yek_asheghaneye_aram

بابا توی عیدی‌دادن معروف است. بچه‌های فامیل به عیدی‌های بابا می‌گویند چرب‌وچیلی. می‌خواهند به کسی بگویند که مبلغ عیدی‌اش کم است، می‌گویند از عمو جواد یاد بگیر.
بچه‌ها برایش فرقی ندارند. خانوادهٔ خودش باشد، یا خانوادهٔ مامان. فامیل دور باشد یا نزدیک. عیدی‌های بابا همیشه اسکار بیشترین مبلغ را می‌گیرند. هر سال هم که بابا از بانک تراوِل‌ یا اسکناس‌های نو می‌گیرد، این جمله معروف را تکرار می‌کند که «عیده و عیدیش. عیدی‌ها برای بچه‌هاست... همیشگی نیست که دریغ کنیم.»

بیشترین مبلغ را به بچه‌ها می‌دهد. کمترین‌ها برای بزرگ‌تر‌هاست. توی مرامش هم این است که به همه عیدی بدهد. هیچ‌ سال، هیچ آدمی بدون عیدی از بابا نمانده است.

امسال، اولین سالی است که هم‌مرام بابا شده‌ام و بعدِ این‌همه سال کارکردن، وضعیتم طوری شده که می‌توانم به کوچک و بزرگ عیدی بدهم. اولین عیدی را می‌گذارم توی پاکت و به آباجان (مادربزرگم) می‌دهم. اول نمی‌گیرد. اصرار می‌کنم. نگاه می‌کند به مبلغ توی پاکت و می‌گوید «بالام‌جان بو چُخدِه... ایستـَمـَز.» (عزیزم این خیلی زیاده... نمی‌خواد!)
می‌گویم آباجان بردار. ناقابل است. می‌گوید «آخه حقوقت خوبه؟» می‌گویم خاطرجمع باش آباجان. پاکت را می‌گذارد توی کیف کوچک دستی‌اش، دستش را می‌گذارد روی قلبم. بعد می‌گوید «قَـلبـین بوتون اولسون*.»


[* قلبت کامل باشه! قشنگ نیست؟ یعنی نَشکَنه. جریحه‌دار نشه!]

#فاطمه_بهروزفخر

🍁

یک عاشقانه آرام

18 Mar, 06:50


🌷 @yek_asheghaneye_aram

آخرین روزهای اسفند است
از سر شاخ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمه،
نیست معلومم
آخرین شکوه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار؟!

#شفیعی_کدکنی

🍁

یک عاشقانه آرام

25 Dec, 10:42


🌷 @ayn_shin_ghaf

یه کم حال خوب ببینیم و بشنویم ♥️👌

🍁

یک عاشقانه آرام

23 Dec, 14:30


🌷 @yek_asheghaneye_aram

توی شهربازی، باید نیم ساعت سه ربعی بایستی توی صف، برای اینکه سه دقیقه توی هوا تاب بخوری، دور تا دور بچرخی و جیغ بکشی. تا بیایی کیفش را ببری، می بینی بازی تمام شده است. درها را باز می کنند که خوش گلدی. آن وقت از آن بالا نگاه می کنی به جمعیت مشتاق توی صف که با چشم های وق زده شان دارند دقیقه شماری می کنند که نوبتشان برسد.و تازه می فهمی که پاهایت دارد از خستگی ذوق می زند.

به گمانم عشق، همین است . یک صف طولانی در شهربازی، سه دقیقه شادی و یک عمر درد. سهم آدم هایی می شود که توی صف اش ایستاده باشند یا حداقل یکی برایشان جا گرفته باشد. بعد که نوبت شان شد، بعد که چیزی توی قلب شان تپید، بعد که سه دقیقه زندگی شان به جیغ و شادی چرخید، می شود درد. دردی که به عطر ها حساس است. به تصاویر حساس است. به قصه ها حساس است. عشق درد است. دردی که درمان نمی شناسد...

#مرتضی_برزگر

🍁

یک عاشقانه آرام

02 Dec, 13:10


🌷 @yek_asheghaneye_aram

این کلمات سلیمان است، سلیمان نبی نه، سلیمانِ موتورسوار زیر پل سیدخندان. قالیچه‌ی پرنده ندارد، موتور باکسر دارد و موی سفید کوتاه و کاپشن سیاه و کفشهای کتانی کهنه. دستهای بزرگی دارد و لبخندی بزرگتر، که از چشم‌هایش پیداست. چندسالی هست برای سفرهای کوتاه درون شهری همسفر می‌شویم.

امشب با سلیمان زیر پل حرف می‌زدیم که بحث از بیراهه‌های عجیب رسید به کلیه سمت راست او، که در بدن برادرش زندگی می‌کند. برایم گفت که ورشکست شده‌بوده و برادر توانمندش دستش را نگرفته، چندماه بعد برادر زمین‌گیر شده و کلیه‌هایش را ظرف مدتی کوتاه از دست داده و سلیمان کلیه خودش را به برادر بخشیده، گرچه قبل و بعد از عمل نخواسته برادرش سلمان را ببیند.

گفت فصل سرما روی موتور اذیت می‌شود از جای خالی عضو بدنش، اما خیالش راحت است که وقتی دست دست‌گرفتن داشته، خودش را به ناتوانی نزده. گفت سالهاست با موتور کار می کند و بلا از او به دور بوده و محتاج نشده و دختر شوهر داده با همین "اسب سیاه پیر". و می‌داند این‌ها برکت بخشندگی او بوده، وقتی می‌شده بخشنده نباشد. گفت "آدم اگه تو روز سختش و روز خوشش آدم بمونه، جاش تو بهشته."

تو هم اهل مدارا باش باباجان. سلیمان باش. ببخش، رها شو، حرمت خودت و همه را نگه دار، هروقت شد مهربانی کن، هروقت توانستی بزرگوار باش، و از یاد نبر عاقبت با خودت تنها خواهی‌ماند. و سخت میگذرد اگر نتوانی خودت را، و انتخاب‌های خودت را دوست داشته‌باشی.

همین.

( اسم‌ها به درخواست مرد ماجرا عوض شده، و بقیه کلمات واقعی هستند...)

#حمیدسلیمی

🍁

یک عاشقانه آرام

19 Sep, 18:25


🌷 @yek_asheghaneye_aram

یک عاشقانه آرام

16 Sep, 16:05


🌷 @yek_asheghaneye_aram

ما آدم ها در زمان ناچارى ياد ميگيريم، رانندگی كردن را، وقتی تنها شغل راننده بودن است.
نفس كشيدن از دهان را، وقتی كه بينی گرفته ميشود.
شنا كردن را، وقتی تا چشم كار ميكند آب است.
درنده بودن را وقتی سرنوشت آهو بودن مرگ است.
سنگ بودن را وقتی خاکها جارو ميشوند
و تحمل كردن را وقتی دلتنگی چون ميله ای آهنی تا ته توی قلبمان فرو رفته.
تحمل كردن. اين واژه مغموم. زخم كه عميق شود تحمل كردن نبايد از جنس چسب زخم های پارچه ای باشد، بايد نخِ بخيه ای شود كه چنان بدوزد اين زخم را كه هيچ دلتنگی ای به چشم‌ها نشت پيدا نكند.
ما آدم‌ها در زمان ناچاری، وقتی طبيبی نيست، ياد ميگيريم طبيب خود بودن را.

#مهتاب_خلیفپور

🍁

یک عاشقانه آرام

14 Sep, 13:08


🌷 @yek_asheghaneye_aram

من از هیچ‌کس گله‌ای ندارم، از هیچ‌کس.
اگر از کسی بدی دیده‌‌ام، خودم مقصر بودم. اگر رفتار بدی با من شده، خودم مقصر بودم. خودم مقصر بودم که اجازه دادم با من بد رفتار کنند و مرا دست‌کم بگیرند و خیال کنند لایق تحکم و ترحم و بی‌توجهی‌ام.
اگر توهینی شنیدم، خودم مقصر بودم که جوری رفتار کردم تا حس کنند می‌شود به چشم‌های من زل زد و به شخصیت و فردیت من توهین کرد. اگر ضربه‌ای خوردم، خودم مقصر بودم که آنقدر ضعیف رفتار کردم و آنقدر ناتوان به نظر رسیدم که حس کنند می‌شود به من ضربه وارد کرد و به من زخم زد. که می‌شود هر رفتاری را با من داشت و هر حرفی را به من گفت و خشم و اعتراض و عکس‌العملی ندید.
انسان‌ها ما را همان‌جوری می‌بینند که خودمان خودمان را می‌بینیم و همان‌ حسی را به ما پیدا می‌کنند که ما نسبت به خودمان داریم.
پس برای اصلاح واکنش‌ها، کنش را عوض کن و برای تغییر زاویه‌ی دید آدم‌ها به خودت، زاویه‌ی دید خودت را نسبت به خودت تغییر بده. به خودت احترام بگذار تا احترام ببینی، به خودت حس خوبی داشته‌باش تا حس خوب دریافت کنی و با خودت خوب رفتار کن تا با تو خوب رفتار شود. ما نمی‌توانیم دیگران را عوض کنیم، اما رفتار و احساس آن‌ها نسبت به ما، دقیقا به رفتار و احساسی که ما نسبت به خودمان داریم مربوط است و در این مورد، برای تغییر آدم‌ها، باید روی تغییر و اصلاح خودمان کار کنیم.

#نرگس_صرافیان_طوفان

🍁

یک عاشقانه آرام

01 Aug, 08:32


🌷 @yek_asheghaneye_aram

از میان آدمها، نگرانی ام برای آنهایی که مهربانند از همه بیشتر است. در چهارچوب ذهنی آدمهای نامهربان، تنها چیزی که جا میگیرد و جور در می آید منافع شخصی‌ست. چنین اشخاصی اساسا کاری به کارِ تداوم و سلامتِ یک ارتباط ندارند و دوستی هاشان، اگر بشود اسمش را دوستی گذاشت بر پایه‌ی دو دو تا چهارتای مشمئزکننده‌ایست که حتی تصور آن کراهت دارد چه رسد به تن دادن به بده بستان های عاطفی با چنین آدمهایی.

اما آدمهای مهربان همواره و بی توقع مهربانند، حتی اگر هزاران بار دستی نامهربان آنها را از بالا بلندی های رفاقت به ته دره هولناک نارفیقی هول بدهد، باز مهربان خواهند ماند. غم انگیزترین اتفاق اما از بین رفتن اعتقاد و اعتماد آنها به انسانیت و به مهر قلب هاست. مهر می ورزند بخاطرایمان و دلِ خودشان و نه به این دلیل که معتقد باشند حق همه انسانها عشقی بی پیرایه است، چرا که به واقع آدمها چیزی بر خلاف این را ثابت کرده اند. آدمهای نامهربان دانسته یا ندانسته، زیر پای مهربانی را خالی می کنند. درست مثل فضانوردی که خودش را در خلائی سرد و بی‌انتها رها می کند و گرچه می داند هر لحظه احتمال برخورد با سنگهای آسمانی هست اما باوری خوشبینانه او را به حضوری بی دریغ و عشقی والا در دنیای پر نیرنگ دوستی های حساب شده، مُجاب میکند.

آدمها چنان بی‌محابا با قلب های یکدیگر قمار می کنند، که عن‌قریب خودمان با خنجری در کمین خودمان باشیم، مبادا آنقدر مهر و دوستی را پیشکشِ نالایقان کنیم که علاوه بر خیانت به روح زندگی، مجبور باشیم مُهرِ حماقت را هم مادامُ العمر به دوش بکشیم.
روزگارِ تلخ و متشنجی‌ست؛ مراقبِ مهربان ها باشیم...

#نيكى_فيروزكوهى

🍁

یک عاشقانه آرام

11 Jul, 14:34


🌷 @yek_asheghaneye_aram

ساعت دوازده شب است. او مولانا می خواند و من رمان ورق می زنم. سرش را از روی کتاب بلند می کند و می گوید:« گرسنه ام. نیمرو بخوریم؟...» می خندم که بخوریم اما تو درست کن.
بلند می شود می رود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمی دارد و توی ماهی تابه می ریزد، می گوید:

« خودت حس می کنی چقدر فرق کرده ایی؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل می شد؟ اگر می خواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمی زدی!...»
لبخند می زنم، گذشته با دور تند می آید جلوی چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند می زنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی.

امسال چهل و پنج ساله می شوم اما چهار سال است زندگی می کنم. چهار سال است برای خودم زندگی می کنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم می پوشم حتی اگر چاق تر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد. چهار سال است جاهایی که دوست دارم می روم. با آدم هایی که دوست دارم نشست و برخاست می کنم. برای خودم زندگی می کنم نه دیگران. چهار سال است توی خانه ی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشته ایی که دارم می پزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمی گیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست می کنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست.

از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را می سازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنر آدم های منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول! اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمی آورد.

خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همین جا، به همین نزدیکی!

#مريم_سميع_زادگان

🍁

یک عاشقانه آرام

28 May, 16:13


🌷 @yek_asheghaneye_aram

اگر در رابطه ای هستيد كه به اندازه كافی دوست داشته نمی‌شويد لطفا ادامه ندهيد. خودتان را توجيه نكنيد كه بالاخره روزی دوستم خواهد داشت. با اينكار هر چه جلوتر می‌رويد زخمی‌تر می‌شويد. گويی بر روی تردميل در حال دويدن هستيد. هر چه می‌دويد به خواسته‌هاتون نمی‌رسيد و نيازهاتون برطرف نمی‌شود و بيشتر عصبانی و خشمگين می‌شويد و برچسب عدم تعادل هم می‌گيريد. به خودتان نگوييد كه اگر دوستم نداشت با من نمی‌ماند. شما با توجه كردن به او حس ارزشمندی و دوست داشتنی بودن او را برطرف می‌كنيد. او برای خودش با شما مانده است. مواظب عزت نفس خودتان باشيد!

#دکتر_نیلوفر_اله_وردی

🍁