و طلب آمرزش نزد کشیش رفت و با ترس
و لرز گفت: گناه بزرگی کردهام و از گفتن
آن خجالت میکشم. کشیش گفت:
خداوند بخشنده است و هیچ خجالت
نکش، بگو ببینم چه گناهی کردهای؟
دختر گفت: یک سبد سیب دزدیدهام.
کشیش گفت اینکه گناه بزرگی نیست!
به اندازه تعداد سیبها استغفار کن و
توبه کن تا گناهت آمرزیده شود. دختر گفت:
اما یک سبد سیب را از باغ کشیش دزدیدهام.
کشیش تکانی خورد و گفت: پس گناهت به
این راحتی ها بخشوده نمیشود! باید علاوه
به توبه و استغفار ده سکه هم به کلیسا بپردازی !