یاد اون شبی افتادم که سرپرست خوابگاه اسممو صدا زد وقتی رفتم دم در پدرم بود . گفت دلش برام تنگ شده و کلی راه اومده بود تا بهم سر بزنه تو بهترین رستوران شهر بهم شام داد و هر چی پول همراهش بود تو جیبم گذاشت ، بعد فوت پدرم هیچکس ایقد مهربون و دلسوز و هوادارم نبود ، عمیقاً دلتنگم 💔
💬 alimola
Silverfox @twitter_farsy